کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
تن تمام ياران شاه کاموس از ترس مي‌لرزيد. مي‌دانستند بعد از شاه‌کاموس كسى نيست که با ابليس خائن بجنگد. در اين صورت تمام دنياى ماورا تسليم ابليس مي‌شد. شاه کاموس كه چاره‌اى غير از قبول شرايط ابليس نداشت، فقط گفت:
- خيله ‌خب، قبوله. خواسته‌اى دارم كه براش قول دادم.
ابليس كه حاضر بود هر كارى بكند تا شاه کاموس را از دست ندهد، با ترديد گفت:
- بگو.
شاه کاموس از لحن پرمحبتش متنفر بود. مي‌دانست تهديد بزرگى براى ابليس است. پس بهتر است او را اين‌گونه اسير كند تا کاموس مجبور شود بهترين دوست چنين موجود ترسناكى شود.
- كاليوس رو آزاد كن و قول بده لنسلوت تا وقتي كه اليزابت آزاد ميشه، در كنارش باشه.
براى ابليس اين ساده‌ترين خواسته بود. سرش را تكان داد. دو سرباز نيزه‌به‌دست به‌سمت زندان بزرگش رفتند. خباثت در صورت ابليس نشست و شاه کاموس به‌راحتى فهميد باید از خواسته‌هايش نااميد شود. تالار ابليس غرق در سكوت بود. همگى به آينده‌ی نامعلوم شاه كاموس مى‌انديشيدند. صداى ترس از وجود ياران شاه كاموس به گوش مي‌رسيد. از این مي‌ترسيدند که شايد ديگر نتوانند از ابليس جدا شوند و تا آخر عمر بـرده‌اش باشند. شاه‌كاموس فشار سختى را تحمل مي‌كرد. دلش نمي‌خواست آسيبى به لنسلوت و فرزند نوپايش و حتى اليزابت برسد. از علاقه‌ی لنسلوت به اليزابت خبر داشت و می‌دانست مرگ اليزابت ضربه‌ی سختى به قلب لنسلوت مي‌زد؛ به‌طورى كه شايد دوباره نتواند برخيزد.
صداى پاى كاليوس را شنيد. پاهایش را با زنجيرهای زمختی بسته بودند. ديگر كارى آنجا نداشت. بدون گفتن كلمه‌اى چرخید و از ميان يارانش گذشت.
***
با نفس‌هاى نامنظمی چشمانش را باز كرد. تک‌تک استخوان‌هايش از درد تير مي‌كشيدند. صداى نرم و لطيفى او را از فكر درد بيرون آورد. كم‌كم لبخندی روى صورتش نشست و به‌آرامی به‌سمت صدا برگشت. موجود كوچک و نحيفى كنارش دراز كشيده بود. آن‌قدر كوچک و شيرين بود كه دلش غنج رفت. دردهايش را كاملاً فراموش كرد. حتى فراموش كرد در سرزمين ابليس است. نيم‌خيز شد و دستش دراز كرد. كودكش را برداشت و در آغـ*ـوش گرفت. ملچ‌ملوچ‌كنان در حال خوردن دست‌هايش بود. لبخندى زد و دست‌هايش را كنار زد. با صداى گرفته‌ای گفت:
- گرسنه‌اى كوچولوى من؟
نوزادش هنوز هم سعى در خوردن دست‌هايش داشت. لبخند ديگرى زد و مشغول شيردادنش شد. اين را از دايه ياد گرفته بود. وقتى باردار بود، همه‌چیز را به او ياد داده بود. با به‌یادآوردن دايه، اشک در چشمانش جمع شد. دلش براى حرف‌هاى مادرانه‌اش تنگ شده بود. صداى بازشدن در او را از افكارش خارج كرد. در باز شد و مردى با صورتى پوشيده، درحالي‌كه دستانش اسير دو سرباز بود، وارد شد. او را گوشه‌ی زندان به زنجير كشيدند و بعد از برداشتن پوشش صورتش خارج شدند. اليزابت با اميدواری نامش را صدا زد:
- لنسلوت!
سرش را بلند كرد. با گيجی صورت خونى‌اش را تكان داد. مشخص بود ضربه‌هاى زيادى به بدنش وارد شده است. اليزابت دوباره با دلسوزی نامش را صدا زد. نگاه لنسلوت هوشيار شد و به جايى كه اليزابت بود، نگاه كرد. تشک كوچكى گوشه‌ی زندان پهن شده بود و اليزابت روى آن دراز كشيده و مشغول شيردادن به نوزادش بود. دهانش را باز كرد و براى اينكه اليزابت بيشتر از اين نگران نشود، گفت:
- حالم خوبه.
نگاهش به آن موجود كوچک در آغـ*ـوش اليزابت افتاد. براى يک لحظه ناخودآگاه لبخند زد.
- حالت خوبه؟
اليزابت همان‌طور كه اشك‌هايش سرازير بود، سرش را تكان داد. ابليس خائن عمداً اين كار را كرده بود. تمام وجود لنسلوت به‌سمت آن موجود كوچک پرواز مي‌كرد؛ اما نمي‌توانست او را در آغـ*ـوش بگيرد. اين بزرگ‌ترين زجر براى يک پدر بود. ابليس درخواست شاه کاموس را نصفه‌ونيمه انجام داده بود. اليزابت آرام برخاست. وجودش از درد تير مي‌کشيد، اما نمي‌توانست خودش را كنترل كند. لنسلوت كنارش بود. حامى بزرگى كه جانش را برايش فدا مي‌كرد. با قدم‌هاى سست به‌كنارش رفت. دست‌هاى مشت‌شده‌اش نشان مي‌داد خشم عميقى در وجودش نشسته است، خشمى كه اگر نصیب ابليس مي‌شد، او را در هم مي‌كوباند. سرش را نزديک كرد و به پيشانى اليزابت چسباند. صداى گريه‌ی كوچولويش باعث شد همه‌چیز را فراموش كند. به بدن كوچكش خيره شد. عشق به کودکش تک‌تک اعضاى بدنش را در بر گرفت. اليزابت كه احساس لنسلوت را فهميده بود، آرام نوزاد را بالا برد. كنار دستش نگه داشت و لنسلوت توانست موهاى نرم نوزاد‌ش را نوازش كند. هيچ‌وقت فكر نمي‌کرد پدربودن به اين اندازه شيرين باشد. لبخند زد و به خودش قول داد از خانواده‌ی كوچكش محافظت كند.
***
شاه ‌کاموس با خشم شنلش را در آورد و پرت كرد. تمام آن عصبانيتى كه از حرف‌هاى ابليس گرفته بود، داشت كم‌کم خودش را نشان مي‌داد. ناآرام، به اين‌طرف و آن‌طرف اتاق شخصى‌اش مي‌رفت. دقايقى از عقب‌نشينى‌اش گذشته بود. قصرش از هميشه ساکت‌تر بود. اين قصر بزرگ را بدون لنسلوت نمي‌خواست. با فرياد خشمگينى مشتش را به ميز سنگى كوبيد. ميز با صداى بدى شكست و خرد شد. نفس‌نفس‌زنان روى زمين نشست. حضور گرم اطلس را حس كرد. دستش را روى شانه‌ی برادرش گذاشت و فين‌فين‌كنان گفت:
- كاموس!
صداى پربغضش زخم ديگرى روى قلب شاه کاموس نشاند. به صورت اطلس خيره شد. اشك‌هايش تمام صورتش را خيس كرده بودند. شانه‌اش را فشرد و گفت:
- بهت قول ميدم كاموس. اون‌ها رو نجات ميدم.
گوشه‌ی لبش بالا رفت. كمى تكان خورد. دست اطلس از روى شانه‌اش افتاد. برخاست و تكانى به لباس‌هايش داد.
- مي‌تونى برى اطلس.
باز همان كاموس سفت و سخت شد. اطلس كمى حق‌به‌جانب گفت:
- چرا حرف نمي‌زنى؟ با حرف‌زدن خيلى بهتر مي‌تونى خودت رو خالى كنى.
- من پر نيستم كه خالى بشم. حالا هم برو بيرون تا لباس‌هام رو عوض كنم.
اطلس لجوجانه نزديک شد و كنار صورت سرخ‌شده‌ی شاه‌كاموس غريد:
- نمي‌تونى از من پنهون كنى. تو فشار زيادى رو تحمل مي‌كنى. چرا اين فشار رو با من تقسيم نمي‌كنى؟ چرا اين‌قدر خودت رو قوى نشون ميدی؟ سنگ هم که باشى، غم لنسلوت تو رو آب مي‌كنه كاموس!
اشك‌هايش دوباره روى صورتش نشستند. شاه ‌كاموس دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
- درسته اطلس. من خيلى عصبانيم. اين عصبانيت رو ابليس به من داده، پس نمي‌خوام از دستش بدم. مي‌خوام با اين خشم، ابليس رو به آتيش بكشم.
اطلس بعد از آن‌همه اشک‌ریختن لبخند زد. بازوى شاه‌کاموس را فشرد و بى‌حرف از اتاق خارج شد. شاه‌کاموس بعد از پوشيدن لباس انسان‌ها غيب شد. روى تخته‌سنگ نشست. صداى شاه‌پتروس گوش‌هايش را نوازش داد. هيچ‌كس بهتر از او نمي‌توانست آرامش به بدنش برساند.
- شنيدم ابليس از خانواده‌ت براى پيروزى استفاده كرده.
سرش را بلند كرد. طبق معمول روى سجاده‌اش نشسته و مشغول عبادت بود. او هيچ‌وقت از پرستش الله يكتا خسته نمي‌شد.
- من همه‌چي رو از دست دادم پتروس.
شاه پتروس از جايش برخاست. سجاده‌اش را با وسواس جمع كرد و در جاى مخصوصش نهاد. كنار شاه كاموس رفت.
- اولين كسى كه تو بايد بكشى كريسه. لنسلوت تصميم اشتباهى نگرفت. اون تا مرز پيروزشدن رفت تا اينكه كريس مانع نجات‌دادن اليزابت شد.
صداى پر از ترس جاسمين بلند شد:
- حالا چى ميشه؟ اليزابت آزاد ميشه؟
نگاهش مستقيم به شاه‌كاموس بود. او دخترش را به شاه‌كاموس سپرده بود؛ اما انگار مسئوليتش را درست انجام نداده بود. شاه ‌كاموس برخاست و قدم‌زنان گفت:
- يه هفته بعد آزاد ميشه.
جاسمين نفس راحتى كشيد. شاه پتروس با كمى ترديد و ترس پرسيد:
- اون‌وقت يه هفته بعد قراره چه كارى براى ابليس انجام بدى كه اليزابت رو آزاد مي‌كنه كاموس؟
شاه کاموس نگاهش را دزديد. قبل از غيب‌شدن فقط گفت:
- جاسمين، تو قصر بهت نياز دارم.
غيب شد و شاه ‌پتروس را با دنيايى از سوالات تنها گذاشت. دلش نمي‌خواست دوباره همه‌چيز تكرار شود. پشت در ايستاد و بدون اينكه در بزند، وارد شد. صداى گريه‌ی دخترانه‌اش را مي‌شنيد. با احساس حضور شاه کاموس دست‌هايش را برداشت و گفت:
- خيلى وقته بهم سر نزدى استيفن.
شاه‌كاموس كنارش روى تخت نشست.
- درسته، خيلى وقته رزالين.
دوباره شروع به گريه كرد.
- من رو با خودت ببر استيف. نمي‌خوام اينجا بمونم.
- اما بايد بمونى.

رزالين كه نااميد شده بود، دراز كشيد. صورتش از آخرين بارى كه او را ديده بود، پيرتر شده بود. موهاى طلايى‌اش ريخته و سرش به طاسى مي‌زد. شاه كاموس كه با در كنار رزالين بودن مي‌خواست قضاياى سخت زندگي‌اش را فراموش كند، كنارش دراز كشيد. مثل او به سقف خيره شد. كنار رزالين مي‌توانست استيفن بيست‌ساله‌ی انسان باشد، نه كاموسِ دويست‌ساله‌ی فرشته كه زندگي‌اش كاملاً از هم پاشيده بود. كم‌كم داشت شكستش را قبول مي‌کرد. گرچه واقعاً هم شكست خورده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    يک هفته بعد
    قصر شاه كاموس از هميشه ساکت‌تر و غمگين‌تر بود. ياران شاه‌کاموس كه تا ديروز دم از پيروزى مي‌زدند و براى همسرانشان قصه‌ی پيروزى سرهم مي‌كردند، حال غمگين و شكست‌خورده نظاره‌گر زانوزدن پادشاهشان بودند. شاه کاموس كنار تختش ايستاد و به همه‌ی يارانش نگاهى انداخت. احساساتشان در چهره‌هایشان نمايان بود. غیر از یاشار، هيچ‌كدام با دلسوزى نگاه نمي‌كردند. همه مي‌خواستند شاه كاموس قيد خانواده‌اش را بزند و جنگ را ادامه دهد. يكى از فرماندهان نزديكش كه طاقت نياورده بود، لب باز كرد:
    - سرورم، شما مجبور نيستين تن به خواسته‌هاى ابليس بدين.
    شاه‌كاموس تيز به او نگريست و او سخنش را قطع كرد.
    - مي‌خواى از خانواده‌م بگذرم فرديناند؟
    فرمانده كه نامش فرديناند بود، در دل تأييد كرد، اما به زبان گفت:
    - خير سرورم. من به شاهزاده وفادارم، ولى يك بار براى هميشه بايد تموم بشه. همه مي‌دونن كه غير از شما كسى نمي‌تونه ابليس رو شكست بده. پس شما بايد اين كار رو بكنين.
    صداى تأييد همه بلند شد. ياشار با خشم هجوم برد و يقه‌ی فرديناند را گرفت. تكان شديدى داد و غريد:
    - دارى چى ميگى مردک احمق؟ مي‌خواى پادشاه از فرزندشون بگذرن؟
    فرديناند با خشم گفت:
    - رهام كن!
    ياشار يقه‌اش را رها كرد و انگشتش را به‌نشانه‌ی تهديد تكان داد.
    - بايد شاهزاده و پرنسس رو نجات بديم. تو اين راه هيچ‌كس عقب‌نشينى نمي‌كنه، فهميدى؟
    به جاى فرديناند، شاه کاموس كه تابه‌حال نظاره‌گر بود، گفت:
    - ياشار آروم باش!
    فرديناند و ياشار هر دو به خودشان آمدند و منظم سرجايشان ايستادند. صداى شاه کاموس ابهت زيبايى به تالار قصر بزرگش داد.
    - ابليس خانواده‌ی من رو در گرو خودش قرار داده تا هم از جنگ جلوگيرى و هم دشمن بزرگى مثل من رو مطيع خودش كنه. همين‌طور هم شد. امروز جشن عروسى من با دختر كوچيكشه.
    همگى نااميد از پيروزى سرى تكان دادند. شاه ‌كاموس افزود:
    - همون‌طور كه ابليس نقشه‌اى براى من كشيد، من هم نقشه‌اى براش دارم. نقشه‌اى كه اون رو براى هميشه نابود خواهد كرد. نقشه‌اى كه هيچ نيازى به جنگ و خون‌ريزى نداره. در عوض با نقشه‌ی خودش اون رو در هم مي‌شكنم.
    اميد كوچكى در دل ياران باوفايش نشست و باعث شد كمى خوش‌حال‌تر از چند دقيقه‌ی پيش باشند. شاه کاموس كه حرف‌هايش تمام شده بود، عقب‌گرد كرد، شنل بلند و سنگينش را تكان داد و پايين رفت.
    ***
    همه‌چيز آماده‌ی ازدواجشان بود. تالار ابليس از هميشه خوش‌حال‌تر با پارچه‌هاى سياه تزئين شده بود. پوزخندى روى صورت شاه کاموس نشست. ابليس نمی‌توانست بهتر از اين باشد. همه‌ی ياران ابليس سرخم‌كنان به شاه‌كاموس اجازه‌ی ورود دادند. در كمال تعجب تالار ابليس خالى بود. تنها خودش روى تختش نشسته بود و لبخندزنان به شاه کاموس مي‌نگريست. در بسته شد و در آن تالار بزرگ، فقط صداى دعواى چشمان شاه كاموس و ابليس بود كه حكم‌فرما بود. ابليس صدايش را صاف كرد و بلند شد. قدم‌زنان به‌سمت شاه‌كاموس رفت و در همان حالت گفت:
    - خوش‌حالم كه مي‌بينمت كاموس. بالاخره تو مال من شدى.
    پوزخندى روى لب‌هاى خوش‌فرم شاه‌كاموس نشست. دلش مي‌خواست آن دندان‌هاى پوسيده و سياهش را در دهانش خرد كند.
    - تو پيروز نشدى ابليس. آوردن من تو جمع خانواده‌ت كار اشتباهى بود.
    - چه اشتباهى؟
    اين صداى كريس بود. با نفرت برگشت و به پشت‌سرش نگاه كرد. تازه وارد شده بود و دست‌به‌سينه به شاه کاموس خيره بود.
    - عروسيت مبارک آقا داماد!
    شاه‌كاموس دندان‌هايش را با خشم روى هم ساييد. مي‌دانست اين عروسى غم‌بارتر از يک عزادارى است. صداى ابليس او را از افكارش دور كرد:
    - كريس! اين حرف‌ها رو براى بعد بذار. الان موضوعات مهم‌ترى براى بحث هست.
    دورتادور شاه‌كاموس چرخيد و سپس روبه‌رويش ايستاد. نگاه شاه ‌كاموس هيچ‌وقت ترسيده نبود؛ حتى حال كه تمام خانواده‌اش در دست ابليس بود. اين موضوع ابليس را عصبى مي‌كرد.
    - وقتى دخترم باردار شد، تو رو براى هميشه از زندگيم محو مي‌كنم. اون وقته كه صاحب دو تا قدرت میشم. يكى فرزند لنسلوت و يكى فرزند تو. چى بهتر از اين مي‌تونه من رو خوش‌حال كنه؟ با اون‌ها مي‌تونم تمام دنياها رو به زانو دربيارم.
    شاه کاموس خشمگين گفت:
    - قرار ما اين نبود.
    به‌جاى ابليس، كريس زبان باز كرد:
    - اوه! انگار مدت زيادى رو با پدرم گذروندى كه خيلى زود اعتماد می‌کنی. هرچى كه ما بگيم، همون ميشه كاموس. تو هم هيچ كارى نمي‌تونى بكنى.
    صداى خنده‌ی هر دو بلند شد، خنده‌هایی شيطانى كه حرف‌هاى زيادى در آن نهفته بود. شاه کاموس كه خشم، تمام وجودش را در بر گرفته بود، چشمانش را بست. تا عملى‌كردن نقشه‌اش بايد صبور باشد. نفس عميقی كشيد و رو به هر دو گفت:
    - بايد ببينمش.
    كريس با تمسخر دستش را دراز كرد و گفت:
    - بفرمايين سرورم! از اين طرف.
    به جمله‌ی بى‌معنى‌اش غش‌غش خنديد. دست ابليس را روى شانه‌اش حس كرد. كنار گوشش گفت:
    - تو اتاق پشتى متنظرته.
    شانه‌اش را تكان داد. دست ابليس سر خورد. هميشه از اين حركت متنفر بود. كسى نبايد شانه‌اش را لمس مي‌كرد، مگر كساني كه دوست داشت. بى‌حرف به‌سمت در حركت كرد و خارج شد. افراد ابليس جست‌و‌خيزكنان در حال آماده‌سازى تداركات شب بودند. مي‌دانست ابليس جشن بزرگى به پا خواهد كرد. از آن جشن‌هايى كه هميشه متنفر بود. بعد از ردكردن چند راهرو به اتاق مدنظر رسيدند. نفسى گرفت و در را هل داد. در به‌آرامى باز شد. اینجا اتاق دختر ابليس بود. در يک نگاه اتاقى بزرگ به‌نظر آمد كه به‌زيبايى و شاهانه تزئین شده بود. لبخند كوچكى روى لب‌هايش شكل گرفت. از اين دختر ابليس قصه‌هاى زيادى شنيده بود. او همانند ابليس نبود. جسم نحيفى روى تخت نشسته بود و در حال برس‌زدن موهايش بود كه با شنیدن صداى قدم‌هايى به‌تندى بلند شد. پدرش به او گفته بود شاه ‌كاموس به ديدنش مى‌آيد و حال آن بوى فرشته‌مانند شاه‌كاموس را می‌شنید. دستپاچه ايستاد و سرش را پايين انداخت.
    - س... س... سرورم.
    شاه کاموس به‌سمتش رفت. دخترى با قد متوسط، باریک‌اندام، با چشمانى‌آبى، لب‌هايى نسبتاً قلوه‌اى و موهاى بلندى به رنگ سفيد بود.
    - اسمت چيه؟
    دخترک، دستپاچه نفس عميقی كشيد. حتى فكرش را هم نمي‌كرد شاه کاموس را از دور هم ببيند؛ اما حال او روبه‌رويش ايستاده و مستقيم به چشمانش خيره بود. دست‌هايش را در هم فشرد و با صداى گرفته‌ای گفت:
    - الكساندرا.
    شاه‌كاموس سرى تكان داد و بدون حرف ديگرى از اتاق خارج شد. با خارج‌شدنش آن بوى خوش هم رفت. با ضعف روى تخت نشست. انرژى زيادى از تنش رفته بود. حضور گرم و سنگين شاه کاموس كاملاً تصوراتش را به هم زد. او شاه کاموس را فرشته‌اى با بال‌هاى سفيد مي‌ديد كه نور الهى از تمام وجودش ساطع است؛ اما شاه‌كاموس پادشاهى خوش‌چهره بود كه ابهت و زيبايى‌اش از يک فرشته هم بيشتر بود. چشمانش را با لـ*ـذت بست و دراز كشيد. صداى پاى خدمتكارش را شنيد. خدمتكارش كه مانند يک دوست به او نزديک بود. كنارش ايستاد و با ذوق گفت:
    - بانوى من! ديدينش؟
    با شوق نشست و دست گوئن خدمتكار را كشيد. او هم كنارش روى تخت نشست و به صداى الكساندرا گوش فرا داد.
    - آره ديدمش. اون خيلى زيباست.
    گوئن با ذوق بيشترى گفت:
    - خوش‌حالم ازش خوشتون اومده. فكر مي‌کردم با دشمن پدرتون دشمن باشين.
    الكساندرا دستش را به‌شوخى روى شانه‌اش كوبيد و گفت:

    - ديوونه! من سال‌هاست منتظر ديدن شاه کاموسم. چطور همچين فكرى كردى؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    گوئن دست الكساندرا را گرفت و كمى فشار داد. صداى نگرانش در اتاق پيچيد:
    - بانوى من، مبادا بهش نشون بدين كه خيلى مشتاق ديدارش بودين!
    الكساندرا متقابلاً دستش را فشرد و لبخند زد.
    - اون مي‌تونه من رو از همه‌چيز نجات بده گوئن. من سال‌ها منتظر اين لحظه بودم.
    گوئن لبخندى زد و ادامه داد:
    - اما خيلى جالب مي‌شد اگه با هم ازدواج مي‌كردين. شاه کاموس جوان بسيار زيبا و برازنده‌ايه.
    الكساندرا، خشمگين گفت:
    - ساكت شو گوئن! هيچ‌كس قرار نيست ازدواج كنه. شاه كاموس بايد من‌ رو از اينجا بيرون ببره.
    سپس برخاست و به‌سمت پنجره رفت. رو به پنجره ايستاد. مي‌توانست شانه‌هاى پهن و عضلانى شاه ‌کاموس را از همين‌جا هم ببيند كه از خشم مي‌لرزيدند. با لحن مرموزى ادامه داد:
    - چون اون يه فرشته‌ست و فرشته‌ها بايد به همديگه كمک كنن.
    قدم‌هاى شاه کاموس‌ متوقف شد. به‌آرامی برگشت و چشم‌درچشم الكساندرا شد. نگاهش هيچ‌چيزى را نشان نمي‌داد. آلکساندرا همان‌طور كه به صورتش خیره بود، افزود:
    - اون بايد من رو آزاد كنه.
    ***
    در زندان با صدای بلندی باز شد. قامت كريس را تشخيص داد. وارد شد. با همان لبخند كذايى و زشتش به آن‌ها نگاه کرد. لنسلوت به‌سرعت شروع به تكان‌خوردن كرد.
    - از همسرم دور بمون.
    نگاه كريس به اليزابت نبود، بلكه به آن موجود كوچک در دستانش بود. اليزابت با ترس، كودكش را بر قفسه‌ی سينه‌اش فشرد. نگاه شكارى و ترسناک كريس كم‌کم خبيث شد. با صداى بلندى فرياد زد:
    - شاهزاده رو به زندان امن برین.
    سربازان به‌سرعت به‌سمت لنسلوت زنجيرشده رفتند. با فرياد و كلمات تهدیدآميز سعى مي‌کرد خودش را رها كند؛ اما سربازان ابليس به‌راحتى با سلاح فرشته‌كش، اول او را ضعيف و سپس از زندان خارجش كردند. ميان راه با نااميدى ايستاد و دستانش را به دستان كثيف ياران ابليس داد. دلش مي‌خواست زمان به‌عقب برگردد و هيچ‌وقت نگذارد اليزابت را اسير كنند. عذاب وجدان سختى گرفته بود. در قبال اليزابت، پدرش و حتى در قبال مارسل و كاليوس احساس گـ ـناه داشت. همان‌طور كه در فكر بود، دست زنانه‌اى روى شانه‌اش نشست. سرش را بالا برد و به صاحب دست نگاه كرد. دو گوى رنگى را ديد كه با لبخند به او خيره بود. قدمى جلو رفت و گفت:
    - تو بايد شاهزاده‌ی جديد باشى.
    لنسلوت شانه‌اش را به‌شدت تكان داد. دست زن سُر خورد و افتاد. دهانش براى گفتن حرفى باز شد، اما با دیدن كيكا را دهانش را بست. با ديدن لنسلوت، چشمانش برق زد و به‌سمتش دويد؛ اما با ديدن صورت زن ايستاد و صورتش از خشم به سرخى گراييد. زيرلب غرش‌كنان گفت:
    - ريحا! تو اينجا چي‌کار مي‌كنى؟
    ريحا لبخند زيبايى زد. به‌سمت كيكا رفت و گفت:
    - اوه پدر! خيلى وقته نديدمت.
    كيكا چشمانش را با خشم بست. دلش مي‌خواست گردن فرزند ناخلفش را بشكند؛ اما مأموريتى از طرف شاه کاموس داشت. به لنسلوت متعجب خيره شد و حرف‌هاى شاه کاموس را با دقت تكرار كرد:
    - شاهزاده لنسلوت! نام کارت رو به جای «اشتباه»، «تجربه» بذار. تا يه هفته بعد اليزابت صحيح و سالم آزاد میشه و تا چند ماه ديگه تو. نگران نباش.
    لنسلوت با آرامش چشمانش را بست. سؤالى كه در ذهنش بود را به زبان آورد:
    - در قبال ما چه چيزى از پدرم خواست؟
    كيكا بدون جوابى سرى خم كرد و رفت. لنسلوت به‌راحتى فهميد پدرش قربانى او و همسرش شده است.
    ***
    شاه کاموس روى صندلى كنار تخت نشست و مستقيم به صورت الكساندرا خيره شد. مي‌دانست او حرفى براى گفتن دارد. الكساندرا كه از نگاه خيره‌ی شاه کاموس معذب شده بود، دست‌هايش را به هم فشرد و كمى نزديک شد تا كسى صدايش را نشنود.
    - مي‌دونم كه من رو مي‌شناسين.
    شاه کاموس سرش را به‌نشانه‌ی تأیید پايين برد. الكساندرا ادامه داد:
    - مي‌خوام من رو از اين جهنم بيرون بکشین.
    شاه‌كاموس دست‌به‌سينه ميان حرفش پريد:
    - اون‌وقت پسر من رو كى آزاد مي‌كنه؟
    الكساندرا حرفى را كه در ذهنش بود، به زبان آورد:
    - مي‌تونيم يه نقشه بكشيم. من روى تمام نگهبان‌های اينجا تسلط كامل دارم. مي‌تونم براى يک روز اون‌ها رو از كار منع كنم.
    به شاه كاموس نزديک شد. مي‌توانست خوش‌حالى كوچكى در چشمانش ببيند كه با يک ترديد عميق در هم آمیخته بود. كنارش زانو زد. مستقيم به چشمان بى‌روحش خيره شد و گفت:
    - من بهتون قول ميدم هيچ بلايى سر فرزندتون نمياد.
    شاه کاموس برخاست. الكساندرا هم بلند شد. جمله‌ی غافل‌گیرکننده‌ی شاه کاموس باعث جاخوردن الكساندرا شد.
    - اون كيه كه به‌خاطرش حاضرى از تمام داشته‌هات بگذرى؟
    الكساندرا سرش را پايين انداخت. دلش نمي‌خواست كسى از عشق پنهانى‌اش باخبر شود؛ اما متأسفانه تيزهوشى شاه كاموس رسوايش كرده بود. به‌ناچار، زبان باز كرد:
    - يه فرشته‌ست. خيلى وقته باهاش در ارتباطم. نمي‌دونم كجاست و كيه، حتى نمي‌دونم اسمش چيه؛ اما حسى كه بهم ميده، يه حس كاملاً شيرين و مثبته. جوريه كه دلم مي‌خواد هميشه باهام حرف بزنه.
    - چطور عاشق يه فرشته‌ی مجازى شدى؟
    الكساندرا روى تخت نشست. دقايقى مي‌شد كه ازدواج دروغینشان را كرده بودند و حال اولين شب آن‌ها بود. لبخندى زد و جوابش را اين‌گونه داد:
    - من از كودكى كابوس‌هاى وحشتناكى داشتم. تا جايي‌ که وقتی نوجوونى بودم، يه شب خوابيدم و دوباره منتظر شروع‌شدن كابوس‌هام بودم. نيمه‌هاى خوابم حس كردم يه نيروى قوى در حال كنارزدن اون‌هاست. همه‌ی كابوس‌هام به‌يك‌باره از بين رفتن و يه نور دیدم. بهم گفت اسير شده و نياز به كمک فرشته‌اى مثل من داره، چون من يه رگ خبيث از پدرم ابليس داشتم. با راهنمايى‌هاش تونستم اون رو آزاد كنم. اون هرگز من رو رها نكرد. با اینکه سال‌ها از اون ماجراها مي‌گذره، هنوز تو خواب‌هام مي‌بينمش.
    سپس با به‌یادآوردن‌ فرشته‌ی ناشناخته‌اش، در فکر فرو رفت. دست‌هاى شاه کاموس از خشم مي‌لرزيد. الكساندرا كه عصبانيتش را به پاى غيرتش گذاشته بود، توجهى نكرد. او چنان شيفته و عاشق موجود خيالى خواب‌هايش شده بود كه اصلاً به موضوع ديگرى فكر نمي‌كرد. صداى عصبى شاه کاموس باعث شد از افكارش خارج شود:
    - ببينم اون يه فرشته‌ست كه توى باتلاق الهى اسير شده بود؟
    الكساندرا كه جا خورده بود، گفت:
    - بله. شما از كجا مي‌دونين؟

    شاه کاموس نفس عصبى ديگرى كشيد و بى‌حرف به‌سمت در رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    عصبانيت، تمام بدنش را مي‌لرزاند. مي‌دانست كجا مي‌تواند او را پيدا كند. به قدم‌هايش سرعت بخشيد و بعد از خارج‌شدن از سرزمين ابليس، غيب شد. كنار تخته‌سنگ بزرگى ظاهر شد و تكانى به سرش داد. بالاخره او را ديد. كنار نهر دروازه‌ی سوم برزخ نشسته و دستش را در نهر فرو كرده بود. دست‌هاى شاه كاموس مشت و قدم‌هايش سنگين‌تر از حد معمول شده بود. تند به‌سمتش قدم برمي‌داشت. در يک قدمى‌اش شخص موردنظر به حرف آمد:
    - پادشاه بزرگى شدى. اين رو وقتى اولين بار در آغـ*ـوش گرفتمت فهميدم.
    چشمانش را با خشم بست. شخص ادامه داد:
    - مي‌دونى وقتى صلحا بهم گفت درد زايمانش شروع شده، اولين چيزى كه به ذهنم اومد چى بود؟
    نفس عميقى كشيد و دستش را بيشتر در آب نهر فرو برد:
    - اينكه چطور بايد يه نوزاد كوچولو رو توى دست‌هام بگيرم. من هيچى از كوچولوها نمي‌دونستم. اما وقتى مجبور به گرفتنت شدم، بى‌اراده انجامش دادم.
    شاه كاموس ميان حرفش پريد و غريد:
    - چرا به من نگفتى آزاد شدى كيهان؟
    كيهان كه از صداى شاه کاموس لـ*ـذت عميقى در دلش نشسته بود، چشمانش را بست و با لـ*ـذت به‌سمت فرزندش برگشت. چشمان معصوم و طوفانى شاه كاموس دقيق به تمام اجزاى بدنش خيره بود. لبخندى روى لب‌هاى كيهان نشست.
    - بزرگ‌تر شدى، اما من هنوز تو همون سن موندم. فكر كنم همه من رو به‌عنوان پسر تو ببينن.
    شاه ‌كاموس، وحشىانه يقه‌ی پيراهن مشكى‌اش را گرفت و با فرياد خشمگينى غريد:
    - جواب من رو بده!
    كيهان كه متوجه شده بود شاه‌كاموس کاملاً جدی است، سرى تكان داد. يقه‌اش را رها کرد.
    _ خيله خب. بهت ميگم.
    سپس براى اينكه از نگاه شاه کاموس بگريزد، دوباره نشست و دستش را در آب نهر فرو برد.
    - مي‌دونستم اون الكساندراى دهن‌لق بالاخره زيپ دهنش باز ميشه. من زندانى بودم، درست؛ اما زندانى‌ها يه روزى آزاد ميشن. من فقط به دست یه موجود منفی و یه شیطان آزاد می‌شدم. مي‌دونى كه هيچ شيطانى حاضر نميشه خودش رو با خالق درگير كنه، پس روى مغز الكساندرا رژه رفتم. اون‌قدر از كابوس‌هاش وحشت داشت كه وقتى اون‌ها رو از بين بردم، عاشقم شد. اما وقتى من رو آزاد كرد، فهميدم اين دختر قراره همسر تو باشه.
    صداى نفس‌هاى نامنظم شاه كاموس را از پشت‌سرش شنید. حرفى را كه در دلش بود، به زبان آورد:
    - تو نتونستى از خواهر و برادرت مراقبت كنى كاموس.
    تیرى دردآور به قلبش شليک كرده بود. تمام عصبانيت شاه کاموس فروكش كرد و همانند آبى زلال سرجايش ايستاد. كيهان كه از احساسش باخبر بود، آرام او را در آغـ*ـوش گرفت. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و كنار گوشش زمزمه كرد:
    - بيا با هم به جنگ ابليس بريم.
    شاه کاموس با صداى گرفته‌ای زبان باز كرد:
    - لنسلوت و نوزاد تازه به‌دنيا‌اومده‌ش چی؟
    كيهان او را بيشتر به خود فشرد.
    - همه‌شون رو از طريق الكساندرا نجات ميدم. نترس.
    چشمان شاه کاموس بسته شدند. سال‌ها بود تكيه‌گاهش را از دست داده و تنها و غمگين شده بود. بودن در آغـ*ـوش کیهان قابل‌اعتماد، بهترین دل‌گرمی بود.
    ***
    يك ماه بعد
    شاه‌كاموس نگاه عميقى به تمام يارانش كرد، يارانى كه حال در چشمانشان نور اميد به پيروزى ديده مي‌شد. نگاهش به كيهان خورد. كنارش ايستاده و منتظر حرفى از طرف او بود.
    - ما مي‌تونيم از راه شرق به ابليس حمله كنيم.
    اين صداى ياشار بود. يكى از فرماندهان در جوابش گفت:
    - اما فرمانده، دروازه‌هاى شرقى پر از جادوهاى ابليسه كه سال‌هاست از اونجا محافظت مي‌كنن.
    كيهان در جوابش گفت:
    - درسته، ولى من مي‌تونم اونا رو خنثى كنم.
    فرمانده دوباره گفت:
    - اما چطور سرورم؟
    - من سال‌هاى زيادى به ابليس خدمت كردم. به‌راحتى از همه‌ی مكر و تله‌هاش خبر دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    آخرين حرف از دهان شاه‌كاموس خارج شد:
    - نقشه اينه...
    ***
    صداى گريه‌ی نوزاد كوچک لنسلوت در اتاق پيچيد. اليزابت نفس عمیقی کشید و بلند برخاست.
    - تو دوباره بيدار شدى كوچولوى شيطون؟
    بالاى سرش ايستاد. تا مادرش را ديد، لبخند بزرگى روى لب‌هاى نازک و سرخش شكل گرفت. لبخندش تمام خستگى‌هاى اليزابت را شست. لبخند مادرانه‌اى زد و كودكش را در آغـ*ـوش گرفت و كمى تكان داد. صداى در بلند شد. با بفرماييدش باز شد و شاه کاموس با همان ابهت مردانه‌اش وارد شد. كمى به اتاق نگريست و سپس به اليزابت و كودكش نگاه کرد. به‌سمتشان رفت. بالاى سرش ايستاد و انگشتش را ميان مشت كوچک نوزاد برد. حس شيرينى در تمام وجودش نشست. مي‌توانست تصور کند که كودكى لنسلوت هم همین‌طور بوده است. او فرقى با فرزند خودش نداشت. هنوز در خلسه‌اش سير مي‌كرد كه صداى اليزابت بلند شد:
    - سرورم، كوچولوى ما هنوز اسم نداره.
    لبخند كوچكى روى لب‌هاى شاه کاموس نشست. او براى همين به اينجا آمده بود.
    - اون خيلى شبيه به تیكه‌ای از ماهه. اسمش رو ميرانا مي‌ذارم. تو مي‌تونى مرى صداش بزنى.
    انگشتش را بيشتر تكان داد. ديدن دختر لنسلوت برايش جذاب‌تر از هرچيزى بود، اما وقت شروع نقشه‌اش رسيده بود و بايد براى نجات لنسلوت كارى مي‌كرد.
    ***
    لنسلوت با شنيدن صدايى سرش را بلند كرد. درست حدس زده بود، در داشت باز مي‌شد. چشمانش تار مي‌ديد و تشخيص نداد چه كسى وارد شد. فقط صداى نازک زنانه‌اى را کنار گوشش شنيد:
    - اومدم آزادت كنم. تو رو پيش پدرت مي‌برم. سعى كن با من همكارى كنى.
    لب‌هاى ترک‌خورده‌اش را به‌سختى تكان داد:
    - تو كى هستى؟
    زن در حال بازكردن زنجيرها آرام لب زد:
    - الكساندرا.
    و سپس آخرين قفل زنجير را شكست. لنسلوت بيهوش روى زمين افتاد. الكساندرا، وحشت‌زده اطرافش را نگريست؛ چرا که صداى برخورد لنسلوت با زمين به‌نظرش كمى بلند بود. وقتى از اطراف مطمئن شد، به گوئن اشاره كرد. گوئن با سه نفر وارد شد و لنسلوت را به‌راحتى از زمين بلند كردند. صداى نرم كيهان را در گوشش شنيد:
    - مواظب باش. نمي‌خوام ضربه‌اى بهش بخوره.
    سرش را تكان داد. گرچه كيهان او را نمي‌ديد، اما جوابش را داد. ترس، تمام وجودش را مي‌لرزاند و نمي‌گذاشت به‌راحتى فكر كند. بايد كاليوس و مارسل را هم نجات مي‌داد. عرق روى پيشانى‌اش را پاک كرد و سعى كرد بيشتر تمركز كند. سلول هر دو كنار هم بود. انتظار داشت كاليوس و مارسل را هم زخمى ببيند. در باز شد و مارسل سالم بيرون پريد. لبخندى روى لب‌هايش نشست.
    - خوش‌حالم يكى مي‌تونه راه بره.
    مارسل متعجب گفت:
    - پرنسس!
    دستش را روى بينى‌اش گذاشت و گفت:
    - ساكت! آره. من طرف شمام.
    مارسل هنوز هم متعجب بود، اما سكوت كرد. بعد از خروج كاليوس، همگى به‌سمت جايى كه حدس مي‌زدند دروازه‌ی خروجى باشد، به راه افتادند. تن همگى از ترس مي‌لرزيد. كاليوس و مارسل زير بغـ*ـل لنسلوت را گرفته بودند. مدتى بى‌دردسر راه رفتند تا اينكه در راهرويى به يک مرد برخوردند. الكساندرا بيشتر ترسيد. صداى مرد بلند شد:
    - اوه عزيزم، فكر نمي‌كردم تو هم خيانت‌كار باشى!
    الكساندرا زيرلب فقط نامش را گفت:
    - كريس!
    آتش نفرت در تمام وجود لنسلوت زبانه كشيد. كاش قدرتش را داشت تا گردنش را مي‌شكست. كريس با طعنه دوباره گفت:
    - فكر مي‌كردم بيشتر از اينا وفادار باشى كوچولوى فريب‌خورده!
    كلمه‌ی فريب‌خورده در ذهن الكساندرا تكرار شد. نگاه سؤالى‌اش را به كريس دوخت. تير كريس به هدف خورد. گرچه از رابـ ـطه‌ی الكساندرا خبر نداشت، اما حدسش درست بود. زن‌ها هميشه در اين موضوع به‌راحتى فريب مي‌خوردند. اين يكى از صفات تمام زن‌ها بود. لبخندى زد و ادامه داد:
    - عزيزم، فكر مي‌كنى اون براى هميشه كنارت مي‌مونه؟ خير. فقط براى نجات جون افرادش و همچنين فرزندش تو رو فريب داده. چشم‌هات رو باز كن.
    قبل از اينكه الكساندرا حرفى به زبان بياورد، فریاد سربازان که می‌گفتند «به ما حمله شده» بلند شد. داشت دير مي‌شد. الكساندرا بايد لنسلوت را به جايى كه قرار گذاشته بودند مي‌برد؛ اما شک و ترديد بزرگى با حرف‌هاى كريس در قلبش نشسته بود. كريس شمشيرش را درآورد و در آن همه شلوغى به‌سمت الكساندرا يورش برد. مارسل به‌سرعت وارد عمل شد و چاقوى جيبى الكساندرا را از كنار كمرش برداشت و از الكساندرا محافظت كرد. شمشير كريس به چاقو برخورد و كريس قدمى به‌عقب پرت شد. لبخند چندشش دوباره روى صورتش نشست.
    - اوه! يه خيانت‌كارِ ديگه! همتون مستحق مرگین.
    مارسل با همان دندان‌هاى كليدشده از خشمش گفت:
    - قبل از اينكه با ابليس غرق بشى، خودت رو نجات بده كريس. شاه کاموس به هيچ‌كس رحم نمي‌كنه.
    كريس خنده‌ی تمسخرآميزى كرد و دوباره با فرياد بلندى حمله‌ور شد. مارسل كه از گرسنگى توان مبارزه نداشت، فقط ضربه‌هايش را دفع مي‌كرد. در همان حالت فرياد زد:
    - از اينجا برين. شاهزاده رو به جاى امن ببر كاليوس.
    كاليوس به خود آمد و لنسلوت را بيشتر به خود چسباند. یک قدم بیشتر برنداشته بود كه تيغه‌ی چاقوى گوئن كنار گردنش نشست. متعجب گفت:
    - پرنسس! بايد شاهزاده رو ببريم.
    الكساندرا كه كمى آن‌طرف‌تر ايستاده بود، گفت:
    - چه تضمينى وجود داره كه باور كنم اون فرشته‌اى كه نجات دادم، عاشق من باشه؟ شايد اين هم يه تله براى ازبين‌بردن من و پدرم باشه. من به پدرم خيانت كردم كه اون فرشته رو به دست بيارم، اما اگه نيارم...
    به لنسلوت نزديک شد. نگاه خسته و دردكشيده‌اش پر از نفرت و رنج بود. الکساندرا ادامه داد:
    - اگه نيارم، زير همه‌چيز مي‌زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاليوس دهانش را براى گفتن حرفى باز كرد كه با شنیدن صداى لنسلوت، حرف در دهانش ماند:
    - اون فرشته هركسى كه باشه، اگه به تو خيانت كنه بهت قول ميدم مي‌كشمش.
    الكساندرا قدمى جلو آمد.
    - به جون تنها فرزندت قسم بخور.
    لنسلوت غافل از تمام نقشه‌هاى كيهان، سرى به ‌معناى تأیید تكان داد. الكساندرا دوباره به راه افتاد. گوئن كه مشغول جاى‌دادن چاقو در جيبش بود، با تلنگر مارسل بر زمين افتاد. مارسل زخمى و خسته به ديوار تكيه زد. كريس، خشمگين به‌سمت لنسلوت يورش برد. الكساندرا به‌سرعت درگير شد و خودش را ميان هر دو انداخت. كريس ترسناک خنديد.
    - اگه تو رو تحويل ابليس بدم، برام خيلى كارها مي‌كنه الكس.
    الكساندرا با دندان‌هاى كليدشده‌اش گفت:
    - مي‌كشمت عوضى!
    مجدد درگير شدند. الكساندرا با همان جثه‌ی نحيفش به‌خوبی می‌جنگید. همان‌طور كه مي‌جنگيد، به مارسل اشاره كرد که به‌سمت لنسلوت برود. مارسل به‌سختى برخاست و بالاخره همراه با گوئن از زندان مخوف ابليس خارج شدند. ياشار همراه با چند نفر ديگر شمشيربه‌دست و كلافه ايستاده بود. تا آن‌ها را ديد، با خوش‌حالی به‌سمتشان دويد. قبل از اينكه كاليوس به خودش بيايد، در آغوشش فرو رفت. کالیوس را به‌شدت فشرد و به صورتش دقيق نگاه كرد.
    - خيلى نگران بودم بلايى سرت بياد كاليوس.
    كاليوس لبخندى زد و گفت:
    - من حالم خوبه.
    ياشار سرى تكان داد و دوباره جدى شد. به‌اطرافش نگاه كرد. جنگ شروع شده بود. افراد شاه ‌كاموس و ابليس فريادزنان مي‌جنگيدند. دوباره به‌سمت كاليوس برگشت.
    - با لنسلوت و بقيه به قصر برو. مواظب همگى باش.
    كاليوس دستش را فشرد.
    - حتماً پدر.
    لذتى عميق در وجود ياشار نشست. احساس مي‌كرد ديگر در اين دنيا چيزى كم ندارد. دوباره دستش را فشرد و كاليوس به‌سرعت به‌سمت كاليوس و مارسل رفت. ياشار نفسى گرفت و با فريادى خشمگين به افراد ابليس حمله كرد. ميان آن‌همه شلوغى، كاموس را هم ديد كه وحشيانه شمشير مي‌زد و با هر بار ضربه بيست نفر بر زمين زانو مي‌زدند. لبخندى بر لبان ياشار نشست. انرژى شاه كاموس به او هم سرايت كرد. فريادى خشمگين كشيد و به‌سمت شياطين هجوم برد.
    ***
    الكساندرا و مارسل با زحمت لنسلوت را روى تخت خواباندند. الکساندرا با نفس بلندبالايى خودش را روى مبل گوشه‌ی اتاق انداخت. نگاهش به اليزابت افتاد كه اخمو، يك بار به او و يك بار به لنسلوت نگاه مي‌كرد. پوزخندى زد و گفت:
    - نترس خانوم‌كوچولو. من كارى به شوهرت ندارم. خودم عاشق يكىَم.
    اليزابت با اين حرف به‌جاى اينكه خوش‌حال شود، جرى‌تر شد و به‌سمت لنسلوت رفت. سرش را نزديک صورتش برد و خشمگين لب باز كرد:
    - راست ميگه؟
    لبخند كوچكى روى لب‌هاى لنسلوت نشست. از حسودى اليزابت لـ*ـذت مي‌برد. چشمانش را به‌سختى باز كرد و جوابش را داد:
    - راست ميگه. من اصلاً نمي‌شناسمش.
    آب سردى روى آتش درون اليزابت ريخته شد، اما هنوز هم از حضور الكساندرا خوش‌حال نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    جنگی طولانى بين شياطين و افراد شاه کاموس در گرفته بود. روز شب شد و شب روز. هر دو طرف سرسختانه در حال شمشيرزنى بودند. شاه‌كاموس عرق پيشانى‌اش را پاک كرد و اطراف را با دقت نگريست. نگاهش به ابليس خورد كه با عصاى بلندش به هر كسى كه ضربه مي‌زد، مترها دورتر پرت مي‌شد و می‌مرد. سنگينى نگاهش باعث شد ابليس هم سر بچرخاند. مستقيم به چشم شاه کاموس خيره شد. يک لحظه آن كاموس كوچک در ذهنش شكل گرفت. روزى كه به دنيا آمد، كيهان با ترس او را در آغـ*ـوش گرفت و نگاهى به صورت ريحا كرد. سپس دوباره به صورت نوزاد تازه به‌دنياآمده‌اش خيره شد. ابليس تمام مدت آن‌ها را زير نظر داشت. كيهان دستپاچه گفت:
    - باهاش چي كار كنم؟ اون خيلى كوچيكه.
    نگاه ابليس دومرتبه وحشى شد. با اولين قدمى كه شاه کاموس به‌طرفش برداشت، او هم وحشیانه دويد. صداى برخورد شمشيرهايشان باعث شد همه دست از جنگ بکشند و به آن دو بنگرند. افراد شاه کاموس يک طرف و افراد ابليس طرف ديگر ميدان ايستادند. منتظر شكست شاهشان بودند تا پایان جنگ اعلام شود. خستگى و وحشت در صورت همگى نمايان بود. شاه‌كاموس با سرعت بيشترى دويد و شمشيرش را به شمشير ابليس كوبيد. هر دو صورت‌به‌صورت ايستادند. صورت زشت ابليس از هميشه زشت‌تر شده بود. همان‌طور كه به شمشير شاه‌كاموس فشار مى‌آورد، غريد:
    - بايد همون لحظه تو رو مي‌كشتم كاموس!
    شاه‌كاموس كه ذهنش را خوانده بود، در جواب گفت:
    - ولى نكشتى و حالا من شدم دليل شكستت. ديگه اجازه نميدم تو اين دنيا شاه باشى. تو فقط و فقط كسى هستى كه انسان رو از خوبى به بدى سوق ميدى. ديگه كسى از تو نمي‌ترسه و ازت حساب نمي‌بره.
    بعد از گفتن آخرين حرف فشار زيادى به شمشيرش آورد. ابليس خسته و نااميد از پيروزى به عقب پرت شد. در يک لحظه فكرى به ذهنش نشست. حرف‌هايى را كه جاسمين در گذشته به او زده بود، به ياد آورد.
    «در مورد قدرت الهى كاموس شنيدید؟ خب بايد بگم قدرتش خيلى زياده، ولى يه جايى تو يه نقطه‌اى مي‌تونه كنترل قدرتش رو از دست بده. اون لحظه ميشه دليل شكست يه شيطان با قدرت‌هاى يه فرشته. شما بايد اون لحظه رو پيدا كنيد سرورم.»
    لبخند عميقى روى لب‌هايش شكل گرفت. ايستاد و حرف‌هايى كه مي‌دانست شاه كاموس را به آزادكردن قدرتش تحريك مي‌كند، به زبان آورد:
    - وقتى شكستت بدم، لنسلوت بـرده‌ی من ميشه. ولى مي‌دونى دردناك‌تر از اين چيه؟
    همان‌طور هم‌زمان با شاه کاموس دور یک دایره‌ی فرضی می‌چرخید، افزود:
    - اون دختر كوچولوش وقتى بزرگ شد، يكى از هزاران همسران من ميشه. من نوه‌ی تو رو...
    صداى فرياد خشمگين شاه کاموس تنش را لرزاند، اما باز هم ادامه داد:
    - تو نابود ميشى. هرچى كه به تو مربوط ميشه، مال من خواهد شد.
    شاه كاموس بيشتر از هميشه خشمگين شد.
    - دست تو به هيچ‌كدوم از اعضاى خانواده‌ی من نمي‌رسه اى ابليس رانده‌شده!
    ابليس آخرين تيرش را زد.
    - تو هم شكست مي‌خورى كاموس. مثل پدرت، مثل هركس ديگه‌اى توى اين جهان و اون جهان. هر كسى رو كه با تو ارتباط داشته، نابود خواهم كرد. لنسلوت يكى از هزاران بـرده‌ی من ميشه. تو ديگه تموم شدى كاموس!
    خشم تمام وجود شاه کاموس را در بر گرفت. ميان جمع ياشار فرياد كشيد:
    - خودتون رو كنترل كنين سرورم‌.
    اما شاه کاموس ديگر تمام قدرتش را آزاد كرده بود. تمام بدنش نور سفيدى از خود توليد كرد.
    ***
    اليزابت مرهم سبزرنگى را روى يكى از هزاران زخم لنسلوت گذاشت. لنسلوت نفس عميقى كشيد و سعى كرد درد را سركوب كند. دستش را روى دست ظريف اليزابت گذاشت و آرام گفت:
    - متأسفم كه توى سخت‌ترين شرايط تنها بودى.
    اليزابت لبخندى به صورت خسته‌ی لنسلوت زد.
    - مي‌دونى كه همه‌ی اين‌ها تموم ميشه لنسلوت‌. من و تو خيلى راحت به شرايط قبل بر مي‌گرديم.
    سپس با شوق و ذوق فراوانى بلند شد و افزود:
    - مي‌خواى يه چيزى رو نشونت بدم كه از همه‌ی دردهات خلاص بشى؟
    لبخند آرام لنسلوت را جواب مثبت در نطر گرفت. اليزابت، خوش‌حال به‌سمت كودكش دويد. او را در آغـ*ـوش گرفت و كنار لنسلوت رفت. آرام سرش را پايين برد تا لنسلوت صورت دختركش را ببيند. با ديدن چشمان مظلوم و معصومش تمام دنيا برايش بهشت شد. لبخند پدرانه‌اى زد و به صورت خندان اليزابت نگاه كرد.
    - به پدرم نشونش دادى؟
    اليزابت سرش را به‌نشانه‌ی جواب مثبت تكان داد. لنسلوت ادامه داد:
    - پس حتماً اسمش رو هم انتخاب كرده.
    اليزابت دهانش را براى گفتن اسم دخترش باز كرد، اما با ديدن نور سفيدی دورتادور لنسلوت، حرفش را قورت داد. متعجب گفت:
    - چرا اين شكلى شدى؟
    لنسلوت، متعجب دستش را بالا برد و گفت:
    - چه شكلى؟
    با ديدن نور سفيد روى دستش كمى ترسيد. صداى وحشت‌زده‌ی مارسل بلند شد:
    - شاه کاموس تمام قدرتش رو فعال كرده. تو رو هم احضار كرده لنسلوت.
    لنسلوت با ضعف جابه‌جا شد.
    - يعنى چى؟
    مارسل كه همه‌ی اين‌ها را در يک كتاب خوانده و حفظ كرده بود، تندتند گفت:
    - وقتى خودت رو به قدرت بسپرى، همه‌چيز رو مي‌فهمى. سعى كن باهاش يكى بشى. قدرت رو توى وجودت حبس كن. اون‌وقته كه تمام بدنت به‌خوبى باهاش خو مي‌گيره.
    بقيه‌ی حرف‌هايش را نشنيد، چون فشار زيادى بر تمام وجودش وارد شد. فرياد كشيد و سعى كرد درد و قدرت را با جان و دل بپذيرد. كم‌كم احساس كرد وجودش در حال سفركردن است. تمام زخم‌ها و ضعف‌هايش از بين رفت. او قوى‌تر از هميشه شد. ديگر در كنار اليزابت نبود. به‌راحتى مي‌توانست شاه‌كاموس را ببيند كه پرنورتر و پرقدرت‌تر از او در هوا به‌سمت ابليس پرواز مي‌كرد. مي‌دانست اگر به ابليس برسد، ابليس او را از بين خواهد برد. اين از زيركى شاه کاموس بود كه او را هم احضار كرد. مي‌دانست خشم، ضعف هر موجودي‌ است. سریع‌تر از هميشه پرواز كرد. احساس پیروزی در صورت ابليس از همان فاصله هم مشخص بود. قبل از اينكه شاه ‌كاموس به ابليس برخورد كند، يكى از بازوهايش را گرفت. چشمان سرخ و وحشى شاه‌كاموس برگشت و با ديدن لنسلوت اخم كرد. دلش نمي‌خواست كسى مانع كشتن ابليس شود. لنسلوت قبل از اينكه شاه كاموس چيزى بگويد، تند گفت:
    - چطوره هر دوى ما اون رو از پا دربياريم پدر؟
    تمام وجود شاه‌كاموس لرزيد. ديگر خشمگين نبود. او يک پدر بود. صداى شكست‌خورده‌ی ابليس كه آخرين اميدش را هم از دست داده بود، آن‌ها را به خودشان آورد. لنسلوت افزود:
    - اگر در بلندترين نقطه‌ی فشار به قلبت ضربه بزنه، مي‌تونه تو رو بكشه. اين آخرين اميد ابليس بود و الان اون ديگه واقعاً شكست خورد.
    لبخند كوچكى گوشه‌ی لب شاه كاموس نشست. تنها چيزى كه نمي‌دانست را لنسلوت به او گفت. كنار هم ايستادند و قدرت را در وجودشان جمع كردند. ابليس با وحشت فرياد كشيد:
    - نه. اين كار رو نكنين. من تمام شرايط تو رو قبول مي‌كنم كاموس‌. بذار...
    ديگر براى حرف‌زدن به او فرصتى نداند. قدرتشان را به‌سمت ابليس و افرادش آزاد كردند. نور سفيد بر قلب تمام افراد ابليس و خود ابلیس فرو رفت و همه را نابود کرد. صداى دردناک مرگ اطراف افراد ابليس چرخيد و همه‌ی آن‌ها را كشت. ابليس، زخمى و شكست‌خورده بر زمين زانو زد. شاه‌كاموس و لنسلوت به‌آرامی بر زمين نشستند. ديگر به حالت عادی برگشته بودند. شاه‌كاموس همان‌طور كه با پيروزی به صورت ابليس خيره بود، گفت:
    - شكست خوردى ابليس. ديگه تو اين دنيا هيچى نيستى.
    ابليس سرش را پايين برد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - درسته. تو پيروز شدى كاموس و من ديگه تا قيامت اينجا پادشاهى ندارم. اما يادت باشه يه روزى برمي‌گردم و انتقام تمام اين قضايا رو ازت مي‌گيرم.
    لرزان ايستاد. صورت زشتش را كمى چين داد و سپس قصد رفتن كرد. قدمى برداشت و ادامه داد:
    - من تو رو نمي‌تونم بكشم؛ اما يكى هست كه مثل تو ناميرا نيست و مقاومتى هم به جادو نداره.
    لبخند زشتی گوشه‌ی لبش را كش داد. سپس چاقوى جادويى در دستش را به‌سمت لنسلوت پرت كرد. همه‌چيز ناگهانى اتفاق افتاد. شاه‌كاموس تا خواست لنسلوت را كنار بزند، فرد ديگرى جلوى لنسلوت ظاهر شد و چاقوى جادويى بر قلب ياشار فرو رفت. خنده‌ی پر از خوش‌حالى ابليس بر هوا رفت و سپس غيب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لنسلوت با فرياد، ياشار را در آغـ*ـوش گرفت و روی زمين زانو زد. آرام سرش را روى زانویش گذاشت. اطرافش را نگاه كرد. كيكا، جيمورس و مايكل با چشمانى غمگين به بدن ياشار خيره بودند. دنبال شاه ‌كاموس مي‌گشت. ميان جمع او را ديد كه به‌طرفى خيره شده بود. غم عميقى در نگاهش نشسته بود. بلند شد و به‌سمتش رفت.
    - بايد نجاتش بديم.
    شاه‌كاموس تكانى خورد و چشمان يخى‌اش را به‌سمت لنسلوت برگرداند.
    - به كاليوس بگو بياد. لازمه براى آخرين بار ببينتش.
    لنسلوت كمى شوكه لب باز كرد:
    - يعنى...
    شاه‌كاموس ميان حرفش پرید و گفت:
    - اون چاقو رو مي‌شناسم. امكان نداره جون سالم به در ببره. بهت گفتم خانواده‌ش رو بيار.
    لنسلوت به‌سرعت غيب شد. كنار كاليوس ظاهر شد و به‌تندى گفت:
    - بايد با من بياى.
    كاليوس كه مشغول عوض‌كردن لباس‌هايش بود، كمى دستپاچه گفت:
    - اِ! تو از كجا اومدى؟ ببينم همه‌چيز به‌خوبى تموم شد؟
    لنسلوت ميان حرفش پريد:
    - زود باش. بايد بريم. مادرت كجاست؟
    از به‌كار‌بردن كلمه‌ی مادرت كمى غمگين شد، اما بايد به خواسته‌ی شاه‌كاموس احترام مي‌گذاشت. كاليوس كمى متعجب، دست لنسلوت را گرفت و چشمانش را بست. به‌كنار ژينوس رفتند. ژينوس در حال شانه‌كردن موهايش بود. لنسلوت بدون اينكه اجازه‌‌ی حرف‌زدن به كاليوس بدهد، سريع گفت:
    - ياشار به شما نياز داره. با من بياين.
    از همان فاصله هم استرس و نگرانى كاليوس را حس كرد. ژينوس متعجب بلند شد. رفتنش كنار كاليوس باعث دل‌آزردگی لنسلوت شد. او فرزندش بود. دلش مي‌خواست حداقل ژينوس او را همانند فرزندش دوست داشته باشد. پوزخندى روى لبش نشست. به‌سرعت غيب شد. به ميدان جنگ رفت. كاليوس و ژينوس با ديدن ياشار در آن حالت با نگرانى به‌سمتش دويدند. ژينوس سرش را روى زانویش گذاشت و كاليوس كنارش نشست. گريه‌ی ريز ژينوس، ياشار را بهوش آورد. لبخند غمگينى زد و لبش را تر كرد.
    - متأسفم ژينوس. من به تو خيلى بد كردم.
    ژينوس سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:
    - تو هيچ كارى نكردى.
    نگاه ياشار به‌سمت لنسلوت سُر خورد. ژينوس كه منظورش را فهميده بود، سرش را تندتند تكان داد:
    - من ازت كينه‌اى به دل ندارم.
    ياشار كه خيالش راحت شده بود، به شاه کاموس نگاه كرد. قدمى به جلو برداشت و آرام كنار ياشار زانو زد. شانه‌هاى پهن و مردانه‌اش مثل هميشه با اقتدار بود. ياشار تمام بدنش را از نظر گذراند و سپس رو به چشمان خمـار و سردش لب باز كرد:
    - همون روز اولى كه ديدمت، مي‌دونستم كسى هستى كه سال‌ها كنارم زندگى خواهى كرد. كاموس متأسفم به‌خاطر بدى‌هايى كه كردم. تو باعث شدى معنى تمام خوبى‌ها رو درك كنم.
    شاه‌كاموس دستش را روى شانه‌اش گذاشت و كمى فشرد. سپس ايستاد و به‌سرعت غيب شد. ژينوس، دستپاچه سرش را روى دست ياشار گذاشت و تند‌تند گفت:
    - من تو رو نجات ميدم. نمي‌ذارم بلايى سرت بياد.
    ياشار لبخندى زد. دستش به‌آرامى شل شد و در آغـ*ـوش ژينوس جان سپرد. اين پایان عمر ياشار بود. كاليوس او را در آغـ*ـوش گرفت و آرام شروع به گريه كرد. دلش مي‌خواست همه‌ی اين‌ها دروغ باشد، اما متأسفانه اين يک حقيقت محض بود. حقيقتى تلخ كه تمام وجودش را لرزاند. تمام ميدان در سكوت فرو رفت. همگى بغض كرده و به صداى گريه‌ی دردآلود كاليوس و ژينوس گوش فرا دادند. در ميان همه، لنسلوت بود كه شوكه بر جايش مانده و به كاليوس زل زده بود. باورش نمي‌شد ياشار كه او را از پدرش دور كرده و تمام عمرش او را مجبور به‌ سختى‌كشيدن كرده بود، جانش را فدای او كند. چشمانش را بست و كمى از جمع دور شد.
    دستى شانه‌ی كاليوس را فشرد. با چشمان اشكى سرش را بلند كرد. صورت ناراحت ريحا قلبش را لرزاند. هنوز هم عاشق و دلباخته‌اش بود. ريحا كنارش زانو زد و آرام و بغض‌آلود گفت:
    - متأسفم.
    كاليوس، متعجب برخاست. حتى صورت كيكا هم متعجب بود. ريحا ادامه داد:
    - دلم مي‌خواد بقيه‌ی عمرم رو كنار تو باشم. من متوجه اشتباهم شدم. خواهش مي‌كنم من رو ببخش.
    كاليوس با چشمان اشكى و ناراحتش نگاهى به ژينوس كرد. ژينوس سرش را به‌نشانه‌ی تأیید و قبول محبتش تكان داد. كاليوس لبخندى زد و آرام گفت:
    - مي‌بخشمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لبخند زيباى ريحا كمى از درد و رنج كاليوس را کم کرد، اما از بين نبرد. ايستاد و دستان ريحا را گرفت. ريحا به‌سرعت دستانش را فشرد.
    ***
    كنار نهر ايستاد و دستانش را از پشت به هم قفل كرد. صداى قدم‌هايش را به‌خوبى مي‌شناخت. به‌آرامى گفت:
    - چطور مي‌خواى از شرش خلاص بشى؟
    صداى نفس عميقش را شنيد و گفت:
    - قرار نيست من براى هميشه آزاد بمونم. الانه كه نيروهاى الهى دوباره برسند. هر چند بار كه آزاد بشم، باز هم اون‌ها دنبالمن.
    شاه ‌كاموس سوالش را واضح‌تر بيان كرد:
    - از شر دختر ابليس چطور مي‌خواى خلاص بشى كيهان؟
    كيهان لبخندى زد. شنيدن اسمش از زبان فرزندش شيرين بود. هنوز هم عشق شديدش نسبت به كاموس از بين نرفته بود. عشق پدرانه‌اش در وجودش شعله مي‌كشيد.
    - اين رو به عهده‌ی تو مي‌ذارم.
    قدمى به عقب برداشت. شاه کاموس به‌سمتش برگشت. درست حدس زد. نيروهاى الهى نيزه‌به‌دست منتظر كيهان بودند.
    - بهش خواهم گفت.
    كيهان سرى تكان داد و عقب‌گرد كرد. دوست نداشت از فرزندش جدا شود، اما مجبور بود. لبخند تلخى زد و با درد گفت:
    - سر اهورا چى اومد؟
    غم عميقى در وجود شاه کاموس نشست. داغ ازدست‌دادن برادرش دلش را آتش مي‌زد.
    - متأسفم.
    تلخى لبخند کیهان بيشتر شد.
    - مواظب خودت باش.
    شاه‌كاموس بدون حرفى دوباره به‌سمت نهر برگشت. آخرين حرف كيهان را شنيد:
    - تو از سنگى.
    چشمان شاه كاموس بسته شد. به‌راستى كه از سنگ بود. آن‌همه درد و رنج براى قلب بزرگش بس بود. كيهان چه مي‌دانست که در دلش چه مي‌گذرد. براى اولين بار لرزش دستانش را احساس كرد. مي‌دانست اين لرزش كم‌كم به تنش می‌رسد. ترس ازدست‌دادن لنسلوت هنوز هم وجودش را مي‌لرزاند. چشمانش را بست و غيب شد.
    ***
    لنسلوت با دستانی قفل‌شده كنار مارسل ايستاد. نگاه هر دو به كاليوس بود كه چند مترى از آن‌ها فاصله داشت.طبق وصيت ياشار، او را روى زمين دفن كردند. صداى ناله‌هاى ژينوس از دور به گوش مي‌رسيد. همگى به رسم انسان‌ها لباس مشكى پوشيده بودند. لنسلوت بعد از نگاهی طولانى به كاليوس لب باز كرد:
    - شانس نداره.
    مارسل در جواب گفت:
    - شانس نداره؟ ياشار رفت، اما زن گيرش اومد. اين بدشانسيه؟
    لنسلوت لبخندش را قورت داد و به دست حلقه‌شده‌ی ريحا به دور بازوى كاليوس نگاه كرد.
    - درسته، اما در هر صورت داغ ديد.
    مارسل سكوت كرد. لنسلوت چشمانش را بست و به كنار اليزابت رفت. موهاى زيبايش را روى شانه‌هايش رها بود. آرام دختركش را در آغوشش تكان مي‌داد و لالايى مي‌خواند. لبخندى زد و دخترش را در آغـ*ـوش گرفت. صورت خسته‌ی اليزابت كمى از هم باز شد.
    - ممنون. اين دختر شيطونت واقعاً خسته‌م كرده بود.
    لنسلوت كمى دخترش را جابه‌جا كرد تا بتواند اليزابت را در آغـ*ـوش بكشد. دستش را دور شانه‌هايش حلقه كرد و لبخند تلخى زد. به بدن نحیف ژينوس انديشيد كه كنار كاليوس ايستاده بود. متأسفانه بيش از حد با او غريبه بود. انگارنه‌انگار ژينوس نوه داشت. حتى يك بار هم به دخترش نگاه نكرده بود. سرش را تكان داد. اين افكار او را آزار مي‌داد. نگاهش به يكى از مشاورين شاه کاموس افتاد. به كنارش آمد. تعظيم كوچكى كرد و سپس گفت:
    - شاهزاده، شاه کاموس شما رو احضار كردن.
    چشمانش را به نشانه‌ی فهميدن تكان داد و دخترش را دوباره به اليزابت سپرد. بى‌درنگ چشمانش را بست و به اتاق شاه کاموس رفت. حضورش را در بالكن اتاقش حس كرد. دست‌هايش را به پشت قفل کرده و به بيرون از قصر باشكوهش خيره بود. بدون اينكه اجازه‌‌ی حرف‌زدن به لنسلوت بدهد، گفت:
    - تصميمى گرفتم لنسلوت، تصميمى كه زندگى هر دوى ما رو خيلى تغيير ميده.
    برگشت و به صورت لنسلوت نگاه كرد. وقتى واکنشی نديد، ادامه داد:
    - من خيلى وقته منتظر همچين پادشاهى‌ای بودم. خيلى وقت پيش، از زماني كه يه پسربچه‌ی كوچيک بودم. اما الان كه به همه‌ی اهدافم رسيدم، فهميدم كه همه‌ی اين تلاش‌ها بيهوده بوده. براى من آرامش بهترين چيزه.
    نفس عميقى كشيد. کلماتش را با دقت تمام انتخاب كرده بود، اما باز هم شک داشت که بتواند منظورش را به‌درستى بيان كند.
    - من ديگه نمي‌خوام پادشاه باشم. اين پادشاهى رو به تو ميدم لنسلوت. تو زندگى دور و درازى در پيش دارى؛ برعكس من كه دوست دارم بقيه‌ی عمرم رو در آرامش باشم.
    لنسلوت از شدت شوک، هیچ حرکتی نمی‌کرد.
    - اما پدر...
    شاه كاموس ميان حرفش پريد:
    - تو اين رو انتخاب نمي‌كنى لنسلوت. تو يه شاهزاده‌اى. براى اين کار ساخته شدى.
    لنسلوت چشمانش را باز و بسته كرد. باورش نمي‌شد که شاه‌كاموس داشت رسماً او را پادشاه اعلام مي‌كرد.
    - من هيچ تجربه‌اى ندارم.
    - من راهنماييت مي‌كنم لنسلوت. هيچ‌كس نمي‌تونه از اقتدار و قوانين من فرار كنه. نترس.
    به كنار تنها فرزندش رفت. دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
    - فردا تو تاج‌گذارى مي‌كنى و من به قلعه‌اى كه مختص به خودم درست كردم، نقل مكان مي‌كنم. هر وقت خواستى مي‌تونى بياى.
    لنسلوت هنوز هم شوكه بود. سرى تكان داد و فقط تأييد كرد. شاه کاموس كه از فرزندش مطمئن بود، لبخند نمكينى زد و بعد از اينكه دوباره شانه‌اش را فشرد، غيب شد. كنار شاه پتروس نشست و سرش را به ديوار پشت سرش تكيه داد. شاه ‌پتروس سلام نمازش را گفت و دهان باز كرد:
    - مي‌بينم كه بالاخره تونستى به پسرت بگى.
    شاه‌كاموس با چشمان بسته پرسيد:
    - تو از كجا فهميدى؟
    - چون صورتت واقعاً زير فشاره. به‌سختى مي‌تونى نفس بكشى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    شاه کاموس روى تخته‌سنگ كنار شاه پتروس نشست.
    - مي‌خواى چي‌كار كنى كاموس؟
    - مي‌خوام لنسلوت رو تحت فشار بذارم. اون بايد صد سال زندگى و تجربه رو توى چند سال ياد بگيره. فقط سختى مي‌تونه از يه شاهزاده، يه شاه فهميده و شايسته بسازه.
    ***
    اليزابت، ناراضى و با هل لنسلوت داخل رفت. چشمش به زنى افتاد كه چشمان گريانش در صورتش خودنمايى مي‌كردند. سرش را پايين انداخت و بغض كرد. صداى زن او را از افكارش خارج كرد:
    - متأسفم ليزا.
    همين يک جمله‌ی كوتاه باعث جارى‌شدن اشك‌هاى اليزابت شد. حال كه خودش مادر شده بود، به‌راحتى حس آن زن را مي‌فهميد.
    - فقط مي‌خواستم همين رو بشنوم.
    جاسمین با همان چشمان گریان لبخند زد.
    - عزيزم!
    دستانش را باز كرد و اليزابت را در آغـ*ـوش کشید. آغـ*ـوش مادرانه‌اى را كه تنها از دايه‌ی مهربانش دريافت كرده بود، دوباره حس كرد. لبخندش عميق‌تر شد و در دل از لنسلوت كه به رسم ادب داخل نيامده بود، تشكر كرد. بيشتر از قبل عاشق لنسلوت شد؛ چرا كه دليل اين ديدار، فقط و فقط اصرارهاى لنسلوت بود.
    لنسلوت از در دور شد. خودش از مهر مادر محروم بود و اين دليل نمي‌شد كه اليزابت هم از مادرش دور باشد. چشمانش را بست و دور شد. احساس مي‌كرد اليزابت حرف‌هاى زيادى براى گفتن با مادرش دارد. دستش را در جیب کرد و بطرى شيشه‌اى را لمس كرد. دوروبرش را با دقت پاييد. چند لحظه بعد زمين دوباره از سوسك‌هاى سياه پر شد، مثل دفعه‌ی قبل كه آن‌ها را با اليزابت ديد. رئيسشان جلوتر از بقيه با بدنی سبزرنگ به‌سمت لنسلوت آمد. منتظر بود. لنسلوت لبخندى زد و سر بطرى را باز كرد و كنار سوسک گذاشت. ثانيه‌اى بعد جفتش كه به رنگ صورتى روشن بود، از بطرى بيرون پريد و به‌كنارش رفت. از روى پرش‌هاى سوسک نر فهميد که او بسيار خوش‌حال است. لبخندش عمق گرفت. چشمانش بست و دوباره غيب شد.
    ***
    صداى نرم گريه‌ی دخترک بلند شد. اليزابت براى شيردادن او برخاست. نگاهى گذرا به پنجره انداخت. لنسلوت كه حالا پادشاه شده بود، متفکر به باغ باشكوه قصرش خيره بود. مارسل و كاليوس كه هر دو از فرماندهان نزديک لنسلوت شده بودند، در باغ مشغول حرف‌زدن بودند. صداى تقه‌اى به در باعث شد افكارش متوقف شوند. خدمتكارى وارد شد. تعظيمى كرد و گفت:
    - سرورم، شاه كاموس احضارتون كردن.
    لنسلوت سرى تكان داد و خدمتكار رفت. نگاهى به اليزابت كرد. اليزابت سرش را به نشانه‌ی تأیید تكان داد. لنسلوت لبخندى زد و نزديک رفت. پيشانى دختركش را كه در حال شيرخوردن بود، بوسيد. در اين چند وقت اخير حسابى چاق و تپل شده بود. سرش را بلند كرد و بـ..وسـ..ـه‌اى هم بر سر اليزابت كاشت. چشمانش را بست و كنار شاه کاموس ظاهر شد. كتابچه‌اى در دست داشت و در افكارش غرق بود. كنارش روى مبل نشست و به اطرافش نگاه دقيقى انداخت. ويلاى بزرگی بود كه از طریق پله‌هاى طلايى مارپيچ به‌ طبقه‌ی بالا راه داشت. به نظرش زندگى روى زمين بسيار آرامش‌بخش‌تر از زندگى در آن دنياى تاريک با آن آسمان سرخ‌رنگ بود. براى اولين بار به انسان حسادت كرد. صداى بم و زيباى شاه کاموس او را از افكارش خارج كرد:
    - خب، تعريف كن. پادشاهى چطوره؟
    لبخندى روى لب‌هاى لنسلوت نشست.
    - اين صفت برازنده‌ی شماست پدر.
    - تو از خون منى لنسلوت. فرقى با من ندارى.
    لنسلوت به كتابچه‌ی در دست پدرش نگاهى انداخت. شاه‌كاموس كه متوجه‌ی نگاه كنجكاوش شده بود، كتابچه را به‌سمتش دراز كرد و گفت:
    - توى اين كتابچه داستان زندگى من نوشته شده. هر چيزى كه بر من گذشته. هر چيزى كه من رو زمين زده و يا بلند كرده، اينجا نوشته شده. لنسلوت، مي‌خوام از همه‌چيز باخبر باشى.
    سپس بى‌مقدمه پرسيد:
    - حال دخترت چطوره؟ مي‌دونستى دخترت بعد از هشت نسل پسر، اولين دختريه كه به دنيا اومده؟
    لنسلوت با به‌يادآوردن دختر چاقالو و بانمكش لبخندى زد.
    - حالش خوبه. بله، مي‌دونستم. مطمئنم زيباتر از همه‌ی نسل‌هاى ماست.
    شاه‌كاموس لبخند كم‌رنگى زد و كتابچه را در دستان لنسلوت گذاشت. لنسلوت باكنجكاوی پرسيد:
    - هيچ‌وقت عاشق نشدين؟
    شاه کاموس كه چشمانش را بسته بود، با سوال غيرمنتظره‌ی لنسلوت تكانى خورد.
    - انتظار دارى چه جوابى بگيرى؟ اگه منظورت مادرته که بايد بگم من هيچ‌وقت عاشق ژينوس نشدم.
    - پس عاشق دختر ديگه‌اى بودين؟
    شاه کاموس بحث را كاملاً عوض كرد‌.
    - سر دختر ابليس چى اومد؟ بهش گفتى كيهان رو بردن؟
    لنسلوت جواب داد:
    - عصبانى شد. بعد گريه كرد و فرداش هم خبر خودكشيش رو شنيدم. براش متأسفم.
    شاه‌كاموس بى هيچ احساس و يا واكنشى برخاست. ربدوشامبرى به تن داشت. كاملاً مانند انسان‌ها زندگي می‌كرد. لنسلوت ادامه داد:
    - جواب سوال من رو ندادين.
    شاه كاموس با ليوانی حاوى مايع سرخ‌رنگ نشست و گفت:
    - البته كه عاشق شدم. من هم قلبى براى عشق‌ورزیدن به يه دختر دارم.
    - كيه پدر؟ من مي‌شناسمش؟
    شاه کاموس عاشقانه به فرزندش نگاه كرد و گفت:
    - دختر تو.
    لنسلوت لب‌هايش را به هم فشار داد. صداى خنده‌ی شاه‌كاموس باعث تعجب لنسلوت شد. برای اولين بار خنديد.
    - منظورم عشق به يه زن بود.
    شاه كاموس مايع سرخ‌رنگ را كاملاً نوشيد و ليوان را روى ميز روبه‌رويش گذاشت.
    - خير لنسلوت. من تمام عمرم درگير جنگى بودم كه خودم انتخاب نكردم. البته هيچ زنى هم به نظرم جذاب نيست.
    لنسلوت سكوت كرد. درست بود كه شاه كاموس احساس نداشت. چشمانش را بست و كنار اليزابت ظاهر شد. هر دو كنار هم خوابيده بودند. روى صندلى گوشه‌ی اتاق نشست و كتابچه‌ی معطر به بوی شاه کاموس را بوييد. سپس آن را باز كرد. دلش مي‌خواست از تمام اتفاقات باخبر شود.
    پايان

    سخن نويسنده:

    سلام به همه عزيزانى كه عاشق كاموس بودين و تا اينجا دنبالم كردين :NewNegah (9):، واقعا ازتون تشكر ميكنم از اونهمه انرژى كه به من ميدادين تا بنويسم، :aiwan_light_bdslum: چهار ساله كه من و شما خواننده هاى عزيزم خواننده هاى گلم با من همراه هستين ، من الان واقعا از اينكه ديگه در مورد كاموس نمينويسم خيلى ناراحتم :aiddddddwan_light_blum: ولى بايد بهتون بگم تموم شد ! :aiddddddwan_light_blum: كاموس تموم شد ،ما چهار سال با كاموس زندگى كرديم با غم هاش رنجيديم :aiwan_light_blusfm: و با شادى هاش خنديديم :aiwan_light_biggrin: ، شمارو نميدونم ولى من دلم براى كاموس تنگ ميشه :aiddddddwan_light_blum: ، ممنون از اينكه تا اينجا خونديد و همراه بودين ، ميبوسمتون.:aiwan_light_air_kiss::aiwan_lggight_blum:

    با تشكر يلدا عليزاده:aiwan_light_heart::aiwan_light_air_kiss:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا