تن تمام ياران شاه کاموس از ترس ميلرزيد. ميدانستند بعد از شاهکاموس كسى نيست که با ابليس خائن بجنگد. در اين صورت تمام دنياى ماورا تسليم ابليس ميشد. شاه کاموس كه چارهاى غير از قبول شرايط ابليس نداشت، فقط گفت:
- خيله خب، قبوله. خواستهاى دارم كه براش قول دادم.
ابليس كه حاضر بود هر كارى بكند تا شاه کاموس را از دست ندهد، با ترديد گفت:
- بگو.
شاه کاموس از لحن پرمحبتش متنفر بود. ميدانست تهديد بزرگى براى ابليس است. پس بهتر است او را اينگونه اسير كند تا کاموس مجبور شود بهترين دوست چنين موجود ترسناكى شود.
- كاليوس رو آزاد كن و قول بده لنسلوت تا وقتي كه اليزابت آزاد ميشه، در كنارش باشه.
براى ابليس اين سادهترين خواسته بود. سرش را تكان داد. دو سرباز نيزهبهدست بهسمت زندان بزرگش رفتند. خباثت در صورت ابليس نشست و شاه کاموس بهراحتى فهميد باید از خواستههايش نااميد شود. تالار ابليس غرق در سكوت بود. همگى به آيندهی نامعلوم شاه كاموس مىانديشيدند. صداى ترس از وجود ياران شاه كاموس به گوش ميرسيد. از این ميترسيدند که شايد ديگر نتوانند از ابليس جدا شوند و تا آخر عمر بـردهاش باشند. شاهكاموس فشار سختى را تحمل ميكرد. دلش نميخواست آسيبى به لنسلوت و فرزند نوپايش و حتى اليزابت برسد. از علاقهی لنسلوت به اليزابت خبر داشت و میدانست مرگ اليزابت ضربهی سختى به قلب لنسلوت ميزد؛ بهطورى كه شايد دوباره نتواند برخيزد.
صداى پاى كاليوس را شنيد. پاهایش را با زنجيرهای زمختی بسته بودند. ديگر كارى آنجا نداشت. بدون گفتن كلمهاى چرخید و از ميان يارانش گذشت.
***
با نفسهاى نامنظمی چشمانش را باز كرد. تکتک استخوانهايش از درد تير ميكشيدند. صداى نرم و لطيفى او را از فكر درد بيرون آورد. كمكم لبخندی روى صورتش نشست و بهآرامی بهسمت صدا برگشت. موجود كوچک و نحيفى كنارش دراز كشيده بود. آنقدر كوچک و شيرين بود كه دلش غنج رفت. دردهايش را كاملاً فراموش كرد. حتى فراموش كرد در سرزمين ابليس است. نيمخيز شد و دستش دراز كرد. كودكش را برداشت و در آغـ*ـوش گرفت. ملچملوچكنان در حال خوردن دستهايش بود. لبخندى زد و دستهايش را كنار زد. با صداى گرفتهای گفت:
- گرسنهاى كوچولوى من؟
نوزادش هنوز هم سعى در خوردن دستهايش داشت. لبخند ديگرى زد و مشغول شيردادنش شد. اين را از دايه ياد گرفته بود. وقتى باردار بود، همهچیز را به او ياد داده بود. با بهیادآوردن دايه، اشک در چشمانش جمع شد. دلش براى حرفهاى مادرانهاش تنگ شده بود. صداى بازشدن در او را از افكارش خارج كرد. در باز شد و مردى با صورتى پوشيده، درحاليكه دستانش اسير دو سرباز بود، وارد شد. او را گوشهی زندان به زنجير كشيدند و بعد از برداشتن پوشش صورتش خارج شدند. اليزابت با اميدواری نامش را صدا زد:
- لنسلوت!
سرش را بلند كرد. با گيجی صورت خونىاش را تكان داد. مشخص بود ضربههاى زيادى به بدنش وارد شده است. اليزابت دوباره با دلسوزی نامش را صدا زد. نگاه لنسلوت هوشيار شد و به جايى كه اليزابت بود، نگاه كرد. تشک كوچكى گوشهی زندان پهن شده بود و اليزابت روى آن دراز كشيده و مشغول شيردادن به نوزادش بود. دهانش را باز كرد و براى اينكه اليزابت بيشتر از اين نگران نشود، گفت:
- حالم خوبه.
نگاهش به آن موجود كوچک در آغـ*ـوش اليزابت افتاد. براى يک لحظه ناخودآگاه لبخند زد.
- حالت خوبه؟
اليزابت همانطور كه اشكهايش سرازير بود، سرش را تكان داد. ابليس خائن عمداً اين كار را كرده بود. تمام وجود لنسلوت بهسمت آن موجود كوچک پرواز ميكرد؛ اما نميتوانست او را در آغـ*ـوش بگيرد. اين بزرگترين زجر براى يک پدر بود. ابليس درخواست شاه کاموس را نصفهونيمه انجام داده بود. اليزابت آرام برخاست. وجودش از درد تير ميکشيد، اما نميتوانست خودش را كنترل كند. لنسلوت كنارش بود. حامى بزرگى كه جانش را برايش فدا ميكرد. با قدمهاى سست بهكنارش رفت. دستهاى مشتشدهاش نشان ميداد خشم عميقى در وجودش نشسته است، خشمى كه اگر نصیب ابليس ميشد، او را در هم ميكوباند. سرش را نزديک كرد و به پيشانى اليزابت چسباند. صداى گريهی كوچولويش باعث شد همهچیز را فراموش كند. به بدن كوچكش خيره شد. عشق به کودکش تکتک اعضاى بدنش را در بر گرفت. اليزابت كه احساس لنسلوت را فهميده بود، آرام نوزاد را بالا برد. كنار دستش نگه داشت و لنسلوت توانست موهاى نرم نوزادش را نوازش كند. هيچوقت فكر نميکرد پدربودن به اين اندازه شيرين باشد. لبخند زد و به خودش قول داد از خانوادهی كوچكش محافظت كند.
***
شاه کاموس با خشم شنلش را در آورد و پرت كرد. تمام آن عصبانيتى كه از حرفهاى ابليس گرفته بود، داشت كمکم خودش را نشان ميداد. ناآرام، به اينطرف و آنطرف اتاق شخصىاش ميرفت. دقايقى از عقبنشينىاش گذشته بود. قصرش از هميشه ساکتتر بود. اين قصر بزرگ را بدون لنسلوت نميخواست. با فرياد خشمگينى مشتش را به ميز سنگى كوبيد. ميز با صداى بدى شكست و خرد شد. نفسنفسزنان روى زمين نشست. حضور گرم اطلس را حس كرد. دستش را روى شانهی برادرش گذاشت و فينفينكنان گفت:
- كاموس!
صداى پربغضش زخم ديگرى روى قلب شاه کاموس نشاند. به صورت اطلس خيره شد. اشكهايش تمام صورتش را خيس كرده بودند. شانهاش را فشرد و گفت:
- بهت قول ميدم كاموس. اونها رو نجات ميدم.
گوشهی لبش بالا رفت. كمى تكان خورد. دست اطلس از روى شانهاش افتاد. برخاست و تكانى به لباسهايش داد.
- ميتونى برى اطلس.
باز همان كاموس سفت و سخت شد. اطلس كمى حقبهجانب گفت:
- چرا حرف نميزنى؟ با حرفزدن خيلى بهتر ميتونى خودت رو خالى كنى.
- من پر نيستم كه خالى بشم. حالا هم برو بيرون تا لباسهام رو عوض كنم.
اطلس لجوجانه نزديک شد و كنار صورت سرخشدهی شاهكاموس غريد:
- نميتونى از من پنهون كنى. تو فشار زيادى رو تحمل ميكنى. چرا اين فشار رو با من تقسيم نميكنى؟ چرا اينقدر خودت رو قوى نشون ميدی؟ سنگ هم که باشى، غم لنسلوت تو رو آب ميكنه كاموس!
اشكهايش دوباره روى صورتش نشستند. شاه كاموس دستش را روى شانهاش گذاشت و فشرد.
- درسته اطلس. من خيلى عصبانيم. اين عصبانيت رو ابليس به من داده، پس نميخوام از دستش بدم. ميخوام با اين خشم، ابليس رو به آتيش بكشم.
اطلس بعد از آنهمه اشکریختن لبخند زد. بازوى شاهکاموس را فشرد و بىحرف از اتاق خارج شد. شاهکاموس بعد از پوشيدن لباس انسانها غيب شد. روى تختهسنگ نشست. صداى شاهپتروس گوشهايش را نوازش داد. هيچكس بهتر از او نميتوانست آرامش به بدنش برساند.
- شنيدم ابليس از خانوادهت براى پيروزى استفاده كرده.
سرش را بلند كرد. طبق معمول روى سجادهاش نشسته و مشغول عبادت بود. او هيچوقت از پرستش الله يكتا خسته نميشد.
- من همهچي رو از دست دادم پتروس.
شاه پتروس از جايش برخاست. سجادهاش را با وسواس جمع كرد و در جاى مخصوصش نهاد. كنار شاه كاموس رفت.
- اولين كسى كه تو بايد بكشى كريسه. لنسلوت تصميم اشتباهى نگرفت. اون تا مرز پيروزشدن رفت تا اينكه كريس مانع نجاتدادن اليزابت شد.
صداى پر از ترس جاسمين بلند شد:
- حالا چى ميشه؟ اليزابت آزاد ميشه؟
نگاهش مستقيم به شاهكاموس بود. او دخترش را به شاهكاموس سپرده بود؛ اما انگار مسئوليتش را درست انجام نداده بود. شاه كاموس برخاست و قدمزنان گفت:
- يه هفته بعد آزاد ميشه.
جاسمين نفس راحتى كشيد. شاه پتروس با كمى ترديد و ترس پرسيد:
- اونوقت يه هفته بعد قراره چه كارى براى ابليس انجام بدى كه اليزابت رو آزاد ميكنه كاموس؟
شاه کاموس نگاهش را دزديد. قبل از غيبشدن فقط گفت:
- جاسمين، تو قصر بهت نياز دارم.
غيب شد و شاه پتروس را با دنيايى از سوالات تنها گذاشت. دلش نميخواست دوباره همهچيز تكرار شود. پشت در ايستاد و بدون اينكه در بزند، وارد شد. صداى گريهی دخترانهاش را ميشنيد. با احساس حضور شاه کاموس دستهايش را برداشت و گفت:
- خيلى وقته بهم سر نزدى استيفن.
شاهكاموس كنارش روى تخت نشست.
- درسته، خيلى وقته رزالين.
دوباره شروع به گريه كرد.
- من رو با خودت ببر استيف. نميخوام اينجا بمونم.
- اما بايد بمونى.
رزالين كه نااميد شده بود، دراز كشيد. صورتش از آخرين بارى كه او را ديده بود، پيرتر شده بود. موهاى طلايىاش ريخته و سرش به طاسى ميزد. شاه كاموس كه با در كنار رزالين بودن ميخواست قضاياى سخت زندگياش را فراموش كند، كنارش دراز كشيد. مثل او به سقف خيره شد. كنار رزالين ميتوانست استيفن بيستسالهی انسان باشد، نه كاموسِ دويستسالهی فرشته كه زندگياش كاملاً از هم پاشيده بود. كمكم داشت شكستش را قبول ميکرد. گرچه واقعاً هم شكست خورده بود.
- خيله خب، قبوله. خواستهاى دارم كه براش قول دادم.
ابليس كه حاضر بود هر كارى بكند تا شاه کاموس را از دست ندهد، با ترديد گفت:
- بگو.
شاه کاموس از لحن پرمحبتش متنفر بود. ميدانست تهديد بزرگى براى ابليس است. پس بهتر است او را اينگونه اسير كند تا کاموس مجبور شود بهترين دوست چنين موجود ترسناكى شود.
- كاليوس رو آزاد كن و قول بده لنسلوت تا وقتي كه اليزابت آزاد ميشه، در كنارش باشه.
براى ابليس اين سادهترين خواسته بود. سرش را تكان داد. دو سرباز نيزهبهدست بهسمت زندان بزرگش رفتند. خباثت در صورت ابليس نشست و شاه کاموس بهراحتى فهميد باید از خواستههايش نااميد شود. تالار ابليس غرق در سكوت بود. همگى به آيندهی نامعلوم شاه كاموس مىانديشيدند. صداى ترس از وجود ياران شاه كاموس به گوش ميرسيد. از این ميترسيدند که شايد ديگر نتوانند از ابليس جدا شوند و تا آخر عمر بـردهاش باشند. شاهكاموس فشار سختى را تحمل ميكرد. دلش نميخواست آسيبى به لنسلوت و فرزند نوپايش و حتى اليزابت برسد. از علاقهی لنسلوت به اليزابت خبر داشت و میدانست مرگ اليزابت ضربهی سختى به قلب لنسلوت ميزد؛ بهطورى كه شايد دوباره نتواند برخيزد.
صداى پاى كاليوس را شنيد. پاهایش را با زنجيرهای زمختی بسته بودند. ديگر كارى آنجا نداشت. بدون گفتن كلمهاى چرخید و از ميان يارانش گذشت.
***
با نفسهاى نامنظمی چشمانش را باز كرد. تکتک استخوانهايش از درد تير ميكشيدند. صداى نرم و لطيفى او را از فكر درد بيرون آورد. كمكم لبخندی روى صورتش نشست و بهآرامی بهسمت صدا برگشت. موجود كوچک و نحيفى كنارش دراز كشيده بود. آنقدر كوچک و شيرين بود كه دلش غنج رفت. دردهايش را كاملاً فراموش كرد. حتى فراموش كرد در سرزمين ابليس است. نيمخيز شد و دستش دراز كرد. كودكش را برداشت و در آغـ*ـوش گرفت. ملچملوچكنان در حال خوردن دستهايش بود. لبخندى زد و دستهايش را كنار زد. با صداى گرفتهای گفت:
- گرسنهاى كوچولوى من؟
نوزادش هنوز هم سعى در خوردن دستهايش داشت. لبخند ديگرى زد و مشغول شيردادنش شد. اين را از دايه ياد گرفته بود. وقتى باردار بود، همهچیز را به او ياد داده بود. با بهیادآوردن دايه، اشک در چشمانش جمع شد. دلش براى حرفهاى مادرانهاش تنگ شده بود. صداى بازشدن در او را از افكارش خارج كرد. در باز شد و مردى با صورتى پوشيده، درحاليكه دستانش اسير دو سرباز بود، وارد شد. او را گوشهی زندان به زنجير كشيدند و بعد از برداشتن پوشش صورتش خارج شدند. اليزابت با اميدواری نامش را صدا زد:
- لنسلوت!
سرش را بلند كرد. با گيجی صورت خونىاش را تكان داد. مشخص بود ضربههاى زيادى به بدنش وارد شده است. اليزابت دوباره با دلسوزی نامش را صدا زد. نگاه لنسلوت هوشيار شد و به جايى كه اليزابت بود، نگاه كرد. تشک كوچكى گوشهی زندان پهن شده بود و اليزابت روى آن دراز كشيده و مشغول شيردادن به نوزادش بود. دهانش را باز كرد و براى اينكه اليزابت بيشتر از اين نگران نشود، گفت:
- حالم خوبه.
نگاهش به آن موجود كوچک در آغـ*ـوش اليزابت افتاد. براى يک لحظه ناخودآگاه لبخند زد.
- حالت خوبه؟
اليزابت همانطور كه اشكهايش سرازير بود، سرش را تكان داد. ابليس خائن عمداً اين كار را كرده بود. تمام وجود لنسلوت بهسمت آن موجود كوچک پرواز ميكرد؛ اما نميتوانست او را در آغـ*ـوش بگيرد. اين بزرگترين زجر براى يک پدر بود. ابليس درخواست شاه کاموس را نصفهونيمه انجام داده بود. اليزابت آرام برخاست. وجودش از درد تير ميکشيد، اما نميتوانست خودش را كنترل كند. لنسلوت كنارش بود. حامى بزرگى كه جانش را برايش فدا ميكرد. با قدمهاى سست بهكنارش رفت. دستهاى مشتشدهاش نشان ميداد خشم عميقى در وجودش نشسته است، خشمى كه اگر نصیب ابليس ميشد، او را در هم ميكوباند. سرش را نزديک كرد و به پيشانى اليزابت چسباند. صداى گريهی كوچولويش باعث شد همهچیز را فراموش كند. به بدن كوچكش خيره شد. عشق به کودکش تکتک اعضاى بدنش را در بر گرفت. اليزابت كه احساس لنسلوت را فهميده بود، آرام نوزاد را بالا برد. كنار دستش نگه داشت و لنسلوت توانست موهاى نرم نوزادش را نوازش كند. هيچوقت فكر نميکرد پدربودن به اين اندازه شيرين باشد. لبخند زد و به خودش قول داد از خانوادهی كوچكش محافظت كند.
***
شاه کاموس با خشم شنلش را در آورد و پرت كرد. تمام آن عصبانيتى كه از حرفهاى ابليس گرفته بود، داشت كمکم خودش را نشان ميداد. ناآرام، به اينطرف و آنطرف اتاق شخصىاش ميرفت. دقايقى از عقبنشينىاش گذشته بود. قصرش از هميشه ساکتتر بود. اين قصر بزرگ را بدون لنسلوت نميخواست. با فرياد خشمگينى مشتش را به ميز سنگى كوبيد. ميز با صداى بدى شكست و خرد شد. نفسنفسزنان روى زمين نشست. حضور گرم اطلس را حس كرد. دستش را روى شانهی برادرش گذاشت و فينفينكنان گفت:
- كاموس!
صداى پربغضش زخم ديگرى روى قلب شاه کاموس نشاند. به صورت اطلس خيره شد. اشكهايش تمام صورتش را خيس كرده بودند. شانهاش را فشرد و گفت:
- بهت قول ميدم كاموس. اونها رو نجات ميدم.
گوشهی لبش بالا رفت. كمى تكان خورد. دست اطلس از روى شانهاش افتاد. برخاست و تكانى به لباسهايش داد.
- ميتونى برى اطلس.
باز همان كاموس سفت و سخت شد. اطلس كمى حقبهجانب گفت:
- چرا حرف نميزنى؟ با حرفزدن خيلى بهتر ميتونى خودت رو خالى كنى.
- من پر نيستم كه خالى بشم. حالا هم برو بيرون تا لباسهام رو عوض كنم.
اطلس لجوجانه نزديک شد و كنار صورت سرخشدهی شاهكاموس غريد:
- نميتونى از من پنهون كنى. تو فشار زيادى رو تحمل ميكنى. چرا اين فشار رو با من تقسيم نميكنى؟ چرا اينقدر خودت رو قوى نشون ميدی؟ سنگ هم که باشى، غم لنسلوت تو رو آب ميكنه كاموس!
اشكهايش دوباره روى صورتش نشستند. شاه كاموس دستش را روى شانهاش گذاشت و فشرد.
- درسته اطلس. من خيلى عصبانيم. اين عصبانيت رو ابليس به من داده، پس نميخوام از دستش بدم. ميخوام با اين خشم، ابليس رو به آتيش بكشم.
اطلس بعد از آنهمه اشکریختن لبخند زد. بازوى شاهکاموس را فشرد و بىحرف از اتاق خارج شد. شاهکاموس بعد از پوشيدن لباس انسانها غيب شد. روى تختهسنگ نشست. صداى شاهپتروس گوشهايش را نوازش داد. هيچكس بهتر از او نميتوانست آرامش به بدنش برساند.
- شنيدم ابليس از خانوادهت براى پيروزى استفاده كرده.
سرش را بلند كرد. طبق معمول روى سجادهاش نشسته و مشغول عبادت بود. او هيچوقت از پرستش الله يكتا خسته نميشد.
- من همهچي رو از دست دادم پتروس.
شاه پتروس از جايش برخاست. سجادهاش را با وسواس جمع كرد و در جاى مخصوصش نهاد. كنار شاه كاموس رفت.
- اولين كسى كه تو بايد بكشى كريسه. لنسلوت تصميم اشتباهى نگرفت. اون تا مرز پيروزشدن رفت تا اينكه كريس مانع نجاتدادن اليزابت شد.
صداى پر از ترس جاسمين بلند شد:
- حالا چى ميشه؟ اليزابت آزاد ميشه؟
نگاهش مستقيم به شاهكاموس بود. او دخترش را به شاهكاموس سپرده بود؛ اما انگار مسئوليتش را درست انجام نداده بود. شاه كاموس برخاست و قدمزنان گفت:
- يه هفته بعد آزاد ميشه.
جاسمين نفس راحتى كشيد. شاه پتروس با كمى ترديد و ترس پرسيد:
- اونوقت يه هفته بعد قراره چه كارى براى ابليس انجام بدى كه اليزابت رو آزاد ميكنه كاموس؟
شاه کاموس نگاهش را دزديد. قبل از غيبشدن فقط گفت:
- جاسمين، تو قصر بهت نياز دارم.
غيب شد و شاه پتروس را با دنيايى از سوالات تنها گذاشت. دلش نميخواست دوباره همهچيز تكرار شود. پشت در ايستاد و بدون اينكه در بزند، وارد شد. صداى گريهی دخترانهاش را ميشنيد. با احساس حضور شاه کاموس دستهايش را برداشت و گفت:
- خيلى وقته بهم سر نزدى استيفن.
شاهكاموس كنارش روى تخت نشست.
- درسته، خيلى وقته رزالين.
دوباره شروع به گريه كرد.
- من رو با خودت ببر استيف. نميخوام اينجا بمونم.
- اما بايد بمونى.
رزالين كه نااميد شده بود، دراز كشيد. صورتش از آخرين بارى كه او را ديده بود، پيرتر شده بود. موهاى طلايىاش ريخته و سرش به طاسى ميزد. شاه كاموس كه با در كنار رزالين بودن ميخواست قضاياى سخت زندگياش را فراموش كند، كنارش دراز كشيد. مثل او به سقف خيره شد. كنار رزالين ميتوانست استيفن بيستسالهی انسان باشد، نه كاموسِ دويستسالهی فرشته كه زندگياش كاملاً از هم پاشيده بود. كمكم داشت شكستش را قبول ميکرد. گرچه واقعاً هم شكست خورده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: