کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
78rv4f5ij6wuda580hfc.jpg

dar_donyaye_man_hava_tak_nafare_ast2.png

نام رمان : در دنیای من هوا فقط تک نفره است
نویسنده :
SunLighT
ویراستار :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر : تراِژدی.اجتماعی.روانشناسی
خلاصه :

سایه ها خاطره نمی سازند، فقط گاهی میان خاطرات سرک می کشند و روی آن ها اثر می گذارند .
بابا شده بود یک سایه ی مبهم وسط خاطرات بد من!
راحت دور شده بود. آنقدر که دست هیچ کداممان به او نرسد ...



لینک صفحه ی نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


منتظر منتقدای حرفه ای هستم:aiwan_light_yes:​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    به صندلی سفت ایستگاه تکیه دادم. هندزفری و گوشیم رو که به زور جاساز کرده بودم که تو مدرسه پیداش نکنن از کوله پشتی مشکیم در آوردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم. هوا یه کم سرد شده بود ولی من هیچ جور نمی‌تونستم مقنعه رو تحمل کنم و طبق معمول مقنعه ام رو توی کیفم چپونده بودم و کلاه سویشرتم روی سرم بود.

    بادی که می‌اومد جلوی موهای مشکی و لختم رو تکون می‌داد و من بدون توجه به نگاه های خیره ی پیرزن چادری ای که بغـ*ـل دستم نشسته بود، به کار خودم ادامه می‌دادم. مامان می خواست برام سرویس بگیره ولی خودم نخواسته بودم. به نظرم سرویس هم محدودیت می‌آورد، هم اینکه هر روز بخوای سر یه ساعت بری و بیای. دیر اومدن های اتوبوس های رنگ و رو رفته ی شرکت واحد و ایستادن توشون کل مسیر از خونه تا مدرسه رو میتونستم تحمل کنم ولی سرویس رو واقعا نمی‌تونستم. دود غلیظی که پیچید و صدای دِر دِر موتور، من رو از تو گوشیم بیرون کشید. بلند شدم و سوار اتوبوس شدم. دیگه به این نگاه های عجیب و غریب عادت کرده بودم. چیز عجیبی نبود! کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم. سعی کردم با خوندن آهنگ زیر لب، از شدت رو مخ رفتن گریهی دختر بچهی سه چهار ساله ی تو اتوبوس کم کنم.

    واقعا از بچه ها متنفر بودم! به نظرم به جز زحمت و دردسر برای بقیه هیچی نداشتن. همه می‌گفتن که بچه ها خیلی بامزه و شیرینن ولی به نظر من لوس ترین موجودات روی زمین بودن! یک ایستگاه که تا خونه مونده بود مقنعهام که حالا یه کم چروک شده بود رو از کیفم در آوردم و سرم کردم. درسته که خودم دوست نداشتم و کسی هم نمی تونست چیزی رو بهم تحمیل کنه ولی نمی‌خواستم بهانه دست مامان بدم. مامان اخلاقهای خاص خودش رو داشت. کلید رو از جیب مانتوی سرمهای رنگ فرم مدرسه در آوردم و در رو باز کردم. آقای شریفی همسایهی طبقهی سوم، تو حیاط، بغـ*ـل باغچهی کوچولویی که حالا همه ی درخت هاش خشکیده بودن نشسته بود. با دیدن من عینکش رو تکون داد و گفت:
    -خسته نباشی دختر گلم.
    در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم با سردترین لحن ممکن گفتم:
    -ممنون.
    دیگه از رفتارهای سرد من جا نمی‌خورد! بالاخره تو این یک سال که ما این جا بودیم اخلاق های من تا حدودی دستش اومده بود. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. صدای پرعشوه ی زن توی گوشم پیچید:
    -طبقه ی دوم.
    همیشه به این فکر میکردم که واقعا لازمه برای اعلام کردن شمارهی طبقه، آدم این قدر ناز کنه و عشـ*ـوه بیاد؟ از این لوس بازیها عقم می‌گرفت! بند کتونیهام رو که باز کردم، مامان در خونه رو باز کرد و من وارد شدم.
    -سلام جانِ مامان خسته نباشی.
    -سلام.
    -ساینا، ناهار آماده ست عزیزم، لباست رو عوض کن بیا سر میز.
    کلید اتاقم رو از توی کیفم درآوردم و در رو باز کردم. همیشه عادت داشتم کلید اتاقم رو با خودم ببرم. متنفر بودم از این که کسی بخواد چه بی اجازه و چه با اجازه وارد اتاقم بشه! به جز وقت هایی که سمن، ترانه و شکوفه خونه مون می‌اومدن، دیگه کسی توی اتاقم نمی‌اومد. شلوغی اتاقم رو خیلی دوست داشتم و هیچ وقت جمعش نمی‌کردم. مقنعهام رو از سرم بیرون کشیدم و لباسم رو عوض کردم. بابا خونه نبود ولی با وجود تیام نمی‌تونستم آستین حلقه ای بپوشم. تی شرتم رو تنم کردم. جلوی آینه رفتم و دستی به موهام کشیدم. مدل جدیدشون رو خیلی دوست داشتم. خودم انتخابش کرده بودم. بغـ*ـل هاش خالی بود و وسطش بلند مثل همه ی پسرهای دیگه! از اتاق رفتم بیرون و از صدای مامان فهمیدم که داره با خاله سهیلا تلفنی حرف می‌زنه. تو آشپزخونه رفتم و روی صندلی پشت میز ناهارخوری چهارنفره و کوچیک مون نشستم. تیام داشت دو لپی غذا می خورد. با دهن نیمه پر گفت:
    -احوال خوش اخلاق؟
    -مثل همیشه.
    -تو نمی خوای حال من رو بپرسی؟
    -نه!
    -خب مطمئن شدم که حالت خوبه.
    در حالی که لبخند کم رنگی روی لبش بود بشقابم رو پر از ماکارانی کرد و با چنگال بهم داد. ناهارم رو که خوردم تو اتاقم رفتم. در رو قفل کردم. دراز کشیدم و بی هوش شدم.


    ***

    با سر و صدایی که از بیرون میاومد فهمیدم که هنگامه اومده. بلند شدم و لباس پوشیدم. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. چون دستشویی کنار اتاقم بود، کسی متوجه من نشد. بعد از این که دست و صورتم رو شستم، بیرون اومدم و با صدای آرومی سلام کردم. هنگامه از روی مبل سه نفره بلند شد. سفت بغلم کرد و گفت:
    -چطوری آجی کوچیکه؟ دلت واسه من خیلی تنگ شده بود نه؟!
    گفتم:
    -نه اتفاقا خدا پدر مادر این شروین رو بیامرزه یه خاندان رو از دست تو خلاص کرد.
    شروین هم همون طور که نشسته بود و داشت خیار پوست می کند گفت:
    -تو چه می‌دونی ساینا؟ قبلا فقط غرغر کردن هاش بود هرجوری بود تحملش می‌کردم ولی الان دست بزن هم پیدا کرده، تمام تنم از دستش کبوده!
    بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:
    -حاج خانم خوب دخترت رو انداختی به ما.
    هنگامه زیر گوشم گفت:
    -دوباره شروع کرد. مثل پیرزن ها یک بند حرف می‌زنه.
    لبخندی زدم و روی مبل یه نفره نشستم. شروین رو دوست داشتم. به نظرم هنگامه شانس آورد که شروین اومد گرفتش. مامان هم شروع کرد به تعریف و تمجید از دخترش که صد تا خواستگار داشته و این حرف ها.
    والا من که یادمه به جز شروین پنج نفر دیگه خواستگاری هنگامه اومده بودن. اولی پسرِعمه زهره ی بابا بود که سیزده سال از هنگامه بزرگتر بود. دومیش همسایه قبلی‌ مون بود که کلا پسر خوبی بود ولی درس نخونده بود. سومی شون که دیگه از همه بهتر بود استاد دانشگاهشون بود که به نظر من خیلی خوب بود ولی هنگامه می گفت دیگه زیادی باکلاسه و به خانوادهی ما نمی‌خوره. چهارمیشون هم پسر بدی نبود ولی چون خیلی قرتی بود بابا نذاشت خواستگاری هنگامه بیاد. آخری شون هم داداش دوست تیام بود که بنده خدا یه کم مشنگ می‌زد! هنگامه چادرش رو دستم داد و گفت:
    -ساینا این رو ببر بذار تو اتاقت.
    حوصله ی جمع رو نداشتم برای همین بلند شدم و تو اتاقم رفتم. چادر هنگامه رو آویزون کردم روی صندلی کامپیوتر و گوشیم رو گرفتم دستم. یه پیام از ترانه داشتم:
    -پایه ای فردا بریم گیم نت؟
    جواب دادم:
    -خبر میدم. سمن و شکوفه میان؟
    در اتاقم رو زدن. بلند گفتم:
    -بله.
    -بیا وا کن این رو ببینم.
    مامان طبق معمول می‌خواست اصرار کنه بیام پیش مهمون بشینم. در اتاق رو باز کردم و مامان رو با قیافه ای حق به جانب پشت در دیدم.
    -ساینا مگه بچه ای؟ هنگامه به خاطر تو کوبیده از کرج تا اینجا اومده، اون وقت تو اومدی اینجا در رو هم رو خودت بستی. تیام هم که معلوم نیست دوباره کجا رفته این وقت شب.
    با بیحوصلگی گفتم:
    -من که بهش نگفتم بیاد. اونا هم که دیگه اخلاق من رو می‌دونن این طوری من هم راحت ترم.
    -لج نکن عزیز من بیا یه ساعت بشین بعد هرجا دلت خواست برو. خواهرته دیگه غریبه که نیست. اول یه زنگ به تیام بزن ببین کجا رفته بعدش هم خودت بیا پیش ما. زشته به خدا!
    گفتم:
    -چه گیری افتادم ها! تو برو من الان میام.
    لپم رو ب*و*س کرد و گفت:
    -آفرین عزیز دلم بیا مادر.
    گوشی رو برداشتم و شماره تیام رو گرفتم. با سومین بوق برداشت:
    -الو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    -کجایی تیام؟ هنگامه و شوهرش اومدن. مامان هم گیر داده برم بشینم پیش شون، پاشو بیا زودتر!
    -ای بابا این پسره دوباره پا شد اومد خونه ی ما؟ خونه زندگی نداره انگار همش این جا وله.
    -لوس بازی در نیار تیام من حال و حوصله ی مهمونی ندارم. بابا هم که نیست، می‌مونی تو.
    پوفی کرد و گفت:«خیلی خب بابا تو راهم، دارم میام.»
    -تیام واسه من ساندویچ بگیر مامان کرفس گذاشته.
    خندید و گفت:
    -جیبم از دست تو تار عنکبوت بسته ساینا پول ندارم.
    زیر لب گفتم:
    -بمیر بابا.
    و قطع کردم. من نمی‌دونم این چرا هیچ وقت پول نداشت؟ گوشیم تو دستم لرزید. ترانه بود:«سمن رفته مسافرت ولی شکوفه هست.»
    با گوشیم از اتاق بیرون رفتم. کنار مامان روی مبل دونفره نشستم و تو گوشش گفتم:«بچه ها فردا می خوان برن بیرون. برم؟»
    - نه خیر! فردا قراره بریم برای عروسی میلاد لباس بخریم. هنگامه و شروین هم واسه همین اومدن.
    -برای صدمین بار میگم من عروسی نِ...می..آم!
    -بی جا کردی مگه دست خودته؟ به هر حال من نمی‌ذارم تو فردا جایی بری!
    با حرص بلند شدم و رفتم روی مبل یه نفره نشستم.
    هنگامه دخالت کرد:
    -مامان چیکارش داری ولش کن. این بیاد هم می‌خواد یک سره یه جا بشینه گوشی بگیره دستش و واسه بقیه قیافه بگیره. بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه.
    -هنگامه جان عروسی غریبه که نیست. دایی ناراحت میشه به خدا! از من توقع داره، خواهرشم بالاخره.
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
    -خب به من چه.
    مامان بدجور چشم غره رفت و هنگامه گفت:«ساینا جان خب بذار یه روز دیگه با دوستات برو بیرون.»
    با این حرف زدنش بدجور حرصم رو درآورد. تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود و واسه ی من مامان بزرگ بازی در می آورد.
    -راست میگه دخترم، عروسی میلاد خیلی واجب تره.
    -خیلی خب، من با دوستام بیرون نمیرم.
    -آفرین دختر گلم. کلی خرید داریم برای عروسی.
    -ولی خرید هم نمیام.
    -نه خیر! این دختر کوتاه بیا نیست.زشته بچه جون می فهمی؟
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -اتفاقا من خوب می فهمم این شماهایید که خودتون رو زدید به اون راه. بابا من کی اومدم عروسی که این بار دومم باشه؟ زوری که نیست بدم میاد از این جور مراسم ها. شما هم اگه خیلی نگران آبرو داری هستی برو اون پسرت رو جمع کن که معلوم نیس ساعت یازده شب کجا وله. کسی هم اگه پرسید بگو ساینا مرده!
    بعد هم سمت اتاقم رفتم. هنگامه هم شروع به دلداری دادن مامان کرد.
    حقیقت همیشه تلخه. با پنهان کاری که چیزی درست نمی شد. آدم باید دو تا گوش مخملی روی سرش باشه تا باور کنه که تیام این ساعت شب رفته باشه درس بخونه! پشت پنجره اتاقم رفتم و به کوچه خیره شدم. اصلا برای من مهم نبود که تیام کجا میره و با کی می‌گرده. کلا هیچی برام مهم نبود. ولی وقتی انقدر به من گیر می دادن باید یکی هم بود که به این توجه می کرد که تیام یک سره داره ول می‌گرده.
    بابا هم که بود بیشتر به من گیر می داد تا تیام. ولی باز هم از مامان بهتر بود. فکر کنم دو هفته ای تا اومدنش مونده بود. ماموریت هاش همیشه زیاد طول می کشید. بابا که می‌رفت مامان بداخلاق تر می شد و یک سره غر می زد.
    بالاخره سر و کله ی تیام پیدا شد. جلوی در بود. زنگ آیفون رو زد و فقط من دیدم که سر کوچه سیگارش رو روی زمین انداخت. مامان فکر می‌کرد پسرش بهترین پسر روی زمینه؛ هه!
    به ترانه خبر دادم که نمیام و از اتاقم بیرون رفتم.
    تیام با مامان و هنگامه روبوسی کرد و با اکراه با شروین دست داد. از اولش هم از شروین خوشش نمی‌اومد. یه کیسه هم دستش بود. منم جلو رفتم و با سر جواب سلامش رو دادم.
    کیسه رو دستم داد. برام ساندویچ خریده بود!
    از همه عذر خواهی کرد و تو اتاقش رفت تا لباس عوض کنه. کیسه رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و دنبالش رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    وارد اتاقش که شدم در رو پشت سرم بستم. دیوارهای اتاقش رو پر از عکس کرده بود. اتاقش فضای جالبی داشت.
    گفت:
    -نمیری بیرون ساینا؟ می‌خوام لباس عوض کنم.
    بی تفاوت گفتم:‌
    -قبلا عادت نداشتی تا می‌رسی لباس عوض کنی.
    گفت:
    -لباسم راحت نیست.
    در حالی که به میز چوبی تکیه داده بودم پوزخند زدم و گفتم:
    -آها! فکر کردم به خاطر بوی سیگاره.
    هیچ وقت جلوی من معذب نبود.
    در حالی که پیرهنش رو در آورده بود با بالا تنه ی برهنه جلو اومد و گفت:
    -چی گفتی؟
    اهل کم آوردن و ترسیدن که نبودم؟ بودم؟
    با پررویی گفتم:
    -همون که شنیدی. می‌خوای بلند تر بگم که مامان هم بشنوه؟
    انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید جلو آورد و گفت:
    -یه بار دیگه بشنوم داری چرت و پرت میگی می‌کشمت ساینا، می‌کشمت!
    سرم رو بلند کردم و تو چشماش که مثل خودم مشکیِ مشکی بود زل زدم. دوستش داشتم؟ برام مهم بود؟ داداشم بود. هر چی بود داداشم بود.
    گفتم:
    -تیام مامان بهت اعتماد داره این کار رو باهاش نکن.
    نگاهش رنگ مهربونی گرفت. عاشق مامان بود، عاشق من بود! منم عاشقش بودم؟
    می‌خواستم داداشم همیشه خوب بمونه. همیشه همون داداش مهربون خودم باشه. همونی که بچه که بودیم وقتی دلم می‌گرفت تو بغلش می‌رفتم.
    مهربون بود. نبود؟ می‌خواستم همونی باشه که مامان رو پاکیش قسم می‌خورد. همونی که وقتی بابا دو ماه سه ماه می‌رفت ماموریت مرد خونه می‌شد. شاید به روی خودم نمی‌آوردم، بس که بی تفاوت و بی احساس بودم، ولی ته ته ته قلبم واسش یه جایی بود. یه حس قوی، دوستش داشتم! این رو حالا می‌فهمیدم که به تهِ تهِ تهِ قلبم رجوع کرده بودم.
    تمام احساسم رو جمع کردم که بتونم بهش بگم تا بدونه. که بدونه باید حواسش جمع باشه.
    ولی نشد. من ساینا امینی بودم. همونی که دوست هاش به اسم امین می‌‌شناختنش! همونی که دختر نبود! عوض که نمی‌شدم. می‌شدم؟ آروم ازش فاصله گرفتم و با لحنی که سردی و بی احساسیش دست خودم نبود گفتم:
    -مامان دوست داره تیام. بهت اعتماد داره. این کار رو باهاش نکن!
    پشتم رو بهش کردم و در رو باز کردم. قبل از بیرون رفتن، زیر لب جوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
    -این کار رو باهامون نکن!
    ولی فکر کنم شنید چون گفت:
    -عاشقتم کوچولوی من!
    همیشه بهم کوچولو می‌گفت. حتی الان که پونزده سالم بود! از اتاقش بیرون رفتم.
    شروین رفته بود. خونهی خالهاش نزدیک خونهی ما بود. توی جنت آباد. هنگامه مانتوی سرمه ایش رو در آورده بود و با یه تی شرت قرمز تنگ نشسته بود.
    مطمئن بودم که مامان نمی‌ذاشت من جلوی تیام لباس به این تنگی بپوشم.
    شام شون رو خورده بودن. مامان که انگار دلخوریش رو تقریبا فراموش کرده بود گفت:
    -تیام کو پس؟
    -الان میاد.
    -بیا مادر، بیا، تیام برات غذا گرفته.
    بدون هیچ حرفی نشستم و خوردم. بعدش هم توی اتاقم رفتم و تا نصفه شب با بچه ها چت کردم. بعدش هم گرفتم تا صبح تخت خوابیدم. فردا مدرسه تعطیل بود.

    ***

    نور آفتاب نصف اتاق رو پر کرده بود. با صدای ونگ ونگ از خواب بلند شدم. گوشیم رو که عادت داشتم بذارم زیر بالشم در آوردم و نگاه کردم. اوف!
    ساعت دوازده و نیم بود. صدا دوباره تکرار شد. ونگ ونگ! احتمالا یکی از فامیل ها که بچه داشتن خونه امون اومده بودن. بلند شدم و کش و قوسی به بدن کوفته شده ام دادم. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. انگار هیچ کس نبود فقط یه پتوی کوچولو روی زمین بود. وای نه نه نه!
    جلو رفتم. آره درست حدس زده بودم. بیچاره شدم رفت. من نمی‌دونم سحر این رو واسه خودش زاییده بود یا واسه ما. زارت و زورت این جا می اوردش. اه! کل روزم بر فنا رفت.
    آریا همون طور که تو پتو پیچیده شده بود دوباره شروع کرد به ونگ زدن! واقعا رو اعصاب بود. تلفن خونه رو برداشتم و شماره ی مامان رو گرفتم. گوشیش روی اپن آشپزخونه زنگ خورد.
    ای بابا! با خودش نبرده بود. شماره ی هنگامه رو گرفتم. بعد یه ده دوازده تا بوقی که خورد و من با هر کدومش به مامان و هنگامه و سحر و مازیار و آریا بد و بیراه گفتم. برداشت:
    سلام بگو ساینا؟
    -هنگامه این چرا این جاست؟
    -ای وای تو الان بیدار شدی؟ بچه زنده است؟ اصلا یعنی چی "چرا این جاست؟" خجالت بکش تو هم بچه ی پسر خالته دیگه.
    -هنگامه نگو که نمی‌دونی. من از هر چی بچه اس حالم به هم می‌خوره!
    -خیلی خب بابا! اصلا هر چی. من و مامان و سحر می‌خواستیم بریم خرید هرکاری کردم تیام بیدار نشد ببرتمون. سحر زنگ زد به مازیار. این شد که بچه موند رو هوا. مامانِ سحر هم کار داشت مجبور شد بیارتش اون‌جا. تاحالا هم که تو خواب بودی حتما بچه شهید شده. شیشه شیر همراهش هست بده بخوره.
    -وای خدا. دیوونه ام کردید! اصلا به من چه. می‌ذارمش زمین انقدر گریه کنه تا از حال بره. مگه من دایهشم؟ عرضه نداره نگه داره نمی زایید. مازیار هم با این زن گرفتنش.
    -ای بابا! چقده بدقلقی ساینا. دلت نمی سوزه آخه دختر؟
    -من دلم واسه ی خودم هم نمی سوزه، اون وقت بیام بچه ی تحفهی پسرخاله ام رو نگه دارم؟دلت خوشه ها!
    قطع کردم و بلند داد زدم:
    -تو روح اون مامان بابای بی عرضهات!
    در اتاق تیام باز شد و تیام خواب آلود با موهای نامرتب بیرون اومد. صبح ها خیلی بداخلاق می‌شد.
    بلند داد زد:
    -چته کره خر؟چرا رم کردی؟خواب بودم ها مثلا!
    -به من چه! بیا این بچه رو تحویل بگیر من هم آروم می‌شم.
    -کدوم بچه؟
    همون لحظه آریا شروع کرد با تمام توان جیغ زدن. با تموم جونش عربده می زد!
    مغزم داشت منفجر می‌شد. امروز که مدرسه تعطیل بود می‌شد کلی خوش بگذرونم ولی با وجود این فسقلی نمیشد هیچ کاری کرد.
    تیام جلو اومد و بچه رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    -آروم باش عزیزم این وحشیه نترس.
    بلند شدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
    -آفرین مامان خوبی می‌شی! بی زحمت تا شب نگهش دار تا مامان اینها بیان.
    حرصش در اومد و گفت:
    -خفه شو احمق، مثلا دختری! سن بابای من رو داری هنوز نمی‌تونی یه بچه نگه داری.
    تک خنده ای عصبی تحویلش دادم و گفتم:
    -حرص نخور مامان جون شیرت خشک می‌شه.
    بعد هم با آرامش در اتاق رو قفل کردم.
    از بیرون داد زد:
    -مثل این که خیلی بهت رو دادم جوجو! الان هم برو تو اتاقت قایم شو مشکلی نیست. من هم میرم بیرون واسه خودم می‌گردم. می‌خوام ببینم وقتی مامان بیاد، خِرِ من رو می‌گیره یا تو؟!
    ترسیدم، واقعا ترسیدم. نه از داد و هوار های تیام. از این که مجبور بشم واقعا این بچه رو تا شب نگه دارم، وحشتناک ترین کار دنیا بود، حاضر بودم کره خر پرورش بدم ولی بچه نگه ندارم، در این حد از بچه ها بیزار بودم.
    چند دقیقه بعد صدای در به گوش رسید و بعد از اون سکوت... و من فهمیدم که تیام رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    از اتاق بیرون رفتم؛ بچه رو برداشتم و آروم روی پاهام گذاشتم. فکر کنم پنج ماهش بود. ماشاءالله نصف بیشتر عمرش رو تو خونه ی ما گذرونده بود. تو خونه ی خاله ی باباش.
    دستم رو توی ساکش کردم. دو سه تا پوشک هم توش بود. این یکی رو دیگه نمی‌تونستم باور کنم؛ مامان می‌دونست که من تا حالا دست به بچه نزدم و از بچه ها هم متنفرم. اون وقت توقع داشت من پوشک این رو عوض کنم؟ عمرا!
    شیشه شیر رو توی دهنش گذاشتم. بعد چند ثانیه دیدم بچه کاملا قرمز شده. توجهی نکردم که دیدم بچه داره هلاک میشه! واقعا هول شده بودم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم. ببین به کجا رسیده بودم، مثلا قرار بود گیم نت برم.
    شیشه رو از تو دهنش برداشتم که به حالت اولش برگشت. نفس راحتی کشیدم، داشت می‌مرد!
    حرصم در اومده بود. سحر خانم رفته بود خرید اون وقت من این جا نشسته بودم کلفتی بچهاش رو می‌کردم. این دختر از اون لحظه ای که وارد خانوادهی ما شد به جز شوهر عتیقه اش، هیچ کس زیاد از این خوشش نمی‌اومد. البته هنگامه هم علاقه ی خاصی بهش داشت چون با هم دوست بودن. هنگامه به مازیار معرفیش کرده بود. مازیار هم انقدر اصرار کرده بود که خاله اینها خواستگاری این تحفه رفته بودن.
    بلند شدم و به سمن زنگ زدم. حوصله ام سر رفته بود و دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. نشستم روی مبل یه نفره و راحتی مون که رنگ قهوه ایش کاملا با تی شرت سفیدم متضاد بود.
    -الو؟
    -سلام چمن.
    -هو! صد بار گفتم به من نگو چمن!
    -خب اسمته دیگه چیکار کنم.
    -بی‌خیال بابا تو درست بشو نیستی. چه خبرها؟
    -هیچی بابا سحر خانم دوباره آریا رو آورده این جا. دلم می‌خواد بزنم خفهاش کنم. هیچ کس هم خونه نیست.
    -ای بابا این هم وقت گیر آورده ها.
    -شما تهرانین الان؟
    -آره دیروز بعد از ظهر رسیدیم. می‌خوای اگه مامانت اجازه میده بیام پیشت؟
    -اگه بیای که عالیه! خودت مشکلی نداری؟
    -نه بابا می‌دونی که در مورد خونه ی شما مشکلی نیست.
    -وای خدا کنه جور بشه! خیلی حوصله ام سر رفته.
    -بهم خبر بده.
    از مامان پرسیدم و مامان در کمال تعجب گفت اشکالی نداره. داشتم شاخ در می آوردم! سابقه نداشت مامان بدون بهونه آوردن چیزی رو قبول کنه.
    فاصله ی خونههامون کم بود و نیم ساعت بعد سمن خونهمون رسید. خانواده اش حساس بودن ولی اگه می‌دونستن قراره با من، ترانه و شکوفه باشه اصلا گیر نمی‌دادن.
    آریا خوش بختانه خوابیده بود.
    سمن زنگ زد و بالا اومد. کثافت خیلی خوشگل بود! تو اکیپ چهار نفره مون سمن از همه خوشگل تر بود.
    حتی به خودم زحمت ندادم لباس عوض کنم. در رو باز کردم و منتظرش موندم.
    نگاهش کردم که پله ها رو می‌دوید و بالا می‌اومد. مانتوی جذب قرمز تنش بود. یه شال مشکی هم سرش کرده بود. موهای مشکیش رو کج روی صورتش ریخته بود و یه رژ قرمز هم زده بود. چقدر هم که جلف می‌گشت. کم خوشگل بود به خودش هم که می رسید دیگه آدم می‌خواست بخورتش!
    خبر نداشتم که همین زیباییش قراره چه کاری دستمون بده. نمی‌دونستم به خاطر همین لباس و رژ قرمزش قراره هم من و خانواده ام و هم اون ها بدبخت بشیم.
    تا بهم رسید دست هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -امین یه خبر توپ!
    یه ابروم رو بالا انداختم. دوستام به خاطر فامیلیم که امینی بود و خودم که کلا پسر بودم امین صدام می زدن.
    باشوق گفت:
    -به مامانم گفتم، امروز بی‌کاره می تونه آریا رو نگه داره.
    تمام احساس خوشحالیم رو توی صدام ریختم. روی شونش کوبیدم و بلند گفتم:
    -ایول داداش نوکرتم شخصا!
    باخنده گفت:جبران می‌کنی ایشالا. بده ببرمش مامانم تو ماشین منتظره.
    بدو بدو رفتم آریا رو بغـ*ـل کردم و ساکش رو برداشتم.
    از حالتم خنده ش گرفت و گفت:
    -هولی ها.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -مرض!
    همه چی رو دستش دادم. رفت تا آریا و وسایلش رو بده به مامانش ، منم منتظر موندم.
    برگشت و با هم تو اتاقم رفتیم، گفتم:
    -لباست رو عوض کن.
    -زیر مانتوم هیچی نپوشیدم، راحتم.
    شالش رو در آورد و روی تخت نامرتبم انداخت.
    موهای بلند و مواجش دور و اطرافش پخش شدن. بلندی شون تا پایین کمرش می رسید. با کش موهاش رو جمع کرد و گفت:
    -موهات رو کی زدی امین؟
    -پریروز...بهم میاد؟
    -خیلی باحال شدی، تریپت تکمیله!
    گفتم:
    -چیکار کنیم؟
    -یه سری فیلم باحال دستم اومده آوردم ببینیم. برو لپ تاپ تیام رو بیار.
    تو اتاقش رفتم و لپ تاپ رو آوردم، روشن کردم. پسوردش رو بلد بودم، هزار و سیصد و هفتاد و شش؛ قبلا تیام از یه دختره خوشش اومده بود و یه سالی هم با هم بودن که این تاریخ تولد اون بود.
    تیام اصلا نمی‌دونست که من از این چیزها خبر دارم. تقصیر مامان اینها بود. اگه یه لپ تاپ هم واسه من می‌خریدن دیگه مجبور نبودم انقدر فضولی کنم.
    فلش سمن رو زدیم و شروع کردیم به فیلم دیدن. فیلم دیدنمون تا حدود ساعت 3 طول کشید. بعد من هندزفریم رو آوردم و دوتایی شروع کردیم به آهنگ گوش دادن. یکیش تو گوش من و یکیش هم تو گوش اون. چندش نبود که، بود؟!
    بعد چند دقیقه سمن به آشپزخونه رفت تا آب بخوره و برگرده. منم دوتاش رو تو گوش خودم گذاشتم. صداش رو زیاد کردم و محو آهنگ شدم. غافل از این که چقدر قراره بعد ها به خودم واسه این کار لعنت بفرستم.
    یه ده دقیقه ای گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم سمن هنوز برنگشته.
    فکر کردم احتمالا لیوان پیدا نکرده. هندزفری رو از گوشم در آوردم و همون لحظه صدای جیغ بلندی شنیدم صدای خودش بود، صدای سمن بود. فکر کردم سوسک اومده. منم که استاد کشتن سوسک بودم، دمپایی رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    در اتاق تیام باز بود. تعجب کردم چون بسته بودمش. دوباره صدای جیغ سمن بلند شد، این بار از اتاق تیام.
    یه کم ترسیدم، چون برای آب خوردن لازم نبود تو اتاق تیام بره. سمت اتاق دویدم. در رو هل دادم و تو رفتم و چیزی که نباید می‌دیدم رو دیدم.
    باورش خیلی سخت بود. سمن با تمام قدرت جیغ می زد! کاملا هنگ کرده بودم. ولی نباید می‌ذاشتم اوضاع از چیزی که هست بدتر بشه.
    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تیام رفته بود، باید هم می رفت. تلفن رو برداشتم و به هنگامه زنگ زدم. گوشی رو برداشت و گفت:
    -بله ساینا؟ آریا کاری کرده؟
    نالیدم:
    -هنگامه.
    با تعجب گفت:
    -ساینا داری گریه می‌کنی آجی؟ چیزی شده؟
    گفتم:
    -هنگامه گوش کن، ببین من چی می‌گم.
    نفسی گرفتم و ادامه دادم:
    -آریا پیش مامان سمنه برو بیارش. اگه هم پرسید، بگو سمن امشب خونه ی ما می‌مونه.
    خواست چیزی بگه که گفتم:
    -نه هنگامه هیچی نگو، فقط تو رو خدا سریع بیا.
    گفت:
    -تو که من رو دق دادی. الان با مامان میایم.
    داد زدم:
    -نه!
    عصبی گفت:
    -هیچ معلومه چی میگی ساینا؟ من رو گذاشتی سرکار؟
    با بغض گفتم:
    -هنگامه تو رو خدا تنها بیا، یه بهونهای جور کن بیا. تو رو خدا! مسئلهی مرگ و زندگیه.
    -خیلی خب، الان میام ببینم چی شده.
    تلفن رو روی مبل انداختم و سمت اتاق دویدم.
    به سرنوشتمون فکر می کردم. به آینده سمن، به آینده تیام، به دوستی خودم و سمن، به خانوادههامون، برخورد مامان، برگشتن بابا، خانوادهی سمن.
    موهای سمن وحشی دورش ریخته بودن. نزدیکش که شدم جیغ زد.
    کنارش نشستم. می‌خواستم آرومش کنم.با قدرت زد توی صورتم که از اون مرده ی متحرک بعید بود. ترسیده بود، خیلی هم ترسیده بود. تیام با این دختر چیکار کرده بود؟خدای من! وحشت کرده بود.
    گفتم:
    -امینم. سمن می بینی من رو؟ نترس من این جام.
    با این حرفم بلند زد زیر گریه:
    -امین.
    دستاش رو از دور بدنش باز کردم و گفتم:
    -جون امین؟می‌خوام کمکت کنم بپوشیشون.
    بدون توجه به حرف من بلند بلند گریه می‌کرد و با هر قطره اشکش قلبم رو می‌سوزوند. گناهش چی بود؟ آب خوردن؟ تیام چه جوری تونسته بود؟
    کمکش کردم لباس هاش رو بپوشه.بعد از روی تخت بلندش کردم. گفتم:
    -سمن بیا بریم تو حال برات چایی بیارم، یخ کردی.
    در حال گریه بریده بریده گفت:
    -نمیام... اون... اذیت می کنه!
    حرف هاش دیوونه کننده بود. تیام گندی زده بود که زندگی همهمون رو به لجن می‌کشید. سمن مثل خواهرم بود، فقط 15 سالش بود، پاک تر از اونی بود که بشه بهش نگاه بد کرد.
    از عصبانیت و حرص داشتم خفه می‌شدم.دست های یخ زده و سفیدش رو گرفتم و گفتم:
    -رفته سمن. هیچ کس نمی‌تونه اذیتت کنه.
    از شدت گریه نمی‌تونست درست و حسابی نفس بکشه. انگار داشت خفه می‌شد.
    بیشتر از همه چیز از برخورد مامان می‌ترسیدم. مامان خیلی تیام رو دوست داشت، خیلی زیاد. بیشتر از من و حتی بیشتر از هنگامه!
    خانوادهی سمن مطمئنا دیگه نمیذاشتن سمن با من رفت و آمد کنه، شاید هم شکایت می‌کردن.
    افکارم درهم بودن. مغزم داشت از این همه فشار منفجر می‌شد. از این همه بدبختی که تیام تو یه لحظه واسه آینده همه امون تدارک دیده بود.
    هنوز روی تخت نشسته بود. رنگش هنوز سفیدِ سفید بود و گریه می‌کرد. زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود.
    کنارش نشستم که گفت:
    -می‌خوام برم خونه امین. متنفرم از این جا!
    نگاهش کردم. به چشم های قشنگ قهوه ایش که این همه اشک ریختن قرمزشون کرده بود.
    گفت:
    -بدترین خاطره ی عمرم تو این خونه ست، تو این اتاق، با داداش یکی از بهترین دوستام. مسخره است نه؟
    -به هنگامه زنگ زدم. الان میاد این جا.
    اشک هاش هم چنان روی صورتش می‌ریختن.
    -تو می‌دونستی میاد امین؟
    عصبانی شدم. با این که حق با اون بود ولی عصبانی شدم. خودخواه بودم و این رو قبول داشتم.
    گفتم:
    - واقعا فکر کردی من می‌دونستم و جلوی اون احمق رو نگرفتم؟ هه! تو چی راجع به من فکر کردی سمن؟ چند ساله من رو می‌شناسی؟ من این جوریم؟ آره؟
    چونه اش رو توی دستم گرفتم و سرش رو طرف خودم برگردوندم. خواستم داد بزنم ولی چشم های اشکیش رو که دیدم نتونستم. به چه حقی سرش داد می زدم؟ داداشم بدترین بلای ممکن رو سرش آورده بود. همین جا تو همین اتاق، وقتی که من خونه بودم.
    چونه اش رو که ول کردم دوباره با صدای بلند زد زیر گریه.
    معلوم نبود تیام الان کجاست و تو چه حالیه؟ چرا برام مهم بود؟ بهترین دوستم رو به بدترین شکل اذیت کرده بود، طوری که بعد از نیم ساعت هنوز داشت بلند بلند گریه می‌کرد، صداش دورگه شده بود و تمام صورتش قرمز.
    از دست خودم حرصم گرفت. هه! آقا کیفش رو کرده الان هم رفته گم و گور شده. این دختر بیچاره داره این جا خودش رو می‌کشه اون وقت من دارم به اون فکر می‌کنم.
    نیم ساعت تا اومدن هنگامه برای من سی سال گذشت. سمن هق هق می کرد و من بی هدف تو خونه قدم می‌زدم. ذهنم داغون بود. تمرکز غیر ممکن بود و من توی افکار نامرتب و آشفتهام دست و پا می‌زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    حس کسی رو داشتم که فراموشی گرفته و همه چیز رو از یاد بـرده، سردرگمه و بی هدف. نه از گذشتهاش خبری داره و نه از آیندهای که پیش روشه.
    بالاخره این نیم ساعت سی ساله گذشت و من در رو برای هنگامه که نگرانی از سر و روش می‌بارید باز کردم. آریا توبغلش بود.
    اومد تو و با حرص گفت:
    -تو چته؟دیوونه ام کردی ساینا. به خدا اگه سرکاری باشه انقدر می‌زنمت تا بمیری. یک ساعت رو مخ مامان کار کردم تا بپیچونمش.
    در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم آروم گفتم:
    -آریا رو بذار رو مبل.
    نفسش رو محکم بیرون داد. آریا رو گذاشت روی مبل و گفت:
    -بفرما! حالا حرفت رو بزن.
    تو اتاق رفتم و دست سمن رو گرفتم و بیرون آوردم. نمی تونست رو پاش وایسته. تعادل نداشت.خونه سرد نبود ولی سمن شدیدا می‌لرزید.به خاطر همین پتوی مشکی تیام رو دورش پیچیده بودم. کمکش کردم روی مبل بشینه.
    هنگامه با کمی ترس گفت:
    -این چشه ساینا؟چرا این جوری گریه می‌کنه؟
    روی مبل دونفره کنار سمن نشستم و گفتم:
    خودت بگو سمن.
    هنگامه که کاسه ی صبرش از کارهای من لبریز شده بود عصبی شد و داد زد:
    -جمعش کن این بچه بازی هات رو ساینا. من رو از بازار کشوندی تا این جا. هزار تا دلیل و دروغ واسه مامان سرهم کردم، تو اون ترافیک با بیشترین سرعتی که می‌تونستم خودم رو رسوندم این جا. صد بار نزدیک بود تصادف کنم. رفتم آریا رو آوردم و هزار تا دروغ هم به مامان سمن گفتم. اون وقت تو شوخیت گرفته؟ درست حسابی بگو ببینم؟
    سمن زد زیر گریه و بریده بریده گفت:
    -تقصیر منه... بس که... بدبختم...
    ضجه زد:
    -خدا!
    گفتم:
    -سمن به هنگامه بگو!
    خیلی سریع سرش رو برگردوند سمتم و داد زد:
    -چی بگم امین؟ هان؟ چی بگم بهش؟ بگم تیام من رو!...
    سرش رو روی زانوهاش گذاشت و هق هقش دوباره شروع شد.
    هنگامه با بهت گفت:
    -چی میگه این؟
    سرم همین طور پایین بود. هنگامه چنان دادی زد که سرم ناخودآگاه بالا رفت.
    -بهت میگم چی گفت این؟ سوال پرسیدم ازت؟
    با آرامشی که نمیدونم وسط این قشقرق از کجا اومده بود گفتم:
    -همون که شنیدی.
    از سر جاش بلند شد و اومد سمت مبلی که ما نشسته بودیم. دستش رو بلند کرد و با تمام قدرت تو صورتم کوبید. صورتم به سمت چپ متمایل شد.
    سرم رو بلند کردم و با بی رحمی به چشم هاش زل زدم.
    داد زدم:
    -چته؟ چرا وحشی شدی؟ چیه باورت نمیشه؟ هه! نباید هم باور کنی انقدر که تیام مظلوم نماست! هیچ کس از گندکاریها و کثافت کاریهاش خبر نداره که. همه فکر می‌کنن تیام یه پسر خوب و معصومه. این وسط لابد من مقصرم. بیا یکی دیگه ام بزن!
    بلندتر داد زدم:
    -بیا من رو بکش راحت شی، همه تون راحت شین.
    روی زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و گفت:
    -ببخشید عزیزم، ببخشید قربونت برم. غلط کردم زدمت، دستم بشکنه که روت بلند شده.
    یه کم مکث کرد و بعد گفت:
    -ساینا تو رو خدا تعریف کن ببینم چی شده دارم می‌میرم از استرس.
    گفتم:
    -من چیز زیادی نمی‌دونم باید خودش بگه.
    سر سمن رو بالا آوردم و گفتم:
    -سمن الان مامان این ها می‌رسن. خواهش می‌کنم ازت بگو بهش شاید بتونه کاری بکنه.
    سمن سرش رو توی گردنش فرو برد و با صدای خش دار گفت:
    -قرار شد بیام پیش امین که حوصلش سر نره. نمی‌دونستم انقدر خرشانسم که همون ساعت داداشش مـسـ*ـت میاد خونه.
    چشمای درشت هنگامه که تو خانواده مون ارثی بود پر اشک شد. زیر لب گفت:
    -تیام، نه! امکان نداره.
    نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم. آوازه ی خوبی داداشم همه جا پیچیده بود. مامان هر جا که می‌نشست شروع به تعریف از تیام می‌کرد. بی ربط و با ربط از محاسن تیام می‌گفت. برای خودش از تیام یه بت ساخته بود.
    هنگامه بلند شد و دوباره روی مبل نشست.
    سمن ادامه داد:
    -صدای در اومد. اول فکر کردم مامانته ولی نبود. من رفتم که سلام کنم ولی اون!...
    به این جا که رسید گریه نذاشت ادامه بده. هنگامه که حالا اشک هاش نصف صورتش رو پوشونده بودن از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. اینها چقدر گریه می‌کردن.
    دو دقیقه بعد با لیوان آب قند برگشت و لیوان رو که یه قاشق هم توش بود دست من داد و گفت:
    بده بهش بخوره.
    -عزیزم می‌دونم خیلی حالت بده ولی خواهش می‌کنم ادامه بده. بگو ببینم چی شده.
    لیوان رو سمت دهن سمن بردم.یه جرعه که خورد بلند شد و سمت دستشویی دوید.
    هنگامه در حال گریه کردن گفت:
    -خدایا!چی کارش کرده این رو؟داره می‌میره.
    بعد هم بلند شد و رفت دم دستشویی و چند دقیقه بعد در حالی که سمن با سر و صورت خیس تو بغلش بود اومد. سمن رو کنار من آورد.
    سمن شروع کرد به گفتن ادامه ی اون داستان مزخرف و وحشتناک:
    -یهو من رو کشید سمت اتاقش... اون!...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سرش رو پایین انداخت و بین گریه گفت:
    -کثافت!
    هنگامه سرش رو روی مچ دست سفید و ظریفش گذاشت و شروع کرد به هق هق کردن.
    بعد چند دقیقه یهو بلند شد و شروع کرد به راه رفتن دور پذیرایی نه چندان بزرگ خونه که یه دست مبل راحتی قهوه ای توش بود.
    با حرص وسط گریه گفت:
    -ببین چیکار کردی با زندگیمون تیام.
    بعد اومد جلوی منی که هنوز ساکت روی مبل نشسته بودم.
    گفت:
    -چه جوری به مامان بگیم؟ تا نیم ساعت دیگه می‌رسه خونه.
    گفتم:
    -اگه می‌دونستم که زنگ نمی‌زدم تو بیای.
    دوباره حرصی شد و داد زد:
    -تو مثل این که خیلی خونسردی. بشین این جا راحت باش. هم قد منی پاشو یه نظری چیزی بده.
    از روی مبل بلند شدم و جلوش ایستادم. راست می‌گفت قدمون تقریبا یکی بود.
    گفتم:
    -چیکار کنم؟پاشم مثل تو خونه رو متر کنم؟
    به سمن که مثل یه جوجه تو خودش جمع شده بود و اشک هاش جاری بودن اشاره کردم و گفتم:
    -یا مثل این های های گریه کنم؟
    هلم داد که روی مبل پرت شدم.
    گفت:
    -برو بابا تو دیوونه ای!
    سرش رو بین دستاش گرفت و خودش پرت کرد روی مبل و کلافه گفت:
    -ساینا مشکل قلبی مامان جدیه. یادته آخرین بار دکتر چی گفت؟ استرس واسه اش یعنی مرگ. هر جوری فکر می‌کنم نمیشه.
    کلافه تر از خودش جواب دادم:
    -میشه نگیم؟ یا حداقل صبر کنیم بابا بیاد بعد بگیم؟
    -نمیشه، اصلا.بابا هم که یکی دو هفته بعد میاد.
    به سمن اشاره کرد و گفت:
    -حال و روز این رو ببینه می‌فهمه.
    جمله ی هنگامه تموم نشده بود که زنگ آیفون گوش خراش تر از همیشه به گوش رسید و ما موندیم و یه دنیا استرس.


    ***
    صدای گریه ی هنگامه تو راهرو پیچیده بود. من طبق معمول با همون سویشرت و کلاهش که روی سرم بود بدون مانتو و شال،روی زمین جلوی اتاقی که مامان توش بود نشسته بودم. اگه من رو می‌دید حتما غر میزد ولی حیف که نمیدید.
    واسه امروز بس نبود؟این آخر هفته چقدر دیگه می‌خواست خوش بگذره؟
    هنگامه جیغ می‌زد و توی سر و صورتش می زد. شروین سعی می کرد آرومش کنه ولی مگه حریفش می‌شد؟
    سمن روی صندلی خوابش بـرده بود.با همون مانتوی قرمز نفرت انگیز!
    گوشیم رو از توی جیب شلوار جینم در آوردم و دقیقا برای چهل و هفتمین بار توی اون روز شماره ی تیام رو گرفتم.
    بوق خورد! روشن بود. رد تماس داد. مهم نبود، مهم این بود که روشن بود. انقدر گرفتم تا برداشت.
    با صدای گرفته ای که نشون می‌داد چقدر سیگار کشیده و گریه کرده گفت:
    -تو رو خدا دست از سرم بردار.
    آروم گفتم:
    تیام داری مامان رو به کشتن میدی.
    -چی میگی ساینا حوصله ندارم ولم کن.
    چنان با داد گفتم تیام که چند نفری که اون جا بودن برگشتن و نگاهم کردن. پرستاری که داشت با ناز توی راهرو قدم می زد و یه سری کاغذ هم دستش بود جلو اومد و گفت:
    -عزیزم بیمارستانه ها!
    گوشی رو پایین آوردم و همون طوری عصبانی گفتم:
    -خفه شو!
    پرستار با چشم های گرد شده در حال رفتن گفت:
    -وا! چشه این؟
    نیم خیز شدم و داد زدم:
    -خفه شو احمق بهت می‌گم.
    پاش رو روی زمین کوبید و رفت. گوشی رو دوباره بالا آوردم.
    -چته تو ساینا؟
    داد زدم:
    -من چمه یا تو؟ معتاد بدبخت مامان رو انداختی گوشه ی بیمارستان، کدوم گوری رفتی؟
    سمن از داد و بیداد های من چشم هاش رو یه کم باز کرد.
    هنگامه که انگار تازه به خودش اومده بود با صدایی که از شدت این گریه چند ساعته خش دار شده بود گفت:
    -بده من گوشی رو.
    شروین جدی گفت:
    -هنگامه بشین سر جات تو حالت خوب نیست.
    هنگامه جیغ زد:
    -نه! بذار ببینه چه بلایی به سرمون آورده.
    شروین واسه اولین بار تو این دو ساعتی که بیمارستان بودیم عصبی شد و گفت:
    -بهت میگم بشین سر جات.
    هنگامه که تو دستهای شروین اسیر بود جوری که تیام پشت تلفن بشنوه گفت:
    -به خدا اگه یه مو از سر مامان کم بشه خودم با همین دستهام خفهات می کنم احمق! ببین حالا!
    بعد هم روی زمین افتاد و زار زار گریه کرد.
    تیام نگران گفت:
    -چی شده ساینا؟ مامان چیزیش شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    گفتم:
    -بدبختمون کردی، راحت شدی؟ برو پی خوش گذرونیت! برو معتاد شو، برو بمیر! فقط دیگه دور و ور مامان نیا!
    صدای تق محکمی اومد، انگار که دستش رو به چیزی کوبید.
    داد زد:
    -بگو لعنتی! بگو چه خبره اون جا؟
    گفتم:
    -تیام مامان حالش خوب نیست، اینور ها پیدات نشه لطفا!
    گوشی رو روی صندلی کنار شروین گذاشتم و در حالی که دستهام رو توی جیبم کرده بودم شروع به راه رفتن توی راهرو کردم.
    چه راهروی غم انگیزی! وقتی که مامانم توش بود، بی هوش، با قلب مریض!
    تو محوطهی بیمارستان رفتم و روی نیمکت که از سرمای هوا یخ کرده بود تنها نشستم. همیشه عاشق تنهاییم بودم. حتی الان که نمی‌تونستم به هیچی فکر کنم، حتی الان که دلم به هیچی گرم نبود، جواب خانواده ی سمن رو چه جوری می‌خواستیم بدیم؟
    شکوفه یه بار بعد از ظهر بهم زنگ زده بود، کاش الان اینجا بود، کاش ترانه هم اینجا بود، کاش الان تنها نبودم.
    شوخی نبود، هیچی شوخی نبود. وحشتِ سمن، درد وخیم قلبِ مامان، حال و روز هنگامه، تیام و پشیمونیهاش و تنهاییهامون.
    چند ساعتی بود که بیمارستان بودیم. مامان نمی‌تونست به لجن کشیده شدن بتش رو ببینه، نمی‌تونست بذاره اون تصویر رویایی رو جلوی چشمش نابود کنیم، طاقت نیاورد، قلب مریضش تحمل نکرد.
    یه نفر اومد کنارم نشست. سرم کاملا پایین بود جوری که صورتم اصلا دیده نمیشد.
    دستش رو روی شونم زد و گفت:
    -خیلی داغونی داداش؟
    سرم رو یه ذره بالا آوردم. جلوی موهام یه کم بلند بود و روی چشمم ریخته بود ولی می تونستم بفهمم که یه پسر حدودا هفده هجده ساله ست.
    زیر لب گفتم:
    -داغون! هه!
    با بهت دستش رو از رو شونم برداشت و سرم رو با دستش بالا آورد.کلافه نگاهش کردم.
    حیرت زده گفت:
    -تو دختری؟!
    تکیه دادم و گفتم:
    -متاسفانه.
    -آآ ! آخه تیپت؟ مدل موهات!؟
    کلافه گفتم:
    -خب؟
    به تقلید از من تکیه داد و گفت:
    -اصلا بهت نمیخوره دختر باشی.
    از جام بلند شدم که گفت:
    -کجا میری؟
    گفتم:
    -می‌خوام تنها باشم داری میری رو اعصابم.
    دستش رو بالا آورد و گفت:
    -باشه بابا! بیا بشین حالا.
    خودم رو روی نیمکت پرت کردم و سرم رو بین دستام که سرد شده بودن گرفتم.
    یه نگاه دیگه به پسره انداختم. یه شلوار جین و یه بلوز جذب مشکی تنش بود.
    گفت:
    -برای چی این جایی؟ اِم... اسمت چیه؟
    گفتم:
    -امین.
    ابروش رو بالا انداخت. گوشه ی لبش رو یه کم کج کرد و گفت:
    -امین! هه!
    به حالت اولش برگشت و گفت:
    -خب، واسه چی اومدی بیمارستان؟
    یه کم مکث کرد و با لحن مسخره ای ادامه داد:
    -آقا امین خان!
    گفتم:
    -قرار شد رو مخم نری.
    -یه سوال پرسیدم چرا پاچه می گیری؟
    دیگه واقعا اعصابم رو به هم ریخت.
    پا شدم و گفتم:
    -نفهمی دیگه!
    خواستم برم که یهو دستم رو گرفت و کشید.
    برگشتم و عصبی داد زدم:
    -هوی! چته؟ کی گفت اجازه داری دست بزنی به من؟
    انگار خجالت کشید.
    سریع دستش رو کشید و گفت:
    -ببخشید اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم. بیا بشین دیگه.
    توی این موقعیت حوصله ی کل کل داشتن ، انتظار خیلی زیادی بود.
    بدون حرف نشستم و دست هام رو توی جیب های سویشرت مشکیم فرو کردم.
    بدون نگاه کردن به من شروع کرد به حرف زدن:
    -من علیرضام. به خاطر خواهرم این جاییم. نیاز به پیوند کلیه داره.
    نگاهم کرد و گفت:
    -توام بگو. حرف بزن.
    چقدر دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. اصلا فکر نمی‌کردم اون یه نفر یه پسر غریبه باشه ولی مثل این که بود.
    من هم قفل دهنم رو باز کردم و گفتم:
    -مامانم سکته کرده.
    حدود یه ساعتی با هم حرف زدیم. ازم خواست شماره اش رو داشته باشم ولی قبول نکردم. قرار شد بعد از ظهرها توی محوطه هم دیگه رو ببینیم.
    بالا اومدم. جلوی در اتاق مامان. چشم هاش رو بسته بود. انگار راحت خوابیده بود.
    توی این موقعیت خواب راحت با هزار و یک نوع قرص واسه ش خیلی بهتر بود تا بیداری و این کابوس وحشتناک.
    نصفه شب بود. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و نفهمیدم کی خوابم برد.


    ***
    سومین روزی بود که بیمارستان بودیم. مریضی مامان و مشکلات بیمارستان یه طرف و درگیری مون با خانوادهی سمن یه طرف دیگه.
    خدا می‌دونه چقدر سعی کردن به احترام دوستی چند ساله مون حرفی نزنن. ولی من شکستن شون رو دیدم. اشک هاشون رو دیدم. ضجه زدن هاشون رو دیدم. غصه خوردن هاشون رو هم دیدم.
    شکوفه و ترانه هر روز به من سر می‌زدن ولی مامان سمن نمیذاشت خونه ی اون ها برن. چقدر داشتن همچین دوست هایی خوب بود.
    تیام هم که معلوم نبود کجاست. توقع داشتم بیاد، یه سر بزنه، نگران بشه.
    ولی نیومد! گوشیش رو خاموش کرده بود و خونه هم نیومده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا