- عضویت
- 2016/06/09
- ارسالی ها
- 191
- امتیاز واکنش
- 10,726
- امتیاز
- 606
همینطوری داشتم فکر میکردم که با صدای مانیشتوسو به خودم اومدم.
-عجیب است بانوی اهل شهداد (کرمان) خدایش الله را میشناسد؛ اما دیگر خدایان را نمیشناسد! یک بانو باید حداقل پایبند به آداب و رسوم باشد و خدایان دیگر را نیز برای رعایت آداب بشناسد.
این از کجا اومد؟
آنا به جای من کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-سرورم، بانو حافظه خود را از دست دادهاند و تنها چیزهای کمی را به خاطر میآورند.
مانی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-اوه، بانو بهتر است دیشب را نیز مثل حافظهتان به خاطر نیاورید. به راستی در شان یک بانو نیست که در مقابل یک مرد این گونه نشسته باشد.
بعدش قهقهای زد و رفت.
چرا این و داداشش فکر میکنن گلولهی نمکن؟ دیشب... مگه دیشب اون هم بوده؟
دیشب چه اتفاقی افتاده؟
کوفت بخنده. من دیشب چیکار کردم که این مسخرهام میکنه؟
فکر میکردم این آدمه؛ اما نه! این هم مثل داداششه.
با آهی به سمت اتاقم رفتم و حرفهای آناهیتا رو بیجواب گذاشتم.
***
راوی:
آریا به چهرهی حسام نگاه میکرد و تو دلش از خداش تشکر میکرد. آریا، حسام رو، عشقش، کسی که تمام رویاهاش رو کنار اون چیده بود؛ میدونست.
به راستی هر کسی این دو رو کنار هم میگذاشت؛ تفاوتی در اونها حس نمیکرد. انگار که خدا دوبار چهرهای رو خلق کرده باشه و با تمام ظرافت، اونها رو بدون هیچ تغییری به تصویر کشیده باشه.
هیچ تفاوتی بین چهره، اندام، صدا و هیچ چیز دیگه وجود نداشت.
این رو آریایی که حتی نمیدونست چجور سر از این جا در آورده؛ درک نمیکرد.
از نظر اون... اون فقط یک معشوق داشت و اون هم همین شخص روبهروش بود.
بیتوجه به برادری که به اشتباه اون رو خواهر خودش میدونست؛ دوید و خودش رو در آغـ*ـوش تنها مرد زندگیش، تنها عشقش انداخت.
اون همون فرماندهی عزیزش بود؛ اِوانش... فرماندهای که اسمش زبانزد خاص و عام بود؛ فرماندهای که حتی وقتی اسمش میآمد همه به وحشت میافتادند.
اما اون تنها کسی بود که روی دیگهی این معشوق رو میشناخت. روی دیگهای که مهربونی تنها کلمهی مناسب واسه توصیف اون بود.
رایان کنار ایستاده بود و از رفتار خواهرش به شدت شوکه بود. اون الان تو آغـ*ـوش حسام، مافوقش بود.
میدید که لبهای خواهرش به سمت گردن اون میره؛ اما نمیتونست کاری انجام بده. انگار تمام اندامهای عصبیش از کار افتاده بودن و فقط میتونست نگاه کنه.
با تلنگری که بهش وارد شد؛ سریع به سمتشون رفت و خواهرش رو از آغـ*ـوش حسام بیرون آورد.
توقع هر دیوونه بازی رو داشت؛ جز این. اصلا تو ذهنش نمیگنجید که خواهرکش تو داستان زندگیش که این بار خودش وصف کرده؛ این مرد رو شاهزادهی رویاهاش بدونه.
آریا که از نگاه خیره رایان و اینکه اون رو از معشوقش جدا کرده، عصبانی بود؛ گفت:
-چه میکنید؟
رایان اخم کرد و لبش را گزید... اوه، حرف زدنش.
رایان برای اینکه جو به وجود اومده رو عوض بکنه؛ اولین چیزی که به ذهنش اومد رو بیان کرد.
-دختر داداشت این جاست...
یکم مکث کرد.
-...بعد میری بغـ*ـل یکی دیگه؟
آریا نگاهی به اوان کرد که با چشمهایی گرد شده بهش نگاه میکرد. مطمئن بود اون هرکسی نیست؛ اون اوانش بود.
همین رو هم به زبون آورد.
-اما او هر کسی نیست؛ او اوان است.
حسام که از رفتارهای جدید این دختر سر به هوا گیج و شوکه شده بود؛ قدمی جلو گذاشت و گفت:
-اوان؟ متوجه حرفهات نمیشم.
رایان چشمهاش رو چرخشی داد. باید این گند رو یک جوری جمع میکرد؛ وگرنه باباش...
-هی هی داداش، گفتم که نازنین بخشی از حافظهاش رو از دست داده.
حسام در حالی که به آریا نگاه میکرد جواب رایان رو داد.
-ولی اون به من گفت اوان.
-نه اتفاقا گفت حسام.
-پس چرا یک دفعه اومد تو بغـ*ـل من؟!
مطمئن بود چیزی توی این دختر تغییر کرده. چیزی که برای فهمیدنش، دقت بالایی میخواست؛ نه تغییر روحی، بلکه از نظر جسمی و ظاهری.
یک چیزی توی ظاهر این دختر تغییر کرده بود و خودش هم نمیدونست. این دخترِ روبهروش، شده بود اولین مجهول زندگیش.
رایان این دفعه واقعا کم آورده بود. هر جوابی که میداد، سوال دیگهای مطرح میشد. به خاطر همین تصمیم گرفت سوال و جوابها رو به خودشون دو تا بسپره.
-من میرم بیرون. تو هم سوالات رو ازخودش بپرس. اصلا به من چه؟
به سمت در رفت؛ اما قبلش به سمت آریا برگشت و براش ابرویی بالا انداخت. به معنی این که مواظب حرف زدنت باش. بعد هم بیرون رفت.
آریا بیتوجه به حسام، روبهرویش نشست.
حسام هم مشکوکانه بهش نگاه کرد و در حالی که ریز به ریز حرکاتش رو توی ذهنش ثبت میکرد؛ روبهروش نشست.
-عجیب است بانوی اهل شهداد (کرمان) خدایش الله را میشناسد؛ اما دیگر خدایان را نمیشناسد! یک بانو باید حداقل پایبند به آداب و رسوم باشد و خدایان دیگر را نیز برای رعایت آداب بشناسد.
این از کجا اومد؟
آنا به جای من کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-سرورم، بانو حافظه خود را از دست دادهاند و تنها چیزهای کمی را به خاطر میآورند.
مانی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-اوه، بانو بهتر است دیشب را نیز مثل حافظهتان به خاطر نیاورید. به راستی در شان یک بانو نیست که در مقابل یک مرد این گونه نشسته باشد.
بعدش قهقهای زد و رفت.
چرا این و داداشش فکر میکنن گلولهی نمکن؟ دیشب... مگه دیشب اون هم بوده؟
دیشب چه اتفاقی افتاده؟
کوفت بخنده. من دیشب چیکار کردم که این مسخرهام میکنه؟
فکر میکردم این آدمه؛ اما نه! این هم مثل داداششه.
با آهی به سمت اتاقم رفتم و حرفهای آناهیتا رو بیجواب گذاشتم.
***
راوی:
آریا به چهرهی حسام نگاه میکرد و تو دلش از خداش تشکر میکرد. آریا، حسام رو، عشقش، کسی که تمام رویاهاش رو کنار اون چیده بود؛ میدونست.
به راستی هر کسی این دو رو کنار هم میگذاشت؛ تفاوتی در اونها حس نمیکرد. انگار که خدا دوبار چهرهای رو خلق کرده باشه و با تمام ظرافت، اونها رو بدون هیچ تغییری به تصویر کشیده باشه.
هیچ تفاوتی بین چهره، اندام، صدا و هیچ چیز دیگه وجود نداشت.
این رو آریایی که حتی نمیدونست چجور سر از این جا در آورده؛ درک نمیکرد.
از نظر اون... اون فقط یک معشوق داشت و اون هم همین شخص روبهروش بود.
بیتوجه به برادری که به اشتباه اون رو خواهر خودش میدونست؛ دوید و خودش رو در آغـ*ـوش تنها مرد زندگیش، تنها عشقش انداخت.
اون همون فرماندهی عزیزش بود؛ اِوانش... فرماندهای که اسمش زبانزد خاص و عام بود؛ فرماندهای که حتی وقتی اسمش میآمد همه به وحشت میافتادند.
اما اون تنها کسی بود که روی دیگهی این معشوق رو میشناخت. روی دیگهای که مهربونی تنها کلمهی مناسب واسه توصیف اون بود.
رایان کنار ایستاده بود و از رفتار خواهرش به شدت شوکه بود. اون الان تو آغـ*ـوش حسام، مافوقش بود.
میدید که لبهای خواهرش به سمت گردن اون میره؛ اما نمیتونست کاری انجام بده. انگار تمام اندامهای عصبیش از کار افتاده بودن و فقط میتونست نگاه کنه.
با تلنگری که بهش وارد شد؛ سریع به سمتشون رفت و خواهرش رو از آغـ*ـوش حسام بیرون آورد.
توقع هر دیوونه بازی رو داشت؛ جز این. اصلا تو ذهنش نمیگنجید که خواهرکش تو داستان زندگیش که این بار خودش وصف کرده؛ این مرد رو شاهزادهی رویاهاش بدونه.
آریا که از نگاه خیره رایان و اینکه اون رو از معشوقش جدا کرده، عصبانی بود؛ گفت:
-چه میکنید؟
رایان اخم کرد و لبش را گزید... اوه، حرف زدنش.
رایان برای اینکه جو به وجود اومده رو عوض بکنه؛ اولین چیزی که به ذهنش اومد رو بیان کرد.
-دختر داداشت این جاست...
یکم مکث کرد.
-...بعد میری بغـ*ـل یکی دیگه؟
آریا نگاهی به اوان کرد که با چشمهایی گرد شده بهش نگاه میکرد. مطمئن بود اون هرکسی نیست؛ اون اوانش بود.
همین رو هم به زبون آورد.
-اما او هر کسی نیست؛ او اوان است.
حسام که از رفتارهای جدید این دختر سر به هوا گیج و شوکه شده بود؛ قدمی جلو گذاشت و گفت:
-اوان؟ متوجه حرفهات نمیشم.
رایان چشمهاش رو چرخشی داد. باید این گند رو یک جوری جمع میکرد؛ وگرنه باباش...
-هی هی داداش، گفتم که نازنین بخشی از حافظهاش رو از دست داده.
حسام در حالی که به آریا نگاه میکرد جواب رایان رو داد.
-ولی اون به من گفت اوان.
-نه اتفاقا گفت حسام.
-پس چرا یک دفعه اومد تو بغـ*ـل من؟!
مطمئن بود چیزی توی این دختر تغییر کرده. چیزی که برای فهمیدنش، دقت بالایی میخواست؛ نه تغییر روحی، بلکه از نظر جسمی و ظاهری.
یک چیزی توی ظاهر این دختر تغییر کرده بود و خودش هم نمیدونست. این دخترِ روبهروش، شده بود اولین مجهول زندگیش.
رایان این دفعه واقعا کم آورده بود. هر جوابی که میداد، سوال دیگهای مطرح میشد. به خاطر همین تصمیم گرفت سوال و جوابها رو به خودشون دو تا بسپره.
-من میرم بیرون. تو هم سوالات رو ازخودش بپرس. اصلا به من چه؟
به سمت در رفت؛ اما قبلش به سمت آریا برگشت و براش ابرویی بالا انداخت. به معنی این که مواظب حرف زدنت باش. بعد هم بیرون رفت.
آریا بیتوجه به حسام، روبهرویش نشست.
حسام هم مشکوکانه بهش نگاه کرد و در حالی که ریز به ریز حرکاتش رو توی ذهنش ثبت میکرد؛ روبهروش نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: