کامل شده رمان سفر در زمان عاشقی(عروس خدایان) | nazaninabbasi کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یک از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارید?

  • ریموش

    رای: 22 44.9%
  • حسام

    رای: 1 2.0%
  • نازنین

    رای: 26 53.1%

  • مجموع رای دهندگان
    49
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nazaninabbasi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/09
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
10,726
امتیاز
606
همین‌طوری داشتم فکر می‌کردم که با صدای مانیشتوسو به خودم اومدم.
-عجیب است بانوی اهل شهداد (کرمان) خدایش الله را می‌شناسد؛ اما دیگر خدایان را نمی‌شناسد!
یک بانو باید حداقل پایبند به آداب و رسوم باشد و خدایان دیگر را نیز برای رعایت آداب بشناسد.
این از کجا اومد؟
آنا به جای من کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-سرورم، بانو حافظه خود را از دست داده‌اند و تنها چیز‌های کمی را به خاطر می‌آورند.
مانی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-اوه، بانو بهتر است دیشب را نیز مثل حافظه‌تان به خاطر نیاورید. به راستی در شان یک بانو نیست که در مقابل یک مرد این گونه نشسته باشد.
بعدش قهقه‌ای زد و رفت.
چرا این و داداشش فکر می‌کنن گلوله‌ی نمکن؟ دیشب... مگه دیشب اون هم بوده؟
دیشب چه اتفاقی افتاده؟
کوفت بخنده. من دیشب چی‌کار کردم که این مسخره‌ام می‌کنه؟
فکر می‌کردم این آدمه؛ اما نه! این هم مثل داداششه.
با آهی به سمت اتاقم رفتم و حرف‌های آناهیتا رو بی‌جواب گذاشتم.

***
راوی:
آریا به چهره‌ی حسام نگاه می‌کرد و تو دلش از خداش تشکر می‌کرد. آریا، حسام رو، عشقش، کسی که تمام رویاهاش رو کنار اون چیده بود؛ می‌دونست.
به راستی هر کسی این دو رو کنار هم می‌گذاشت؛ تفاوتی در اون‌ها حس نمی‌کرد. انگار که خدا دوبار چهره‌ای رو خلق کرده باشه و با تمام ظرافت، اون‌ها رو بدون هیچ تغییری به تصویر کشیده باشه.
هیچ تفاوتی بین چهره، اندام، صدا و هیچ چیز دیگه وجود نداشت.
این رو آریایی که حتی نمی‌دونست چجور سر از این جا در آورده؛ درک نمی‌کرد.
از نظر اون... اون فقط یک معشوق داشت و اون هم همین شخص روبه‌روش بود.
بی‌توجه به برادری که به اشتباه اون رو خواهر خودش می‌دونست؛ دوید و خودش رو در آغـ*ـوش تنها مرد زندگیش، تنها عشقش انداخت.
اون همون فرمانده‌ی عزیزش بود؛ اِوانش... فرمانده‌ای که اسمش زبانزد خاص و عام بود؛ فرمانده‌ای که حتی وقتی اسمش می‌آمد همه به وحشت می‌افتادند.
اما اون تنها کسی بود که روی دیگه‌ی این معشوق رو می‌شناخت. روی دیگه‌ای که مهربونی تنها کلمه‌ی مناسب واسه توصیف اون بود.
رایان کنار ایستاده بود و از رفتار خواهرش به شدت شوکه بود. اون الان تو آغـ*ـوش حسام، مافوقش بود.
می‌دید که لب‌های خواهرش به سمت گردن اون میره؛ اما نمی‌تونست کاری انجام بده. انگار تمام اندام‌های عصبیش از کار افتاده بودن و فقط می‌تونست نگاه کنه.
با تلنگری که بهش وارد شد؛ سریع به سمتشون رفت و خواهرش رو از آغـ*ـوش حسام بیرون آورد.
توقع هر دیوونه بازی رو داشت؛ جز این. اصلا تو ذهنش نمی‌گنجید که خواهرکش تو داستان زندگیش که این بار خودش وصف کرده؛ این مرد رو شاهزاده‌ی رویاهاش بدونه.
آریا که از نگاه خیره رایان و این‌که اون رو از معشوقش جدا کرده، عصبانی بود؛ گفت:
-چه می‌کنید؟
رایان اخم کرد و لبش را گزید... اوه، حرف زدنش.
رایان برای این‌که جو به وجود اومده رو عوض بکنه؛ اولین چیزی که به ذهنش اومد رو بیان کرد.
-دختر داداشت این جاست...
یکم مکث کرد.
-...بعد میری بغـ*ـل یکی دیگه؟
آریا نگاهی به اوان کرد که با چشم‌هایی گرد شده بهش نگاه می‌کرد.
مطمئن بود اون هرکسی نیست؛ اون اوانش بود.
همین رو هم به زبون آورد.
-اما او هر کسی نیست؛ او اوان است.
حسام که از رفتارهای جدید این دختر سر به هوا گیج و شوکه شده بود؛ قدمی جلو گذاشت و گفت:
-اوان؟ متوجه حرف‌هات نمیشم.
رایان چشم‌هاش رو چرخشی داد. باید این گند رو یک جوری جمع می‌کرد؛ وگرنه باباش...
-هی هی داداش، گفتم که نازنین بخشی از حافظه‌اش رو از دست داده.
حسام در حالی که به آریا نگاه می‌کرد جواب رایان رو داد.
-ولی اون به من گفت اوان.
-نه اتفاقا گفت حسام.
-پس چرا یک دفعه اومد تو بغـ*ـل من؟!
مطمئن بود چیزی توی این دختر تغییر کرده. چیزی که برای فهمیدنش، دقت بالایی می‌خواست؛ نه تغییر روحی، بلکه از نظر جسمی و ظاهری.
یک چیزی توی ظاهر این دختر تغییر کرده بود و خودش هم نمی‌دونست. این دخترِ روبه‌روش، شده بود اولین مجهول زندگیش.
رایان این دفعه واقعا کم آورده بود. هر جوابی که می‌داد، سوال دیگه‌ای مطرح می‌شد. به خاطر همین تصمیم گرفت سوال و جواب‌ها رو به خودشون دو تا بسپره.
-من میرم بیرون. تو هم سوالات رو ازخودش بپرس. اصلا به من چه؟
به سمت در رفت؛ اما قبلش به سمت آریا برگشت و براش ابرویی بالا انداخت. به معنی این که مواظب حرف زدنت باش.
بعد هم بیرون رفت.
آریا بی‌توجه به حسام، روبه‌رویش نشست.
حسام هم مشکوکانه بهش نگاه کرد و در حالی که ریز به ریز حرکاتش رو توی ذهنش ثبت می‌کرد؛ روبه‌روش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    -خب خب، رایان گفت حافظه‌ات رو از دست دادی. فکر نکنم با چند تا سوال مشکلی داشته باشی. البته این‌ها رو از بچه‌ی سه ساله هم بپرسی بلده. اسمت چیه؟
    -اسمم؟
    از نظر حسام، این سوال مسخره‌ای بود؛ ولی با توجه به سابقه‌ی زیر دستش سوالی بدی به نظر نمی‌اومد.
    آریا با آوردن کلمه اسم، یاد حرف راشا افتاد. با خوشحالی اون جمله رو تکرار کرد:
    -اسمم نازنینه... نازنین سرمدی.
    رایان از قبل به راشا سپرده بود تا چیزهایی رو به آریا یاد بده و راشا هم این کار رو کرده بود؛ ولی با توجه به این که فهمیده بود خواهرش هیچی نمی‌فهمه؛ با کلی التماس ازش خواست که فقط اون‌ها رو حفظ بکنه.
    -درجه‌ات؟
    -ستوان.
    -بابات؟
    -سپهبد.
    -اسم من چیه؟
    آریا شوکه از حرف معشوقش، مونده بود که چه جوابی باید بهش بده. اصلا اسم یعنی چی؟ این رو راشا بهش نگفته بود.
    -اسم شما؟
    حسام دوباره با تاکید حرفش رو تکرار کرد.
    -آره، اسم من چیه؟
    آریا تنها کلمه‌ای رو که از راشا یاد گرفته بود و تا الان به کار نبرده بود رو به یاد آورد. حتما اسم اوانش این بود.
    -اسم شما دابلمه است.
    حسام شروع به خندیدن کرد. با تمسخر گفت:
    -دابلم؟
    آریا سریع دست‌هاش رو به معنی نه تکون داد.
    -نه نه، دابلمه نه! دابلمه!
    -خب، همون دابلمه.
    -نه دابلمه.
    -د من هم گفتم دابلمه دیگه.
    -دابلمه نه... دابلمه، دابلمه، دابلمه.
    حسام هم از این کلمه‌ی جدید شکلکی در آورد و گفت:
    -دابلمه، دابلمه، دابلمه.
    آریا نفس کلافه‌ای کشید و نگاهی به حسام کرد که یک لحظه حسام به خودش شک کرد که واقعا اسمش این هست یا نه. نفسی کشید. با خودش فکر کرد دابلمه... منظورش که قابلمه نیست... اون، اون چه فکری درموردش کرده؟ کلافه گفت:
    -اُه، گفتی اسمم چیه؟ دابلمه؟ نه خوشم اومد.
    حافظه‌ات رو از دست دادی شجاع شدی؛ نترس شدی؛ شوخ شدی.
    آریا لبخندی با هیجان زد.
    -متشکریم.
    یک دفعه حسام با فریاد گفت:
    -مگه من با تو شوخی دارم سرمدی؟
    آریا با فریاد حسام از ترس چشم‌هاش گشاد شد و خودش رو گوشه‌ی مبل جمع کرد.
    -اسم من نه اوانه؛ نه هر کوفت و زهرماری که تو میگی. اسم من حسامه، حسام احمدی. تو چت شده؟ سرمدی برو کلاهت رو بنداز هوا، فقط به خاطر بابات اجازه دادم با این وضعت دوباره برگردی. تو، توی حالت عادی به همه چیز گند می‌زنی؛ وای به الان که چیزی هم یادت نیست. فهمیدی؟
    آریا سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
    -فهمیدم.
    -خوبه، به عنوان مافوقت ازاین کارهات چشم پوشی می‌کنم. بهتره که به اتاقت برگردی و لباس‌هات رو بپوشی و آماده باشی. یه پرونده دستمه که باید دوتایی بهش رسیدگی کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    آريا تند و سریع با حرف حسام در حالي که نفسش رو توي سينه حبس کرده بود؛ از اتاق بیرون اومد.
    در همون حال با خودش فکر مي‌کرد: «
    اون اوان نیست. اوان او، اون قدرها خشن نیست. امکان ندارد که این فرد مستبد اوان باشد.»
    با ديدن رايان که روي صندلي نشسته بود و سرش رو توي چيزي فرو بـرده بود؛ سريع به سمتش رفت.
    رایان با دیدن خواهرش که سریع از اتاق بیرون اومد؛ گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از روی صندلی بلند شد.
    -چیزی شده؟
    رایان این کلمات رو نامطمئن گفت و آروم آروم جلو رفت.
    قیافه گیج و در هم خواهرش، اجازه فکر کردن به اون رو نمی‌داد.
    آریا پوزخند ناباورانه‌ای زد و بدون این که حضور رایان رو درک کنه جمله‌ی حسام رو دوباره تکرار کرد.
    -"بهتره به اتاقت برگردی و لباس‌هات رو بپوشی. پرونده‌ای رو دستمه و باید دوتایی اون رو حل کنیم."
    رایان گیج و عصبی از حرف‌هایی که شنیده بود؛ جمله‌ها رو یک بار دیگه واسه خودش مرور کرد.
    -این‌قدر زود؟ همین اول کاری؟ این طوری که نمیشه؛ تو هیچی نمی‌دونی؛ هیچی یادت نیست...
    رایان دست‌هایی که از شدت اضطراب عرق کرده بود رو داخل موهاش فرو برد. خواهرکش چه‌جوری می‌خواست کاری رو انجام بده؟ اصلا خود حسام هم می‌دونست که وضع خواهرش چه‌جوریه! پس چرا از اون می‌خواست که باهاش بره؟
    -باشه، باشه، همون کاری که حسام گفت رو انجام می‌دیم. آره، درستش هم همینه.
    رایان، آریا رو با خودش به سمت اتاقش برد و لباس سبز رنگش رو بهش داد. لباس پلیسی که جذبه‌ی خاصی داشت.
    آریا هم با خودش این جمله رو می‌گفت که مثل لباس پادشاهی رنگ و نمای خاصی داره.
    جذبه‌ی خاصی که چشم هر آدمی رو خیره می‌کرد. مثل لباس پادشاهی که آدم، ناخودآگاه در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورد؛ اما بعد از این که رایان دوباره چادر رو سر آریا کرد؛ تمام خوشحالیش به یک باره پر کشید.
    از نظر آریا سر کردن این چادر حتی از درمان لاعلاج‌ترین بیماری‌ها هم سخت‌تر بود. در طول راه، کسایی رو دیده بود که چادر سر کرده بودند و آریا اون‌ها رو تحسین می کرد.
    ادامه‌ی فکرش ناگهان با دیدن شی مشکی رنگی که رایان به کمرآریا بست؛ قطع شد.
    -این دیگر چیست؟
    رایان چند قدم عقب رفت. چشم‌هاش رو ریز کرد و قشنگ به آریا نگاه کرد. لباسش رو کاملا درست پوشونده بود. دقیقا مثل تمامی زن‌هایی که این‌جا کار می‌کردن.
    -ببین؛ خیلی ساده واسه‌ت توضیح میدم؛ به این میگن تفنگ. هر اتفاقی افتاد اصلا و ابدا به این دست نزن.
    -مگر این چیست؟
    -یک چیز فوق العاده خطرناک. حتی از اهریمنی که تو میگی هم خطرناک‌تره.
    -خدای من، پس چرا این را به من وصل کرده‌اید؟
    -برای محافظت از تو!
    -مگر خطرناک نیست؟
    -چرا خطرناکه. هم خطرناکه؛ هم از تو محافظت می‌کنه.
    -مانند آتش؟
    -آتیش؟
    -آری آتش هم اهریمن را دور می‌کند و هم خانه‌ها را می‌سوزاند.
    -آره همونه درسته. همون چیزیه که تو میگی. فقط تو رو خدا بهش دست نزن.
    -باشد.
    -خوبه.
    آریا سریع با به یاد آوردن چیزی گفت:
    -اما... اسم چیست؟
    -اسم؟
    -آری اوان... نه... آن مرد خشمگین از ما اسم پرسید؛ اما ما نمی‌دانستیم.
    -اوه خدای من، ببین می‌دونی نام چیه؟
    -آری پیشینه‌ی انسان است.
    -آفرین دختر خوب، اسم همون نامه.
    -پس نام دیگر اوان همان حسام احمدی است.
    -آره فکر کنم. نمی‌دونم اوان چیه؛ ولی حتما همونیه که تو میگی. ببین این جایی که میری من نمی‌تونم باهات بیام. حسام چیزی گفت؛ تو جواب نده. هر کاری گفت؛ انجام بده.
    رایان با به یاد آوردن کاری که در ابتدا ورودشون خواهرش انجام داده بود؛ ابروهاش رو در هم کشید و اخم کرد.
    -دیگه هم نپر بغلش. اگه این کار رو بکنی مطمئن باش مثل توی اتاق به روت نمی‌خندم.
    آریا با این که چیزی نفهمیده بود؛ فقط سرش رو تکون داد.
    این بار بدون کمک رایان، همراه با شخصی که نامش حسام بود؛ اما چهره‌ی اوان را داشت؛ سوار ماشین شد.
    همون یک باری که رایان سوارش کرده بود؛ به خوبی یاد گرفته بود که چطوری سوارش بشه.
    این باردیگه رایان در کنارش نبود.
    پس باید مواظب کارهایی که انجام می‌داد؛ می‌بود.
    با توقف ماشین، هر دو ازش پیاده شدن.
    عده‌ی زیادی روبه‌روی خونه‌ی ویلایی سفید رنگی ایستاده بودن و پشت سر هم، عکس می‌گرفتن و فیلمبرداری می‌کردن.
    قتل، اون هم توی این منطقه که جا به جاش دوربین داشت؛ جربزه می‌خواست.
    یکی بالاخره جرئت کرده بود تا این زن رو بکشه؛ باید بهش جوایز زیادی می‌دادن.
    از قدیم گفتن زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد.
    این زن اطلاعات زیادی داشت؛ ولی بلد نبود چه‌جوری ازش استفاده بکنه.
    کار رو باید به کاردان سپرد.
    مطمئنا پلیس نمی‌تونست اون رو قتل تشخیص بده و اون رو یک خودکشی پیش پا افتاده می‌دونست.
    همین فکر هم برای پلیس خوبه.
    اون‌ها پلیسن؛ همین.
    مقام و قدرت آن چنانی ندارن. حتی اگه بفهمن قضیه چیه؛ باز هم نمی‌تونن کاری رو از پیش ببرن.
    تمام این حرف‌ها، افکار مردی بود که تمام زندگیش رو پای این پرونده گذاشته بود و موقعی که به آخرش رسیده بود؛ اون رو از اون پرونده حذف کردن و بهش تهمت رشوه‌گیری زدن؛ بعد هم خیلی راحت، بیرونش کردن.
    جالب نیست که باید از قانون پیروی کرد؛ ولی این جا قانون رو هم پول عوض می‌کنه.
    واقعا که اون شخص راست گفت؛ قانون هر کشور رو باید پونزده سال یک بار عوض کنن.
    نسل با نسل فرق می‌کنه و هرچی که بیشتر زمان بگذره؛ مردم یاد می‌گیرن که چطوری قانون رو با قانون دور بزنن.
    قتل رو غیر عمد جا می‌زنن؛ تجـ*ـاوز رو یک صیغه پشتش می‌چسبونن.
    زندگی ظالم‌تر از اون چیزیه که میشه تصور کرد. حالا که قانون نمی‌تونه کاری رو از پیش ببره؛ خودش باید دست به کار بشه.
    کلاه لباسش رو جلو‌تر کشید و قدم‌های آرومش رو به سمت انتهای خیابون برد.
    حسام به تجمع افراد روبه‌روی خونه نگاه کرد.
    -دنبال من بیا.
    آریا دنبال حسام راه افتاد و بعد از متفرق کردن مردم، هر دو وارد خونه شدن و به طبقه‌ی پایین خونه رفتن.
    پسرک جوان با دیدن مافوقش، سریع به سمتش رفت و کلاه سبز رنگش رو از سرش برداشت و پاش رو به زمین، کنار پای دیگش کوبوند.
    حسام گفت:
    -آزاد، تعریف کن چی‌ شده.
    -قربان، فعلا اثر انگشت مشخص نیست و خب، علت مرگ خفگی بوده؛ چون مقتول توی استخر هم بوده؛ امکان این که پاش لیز خورده باشه و توی استخر افتاده باشه؛ زیاده.
    -یعنی یک مرگ طبیعی؟
    -بله قربان.
    -پس چرا زنگ زدن و قتل اطلاع دادن؟
    -قتل قربان؟ ببخشید، اطلاعی ندارم.
    حسام در حالی که دندان هاش رو به روی هم می‌کشید؛ گفت:
    -برگرد و قشنگ بگرد.
    -بله قربان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    حسام حرکت کرد و آریا هم به دنبالش راه افتاد.
    آریا با دیدن قسمت به قسمت خونه، نام پروردگارش رو به زبون می‌آورد و با خودش می‌گفت:
    -این‌ها داخل خانه‌هایشان رودخانه‌ای بزرگ دارند. این‌ها جادوگران ماهری هستند. پروردگارا، در دیوارهای خانه، ماهی‌ها حرکت می‌کنند. این شگفت انگیز است. ما از ابتدا باور داشتیم که این سرزمین جادو است.
    این‌ها تمام افکاری بود که توی چند دقیقه حول محور ذهن آریا شده بود و به هیچ عنوان نمی‌تونست از دستشون خلاصی پیدا کنه.
    با دیدن شخصی که خوابیده بود و پارچه سفید رنگی روش کشیده بودند؛ از حرکت ایستاد.
    حسام بی‌توجه به آریا جلوتر رفت و کنارش نشست. پارچه را تا سـ*ـینه کنار زد.
    چهره‌ی زن نمایان شد.
    حسام با دقت به قیافه‌ی زن نگاه کرد و چیزهایی که توی پرونده‌ی زن رو بیان کرد.
    -یاسمین بهپرور. علت مرگ خفگی. اگه اون طور که قاسمی میگه باشه؛ یک عده پول ندارن حموم برن؛ یک عده اون قدر پول دارن که نمی‌دونن جوری خرج کنن و با این خرج کردن‌هاشون، عمر خودشون رو هم می‌گیرن.
    آریا به چهره‌ی زن خیره شد. مرگ کلمه‌ای ناخوشایند، که بارها خودش مجبور شده بود این کلمه رو به زبون بیاره. این کلمه، غم و اندوه شدیدی رو درونش ایجاد می‌کرد.
    با دقت به قیافه زن خیره شد.
    این... این که خفگی نیست.
    حسام خواست پارچه را دوباره روی زن برگردونه که آریا لب باز کرد:
    -صبر کنید. اون نمرده؛ یا هنوز نمرده.
    کسی که داشت چیزهایی رو می‌نوشت؛ گفت:
    -چی میگی؟ ما همه‌ی علائم رو در نظر گرفتیم. طرف مرده؛ حتی مردمک چشم‌هاش هم علائمی رو نشون نمیده. حتی حرکت نمی‌کنه.
    -به پلک‌هایش نگاه کنید؛ هر دو پلک افتادگی دارند.
    آریا به سمت زن رفت و کنارش نشست؛ بی‌توجه به نه نه‌هایی که می‌شنید؛ دهنش رو باز کرد.
    -و همین طور خشکی دهان.
    -این ثابت می‌کنه طرف نمرده؟
    بی‌توجه به صحبت شخص، ضربان شخص را گرفت.
    دقت بالایی می‌خواست. در بیشتر مواقع، علائم کاملا مانند مردن بود؛ بدن یخ می‌کرد و حتی ضربانی را نیز نمی‌شد احساس کرد؛ اما عجیب‌تر این بود که بدن یخ نبود.
    دستش رو روی پیشونی زن گذاشت؛ داغ نبود؛ اما یخ هم نبود.
    دستش رو بلند کرد که افتاد. ضعف شدید در دستان و پاها، این علائم‌ها را دیده بود. این کاملا مانند یکی از
    بیمارانش بود که مسموییت غذایی برایش ایجاد شده بود.
    حسام گفت:
    -چی میگی تو؟ تو اصلا از این چیزها سر در میاری؟
    -باید حتما او را پیش پزشکی ببرید. من ادوات لازم را ندارم.
    -اون مرده.
    -اگر هم نمرده باشد؛ شما دلیل مرگ او می‌شوید.
    -اون ضربان نداره.
    -دارد و بسیار ضعیف است.
    -یعنی داری میگی این همه آدم با این همه ابزار و وسایل نمی‌تونن یک ضربان قلب رو بفهمند؟
    -خیر، حتما باید پیش پزشکی بروند. خواهش می‌کنم قدری سریع باشید.
    -از دست تو... باشه. اون رو سریع به بیمارستان منتقل کنید و بگید که اون...
    -مسمومیت غذایی.
    -چی؟
    -این علائم مسمومیت غذایی است. ما این‌ها را یک بار دیده‌ایم.
    -اگه این علائم نباشه؛ من می‌دونم با تو.
    بعد بلند گفت:
    -قاسمی.
    -بله قربان.
    -جزئیات پرونده رو واسه‌ام بفرست؛ البته بعد از این که این زن رو به بیمارستان فرستادی.
    -بله قربان.
    - یک چیز دیگه، اثر انگشت رو هم بردارید. به احتمال زیاد، مقتول مرده. ببینید اثر انگشتی هست یا نه. نگاهی عصبانی به آریا کرد و گفت:
    -فقط می‌خوام اثر انگشتی روی مقتول باشه و تو از بین بـرده باشیش.
    -او هنوز زنده است.
    -من میگم مرده.
    -شما تصمیم گیرنده‌ی مرده یا زنده بودن کسی نیستید.
    -این حرف رو به خودت بزن.
    خواست جوابش رو بده که یاد حرف رایان افتاد که گفته بود به اون چیزی نگه؛ بنابراین سکوت کرد که حسام یک پوزخند بهش زد و از کنارش رد شد.
    چند ساعتی بود که همونجا نشسته بود و حسام فقط این ور و اون ور می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    با زنگ خوردن گوشی، حسام دست از راه رفتن برداشت. گوشیش رو از جیبش در آورد و جواب داد.
    آریا با شیفتگی تمام حرکاتش رو دنبال می‌کرد.
    حسام بعد از صحبتش، به سمت آریا رفت.
    -دنبال من بیا. باید بریم بیمارستان.
    آریا با کنجکاوی گفت:
    -بیمارستان؟
    -فقط بیا.
    -آن‌جا دیگر کجاست؟
    حسام جواب سوال آخرش رو نداد و راه افتاد و آریا هم به دنبالش.
    سوار ماشین شدند و ماشین حرکت کرد.
    روبه‌روی ساختمانی بزرگ ایستاد.
    هر دو از ماشین پیاده شدند و با دویدن حسام، آریا هم شروع به دویدن کرد.
    وارد اون ساختمون شلوغ شدن و بعد از مدتی راه رفتن، به اتاق مورد نظر رسیدن.
    مرد مسنی درون اتاق بود و مشغول بررسی ورقه‌های توی دستش بود؛ با صدای در زدن اتاقش، سرش رو از توی ورقه بیرون آورد؛ روپوش تنش رو مرتب کرد و «بفرمایید» گفت.
    با ورود برادرزاده‌ش، از روی صندلی بلند شد؛ اما تا اومد حرفی بزنه؛ حسام یک دفعه و با عجله گفت:
    -چی‌شده؟ قضیه چی بود که گفتی سریع بیام عمو؟
    حتی اگه سال‌ها روش کار بکنن؛ همه‌ی اخلاقش رو عوض بکنن؛ این بی صبر بودنش رو هیچ وقت نمی‌تونه کسی عوضش بکنه. مرد، لبخندی به روی لبش آورد و از روی صندلیش بلند شد؛ از پشت میز بیرون اومد و جلوی حسام ایستاد.
    -بذار اول یک خبر خوب بهت بدم؛ زنده‌ست؛ نمرده.
    حسام با شوک، کلمه‌ی زنده رو گفت. واقعا این امکان داشت؟
    - زنده؟ چطور امکان داره؟
    -بذار یک چیز دیگه بگم؛ متاسفانه تو بدنش سم بوتولیسم پیدا شده.
    -بوتولیسم؟ اون دیگه چیه؟
    -الان مهم نیست اون چیه؛ الان مهم اینه که با وجود این سم، سخت میشه تشخیص داد که این کار، عمدی صورت گرفته یا اصلا قضیه قتل و کشتن نبوده.
    -یعنی چی؟
    آریا بی‌توجه به همه، چیزی رو که توی ذهنش بود؛ به زبون آورد:
    -یعنی مسمومیت غذایی.
    نگاه متعجبی به اون دختر کرد. اون حتما باید همون دختری باشه که حسام همیشه ازش توی خونه فقط غر می‌زد. با یاد غرغرهای برادرزاده‌ش، خنده‌ای کرد و گفت:
    -درسته؛ اما باکتری کلستریدیوم بولوتونیوم توی بوتاکس هم برای بی‌حسی استفاده میشه؛ حتی توی مواد غذایی که درست نگهداری نمیشن؛ مثل غذاهای دودی، پیاز سرخ شده، سیب زمینی پخته شده و... وجود داره وعلائمی مثل تنگی نفس، خشکی دهان، تاربینی، افتادگی پلک، فلج ماهیچه‌های تنفسی‌، بازو، پاها و بالاتنه رو داره و این علائم طی 18 تا 36 ساعت بروز پیدا می‌کنه؛ اما چیزی که من رو توی شوک می‌بره؛ مقداریه که از این باکتری توی بدنش وجود داشته
    1.7 میلی گرم از این سم توی خونش بوده؛ می‌دونی یعنی چی؟
    حتی یک میلی گرم از این سم بوتولیسم می‌تونه یک میلیون نفر آدم رو بکشه.
    اگه زودتر نمی‌رسوندینش؛ ما متوجه این باکتری نمی‌شدیم و علت مرگ اون رو نارسایی تنفسی و یا حتی سکته‌ی مغزی می‌دونستیم.
    حسام با شنیدن این حرف، دندون قروچه‌ای کرد. مطمئن بود که هیچ وقت حس ششمش بهش دروغ نمیگه.
    -من مطمئنم که این اقدام به قتله.
    -قتل؟
    -توبدنش۱.۷میلی گرم بوتولیسم پیدا شده. اگه می‌مرد؛ پزشکی قانونی علت مرگ اون رو نارسایی تنفسی می‌دونست. کار هر کی که بوده؛ می‌دونسته بهپرور به استخرش میره و خب همین علائمی که تو میگی؛ تنگی نفس و فلج عضلات به راحتی می‌تونسته باعث یک مرگ فوق العاده عادی و قشنگ توی محیط اون استخر بشه؛ بدون
    این‌که کسی شک بکنه؛ اما نکته‌ی مهم اینجاست... اگه می‌خواستن بمیره؛ چرا تماس گرفتن و یک قتل رو گزارش دادن؟
    حسام به سمت آریا برگشت و گفت:
    -سرمدی، برگرد اداره و ببین می‌تونی رد شماره‌ای که به ما گزارش داده رو پیدا کنی.
    آریا به خودش اشاره کرد و گفت:
    -ما؟
    -نه پس عمه‌ام! سرمدی الان وقت خنگ بازی نیست؛ به خودت بیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    ***
    نازنین:
    دوازده روز گذشته و الان من وسط مراسم گوشوم بودم.
    تو این مدت سعی می‌کردم تا حد امکان جلوی چشم ریموش نباشم.
    می‌زد ناکارم می‌کرد؛ والله، از جونم که مهم‌تر نیست.
    البته موقع غذا خوردن نمی‌شد کاری کرد؛ ولی سعی می‌کردم تا حد امکان کاری نکنم.
    تو این مدت هر چی ریموش باهام کاری نداشت؛ مانیشتوسو موی دماغ آدم شده بود.
    هی تیکه می‌انداخت یا واسه‌ام دست می‌گرفت.
    من واقعا، نه، واقعا چرا اول‌ها فکر می‌کردم این از داداشش بهتره؟
    مردم در حال رقـ*ـص و پایکوبی بودند.
    قرار بود گوسفند رو آخر مراسم ذبح کنن.
    تا اونجایی که فهمیدم؛ توی زمان مشخص تو سراسر کشور با هم گوسفند رو سر می‌بریدن. چراش رو خودم هم نمی‌دونم.
    مردم با هم می‌رقصیدن و گاهی هم زن‌ها می‌اومدن و می‌رقصیدن.
    بابا هیچی رقـ*ـص ایرانی خودمون نمیشه.
    آها، قر تو کمرم فراوونه.
    بذارید سبک آهنگ خوندن ‌هاشون رو بگم؛ یک جورایی مثل شجریان می‌خوندن با یک تفاوت که صداشون رو کلفت می‌کردن.
    آخه ملت چه جوری با این می‌رقصن؟
    بعضی از مردها مـسـ*ـت بودن.
    چیز جالب‌تر این بود که نه خبری از ریموش بود و نه خبری از مانی.
    و خبر بدتر این بود که من حوصله‌ام سر رفته بود و عین بز ایستاده بودم و به این ور، اون ور نگاه می‌کردم.
    با صدای پادشاه به خودم اومدم.
    -خب پرنسس جوان آماده‌ی مراسم اصلی هستند؟
    با خنده‌ی گنگی گفتم:
    -مراسم اصلی؟
    -نگویید که نمی‌دانید.
    -نه بابا کی گفته؟ کاملا می‌دونم.
    -خوب است.
    هر دفعه آنا می‌خواست در مورد مراسم توضیح بده؛ یک جورهایی در می‌رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    الان چه مراسمیه؟
    کم کم ریموش و مانیشتوسو ظاهر شدن.
    اون‌ها هم کنارم اومدن.
    گنگ بهشون نگاه کردم.
    کم کم همه صدا قطع شد و مردم کنار ایستادن و به ما نگاه می‌کردن.
    پادشاه از جاش بلند شد و شروع به دکلمه خوندن کرد.
    جانم؟ چرا آهنگ می‌خونه؟ سمت راستم مانی بود، اگه از اون می‌پرسیدم واسه‌م دست می‌گرفت. اعصابش رو نداشتم؛ برگشتم سمت چپم که ریموش بود؛ جهنم و ضرر.
    -الان این مراسم چیه؟
    ریموش با تعجب نگاهم کرد.
    -مگر نمی‌دانید؟
    لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
    -نه!
    ریموش چشم غره‌ای بهم رفت.
    -در مراسم گوشوم، تمام اعضای سلطنتی موسیقی‌ای را می‌خوانند.
    -موسیقی؟
    -آری!
    آب دهنم رو قورت دادم و کف دست‌هام رو بهم مالیدم.
    -یعنی من هم باید بخونم؟!
    -آری.
    -یا صاحب حضرت فیل، من چی بخونم؟
    اصلا چه معنی میده صدای زن رو مردم بشنون؟
    حالا که فکر می‌کنم چقدر این عقیده‌مون که زن نباید آهنگ بخونه؛ خوبه!
    دکلمه ی پادشاه تموم شد و نوبت ملکه رسید.
    بر اساس مقام پیش می‌رفت؛ یعنی بعدش ریموش، بعد مانی و بعد من. حالا شاید انهروآنا هم بخونه.
    قرار بود بعد از مراسم گوشوم، به معبد بپیونده.
    وای وای وای، من چه غلطی الان باید بکنم؟
    نوبت ملکه تموم شده بود و نوبت ریموش بود؛ شروع به خوندن کرد.
    -گلی در آسمان چرخ می‌خورد و روبه‌روی من افتاد.
    زیباست؛ رنگین است؛ اما ممنوعه نیست.
    او را از روی زمین بر می‌دارم و در دستانم می‌گذارم.
    به لبانم نزدیک می‌کنم؛ او مال من است؛ اما ناگهان بادی می‌وزد و گل از روی شانه‌ام پر می‌زند.
    دنبالش می‌روم؛ اما نمی‌رسم. گویی او نمی‌خواهد که برای من باشد.
    گل به آسمان بر می‌خیزد و به سمت ماه می‌رود.
    کاش او همیشه برای من می‌ماند.
    مردم شروع به دست زدن کردند.
    جانم؟ این الان چی خوند؟ موقع خوندن همه‌ش به انهروآنا نگاه می‌کرد.
    این رو ولش کنید؛ من چی بخونم؟ چرا همه این جوری می‌خونن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    همین جور داشتم فکر می‌کردم که دیدم همه دارن به من نگاه می‌کنن.
    یک بار همه جا رو نگاه کردم. شاید به کس دیگه‌ای نگاه می‌کنن!
    اما نه، حواسشون به من بود. به خودم اشاره کردم و گفتم:
    -نوبت من است؟
    -آری؟
    آب دهنم رو به زور قورت دادم؛ اما مانیشتوسو که نخونده؛ همینه.
    -عذر می‌خواهم؛ اما من به خود اجازه نمی‌دهم هنگامی که برادر همسر آینده‌ام حضور دارند؛ بی‌ادبی کرده و زودتر بخوانم.
    پادشاه گفت:
    -این رسوم است؛ فکر نمی‌کنیم اشکالی داشته باشد.
    -ولی این خلاف آداب و رسومی است که ما یاد گرفته‌ایم.
    -باشد؛ بنابراین مانیشتوسو شروع کن.
    مانیشتوسو شروع به خوندن کرد. یا استخدوس، بعدش منم.
    من احمق، آخر آهنگ‌هایی که حفظ می‌کردم؛ ساسی و تتلو و تهی و آرمین نصرتی بوده؛ این‌ها رو که نمیشه این جا خوند.
    اون هم چرا؟ چون ریتم آهنگاشون قشنگ بود.
    با این وضعی که این‌ها می‌خونن من نمی‌تونم برم وسط بگم چیه چیزی شده؟ یا آی دختره، بله، شوهر داری؟ نخیر.
    خدا، کمک، کمک.
    آهنگ یکی رو یادت بیار؛ احمق فکر کن .
    فکر کن وسط جلسه امتحانی؛ آره همینه؛ من می‌خوام امتحان بدم.
    لعنت به هرچی آهنگه؛ الان فقط اون آهنگ پیرهن صورتی دل من رو بردی تو ذهنم رژه میره.
    پادشاه گفت:
    -خب پرنسس جوان!
    من واقعا به چه امیدی می‌خواستم رشته موسیقی برم؟
    به خدا اگه الان نشستید میگید این چه قدر زر می‌زنه؛ خب تو بیا آهنگ بخون. میام این مانیشتوسو رو می‌کنم تو حلقتون. خب استرس گرفتم. بعد دعا می‌کنم جلوی خانواده‌ی شوهرتون سوتی بدید بفهمید.
    با مشت محکمی که به پهلوی راستم خورد؛ گفتم:
    -وای.
    همه بهم نگاه کردن.
    -ای وای چه قدر مستم من.
    ریموش و آناهیتا و هر کی که بود؛ با چشم‌های گرد بهم نگاه می‌کردن. فکر کنم گند زدم؛ نه؟
    -شوخی کردم به خدا گفتم یک چیزی بگم روحیه‌تون عوض بشه.
    آنا گفت:
    -بانو، نحوه‌ی گفتارتان!
    -لعنت، اه.
    ریموش آروم گفت:
    -بخوانید دیگر.
    من هم مثل اون آروم گفتم:
    -بلد نیستم بابا.
    -فقط بخوان هر چه را که بلدی.
    -باشه باشه، هولم نکن.
    نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم و شروع به خوندن کردم.
    -نگران منی که نگیره دلم، واسه دیدن تو داره میره دلم.
    نگران منی مثل بچگیام، تو خودت می‌دونی من ازت چی می‌خوام.
    مگه میشه باشی و تنها بمونم؟
    محاله بذاری محاله بتونم.
    شعر رو خوندم و چشم‌هام رو باز کردم که دیدم همه بهت زده من رو نگاه می‌ک‍‌نن.
    آخه من رو چه به مرتضی پاشایی.
    با شک گفتم:
    -بد خوندم؟
    یک دفعه همه شروع به دست زدن کردن. پوف، خدا رو شکر، نور به قبرت بباره مرتضی پاشایی.
    پادشاه گفت:
    -شعر زیبایی بود پرنسس و البته صدای زیبایی هم دارید.
    -متشکرم عالیجناب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    بر ای تشکر سرم رو خم کردم. زن‌ها تو این جا حق ندارن خم بشن؛ فقط باید سرشون رو پایین بیارن.
    با صدای مانیشتوسو به سمتش برگشتم.
    -برخلاف آن شب صدای زیبایی داشتید!
    با خشم غریدم:
    -مرده‌شور تو و خودم و اون شب رو ببرن.
    برگشتم سمت ریموش که دیدم این همین طور به انهروانا خیره مونده؛ با عقاید این‌ها من موندم چجوری درباره‌ی این دوتا فکر کنم؟!
    الان این نگرانی و دلتنگی برادر نسبت به خواهرشه یا یک چیز دیگه؟!
    -هی چته؟ یک، دو، سه. الو... تو روحت، کجایی؟ من رو می‌بینی؟
    محکم با آرنجم زدم تو پهلوش که از درد پهلوش رو گرفت و خم شد.
    -چه شده است؟
    من هم مثل اون خم شدم و موازی با صورتش گفتم:
    -تو خواهرت رو دوست داری؟
    چرخشی به چشم‌هاش داد و گفت:
    -معلوم است که خواهرمان را دوست داریم.
    -نه نه، اون طوری نه. منظورم همون شکل مزخرفه.
    منظورم اینه که اون رو به عنوان یک زن دوست داری؟
    -...
    -ایش، اگه دوستش داری چرا می‌خوای با من ازدواج کنی؟
    تمام این حرف‌ها رو در حالی که خم بودیم می‌زدیم. با صدایی هر دو راست شدیم و مثل آدم ایستادیم.
    انهروآنا: چه شده است؟
    ریموش به قیافه‌ی خواهرش خیره موند؛ اما بعد با کلافگی سرش رو تکون داد.
    -چیزی نشده است خواهر. عذر می‌خواهم؛ اما من و پرنسسمان نیازمند کمی خلوتیم؛ عذرخواهی مرا بپذیرید.
    چی؟
    ریموش سریع دستم رو گرفت و کشید.
    از سالن بیرون اومدیم. همچین دستم رو می‌کشید و فشار می‌داد که می‌گفتم الانه که دستم قطع بشه.
    به قیافه‌اش نگاه کردم؛ انگار تو این جا نبود؛ انگار تو یک حال و هوای دیگه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    این‌قدر من بدبخت رو از پله‌ها دنبال خودش بالا کشوند که دوست داشتم بالا بیارم.
    با چیزی که دیدم؛ دهنم باز موند. ریموش دستم رو ول کرد و چند قدمی ازم فاصله گرفت.
    یک قدم عقب رفتم؛ دستم رو جلوی دهنم گرفتم و دو قدم جلو اومدم.
    اوه، این جا معرکه بود. دقیقا بالای بالای قصر بودیم.
    آسمون پر از ستاره و بدون ابر بود؛ دقیقا مثل موقع‌هایی که آدم، شب رو توی کویر می‌گذرونه.
    نسیم خنکی می‌وزید و آدم رو توی خلسه‌ی شیرینی فرو می‌برد.
    دیوار رو گرفتم و خودم رو بالا کشوندم؛ شهر زیر پام بود و چراغونی.
    مردم جشن گرفته بودن.
    منظورم از چراغونی، لامپ و این چیزها نبود ها؛ ولی روشن بود. جنب و جوششون حتی از این‌جا هم حس می‌شد.
    با حرف زدن ریموش، از خلسه شیرینی که توش بودم بیرون اومدم.
    -تا نه بهارمان همه به ما می‌گفتند تو و خواهرت قرار است با هم خوشـی‌ کنید. تا آن موقع معنی آن را نمی‌دانستیم؛ اما بزرگ‌تر که شدیم معنی‌اش را فهمیدیم. همه چیز برایمان فرق کرده بود. گویی دنیا رنگ و جلوه‌ی دیگری به خود گرفته بود. همه‌ی کارهای انهروآنا برایمان شیرین بود. با او که بودیم؛
    مثل درختی می‌شدیم که جان تازه‌ای به خود گرفته است؛ مانند مرده‌ای که زنده شده. نگاه‌های او را به مانیشتوسو می‌دیدیم؛ اما آن‌قدر دوستش داشتیم که معنی آن‌ها را حس نمی‌کردیم. به سن الانمان که رسیدیم؛ هرگاه می‌خواستیم به انهروآنا نزدیک شویم؛ او بیشتر از ما فاصله می‌گرفت. بارها به پدر گفته بودیم که مراسم خوشـی‌ را برگزار کنیم؛ اما هر بار که پدر مسئله را با انهروآنا در میان می‌گذاشت؛ او دعوایی راه می انداخت و تا چندین روز حتی با ما قهر می‌کرد؛ تا آن‌که شما آمدید و مسئله‌‌ی خوشـی‌ ما با شما به میان آمد؛ آن موقع با حرف پدر، برق شادی را در چشمانش دیدیم.
    او گفت... گفت که عاشق مانیشتوسو است و هیچگاه ما را دوست نداشته است.
    با این حرفش، ریموش نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
    خدای من، از بچگی دوست نداشتم ببینم یک مرد گریه می‌کنه. اصلا مرد مگه گریه می‌کنه!؟
    رفتم و کنارش نشستم. با تردید دستم رو پشتش گذاشتم و آروم سه بار پشتش زدم.
    -هی... هیش... هیش... گریه نکن.
    با این حرفم، یک دفعه خودش رو بغلم انداخت که روی زمین پرت شدم. سرش رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشت و دوباره گریه کرد. با کارش چشم‌هام گرد شد.
    -اصلا... اصلا گریه کن؛ راحت باش. هر چه قدر دوست داری گریه کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا