کامل شده رمان سفر در زمان عاشقی(عروس خدایان) | nazaninabbasi کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یک از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارید?

  • ریموش

    رای: 22 44.9%
  • حسام

    رای: 1 2.0%
  • نازنین

    رای: 26 53.1%

  • مجموع رای دهندگان
    49
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nazaninabbasi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/09
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
10,726
امتیاز
606
پوفی کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
واقعا از گریه کردن یک مرد بدم می‌اومد، ناخودآگاه خودم هم شروع کردم به حرف زدن:
-می‌دونی من تو یه خانواده‌ی نظامی بزرگ شدم؛ مثل
همین فرمانده‌ها و این جوریا... من پیش مادربزرگم بودم. اوّلین بار به اون مامان گفتم. اوّلین قدم‌هام رو به کمک اون برداشتم. اون من رو پارک می برد. بهم محبّت می‌کرد. واسه‌ام یه تکیه‌گاه بود؛ یه بت بود که می‌پرستیدمش. بزرگ‌تر که شدم معنی مامان، بابا رو فهمیدم. بچه‌ها تو کوچه مسخره‌م می‌کردن و می‌گفتن بی پدر و مادرم. نحس هستم؛ امّا، خب، مامان‌بزرگ جوابشون رو می‌داد. مدرسه که می‌رفتم هرموقع که پدر‌های بچه‌ها می‌اومدن و اون ها با خوش‌حالی به سمت باباهاشون می‌رفتن، با حسرت نگاه‌شون می‌کردم. می‌دونی جالبیش چیه؟ همه ادعا دارن معلم‌ها؛ مادر دوم بچه‌ها هستن. اون‌ها دل‌سوز و مهربونن؛ امّا معلّم من این طوری نبود، اون مثل یه جذامی با من رفتار می‌کرد. بعضی اوقات، بعضی چیزها درد میشه و میمونه رو دلت و زخم میشه؛ میشه دردِدلت، بغض میشه، میشه خاطراتت. آدم بعضی چیز‌ها رو یادش نمیره، هر سنی هم که باشه شاید تصادفی یادش بره؛ امّا غریز‌ه‌ش هیچ وقت یادش نمیره. مثل این که آدم ناخوآگاه یه دفعه از یه چیزی بدش بیاد.
ریموش یه دفعه وسط حرفم پرید وگفت:
_پارک، مدرسه، جذامی، این‌ها یعنی چه؟
_یعنی منِ بدبخت دارم با تو درد دل می‌کنم، تو به چه چیزی فکر می‌کنی!
_عذر می‌خواهم.
ریموش ازم فاصله گرفت و چهار زانو نشست. مثل
بچه‌هایی که منتظر قصه‌ای از مادربزرگشونن بهم نگاه کرد. وسط گریه خنده‌م گرفت، لبخندی زدم و ادامه حرفم رو گفتم:
-اوم. کجاش بودم؟ اها! تا این که بزرگ‌تر شدم، از مدرسه که برگشتم خونه؛ مامان‌بزرگ رو دیدم، تنش یخِ
یخ بود. تکون نمی‌خورد. به سرعت دویدم تو کوچه و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن. همسایه‌ها اومدن و زنگ زدن به آمبولانس. مامان‌‌‌بزرگم مرده بود.
به کمک اون ها واسه مادر‌بزرگ مراسم گرفتیم. تو اون سن؛ من اصلا معنی مردن رو نمی‌دونستم. واسه‌ام
مرگ یه واژه‌ی تو خالی بود، یه واژه‌ی بدون معنی‌، اصلا تو دایره‌ی لغاتِ ذهنم همچین کلمه‌‌ای نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    چهلم مامان‌بزرگ که شد، یه زن و مرد اومدن پیشم و گفتن؛ مامان بابای منن، مسخره نیست؟! من رو با خودشون بردن خونه‌شون. باخودم می‌گفتم، الان که مامان و بابا دارم، خوشبخت‌ترین آدم روی زمین میشم. با مامانم بیرون میرم، بابام نازم رو میکشه، برام خوراکی میخره. با مامانم لباس انتخاب می‌کنم، غذا درست می‌کنیم.
    امّا این طور نشد. بابا اصلا سمتم نمی‌اومد؛ حتّی نمی‌ذاشت مامان پیشم بیاد. اها! راستی! دوتا برادر دارم، رایان و راشا.
    اوم! راشا نسبت بهم بی‌تفاوته؛ اما رایان تا وقت گیر میاره به من گیر میده. اگه بابا خونه‌ست درامان نیستم، خونه هم که نیست از دست رایان در امان نیستم.به همه چی گیر میده؛ لباس این طوری نپوش! غلط کردی این کار رو کردی! این طوری صحبت نکن! خلاصه زندگیم جهنمی بود واسه خودش. تا این که فهمیدم بچه‌ی اون ها نیستم! واقعا درک نمی‌کنم چرا؟ چرا من رو بچه خودشون جا زدن؟ برای چی؟
    خنده ی بغض داری کردم وگفتم:
    -والقصه! من الان در خدمت شمام.

    با این حرفم ریموش خنده‌ای کرد. به صورتش خیره موندم وگفتم:
    -یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
    - چه چیزی را؟
    -راستش این ازدواج ها؛ منظورم ازدواج خواهر و برادری درست نیست.
    - برای چه فکر می‌کنید درست نیست؟!
    -ببین یه چیزی میگم، قول بده حرفم رو باور کنی.
    ریموش با قیافه‌ای مشکوک نگاهم کرد:
    - چه می‌خواهی به ما بگویی؟
    -اول قول بده!
    ریموش: باشد! سوگند می‌خورم و قول می‌دهم.
    -من از آینده اومدم.
    ریموش با حرفم رفت تو شوک، با همون حالت گفت:
    -چه گفتی؟
    لبام رو با زبونم تر کردم. آب دهنم رو آروم قورت دادم و دوباره‌ حرفم رو تکرار کردم.
    ریموش با حرفم قهقهه‌ای زد. من با لبخند مسخره‌ای نگاهش می‌کردم.
    - خدا را سپاس که تا کنون کسی چنین شوخی را با ما نکرده بود.
    -من دروغ نگفتم، راستش رو گفتم. من واقعا از آینده اومدم. چجوری باید بهت ثابت بکنم؟
    ریموش با کلافگی گفت:
    -نمی‌دانم. نمی‌دانم. امّا می‌دانی که دروغ، بهایی سنگین دارد؟
    -آره می‌دونم و مطمئن باش که من دروغ نگفتم.
    - امّا تو چگونه از آینده آمده‌ای؟آینده چگونه است؟ اصلا چه چیزی را درباره‌ی ما در تاریخ نوشته‌اند؟
    -اهم یکی، یکی،.خب اولاً خودم هم نمی‌دونم چه‌جوری اومدم این‌جا، دوماً آینده خوب یه جوری هست دیگه، با دو تا کلمه که نمیشه توصیفش کرد. و سوماً متأسفم چیزی از شما توی تاریخ نیست؛ یا شایدم هست و من نمی‌دونم من تنها کتاب تاریخی که خوندم مال مدرسه بوده که توی اون هم یا راست نمی‌نویسن
    یا درست نمی‌نویسن، کلاً یه مشت چرندیات و مزخرفات می‌نویسن باعث میشن آدم از هرچه تاریخه متنفر شه.
    - مگر می‌شود اسمی از سارگن بزرگ نباشد؟ او اوّلین کسی بود که امپراطوریِ بزرگ ایجاد کرده است.
    دستی به موهام کشیدم وگفتم:
    -فعلا که شده، ببین ماها این طوری خوندیم: مادها، پارت ها، پارس‌ها. از حکومت کوروش به بعد اون هم نصفه و قروقاطی می‌خونیم.
    ریموش شوکه و با ترس خاصی گفت:
    -کو...کو...کوروش؟!
    -هِی ریموش! نترس! ببین، یه چند صد سال بعد
    یه حکومتی به وجود میاد که پادشاهش کوروشه و اون یه کشور واحد به وجود میاره به اسم ایران؛ که تا قرن ها بعدش این کشور پابرجاست. فعلا با شماها کاری نداره.
    ریموش نفسش رو از سر آسودگی بیرون داد وگفت:
    -این ایران را قبلاً نیز گفته بودی. آن‌جا کجاست؟

    آخ جون! حرفم رو باور کرده. خدا کنه که باور کرده باشه.
    -همین جا! این‌جا، این سرزمین بعد‌ها اسمی به نام ایران رو به خودش میگیره.
    -اگر همین‌جا است پس چگونه عقاید تو با ما فرق می‌کند؟
    شدم مثل یه مادری که داره سوال‌های بچه‌اش رو که تازه به سن بلوغ رسیده رو جواب میده! پوف!
    -ببین به پیامبر اعتقاد داری؟
    -آن دیگر چیست؟
    -فرستاده‌ای از طرف خداوند.
    -خب؟
    -ببین ما تا قرن‌ها آتیش رو پرستش می‌کردیم و همین الهه و خدایان رو داشتیم. تا این که آخرین فرستاده‌ی خداوند توی عربستان به دنیا اومد و کتابی هم از طرف خدا نازل شد که بهش میگن قرآن و خب بعد اون دینی رو که پیامبر آورده بود که اسلام نام داره، وارد ایران شد.
    - اُه! آیا عربستان نیز مانند ایران یک سرزمین است؟
    -آره درسته!
    - پس باید روابط خوبی نیز با یکدیگر داشته باشید.
    صورتم از حرفش جمع شد. فکر کنید! ایران با عربستان روابطش خوب باشه. جک سال باید انتخاب بشه! اون‌ها تنها کاری که که بلدن اینه که یه مشت ایرانی بدبخت رو بکشن.
    -اوه اتفاقاً نه! اصلا ایرانی‌ها از عرب‌ها متنفرن
    و عرب‌ها همین حس رو به ایرانی‌ها دارن البتّه ماها از پیامبر و امامانمون بدمون نمیاد ها! ولی، خب، اون‌ها یه جورین اصلا نمیشه تحملشون کرد.
    -واقعا درک نمی‌کنیم.
    -ببین همین قرآنی که گفتم چیزهایی که توش نوشته
    شده همه‌ی آدابیه که مردم توی دوران گذشته؛ یعنی تو دوران شماها بهش باور دارن و انجام میدن، البتّه چیزهای خوبش رو خب، بعضی چیزها رو توی فرهنگ گذشته ممنوع اعلام کرده و واسه این ممنوعیّت هم دلیل آورده به خاطر همین ما ایرانیا خیلی زود به اسلام ایمان آوردیم، البتّه میگن که به زور شمشیر بوده، نه به خواست خودمون، این رو دیگه الله و اعلم.
    ریموش کلافه از این که هیچی نفهمیده گفت:
    -در مورد این نفرتتان به یکدیگر می‌گفتید.
    -آها! ببین، برای عربستان چند صد هزار پیامبر اومد؛ تا به راه‌
    راست هدایتشون کنه امّا برای ایران فقط یکی. ببین دیگه چه آدمایی بودن و در مورد این نفرت، برمی‌گرده به کارایی که می‌کنن اون‌ها خیلی از پیامبرهای ما را کشتن خب، فکر کنم. زن تو این جا ارزش زیادی داره درسته؟
    - آری زنان نماد عطوفت، محکم بودن، استواری و صبر هستند. زنان حتّی حاضرند جانشان را نیز برای فرزندانشان بدهند. برای فرزندشان مانند سپر هستند و هر چه را که می‌گویند برای پیشرفت فرزند و همسرشان است.
    -دقیقا! ماها از عرب‌ها بدمون میاد چون اول که زن‌ها رو زنده زنده خاک می‌کردن چون معتقد بودن زن نمی‌تونه نسل خانواده‌شون رو ادامه بده. یه جوری این عقیده‌شون بود، پسر؛ واسه خودمون دختر مال مردمه. چیزی که متأسفانه بعد از این که ایرانی‌ها هم مسلمون شدن، تو ایران رواج پیدا می‌کنه و بعد هم که از اون‌ها به عنوان کالا برای تأمین خودشون استفاده می‌کنند.《دوستان قصد توهین به عرب زبان‌های کشور خودمون رو ندارم. دارم کشور عربستان رو میگم. پس لطفا بهتون برنخوره.》
    - این که خیلی بد است!
    بشکنی روبه‌روش زدم وگفتم:
    -دقیقاً به خاطر همین اگه واسه یه دختر ایرانی یه خواستگار از عربستان باشه و یه گدا از ایران؛ ترجیح
    میده با اون گدا باشه تا وسیله‌ای باشه واسه تولید مثل. چون اون‌ها واسه ازدواج اول به قیافه دختر نگاه می‌کنن، بعد می‌بینن مامان دختر بچه هاش چیه! اگه همه‌شون دختر بودن؛ میگن دخترش هم فقط دختر به دنیا میاره، یه مشت اعتقادهای به درد نخور.
    - به راستی که نمی‌دانیم در مورد این کارها چه بگوییم!
    -ببین من رو به کجا‌ها کشوند. داشتم درمورد اسلام می‌گفتم؛ خب اسلام، یه دین عقلیه، نه دینی که یکی دیگه واسه‌ت دیکته کنه و تو انجام بدی! می‌دونی، خوبیش اینه که ا
    سلام اگه یه چیزی رو گفته و گفته که این حرف خدا و پیامبرشه می‌شینی خودت بررسیش می‌کنی، چه از نظر عقلی، چه از نظر قلبی، می‌بینی آیا از این دو لحاظ واقعا این حرف‌ها درسته؟
    اگه درسته که انجامش میدی، اگر نه می‌ذاریش کنار. اُه و البتّه توی قرآن ازدواج و رابـ ـطه خواهر و برادر، مادر، عمو، پدربزرگ، مادربزرگ، عمه و دایی و این ها ممنوعه چون با همدیگه رابـ ـطه‌ی خونی دارن؛ دلیلش رو نمی‌دونم اما یه چیزی رو خوب می‌دونم این که حتماً پشت این ممنوعیّت علتی هست که خیلی هم مهمه.
    - اگر این‌هایی که می‌گویی راست باشد آینده بسیار پرماجرا است.
    -درسته، حتی با یه روز کامل حرف زدن
    درموردش باز هم اتفاق‌های زیادی مونده که آدم هنوز تعریف نکرده.
    - دوست داریم آینده را ببینیم.
    روی زمین دراز کشیدم و درحالی که به آسمون پرستاره، خیره شده بودم؛ دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
    -منم همین طور! امّا اشتباهی فکر کنم اومدم گذشته.
    - تو که خودت در آینده هستی.
    -زندگی ادامه داره؛ می‌گذره و می‌گذره؛ ولی، بالاخره یه روزی تموم میشه امّا اون جایی که من هستم، هنوز
    زندگی تموم نشده، بنابراین آینده‌ای هم وجود داره؛ آینده‌ای شگفت انگیزتر و پرهیجان‌تر. آینده‌ای که شاید توش سراسر جنگ و خونریزی باشه، یا آینده‌ای که ایران؛ به اوج قلّه پیروزی خودش رسیده، و اون دوباره جزء اوّلین کشور قدرتمند جهان به حساب میاد.
    این حرف ها شد سرآغاز دوستی ما دوتا.
    یک ماه
    و ده روز از اون قضیه گذشته. با گذشت این همه زمان، البتّه هنوز که هنوزه بی شعوری خودش رو حفظ کرده؛ ولی این هم دلیل نمیشه که من اذیتش نکنم.
    خب یه خبر خوب؛ انهروانا هم به معبد رفت و به عنوان کاهن انتخاب شد و من تا دو روز شبیه دلقک شده بودم، تا ریموش بخنده و این قدر قمبرک نزنه.
    اوه! و یه چیز دیگه، که فوق‌العاده مزخرفه؛ این‌ها تو معبدشون، منظورم کاهن‌هاشونه، موقع دعا کردن عـریـ*ـان لختن؛ بدون این که حتّی جاهای خصوصیشون رو هم بپوشونن و من بخت برگشته، تو کل مراسم در حال جیم زدن بودم و با هرچیزی خودم و مشغول می‌کردم، تا نتونم توی اون دعا باشم.
    اوه اوه! و یه چیز مهم‌تر تازگی‌ها موقعی که ریموش رو می‌بینم ناخودآگاه ضربان قلبم تند‌ میشه، دست‌هام عرق می‌کنه و خب تا چند دقیقه‌ای مات میشم. فکر کنم مشکلی پیدا کردم، حتما باید پیش یه پزشک برم.
    و این که دارم زبون خودمون رو بهش یاد میدم؛ اما هنوز لنگ می‌زنه که اون هم اشکال نداره، خودمم وقتی این جوریم چه ایرادی می‌‌تونم ازش بگیرم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    هفتادوپنج روز گذشته و فقط بیست‌وپنج روز تا مراسم ازدواج باقی مونده.
    این مقدار زمان من رو می‌ترسونه.
    الان ما، یعنی من و ریموش؛ وسط راهیم تا بریم سمت شوش. آخه اون‌ جا محل زندگی ولیعهده‌‌.
    این‌ قدر توی راه بودیم، بدن درد گرفته بودم، الان تازه قدر ماشین رو می‌دونم.
    هوا گرگ و میش بود و به سمت تاریکی می‌رفت، سوز سردی می‌اومد و محوطه‌ی بیرون، واقعا ترسناک شده بود.
    دستام رو جلوی دهنم بردم و "ها" کردم و روی هم کشیدم تا حداقل یه ذره گرم بشن.
    با حرف ریموش که گفت:
    _استراحت می‌کنیم.
    خوش‌حال شدم و از کجاوه پیاده شدم.
    هوا پاکِ پاک بود، بدون یه ذره آلودگی.
    دستام رو دو طرفم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. با لذّت هوا رو وارد ریه‌هام کردم و یک قدم به جلو رفتم.
    با صدای خرد شدن چیزی زیر پام چشم‌هام رو باز گردم؛ دست‌هام رو پایین انداختم و پای راستم رو بلند کردم.
    با چیزی که دیدم روی زمین خم شدم، خدای من؛
    یه درخت بود؛ اما نبود.
    چه‌جوری بگم؟ خیلی کوچیک بود، یه مترهم حتی نمی‌شد. شکل درخت کاج بود، یه نهال، اندازه‌ش از این بزرگ‌تر بود.
    -چه متعجبتان کرده است، بانو؟
    به سمت ریموش برگشتم با دستم موهام رو که جلوی صورتم اومده بود رو به پشت گوشم فرستادم و به درخت اشاره کردم.
    -این، جالب نیست؟! این درخت خیلی کوچیکه، تا حالا این طوری ندیده بودم.
    ریموش لبخندی به حرفم زد وگفت:
    _کوچک نیست بانو، اندازه خودش است.
    خیره شدم به چشماش و گفتم:
    _ولی توی شهر ما، درختا خیلی بزرگن.
    سرم رو آوردم بالا و با دیدن روبه‌روم بهت زده گفتم:

    _ دقیقا اندازه ی این‌ها؛ این جا دیگه کجاست؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    ریموش بی‌تفاوت به روبه‌ رو نگاه کرد وگفت:
    -جنگل.
    تک خنده‌ای کردم و برگشتم روبه‌روش.
    -جنگل! شوخی می‌کنی؟!
    - خیر.
    دستام رو لای موهام بردم وگفتم:
    -اخه کجای این جا شبیه جنگله؟ این جا خبری از درخت نیست. این‌ها، این‌ها قارچن!
    ریموش اخمی به چهرش نشوند وگفت:
    -قارچ؟!
    -اره؛ خدای من، دارم دیوونه میشم این جا چرا این طوریه؟
    - امّا این جا شکل معمولی خودش است.
    با داد رو به ریموش گفتم:
    -شکل معمولی؟ تو به این جا می‌گی شکل معمولی؟! این هر چیزی هست غیر از شکل معمولی! درخت‌هاش اندازه یک گنجشکن، قارچ‌هاش سر به فلک کشیده‌ان و جای درخت‌ها رو تو این؛ به اصطلاح جنگل گرفته. این جا امکان نداره ایران گذشته باشه. احساس می‌کنم اومدم داخل یه فیلم تخیلی!
    دست‌هام رو گذاشتم روی سرم و روی زمین نشستم.
    با احساس دست کسی روی شونه‌ام، سرم رو بالا اوردم و با چشمای نم‌دار به قیافه ریموش نگاه کردم.
    - بانو خود را عصبی نکنید. جایی که شما به ما گفتید، به حتم با مال ما فرق می‌کند. فقط سعی کنید بی‌توّجه از آن‌ها گذر کنید.
    نیشخندی زدم:
    -سخته، وقتی یه چیزی رو ببینی، که تا الان وجود نداشته.
    به قارچ ها اشاره کردم و گفتم:
    -این‌ها رو میبینی‌؟ این‌ها توی شهر من خیلی کوچیکن، این قدر کوچیک که ما این ها رو می‌خوریم.
    و دوباره به درخت اشاره کردم وگفتم:
    -و این رو؛ این رو میبینی؟ این‌ها توی زندگی من، اندازه‌ی اون قارچ‌هان، من تا حالا این جوریش رو ندیدم!
    اومدم ادامه حرفم رو بزنم که چیزی به سرعت از کنار گردنم رد شد و زخمش کرد.
    از سوزش و دردی که احساس کردم؛ جیغ بلندی کشیدم.
    دستم رو به سمت گردنم بردم تا زخم رو لمس کنم که ریموش سریع دستم رو گرفت و بلندم کرد. شروع کرد به دویدن من هم دنبالش کشیده می‌شدم. دقیقاً به سمت جنگل می‌رفت.
    یه لحظه برگشتم و عقب رو دیدم. همه محافظ‌ها، داشتن با عده‌ای مبارزه می‌کردن. با
    چیزی که به پام گیرکرد روی زمین افتادم و دستم از دست ریموش جدا شد. اومدم بلند شم که سردی چیزی رو زیرگردنم حس کردم.
    چشمام گرد شد، عرق سردی از پشتم روون شد. پلکم از ترس می‌پرید. حتّی توانایی حرف زدن رو هم نداشتم. ریموش با دیدن حالم سریع شمشیرش رو دراورد و رو به پشت سریم گفت:
    -رهایش کن.
    مرد پشت سرم قهقهه‌ای زد و گفت:
    -چرا باید به خاطر حرف شما او را رها کنیم؟ وقتی بهترین فرصت پیش آمده و می‌توانیم از دست او خلاص شویم و دیگر او ضرری برای ما ندارد.
    ریموش دو قدم جلو اومد وگفت:
    -او، برای شما هیچ گاه ضرری ندارد. بهتر است او را رها کنید وگرنه چیزی که نباید بشود، می‌شود!
    _تو هیچ کاری نمی‌توانی انجام بدهی ولیعهد، این جا جزء قلمرو ما خواهد شد. این دختر هم طبق پیشگویی‌ها از سر راه ما برداشته خواهد شد.
    - خیال‌های خامت را برای خود نگهدار. پیشگویی درباره‌ی او صدق نمی‌کند، او بی‌تقصیر است.
    مرد قهقهه‌ای زد:
    -بی تقصیر باشد، امّا پیشگویی‌ها که این گونه نمی‌گویند. می‌توانیم دادوستدی با هم بکنیم. این دختر را به تو می‌دهیم؛ در عوض تو آن کتاب را به ما می‌دهی. خوب است نه!
    ریموش باشنیدن حرف مرد؛ بلند داد زد:
    _هرگز! ما هرگز این کتاب را به تو نخواهیم داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    یه دفعه ریموش بلند داد زد:
    _سرت را خم کن!
    سرم رو خم کردم که کمی از گردنم بریده شد. ریموش شمشیرش رو سمت مرده نشونه گرفت و پرتاب کرد.
    با پرتاب شمشیر ریموش؛ مرد و شمشیرش دود شدن رفتن هوا!
    با بهت به پشتم نگاه کردم اون، کجا رفت؟!
    ریموش سریع به سمتم دوید و دستم رو کشید.حتّی نذاشت به این که مرد کجا رفت، فکر کنم.
    وسط دویدن یه دفعه وایساد و از توی لباسش چاقویی رو دراورد و بهم داد.
    - هر چه که شد با این از خود مراقبت کنید. این راه را که مستقیم بروید از جنگل خارج می‌شوید.
    سریع خودم و جمع‌وجور کردم:
    _اما تو...
    - نگران من نباشید بانو! فقط بدوید.
    _امّا...
    ریموش به پشتم برگشت بلند داد زد:
    _بدوید!
    با داد ریموش شروع کردم به دویدن. تو همین حین برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. خبری از ریموش نبود.
    از حرکت وایسادم و دور خودم چرخیدم اون کجا رفت؟!
    با چیزی که به پام کشیده شد جیغ بلندی زدم و به سمت عقب رفتم.
    با دیدن گربه کوچولویی که "میو" می‌کرد دستم و روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم و نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم.
    به سمت گربه رفتم و دستم رو روی سرش کشیدم. عجیب
    بود اصلا ازم نترسید!
    گربه سفید بود. اگه دم نداشت میشد گفت، خرگوشه.
    _آخی تو چه قدر نازی! الهی! موش بخورتت.
    گربه زیر دستم سرش رو می‌چرخوند و خودش رو واسه‌م ناز می‌کرد. لبخندی
    از حرکاتش روی لبم نشست؛ که یه دفعه با دهنش آستین لباسم رو گرفت و کشید.
    سرم رو به حالت چیه!؟ کردم وگفتم:
    _ چی شده گربه کوچولو؟
    دوباره آستینم رو کشید و با سرش به جایی اشاره کرد. ا
    نگار که از چیزی ترسیده بود و می‌خواست فرار کنه و‌ من هم با خودش ببره.
    با دستم موهام رو به سمت بالا بردم و دنبالش راه افتادم. تو این جنگل اصلا نمی‌دونستم چی به چیه!
    اگه فکر می‌کنید دیوونه شدم که دنبال این گربه راه افتادم باید بگم که اره! خودمم همین فکر رو می‌کنم.
    امّا یه چیزی تو عمق وجودم وآدارم می‌کنه که دنبالش برم.
    این‌ قدر دویده بودم که از نفس افتادم.
    با نفس نفس پیشونیم و به پایه قارچی چسبوندم و نفس عمیق کشیدم. سعی کردم نفسم رو منظم بکنم.
    روم رو برگردوندم سمت گربه و لبخند عمیقی بهش زدم.
    یه لحظه احساس کردم اونم به من لبخند زد. توّهمی شدم
    رفت!
    با سرش به پشتم اشاره کرد سرم رو برگردوندم و به پشت سرم نگاه کردم چیزی نبود!
    دوباره اشاره کرد که گفتم:
    _چی میگی تو بابا؟
    گربه سرش و به اطراف تکون داد! فکر کنم واسه‌م سری از تاسف تکون داد!
    با چشم‌های گرد شده چند بار پلک زدم. فکر کنم باید برم پیش دکتر! واقعاً این دفعه باید برم. این قضیه شوخی بردار نیست.
    گربه اومد سمت قارچ و ازش بالا رفت.
    بیشتر که دقّت کردم روی پایه‌ی قارچ حالت پله مانند بود.
    با دست‌هام چشم‌هام رو مالیدم. ببینم توّهم زدم یا نه!
    دیدم نه خیر! کاملاً واقعیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    از اون پله ها دنبال گربه بالا رفتم.
    یه حالت در مانند روی کلاهک قارچ بود. گربه هم هی می‌پرید و می‌خواست بره داخل.
    درو که باز کردم اون سریع‌تر از من رفت تو.
    با قدم‌هایی آروم، کوتاه و لرزون وارد اون جا شدم.
    ترس تموم وجودم رو گرفته بود.
    داخلش کاملاً روشن بود. اطراف رو نگاه کردم کسی نبود.
    بعد از این که دیدم کسی نیست؛ نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم و خوش‌حال شدم.
    شروع کردم به کنکاش کردن اون، به اصطلاح خونه. یه اتاق حدود چهل متر یا کمتر بود. یه تخت یه نفره چوبی و ساده کنار دیوار، یه کتابخونه پر از کتاب هم کنارش. یه کمد که طولش زیاد بود سمت چپ اتاق موازی با تخت و کتابخونه بود.
    موندم از قدیم تا الان چرا مدل کتابخونه ها تغییر نکرده؟! با الان ها فرقی نداشت یه ذره خلاقیتم بد نیست‌ها!
    یه عالمه کرم شب‌تاب تو یه چیز شیشه‌ای حبس و به سقف اویزون شده بودن؛ دقیقا نقش لامپ رو ایفا می‌کرد. ملّت چه کارا که نمی‌کنن!
    یه ذره فضولی که بد نمیشه. د
    ر یکی از کمدها رو باز کردم. واو! سرم رو خاروندم. با شیطنت داخلش رو نگاه کردم.حالا کدوم و بردارم؟
    یه شمشیر که از طلای زرد بود؛ چشمم رو گرفت.
    دستم رو نوازش‌گونه روی تیغش کشیدم. ا
    ین خیلی قشنگه! حتی لمسش به آدم احساس قدرت میده.
    _زنان همیشه چیز‌‌های براّق را می‌پسندند.
    هیع بلندی کشیدم! و به پشت سرم برگشتم که سرم به سـ*ـینه کسی برخورد کرد.
    آب دهنم رو قورت دادم و آروم سرم رو اوردم بالا.
    تف به این شانس! تف!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    مردم میرن جایی صاحبش پیدا نمیشه‌ها. حالا ما می‌ریم به ثانیه نکشیده صاحبش برمی‌گرده!
    قضیه اون پسر بی‌خانمانه. جایی واسه خوابیدن پیدا نمی‌کرده میره تو آشغال‌ها بخوابه بهش میگن این جا صاحاب داره! دقیقاً مصداق منه!
    پشت سرم یه پسر بود.
    خدایی یا این جا دختر پیدا نمیشه! یا از شانس من نسلشون منقرض شده.
    پسره زال بود؛ با این که این طوری بود ولی از نظرقیافه بدم نبودا.
    مدل ابروهاش شیطونکی بود. مگه قدیم هم این مدلی بوده؟!
    _چیزی می‌خواهید بگویید بانو؟
    با حرفش سریع به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. با بدبختی از کنارش رد شدم که بهش برخورد نکنم. از خطر که رد شدم! به سمت در رفتم. خدا به خیر کرد.
    _ببخشید بی‌اجازه وارد خونه‌تون شدم. من...من باید برم.
    دستم رو به سمت در بردم که با حرفش دستم روش باقی موند.
    _متأسفم بانوی من. من فقط از فرمان سلطنتی اطاعت می‌کنم و طبق فرمان پادشاه؛ هنگام
    ورود شما به این خاک، وظیفه حفاظت از شما بر عهده ماست. پس نمی‌توانم اجازه خروج شما را از این خانه بدهم.
    تمام این حرف‌ها رو درحالی میزد که روی زمین نشسته بود و دست راستش رو حالت ضربدری روی سـ*ـینه‌ش گذاشته؛ کف دستش رو مشت کرده و به شونه چپش چسبونده بود.
    چه قدر هم عالی! درحالی که بهش نگاه می‌کردم دستم رو از پشت به کار انداختم تا در رو باز کنم و از این دیوونه خونه بیرون برم.
    که یه دفعه بلند شد و با قدم‌های بلند سمتم اومد. با دستش دست آزادم رو گرفت و کشید و من رو روی اون تخت نشوند. بعد برام تعظیمی کرد. با حرکتش دوباره بلند شدم و گفتم:
    _محافظت! ببین! فکر کنم اشتباه گرفتید. من الان فقط باید از این جنگل خارج بشم. بعدم من نمی‌خواستم بیام، تو این خونه. یه گربه من رو کشوند و مجبورم کرد بیام این جا.
    با قدمی که جلو گذاشت سریع دوباره روی تخت نشستم.
    سرم رو انداختم پایین و دستم رو روی صورتم کشیدم. خنگ! آخه مگه یه گربه فینگیلی می‌تونه تو رو مجبور کنه؟! دروغ از این ضایع‌تر نبود بگی؟
    -_من مطمئن می‌باشم که شما همان شخص هستید! زیرا هنگامی که در قصر پادشاه اقامت داشتید نیز، من مراقب شما بودم. امشب نیز اگر لازم نبود هرگز خودمان را به شما نشان نمی‌دادم و راجع به آن گربه...
    روی یه کتاب نشسته بودم و عجیب اذیت می‌کرد.
    بلند شدم و اون کتاب مزخرف و برداشتم و گذاشتم کنار ودوباره نشستم تا ادامه حرف پسره رو گوش بدم که دیدم خبری ازش نیست. فقط
    گربه همون جا که اون پسر وایساده بود روی زمین نشسته.
    واه! کجا رفت این؟! یه دور کامل تو اتاق رو نگاه کردم، دیدم نه بابا نیست! آخ جون رفت! خدا روشکر!
    از روی تخت بلند شدم و بچه گربه رو از روی زمین بلند کردم و توی بغلم گرفتم و سرش رو ناز کردم. خیلی با نمکه.
    اون رو کنارم روی تخت گذاشتم. دستم رو به سمت سرش بردم تا دوباره نازش کنم که یه دفعه!...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    تبدیل به همون پسر شد! و دستم همون جا موند. اون گربه همین پسره‌ست! یعنی پسره گربه است! یعنی گربه پسره است!
    لبخند مسخره‌ای روی لبم اوردم، و به قیافه‌اش نگاه کردم. شروع کردم به سمت در رفتن؛ تو همین حین با داد گفتم:
    _مامان! یکی کمکم کنه! تو رو خدا، کسی تو این خراب شده نیست؟!
    تا اومدم در رو باز کنم، دیدم باز نمیشه! د
    ستم رو مشت کردم و محکم به در کوبیدم و کمک خواستم. پاهام از ترس می‌لرزید و دندوناهام ناخوآدگاه بهم برخورد می‌کرد. همون طور که به در تکیه داده بودم؛ روی زمین نشستم. اشکام روی گونه‌م لیز می‌خورد و پایین می‌اومد.
    _تو رو خدا به من کاری نداشته باش!
    _بانو! من با شما کاری ندارم. بهتر است به همان جایی که نشسته بودید برگردید.
    _تو رو خدا!
    با حرفم یک دفعه با داد گفت:
    _برخیزید و سرجایتان بنشینید!
    اشکام رو با آستین لباسم پاک کردم و با لبای آویزون از روی زمین بلند شدم. با قدم‌هایی لرزون به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
    چشمام رو بهم فشار دادم تا مانع ریختن باقی اشک‌هام بشم. لباسم رو توی مشتم جمع کردم. که یک دفعه یاد اون خنجر افتادم که ریموش بهم داده بود! ا
    ره همونه! با اون می‌تونم فرار کنم! اگه اون راست می‌‌گفت و محافظم بود حق نداشت سر من داد بزنه. اون هرکوفتی که هست عمرا یه محافظ باشه!
    به گوشه گوشه‌ی خونه نگاه کردم، تا یادم بیاد کجا گذاشتمش. کنار قفسه شمشیر و چاقو‌ها بود؛ باید برم برش دارم! من یه پلیسم! اره من پلیسم! یه پلیس نباید بترسه. حتّی اگه تو یه بُعد زمانی دیگه باشم باز هم به پلیسم! از جام بلند شدم که پسر هم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از لرزش صدام کم کنم.
    _چیه؟! نمی‌تونم حداقل توی این خونه رو بگردم؟
    با آرامش سرش رو خم کرد و تعظیمی کرد. دوباره نشست سر جاش و کتابش رو گرفت تو دستاش و شروع کرد به خوندن.
    آروم آروم به سمت قفسه رفتم. دست‌هام به شدت عرق کرده بود و همین‌طور از گردنم دونه دونه عرق می‌ریخت.
    یه چشمم پسره رو می‌پایید. یه چشمم سمت قفسه بود.
    با یه حرکت چاقو رو سریع از کنار قفسه برداشتم!
    چه قدر راحت! اگه می‌دونستم میشه این قدر سریع برش داشت این قدر به خودم استرس نمی‌دادم.
    _بهتر است آن را در همان جا بگذارید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    صداش دقيقا از پشتم بود!
    چشمام رو بستم؛ آرنجم رو محکم به عقب کوبيدم که به شکمش خورد. برگشتم سمتش، چاقو رو با دو تا دستام به سمت جلو و روبه‌روش گرفتم. پسرِ
    دلش رو گرفته بود و از درد خم شده بود. چاقو رو سمتش نشونه گرفتم و پرت کردم، که يک دفعه غيب شد و از پشتم سر ظاهر شد!
    چاقو به ديوار برخورد کرد و به خاطر نرم بودن ديوارش توش فرو رفت. تا اومدم بهش حمله کنم؛ ساعد دستاش رو روي گلوم از همون پشت حلقه کرد و فشار داد. دست چپم رو سمت سرش بردم و پاي راستم و پشت پاي چپش گذاشتم؛ دست راستم رو به کتفش گرفتم و تو يه حرکت برش گردوندم و اون رو روي زمين انداختم!
    با اين حرکت نفس نفس مي‌زدم. واقعا واسه يه زن سخته با اين حرکت بخواد يه مرد رو زمين بزنه!
    اومدم سمت در برم که ساق پام رو کشيد. افتادم زمين و محکم چونه‌ام به زمين برخورد کرد. آ
    خ خدا! همون طور روي زمين محکم لگدي به قفسه سينه‌ش زدم، که دوباره روي زمين افتاد. از روي زمين بلند شدم، يه قدم با در فاصله داشتم که موهام از پشت کشيده شد. جيغ بلندي از درد کشيدم و با ديدن دست‌هاش؛ من هم دندونام رو روي دستش گذاشتم و محکم گاز گرفتم! حالا اون بود که داشت داد مي‌کشيد! تو همين وضع بوديم که يه دفعه در با ضرب باز شد و محکم به ديوار خورد.
    هردو از حرکت ايستاديم تا ببينيم کي پشت دَره؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    _چه شده؟!
    اوه! اين كه ريموشه! ريموش اومد داخل و در رو بست. كل لباس‌ها و سر و هيكلش خاكي بود. د
    وباره محكم كوبيدم تو شكم پسر كه گيج ريموش رو نگاه مي‌كرد! به سمت ريموش دويدم و دستم و دور بازوش حلقه كردم:
    _ريموش اين مي‌خواست من رو بكشه!
    ريموش يه نگاه خسته به پسر كرد و دوباره به من خيره شد.
    ریموش: آريا! او محافظ توست!
    موهايي كه روي صورتم بود و فوت كردم كه برن كنار.
    پسره چشماش رو بست و سرش رو خم كرد:
    _سرورم! من به بانو گفته بودم؛ اما ايشان حرف مرا باور نكردند و قصد داشتند به بيرون بروند، من طبق دستور شما اين اجازه را به ايشان ندادم.
    خنده‌ي ناباورانه‌اي كردم و گفتم:
    _اجازه ندادی؟!
    برگشتم سمت ریموش:
    -این من رو زد!
    _شما ابتدا ما را زدید و ما فقط از خود دفاع کردیم!
    _هاهاها! دفاع از خود؟ تو...تو...اصلا من زدم! تو چرا باید میزدی؟ ها؟
    ریموش نفس کلافه‌ای کشید و یک دفعه داد زد:
    _بس کنید!
    برگشتم سمت ریموش و گفتم:
    _چی چی رو بس کنید؟! اصلا کدوم آدم عاقلی رو دیدی، که به گربه‌ای که تبدیل به ادم بشه اعتماد کنه؟!
    _بانو! ما فقط به تنها حیوانی که در ذهن شما بود تبدیل شدیم.
    جیغی از سر کلافگی کشیدم:
    _اصلا تو دیگه چی هستی؟!
    ریموش بی توّجه به حرفم دستم رو گرفت و روی تخت نشوند.
    ریموش: تا به حال این چیزها را ندیده‌اید؟
    سرم رو به معنی نه تکون دادم.
    _ به خدا ما از این چیزها نداریم، که یک دفعه جلو روت ظاهر بشه و تغییر شکل بده!
    ریموش بهت زده گفت:
    _چگونه ممکن است این ها در آینده نباشند!؟ ما اکنون در صلح هستیم و در کنار هم زندگی می‌کنیم.
    _ببخشید با کی‌ها در صلح هستید؟
    _اجنه؛ صد سال است که بین انسان و جن پیمان صلح بسته شده!
    با دهن باز به پسره نگاه کردم بهش اشاره کردم و گفتم:
    _یعنی اون جنه؟!
    پسر سرش و خم کرد و گفت:
    _آری! نامم راهان است بانوی من! عذر می‌خواهم، اما در سرزمین شما ما نیستیم! یعنی اجازه ورود اجنه داده نمی‌شود.
    نامطمئن گفتم:
    _بودن و که هستید امّا... امّا، من تا حالا از نزدیک ندیدمتون یعنی هیچ انسانی، هیچ جنی رو از نزدیک ندیده...تو... واقعاً جنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا