- عضویت
- 2016/06/09
- ارسالی ها
- 191
- امتیاز واکنش
- 10,726
- امتیاز
- 606
پوفی کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
واقعا از گریه کردن یک مرد بدم میاومد، ناخودآگاه خودم هم شروع کردم به حرف زدن:
-میدونی من تو یه خانوادهی نظامی بزرگ شدم؛ مثل همین فرماندهها و این جوریا... من پیش مادربزرگم بودم. اوّلین بار به اون مامان گفتم. اوّلین قدمهام رو به کمک اون برداشتم. اون من رو پارک می برد. بهم محبّت میکرد. واسهام یه تکیهگاه بود؛ یه بت بود که میپرستیدمش. بزرگتر که شدم معنی مامان، بابا رو فهمیدم. بچهها تو کوچه مسخرهم میکردن و میگفتن بی پدر و مادرم. نحس هستم؛ امّا، خب، مامانبزرگ جوابشون رو میداد. مدرسه که میرفتم هرموقع که پدرهای بچهها میاومدن و اون ها با خوشحالی به سمت باباهاشون میرفتن، با حسرت نگاهشون میکردم. میدونی جالبیش چیه؟ همه ادعا دارن معلمها؛ مادر دوم بچهها هستن. اونها دلسوز و مهربونن؛ امّا معلّم من این طوری نبود، اون مثل یه جذامی با من رفتار میکرد. بعضی اوقات، بعضی چیزها درد میشه و میمونه رو دلت و زخم میشه؛ میشه دردِدلت، بغض میشه، میشه خاطراتت. آدم بعضی چیزها رو یادش نمیره، هر سنی هم که باشه شاید تصادفی یادش بره؛ امّا غریزهش هیچ وقت یادش نمیره. مثل این که آدم ناخوآگاه یه دفعه از یه چیزی بدش بیاد.
ریموش یه دفعه وسط حرفم پرید وگفت:
_پارک، مدرسه، جذامی، اینها یعنی چه؟
_یعنی منِ بدبخت دارم با تو درد دل میکنم، تو به چه چیزی فکر میکنی!
_عذر میخواهم.
ریموش ازم فاصله گرفت و چهار زانو نشست. مثل بچههایی که منتظر قصهای از مادربزرگشونن بهم نگاه کرد. وسط گریه خندهم گرفت، لبخندی زدم و ادامه حرفم رو گفتم:
-اوم. کجاش بودم؟ اها! تا این که بزرگتر شدم، از مدرسه که برگشتم خونه؛ مامانبزرگ رو دیدم، تنش یخِ
یخ بود. تکون نمیخورد. به سرعت دویدم تو کوچه و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن. همسایهها اومدن و زنگ زدن به آمبولانس. مامانبزرگم مرده بود.
به کمک اون ها واسه مادربزرگ مراسم گرفتیم. تو اون سن؛ من اصلا معنی مردن رو نمیدونستم. واسهام
مرگ یه واژهی تو خالی بود، یه واژهی بدون معنی، اصلا تو دایرهی لغاتِ ذهنم همچین کلمهای نبود.
واقعا از گریه کردن یک مرد بدم میاومد، ناخودآگاه خودم هم شروع کردم به حرف زدن:
-میدونی من تو یه خانوادهی نظامی بزرگ شدم؛ مثل همین فرماندهها و این جوریا... من پیش مادربزرگم بودم. اوّلین بار به اون مامان گفتم. اوّلین قدمهام رو به کمک اون برداشتم. اون من رو پارک می برد. بهم محبّت میکرد. واسهام یه تکیهگاه بود؛ یه بت بود که میپرستیدمش. بزرگتر که شدم معنی مامان، بابا رو فهمیدم. بچهها تو کوچه مسخرهم میکردن و میگفتن بی پدر و مادرم. نحس هستم؛ امّا، خب، مامانبزرگ جوابشون رو میداد. مدرسه که میرفتم هرموقع که پدرهای بچهها میاومدن و اون ها با خوشحالی به سمت باباهاشون میرفتن، با حسرت نگاهشون میکردم. میدونی جالبیش چیه؟ همه ادعا دارن معلمها؛ مادر دوم بچهها هستن. اونها دلسوز و مهربونن؛ امّا معلّم من این طوری نبود، اون مثل یه جذامی با من رفتار میکرد. بعضی اوقات، بعضی چیزها درد میشه و میمونه رو دلت و زخم میشه؛ میشه دردِدلت، بغض میشه، میشه خاطراتت. آدم بعضی چیزها رو یادش نمیره، هر سنی هم که باشه شاید تصادفی یادش بره؛ امّا غریزهش هیچ وقت یادش نمیره. مثل این که آدم ناخوآگاه یه دفعه از یه چیزی بدش بیاد.
ریموش یه دفعه وسط حرفم پرید وگفت:
_پارک، مدرسه، جذامی، اینها یعنی چه؟
_یعنی منِ بدبخت دارم با تو درد دل میکنم، تو به چه چیزی فکر میکنی!
_عذر میخواهم.
ریموش ازم فاصله گرفت و چهار زانو نشست. مثل بچههایی که منتظر قصهای از مادربزرگشونن بهم نگاه کرد. وسط گریه خندهم گرفت، لبخندی زدم و ادامه حرفم رو گفتم:
-اوم. کجاش بودم؟ اها! تا این که بزرگتر شدم، از مدرسه که برگشتم خونه؛ مامانبزرگ رو دیدم، تنش یخِ
یخ بود. تکون نمیخورد. به سرعت دویدم تو کوچه و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن. همسایهها اومدن و زنگ زدن به آمبولانس. مامانبزرگم مرده بود.
به کمک اون ها واسه مادربزرگ مراسم گرفتیم. تو اون سن؛ من اصلا معنی مردن رو نمیدونستم. واسهام
مرگ یه واژهی تو خالی بود، یه واژهی بدون معنی، اصلا تو دایرهی لغاتِ ذهنم همچین کلمهای نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: