کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤به توکل نام اعظمت❤


❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
‌‌‌‌



4xoc_photo_2016-10-21_23-26-01_-_copy_-_copy_%282%29_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy.jpg


نام رمان:یک دقیقه یلدایم باش
نویسنده:زهرا بهاروند
ژانر:عاشقانه


خلاصه:
شخصیت هایِ رمانِ من،
نه مغرور و از خود راضین،نه اعصاب خُرد کن!
نه اسامیِ عجیب و غریب دارن و نه عقایدی که سال هاست تویِ خانواده ی ایرانی جریان داره رو زیر پاهاشون له می کنن!
شخصیت هایِ رمانِ من کامل و ناب نیستن!
اشتباه و ضعفایِ خودشونو دارن!
بهتره با من همراه بشید تا طعم رمانی نزدیک به واقعیت رو بچشید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤به توکل نام اعظمت❤


    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤





    مقدمه:
    کاش می شد اتفاقی بیفتد که دلم غنج برود؛
    مثلا بیایی
    و
    بمانی!
    مثلا بیایی
    و
    عاشقم شوی!
    یا مثلا
    صدایت کنم،با لبخندِ زیبایت به سمتم برگردی
    و
    جانم بگویی!
    یا نه،یک دقیقه به دور از همه ی نبودن هایت،

    یلدایِ‌ من باشی!
    به خدا که من به شصت ثانیه تو را داشتن هم راضیم!
    تو‌که یک دقیقه یلدایم باشی،
    من تمام عمر،
    مجنونت میشوم..!


    چشمامو با درد روی هم فشار دادم.
    کِی می خواست تموم شه این بدبختیا؟کِی میشد یه نفس راحت بکشم؟
    رو کردم به نیلوفر که بغ کرده بود:
    _کتابات روهم چقدر می شن؟
    _دویست تومن...آبجی؟
    منتظر نگاهش‌ کردم،سعی داشت صداش نلرزه و بغضشو نشون نده!نمی تونست!
    _میگم اگه من امسالو نرم مدرسه،واسه تو راحت تره همه چی...
    عصبی شدم،محال ممکن بود بزارم همچین اتفاقی بیفته..!
    _چی میگی تو؟آخه کدوم آدم عاقلی سال چهارم تجربی ترک تحصیل میکنه؟ها؟اونم با نمره های عالی تو!
    _من بچه نیستم یلدا!دارم می بینم که روز به روز داری آب میشی.نمیتونم دست رو دست بزارم تا خواهر بیست وچهار ساله ام بخاطر جور کردن خرجای من سختی بکشه!اگه خرج من نباشه حداقل میمونه خرج داروهای مامان...
    آه عمیقی کشیدم؛دیگه اشکم داشت در می یومد.بلند شدم و کنارش روی قالیچه ی قدیمی دست بافت مامان نشستم.دستمو دور شونه اش انداختم و حرفایی زدم که خودمم دیگه اعتقاد چندانی بهشون نداشتم..!
    _همه چی درست می شه آبجی کوچیکه،بهت قول می دم..!تو دکتر می شی،مامان سرپا می شه...
    _داداش فریدم برمی گرده...
    حالم بدتر شد.
    فرید دیگه جایی تو‌زندگی من نداشت.باعث و بانی نصف بدبختیایی که با بی رحمی روی سرم آوار شده بودن و‌ داشتن از پا درم می‌ آوردن،فرید بود.
    سعی می کردم صدام بالا نره:
    _اسم اون بی غیرتو مگه نگفتم نیار؟اون اگه داداش بود ول نمی کرد بره و منو بزاره با یه مشت طلبکار بی غیرت تر از خودش.
    ساکت شد.چیزی نگفت؛یعنی چیزی نداشت که بگه..!
    این روزا، هیچکدوممون،هیچی نداشتیم برای گفتن..!
    _یلدا؟
    _هوم؟
    _میگم حالا که بیکار شدی چی؟آخر ماه وقت دکتر مامانه.داروهاشم دارن تموم میشن.
    _امروز میرم دنبال کار.
    _آتلیه؟
    _نه بابا!چند تا آتلیه رفتم،مثل‌‌ همین آتلیه ای بودن که خودم کار می کردم.حقوقشون کمه نمی صرفه‌‌‌‌‌‌‌..!یه چند جا هست باید برم واسه استخدام منشی.من نمی دونم چرا این داروهای لعنتی اینقدر گرونن؟
    _کاش بابا بود...
    _با ای کاش و اگر زندگی نمیچرخه نیلوفر.دنیا بی رحمه و رحمی نداره واسه ضعیفا...امثال ما رو له میکنه و میره..!
    دنیا،فقط واسه اونایی که کاخ نشینن و پول موبایل تو دستشون، کل زندگی مارو می ارزه دنیاست..!واسه ماها فقط حسرت و خط کشیدن رو آرزوهامونه.حالام پاشو برو درستو بخون مگه امتحان زیست نداری؟نگران کتاباتم نباش...
    بلند شد و رفت سمت اتاق.یه لحظه برگشت سمتم
    _خوبه که هستی آبجی یلدا...
    لبخند دلخوشکنکی زدم.از جلوی دیدم که محو شد بلند شدم و رفتم سمت‌‌ آشپزخونه.زیر غذا رو خاموش کردم،رفتم توی اتاق و آروم و بی سر و صدا لباسامو پوشیدم؛کیفمو برداشتم و همون طور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
    _من دارم می رم.ناهار رو گازه،خواستی بری مدرسه هم به مهناز خانم بگو حواسش به مامان باشه.
    _چشم،مراقب خودت باش. خداحافظ.
    _خداحافظ.
    روی تک پله ی توی حیاط نشستم و کفشای اسپرت قدیمیمو پام کردم.
    بلند شدم و رفتم سمت در حیاط که چشمم خورد به حوض دایره ی شکل وسط حیاط؛؛
    ماهی قرمزاش کو؟
    ده ماهه که زندگیمون شده مثله همین حوض،شکسته و بی رنگ و رو..!
    اون وقتی که بابا زنده بود،این خونه هم بوی زندگی میداد.
    لبخند از روی صورتامون کنار نمیرفت،یه خانواده ی خوشبخت بودیم.
    نمیگم پولدار و عیونی ولی دلخوش بودیم.اصلا همه چی خوب بود.
    الان اما،لبخندامون فراری شده بودن،خوشبخت نبودیم!
    آه عمیقی کشیدم و از در زدم بیرون.باید چندتا شرکت سر می زدم.ولی بعید می دونستم هیچ جا به یه لیسانس رشته ی عکاسی،که از کار بیکار شده و پولی نداره واسه آتلیه زدن،احتیاجی باشه..!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    برخلاف تصورم که فکر می کردم الان مثل تو فیلما،کلی آدم نشستن و دارن فرم استخدام پر می کنن؛ دو سه نفری بیشتر نیومده بودن!
    استخدامی برای منشی یه شرکت عمرانی بود،آخرین جایی که اومده بودم و بازم مثله قبلیا امیدی نداشتم.
    دختر جوون و تقریبا بیست و پنج شیش ساله ای که برای مصاحبه رفته بود داخل اتاق معاونت،بیرون اومد،کسی که پشت میز منشی بود و انگار قرار بود از اینجا بره،اشاره داد تا من وارد شم.
    از جام بلند شدم و با قدمایی که خسته تر از هروقتی بودن رفتم سمت اتاق معاون.
    دو تا تقه به در زدم و بدون منتظر موندن واسه جواب،داخل شدم.
    هیچوقت حوصله ی این تشریقات و نداشتم!دیدن سفیر که نمی رفتم!
    نگاهمو دور تا دور اتاق مربعی شکلِ تقریبا سی متری گردوندم.دیزاین مشکی و سفید!مبلایِ اداری مشکی چرم،میز‌ چوبی مدرنِ سفید و کاغذ دیواریایِ سفید با حاشیه های مشکی!روی دیوار سمت چپ هم عکسای ساختمونای سنتی و مدرن به چشم می خورد.
    دست از کنکاش کردن برداشتم و

    صدامو صاف کردم و سلامی کردم تا جناب معاون که سرش توی موبایلش بود،متوجه حضورم بشه.یاد حرف مامان افتادم که می گفت:
    "این
    موبایلا زندگیارو داره اساسی تغییر می ده!"
    _سلام!
    سرشو بلند کرد،با دیدن چهره اش،موهایِ قهوه ایِ یه سانیش،صورت کشیده و چشمایِ عسلی که با کنجکاوی نگاهم می کردن،
    تصویرای توی ذهنم مثل یه فیلم چند ثانیه ای جلوی پرده ی چشمام اکران شدن..!اصلا انتظار دیدنشو نداشتم.
    اونم انگار تعجب کرده بود که صداش پر از بهت شد:
    _یلدا خانم؟
    دسته ی کیفمو فشار دادم.بدتر از اینم میشد؟
    _حالتون چطوره آقا ارسلان؟
    _ممنونم...شما،اینجا؟ بفرمایید بشینیدخواهش میکنم.
    و با دست به مبلای چرم مشکی اشاره کرد.روی مبل تک نفره نشستم و اونم دستاشو قفل هم کرد و خیره شد بهم.
    نگاهش پر از کنجکاوی بود.ده ماهی بود ندیده بودمش،درست از بعد از چهلم بابا.
    _از فرید چه خبر؟
    چی می گفتم بهش؟که‌دوستت که برادرم باشه معلوم نیست کجا فرار کرده؟
    _چند وقته سفره.
    یادم اومد من هیچوقت آدم دروغ گویی نبودم!
    ابروهاشو بالا انداخت:
    _آها...هرچی زنگ می زنم خاموشه از اون جهت‌پرسیدم.
    این بار من بودم که ابروهام بالا پریدن!برام جای تعجب داشت ارسلانی کهرفیق فاب فرید بود ازش خبری نداشته باشه و اینقدر ساده از کنار خبرگرفتن ازش بگذره!یه جای کار بد می لنگید!
    با صداش که مخاطب قرارم داده بود دست از پوآرو بازی درآوردن برداشتم!

    _برای استخدام اومدین؟
    _بله با اجازتون.
    _اختیار دارین.لطف کنید فرمتونو بدین.
    برگه رو سمتش گرفتم که انگار که چیزی یادش بیاد چشماشو یکم ریز کرد:
    _شما مگه عکاسی نخوندین؟
    _خب بله.
    _پس..،
    _راستش توی یه آتلیه کودک کار می کردم ولی شرایطش خوب نبود.چند تا آتلیه هم رفتم که بازم شرایط خوبی نداشتن.هزینه های آتلیه زدنم که بالاست،اینه که خدمت شمام.
    سرشو تکون داد:
    _متوجهم!همونطور که دیدین تعداد کمی واسه استخدام اومدن.که خب بخاطر این بود که ما آگهی رو دوسه روز بیشتر نیست دادیم.ایناییم که اومدن،نمی تونستن تمام وقت بمونن.اگه شما مشکلی ندارین با تمام وقت،که استخدامین.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    از خوشحالی داشتم بال در می آوردم! انگار روبرویی باهاش زیاد بدم نبود.مگه می شد مشکلی داشته باشم؟
    _نه نه...چه مشکلی؟
    لبخند رضایتمندی زد:
    _پس از فردا راس ساعت هشت صبح اینجا باشید.تا شیش بعد ازظهرم ساعت کاریمونه،حقوق ماهیانه هم هفتصد تومنه.
    کم بود،ولی از هیچی بهتر بود.
    خوشحال از جام بلند شدم،کیفمو روی شونه م مرتب کردمو سعی کردم لحنم تشکر آمیز باشه:
    _واقعا ممنونم!فعلا خدانگهدار.
    _خواهش میکنم.سلام برسونید به خاله معصومه،‌ خداحافظ.
    سرمو تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم.
    قدمام دیگه خسته نبودن و یکم انرژی گرفته بودم!
    دکمه ی آسانسور و زدم و سوار شدم؛خواستم دکمه ی همکفو بزنم که یه مرد جوون،حدودا سی ساله خودشو سریع داخل انداخت!
    یکم خودمو کنار کشیدم و دوباره خواستم دکمه رو بزنم که اون زودتر از من،دکمه ی طبقه بیستمو زد!چقدر بی فرهنگ بود..!
    _ببخشید آقا،من میخواستم برم همکف.
    _منم طبقه بیستم کار دارم!
    اخم ظریفی روی پیشونیم جاخوش کرد:
    _یعنی چی؟من زودتر اومدم...
    با لودگی جواب داد:
    _مگه صف مدرسه اس؟که هرکی زودتر اومد جلو وایسه؟
    الان خواست مثال بزنه مثلا؟بی سواد!
    _چه‌ربطی داشت؟
    انگار که از سمج بازی و کوتاه نیومدن من خوشش اومده بود که با لبخندی که بدجوری حرص منو درمیاورد گفت:
    _ربطش اینه که من یه جلسه ی مهم دارم و...
    با یه نگاه که ینی تو مهم نیستی از سرتاپامو نگاه کرد و گفت:
    _و فکر نمی کنم چند دقیقه دیر رسیدن توی کارای شما اختلالی ایجاد بکنه!
    دوست داشتم داد بزنم.ولی خودمو کنترل کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم،نباید زود عصبانی میشدم.اگه منم چاک دهنمو باز می کردم و نسنجیده حرف می زدم،چه فرقی با مَرد روبروم داشتم؟
    مردی که از روی ظاهر و لباسای نسبتا کهنه ام می گفت مهم نیستم و خودش رو مهم فرض می کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤

    ‌‌
    یکم آروم شدم،رومو کردم سمت مخالفش‌‌‌ و سعی کردم حضورشو ندیده بگیرم.
    صدای زنگ گوشیم،باعث شد بین انبوه خرت و پرتای کیفم دنبالش بگردم.چقدر آت و آشغال توش بود!پیداش
    کردم؛نیلوفر بود:
    _سلام آبجی!
    _سلام!مامان خوبه؟خودت خوبی؟
    _خوبیم ما...چیشد بالاخره؟از صبح‌رفتی الان شیش بعدازظهره.کار پیدا کردی؟
    _اره...
    صداش خوشحال شد:
    _واقعا؟کجا؟
    _ارسلانو یادته؟
    _همون دوست دوران سربازیه داداش؟
    _آره...این شرکتی که اومدم معاونشه،منم از فردا به عنوان منشی تمام وقت‌ میام‌ سرکار.
    _‌ خداروشکر.
    _آره واقعا خداروشکر.
    همون لحظه آسانسور وایساد و اون بی فرهنگ پیاده شد.
    _فعلا خداحافظ نیل!
    گوشیو قطع کردم و قبل از اینکه توی سالن بزرگ روبرو‌م که دورتادورش تابلوهای ساختمونای جالبی به چشم می خورد گم بشه صداش زدم:
    _آقا؟
    با تعجب به سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد.
    الان ینی زورش میومد بپرسه:
    "بله امرتون رو بفرمایید خانم محترم؟"
    _توی اون جلسه ی مهمتون مثله چند دقیقه قبل نباشید..!
    تعجب نگاهش بیشتر شد،با یه پوزخند ادامه دادم:
    _مثل چند دقیقه قبل بی فرهنگ و متکبر!
    دکمه ی آسانسور و زدم و اونو با دهنی که از بهت بازمونده بود،تنها گذاشتم.
    کیش،حالا مات بمون..!
    فکر کرده بود چون اول جوابشو ندادم،زبون ندارم.
    بی فرهنگه متکبر!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    همون طور که سجادمو جمع میکردم،رو به مامان گفتم:
    _دعا کن کارِ بی دردسری باشه مامان!
    _ ان شاءاللّه که همینطوره مادر.
    سجاده ی جمع شدمو گذاشتم روی میز کوچیکی که گوشه ی هال بود.
    _گفتی شرکت چیه دخترم؟
    _یه شرکت ساخت و سازه،از اینایی که برج میسازن میلیاردی! دوست فریدم که گفتم،معاونه اونجاست.
    _سختت نیست مادر؟ساعت کاریش زیاده.
    لبخندی زدم و دستای گرم و چروکیده ی مامانو توی دست گرفتم:
    _نه مادرمن!سخت کجا بود؟دخترت یه پا شیره..!
    اشک توچشمای خوشگلش که جمع شد،بغض گلوی منو هم گرفت.اینقدر مهربونی داشتن چشمای قهوه ایش،که جونمو هم پاشون میدادم.
    _گریه نداشتیما مامان..! تو رو خدا ...
    _باعث دردسرتم،اگه خرج دوا درمون من نبود..
    _هیش! ادامه نده مامان! این حرفا چیه آخه؟بچه بزرگ کردی واسه همین وقتا دیگه..!
    _ الهی خیر از جوونیت ببینی دخترم.
    _الان شد! دعای خیر مامانم طوفان به پا میکنه!
    بالشت زیر سرشو مرتب کردم،پتو‌شو روش کشیدم،گونه ی نرم و چروکشو بوسیدم و خودمم رفتم توی اتاق.
    نیلوفرم خواب بود.روی تشکی که روی زمین پهن بود دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالاکشیدم،دستامو زیر سرم قفل کردم و خیره شدم به پنجره ی اتاق.
    ماه کامل بود.نور نقره ایش چقدر قشنگ بود!
    جون میداد بلند شم و چند تا عکس خوشگل ازش بگیرم.
    عکس...،
    دوربین!
    یدفعه خوشحال لبخند بزرگی زدم.خودشه!خودشـه...!
    چرا از صبح به فکرم نرسیده بود؟
    با فروختن دوربین عکاسیم، میتونستم هم داروهای مامان و هم کتابای نیلوفرو بگیرم.
    یه لحظه دلم گرفت،هدیه ی بابا بود..!
    ولی مهم الان مامان و نیلوفر بودن.
    اشکایی که میخواستن راه بیفتنو با یه نفس عمیق پس زدم،چشمامو بستم و سعی کردم بدون فکر و خیال خوابم ببره‌ و اونقدری خسته بودم و از صبح از این شرکت به اون شرکت رفته بودم که سریع اسیر خواب و رویا بشم.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    در حیاطو آروم،طوری که مامان و نیلوفر از خواب بیدار نشن بستم.
    راه کوچه ی نسبتا باریکمونو پیش گرفتم.
    عاشق محله و کوچمون بودم؛پر بود از صفا و صمیمیت.
    نیمه ی شعبان که میشد،مردای همسایه با کمک هم سرتاسرشو چراغای رنگی می بستن.
    ماه رمضون ها هم که دیگای شعله زرد و حلیم واسه افطاری آماده بودن و بوی زعفرون کل محله رو برمی داشت.
    ماه محرم و صفر که می شد،
    جلوی همه ی خونه ها پرچمای « السلام علیک یا اباعبداللّه الحسین علیه السلام » و « السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام » بود.
    همسایه هامونم همه از قدیم اینجا بودن و خداروشکر خانواده های خوبی بودن.
    دستامو کردم توی جیب مانتوی نوک مدادیم که یه انگشتی زیر زانوم بود.
    پاییز،پاییزِ سردی بود.
    به ایستگاه اتوبوس که رسیدم،اتوبوس میخواست راه بیفته که سریع سوار شدم.روی صندلی کنار شیشه نشستم و زل زدم به خیابونا که کم‌ کم شلوغ میشدن.ساعتمو نگاهی کردم،ساعت هفت بود؛به موقع می رسیدم.

    ***

    زیر لب « بسم اللّه الرحمن الرحیم » ای گفتم و وارد شرکت شدم.
    از راهروی نسبتا طولانی که رو دیواراش عکس و‌تابلوهای برجا و ساختمونایی که صددرصد کار همین شرکت بود،گذشتم.
    به سالن اصلی که میز منشی بود رسیدم.سمت چپ میز منشی،اتاق معاونت و کنارشم اتاق مدیر عاملی که هنوز ندیده بودمش،قرار داشت.
    روبروی میز منشی هم یه دست مبل چرمی قهوه ای اداری بود.
    رفتم پشت میزی که از الان مال من بود و همونطور مستأصل به صفحه ی مانتیور خاموش زل زدم.
    الان دقیقاچیکار می کردم؟
    همونطور وایساده بودم که ارسلان از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم به سمتم اومد‌ و چند قدمیم وایساد:
    _سلام و صبح بخیر...
    لبخند کمرنگی زدم:
    _سلام صبح شماهم بخیر...
    _چرا وایسادین؟
    کیفمو روی صندلیم گذاشتم:
    _الان من چیکار باید بکنم؟
    کنار کامپیوتر ایستاد و دکمه ی کیس و زد:
    _کار سختی نیست.تنظیم قرارای ملاقات،چک کردن برنامه ها،مرتب کردن پوشه های قراردادای مختلفا و این جور کارا.
    فکر کنم فشارم افتاد!کار سختی نبودن اینایی که گفت؟
    چند دقیقه بعد روی صندلی نشسته بودم و اونم پرونده هارو جلوم گذاشته بود و از روی یکی از پرونده ها داشت برام نحوه ی تنظیم جدول و بقیه ی چیزا رو توضیح‌می داد‌.
    خودکاری که دستم بود و تکونش می دادم، روی زمین افتاد.‌
    خم شدم و رفتم زیر میز تا برش دارم.صدای سلام مردی و پشت سرش جواب دادن ارسلان اومد.
    خودکارو برداشتم و صاف ایستادم که با دیدن کسی که جلوم بود گیج و گنگ ارسلانو نگاه کردم.ارسلان هم که گیجیمو دید دستشو سمت مرد روبرومون دراز کرد و لبخندی زد:
    _برادرم و مدیر عامل شرکت مهندس علی رادفر!
    دستشو سمت من که نزدیک بود غش کنم گرفت:
    _ایشونم خانم یلدا نادری‌ منشی جدیدمون.
    خودکاری که دستم بود،با هضم اطلاعاتی که ارسلان داده بود دوباره از دستم افتاد.
    بی فرهنگ مدیر عامل اینجا بود؟
    یعنی از اینم بدتر؟
    سعی می کردم لحنم نلرزه و نگاهم سمت خودکار روی زمین بود:
    _خوشبختم...
    صداش پر از خنده بود.حتما با خودش می گفت این که الان سرشو انداخته پایین همون زبون دراز دیروزه؟
    _منم همینطور.امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
    بعدم رفت سمت اتاقش و ارسلانم دنبالش رفت.
    در اتاق که پشت سرشون بسته شد با سستی روی صندلیم نشستم و توی دلم دعا دعا کردم باهام لج نیفته.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    لیست قرارای ملاقات و جلسه ها جلوم بود و داشتم تاریخا و ساعتاشونو نگاه می کردم.
    درست نیم ساعت دیگه یه جلسه داشتن.
    شماره ی اتاق مدیرعاملو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده:
    _بله؟
    نگاهم به لیست جلوم بود و از روش روخوانی می کردم:
    _ببخشید،خواستم بگم تا نیم ساعت دیگه با مدیر عامل و مهندسین شرکت پارسا،جهت پروژه ی پردیس جلسه دارین!
    نگاهمو از برگه گرفتمو نفس گرفتم!بازم صداش ته مایه ی خنده داشت:
    _قرائت فارسی بیست شدین خانم نادری؟
    گیج شدم و منظورشو نفهمیدم.
    _بله؟
    _لازم نیست از روی لیست روخوانی کنید،من ساعتای جلساتو یادم می مونه!
    ینی دوست داشتم اون لحظه کلمو بکوبم به دیوار!
    _آهان...ببخشید بازم...
    بعدم سریع گوشی رو گذاشتم تا دوباره ضایعم نکنه.
    برخلاف بار اول که دیدمش و حس کردم از اون مغرورها ست،حالا به نظرم ازاون دسته افرادی بود که همه رو دست می انداخت و احساس خوشمزه بودن می کرد!


    ***

    خسته تر از هروقتی بودم.کامپیوتر و خاموش کردمو از جام بلند شدم.اونقدر سرم شلوغ بود روز اولی که حتی وقت نکردم نمازمم بخونم.
    رفتم سمت اتاق مدیرعامل و دوتقه به در زدم و بدون انتظار وارد شدم.
    سرشو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.
    _آقای مهندس؟
    پلکاشو تکون داد و با چشمایی که از خستگی قرمز بودن منتظر نگاهم کرد.
    _ساعت کاری تمومه...منم دارم می رم...
    بلند شد و کتشو که روی صندلیش بودو برداشت و پوشید.
    _خسته نباشید.به سلامت...
    _ممنون،شمام همینطور... خداحافظ...
    از اتاقش بیرون اومدم،کیفمو برداشتمو خواستم برم سمت در که ارسلان از اتاقش بیرون اومدو با دیدنم صدام زد:
    _یلدا خانم؟
    _بله؟
    _صبرکنیدمن می رسونمتون...
    مخالفت کردم:
    _نه نه ممنون...خودم می رم...
    _اصلا راه نداره...می خوام به خاله معصومه ام سر بزنم!
    دیگه مخالفتی نکردم:
    _بفرمایید قدمتون سر چشم...
    همون لحظه مهندس هم کیف به دست از اتاقش بیرون اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    نگاهشو بی تفاوت بین من و ارسلان چرخوند.
    روکرد سمت ارسلان و با صدایی که خستگی توش موج‌ می زد گفت:
    _ماشینمو نیاوردم،تعمیرگاهه...منو می رسونی خونه؟
    یه لحظه از خودم پرسیدم:
    "مگه تو یه خونه زندگی نمی کنن؟"
    خودمم جواب خودمو دادم:
    "خب لابد زن داره دیگه"
    "شایدم خونه مجردی داره"
    "خاک برسر منحرفت"
    "چه ربطی داره خو! لابد تنها زندگی می کنه! از این جماعت پولدار بعید نیست"
    سرمو تکون نامحسوسی دادم تا این فکرای بیخود،دست از سرم بردارن.
    ارسلان نگاهی به من منتظر انداخت و رو کرد به برادرش:
    _من باید تا خونه خانم نادری برم.
    چشمای مهندس از تعجب گرد شد.
    تازه فهمیدم ارسلان چی گفت!
    یعنی خاک توسرجمله ردیف کردنت پسر!
    الان این داداشت پیش خودش چی فکر می کنه؟
    یعنی چی که یه کاره برداشتی میگی میخام برم خونه خانم نادری؟
    انگار خودشم فهمید که دستپاچه جمله ردیف کرد:
    _ما آشنایی چند ساله داریم. می خوام به مادرشون یه سری بزنم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا