- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
اشکام رو پاک کردم و به سمت مامان رفتم...جلوش ایستادم و با حالتی دستوری گفتم:مامان پاشو...باید باهم حرف بزنیم...
مامان صورتشو بالا گرفت و با صورتی گریون گفت:چی!!؟
صدام رو یکم بالاتر بردم...
_مامان بهت گفتم پاشووو...باید با هم حرف بزنیم...
مامان با وحشت از جاش بلند شد و اشکهاشو پاک کرد...راه افتادم...اونم پشت سرم اومد...وارد حیاط بیمارستان شدیم...به سمت یه صندلی رفتم...
_مامان بشین...
مامان بدون هیچ حرفی نشست...منتظر به من چشم دوخت...باصدایی که سعی میکردم بغض دار نشه...با چشمایی پر از اشک گفتم:امیر...امیر...داداش...داداش ما!!!!!
مامان اول با وحشت بهم نگاه کرد...اما بعدش...اشکهاش جاری شد...
داد زدم:جواب بده مامان...امیر داداش ما!!!؟
همونطور که گریه میکرد...سرش رو تند تند تکون داد...نهههه...سرم گیج رفت...دستم رو به دسته صندلی گرفتم که نیفتم...پوزخند صداداری زدم و گفتم:هه...داشتین میزاشتین دخترتون با داداشش ازدواج کنه!!!!!
مامان با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و گفت:امیر...داداش تو نه...اما داداش نیاز..ه..هس..هست...
با دهن باز...با صورتی که میلرزید...به مامان نگاه کردم...
مامان صدای گریه اش بلند شد و گفت:نیاز...دختر منه... مکثی کرد و با هق هق ادامه داد:اما دختر بابات و خواهر تو نیست...
سرم گیج رفت...اونجا دور سرم می چرخید...قلبم تیر می کشید...درد میکرد می سوخت...اشکهام با سرعت گونه هام رو خیس کردن...
مامان صورتشو بالا گرفت و با صورتی گریون گفت:چی!!؟
صدام رو یکم بالاتر بردم...
_مامان بهت گفتم پاشووو...باید با هم حرف بزنیم...
مامان با وحشت از جاش بلند شد و اشکهاشو پاک کرد...راه افتادم...اونم پشت سرم اومد...وارد حیاط بیمارستان شدیم...به سمت یه صندلی رفتم...
_مامان بشین...
مامان بدون هیچ حرفی نشست...منتظر به من چشم دوخت...باصدایی که سعی میکردم بغض دار نشه...با چشمایی پر از اشک گفتم:امیر...امیر...داداش...داداش ما!!!!!
مامان اول با وحشت بهم نگاه کرد...اما بعدش...اشکهاش جاری شد...
داد زدم:جواب بده مامان...امیر داداش ما!!!؟
همونطور که گریه میکرد...سرش رو تند تند تکون داد...نهههه...سرم گیج رفت...دستم رو به دسته صندلی گرفتم که نیفتم...پوزخند صداداری زدم و گفتم:هه...داشتین میزاشتین دخترتون با داداشش ازدواج کنه!!!!!
مامان با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و گفت:امیر...داداش تو نه...اما داداش نیاز..ه..هس..هست...
با دهن باز...با صورتی که میلرزید...به مامان نگاه کردم...
مامان صدای گریه اش بلند شد و گفت:نیاز...دختر منه... مکثی کرد و با هق هق ادامه داد:اما دختر بابات و خواهر تو نیست...
سرم گیج رفت...اونجا دور سرم می چرخید...قلبم تیر می کشید...درد میکرد می سوخت...اشکهام با سرعت گونه هام رو خیس کردن...