کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,875
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
اشکام رو پاک کردم و به سمت مامان رفتم...جلوش ایستادم و با حالتی دستوری گفتم:مامان پاشو...باید باهم حرف بزنیم...
مامان صورتشو بالا گرفت و با صورتی گریون گفت:چی!!؟
صدام رو یکم بالاتر بردم...
_مامان بهت گفتم پاشووو...باید با هم حرف بزنیم...
مامان با وحشت از جاش بلند شد و اشکهاشو پاک کرد...راه افتادم...اونم پشت سرم اومد...وارد حیاط بیمارستان شدیم...به سمت یه صندلی رفتم...
_مامان بشین...
مامان بدون هیچ حرفی نشست...منتظر به من چشم دوخت...باصدایی که سعی میکردم بغض دار نشه...با چشمایی پر از اشک گفتم:امیر...امیر...داداش...داداش ما!!!!!
مامان اول با وحشت بهم نگاه کرد...اما بعدش...اشکهاش جاری شد...
داد زدم:جواب بده مامان...امیر داداش ما!!!؟
همونطور که گریه میکرد...سرش رو تند تند تکون داد...نهههه...سرم گیج رفت...دستم رو به دسته صندلی گرفتم که نیفتم...پوزخند صداداری زدم و گفتم:هه...داشتین میزاشتین دخترتون با داداشش ازدواج کنه!!!!!
مامان با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و گفت:امیر...داداش تو نه...اما داداش نیاز..ه..هس..هست...
با دهن باز...با صورتی که میلرزید...به مامان نگاه کردم...
مامان صدای گریه اش بلند شد و گفت:نیاز...دختر منه... مکثی کرد و با هق هق ادامه داد:اما دختر بابات و خواهر تو نیست...
سرم گیج رفت...اونجا دور سرم می چرخید...قلبم تیر می کشید...درد میکرد می سوخت...اشکهام با سرعت گونه هام رو خیس کردن...
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    انگار نفسم بند اومده بود...خیلی وحشتناک...تمام لحظه های زندگیت...یکی..کنارت بوده که تو بهش میگفتی خواهر..اما در واقع خواهرت نبوده خییلیی سخته...خیلی‌...
    همونطور که اشک میریختم رو به مامان گفتم:واسم تعریف کن همچیو....
    مامان با صورت گریون به من نگاه کرد..نفس عمیقی کشید و شروع کرد:بابای امیر...خیلی از بابای تو بزرگ تر...حدودا ۱۵ یا ۲۰ سال...وقتی منو بابات عاشق هم شدیم و تصمیم به ازدواج داشتیم..اون یه دختر داشت...یه دختر که مثل شاهزاده ها زندگی میکرد...یه دختر که به گفته خود عوضیش ثمره عشقش با همسرش که فوت کرده بود بوده...اما این دختر بدجوری عاشق بابات بود...پدربزرگت برای کار و اینا با خانوادشون ارتباط داشته...تو همین میون هم اون دختر پدرت رو میبینه و عاشقش میشه...روزی که برای من و پدرت قشنگ ترین روز زندگیمون بوده...برای اون نامرد روز عزا بوده...چون همون روز دخترش خودکشی میکنه و میمیره...و از همینجا بود که دشمنیش با ما شروع میشه...یک ماه از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم باردارم...تو تو شکمم بودی...هنوز واسه داشتن تو شادی نکرده بودیم که بلا پشت بلا سرمون اومد...بارها سعی کرد..یه بلایی سرم بیاره تا بچه توی شکمم بمیره...اما هرطوری که بود تو با وجود اون همه خطر صحیح و سالم به دنیا اومدی...روزامون با اومدنت به خوبی میگذشت..اما ته دلم یه عذاب وجدانی داشتم...که شاید من باعث مرگ اون دختر جوون شدم...چهار ماهت بود...یه روز که داشتم میرفتم دانشگاه..اومدم سوار ماشینم شم...که یه مردی اومد بزور من رو با خودش برد...دزدیدنم...هرچقدر جیغ میزدم صدام به جایی نمیرسید..‌تا اینکه نمی دونم چیکار کردن چی دادن بهم که از حال رفتم...(به اینجاهاش که رسید صدای هق هق مامان فضا رو پر کرد...)وقتی چشمام رو باز کردم رو یه تخت ولو بودم و دستو پاهام بسته بود...تا اینکه اومد تو...نیشخندی زد و گفت:حالا ببینیم شازده با این موضوع می خواد چیکار کنه!!!!نزدیک تر اومد و گفت:تو نزاشتی دختر من رنگ خوشبتی رو ببینه...تو کشتیش...منم الان کاری باهات میکنم که آرزو کنی ای کاش هیچوقت عاشق نمیشدی..‌یا اصلا به دنیا نمیومدی...نزدیک تر اومد...خیلی نزدیک...و بهم ت....
    صدای هق هقش دیگه بهش مهلت حرف زدن نداد...دستاش رو جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد...
    منم مات و مبهوت به مامان نگاه میکردم و اشک میریختم...تو دلم خیلی دلم براش سوخت...جیگرم آتیش گرفت‌‌...انگار داشتم خفه میشدم...این چه دنیای کثیفیه!!!؟یه آدم تا چه اندازه می تونه پست و حقیر باشه....عوضیییی...خدا لعنتت کنه....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بعد از چند لحظه اشکهاشو پاک کرد و گفت:وقتی متوجه بچه توی شکمم شدم که کار از کار گذشته بود...نمیشد کاری کرد...اولش میگفتم غیر ممکن...نمیشه...اما شده بود...واقعیت بود...بابات خدابیامرز پشتم بود...کنارم بود حتی یه لحظه ام تنهام نذاشت..‌برخلاف تصور اون عوضی عمل کرد و پشتم رو خالی نکرد...ماهم که کسیو نداشتیم که بخواد آبرومون بره...جز برادر و خواهرمون...اونام تو جریان دزدیده شدن من از همچی با خبر شده بودن...از طرفی هم چاره ای نداشتیم...این بچه باید به دنیا میومد...درسته اولش بعضیاشون باورمون نکردن...بهمون پشت کردن...اما واقعیت این بود...ماهم برامون دیگه مهم نبود...با خودمون گفتیم یه روزی میفهمن و درکمون می کنن...آدمایی مثل داییت که هیچوقت باهاش رفت و آمد نداشتیم و عمه تو که حتی یه بارم ندیدیش...نیاز با توجه به افسردگی و حال بد من خییلیی زود به دنیا اومد...اما با زیر نظر دکتر بودن کم کم خوب شد...نمی دونم چرا اما بابات می خواست که شما دوقلو باشین...دوقلو هایی دروغی...شاید بخاطر اینکه وقتی عقلتون رسید حتی یه درصد هم به چیزی شک نکنید با آشناهایی که داشت تونست اسم شماهارو دوقلو ثبت کنه و...همین..این بود تموم ماجرا...
    بعد از تموم شدن حرفاش روشو اونور کرد و بی صدا اشک ریخت...نههه...نیاز خواهر منه...اون خواهر منه...هرچی که باشه...اون خواهرمه.‌‌...اما هرچی که بود مامان و بابا حق نداشتن این دروغ بزرگ رو راجب امیر بگن...حق نداشتن...
    بلند شدم و تقریبا با داد گفتم:تو چجور مادری هستی مامان!!؟هاااااان!!؟چجور!!! چجووریی تونستی بزاری دخترت جلوو چشمت عاشق داداشش بشه و بخواد باهاش ازدواج کنه چجوریی!!؟هاااان!!!؟یعنی انقدر از این آدم می ترسیدین!!؟یعنی انقدر ترسو بودید!!!!
    مامان همونجور که گریه میکرد گفت:مجبور بودیم دخترم...مجبور بودیممم...تهدید کرده بود که میکشتتون...میذاشتیم تو و نیاز بمیرین!!؟تو اون آدمو نمیشناسی...اون اونقدر پسته که هرکاری از دستش برمیاد...هرکاری... خوش شانسی اون عوضی هم این بود که نیاز و امیر اتفاقی تو شرکت همو دیدن...یادته وقتی نیاز داشت با امیر نامزد میکرد یه روز قبلش تصادف کردی و پات شکست!!!!فکر کردی اون تصادف اتفاقی بود!!؟نه عمدی بود...برای ترسوندن ما...اون این کارو کرد که به قول خودش ماهم بفهمیم عذاب کشیدن بچمون چه دردی داره...اون به پسری که جلوی چشمش بزرگ شده بود رحم نکرد...اونوقت می خواست به یه بچه ناخواسته..‌رحم کنه!!!! عذاب نیاز واسش مهم نبود.نمیفهمی...چون نمی دونی اون آدم چقدر خطرناک...هنوزم مادر نشدی که بفهمی ترس از دست دادن بچه هات چقدر سخته...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    پوزخند معناداری زدم و گفتم:هه...هرچی هرچی که بود حق این کارو نداشتین...جلوی چشممتون دیدین چجوری داره عذاب میکشه...الانم داری میبینی...برو یه نگاه به حال نیاز بنداز...شماها باعثش هستین...شماها...کاری کردین تموم عمرش با اسم یکی دیگه...با هویت یکی دیگه زندگی کنه...جلو چشمتون گذاشتین عاشق داداشش بشه...میفهمی این حرف یعنی چی!؟!؟؟داداشش می خواست باهاش ازدواج کنه...می دونی چه رویاها و تصوراتی از آینده اش با اون داشته!!؟
    با صدایی که پر از بغض بود داد زدم...میفهمی اینا یعنی چی مامان!!؟فکر کردین در حقش خوبی کردین!!!نهههه..گـ ـناه خیلیی بزرگی کردین...بزرگترین و بی رحمانه ترین ظلم دنیا رو در حقش کردین....
    صدامو یکم بالاتر بردم و با گریه در حالی که انگشت اشارمو به سمت مامان میگرفتم گفتم:شماها باعث شدین از زندگی سیر شه...میفهمی!!!؟شماها....بخاطر دروغ های کثیف شماها...
    هق هق گریه ام بلند شد و دیگه نتونستم ادامه بدم...مامانم با گریه گفت:دخترم...م...
    انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم و گفتم:هیسسسس...هیچی نگووو...دیگه نمی خوام چیزی بدونم...بروو...تنهام بزار...
    اومد چیزی بگه که دستم رو به سمت در ورودی بیمارستان گرفتم و گفتم:برو مامان...برو....
    همونطور که گریه می کرد از جاش بلند شد...با نگرانی و صورتی خیس بهم نگاه کرد...و بعد از چند لحظه رفت...
    رفتم و روی صندلی نشستم...دولا شدم..آرنج هام رو روی پام گذاشتم و سرم رو بین دستام گرفتم...گریه کردم...اینبار بلند...نه بی صدا...اینبار نه از روی غم...از روی بدبختی...بیچارگی...بخاطر ظلمی که در حقمون شده بود...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    خسته شده بودم...از همچی...از این زندگی...از این روزای سخت و دردناک زندگیم...از این دنیای بی رحم...
    بسته دیگه...بسته...بخدا بستمه...
    نمی دونم چقدر گذشته بود که دستی روی شونه هام نشست...با صورتی گریون سرم رو بالا آوردم و به اون شخص چشم دوختم...بهراد...میون اون همه ناراحتی و گریه...لبخند کمرنگی روی ل*ب*هام نشست...چون اون تنها کسی بود که درکم می کرد...باورم میکرد...تنها کسی بود که واقعا آرومم میکرد...تنها مردی که بهم آرامش میداد....و...تنها مردی که...دوسش داشتم...تنها مردی که برام با ارزش بود...آره...همون چلغوز خان گنده بکه روانی...حالا...تنها کسی بود که حتی توی بدترین شرایطم آرومم میکرد....
    با صدای مردونه اش به خودم اومدم....
    با صورتی گرفته و نگران پرسید:
    _نگاه!!؟چیه!!؟چیشده!!؟چرا گریه می کنی!!؟؟
    بهش نگاه کردم...اشکهام آروم گونه هام رو خیس کردن...بعد از چند لحظه...دستام رو سفت دور گردنش حلقه کردم...و محکم بغلش کردم......و با صدای بلند زدم زیر گریه...
    صورتش رو نمیدیدم...اما می تونستم...از همینجام حس کنم...که الان چقدر متعجبه...
    کنترل حرکاتم و کارام دست خودم نبود.‌..من نیاز داشتم‌...الان به این آغـ*ـوش مردونه نیاز داشتم...من به بهراد نیاز دلشتم...به بغلش...و گرمی دستاش...
    بعد از چند لحظه انگار به خودش اومد...و دستای مردونه اش رو...دور کمر ظریفم حلقه کرد...و منو به خودش فشرد..
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    اصلا برام مهم نبود چی میشه...مهم نبود الان...اینجا کجاست...یا اینکه چه فکری راجبم بکنه...الان فقط مهم...این آغـ*ـوش بود...آغـ*ـوش مردی...که اینبار با جرعت...بی غرور...اعتراف می کنم...عاشقشم....من عاشق این مردم....
    بعد از چند لحظه..به سختی و با اجبار منو از خودش جدا کرد...اما دستام رو گرفت...نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:چی شده خانوم کوچولو...نیاز که بهوش اومده...چرا این حالو داری!!؟؟
    با حرفاش عین بچه ها بغض کردم و صدای هق هق گریه ام بلند شد...میون گریه هام گفتم:چرا دنیا اینجوریه!!!؟چرا انقدر بی رحمه!!!چرا همیشه آدم بدا برنده ان...آدمای معصوم و بی گـ ـناه بازنده...چرا انقدر آدمای معصوم عذاب میکشن چرا!!!؟
    مهربون بهم نگاه کرد و لبخند تلخی زد...
    _چون که اونا یه قلب از جنس سنگ دارن...اما آدمای معصوم بی گـ ـناه یه دل از جنس شیشه دارن...که سریع میشکنه...خرد میشه...یه دل بی گـ ـناه..پاک و معصوم دارن...
    به حرفاش گوش میدادم و آروم گریه می کردم....سرش پایین بود....سرش رو بالا گرفت...با انگشتش اشکهام رو از روی گونه هام پاک کرد و گفت:بخاطر چیزایی که نمی تونی عوضشون کنی...گریه نکن...بخاطر چیزایی که دیگه اتفاق افتادن غصه نخور...بخاطر بدی های این دنیا...غمگین نشو...گریه نکن...ارزش اشکهات رو ندارن...لبخند با نمکی زد و گفت:خانووم کوچولوو....
    بهش نگاه کردم و گفتم:اگه یه روزی بفهمی کسی که این همه سال خواهرت بوده..کنارت بوده...همدمت بوده...خواهر واقعیت نیس چیکار می کنی!!!!؟
    مات و مبهوت بهم نگاه کرد...بعد از چند لحظه...انگار منظورمو فهمید..با تعجب گفت:نهههه!!!!
    آروم سرم رو به معنای مثبت تکون دادم.‌‌‌...و بعدش زدم زیر گریه...بلند بلند گریه می کردم...بعد از چند لحظه نزدیک تر اومد و دستاش رو دور بازوهام حلقه کرد...و گفت:هییس...آروم باش...آروم باش...و سرم رو روی شونه اش گذاشت و نوازش کرد همونجور که تو بغلش بودم سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و....با گریه گفتم:نیاز..خواهر تنی من نیست...خواهر امیر...میفهمی امیر...کسی که می خواسته باهاش ازدواج کنه برادرش بوده...با تعجب سرش رو پایین آورد و گفت:چیییییییی؟!!!!؟؟
    _دارم دیوونه میشم...خسته شدم...بسته دیگه...بسته...و بعد صدای گریه ام بلند تر شد...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بهراد هیچی نمی گفت و فقط سرم رو آروم نوازش می کرد...بعد از چند لحظه که تقریبا آروم شدم ازش جدا شدم....
    نمی دونم چرا...اما برای چند لحظه خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم...
    دستش رو زیر چونه ام قرار داد و سرم رو بالا گرفت...
    بهراد:مهم نیس...که نیاز خواهر تنی تو نیس...اصلا مهم نیس.‌‌..مهم اینه که شما هنوزم خواهر هستین و خواهر میمونین...حتی اگه واقعیت چیزه دیگه ای باشه...الانم بیا بریم بالا اون به تو مخصوصا...خیلی نیاز داره....
    سرم رو تکون دادم و باشه ای زیرلب گفتم...از جام بلند شدم..اونم بلند شد و باهم به سمت در بیمارستان رفتیم و وارد شدیم.....
    به راهرو رسیدیم...مامان و عمو و آرتان با چهره ای ناراحت و گرفته نشسته بودن...بهشون رسیدیم..‌عمو تا متوجه من شد گفت:بهوش اومد...اما نمیزاره کسی پیشش باشه‌‌...برو برو ببین می تونی باهاش حرف بزنی...
    به بهراد نگاه کردم...لبخندی زد و آروم چشماش رو روی هم گذاشت...(به معنای تایید)رو به عمو باشه ای گفتم و دستگیره در اتاق نیاز رو کشیدم و وارد شدم....روی تخت بی جون افتاده بود و به نقطه ای زل زده بود...آروم رفتم جلو...و روی صندلی رو به روش نشستم....دستش رو گرفتم...و با صدایی که سعی میکردم گفتم:خواهر خوشگلم‌‌‌....با خودت اینجوری نکن...باور کن ارزشش رو نداره...
    بهم نگاه کرد...یکمی خودش رو بالاتر کشید...اشکهاش گونه هاش رو خیس کردن...بعد از چند لحظه با بغض و گریه گفت:من نمی خوام نگاه....کاش کابووس بود...کاش واقعیت نداشت...نمی خوام...من نمی خوام...از خانواده اونا باشم...من نیاز نوازی نیستم...من دختر اون مرد نیستم...من خواهر...خواهر...امیر نیستم....
    (صدای گریه اش بلند شد و با گریه ادامه داد):من می خوام نیاز کیانی باشم...دختر بابام...اون بابای منه...نه کسه دیگه...من می خوام خوا...خواهر نگاه کیانی باشم...من نمی خووواااام....این زندگیووو نمی خوااام...با هق هق ادامه داد:بخدا نمی خوام....
    از جام بلند شدم...گریه ام گرفته بود...بغض تو گلوم داشت خفه ام میکرد...این حرفا یه دل سنگی هم به درد میوورد...بهش نزدیک تر شدم...و با صدایی پر از بغض گفتم:....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    گفتم:ببین خواهر خوشگلم...هیچی عوض نشده هیچی....
    دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم ادامه دادم:تو هنوزم خواهر خوشگل منی...هنوزم عشق منی...هنوز خواهر مهربون منی...همون خواهری که دو دقیقه از من کوچیک تر...تو دختر بابایی..‌نه کسی دیگه...تو حتی اگه از خون ما هم نباشی...از مایی...هیچ چیزی نمی تونه اینو عوض کنه...هیچ واقعیتی...باشه قربونت برم!!!؟
    گریه اش گرفته بود...عین بچه ها سرش رو تند تند تکون داد...خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:فدات بشم من الهی زندگی....
    اومدم ازش فاصله بگیرم روی صندلی بشینم که....دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید...خودش رو انداخت تو بغلم و گفت:خییییلیییی دوستت دارم...اگه تو نبودی...اگه نداشتمت چیکار می کردم...خیلی خیلی دوستت دارم چقدر خوبه که هستی...تو بهترین خواهر دنیایی...دوستت دارم....
    سفت بغلش کردم و به خودم فشردمش.‌‌‌...
    همونجور که تو بغلش بودم گفتم:توام...مهربون ترین و خوشگلترین خواهر دنیایی...منم دوستت دارم عزیز دلم...
    ازش جدا شدم و بهش لبخندی زدم...اونم لبخند کم جونی روی ل*ب*هاش نشست....
    _من میرم تو یکم استراحت کن....
    _نه...تورو خدا نرو...خسته شدم انقدر بیهوشم کردن....میشه به آرتان هم بگی بیاد پیشم!!!؟
    لبخندی زدم و گفتم:آره...حتما...الان بهش میگم...
    آروم سرش رو تکون داد...رفتم بیرون...آرتان و بهراد روی صندلی نشسته بودن...نگاهی کوتاه به بهراد انداختم و رو به آرتان گفتم:آرتان نیاز می خواد بری پیشش...
    آرتان با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:واقعا.!!!؟
    لبخندی زدم و آروم پلکهامو روی هم گذاشتم....
    با صورتی خندون به سمت در رفت و درو باز کرد....منم رفتن باهاش رو جایز ندونستم...تنها باشن بهتره...رفتم و روی صندلی کنار بهراد نشستم...
    برگشتم به سمتش و گفتم:حرفای شما خیلی کمکم کرد...واقعا به این باور رسیدم که هیچی عوض نشده...فقط یه حقیقت معلوم شده...این باورو با کمک شما به نیاز انتقال دادم...خیلی آروم شد..‌واقعا ممنونم...خیلی ممنونم....
    لبخندی زد و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:خواهش می کنم...عزیزم...من که کاری نکردم....
    کلمه عزیزم از زبون بهراد لرزه ای به تنم انداخت...لبخندی به روش زدم و گفتم:چیزه...میشه من دو سه روز شرکت نیام!!تا نیاز خوب شه...اخه حواسم پیشش می مونه..
    بهراد:آره حتما...چرا نشه..‌اصلا یه هفته بمون پیشش سلامتی نیاز مهم تره...
    لبخندی خانومانه زدم و گفتم:نه ممنون...دو سه روز کافیه....
    _هرطور که راحتی...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم...با ریشه های شالم بازی میکردم...که احساس کردم دلم بدجوری برای بابام تنگ شده...کاش الان اینجا بود...بود و با بودنش به هممون آرامش میداد...باید برم...برم پیشش...خیلی حرفا هست که باید بهش بزنم....
    از جام بلند شدم...از جلوی بهراد رد شدم...داشتم می رفتم...که صداش از پشت سرم متوقفم کرد...
    بهراد:کجا میری!!؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:می خوام برم سر خاک بابام...دلم براش تنگ شده...می خوام باهاش حرف بزنم...
    چیزی نگفت...بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و به سمتم اومد...
    روبه روم ایستاد و گفت:بریم....
    با تعجب پرسیدم:کجا!!؟؟
    _مگه نمی خواستی بری پیش بابات!!؟خودم میبرمت...
    _نه نمی خواد شما زحمت نکشید خودم تنها میرم....
    _مگه ماشین داری!!؟
    _نه حالا با تاکسی آژانسی چیزی میرم....
    سرش رو تکون داد و گفت:نه...اینجوری خسته میشی خودم میبرمت...بریم!!!؟
    لبخندی زدم و با عشق به مرد محبوبم نگاه کردم...چقدر آخه این مرد مهربونه!!!!!
    _باشه بریم....
    این رو گفتم و دوتایی راه افتادیم...
    از در بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشینش رفتیم....سوار شد من هم سوار شدم....و...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    و راه افتادیم...تو طول راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...جفتمون فقط به آهنگ گوش دادیم...اما این فقط در ظاهر من بود...داشتم به بهراد فکر می کردم...هنوزم نفهمیدم چرا بهم دروغ گفت...هنوزم نمیفهمم...صدتا سوال تو ذهنم بود...اینکه مثلا نکنه منم یه قربانی ام!!؟نکنه بهراد با هدفی بهم نزدیک شده!!!!نکنه این همه توجه اش به من الکی بوده فقط برای نزدیک شدن بهم بوده!!!؟نکنه بهراد هم یکی از اونا باشه!!!!!....
    خیلی سوال بی جواب تو ذهنم بود...سوالایی که هیچ جوابی نمی تونستم بهش بدم...سوالایی که هرچقدر بهشون فکر می کردم بیشتر گیج میشدم...اما این وسط...این صدای قلبم بود که قانعم میکرد...بهراد از اونا نیست...صدای قلبم بود که میگفت‌‌...بهراد الکی بهم توجه نمی کنه....
    رسیدیم...از ماشین پیاده شدم...و وارد قطعه بابا شدم...به سمت خاکش رفتم...بهراد هم پشت سرم میومد...رسیدم.‌‌...سرخاکش نشستم....بهراد جلو تر اومد و آبی که سر راه خریده بودیم همراه با گل به دستم داد....خودش هم اونور قبر بابا نشست...
    بهراد:خدا بیامرزتشون....
    با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:ممنون....
    اونم دستش رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن...منم همین کارو کردم...بعد بطری آب رو باز کردم و آب ریختم رو قبر بابا و قبرش رو شستم....بهراد از جاش بلند شد...
    بهراد:میرم تو ماشین تا تو راحت باشی....
    آروم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم اون هم رفت...برگشتم...
    به عکس بالای قبر بابا چشم دوختم...اشکهام کم کم گونه هامو خیس کرد...همونجور که گل هارو دور قبرش میچیندم...با بغض گفتم:بابایی...باباجونم...بابای مهربونم...انقدر دلم هواتو کرده که حد نداره...انقدر دلم برای دستای مهربونت تنگ شده..برای اینکه بغلم کنی... برای اینکه کنارم باشی تا احساس امنیت کنم...می دونم رفتی تا ما آرامش داشته باشیم..اما ای کاش نمی رفتی بابایی...ما به تو نیاز داریم....بابایی دلم خیلی گرفته.‌.از این دنیای بی رحم...تا تونست بلا سرمون آورد...کاش بودی بابایی...کاش کنارمون بودی...جای خالیت هیچوقت پر نمیشه....خیلی دوستت دارم....سرم رو چرخوندم و به بهرادی که توی ماشینش نشسته بود نگاه کردم...ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...دوباره سرم رو چرخوندم اینبار به قبر بابا نگاه کردم و گفتم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا