- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
کنار تر وایستادم تا وارد شن...اول مامان پشت سرش هم بابا وارد شد....
_وااییی مامان جونم بابایی...
مامان:سلام دختر قشنگم بیا اینجا ببینم...پریدم بغـ*ـل مامان بعدش هم بابا رو سفت بغـ*ـل کردم...دلم براشون خییلیی تنگ شده بود...از بابا جدا شدم و گفتم:بابایی چرا نگفتین که میاین!!؟
_دیگه دیگه..گذاشتم سوپرایز شید...چطور بود!!؟؟؟
_عااالییی...
سه تایی باهم وارد پذیرایی شدیم و روی مبل ها نشستیم...
مامان:پس نیاز کووو!!؟
_تو اتاقشه خسته بود رفت استراحت کنه....
_آهان...
مامان این رو گفت و ساک هارو گرفت و به اتاقش رفت...به بابا نگاه کردم تو فکر بود...یکمی هم گرفته بود با نگرانی پرسیدم:حالتون خوبه بابایی؟!؟؟
اما جوابی نداد...هنوز هم تو فکر بود...به یه گوشه خیره شده بود...به سمتش رفتم و کنارش نشستم...تکونی کوچیکی بهش دادم و گفتم:بابایی چیزی شده!!؟
از فکر بیرون اومد و گفت:هااان!؟نه عزیز دلم یکمی خسته ام...برم یه دوش بگیرم سرحال بیام...
_باشه باباجوون برید...لبخندی زد و رفت...چرا اینجوری بود!!؟انقدر گرفته..خیلی تو خودش بود...احتمالا باز هم به اون آدم ربط داره....اوووف خدایا....اون روز بعد یه ساعت نیاز هم بیدار شد و کلی از دیدن مامان و بابا مثل من ذوق کرد...بعدش هم مامان یه شام خوشمزه درست کرد دورهمی خوردیم و خندیدیم....بعدش هم اومدیم و باهم یه فیلمی رو نگاه کردیم..تمام مدت حواسم به بابا بود..سعی می کرد ناراحتیش رو پنهان کنه اما معلوم بود یه چیزیش شده...حدودا ساعت یک بود که شب بخیر گفتم و اومدم به اتاقم برم که بابا گفت:بابا جوون!!؟
به سمتش برگشتم:جووونم!؟؟
به سمتم اومد..سفت بغلم کرد..انقدر سفت که قشنگ تو بغلش مچاله شده بودم...بعد از چند لحظه ازم جدا شد..دستاش رو دو طرف صورتم گرفت و پیشونیم رو بوسید...چشماشو بسته بود..چشماشو باز کرد و با صدایی کاملا گرفته گفت:شبت بخییر دختر خوشگلم عشق بابایی..خوب بخوابی عروسکم...
لبخندی زدم و گفتم:شب بخییر بابا جوون...روی پنجه پا بلند شدتا هم قد بابا شم بعدش هم (ابراز احساسات )...لبخندی زدم و به اتاقم رفتم...روی تختم دراز کشیدم...یه خورده به گرفتگی حال بابام فکر کردم..اما فکر کردن فایده ای نداشت چون دلیلش رو نمی فهمیدم...کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرورفتم.....
************
با خوابالویی از اتاقم اومدم بیرون همزمان با من مامان هم از اتاقش اومد بیرون...
_صبح بخیر...
_صبح بخیر دخترم...
به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم...به پذیرایی رفتم مامانم تو آشپزخونه بود...
_مامان بابا کوو!!؟
_نمی دونم...
_وااا کجا رفته!؟
_شاید رفته شرکت...
_امروز جمعه.
_وااییی مامان جونم بابایی...
مامان:سلام دختر قشنگم بیا اینجا ببینم...پریدم بغـ*ـل مامان بعدش هم بابا رو سفت بغـ*ـل کردم...دلم براشون خییلیی تنگ شده بود...از بابا جدا شدم و گفتم:بابایی چرا نگفتین که میاین!!؟
_دیگه دیگه..گذاشتم سوپرایز شید...چطور بود!!؟؟؟
_عااالییی...
سه تایی باهم وارد پذیرایی شدیم و روی مبل ها نشستیم...
مامان:پس نیاز کووو!!؟
_تو اتاقشه خسته بود رفت استراحت کنه....
_آهان...
مامان این رو گفت و ساک هارو گرفت و به اتاقش رفت...به بابا نگاه کردم تو فکر بود...یکمی هم گرفته بود با نگرانی پرسیدم:حالتون خوبه بابایی؟!؟؟
اما جوابی نداد...هنوز هم تو فکر بود...به یه گوشه خیره شده بود...به سمتش رفتم و کنارش نشستم...تکونی کوچیکی بهش دادم و گفتم:بابایی چیزی شده!!؟
از فکر بیرون اومد و گفت:هااان!؟نه عزیز دلم یکمی خسته ام...برم یه دوش بگیرم سرحال بیام...
_باشه باباجوون برید...لبخندی زد و رفت...چرا اینجوری بود!!؟انقدر گرفته..خیلی تو خودش بود...احتمالا باز هم به اون آدم ربط داره....اوووف خدایا....اون روز بعد یه ساعت نیاز هم بیدار شد و کلی از دیدن مامان و بابا مثل من ذوق کرد...بعدش هم مامان یه شام خوشمزه درست کرد دورهمی خوردیم و خندیدیم....بعدش هم اومدیم و باهم یه فیلمی رو نگاه کردیم..تمام مدت حواسم به بابا بود..سعی می کرد ناراحتیش رو پنهان کنه اما معلوم بود یه چیزیش شده...حدودا ساعت یک بود که شب بخیر گفتم و اومدم به اتاقم برم که بابا گفت:بابا جوون!!؟
به سمتش برگشتم:جووونم!؟؟
به سمتم اومد..سفت بغلم کرد..انقدر سفت که قشنگ تو بغلش مچاله شده بودم...بعد از چند لحظه ازم جدا شد..دستاش رو دو طرف صورتم گرفت و پیشونیم رو بوسید...چشماشو بسته بود..چشماشو باز کرد و با صدایی کاملا گرفته گفت:شبت بخییر دختر خوشگلم عشق بابایی..خوب بخوابی عروسکم...
لبخندی زدم و گفتم:شب بخییر بابا جوون...روی پنجه پا بلند شدتا هم قد بابا شم بعدش هم (ابراز احساسات )...لبخندی زدم و به اتاقم رفتم...روی تختم دراز کشیدم...یه خورده به گرفتگی حال بابام فکر کردم..اما فکر کردن فایده ای نداشت چون دلیلش رو نمی فهمیدم...کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرورفتم.....
************
با خوابالویی از اتاقم اومدم بیرون همزمان با من مامان هم از اتاقش اومد بیرون...
_صبح بخیر...
_صبح بخیر دخترم...
به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم...به پذیرایی رفتم مامانم تو آشپزخونه بود...
_مامان بابا کوو!!؟
_نمی دونم...
_وااا کجا رفته!؟
_شاید رفته شرکت...
_امروز جمعه.
دانلود رمان های عاشقانه