کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,869
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
کنار تر وایستادم تا وارد شن...اول مامان پشت سرش هم بابا وارد شد....
_وااییی مامان جونم بابایی...
مامان:سلام دختر قشنگم بیا اینجا ببینم...پریدم بغـ*ـل مامان بعدش هم بابا رو سفت بغـ*ـل کردم...دلم براشون خییلیی تنگ شده بود...از بابا جدا شدم و گفتم:بابایی چرا نگفتین که میاین!!؟
_دیگه دیگه.‌.گذاشتم سوپرایز شید...چطور بود!!؟؟؟
_عااالییی...
سه تایی باهم وارد پذیرایی شدیم و روی مبل ها نشستیم...
مامان:پس نیاز کووو!!؟
_تو اتاقشه خسته بود رفت استراحت کنه....
_آهان...
مامان این رو گفت و ساک هارو گرفت و به اتاقش رفت...به بابا نگاه کردم تو فکر بود...یکمی هم گرفته بود با نگرانی پرسیدم:حالتون خوبه بابایی؟!؟؟
اما جوابی نداد...هنوز هم تو فکر بود...به یه گوشه خیره شده بود...به سمتش رفتم و کنارش نشستم...تکونی کوچیکی بهش دادم و گفتم:بابایی چیزی شده!!؟
از فکر بیرون اومد و گفت:هااان!؟نه عزیز دلم یکمی خسته ام...برم یه دوش بگیرم سرحال بیام...
_باشه باباجوون برید...لبخندی زد و رفت...چرا اینجوری بود!!؟انقدر گرفته..خیلی تو خودش بود...احتمالا باز هم به اون آدم ربط داره.‌‌...اوووف خدایا....اون روز بعد یه ساعت نیاز هم بیدار شد و کلی از دیدن مامان و بابا مثل من ذوق کرد...بعدش هم مامان یه شام خوشمزه درست کرد دورهمی خوردیم و خندیدیم....بعدش هم اومدیم و باهم یه فیلمی رو نگاه کردیم..تمام مدت حواسم به بابا بود..سعی می کرد ناراحتیش رو پنهان کنه اما معلوم بود یه چیزیش شده...حدودا ساعت یک بود که شب بخیر گفتم و اومدم به اتاقم برم که بابا گفت:بابا جوون!!؟
به سمتش برگشتم:جووونم!؟؟
به سمتم اومد..سفت بغلم کرد..انقدر سفت که قشنگ تو بغلش مچاله شده بودم...بعد از چند لحظه ازم جدا شد..دستاش رو دو طرف صورتم گرفت و پیشونیم رو بوسید...چشماشو بسته بود..چشماشو باز کرد و با صدایی کاملا گرفته گفت:شبت بخییر دختر خوشگلم عشق بابایی..خوب بخوابی عروسکم...
لبخندی زدم و گفتم:شب بخییر بابا جوون...روی پنجه پا بلند شدتا هم قد بابا شم بعدش هم (ابراز احساسات )...لبخندی زدم و به اتاقم رفتم...روی تختم دراز کشیدم...یه خورده به گرفتگی حال بابام فکر کردم..اما فکر کردن فایده ای نداشت چون دلیلش رو نمی فهمیدم...کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرورفتم.....
************
با خوابالویی از اتاقم اومدم بیرون همزمان با من مامان هم از اتاقش اومد بیرون...
_صبح بخیر...
_صبح بخیر دخترم...
به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم...به پذیرایی رفتم مامانم تو آشپزخونه بود...
_مامان بابا کوو!!؟
_نمی دونم...
_وااا کجا رفته!؟
_شاید رفته شرکت...
_امروز جمعه.
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _خب چمی دونم شاید رفته یه جایی..بهش زنگ بزن ببین کجاست بچه نیست که انقدر نگرانی....
    نمی دونم چرا اما دلشوره خیلی بدی به جونم افتاده بود...حالش دیروز اصلا خوب نبود...سریع دوییدم به سمت اتاقم رفتم...اومدم بهش زنگ بزنم..که صدای زنگ گوشیش از اتاق خودشون بلند شد...سریع به سمتش رفتم..شماره ناشناس بود...جواب دادم...
    _الوو..بفرمایید....
    کسی جواب نداد....
    __الو بله بفرمایید...
    کسی جواب نداد...
    صدام رو بالاتر بردم و گفتم:چرااا حرف نمیزنی!!؟الوو..‌الووو...
    تماس قطع شد...بیشتر دلم شور زد...با گوشی بابا به آشپزخونه رفتم..‌‌.
    _مامان مامان ببین گوشیش ایناهاش...
    _خب چیه!؟
    _مامان تا حالا سابقه نداشته بابا گوشیشو با خودش نبره...
    مامانم مثل من نگران شد...صدای نیاز از پشت سرم اومد...
    _سلام چیشده!!؟
    مامان:هیچی دخترم بابات نیست...
    _نییست!!؟
    _آره...
    یهو انگار مامان یه چیزی یادش اومده باشه گفت:آهان دیشب دنبال صندوقچه قدیمیش میگشت..‌گفتم تو انباری شاید رفته اونجا...سریع و با عجله به سمت اتاقم رفتم مانتومو پوشیدم و شالم رو سرم کردم...از اتاقم رفتم بیرون...سریع به سمت در خونه رفتم کلید رو برداشتم و خارج شدم...از پله ها تند تند پایین رفتم...(خونه ما یه انباری بزرگ داشت که همیشه مرتب بود مثل یه اتاق...)به سمت انباری رفتم...اومدم کلید رو توی قفل بچرخونم که دیدم در باز...پس بابا اینجاست..همونجور که به داخل میرفتم گفتم:بابا اینج....
    که....با دیدن صحنه پیش روم یه جییغ خییلی بلندی زدم....بابام...صندلی چوبی زیر پاش...گردنش که خم بود...و طناب حلقه شده دور گردنش...دوباره جیغ کشیدم:بااابااااا.....
    و سرم گیج رفت و بعدش سیاهی...دیگه هیچی نفهمیدم...
    *******
    چشمامو باز کردم...چشمم به سرم بالای سرم خورد...بیمارستان!!؟...من اینجا چیکار میکنم!!؟به سمت چپم نگاه کردم...بهراد نگران وایستاده بود...مامانم با صورت خیس پشت سرش...چشمش که به من خورد به سمتم اومد...میون گریه هاش گفت:دختررممم...
    یکدفعه یاد صحنه ای که دیده بودم افتادم سریع تو جام نشستم...
    _مامان!!؟؟بابا کووو!!؟؟بابای من کووو!!؟باباجوونم کجاست!!؟؟
    مامان چیزی نتونست بگه و فقط اشک ریخت‌...با دستم تکونش دادم...
    _مامان بابام کوووو!!؟؟بابایی من کووو ماامااان با توام....
    همونجور تکونش میدادم و با اشک اون حرف هارو زدم اما....بهراد جلو اومد مامان رو روی صندلی نشوند و به سمت من اومد...دستامو گرفت‌...و گفت:آروم باش...باشه!!؟؟
    زجه زنان گفتم:بابام کووووو!!؟؟بگوووو بابای من کجاااست بگوو حالش خووبه‌
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بهراد هاله ای از اشک تو چشماش نشست..و گفت:یه چیزی بهت میگم اما آروم باش عزیزم باشه!!؟
    تند تند سرم رو تکون دادم...سرش رو پایین گرفت و گفت:غم..غم..غم اخرت باشه...ایشالا خدا بیامرزتشون...با این حرف بهراد صدای گریه مامان بالا رفت
    چییییی!!؟این چی میگه!!؟دیوونه اس!!؟؟عین دیوونه ها خندیدم و گفتم:غم آخرم باشه!!؟خدابیامرزتشون..این رو گفتم و بلند تر خندیدم...بهراد گفت:خواهش میکنم ازت آروم باش...‌
    _بگووو...بگووو...ببین اصلا شوخی جالبی نیست‌...بابای من منو تنها نمیزاره...هیچوقت...بگو داری دروغ میگی...چند لحظه بهش نگاه کردم تا حرفش رو تکذیب کنه...اما چیزی نصیبم نشد جز سکوت...بهش نگاه کردم...اونم بهم نگاه کرد..‌کم کم صورتم از اشک خیس شد...بعد از چند لحظه به خودم اومد...مشتام رو تند تند کوبیدم به سـ*ـینه بهراد و گفتم:تووو دروغ میگی...این امکان نداره...دروغ میگییی...هدفت چیه هان!!؟چرا دروغ میگی!؟؟میخوای حرصم بدی آره!؟؟بگووو می خوای حرصم بدی..مشتام رو تند تند به سـ*ـینه اش می کوبیدم و با گریه حرف میزدم...اونم همش میگفت تورو خدا اینجوری نکن...مامان از جاش بلند شده بود و با وحشت و صورت خیس بهم نگاه میکرد...بعد از چند لحظه دونفر با لباس های سفید وارد شدن..‌دوباره جیغ زدم:دروغ مییگیییی...بابای من نمررده...دروغ میگی..‌زجه میزدم گریه میکردم و حرف میزدم...یکدفعه یه چیزی توی دستم فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...
    *******
    بابام...پرکشیده به آسمونها... امروز...الان جلوی چشمم دارن خاکش میکنن...همه اینجان...عمو‌‌...فرزان..‌دایی ها‌...عمه ها...خالم...بهراد...آرتان...مامان...نیاز...مامان و نیاز با صدای بلند گریه میکنن...نیاز تو بغـ*ـل آرتان هق هق میکنه و مامان تو بغـ*ـل داییم...اما من کارم از گریه گذشته...فقط به یه گوشه ای خیره شدم...یعنی بابام رفت!!؟دیگه نمیاد خونه!!؟دیگه صورتشو بـ*ـوس نمیکنم دیگه بهش خسته نباشید نمیگم!؟؟یعنی دیگه بغلم نمیکنه!!..بابایی...چرااا!!؟جات از این به بعد اینجاست!!!...چرا رفتی!؟؟...ما بدون تو چیکار کنیم!؟؟؟..‌بابا جوونم...دوستت دارم بابایی...دوستت دارم بابایی...اشکهام کم کم صورتم رو خیس کردن....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ...چشمم به آدما خورد...آدمایی که تسلیت میگفتن و کم کم میرفتن...بعضی هاشون با گریه...بعضی ها با ناراحتی‌‌‌...فقط عمه ها..و عموم...فرزان..خالم و دختر خالم...دریا و بهراد آرتان مونده بودن...بهراد می خواست به سمت من بیاد که...فرزان زودتر از اون پیش قدم شد...به سمتم اومد و آروم از روی زمین بلندم کرد...بغلم کرد و باهم راه افتادیم...همگی به سمت ماشین ها رفتیم...فرزان منو سوار ماشین خودشون کرد و کنارم نشست..هنوزهم فقط به یه نقطه ای نامعلوم زل زده بودم...زن عمو و عمو با گریه از توی آینه بهم نگاه میکردن...فرزان بیشتر بهم نزدیک شد و سرم رو روی شونه اش گذاشت...منم چشمامو بستم و بی صدا اشک ریختم...نمی دونم چقدر گذشته بود که رسیدیم....فرزان کمکم کرد که از ماشین پیاده شم...با کمکش از پله ها بالا رفتیم...خودش کفشهامو دراورد...باهم وارد شدیم...همه رسیده بودن...دستم رو از توی دست فرزان بیرون کشیدم تا به سمت اتاقم برم که مانعم شد...دوباره دستم رو کشیدم...پشتم رو بهش کردم..که از پشت صدای بهراد رو شنیدم:بزارید تنها باشه....
    هه چه عجب یکی مارو درک کرد..وارد شدم...یه راست به سمت میز رفتم..نامه بابا رو یه بار دیگه خوندم:نگاهم...دختر خوشگلم...وقتی برای اولین بار بغلت کردم احساس کردم که چقدر خوشبختم که تورو دارم...هرچی بزرگتر شدی بیشتر به خودم به خاطر داشتنت بالیدم...تو و نیاز و مادرتون...همچی من هستید...میرم...تا با آرامش زندگی کنید...تا اون آدم کاری باهاتون نداشته باشه...میدونم با رفتن من دست از سرتون برمیداره...توروخدا پیگیر این ماجرا نشو عسلم..تو دختر خییلیی قوی هستی...مراقب مامان و خواهرت باش بابایی...دوستت دارم فرشته بابا...
    اشکهام بازهم صورتم رو خیس کردن...نامه رو روی سـ*ـینه ام فشردم..و بیصدا اشک ریختم.....
    تو حال و هوای خودم بودم که در اتاقم باز شد...و بهراد با نگرانی در چهارچوب در قرار گرفت....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بهراد:می تونم بیام تو!!؟
    سری تکون دادم...وارد شد و در رو بست...
    روی تخت نشست...منم هم رفتم و کنارش نشستم...
    _مهمونا رفتن!!؟
    _رفتن فقط خالت و عموت اینجان...
    سری تکون دادم و هیچی نگفتم...
    بعد از چند لحظه به حرف اومد و گفت:آدم وقتی به دنیا میاد...اولین آدمایی که کنارش حس می کنه خانوادشن...اولین اسم هایی که صدا میزنه مامان و بابا...(قطره اشکی از چشمام روی نامه ی توی دستم چکید)مکثی کرد باز ادامه داد:نیومدم بهت بگم...اتفاقی نیوفتاده...یا آروم باش...چون خوب میفهمم الان چه حسی داری...منم چند سال پیش این احساس رو داشتم...مادرم تنها کس زندگیم رو از دست دادم...اون تنها کسی بود که منو درک میکرد...
    پوزخندی زد و ادامه داد:بخاطر خودش من رو به هیچ کاری وادار نمیکرد...بگذریم...بخاطر همینه که احساستو درک میکنم...تو تکیه گاهت رو از دست دادی...پدرت رو پشتیبانت رو...عشق بچگی هات...اما باور کن...اون حتی اگه کنارتم نباشه همیشه حواسش بهت هست...تو هنوز میتونی باهاش حرف بزنی...درد و دل کنی...حتی می تونی کنارت حسش کنی...درسته کنارت نیس...اما همیشه هست...مطمئن باش...در ضمن تو پدرت دیگه کنارت نیس..اما مادرت هست...نیاز هست...باید بخاطر اونا قوی باشی...دستم رو گرفت و ادامه داد:انقدر خودتو نباز...حتی پدرت هم دوست نداره تو اینجوری باشی...پس قوی باش محکم باش...اون دختری که من یه سال میشناسم...خیلی قوی تر از این حرفاست...لبخندی زد و گفت:قبوول!!؟
    اون سعی داشت عین بچه آرومم کنه...اما منم عین یه بچه با حرفاش آروم شدم...اشکام رو پاک کردم و گفتم:قبوول...
    لبخندی زد و گفت:پس من میرم...شمام بیا بیرون...نزار اون بدبخت تو این حال و روز نگرانت باشه...میبینمت...خدافظ...
    از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت...اما قبل از اینکه دستگیره در رو بکشه گفتم:آقا بهراد!!؟؟
    صداش کردم...که...که بهش بگم چقدر خوبه که هستی..چقدر خوبه که آرومم میکنی...واقعا درکم میکنی...اما...نمیشد..
    _ممنون بابت همچی...مارو اصلا تنها نزاشتین....
    لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم....
    این رو گفت و از اتاق خارج شد...نفس عمیقی کشیدم...نامه رو بوسیدم و روی میز گذاشتم....از اتاق خارج شدم...
    **********
    سه ماه بعد....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    سه ماه از مرگ بابا و اون روزهای تلخ زندگیمون میگذره...تو این مدت...نسبت به اول خیلی بهتر شدیم...اما جای خالی بابا هنوزم...هرلحظه...هرجا و تو هر موقعیتی حس میشه.... از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق بهراد رفتم...سرم پایین بود...همونطور که وارد میشدم گفتم:آقای خدابنده اگ....
    سرم رو بالا گرفتم...که...با دیدن شخصی که پیش روم بود حرف تو دهنم ماسید...!!!!
    این اینجا چیکار میکنه!!؟؟...بهراد رو میشناسه!!؟؟
    امیر هم با تعجب به من نگاه می کرد...به خودش اومد و زیرلب گفت:نگاه!!!؟؟؟؟؟
    بهراد با تعجب به ما نگاه میکرد...با تعجب پرسید:شما دوتا همدیگه رو میشناسید!!؟؟
    پوزخندی زدم و گفتم:هه...آرزو داشتم هیچوقت نمیشناختمشون....
    امیر:نگاه تو اینجا چیکار میکنی!!؟
    _فکر نمیکنم به شما مربوط باشه آقای نوازی...
    بهراد سردرگم و گیج به ما دوتا نگاه میکرد...کثافت...حتی از نگاه کردن به صورتش هم چندشم میشه...
    _آقای خدابنده من مجددا مزاحمتون میشم...فعلا....
    این رو گفتم و پشتم رو بهشون کردم...اومدم از اتاق برم بیرون که صدام کرد...
    امیر:نگاه!!؟؟
    بدون اینکه به سمتش برگردم...سرجام ایستادم...
    امیر:بابت مرگ پدرت بهت تسلیت میگم خدابیامرزتشون...
    برگشتم و گفتم:ممنون....
    دوباره اومدم برم که با حرفش مانع ام شد...
    _امیر:در ضمن...شنیدم نیاز نامزد کردده..آرتان پسر خوبیه امیدوارم...امیدوارم خوشبخت شه...اون لایق بهترین هاست....
    سرش رو پایین گرفته بود...لبخندی حرص درار زدم و گفتم:صد در صد...
    این رو گفتم و پشتم رو بهش کردم و از اتاق خارج شدم....درو بستم...و نفس عمیقی کشیدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به اتاقم رفتم...اه...لعنتی...تو این وضعیت فقط همین یکیو کم داشتم فقط همین یکیو...لعنتی...روی صندلی نشستم...سرم رو روی میز گذاشتم...اخه این اینجا چیکار میکرد!!؟؟بهراد رو از کجا میشناسه!!؟؟تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد....با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم...
    _بله!!؟
    منشی:خانوم کیانی آقای خدابنده گفتن که فورا به اتاقشون برید...
    _متوجه شدم ممنون....
    اوووف...خدایا خودت کمکمون کن...آروم باش نگاه...آروم باش...دستی به سر و روم کشیدم و از اتاق خارج شدم....
    تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم....پشت میزش نشسته بود...به صندلی جلوش اشاره کرد و گفت...
    _بیا بشین...
    جلوتر رفتم و روی صندلی نشستم...نگاهی بهم انداخت و گفت:می تونم بپرسم امیر رو از کجا میشناسی!!؟
    نفسی کشیدم و با لحنی که نفرت ازش میبارید گفتم:نامزد قبلی نیاز...
    نمی دونم چرا هم تعجب کرد...هم...انگار ترسید...یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:واقعا!!؟
    _متاسفانه...
    _آهان متوجه شدم...
    _حالا میشه من از شما همین سوال رو بپرسم!!؟
    _مکثی کرد و بعدش گفت:امم..پسر عممه...
    این بار من بودم که خییلیی تعجب کردم!!پسرعمه!!؟بهراد!!؟امیر!!!باهم فامیل ان!!؟وااای خدایا اینجا چه خبره!!!؟
    _بله متوجه شدم...می تونم برم!؟؟
    _داره از ایران میره!!!
    _امیر!!؟
    _بله...ما رابـ ـطه نزدیکی هیچوقت باهم نداشتیم الانم اومده بود خدافظی کنه...
    پوزخندی زدم و گفتم:بهتر که از این کشور بره... اون از اون دسته آدماست که هر نفسش اینجارو کثیف میکنه!!!...
    انگار خیلی متوجه حرفم نشد‌...چون بدجوری تو فکر بود...اهمی گفتم...
    _ببخشید فعلا....
    چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد...من هم از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم....انتظار داشتم هر نسبتی بهراد با امیر داشته باشه الی فامیلی...ولی!!؟ولی اگه اون پسر عمشه...چرا نیاز بهراد رو نمیشناخت!!!...هه...خب واضح...نامزدی اونا با مخالفت خانواده ها شکل گرفته بود...و نیاز هیچوقت رفت و آمدی با فامیلای امیر نداشته...ولی یعنی حتی عکسشم ندیده بوده!!؟؟نمی دونممم...باید ازش بپرسم..‌.باید سردر بیارم...یه جای کار میلنگه....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    اووف خدایا دارم دیوونه میشم...نگاهی به ساعتم انداختم...وقت رفتن بود...کیفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم....
    بعد از تقریبا نیم ساعت رسیدم خونه...
    زنگ در رو زدم در توسط نیاز باز شد...
    کفشهامو در آوردم و رفتم تو...
    نیاز:سلامم خسته نباشی‌‌‌...
    _مررسیی عزیزم...مامان کجاست!!؟
    _سرش درد میکرد تو اتاقشه...خوابیده...
    _آهان نیاز بیا تو اتاقم کارت دارم...
    نگران پرسید:چرا!!؟چیزی شده!!؟
    _بیا بریم تو اتاقم واست تعریف کنم...
    باهم وارد اتاقم شدیم...نیاز روی تخت نشست...همونطور که مقعنه ام رو از سرم میکشیدم گفتم:نیاز یه چیزی بهت میگم اما سعی کن آروم باشی...
    با ترس سری تکون داد...رفتم و کنارش نشستم...
    _امروز تو شرکت...امیر رو دیدم...
    نیاز با وحشت تقریبا داد زد:چیییییییی!!!؟
    _هیییییس آروم باش...می خوام ازت یه چیزی بپرسم...
    عصبی بود...خیلی هم عصبی...تو همون حالت گفت:بپرس....
    _ببین تو...مکثی کردم و ادامه دادم:کاری به آشنایی قبلتون و مدتی که طول کشید بابا رو راضی کنید کاری ندارم..ولی تو تقریبا چهار ماه نامزد امیر بودی درسته!؟؟
    با خشم سری تکون داد.‌‌...ادامه دادم:تو این مدت....فکر کن عکسی چیزی از بهراد به عنوان پسر دایی امیر ندیدی!!؟؟
    نیاز با تعجب گفت:پسر دایی!!؟
    _اووهووممم...بهراد بهم گفت امیر پسر عمشه...پس بهراد هم میشه پسردایی امیر دیگه... نیاز با گیجی سری تکون داد...بعد از چند لحظه گفت:من با فامیلای امیر به جز خالش تا حالا رفت و آمد نداشتم...حتی چنتا از برادروخواهراشم که خارج بودن ندیدم...اما تا اونجایی که من می دونم اون اصلا دایی نداشت!!!!
    تعجب رو به وضوح میشد در چهره ام دید...
    زیرلب گفتم:نداشت!!؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نیاز آروم سرش رو به معنای آره تکون داد...گیج شده بودم...یعنی چی!!؟؟
    _اخه مگه میشه!!؟یکم دیگه فکر کن...
    نیاز برای چند لحظه کوتاه به فکر فرورفت و بعدش...کاملا قاطعانه گفت:آره...دایی نداشت...
    با تعجب پرسیدم:مطمئنی!!؟
    سری تکون داد و گفت:کاملا....
    وااای خدایا اینجا چه خبره یعنی چی اخه!!؟بهراد واسه چی باید بهم دروغ بگه!!!!رو کردم به نیاز و گفتم:خب..اصلا پسر دایی نه..فکر کن ببین یه نسبتی چیزی با امیر نداشته که تو عکسشو دیده باشی یا اسمشو شنیده باشی!!؟...
    _نه اصلا...اگه اینجوری بود که من بهراد رو میشناختم....
    حق با نیاز بود...اما بهراد چرا بهم دروغ گفت!!!اون چه نسبتی با امیر داره!!؟داشتم دیوونه میشدم که نیاز گفت:حالا مطمئنی گفت امیر پسر عمشه!!؟شاید گفته من پسر عمشم!!؟یا پسر عمو...
    با گیجی گفتم:نه نه نه...با همین گوشای خودم شنیدم گفت پسر عممه...
    نیاز متعجب شونه ای بالا انداخت...دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...بعد از چند لحظه نیاز از جاش بلند شد و گفت:من برم بیرون لباساتو عوض کنی..توام انقدر فکر نکن...حالا چه اهمیتی داره...
    این رو گفت و از اتاقم رفت بیرون....
    پووفیی کشیدم و همونجور روی تخت ولو شدم...نهه‌‌...خدایا دارم دیوونه میشم...اینجا چه خبره!!؟اما یه حسی بهم میگفت همه این اتفاقای اخیر بهم ربط داره...اونجوری رفتن امیر از زندگی نیاز...حرفای پشت تلفن بابا با اون آدم...خودکشی بابا..‌مخالفتاش با ازدواج نیاز و امیر...ترس توی چشمای بهراد وقتی فهمید امیر نامزد نیاز بوده...و دروغ بهراد...واااییی خدااا...دارم روانیی میشم...دارم رواانی میشم...دستام رو روی پیشونیم گذاشتم و فشار دادم....پووفیی کشیدم و چشمامو بستم....خب شاید...اشتباهی بهم گفته...یا شایدم من اشتباه متوجه شدم...اما نه...حسم بهم میگفت...بهراد عمدا بهم دروغ گفت...اما چرا!!!؟؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    اما چرا!!؟چرا!!؟مگه اون چه نسبتی با امیر داره!!؟یا چی هست که من نباید بفهمم...ولی من میفهمم جواب همه چرا هام رو پیدا می کنم...از روی تخت بلند شدم و مشغول عوض کردن لباس هام شدم...بعدش هم از اتاق خارج شدم...وارد پذیرایی شدم...مامان و نیاز مشغول تماشا کردن تی وی بودن...
    _سلام مامانی...
    لبخندی زد و گفت:سلام عزیز دلم...خسته نباشی دختر خوشگلم...
    _شما هم همینطور....
    (بعد از مرگ بابا مامان خودش شرکت رو به همراه عمو کوچیکم اداره می کرد...)
    جرقه ای در ذهنم زد...نامه...نامه ای که بابا واسه مامان نوشته‌...آره..خودشه...مطمئنم با خوندن اون یه چیزایی دست گیرم میشه...اما اخه چجوری!!؟چجوری پیداش کنم!!!صبح ها که مامان دیر تر از من میره...باید همین الان یه کاری بکنم...آهان راستی فردا جمعه اس...واااای چیکار کنم!!!؟ تو همین فکرا بودم که مامان گفت:دخترا خاله مینا فردا یه مهمونی داره باید برم...هرچی بهش گفتم نمیام حوصله ندارم...میگه نمیشه...خلاصه فردا من نیستم...شما ها چیکار می کنید!!؟
    ایوووول....به هدفم رسیدم...ذوق زده گفتم:نه مامانی واسه چییی نری!!؟برو حال و هواتم عوض میشه یکم...
    نیاز:آره مامانی برو عزیزم مام کاری نداریم که خونه میمونیم...
    مامان:اخه تنها!!حوصلتون سر میره...
    _نه مامان فوقش آرتان هم میاد پیشمون...مگه نه نیاز!!؟
    _آره آره...
    مامان:باشه...پاشم برم حموم...از جاش بلند شد ولی دوباره نشست و گفت:ولش کن همون فردا صبح میرم...یا اصلا نمیرم...
    نههههه مامان توروخدا برو...
    مامان رو نگاه کردم و گفتم:نههه نمیشه مامان برو...موهات چربه...
    مامان:واااا نگاه!!صبح حموم بودم...
    دوباره نگاهی بهش کردم و گفتم:نه چربه بخدا...یه چشمک دور از چشم مامان به نیاز زدم و ادامه دادم:مگه نه نیاز!!؟
    نیاز با گیجی جواب داد:هااان!!؟آهان آره مامان نگاه راست میگه...
    مامان از جاش بلند شد و گفت:باشه پس میرم...این رو گفت و رفت....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا