- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
...چند دقیقه منتظر موندم...بعد از شنیدن صدای بسته شدن در حموم از جام بلند شدم....
نیاز:کجا!!؟
_هییس...الان برمی گردم...
این رو گفتم و به سمت اتاق مامان اینا رفتم...وارد اتاق شدم...خب از کجا شروع کنم!!؟به سمت میز رفتم و از اونجا شروع کردم به گشتن...اما نبود...تو کمد رو گشتم اما نبود...به سمت تخت رفتم...روش نشستم...پووف هیجا نیست...اه...روی تخت ولو شده بودم که چشمم به بالشت افتاد...رفتم و بالشت رو برداشتم...واااای پیداش کررردم...اینجاااست...برگه کاغد رو برداشتم...بازش کردم...چند جاش خیس بود...انگار مامان تازه خونده بودش و گریه کرده بود...شروع کردم به خوندن نامه:
(نگینم...عزیزدلم...همسر عزیزم...
وقتی عاشقت شدم...وقتی تصمیم گرفتم باهات یه زندگی بسازم...مطمئن بودم تو بهترین همسر برای من...و بهترین مادر برای بچه هامون خواهی بود...این یقینم به واقعیت تبدیل شد...و تو بهترین همسربرای من و بهترین مادر برای بچه ها بودی...می دونم تو اوج جوونی...بخاطر من چه ...ظلم های زیادی تحمل کردی...میرم..میرم تا اون آدم کاری باهاتون نداشته باشه...می دونم فقط با نبودن من این کارو میکنه... اون این کارو کرد که عذاب کشیدن دخترمون رو ببینه...اما پسر خودش نقشه اش رو خراب کرد..... اما بازم با این حال ما عذاب کشیدن نیاز رو دیدیم نمی خوام نمی خوام بیشتر از این عذاب کشیدن عزیزام رو ببینم...حق شما نیست که توان کارای دوران جوونی من رو بدید...اگه یه روزی دوست داشتی و تونستی...همچی رو واسه بچه ها تعریف کن...خیلی دوستت دارم عزیزم...)نامه رو تا کردم...و اشکام رو پاک کردم...اون آدم...پسرش خودش نقشه هاشو خراب کرد!!عذاب کشیدن نیاز!!؟...
نامه رو باز کردم و یکبار دیگه از اول خوندم..یکمی فکر کردم....پس پس اون آدم...احتمالا بابای امیر...آره..خودشه...بخاطر همین بابا از اون ادم خوشش نمیومد هیچوقت...اما چرا!!؟واقعیتی که بابا میگفت چیه!!!!...
نامه رو سرجاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم...
نیاز:کجا!!؟
_هییس...الان برمی گردم...
این رو گفتم و به سمت اتاق مامان اینا رفتم...وارد اتاق شدم...خب از کجا شروع کنم!!؟به سمت میز رفتم و از اونجا شروع کردم به گشتن...اما نبود...تو کمد رو گشتم اما نبود...به سمت تخت رفتم...روش نشستم...پووف هیجا نیست...اه...روی تخت ولو شده بودم که چشمم به بالشت افتاد...رفتم و بالشت رو برداشتم...واااای پیداش کررردم...اینجاااست...برگه کاغد رو برداشتم...بازش کردم...چند جاش خیس بود...انگار مامان تازه خونده بودش و گریه کرده بود...شروع کردم به خوندن نامه:
(نگینم...عزیزدلم...همسر عزیزم...
وقتی عاشقت شدم...وقتی تصمیم گرفتم باهات یه زندگی بسازم...مطمئن بودم تو بهترین همسر برای من...و بهترین مادر برای بچه هامون خواهی بود...این یقینم به واقعیت تبدیل شد...و تو بهترین همسربرای من و بهترین مادر برای بچه ها بودی...می دونم تو اوج جوونی...بخاطر من چه ...ظلم های زیادی تحمل کردی...میرم..میرم تا اون آدم کاری باهاتون نداشته باشه...می دونم فقط با نبودن من این کارو میکنه... اون این کارو کرد که عذاب کشیدن دخترمون رو ببینه...اما پسر خودش نقشه اش رو خراب کرد..... اما بازم با این حال ما عذاب کشیدن نیاز رو دیدیم نمی خوام نمی خوام بیشتر از این عذاب کشیدن عزیزام رو ببینم...حق شما نیست که توان کارای دوران جوونی من رو بدید...اگه یه روزی دوست داشتی و تونستی...همچی رو واسه بچه ها تعریف کن...خیلی دوستت دارم عزیزم...)نامه رو تا کردم...و اشکام رو پاک کردم...اون آدم...پسرش خودش نقشه هاشو خراب کرد!!عذاب کشیدن نیاز!!؟...
نامه رو باز کردم و یکبار دیگه از اول خوندم..یکمی فکر کردم....پس پس اون آدم...احتمالا بابای امیر...آره..خودشه...بخاطر همین بابا از اون ادم خوشش نمیومد هیچوقت...اما چرا!!؟واقعیتی که بابا میگفت چیه!!!!...
نامه رو سرجاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم...