کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,866
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
...چند دقیقه منتظر موندم...بعد از شنیدن صدای بسته شدن در حموم از جام بلند شدم....
نیاز:کجا!!؟
_هییس...الان برمی گردم...
این رو گفتم و به سمت اتاق مامان اینا رفتم...وارد اتاق شدم...خب از کجا شروع کنم!!؟به سمت میز رفتم و از اونجا شروع کردم به گشتن...اما نبود...تو کمد رو گشتم اما نبود...به سمت تخت رفتم...روش نشستم...پووف هیجا نیست...اه...روی تخت ولو شده بودم که چشمم به بالشت افتاد...رفتم و بالشت رو برداشتم...واااای پیداش کررردم...اینجاااست...برگه کاغد رو برداشتم...بازش کردم...چند جاش خیس بود...انگار مامان تازه خونده بودش و گریه کرده بود...شروع کردم به خوندن نامه:
(نگینم...عزیزدلم...همسر عزیزم...
وقتی عاشقت شدم...وقتی تصمیم گرفتم باهات یه زندگی بسازم...مطمئن بودم تو بهترین همسر برای من...و بهترین مادر برای بچه هامون خواهی بود...این یقینم به واقعیت تبدیل شد...و تو بهترین همسربرای من و بهترین مادر برای بچه ها بودی...می دونم تو اوج جوونی...بخاطر من چه ...ظلم های زیادی تحمل کردی...میرم..میرم تا اون آدم کاری باهاتون نداشته باشه...می دونم فقط با نبودن من این کارو میکنه... اون این کارو کرد که عذاب کشیدن دخترمون رو ببینه...اما پسر خودش نقشه اش رو خراب کرد..... اما بازم با این حال ما عذاب کشیدن نیاز رو دیدیم نمی خوام نمی خوام بیشتر از این عذاب کشیدن عزیزام رو ببینم...حق شما نیست که توان کارای دوران جوونی من رو بدید...اگه یه روزی دوست داشتی و تونستی...همچی رو واسه بچه ها تعریف کن...خیلی دوستت دارم عزیزم...)نامه رو تا کردم...و اشکام رو پاک کردم...اون آدم...پسرش خودش نقشه هاشو خراب کرد!!عذاب کشیدن نیاز!!؟...
نامه رو باز کردم و یکبار دیگه از اول خوندم..یکمی فکر کردم....پس پس اون آدم...احتمالا بابای امیر...آره..‌خودشه...بخاطر همین بابا از اون ادم خوشش نمیومد هیچوقت...اما چرا!!؟واقعیتی که بابا میگفت چیه!!!!...
نامه رو سرجاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم...
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ...به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم...خدایا اینجا چه خبره!!؟ظلم هایی که در حق مامان شده چیه!!؟عذابی که نیاز کشیده!!می تونه همون داستان جدایی اش از امیر باشه...امیر چیکار کرده!!؟کدوم نقشه باباش رو خراب کرده!!!جواب بعضی از سوالام رو با خوندن این نامه گرفته بودم...اما فقط بعضی هاش...فقط دو نفر...دو نفر هستن که می تونن بهم کمک کنن...دو نفر که واقعیت رو می دونن...مامانم....و...امیر...
    مامانم که می دونم خودمو بکشم هم بازم میگه من چیزی نمی دونم...
    اما امیر...درسته اصلا دلم نمی خواد باهاش برخوردی داشته باشم...اما اون...فقط اون می تونه جواب خیلی از سوالام رو بده...آره فقط اون می تونه...
    گوشیم رو برداشتم...توی لیست مخاطب ها دنبال شماره امیر گشتم‌....پیداش کردم...
    از روی تخت بلند شدم و شماره رو گرفتم...درم قفل کردم که یه وقت نیاز نیاد تو...بر نمی داشت...دیگه داشتم قطع می کردم که صدای مردونه اش در گوشی پیچید...
    امیر:بله!!؟
    _سلام...
    سریع صدام رو شناخت و گفت:نگاه!!؟
    خیلی سرد و خشک گفتم:باید ببینمت امیر..
    _به چه دلیل!!؟
    _باید باهم حرف بزنیم...
    _درباره!!؟
    _بیای میفهمی...
    مکثی کرد و گفت:باشه...کجا و کی!!؟
    _بهت خبر میدم...فعلا...
    _فعلا...
    تلفن رو قطع کردم و بعد از چند دقیقه آدرس یه کافی شاپ رو فرستادم و گفتم ساعت ۱۲ اونجا باشه...
    تو فکر بودم که در اتاقم زده شد...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به سمت در رفتم و بازش کردم...نیاز با چهره ای مشکوک وارد شد...
    _چیکار میکردی!!؟
    _هیچی دراز کشیده بودم...
    _پس چرا درو قفل کردی!!؟
    _سرم درد می کنه...چیه کاری داری!!؟
    _بعد از حموم رفتن مامان کجا رفتی!!؟
    _رفتم نامه ی بابا رو که واسه مامان نوشته پیدا کنم..
    با تعجب پرسید:که چی بشه اونوقت!!؟
    _هیچی می خواستم چیزی بفهمم ....که پیداش نکردم...
    _چیو بفهمی!!؟
    با کلافگی گفتم:اااا نیاز وقت گیراوردیا برو ببرو بیرون می خوام بخوابم...
    _چیزیو از من پنهون میکنی!!؟
    _نه اگه چیزی باشه اولین نفر به تو میگم...حالا برو بیرون می خوام بخوابم...
    _باش شب بخیر...
    _شب بخیر...
    نیاز از اتاق خارج شد و من به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم...و بازهم...فکرو...فکرو...فکر...
    **********
    وارد کافی شاپ شدم..یکی از میز هارو انتخاب کردم و نشستم...با ریشه های شالم ور میرفتم که یکی اومد...
    گارسون:خوش اومدید خانوم..چی میل دارید!!؟
    _ممنون فعلا هیچی...فقط یه آب لطفا...
    _حتما...
    این رو گفت و رفت...بعد از چند دقیقه داشتم به در نگاه می کردم که اومد...با چشم دنبال من گشت که دستم رو براش تکون دادم...به سمتم اومد و روی صندلی رو به روم نشست....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نگاهی بهم انداخت و گفت:سلام..خوبی!!؟ببخشید دیر کردم ترافیک بود...
    _سلام...ممنون مهم نیس...
    اومدم چیزی بگم که گارسون اومد و آب رو جلوم گذاشت...زیرلب تشکری کردم و اون رو کرد به امیر و گفت:خوش اومدید آقا چی میل دارید!!؟
    _یه قهوه..ساده..لطفا...
    _به روی چشم....
    این رو گفت و از ما دور شد...
    بی مقدمه شروع کردم:
    _واسه چی از نیاز جدا شدی!!؟
    _فکر کنم جواب این سوال رو خودت می دونی...
    پوزخندی زدم و گفتم:آره می دونم...اما نه جواب واقعیش رو...
    نگاهی بهم انداخت و گفت:جواب واقعی و دروغی نداره...همونیه که بهت گفتم...
    به صندلی تکیه دادم و دست به سـ*ـینه شدم.‌.
    _جدی!!؟یعنی الان با عشقت می خوای بری خارج!!؟
    با تعجب پرسید:تو از کجا می دونی!؟
    _مهم نیس..حالااا...
    اومدم دوباره لب باز کنم و چیزی بگم که اون پسره باز اومد...فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:امر دیگه ای نیس!!؟
    امیر:ممنون...
    بعد از این حرف امیر پسره رفت...امیر به صندلیش تکیه داد و در حالی که با ناخنش روی میز ضرب میزد گفت:دنبال چی داری میگردی نگاه!!؟
    تکیه ام رو از صندلی گرفتم و جلوتر اومدم...و گفتم:واقعیت...مکثی کوتاه کردم و ادامه دادم:بابای تو...همون دشمن بابای منه...همونی که بابام رو مجبور کرد خودش رو بکشه...همونی که کلی نقشه کشید واسمون...درسته!!!؟
    بهم نگاه کرد و گفت:همینطور...
    _چرا!!؟دلیل دشمنیشون چیه!!؟
    نفسی کشید و سرش رو انداخت پایین و گفت:من چیزی نمی دونم نگاه...
    _جدا!!؟اوکی...اما جدا شدن ناگهانی تو به دلایل مزخرف از نیاز..می تونه همون کاری باشه که باعث خراب شدن نقشه بابات شد..مگه نه!!؟
    امیر نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...به سمت راستش نگاه کرد و گفت:ببین نگاه من...
    _ببین امیر من فقط یه چیزو می خوام بدونم...دلیل دشمنی بابات با خانواده ما..یا بهتر بگم با بابام...تو قطعا یه چیزایی می دونی...
    نگاهی بهم انداخت و مکثی کرد...بعد از چند لحظه گفت:متاسفم...من نمی تونم کمکی بهت بکنم...
    اهههه لعنتی..‌‌.چرا هیشکی چیزی بهم نمیگه...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیله خب...پس یه آدرس از بابات بهم بده‌....
    اخماشو تو هم کشید و گفت:امکان نداره..‌
    _فقط یه آد....
    وسط حرفم پرید و گفت:من با دستای خودم تورو تو چاه اون عوضی نمی ندازم...
    _اما اون باباته...با تو و ما چی کار کرده که بهش اینجوری میگی...چرا انقدر ازش بدت میاد...
    با خشم جواب داد:آره اون پدرمه...پدری که از وقتی خیلی چیزارو فهمیدم...تنها آرزوم این بود که ای کاش اون هیچوقت پدر من نبود...
    _اون خیلی چیزا چیه!!همون چیزایی که من دنبالشم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _اون خیلی چیزا چیه!!همون چیزهایی که من دنبالشم..جواب چرا هام...امیر بهم بگو...موضوع چیه!!؟
    امیر از جاش پاشد و گفت:پی این ماجرا رو نگیر..به نفعت نیس...دونستن این چیزا جز سردرگمی...جز عوض شدن خیلی چیزا تو زندگیت...نیست...روز خوش...
    اومدم لب باز کنم و چیزی بگم که پشتش رو به من کرد و از من دور شد...سرم رو بین دستام گرفتم و پووفی کشیدم...اه لعنتی....این چه زندگیه اخه!!!خسته شدم...به جمله آخر امیر فکر کردم:جز عوض شدن خیلی چیزا تو زندگیت نیس...یعنی چی!!؟واقعیت...دونستن واقعیت چیو تو زندگی من عوض می کنه!!؟
    کلافه شده بودم...هرچی بیشتر به این موضوع فکر میکردم...بیشتر گیج میشدم...بیشتر از جواب چراهام دور میشدم...باید بفهمم...هرجوری که شده...به هر قیمتی که هست...
    از جام بلند شدم و مقداری پول روی میز گذاشتم...و از کافی شاپ خارج شدم و به سمت خونه راه افتادم...
    **********
    از اتاقم خارج شدم و داشتم به اتاق بهراد میرفتم که با خواهرش برخورد کردم...قیافه این زن واسه من آشناس...اما نمی دونم کجا دیدمش...هه...اینم یکی دیگه از مبهمات ذهنم بود...به سمتش رفتم...
    _سلام خانوم خدابنده...
    به سمتم برگشت و گفت:ااا سلام خانوووم...
    لبخندی زدم و گفتم:کیانی...
    _آهان آره خانوم کیانی حال شما!!؟
    _خیلی ممنون مرسی...
    لبخندی زد و اومد از کنارم رد شه که گفتم:ببخشید...
    سرجاش ایستاد و گفت:بله!!؟
    _قیافه شما برای من خیلی آشنا هستش...منو شما قبلا جایی همدیگه رو ندیدیم...
    کمی فکر کرد و گفت:فکر نکنم...
    سری تکون دادم و گفتم:آهان ببخشید..بفرمایید شما...
    زیر لب خداحافظی کرد و به اتاق بهراد رفت...برگشتم و با تعجب به رفتنش چشم دوختم...خدایا...من این زن رو کجا دیدم!!!؟؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به اتاقم برگشتم...ساعت یک ربع به شیش بود...کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...که گوشیم زنگ خورد...مامان بود...
    _جوونم مامان!!؟
    صدای گریونش توی تلفن پیچید...
    مامان:نگ...نگاه‌‌‌...
    _الوو مامان...چیه چیشده!!؟
    _ن...نیاز...
    تقریبا داد زدم:نیاز چییی!!؟؟
    خود..خودکشی کرده...
    از ترس بلند جیغ زدم:چیییییییی!!؟؟؟
    بهراد و آرتان از اتاقاشون بیرون اومدن و با وحشت رو به روم قرار گرفتن...
    _الان کجایین!!؟؟
    _با عموت...آوردیمش بیمارستا...این رو گفت و صدای هق هقش تو گوشیم پیچید ....دیگه نتونست ادامه بده...با گریه گفتم:الوو مامان!!؟مامااان!!؟
    صدای مردونه عمو توی تلفن پیچید:عمو جان ما بیمارستان....هستیم...
    این رو که گفت بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم...آرتان با وحشت پرسید:چی شده!!؟
    با بغض جواب دادم:نیاز..خو...خودکشی کرده...
    -چیییییییییییییی!؟؟کدوم بیمارستانن!!؟؟
    بیمارستان.......
    این رو که گفتم آرتان بدون معطلی دوید از پله ها رفت پایین...اومدم پشت سرش برم که بهراد دستم رو از پشت کشید...
    _وایستا من میرسونمت...
    دستم رو از بین دستش بیرون کشیدم و از پله ها تند تند رفتم پایین...اونم پشت سرم اومد...همونجور که گریه می کردم به سمت ماشین بهراد دوییدم...اومد و درو زد سوار شدم و خودش هم سوار شد و بدون معطلی...سریع راه افتاد...
    خدایا...تورو خدا...خواهرمو به تو میسپرم...خودت کمکش کن...خدایا بسته دیگه بسته....این بلا ها چیه که داره به سرمون میاد....خدایا خودت کمکش کن اون هنوز خییلی جوون خدایا خواهش میکنم...آروم و بی صدا اشک میریختم و دعا می کردم...بهراد هم با آخرین سرعتش می روند...یکم مونده به بیمارستان چراغ بود...که از خوش شانسیمون هم قرمز بود...
    بهراد:اه لعنتی...
    تحمل نداشتم باید زود تر می رسیدم...اینم هنوز صد ثانیه مونده بود...در ماشین رو باز کردم که بهراد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چیکار می کنی!!؟؟
    از ماشین پیاده شدم و به حالت دو از بین ماشین ها رد شدم و به سمت بیمارستان رفتم...از پشت صدای بهراد رو شنیدم که داد زد:نگاه وایستا...
    اما اعتنایی نکردم...حال من خیلی خراب تر از این حرفا بود...جون خواهرم در خطر بود...نفس نفس زنان به در بیمارستان رسیدم و....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    وارد شدم...دم پذیرش عمو رو دیدم...دوییدم و به سمتش رفتم...
    با صدایی پر از بغض گفتم:عموو عموو کجاست تورو خدا منو سریع ببر اونجا...
    عمو دستامو گرفت و گفت:آروم باش عزیزم آروم الان میریم...
    دستم رو گرفت و باهم راه افتادیم..بعد از چند ثانیه به یه راهرو رسیدیم و رفتیم توو...
    مامان رو دیدم که جلوی یه در وایستاده بود...
    به سمتش رفتم تا منو دید دویید سمتم و پرید بغلم...آرتان هم اونجا بود...
    مامان:دخترم...
    همونجور که اشک می ریختم گفتم:آروم باش..مامانی آروم...
    بعد از چند دقیقه از بغلم جدا شد و با گریه رفت سرجاش نشست...به آرتان نگاه کردم..بدبخت رنگ به صورت نداشت...
    _چی کار دارن میکنن اون تو دو ساعت!!؟؟
    _عمو جان آروم باش الان میان...
    با گریه شروع کردم به راه رفتن...هی از اینور به اونور میرفتم...بعد از چند لحظه بهراد اومد...نگاهی به من انداخت و بعد از کنارم رد شد و رفت کنار آرتان نشست...دستی به روی شونه آرتان زد و گفت:ایشالا صحیح و سالم از اون اتاق میاد بیرون...
    آرتان با صدایی مردونه اما کاملا گرفته گفت:ایشالا داداش...
    اه...دیگه خسته شده بودم چرا نمیان!!!ای بابا ما مردیم این پشت...اه...لعنتی...خدایا خودت کمکمون کن...داشتم تو دلم واسه خودم غر غر میکردم که یه ظاهرا دکتر همراه با پرستاری بیرون اومدن...همه با حالت دو به سمتشون رفتیم...
    _آقای دکتر خواهرم چطوره چیشد!!؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    دکتر نگاهی غم انگیز بهمون انداخت...و سرش رو با تاسف تکون داد...(دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم و اشکام خود به خود جاری شدن)اما بعد از چند لحظه گفت:مصرف قرص هایی که ازشون استفاده کرده بودن خیلی خطرناک بوده...اما خوشبختانه...به موقع آوردینش...مام تموم تلاشمون رو کردیم...خدارو شکر...حالشون خوبه..اثر قرص و داروی بیهوشی که از بین بره بهوش میان...
    از شدت خوشحالی دستام رو جلوی دهنم گرفته بودم...خدایا...شکرت...اشکام گونه هام رو خیس کردن...خدایا مررسیی مررسییی...
    مامان دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:یا امام رضا...یا امام رضا...مررسیی بچمو بهم برگردوندی...
    به آرتان نگاه کردم...تو بغـ*ـل بهراد بود و از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه...
    بعد از چند لحظه در اتاق باز شد...و نیاز بی جوون روی تخت از اتاق خارج شد...به سمتمون آوردنش..هممون جلوش رفتیم...خواهر خوشگلم..دورت بگردم درد و بلات به جوونم...چندتا پرستار که دور تختش بودن گفتن:خواهشا دورش رو خلوت کنید...یکمی کنار تر رفتیم...تخت رو گرفتن و از ما دور شدن...و رفتن...
    به سمت دکتر رفتم و گفتم:آقای دکتر!!؟کی بهوش میاد..
    _بستگی به خودشون داره ولی بیشتر از یکی دو ساعت نیست....
    _میشه یکی پیشش بمونه خواهش می کنم...
    دکتر با تردید سری تکون داد و گفت:باشه...ولی فقط همتون نرید بهتره...
    _باشه باشه فقط منو مادرم میریم داخل...
    دکتر:همراه من بیاین....شماهام می تونید بیرون منتظر بمونید... همه موافقت کردن...دکتر راه افتاد پشت سرش من و پشت سر من بقیه...اومدن بعد از چند لحظه دکتر جلوی در اتاقی ایستاد و کنار وایستاد و رو به من گفت:بفرمایید...
    ببخشیدی گفتم و وارد شدم...پشت سر من هم دکتر و مامان وارد شد...
    دکتر رو به پرستار گفت:همچی نرمال!!؟
    پرستار:بله آقای دکتر...
    دکتر:خوبه...رو کرد به منو مامان ادامه داد:وقتی بهوش اومدن به ما خبر بدین...
    _حتما...
    دکتر لبخندی زد و به همراه پرستار از اتاق خارج شد...مامان رفت کنار تخت نیاز همونجور که گریه میکرد گفت:دختر خوشگلم...و روی صندلی کنارش نشست و شروع کرد به گریه کردن...بهش نزدیک شدم و گفتم:آروم باش مامانی آروم...ببین خواهرم حالش خوبه...تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد...
    مامان سرش رو تکون داد...به نیاز نگاه کردم...عین فرشته ها خوابیده بود...عین یه فرشته بی جون و خسته...الهی فدات شم چرا این کارو کردی!!؟؟؟
    رو کردم به مامان و پرسیدم:مامان چرا این کارو کرد!؟؟
    مامان همونطور که اشکهاشو پاک می کرد گفت:نمی دونم وقتی رسیدم روی تخت افتاده بود و یه جعبه...و یه پاکت نامه کنارش بود....
    با تعجب گفتم:نامه چه نامه ای!!؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    مامان که انگار یاد چیزی افتاده باشه...با ترس گفت:فکر کنم نام...نامه بابات بود...
    یه تای ابرومو انداختم ....یعنی چی تو اون نامه نوشته شده بود...رو کردم به مامان و گفتم:مامان!!؟دیگه چیزی کنارش نبود!!؟
    با ترس گفت:گ...گو...گوشیش...
    گوشیش!!!نامه...و یه جعبه...قطعا یه ربطی به خودکشیش داره...باید میفهمیدم...چرا این کارو کرده...این خییلیی مهمه...
    _مامان من میرم خونه نیاز بهوش اومد بهم زنگ بزن...
    سرش رو تکون داد و با گریه گفت:باشه...
    منم به سمت در رفتم و خارج شدم...جلوی در... آرتان و بهراد وایستاده بودن...به سمت آرتان رفتم و گفتم:آرتان میشه ماشینت رو بهم بدی!!؟
    _آره حتما...این رو گفت و سوییچ رو بدستم داد...زیرلب تشکری کردم و گفتم که زود برمیگردم...به سمت در بیمارستان راه افتادم...وقتی رسیدم خارج شدم و تو خیابون دنبال ماشین آرتان گشتم...پیداش کردم و به سمتش رفتم و سوار شدم...بعد از چند لحظه به سمت خونه راه افتادم....
    ******
    تند تند از پله ها بالا رفتم و کلید رو توی در چرخوندم...کفشهامو در اوردم وارد شدم...یه راست به سمت اتاق نیاز رفتم...روی تختش نشستم...روی تخت یه جعبه قرمز...که گل...یه ساعت که یادمه امیر واسه نیاز خریده بود...و حلقه اشون که قرار بود دستشون کنن اما رفتن ناگهانی امیر این اجازه رو بهشون نداده بود...تو جعبه بود...کنارشم یه نامه...نامه بابا بود...محتواش تقریبا مثل نامه من بود...با یک تفاوت که بابا آخر نامه نیاز نوشته شده بود:هرچی که شده باشه...تو دختر خودمی...توروخدا منو ببخش...ازت معذرت می خوام خییلی معذرت می خوام...خواهشا منو ببخش...دوستت دارم دختر خوشگلم هر کاری که کردم بخاطر این بود که از دستت ندم...همین...
    بابا چه دروغی اخه گفتی!!؟چیکار کردی!!؟؟چرا نیاز راجب این نامه چیزی بهم نگفت!!؟شایدم...می خواست بگه...اما منه احمق به حرفش توجه نکردم...خدا لعنتم کنه...چشمم به گوشی نیاز خورد..ورش داشتم...رمز می خواست...منو نیاز رمز گوشی همو می دونستیم...رمز رو زدم...و لیست اس ام اس هاش باز شد...اخرین اس ام اس از یه شماره ناشناس بود...شمارش آشنا بود...فکر کنم...فکر کنم شماره امیر...آره...آره شماره امیر...بیخیال فکر کردن شدم و مشغول خوندن اون اس ام اس بلند بالا شدم....
    نهههههههه.....این غیر ممکن...دروغه....امکان نداره...دستام میلرزید...احساس میکردم دارم خفه میشم...با لرزش دستم گوشی از دستم افتاد و....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    احساس خفگی کردم...انگار نفسم بزور میومد...دستم رو روی گردنم گذاشتم...و آروم نفس کشیدم...احساس میکردم یه چیزی داره خفه ام میکنه...نههه...این امکان نداره...مامان و بابا نمی تونستن با دونست این واقعیت با ازدواجشون..موافقت کنن...نههه...دروغه...به نقطه ای نا معلوم زل زده بودم و اشکهام گونه هامو خیس میکرد...تلفنم زنگ خورد جواب دادم...
    مامان:الو نگاه مادر نیاز بهوش اومده...
    چیزی نگفتم...
    مامان:الو نگاه شنیدی!!؟؟
    چیزی نگفتم...
    صداش نگران تر شد...
    مامان:نگاه...
    با صدایی که خودمم بزور میشنیدم گفتم:باشه...و بعد تلفن رو قطع کردم...
    نههه...امیر دروغ گفته این نمیشه...باید برم...برم از مامان واقعیت رو بپرسم...خدایا خواهش می کنم اینا دروغ باشه...از جام بلند شدم و با صورت گریون از خونه خارج شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم...بعد از بیست دقیقه رسیدم ماشین رو پارک کردم و وارد حیاط بیمارستان شدم و بعدش هم وارد ساختمون بیمارستان شدم...
    وارد راه رویی که اتاق نیاز بود شدم..کسی اونجا نبود...جلوی در که ایستادم صدای ناله و گریه نیاز میومد رفتم توو...دستاش رو روی تخت می کوبید و میگفت:چرااااا!!؟؟چراااا منو نجات دادین!!!؟من بایییییید می مردم...چراااا واسه چی منو نجات دادین....
    دستاش رو روی تخت می کوبید و این حرف هارو میزد...دکتر و پرستار سعی می کردن آرومش کنن...عمو و آرتان و بهراد با اندوه و مامان با صورتی خییس بهش نگاه میکرد...منم دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم...
    زجه زنان در حالی که سعی میکرد از بین دستای پرستار نجات پیدا کنه گفت:ولمممممم کنیییین...من باییید بمیییرم باییییید بمیرم....همچنان تقلا می کرد اما ولش نمیکردن....
    دست از تقلا کردن برداشت و با صدایی گریون فقط گفت:ولم کنین...چرا نجاتم دادید...بعدش هم هق هق گریه اش اجازه حرفی دیگه رو بهش نداد
    دکتر رو کرد به ما و گفت:لطفا همگی بیرون منتظر بمونید...خواهش میکنم...
    همگی از روی ناچاری از اتاق خارج شدیم...آرتان روی یه صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت...مامان بی صدا گریه می کرد...و من...به نقطه نامعلوم چشم دوخته بودم...
    بعد از چند لحظه دکتر اومد بیرون همگی منتظر نگاهش کردیم....
    دکتر:بهش آرامبخش زدیم...بیهوش...اوضاع بدی رو داره تحمل میکنه...چند روزی اینجا بمونه بهتره...
    انقدر حال هممون به خصوص منو مامان و آرتان بد بود که هیچ کدوم چیزی نگفتیم و فقط عمو گفت:ممنون...
    دکتر سری تکون داد و از کنارمون رد شد و رفت...
    الان وقتشه...باید بفهممم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا