کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,814
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
وااای که چقدر خوابم میاد...از جام بلند شدم و رو به همه گفتم:من برم بخوابم...شب همگی بخیر...
همه جوابم رو دادن...به سمت نفس رفتم و بوسش کردم....
_شبت بخیر فندوق خاله...
این رو گفتم و لپش رو کشیدم....بعدش هم به سمت اتاق رفتم...لباس هامو با لباس های راحتی عوض کردم...روی تخت دراز کشیدم....کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم....
صبح که چشمامو باز کردم مهسا بغلم خوابیده بود...اما دریا نبود....به ساعت نگاه کردم ۱۰بود...از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم....نیاز همونجور که به نفس شیر میداد...لبخندی زد و گفت:صبح بخیر...خوب خوابیدی!!!؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اووهوووممم...صبح بخیر...دریا کوو!!؟مامان کووو!!!؟
_دریا که مامانش زنگ زد و گفت سریع بیا خونه....مامانم که رفت خونه یه دوشی بگیره....
_آهان....
_صبحونه می خوری!!!؟؟
_یه چایی می خورم....
سری تکون داد و چیزی نگفت...همونجور که چشمامو میمالیدم به سمت دستشویی رفتم و بعد از اتمام کارم از دستشویی خارج شدم...ر فتم توی آشپزخونه و یه لیوان چایی واسه خودم ریختم...فوتش کردم و نزدیک ل*ب*هام کردم که بخورم...یهو یاد یه چیزی افتادم...بابام...الهی بمیرم...من چه دختر بی معرفتی ام....نزدیک به یه ماه سر خاکش نرفتم....بقیه چاییم رو سریع سر کشیدم...اییی سوووختم...داغ بودا...ولی من عادت دارم...به سمت اتاق رفتم و پالتو و شلوار شالم رو از توی ساکم بیرون کشیدم...یه آرایش خیلی مختصر کردم و رفتم بیرون....
_نیاز من دارم میرم سر خاک بابا میشه ماشینتو بهم بدی!!؟
_آره عزیزم حتما...ولی اخه الان وایستا باهم میریم...
_نه می خوام تنها باشم...
سری تکون داد و گفت:باشه هرطور که راحتی سوئیچ روی جا کلیدی بردار...
_ممنون فعلا...
_فعلا....
واسه نفس دست تکون دادم و گفتم:خدافظ فندوق خاله....
این رو گفتم و به سمت در رفتم...سوئیچ رو از روی جا کلیدی برداشتم....اومدم بیرون کفشهامو پوشیدم و درو بستم...به سمت آسانسور رفتم....اومدم دکمه آسانسور رو بزنم که درش باز شد....و...سرمو بلند کردم...برای یه لحظه نفسم برید....ضربان قلبم بالا رفت....دستو پاهام شروع کردن به لرزیدن.....جعبه کادویی که دستش بود از دستش افتاد...
با صدایی لرزون و متعجب گفت:نگ...نگا..ه....این صدا...صدای مردونه ای که تموم تنم رو به لرزه انداخت...تند تند پلک میزدم....قلبم داشت از جاش کنده میشد....
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    زبونم بنداومده بود...اونم حال و روزش بهتر از من نبود...زل زده بود بهم...با صورتی شکسته...چشمهایی که توش غم موج میزد...چهره ای که غرور همیشه اش رو نداشت...یه قدم بینمون فاصله بود اون هم طی کرد و نزدیک تر شد... دستاشو روی بازوهام گذاشت...همونجور که با هیجان از سرتا پام رو نگاه میکرد خنده ای کرد و گفت:واای...خدا...باورم نمیشه...نگاه!!!!
    این رو گفت و دستاش دور کمرم حلقه شد....اما اینبار نه سفت...نه محکم...جوری که انگار استخون هام داره خورد میشه...اینبار با آرامش...اینبار آروم...به اشکهایی که نوی چشمام حلقه زده بود اجازه جاری شدن دادم...خدایا..‌الان توی آغوشی بودم که ۲سال حسرتش رو کشیدم...تو بغـ*ـل مردی بودم که نه تنها قلبم...بلکه تمام من رو تسخیر کرده بود...اما....
    بعد از چند لحظه ازم جدا شد...با لـ*ـذت بهم نگاه می کرد...دستاش هنوز دور کمرم حلقه بود...کم کم حلقه دستاش شل شد...سرم رو پایین گرفته بودم تا متوجه اشکهام نشه...دستمو گرفت...اومد چیزی بگه که سریع گفتم:ولم کن بهراد....
    اومدم برم که دستمو گرفت و کشید...منو چسبوند به خودش...زل زد تو چشمام و آروم و شمرده شمرده گفت:و...لت...نمی...کنم...هیچوقت...دیگه هیچوقت ولت نمی کنم...
    این رو گفت و دستم رو کشید و با خودش از پله ها پایین برد...همونجور که سعی میکردم دستم رو از توی دستاش بیرون بکشم گفتم:ولم کن بهراد چیکار می کنی...ولم کن....
    اما اون اعتنایی نکرد و دستمو کشید تا ببره...تقلا میکردم که نرم...اما دستمو میکشید و سعی میکرد با خودش ببره و البته موفق هم شد... با حرص گفتم:باتوام بهراد میگم ولم کن....یه دفعه وایستاد...برگشت سمتم...و در کثری از ثانیه منو روی کولش انداخت و تند تند از پله ها پایین رفت....
    _میگم ولممم کن....ااااا چیکار می کنی دیوونه....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    اما اون بی هیچ حرفی بدون توجه به من به راهش ادامه داد انقدر تند تند رفت دلو روده ام با هم قاطی شده بود...اشکهامو پاک کردم...کم کم دست از تقلا کردن برداشتم می دونستم اگه یه نفر تو دنیا باشه که حریفش نشم اون آدم بهراد....به حیاط رسیدیم درو باز کرد و رفت بیرون....اواااا آبروم رفت زشته بشر آخه تو کوچه....
    _بهراد تورو خدا اینجا بزارم زمین زشته بخدا وسط خیابون....
    _انقدر حرف نزن وروجک...
    به اطراف نگاه کردم دیدم یه چند نفری با دهن باز به ما نگاه میکنن...به ماشینش رسیدیم خم شد و درو باز کرد من رو آروم گذاشت رو صندلی...خودش هم دویید و رفت اونور و سوار شد....بدون هیچ حرفی راه افتاد....بعد از چند لحظه گفتم:این مسخره بازیا یعنی چی!!!آبرومو جلو در و همسایه بردی....
    _مسخره بازی کارای تو...خانوم فراری....
    با حرص بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم..حتی دلم واسه این موقع ها وقتایی که حرصم میداد هم تنگ شده بود.اما اون...اون زن داره...چرا این کارارو می کنه....بعد از چند دقیقه... توی خیابونی زد کنار‌.‌همون خیابون...خیابونی که سرنوشتم رو رقم زد...خیابونی که برای اولین بار دیدمش...همونجور که به رو به رو خیره شده بود گفت:هه...می دونی تو این مدت تاحالا چند بار اومدم اینجا!!؟چند بار تنهایی رفتم تله کابین سوار شدم...می دونی توی شرکت توی اتاق تو کار می کنم!!!از وقتی که تو اون دروغ رو بهم گفتی...بعدش هم اون نامه...از وقتی که تو رفتی....
    پلکهامو روی هم فشردم....و گفتم:بهراد منو تو مثل دو تا خط موازی هستیم نم....
    پرید وسط حرفم و سریع گفت:منو آیه از هم جدا شدیم....
    کپ کردم!!!!!!!چیییییییی!!!!؟؟؟چرا نیاز چیزی بهم نگفت!!!؟هه...مگه تو مهلت حرف زدن به کسی رو دادی...هر دفعه اومد یه چیزی بهت بگه سریع گفتی نمی خوام چیزی راجب اون بشنوم...حتی دریا هم چند بار سعی کرد یه چیزی رو بهم بگه...با لبخند زل زد بهم و گفت:چیه خانوم کوچولو!!؟؟باورت نمیشه!!!من که گفته بودم...بخاطر تو هرکاری می کنم...دیدی...دیدی به قولم عمل کردم!!!؟
    یه احساس خاصی داشتم...هیجان...خوشحالی...استرس.‌‌..چشمام پر از اشک شده بود...میون اشکهام لبخندی زدم....
    بهراد با انگشتش اشکم رو پاک کرد و گفت:نمی خوای چیزی بگی!!!؟نمی خوای تو چشمام نگاه کنی و اینبار رو در رو بهم چیزی رو بگی!!؟؟؟...
    اشکهام به سرعت گونه هامو خیس می کردن میون گریه هام...یکدفعه پریدم بغلش و گفتم:خیییلیییی دوستت دارم...خیلی...
    همونجور که بغلم می کرد گفت:ولی من دوستت ندارم....
    یه لحظه قلبم لرزید...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از بغلش اومدم بیرون طلبکارانه بهش نگاه کردم....
    تک خنده ای که دلم براش ضعف رفت کرد و گفت:چون که من....لپمو کشید ادامه داد:دیوونه شما هستم خانووم بزرگ...
    خنده ای کردم و با عشق نگاهش کردم...دوباره خودم رو توی آغوشش جا دادم....
    سه سال بعد...
    شلوار پناه رو درآوردم....اوووه اووووه...چی کار کردی مامانی!!!!؟بغلم گرفتمش و از اتاق خارج شدم...بهراد داشت تی وی نگاه می کرد...قیافه ام رو جمع کردم....لبخندی زد و گفت:چی شده!!؟؟
    پناه رو بالا گرفت و به پوشکش اشاره کردم...
    _هم اکنون به یاری تان نیاز مندیم...
    خنده ای کرد و به سمتون اومد...پناه دختر ۹ماهه مون رو بغلش گرفت و گفت:اوووه...اوووه خفه کردی که بابایی مامانتو....
    پایان....
    منو حالا نوازش کن.... که این فرصت نره از دست.... شاید این آخرین بار.....
    که این احساس زیبا هست.... منو حالا نوازش کن..... همین حالا که تب کردم....
    اگه لمسم کنی شاید....به دنیای تو برگردم....
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا