- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
وااای که چقدر خوابم میاد...از جام بلند شدم و رو به همه گفتم:من برم بخوابم...شب همگی بخیر...
همه جوابم رو دادن...به سمت نفس رفتم و بوسش کردم....
_شبت بخیر فندوق خاله...
این رو گفتم و لپش رو کشیدم....بعدش هم به سمت اتاق رفتم...لباس هامو با لباس های راحتی عوض کردم...روی تخت دراز کشیدم....کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم....
صبح که چشمامو باز کردم مهسا بغلم خوابیده بود...اما دریا نبود....به ساعت نگاه کردم ۱۰بود...از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم....نیاز همونجور که به نفس شیر میداد...لبخندی زد و گفت:صبح بخیر...خوب خوابیدی!!!؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اووهوووممم...صبح بخیر...دریا کوو!!؟مامان کووو!!!؟
_دریا که مامانش زنگ زد و گفت سریع بیا خونه....مامانم که رفت خونه یه دوشی بگیره....
_آهان....
_صبحونه می خوری!!!؟؟
_یه چایی می خورم....
سری تکون داد و چیزی نگفت...همونجور که چشمامو میمالیدم به سمت دستشویی رفتم و بعد از اتمام کارم از دستشویی خارج شدم...ر فتم توی آشپزخونه و یه لیوان چایی واسه خودم ریختم...فوتش کردم و نزدیک ل*ب*هام کردم که بخورم...یهو یاد یه چیزی افتادم...بابام...الهی بمیرم...من چه دختر بی معرفتی ام....نزدیک به یه ماه سر خاکش نرفتم....بقیه چاییم رو سریع سر کشیدم...اییی سوووختم...داغ بودا...ولی من عادت دارم...به سمت اتاق رفتم و پالتو و شلوار شالم رو از توی ساکم بیرون کشیدم...یه آرایش خیلی مختصر کردم و رفتم بیرون....
_نیاز من دارم میرم سر خاک بابا میشه ماشینتو بهم بدی!!؟
_آره عزیزم حتما...ولی اخه الان وایستا باهم میریم...
_نه می خوام تنها باشم...
سری تکون داد و گفت:باشه هرطور که راحتی سوئیچ روی جا کلیدی بردار...
_ممنون فعلا...
_فعلا....
واسه نفس دست تکون دادم و گفتم:خدافظ فندوق خاله....
این رو گفتم و به سمت در رفتم...سوئیچ رو از روی جا کلیدی برداشتم....اومدم بیرون کفشهامو پوشیدم و درو بستم...به سمت آسانسور رفتم....اومدم دکمه آسانسور رو بزنم که درش باز شد....و...سرمو بلند کردم...برای یه لحظه نفسم برید....ضربان قلبم بالا رفت....دستو پاهام شروع کردن به لرزیدن.....جعبه کادویی که دستش بود از دستش افتاد...
با صدایی لرزون و متعجب گفت:نگ...نگا..ه....این صدا...صدای مردونه ای که تموم تنم رو به لرزه انداخت...تند تند پلک میزدم....قلبم داشت از جاش کنده میشد....
همه جوابم رو دادن...به سمت نفس رفتم و بوسش کردم....
_شبت بخیر فندوق خاله...
این رو گفتم و لپش رو کشیدم....بعدش هم به سمت اتاق رفتم...لباس هامو با لباس های راحتی عوض کردم...روی تخت دراز کشیدم....کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم....
صبح که چشمامو باز کردم مهسا بغلم خوابیده بود...اما دریا نبود....به ساعت نگاه کردم ۱۰بود...از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم....نیاز همونجور که به نفس شیر میداد...لبخندی زد و گفت:صبح بخیر...خوب خوابیدی!!!؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اووهوووممم...صبح بخیر...دریا کوو!!؟مامان کووو!!!؟
_دریا که مامانش زنگ زد و گفت سریع بیا خونه....مامانم که رفت خونه یه دوشی بگیره....
_آهان....
_صبحونه می خوری!!!؟؟
_یه چایی می خورم....
سری تکون داد و چیزی نگفت...همونجور که چشمامو میمالیدم به سمت دستشویی رفتم و بعد از اتمام کارم از دستشویی خارج شدم...ر فتم توی آشپزخونه و یه لیوان چایی واسه خودم ریختم...فوتش کردم و نزدیک ل*ب*هام کردم که بخورم...یهو یاد یه چیزی افتادم...بابام...الهی بمیرم...من چه دختر بی معرفتی ام....نزدیک به یه ماه سر خاکش نرفتم....بقیه چاییم رو سریع سر کشیدم...اییی سوووختم...داغ بودا...ولی من عادت دارم...به سمت اتاق رفتم و پالتو و شلوار شالم رو از توی ساکم بیرون کشیدم...یه آرایش خیلی مختصر کردم و رفتم بیرون....
_نیاز من دارم میرم سر خاک بابا میشه ماشینتو بهم بدی!!؟
_آره عزیزم حتما...ولی اخه الان وایستا باهم میریم...
_نه می خوام تنها باشم...
سری تکون داد و گفت:باشه هرطور که راحتی سوئیچ روی جا کلیدی بردار...
_ممنون فعلا...
_فعلا....
واسه نفس دست تکون دادم و گفتم:خدافظ فندوق خاله....
این رو گفتم و به سمت در رفتم...سوئیچ رو از روی جا کلیدی برداشتم....اومدم بیرون کفشهامو پوشیدم و درو بستم...به سمت آسانسور رفتم....اومدم دکمه آسانسور رو بزنم که درش باز شد....و...سرمو بلند کردم...برای یه لحظه نفسم برید....ضربان قلبم بالا رفت....دستو پاهام شروع کردن به لرزیدن.....جعبه کادویی که دستش بود از دستش افتاد...
با صدایی لرزون و متعجب گفت:نگ...نگا..ه....این صدا...صدای مردونه ای که تموم تنم رو به لرزه انداخت...تند تند پلک میزدم....قلبم داشت از جاش کنده میشد....