کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,815
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
نمی دونستم اشک تو چشماش برای چیه...تا...تا اینکه...آ...آیه...
صدای هق هق گریه ام...اجازه اتمام حرفام رو بهم نداد...نیاز هم داشت گریه میکرد...نزدیک تر اومد و منو بغـ*ـل کرد...همونجور که موهامو ناز می کرد..مدام با صدای پر از بغض میگفت:آروم باش عزیزم...آروم....
«بهراد»
از عصبانیت سرخ شده بودم...این زن...کارهاش...منو تا مرز جنون می رسوند...تو فکر بودم که با صدای نسبتا بلندی داد زد:با تواما...آقا بهراد...
با عصبانیت به سمتش برگشتم...با خشم گفتم:خفه شو آیه...فقط خفه شووو...گمشو از جلوی چشمام...نمی خوام ریخت نحست رو ببینم...گمشووو
پوزخندی زد و گفت:هه...ظاهرا این فسقلی بدجوووری هوشو حواستو بـرده...ظاهرا خیلییی بهت میرسه...از همه لحاظ...روی کلمه آخر تاکید شدیدی کرد....دندون هامو روی هم ساییدم...دیگه طاقت نیاوردم...دستمو بالا آوردم و محکم خوابوندم زیر گوشش...
دستش رو روی صورتش گذاشت...و بعد با خشم دستش رو بالا آورد تا کارمو تلافی کنه...که دستش روی توی هوا گرفتم...دندون هامو روی هم فشار دادم و با صدایی پر از خشم و عصبانیت گفتم:یکبار دیگه..‌فقط یکبار دیگه...راجبش این فکرای مسخره رو بکنی...یا بهش توهین کنی...خییلییی بد میشه برات خیییلیییی....
دستاشو محکم ول کردم..دستش روی تو اون یکی دستش گرفت و با خشم زل زد بهم...
آیه:لیاقتت...همین هـ*ـر*زه های عوضین...
پوزخند معناداری زدم و گفتم:هه...صفت های مخصوص به خودت رو به دیگران نسبت نده...تو عمرم دختری به پاکی اون ندیدم...حالا گمشو از خونه ام بیرون...بوی کثافتت همه جارو برداشته
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    حرفهام که تموم شد چشماش پر از اشک شده بود...اعتنایی نکردم...و فقط پوزخندی روی ل*ب*هام جا خشک کرد...چند قدم نزدیک تر اومد و گفت:حرفات رو یادت نره‌‌...این حرفا برات خیلی گرون تموم میشه خییلیی...تاوان تک ت...
    پریدم وسط حرفش...در حالی که دستمو به سمت در می گرفتم گفتم:راه خروج از اون طرف...خوش کردی...
    پلکهاشو روی هم گذاشت و پوزخندی زد...چند لحظه با خشم بهم چشم دوخت...و بعد به سمت در رفت...اما قبل از اینکه بره گفت:محاله ممکن...بزارم به خواسته هات برسی...من طلاق نمیگیرم...شب خوش...
    این رو گفت و رفت...از عصبانیت پلکهامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم...لگدی به میز کنارم زدم...و گفتم لعنتییی....می دونستم تا زهرش رو نریزه ول کنم نیست...چشمم به جعبه ای که روی زمین بود افتاد..‌جعبه ای که ظاهرا بر اثر ضربه من از روی میز افتاده بود زمین...دولا شدم و برش داشتم...یه جعبه کادو...بازش کردم...توش یه ساعت بود..ساعتو توی دستام گرفتم..‌لبخند تلخی روی ل*ب*هام جا خشک کرد...باز ذهنم پر کشید به سمت نگاه...به سمت حرفاش...اشک توی چشماش...اشکی که وقتی فهمیدم الان قراره با چه واقعیتی رو به رو شه توی چشمام نشست...هه... (مرد که گریه نمی کنه)چه جمله معروف اما مسخره ای....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به ساعت تو دستم نگاه کردم...به گوشه ای خیره شدم...صداش توی گوشم پیچید:دوستت ندارمممم....عاشقتتت نیستمممم...دوستت ندارمممم....عاشقتتت نیستمممم...دوستت ندارمممم...اه لعنتی...بسته بهراد به خودت بیا...همچی تموم شده...هیچی اونطوری که فکرشو می کردی نشده...تمومش کن...
    «نگاه»...
    با سردرد وحشتناکی به اجبار چشمامو باز کردم...حالم خیلی بد بود...سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد...چشمام می سوخت...اما...هیچکدوم..مثل درد قلبم...مثل شکستی قلبم...واسم دردناک نیست...دوباره اشکهای لعنتیم...اومدن از روی گونه هام سرازیر شن..‌که سریع مانعشون شدم...از روی تختم بلند شدم...از اتاقم رفتم بیرون...مامان ظاهرا تو اتاقش خواب بود...نیاز هم توی پذیرایی نشسته بود...رفتم جلو...تا منو دید با نگرانی از جاش بلند شد....
    نیاز:بهتری عزیزم...
    همونجور که دستم روی سرم بود و به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:خوبم خوبم....
    _مطمئنی!!؟سرت درد می کنه!!!؟
    _نه مهم نیس...
    _می خوای بریم دکتر!!؟؟؟
    _لازم نیست...توام پاشو برو خونت زشته بخدا...
    _نه منو آرتان امشب اینجا می مونیم...
    شانه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم...به راهم ادامه دادم...در یخچال و باز کردم و از توی ظرف قرص ها یه مسکن برداشتم...لیوان آبی ریختم و با قرص خوردم...بی هیچ حرفی به اتاقم برگشتم...دوباره روی تختم دراز کشیدم...تا شاید خدایی نکرده خوابم ببره.‌‌..که...کلنجار رفتن با خودم بی فایده بود...انقدر چشمام می سوخت حتی نمی تونستم پلکهامو روی هم بزارم...تمام بدنم گر گرفته بود...احساس می کردم قلبم می خواد از جاش کنده شه...احساس خفگی می کردم....و...و...و...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    با کلافگی پامو روی زمین گذاشتم...و از روی تختم بلند شدم...به سمت کمد لباسام رفتم...حوصله انتخاب کردن نداشتم...همینجوری یه پالتو و شلوار و شال بیرون کشیدم...مشغول پوشیدن لباس هام شدم...از اتاقم بیرون اومدم...نیاز با دیدن من با تعجب گفت:کجا!!!؟
    _میرم بیرون قدم بزنم...
    _باشه وایستا برم پالتومو بپوشم بیام...
    از کنارم رد شد تا به اتاق بره که دستش رو گرفتم و گفتم:آدم به همون اندازه که نیاز داره بعضی وقتها با یکی حرف بزنه تا سبک شه...بعضی وقتها به همون اندازه هم نیاز داره که تنها باشه تا آروم شه...خواهش می کنم می خوام تنها باشم...
    با نگرانی گفت:اما...
    بهش نگاه کردم...بعد از چند لحظه دوباره گفت:باشه...برو..فقط مواظب خودت باشیا...زود برگرد...من خواب به چشمام نمیاد تا تو برگردی...
    لبخند کم جونی زدم و گفتم:نگران نباش...فعلا...
    زیرلب گفت:فعلا...
    به سمت در رفتم و نیم بوت هایم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم...از پله ها پایین رفتم و از ساختمون خارج شدم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از کوچمون عبور کردم و به خیابون اصلی رسیدم...همجا خلوت بود..کمتر ماشینی دیده میشد...نمی دونستم هدفم از بیرون اومدن چیه...اما نمی توستمم تو اون خونه بمونم...شاید می خوام فرار کنم...از همچی...از این اتفاقای دردناک زندگیم..اخه این چه دنیایی!!!؟همش ظلم ظلم ...ظلم...دستام سر شده بود...دستم رو توی جیب پالتوم فرو بردم...که با هندزفری ام برخورد کرد...بیرون کشیدمش...شاید آهنگ گوش کردن بتونه کمکم کنه...هندزفیریم رو به گوشیم وصل کردم و وارد لیست آهنگام شدم..‌می خواستم آهنگی رو انتخاب کنم که دستم خورد و آهنگی پخش شد...می خواستم قطعش کنم اما...تا خوند...بیخیالش شدم...
    منو حالا نوازش کن....
    که این فرصت نره از دست...
    شاید این آخرین بار...که این احساس زیبا هست....
    منو حالا نوازش کن...
    همین حالا که تب کردم...
    اگه لمسم کنی شاید...به دنیای تو برگردم...
    (اشکهام کم کم گونه هامو خیس کردن...چشمامو بستم و آروم آهنگ رو زمزمه کردم)
    هنوزم میشه عاشق بود....
    تو باشی کار سختی نیست...
    بدون مرز با من باش...
    اگر چه دیگه وقتی نیست...
    نبینم این دم رفتن تو چشمات غصه میشینه...
    همه اشکاتو می بوسم می دونم قسمتم اینه...
    (ریتم آهنگ)
    تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خستم...
    کنارت اونقدر آرومم که از مرگ هم نمی ترسم...
    تنم سرده ولی انگار تو دستای تو آتیش...
    خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه...
    هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست...
    بدون مرز با من باش اگر چه دیگه وقتی نیست...
    نبینم این دم رفتن تو چشمات غصه میشینه...
    همه اشکاتو می بوسم می دونم قسمتم اینه...
    (آهنگ نوازش از ابی)
    چشمامو بسته بودم...اشکهام آزادانه گونه هامو خیس می کردن...قدم میزدم...آروم آهنگ رو زمزمه می کردم و اشک میریختم...
    هه چقدر این آهنگ به حال و روزمون می خورد...نمی توستم باور کنم...هیچکدوم از اتفاقایی که امروز افتاد رو...این نگاهی که دیگه اون نگاه نیست...خیلی سخته...
    برای به دست آوردن عشقت مجبوری باشی تا یه زمانی با یکی تقسیمش کنی...
    خیلی سخته برای داشتنش باید از یکی اجازه بگیری!!!!....
    خیلی سخته...وقتی نتونی از روی دیوار بینت با کسی که دوسش داری بگذری.‌‌..
    خیلی سخته بین انصافت..‌بین احساست.. و عذاب وجدانت گیر کنی...
    عشق یه احساس نیست‌‌‌...یه درد....یه عذاب‌‌‌...یه زخم...که هرچقدر به فکر مداواش باشی عمیق تر و دردناک تر میشه...مثل یه باتلاق که هرچقدر توش دست و پا بزنی بیشتر فرو میری..‌..یا به قول فرزان هرچقدر ازش فرار کنی.‌‌...بیشتر به دنبالت میاد...‌
    کی فکرشو میکرد...نگاه...اون دختر مغرور و شیطون حالا عاشق بشه.!!!!اونم عاشق چلغوز خان گند بکه روانیی...که حالا...
    نمی تونم...اون مال من نیست...سهم من نیست از این دنیا...من آدمی نیستم که زندگیمو روی خرابه های زندگی یکی دیگه بسازم...حالا اون زندگی هرچی که می خواد باشه...من یه همچین آدمی نیستم...نیستم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بخدا نیستم...این تصمیمی که گرفتم به نفع همه هست....
    *******
    نگاهی به چمدونم انداختم...همچی رو برداشته بودم...خوبه...از بچگی عاشق شهر شیراز بودم...همیشه با خودم میگفتم اگه قرار توی ایران زندگی کنم...تو یکی از شهر هاش به جز تهران...اون شهر قطعا شیراز...می خواستم برم دیگه طاقت نداشتم...طاقت نگاه های بهراد که انگار رنگش عوض شده...طاقت پوزخند ها و نیشخند های آیه‌‌‌....طاقت ندارم دیگه...بستمه هرچی تو این دوسال زندگیمون...زندگیم...ویرون شد...می خوام برم...شاید اونجا آروم باشم...دیگه طاقت این خونه رو ندارم...خونه ای که هر گوشه اش یه خاطره رو واسم زنده تر میکنه....من از بچگی یه دوست داشتم که اسمش مهساست.‌‌...شیراز زندگی می کنه...خانواده هامون هم رفت و آمد خانوادگی داشتن.‌‌...اول میرم پیش اون تا کم کم خودم مستقل شم...دوست ندارم از ایران خارج شم...اونجا احساس غربت دیگه خفه ام می کنه.‌‌...دیگه طاقت این یکی رو ندارم....تو فکر بودم که در اتاقم باز شد...مامان اومد تو...با بغض به چمدونم نگاه کرد و گفت:تصمیمت قطعیه!!؟چمدونتو جمع کردی!!!؟
    آروم سرمو تکون دادم و گفتم:آره مامان جون...
    کم کم گریه اش گرفت...نیاز همچی رو واسش تعریف کرده بود...اومد و دستم رو گرفت...به سمت تخت هدایتم کرد...با صورت گریونش بهم نگاه کرد و با بغض گفت:بهت نمیگم نرو...چون می دونم تو این دوسال چقدر سختی کشیدی دختر خوشگلم...به صلاحت هست که یه مدتی از این ساختمون...از آدمای این شهر و این شهر دور باشی...دلم خیلی برات تنگ میشه تند تند به مامانی سربزنیا....
    طاقت نیاوردم بغض داشت خفه ام می کرد...پریدم بغلش...تو بغلش آروم و بی صدا اشک ریختم...بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید...با عشق بهش نگاه کردم و گفتم:خیییلییی دوستت دارم مامانی....
    _منم دوستت دارم یکی یدونه من...تو و نیاز همچی من هستید همچی....
    لبخندی زدم و اشکهامو پاک کردم...مامان هم همین کارو کرد....با صدایی پر از بغض گفت:بیا...بیا خوشگلم...روی پام دراز بکش..‌مثل بچگی هات واست لالایی بخونم...این شبای آخر رو....
    تند تند سرم رو تکون دادم...مامان اومد و به بالشتم تکیه داد منم روی پاش خوابیدم...همونجور که موهامو ناز می کرد شروع کرد:لالالالا گل پونه...بابات رفته در خونه...
    لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی...
    لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو...
    به اینجاش که رسید صداش پر از بغض شد...من هم همین حالو داشتم...ای کاش همیشه بچه می موندم...هیچوقت بزرگ نمیشدم...هیچوقت با واقعیت های دنیا...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ای کاش هیچوقت با بی رحمی های دنیا رو به رو نمیشدم...مکثی کرد و با گریه ادامه داد:لالالالا گلی دارم...به گاچو بلبلی دارم...
    لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش....
    لالالالا گل زیره بابات دست.‌.دستاش..به زنجیره...
    لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا...
    لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا...
    نمی دونم چقدر گذشته بود...که در حالی که غرق در اشکهام بودم روی پای مامانم خوابم برد....
    ************
    جلوی میز منشی ایستادم....
    _سلام آقای خدابنده هستن!!؟
    از جاش بلند شد و گفت:سلام خانوم کیانی بله...اتفاقا سراغ شمارو هم گرفتن و پرسیدن چرا دیر کردین....سری تکون دادم و گفتم:باشه ممنون....
    این رو گفتم و به سمت اتاق بهراد رفتم...جلوی در اتاقش وایستادم تقه ای به در زدم...بعد از شنیدن صداش که گفت:بفرمایید وارد شدم....
    نیم نگاهی بهش انداختم و به سمت میزش رفتم...نگاهی کوتاه بهم انداخت و بعد دوباره سرش رو پایین انداخت...
    بهراد:الان وقت اومدنه خانوم کیانی!!!؟؟
    بی توجه به حرفش...دست کردم توی کیفم و یه پاکت بیرون آوردم....
    و در حالی که روی میزش میزاشتم گفتم:دیگه نمی خوام اینجا کار کنم این هم استعفا نامه ام..‌بفرمایین....
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: به چه دلیلی اونوقت...
    _دلایلش به خودم مربوط میشه آقای خدابنده...
    پوزخندی روی ل*ب*هاش جا خوش کرد...اعتنایی نکردم...بعد از چند لحظه گفت:خیلی خب...از همکاریتون تا به این لحظه ممنونیم...می تونید برید و با حسابداری تسویه کنید...
    آروم سرمو تکون دادم که گوشیش زنگ خورد...نگاهی به صفحه اش انداخت و لبخندی حرص دربیار به روم زد:حالام اگه کاری ندارید بفرمایین می تونید برید...
    تو دلم پوزخندی زدم...می خواست تلافی کنه....پشتم رو بهش کردم و بدون خداحافظی از اتاقش خارج شدم...نفس عمیقی کشیدم..
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    چشمامو بستم...به اتاقم رفتم و تمامی وسایلم رو جمع کردم...نگاهی به اطراف انداختم...یاد روز اول افتادم...یاد روزی که گیلدا داشت خفه ام می کرد...و یاد روزی که بهراد...بغلم کرد...چقدر دلم تنگ میشه...نه تنها برای اینجا اتاقم......برای خونه...برای این شرکت...وقتایی که به اینجا می اومدم...خونمون..اون همه خاطره...خدایا..خودت کمکم کن...نفس عمیقی کشیدم...قطره اشکی که از گوشه چشمم اومده بود رو با انگشتم پاک کردم..معطل نکردم...همچی رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...جلوی میز منشی وایستادم...با تعجب بهم نگاه کرد...لبخندی زدم و گفتم:دیگه بدی خوبی دیدید حلال کنید دیگه...از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد...
    منشی:دارید میرید!!؟
    _بله...
    _آخه چرا!!!؟
    _امروز استعفا دادم...
    _آهان...سری تکون داد و آروم بغلم کرد...بعد از چند لحظه از بغلم بیرون اومد و گفت:خداپشت و پناهتون خانوم کیانی...جاتون اینجا خیلی خالی میشه...ماهم دلمون براتون تنگ میشه...موفق باشید....
    لبخندی زدم و گفتم:خییلیی ممنونم...منم دلم تنگ میشه...روز خوبی داشته باشید...خداحافظ...
    _خداحافظ....
    از یه سری دیگه از همکارام هم خداحافظی کردم...و خارج شدم...برای همیشه...دیگه هیچوقت به اینجا برنمی گردم...هیچوقت اینجا رو نمیبینم...نگاه آخر رو به ساختمون بلند و بالا شرکت انداختم...یاد روز اول افتادم...انقدر سرم رو بلند کرده بودم تا...تا بالاش رو ببینم...که شالم از روی سرم افتاد...نگاهمو از ساختمون گرفتم و به خیابون دوختم...این همون خیابونی که بهراد گیلدارو بخاطر من ول کرد...همون خیابونی که بهراد بخاطر من با اون آدم درگیر شد...همون خیابونی که وقتی بهراد رو با بینی خونین دیدم...دلم براش ضعف رفت...این همون خیابونی که....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    با حسرت به همجا نگاه کردم...سوار ماشینم شدم و رفتم...برای همیشه...به خونه که رسیدم مامان و نیاز و آرتان روی مبل نشسته بودن...سلامی به همگی کردم که جوابمو دادن...نگاهی به ساعتم انداختم...دو ساعت تا پروازم مونده بود...وسایلم رو زمین گذاشتم و روی مبل نشستم...
    آرتان:وسایلت رو همرو جمع کردی!!؟
    _آره همه حاضر...
    _باشه...امیدوارم پشیمون نشی...
    لبخند تلخی زدم و گفتم:نه...نمیشم...
    ناراحت نفسش رو داد بیرون و چیزی نگفت...
    به مامان و نیاز نگاه کردم...ساکت بودن...و فقط..با بغض و حسرت به من نگاه میکردن...یعنی من واقعا دارم میرم!!!واقعا!!!این منم!!!؟همونی که واسه سه ماه رفتن به شمال مامان و باباش اونقدر ناراحت شد!!؟همونم که طاقت دوری خانواده اش رو نداشت!!!خدایا تو با من چیکار کردی...ازم یه نگاه دیگه ساختی...جالبه...دارم میرم تا فرار کنم از خیلی چیزا و آدما...اما دلم واسه همین آدما...واسه همین خیلی چیزا تنگ میشه...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...نمی دونم چرا...اما...اما‌‌‌...دلم خواست برم بالا...خونه...بهراد...به سمت اتاقم رفتم...فکر کنم کلید توی جیب کوچیک تونیکم باید باشه...در کمدم رو باز کردم...از میون لباس هام تونیکم رو برداشتم...دستم رو توی جیبش کردم...آره ایناهاش...دستامو مچ کردم و کلید رو توی دستام فشردم...مردد بودم...که برم یا نرم...فکر کردم...آخر سر هم دلمو زدم به دریا و از اتاقم خارج شدم...بی توجه به نگاه های متعب روم از خونه خارج شدم..‌تند تند از پله ها بالا رفتم...کلید رو توی در چرخوندم و....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا