کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,872
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
نگاه...دختری شیطون و لجباز...و مغرور...
دختری که در عین حال دلش مثل دریا بزرگه...
دختری که دنیا سرنوشت بدی رو براش رقم میزنه...و عشقی از جنس نفس...عشقی که تردیدی توش نیست...اما سرنوشت...تقدیری...که تردید داره....بین بودن و نبودن....بین داشتن و نداشتن...

4562
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    b7c_سکوت_یک_تردید1.jpg مقدمه:
    بی تو هیچ نمی خواهم...
    نه آسمان...
    نه زمین....
    نه باران....
    نه خیس شدن....
    گرمای دستانت را به من بده....
    همه چیز را از من بگیر....
    آری....آغاز دوست داشتنت است....
    گرچه پایانراه نا پیداست....
    من به پایان دگر نیندیشم...که همین دوست داشتنت زیباست.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آی دلم..وای خدا چقدر خسته شدم...پاهام داره از جاش کنده میشه...همش تقصیره این مرض گرفته است دیگه...آخه من نمی دونم این هرروز چی می خواد آخه تو این مغازه ها!!!!هی اینو می خره اونو می خره....دختره ی خنگ....(دوستم دریا رو میگم.)آهان راستی....یادم رفت خودمو معرفی کنم...من نگاه هستم ۲۰سالمه یه خواهر دوقلو دارم و دانشجو هستم....بووووووم(داشتم واسه خودم شمارو معرفی می کردم توی پیاده رو بودم اومدم برم تو خیابون یهو چشمتون روز بد نبینه...به یه جسم سختی برخورد کردم...و همون صدای بومی که دیدید...)ای درد ای کوفت ای حناق...مزاحم تعریف کردنم شدی....آی پام...واااییی...از درد پام روی زمین نشستم و همونطور که ملاحظه فرمودید داشتم به صاحب اون جسم خیرندیده فحش میدادم...اصلا وایستا ببینم من به چی برخورد کردم!!؟؟یهو متوجه یه فراری مشکی رنگ در سمت راستم شدم....جووون ماشین رو...ای خیر ندیده تو زدی به من!!؟درد بگیره ایشالا اون صاحبت...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بیخیال فحش دادن شدم و به رو به روم نگاه کردم...متوجه پسر جوونی شدم که گویا صاحب خیر ندیده این جیگره......
    پسر:خانوووم!!!!؟خانوم حالتون خوبه!!!! با کلافگی ادامه داد:چرا جواب نمیدید!!!!تکونی به من داد و ادامه داد:خانوووم با شما هستما!!!!!
    چهره ای طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم:هوووی...مگه نمیبینی پام درد می کنه!!!زدی پای منو له کردی تازه میپرسی حالتون خوبه!!!!؟
    پوزخندی زد و گفت:آخیی...یعنی تو الان حالت بده!!!؟؟
    حرصم گرفت....چقدر پرروئه...!!!زده پامو له کرده تازه طلبکارم هست...به همین خاطر رو کردم بهش و گفتم:نه کیییی گفته!!!!!!مگه نمیبینی دارم بندری میرقصم!!؟مرد مثلا حسابی زدی پای منو له کردی تازه میگی...(اداشو در آوردم و ادامه دادم):آخییی یعنی تو الان حالت بده!!!؟
    اونم کم نیاورد...هه ای گفت و ادامه داد:آره خب...کاملا مشخصه!!!دو ساعته داری با نگاهت منو ماشینمو می خوری!!!!
    ای واااای آبروم بر باد رفت...این از کجا دید!!!؟خب خل و چل دو ساعته جلوته توام زل زدی به خودشو ماشینش تازه توقع داری نبینه!!!!
    منم که پررو بهم برخورد...کم نیاوردم و جوابشو دادم:هه هه بسی خندیدیم...خواب دیدی خیره آقا...من داشتم به پاهام نگاه می کردم که له شده!!!ولی چون نور خورشید دقیقا روی پاهای منه جهت نگاهم یکم بالاتر رفت...(پاهام جلوی ماشینش افتاده بود...)پسره که انگار خنده اش گرفته بود...دستشو جلو آورد و خواست دور بازوم حلقه کنه که سریع دستمو عقب کشیدم و گفتم:هیی آقا چیکار داری می کنی!!؟مگه خودت خواهر مادر نداری!!!؟
    با کلافگی گفت:ای بابا...قاطی داریا...خوبی ام بهت نیومده!!؟فقط می خواستم کمکت کنم....از جاش بلند شد...و با اخم ادامه داد:ولی انگار خوبی بهت نیومده...
    _لازم نکرده آقا چلاق که نیستم(ولی بودما)خودم بلند میشم....
    نیشخندی زد و گفت:اوووم جدی!!!؟اوکی پس بلند شو....و با حالت مسخره ای نگاهم کرد...مرتیکه چلغووز وایستا دارم برات!!!!!...نمی تونستم بلند شم..ولی با این حال دستم رو روی آسفالت گذاشتم که درد خیلی بدی توش پیچید...و بالاخره به هر سختی و دردی که بود از جام بلند شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    پسره هم خنده ای مسخره کرد و گفت:مردم قاطی دارن بخدا....
    این رو گفت و به سمت ماشینش رفت تا سوار شه...
    جووونم!!!!!؟؟؟این چلغووز به من میگه قاطی داره!!؟خودت قاطی داری رواانی....صبر کن الان نشونت میدم....
    صداش کردم:آقا!!!؟
    با تعجب به سمتم برگشت...و همراه با اخمی گفت:بله!!!؟
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:تب دارید!!؟
    اون که حسابی گیج شده بود...با خنگی گفت:هاان!!؟نع...
    سری تکون دادم و گفتم:آهان...اخه احساس میکنم در تب شدید دارید می سوزید...بهتون پیشنهاد می کنم از این به بعد قرص هاتون رو اشتباه و یا پشت و رو نخورید!!!!اصلا نرمال نیستید....
    و در ادامه نیشخندی زدم و لنگون لنگون کمی جلوتر رفتم...دیگه منتظر جواب دادنش نشدم و واسه اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم...
    آخییییییش....دلمم خنک شدا...راحت شدم...مرتیکه چلغووز گنده بکه روانی با اون ماشین بی ریختش...اه اه!!!!
    با صدای راننده به خودم اومدم..:خانوم کجا برم!!؟
    _ولنجک...
    _چشم....
    یه هفته ای از اون ماجرا میگذره...پام اونقدری درد نمی کرد که شکسته باشه یا مثلا در رفته باشه!!!فقط انگار پیچ خورده بود...الانم حالم خوب خوب شده بود...
    امروز خیلی کلافه ام...اخه از صبح خونه ام...تصمیم گرفتم برم و یه دوشی بگیرم...حوله تن پوشم رو برداشتم و به سمت حموم اتاقم رفتم...
    داشتم شامپو رو روی سرم ماساژ می دادم...که یهو چشممو باز کردم و متوجه یه موجود سیاه رنگ...روی در حموم شدم...سوسک!!!!؟وااااییی...نه نهههه!!!یا ابوالفضل...حالا چه گلی به سرم بگیرم!!؟اگه بپره روم چیی!!!؟دمپایی ام رو از پام در آوردم و تهدید وار خطاب به سوسکه گفتم:هوووی...درد بی درمون بگیری ایشالا...یا همین الان با پاهای خودت میری بیرون یا با این همچین میزنم تو سرت بری و با برف سال دیگه ام برنگردیا!!!!!....
    بی توجه به حرف من به راهش ادامه داد...الحق که حیوونی!!!!وااای خداااا خب حالا چیکار کنم!!!؟تصمیم گرفتم بپرم بیرون...با ترس و لرز کمی جلوتر رفتم و دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم...البته بدنم دومتر با دستم فاصله داشت.‌‌..خب حالا وقتشه...یک....دو....سه....چشمامو بستم و در کثری از ثانیه دستگیره رو کشیدم و درو باز کردم...کوبوندم به دیوار پشت سرش...خودم هم پریدم بیرون....به سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم و بعد به صورت زانو بلند شروع کردم به دوییدن به سمت آشپزخونه و گفتم:واااای سوووسک...ایییی وااای مامان سوسک سوسک!!!!
    مامانم با ملاقه توی دستش از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:چی شده!!؟؟کوووو!!؟؟کجاست!!!؟
    با ترس گفتم:اوناهاش...تو حمومه...وااای مامان...با این حرف من مامانم به سمت اتاقم دویید...بعد از چند لحظه دیدم مامانم هر هر داره میخنده!!!!اونم بلند بلند....اوااا مامان!!!!سوسکه نیشت زد!!!!؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به سمت در اتاقم رفتم و وقتی وارد شدم مامانم رو دیدم که روی زمین جلوی در حموم نشسته و داره هر هر میخنده اونم بلند بلند با تعجب گفتم:واااا مامان چرا مییخندییی!!؟؟؟همونجور که میخندید گفت:بیا...بیا خودت ببین و دوباره شروع کرد به خندیدن واااا این ننه مام چه خوش خنده شده هااا!!!!!!!!
    با ترس به سمت در حموم رفتم که مامانم گفت:نترس نیست یکم جلوتر رفتم و وارد حموم شدممم اون درد گرفتههه رو دیدم که به دیوار پشت در حموم چسبیده بود و له له شده بود گویا وقتی من در رو کوبیدم اون اینجوری شد خخخخخخخ با صدای مامانم دو متررر از جام پرییییدم
    مامان:هعییییییییی اینو گفت دستشو جلوی دهنش گرفتتت.با چشمای اندازه دوتا قابلمه زل زده بود به من و چشماش هی روی من بالا و پایین مییرفت!!!!!
    به خودم نگاه کردم ک دیییدم وااااایییییییییییی هیییچیییی تنم نبووود میفهمیییید هیییییچیییییی!!!!!!!!!
    چشای خودم که شده بود اندازه دوتا دییییگ!!!!یهو جیییغ کشییییدم و گفتممم:واااایییییییی مامااااان نگاه نکن و به دنبال این حرفم شروع کردم به چرخیدن دور اتاقم و هی وااای وااای میییکردم...مامانم که ترکیده بود از خنددده از جاش بلند شد و از در اتاق بیروون رفت...آخیییشی گفتم و نشستم!!!ایییی خااااک بر اون سررررررت ورپریییده پاششوو پاشششو الان برو لباساتو بپوش حداقل آبروت جلو در و دیوار نره!!!!پاشدم و جلوی آینه وایستااادم از دیدن خودم جیییغییی کششییدم و وحشت زده به خودم نگاه کردم شامپو کفی روی سرم بود و روی یه طرف گوشم و گردنم رییخته بوود حالا فهمیدم مامانم چراا میییخندییید حیسیتت بر باد رفت نگاه ورپرییده!!!!!
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    شاکی بوودم بد از دست خودم.جرعت نکردم دوباره برم حموم چون جنازه اون درد گرفته هنووز اونجا بود...بیخیال حوله تن پوشم که توی حموم بود شدم و از توی کشو یه حوله بلند در آوردم و دور خودم پیچیدم و از اتاق خارج شدم تصمیم گرفتم برم توی اتاق نیاز و تو حموم اون دوش بگیرم نیاز خواهر دوقلو منه که دو مین کوچیکتر از منه ولی ما از نظر ظاهری هیچ شباهتی بهم نداریم...
    ******
    صبح با صدای جیغ جیغ یه نفر از خواب پرییدم و سیخخخ تو جام نشستممم...نیازو دیدم
    -وااااییی چیههه نیاااز چتههه!!؟؟؟
    -ساعت چندههه!؟؟؟
    -من چمیدونم ساعت دارم من!؟؟؟
    ساعت توی دستش رو مقابلم گرفت و گفت:ساعت هفت خااانوووم پاشووو دیرمون میشه هااا دنیارو آب ببره این خانوومو خواب میبره عین خر...وسط غرغرهاش پریدم و گفتم:باشه دیگه بلند شدم دیگه اه!!!
    به سمت دستشویی رفتم و آب یخ به سر و صورتم زدم بعد از اینکه حالم جا اومد به سمت اتاقم رفتم نیاز نبود!!!امروز شروع ترم جدید بود خدا بخیر کنه معلووم نییست چه استادایی این دفعه گیرمون میآد!!!!!!منو نیاز و دریا توی دانشگاه و کلاس بودیم رشتمون هم معماری بود.شروع کردم به آرایش کردن ریمل و یه خط چشم نازک زدم و یه رژگوونه اجری هم زدم و در اخر یه رژ ماات پوست پیازی
    موهامم فرق وسط دادم و بافتم.به سمت کمدم رفتم و یه پالتو سرمه ای همراه با شلوار و مقنعه مشکی برداشتم و شروع کردم به پوشیدن بعد از اتمام کارم جلوی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم صورتم کوچیک بود چشمای کشیده سبز عسلی داشتم بینی قلمی و کوچیک که همه فکر می کردن عملیه و لب و دهن کوچیکی هم داشتم از قیافه ام راضی بودم معمولی بود...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از نگاه کردن به خودم دل کندم و کیف سرمه ای ام رو که جییر بود برداشتم و از اتاق خارج شدم همزمان با من نیاز هم از اتاقش که رو بروی اتاق من بود خارج شد و گفت:بریم!؟؟؟
    _بریم
    توی کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد این ساعتمون که اسمش بهراد خدابنده بود بودیم از یه سری از بچه هایی که قبلا باهاش کلاس داشتن شنیده بودیم که استاد جوونیه حدودا ۳۰ساله و خیلی هم جذاب تشریف دارن و در عین حال هم خیلیی جدیه و با کسی شوخی نداره خسته شدم چرا نمیاااد!!!!؟؟
    _پوووف دریا خسته شدممم پس چرا نمیاااد ای بابا
    دریا:اره بخدا خسته شدیم...با کلافگی سرم رو بین دستام گرفتم و روی میز گذاشتم تصمیم گرفتم آب بخورم این بچه هام هی حرف حرف سرم درد گرفت اه!!!! با بی حوصلگی بطری آب رو از کیفم در آوردم و درش رو باز کردم.یهو در کلاس باز شد چه عجب شازده تشریف آوردن!!!!(من سرم پایین بود) همونطور که آب می خوردم سرم رو بالا گرفتم که با دیدنش یهو آب پرید تو گلوووم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به سرفه افتادم دریا همونجور که مات این شازده بود با دستش به پشتم زد که با علامت دست بهش گفتم نمی خواد و اون باز مات این شازده شد...باورم نمیشه یعنی..یعنی این...این استاد منه!!!؟؟؟؟ننننننننننه باورم نمیشه!!!!تعجب رو به وضوح تو چهره ی من و هم تو چهره اون میشد دید...به صورتش نگاه کردم که دیدم مات منه و با تعجب زل زده به من.یهو همزمان باهم و طوری که با انگشت اشارمون یکدیگر رو اشاره گرفته بودیم گفتیم:تووووووووو!!!!!!؟؟؟؟؟؟ و زل زدیم به هم تو همون حالت موندیم تنها تفاوتمون این بود که من دهنم از تعجب باز مونده بود ولی اون نه!!!
    کم کم آقا بهراد استاد بنده همون چلغوووز گنده بکه روااانیییی به خودش اومد و قیافه ای جدی به خودش گرفت و رفت سر جاش نشست منم کم کم به حالت عادی برگشتم که گفت بهراد خدابنده هستم استاد این ترم شما امیدوارم ترم خوبی رو باهم در پیش داشته باشیم...اینو همراه با جدیت خاصی گفت....

    پوزخندی زدم و توی دلم اداشو درآوردم هه من که بهت میگم بنده ی خیر ندیده خدااا هه هه... تو همین فکرا بودم که احساس کردم یکی داره با ناخنش میزنه به بازوم دریا بود..
    _هوووووی چته سوراخم کردییی
    دریا:بگو ببینم از کجا میشناسیش!!؟؟؟
    من:هیچی بابا واست....حرفمو قطع کرد و گفت:هییییس خفه شو می خواد حضور غیاب کنه وایییی قربوونت بشششم من پرنس زییا...جاااااان!؟؟؟؟؟پرنس زیبااا!!!!چی میگه این به بغلش نگاه کردم که ببینم دیوار میواری چیزی هست که سرش خورده باشه به اونجا اما به جای دیوار نیاز رو دیدم خوب شایدم سرش خورده به نیاز وااالاااه!!!!با صدای بنده ایشالا خیر نبینه خدا به خودم اومدم:و نگاه کیانی!!؟؟ دستم رو بالا بردم که فهمید منم و پوزخندی زد!!!!بیشششععععور
    خدابنده:خواهرید!؟؟؟
    اومدم بگم به تو چه اخههه گنده بکه روااانیییی که نیاز لبخند خانومانه ای زد و گفت بعله استاد اونم دوقلو!!!بنده ایشالا خیر نبینه خدا سری تکان داد و هیچی نگفت!!!به دریا نگاه کردم که دیدم زل زده به این چلغوووووز بقیه هم همینطور بودن what the faz! مگه چی داره این!!!!!؟؟؟
    نگاهی بهش انداختم و دیدم نه مثل این که حق با بچه هاست!!!واقعااا این چلغوووز جذاب بود قیافه مردونه و جاافتاده ای داشت چشای عسلی بینی نسبتا کوچیک و لبانی کوچیک که البته به چهره اش میومد....
    *********
    دوروز بعد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا