کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,901
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم اینستاگراممو چک می کردم تو حال و هوای خودم بودم که یهو در اتاق باز شد و نیاز با چشمان گریون درون چهارچوب در قرار گرفت واا این چشه!!!؟؟چرا گریه میکنه!؟؟؟ از جام بلند شدم و گفتم:سلام چی شده چرا گریه میکنی!؟؟؟ یکدفعه به طرفم اومد و پرید تو بغلم و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
_نیاز!؟؟چی شده اخه من قربون اون چشمات برم گریه نکن بگو قربونت برم بگو خوشگلم چیشده!!!؟؟
از بغلم اومد بیرون و گفت:امیر...و بغض توی گلوش دوباره شکست و نتونست بقیه حرفش رو بزنه حالش اصلا خوب نبود اصلا...احساس کردم الاناست که از حال بره بخاطر همین در آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم:نیاز جوونم قربون اون اشکات برم من گریه نکن دیگه عشقم بیا بیا اینجا بشین وبه کاناپه اشاره کردم من برم یه آب قند بیارم بخوری بعدش به خواهری بگو چیشده عزیزدلم آفریین و به دنبال این حرفم به سمت کاناپه هدایتش کردم روی کاناپه نشست اما همچنان گریه می کرد به طرف در اتاقم رفتم و خارج شدم به سمت اشپزخانه رفتم ویه لیوان رو پر اب کردم از تو قندون چنتا قند برداشتم و ریختم توش و با یه قاشق شروع کردم بهم زدنش یعنی چیشده بود با امیر رفته بود بیرون امیر نامزدش بود یه حرفایی بین خانواده ها زده شده بود اما خوب بابام به هیچ وجه راضی به این وصلت نبود یه شناختی از بابا و عموی امیر داشت به همین خاطر هم میگفت بچه اش هم به خودش رفته فقط بخاطر علاقه بینشون چیزی نمی گفت...من امیر رو خییلی دوست داشتم مثل داداشم بود بگذریم لیوان آب قند رو به دست گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم با نگرانی وارد شدم و رفتم و کنار نیاز نشستم...
_بیا عزیز دلم این رو بخور بعد واسه خواهری تعریف کن چیشده؟!!!و لیوان رو به سمتش گرفتم بعد از اینکه بزور کمی از آب قند رو خورد به نقطه ای چشم دوخت و خودش شروع کرد....

نیاز:امروز که رفتم پایین و سوار ماشینش شدم از همون لحظه ی اول متوجه شدم این امیر اون امیر همیشگی نیست(اشکاشو پاک کرده بود اما هنوزم صداش بغض داشت)خیلی گرفته بود پیشم اون پسر شاد همیشگی رو نمیدیدم تو راه بودیم چند بار ازش پرسیدم چی شده اما اون هربار میگفت وقتی رسیدیم بهت میگم بعد از اینکه به رستوران همیشگیمون رسیدیم یه جا نشستیم ازش خواستم که بهم بگه دلیل گرفتگیش چیه اما اون چیزی نگفت و از جاش بلند شد(هرلحظه صداش پر بغض تر میشد)برای چند لحظه تنهام گذاشت بعد از چند لحظه برگشت و شروع کرد به گفتن اما اصلا به من نگاه نمی کرد سرش پایین بود می گفت منو تو لحظه های خوبی باهم داشتیم اما...اما تو..تو برای من تااینجا بودیی...دیگه نمی تونیم باهم باشیم چون...چووون من....من دارم...دارم ازدواج می کنم....
چیییییییییییییییی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟نیاز چی مییییگفت!!!؟؟؟؟نه امکااان نداررره مگه مییییشه!!!؟؟؟نیاز دیگه بغض تو گلوش امونش رو برید دیگه نتونست ادامه بده و خودش رو توی بغلم رها کرد...همونطور که توی آغوشم بود و گریه می کرد گفت:من نمییتوونم من بدون دیدن چشمای عسلیش نمییی توونم میمییرم بخدا میمیرم...اون اینارو همراه با گریه میگفت اما من سفت بغلش کرده بودم و به نقطه ای زل زده بوودم....

فقط اشک می ریختم خدایا مگه میییشه!!؟؟تو شوک بودم من طاقت یه قطره اشک نیاز رو نداشتم باید میفهمیدم موضوع چیه من بخاطر نیاز دنیارو به آتیش میکشیدم این که دیگه چیزی نیییست...باید میفهمیدم امیری که انقدر خواهر منو دوس داشت حالا چرا می خواد ازدواج کنه اونم با یکی دیگه!!!!نیاز رو از آغوشم جدا کردم و به سمت تختم بردمش رو تختی ام رو کنار زدم و گفتم:بیا بیا اینجا قربونت برم خواهر خوشگلم یکم دراز بکش خییلیی خسته ای هنووز هم چشماش اشکی بود دستش رو دوباره گرفتم و به زور روی تخت خوابوندمش خودم هم روی زمین بغـ*ـل تختم نشستم و موهاش رو ناز میکردم....اونم همونطور که چشماش رو بسته بود آروم و بی صدا اشک میریخت من تو زندگیم تاحالا کسی رو دوست نداشتم اما می دونستم چقدر اونا عاشق همن به نظر من عشقشون پایانی نداشت شاید هم یه عشق بود از جنس نفس...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    تو این فکرها بودم نمی دونم چقدر گذشته بود اما نیاز با صورت اشک آلودش مثل یه فرشته خوابیده بود به ساعت نگاه کردم دو ساعت گذشته بود...از جام بلند شدم بـ..وسـ..ـه ای به دستش زدم و به سمت کمدم رفتم یه بارونی مشکی شال و شلوار و کیف دستی مشکی برداشتم و از اتاق خارج شدم..به سرعت به سمت دستشویی رفتم و دوتا مشت آب یخ به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم به سمت اتاق نیاز رفتم آرایش ملایمی کردم تا از این وضعم دربیام...بعدش هم لباسام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم...
    سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت امیر اینا راه افتادم ضبط ماشین رو روشن کردم و یکی از آهنگ های مورد علاقه ام پلی شد...
    ساده بود برات...
    بگی این اخرین فرصت منه
    نگاه آدما که طعنه میزنه دلم رو میشکنه
    دل بریدی و نگاه خسته منو ندیدی و
    بدون من هنوز ادامه میدی و ادامه میدی و
    توام شدی برا مثه همه
    دلم ازت پر یه عالمه
    تو این روزا تو زندگیم فقط غمه...
    بد عادتی شده جداییا
    تمومه هرچی بوده بین ما
    چقدر یهو عوض شدی بگو چرا!!؟؟
    ریتم اهنگ
    چطور دلت اومد نگاهتو بگیری از نگاه من بگو اخه چی بوده اشتباه من چیه گـ ـناه من
    بگو اخه چی بوده اشتباه من چیه گـ ـناه من!!؟
    چطور بهت بگم تا وقتی که نمیرسه به تو صدام...
    روزای خوب دیگه تموم شدن برام چقدر تورو بخوام
    توام شدی برام مثه همه
    دلم ازت پر یه عالمه تو این روزا تو زندگیم فقط غمه...
    بد عادتی شد جدایا تمومه هرچی بوده بین ما...
    چقدر یهو عوض شدی بگو چرا
    (آهنگ مثل همه از بابک جهانبخش)
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به خودم اومدم که دیدم گریه کردم...هه چقدر این اهنگ به حال و روز خواهر خوشگلم میومد بگذریم...
    به اطراف که نگاه کردم دیدم جلوی ساختمون شکرتشونم...ماشین رو پارک کردم و به سمت شرکت راه افتادم وارد ساختمون شرکت که شدم به سمت آسانسور رفتم و وارد شدم کلید طبقه سوم رو زدم...وارد شرکت شدم و رفتم تو جلوی در امیر زده بود مدیریت وجلوی آن هم میز منشی اش بود...
    به سمت میز منشی رفتم و گفتم سلام آقای نوازی هستند!!؟؟
    منشی سرش رو بالا گرفت من رو شناخت از صندلی اش بلند شد و گفت:سلام خانوم کیانی آقای نوازی تشریف ندارن
    پوزخندی زدم فهمیدم داره دروغ میگه چون ماشین امیر رو جلوی ساختمون شرکت دیده بودم...گفتم:باشه الان معلوم میشه!!!!
    به سمت در اتاقش رفتم منشی ام پشت سرم همش میگفت گفتم نیستن دستگیره در اتاقش رو کشیدم و وارد شدم...
    امیر رو دیدم که داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد پشتش به ما بود با باز شدن در به طرف ما برگشت و از دیدن من حسابی تعجب کرد چشماش قرمز بود انگار که گریه کرده..
    منشی:آقا بخدا من گفتم که
    امیر حرفش رو قطع کرد و گفت:خیله خب شما بفرمایید بیرون کسی رو هم راه ندید درهم پشت سرتون ببندید منشی چشمی گفت و از اتاق خارج شد...
    کمی جلوتر رفتم و گفتم:میشه بگی این مسخره بازیات یعنی چییی!!؟؟
    امیر:کدوم مسخره بازی!!!؟؟
    _که کدوم مسخره بازی آره!!؟؟ این که بیای با خواهر ما کلی خاطره بسازی ازش خواستگاری کنی بعدش هم بیای بگی ما نمی تونیم باهم باشیم چون من دارم ازدواج میکنم یعنی چی امیر!!!؟؟هه ازش خسته شدی!!!؟؟یا دلتو زد!؟؟؟یا واست کهنه شد کدومش!!!!؟؟؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    کمی جلوتر رفتم و رو به رویش وایستادم اعصابم واقعا خوورد بووود
    اون که بزور سعی داشت ناراحتیش رو پنهان کنه گفت:آفریین درست حدس زدی ازش خسته شدم فکر نمیکردم اما شدم دلمو زد کهنه شد واسم فکر می کردم نمیشه اماشد یکی دیگه رو دیدم حالام می خوام با اون باشم فعلا عاشق اونم اون واسم جذابه نه خواهر تو
    از عصبانیتت دندون هامو روی هم فشار میدادم...دستم رو بالا آوردم تا حسابش رو کف دستش بزارم اما روی هوا و در فاصله چند سانتی با صورتش نگهش داشتم هه حتی لیاقت این روهم نداشت...پوزخندی زدم و گفتم:حیف تو حتی لیاقت این سیلی هم ندارییی اما شک نکن یه روزی سیلی بدی نه از من بلکه از خدا می خوری باید تقاص همه اشکای خواهرمو پس بدی و میدی شک نکن بهت قول میدم...
    ازش فاصله گرفتم به سمت در رفتم اما قبل از اینکه از اونجا خارج بشم بدون این که به سمتش برگردم سرجام ایستادم و گفتم:برات آرزوی خوشبختی نمی کنم چون فکر نمی کنم لایقش باشی...

    بدون خداحافظی از اتاقش خارج شدم...سریع از اون ساختمون لعنتی بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم...توراه به این فکر میکردم یه آدم چقدر می تونه پست باشهه..چقدر کثیف...واقعا باورم نمیشه این امیر همون داداش امیر منه...یاد جمله اخرش افتادم من اون واسم جذابه نه خواهر تو نه خواهر تو و این تیکه اخر هییی توی ذهنم تکرار شد نه خواهر تووو...نه خواهر توو.... از شدت عصبانیت ماشین رو کنار زدم...دستام رو مشت کردم و محکم زدم روی فرمون ماشین...کثافت....خدا لعنتت کنه عوضیییی!!!!!سرم رو روی فرمون گذاشتم و باز اشکهام جاری شد...وقتی به خونه رسیدم تصمیم گرفتم همچی رو رو برای نیاز تعریف کنم...میدونم بی ملاحظگی اما اون باید بدونه حقشه بدونه که اون آدم چقدر پسته...با هزار بدبختی همه حرفای اونو واسش تعریف کردم...اولش بی صدا اشک می ریخت...اما وقتی حرفای امیر رو بهش گفتم دستاشو مشت کرد میشد فهمید چقدر عصبانیه!!!!بعدش هم بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت...راستش رو بخواید شوکه شدم در مقایسه با تصورم خییلییی خوب با این موضوع برخورد کرد انتظار خییلیی بدتر از این رو داشتم...شاید عصبانی باشه و بگه برام مهم نییست امامی دونم تو خلوتش چقدر عذاب خواهد کشید!!!!
    ********
    روی مبل سه نفره دراز کشیدم که صدای زنگ ایفون بلند شد از جام بلند شدم و به سمتش رفتم....به صفحه اش نگاه کردم دیدم مامانمه ...از صبح که بیدار شدم خونه نبود بهش هم که زنگ زدم گوشیش خاموش بود....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    در رو باز کردم و جلوش ایستادم...
    مامانم نفس نفس زنان و در حالی که چند کیسه به دست داشت اومد ....کمی جلوتر رفتم و کیسه هارو ازش گرفتم بعد کنار وایستادم تا وارد شه...
    من:سلام کجا بوودی!!!!؟؟؟؟
    مامان:سلام دخترم همونجور که داخل میشد ادامه داد:رفته بودم آرایشگاه گوشیم خاموش شد کارم طول کشید بعدشم که میبینی رفته بودم خرید روی یکی از مبل ها نشست و گفت:نیاز کجاست پس!!؟
    _تو اتاقشه
    _تو اتاقش!؟؟واسه چی!!!؟؟
    _هیچی سرش درد میکرد رفت یکمی استراحت کنه
    _آهان بزار برم ببینم چشه!!!!از جاش بلند شد که بره!!!می دونستم نیاز خواب نیست بخاطر همین هم گفتم:نه مامان گـ ـناه داره بیدارش نکن دیگه بزار بخوابه...
    مامانم باشه ای زیر لب گفت و به سمت اتاقش رفت...میدونستم نیاز جرعت گفتن این موضوع رو به مامان و بابا نداره و این کار قطعا رو دوش خودم می افتاد!!!!!
    با صدای مامانم به خودم اومدم
    _نگاه مامان من میرم یه دوش بگیرم
    _باشه مامانی برو
    از صدای بسته شدن در حموم فهمیدم مامان رفت....از فرصت استفاده کردم و به سمت اتاق نیاز رفتم و وارد شدم...نیاز روی تختش مچاله شده بود و زانو هاشو تو شکمش جمع کرده بود...به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم‌‌....
    _خواهر خوشگلم چرا نخوابیدی یکم استراحت می کردی
    پوزخندی زد و گفت:هه مگه خوابم میبره(صداش دوباره بغض دار شد)و ادامه داد:من استراحت نمی خوام نگاه من امیرمو میخوام باورم نمیشه امیر من عشق من این حرفارو هم به من هم به تو زده....ای کاش فردا با صداش مثل همیشه از خواب بلند شم بعدشم ببینم که همه اینا یه کابووسه محض بوود!!!!نگاه من چطوری تو صورت بابا نگاه کنم بگم این همونیه که بخاطرش تو روت وایستادم!!!؟؟نمیی توونم اینارو گفت و دوباره اشک هاش جاری شد...منم داشت گریه ام می گرفت اما سریع جلوی اشکهامو گرفتم الان دیگه وقت گریه زاری من نبوود!!!!!! برای همین گفتم:تو نمی خواد چیزی بگی خودم بهشون میگم نگران نباش
    _کی!!!؟؟؟
    _همین امشب
    _امشب!؟؟؟؟
    _آره سر میز شام
    _باشه فقط...
    _نگران نباش دیگه خوشگلم خودم حلش می کنم...
    _باشه
    _حالا تو یکم استراحت کن به خودت بیا سری تکان داد به معنای باشه بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیش کاشتم بلند شدم اومدم ازش فاصله بگیرم و برم که دستم رو گرفت به سمتش برگشتم
    نیاز:مرسییی که هستی....
    لبخندی مهربون به رویش زدم و از اتاقش خارج شدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _چیییییییییییییی!!!!؟؟؟؟؟
    در جوابش سرم رو به معنای آره پایین انداختم....به صورتش نگاه کردم کارد میزدی خونش در نمی اومد... به بابام نگاه کردم...فقط دستاشو مشت کرده بود روی میز و دندون هاشو روی هم فشار میداد صورتش قرمز قرمز بود...یهو از جاش بلند شد و به سرعت از آشپزخونه خارج شد و بعدش دیگه ندیدم کجا رفت...
    مامانم با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:نگاه میترسم یه وقت بلایی سر خودش یا کسی نیاره!!!؟؟
    راستش خودم هم میترسیدم بابام رو ناموسش خییلییی حساس بود وقتی پای ما در میون بود هرکاری ممکن بود بکنه هر کاری!!!!بابا دوباره برگشت اما این بار سوییچش رو برداشت از خونه خارج شد....فقط خدا می دونست دیدن این صحنه ها چقدر واسم سخت و دردناک بوود خیلییی...مامانم از جاش بلند شد و از آشپزخونه خارج شد...بعد از چند دقیقه خسته از فکرای تکراری از جام بلند شدم و رفتم ببینم مامان کجا رفته!!!!وارد راهرویی که اتاقا توش قرار داشت شدم صدای گریه مامان به گوشم خورد به اتاق نیاز نزدیک شدم اونجا بود...
    مامان:قربونت برم گریه نکنیا بخدا میمیرم تورو اینجوری میبینم...گریه نکن عشق مامان اصلا اون لیاقت فرشته منو نداشت که....نیاز همونجور که گریه میکرد پرید بغـ*ـل مامان و به شدت بغلش کرد...باهم گریه میکردن...انقدر تو حال و هوای خودشون بودن که اصلا متوجه من نشدن...منی که تو چهارچوب در ایستاده بودم و آروم و بی صدا اشک میریختم....

    صبح با صدای زنگ گوشیم از جام بلند شدم...نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...یه ربع به هفت بود...پوووف سرم خییلیی درد میکنه...از خوش شانسیمم امروز دانشگاه دارمم...از جام بلند شدم از اتاقم خارج شدم و وارد دستشویی شدم دوتا مشت آب یخ به صورتم زدم و اومدم بیرون...رفتم تو اتاقم در کمدم رو باز کردم و یه پالتو کرم کوتاه مقنعه و شلوار مشکی برداشتم کیف قهوه ایمم برداشتم و درش رو بستم...لباسارو روی تخت گذاشتم و رفتم و جلوی آینه ایستادم...بعد از اتمام آرایش کردن و مو درست کردن به سمت تختم رفتم لباسارو برداشتم و شروع کردم به پوشیدن....
    حاضر که شدم از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق نیاز رفتم..یکمی از در اتاقشو باز کردم....و نیاز رو دیدم که سرش رو روی سـ*ـینه مامان گذاشته و جفتشونم خوابیدن...درو بستم از توی کیفم یه خودکار و برگه برداشتم و این یادداشت رو واسه نیاز گذاشتم:(صبحت بخیرخواهر خوشگلم...بیدارت نکردم که امروز یکم استراحت کنی نگران دانشگاه هم نباش خودم میپیچونم یه جوریی یه بووس آبدار رو گونه تو و مامان خوشگلم اووووماااچ...نگاه....
    دوباره درو یکمی باز کردم و یادداشت رو روی میز عسلی نزدیک تخت گذاشتم....
    به دانشگاه که رسیدم بچه هارو دیییدم که واسم دست تکون میدادن به سمتشون رفتم و گفتم:چطوریید خل و چلا
    سحر:خودت چطوری عقب موونده!؟؟؟ نیاز کووو!!!؟؟
    من:کمی ناراحت...نیوومده...
    دریا:چرا!!؟؟؟
    من:نامزدیشون بهم خوورد
    ترنم:چیی!!!؟؟کی!؟؟؟واسه چی!!!؟؟؟کی با کی!!؟؟
    من:پت و مت خب نیاز و امیر دیگه.....یهو با قیافه های متعجب زل زدن به من و همزمان گفتن چرررررراااااا!!!!؟؟؟؟؟
    _واستون تعریف می کنم حالا
    ترنم:خب الان بگووو دیگه جون به لبمون کردییی
    ماجرارو واسشون تعریف کردم کم مونده بووود چیزااشوون بزنه بیرون...اااام ببخشید یعنی شاخاشون...خخخخ منم با این حرف زدنم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    تا چند دقیقه دیگه کلاس ها تشکیل میشد برای همین هم بلند شدیم و به سمت کلاسمون راه افتادیم...
    تو کلاس نشسته بودیم واسه خودمون از این در و اون در میگفتیم...که یهو ساحل گفت:ولی خودمونیما عجب استاد جیگری داریم خیلی با جذبه اس
    من که از تعریف کردنای ساحل از اون چندشم شده بود گفتم:اه اه مردشور ریختشو ببرن مرتیکه چلغووز گنده بکه روانییی نچسب.... با این حرف من همشون خندشون گرفت...
    سحر همونطور که میخندید گفت:یعنی یعنی تو می خوای بگی خوشتیپ و جذاب نیس!!!!!؟؟؟
    _معلومه که نه خیلیم نچسبه از خودراضی فکر میکنه از دماغ فیل افتاده ...
    تصمیم گرفتم یکم بخندونمشون بخاطر همین هم از جام بلند شدم و روبه روی بچه ها ایستادم اداشو در آوردم:بهراد بنده ایشالا درد بی درمون بگیره خدا هستم استاد شما امییدوارم ترم خوبی رو باهم در پیش داشته باشیم....
    (به حالت عادی برگشتم)و گفتم:اه اه چلغوووووز زششششت
    ساکت شدم که متوجه ساحل شدم که تیک گرفته بود و هیی ابروهاشو بالا پایین مینداخت....واااااای خدایا چرا همچین میکنه این!!!!!؟؟
    _وااااا چرا همچین میکنی!!؟؟اخییی بمیرم از کی تیک گرفتی گلم!!!؟؟فشار زندگی می دونم...
    در جواب حرفم سکوت کرده بود نه تنها اون بلکه همه ساکت بودن...این بار به سحر که نگاه کردم دیدم اونم تیک گرفته...
    همونجور که سرم پایین بود پشتمو کردم بهشون و گفتم:برم سرجام بشینم تا این چلغووز گنده بکه رواا.....(دیگه کاملا برگشته بودم)که.....
    با دیدنش حرف تو دهنم ماسید....روبه روم ایستاده بود و دست به سـ*ـینه به من نگاه میکرد...ای واااای یعنی وقتی اداشو در میاوردم این پشتم بودهه!!!؟؟از کی اینجاست!!!!؟؟؟
    پوزخندی زد و گفت:چلغووز گنده بکه چیییی!!!!؟؟؟؟و دستش رو پشت لاله ی گوشش برد که یعنی نشنیدم....
    من با من من گفتم:رو...روا...روان...نفس عمیقی کشیدم و گفتم روانییی.....
    یهو کلاس منفجر شد....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    رو به کلاس فریاد کشید:ساااااااکتتتتت
    بچه ها ساکت شدن ساکت که چه عرض کنم لال مونی گرفتن اوووهووو جذبه ات تو لوزالمعده ام....
    یکمی به من نزدیک تر شد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:آخر ترم مواظب نمره ای که باید از این چلغووز گنده بکه روانیی بگیری باش خانووم کوچولوو...
    ازم فاصله گرفت و رفت سر جاش نشست... اما من هنوز تو شوک بودم و با دهن باز به جای خالیش روبه روم نگاه میییکررردم!!!!! ابیی درد بگیییرییی دختررر اخه میمیری یه دیقه لال مونی بگیری!!!؟؟؟بخدا اگه ادای کسیو در نیاری کسی بهت نمیگه لالییا!!!!
    با صداش به خودم اومدم...
    پوزخندی زد و گفت:تصمیم ندارید بشینید خانووم کیانی!!!؟؟؟
    به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم و رفتم سرجام نشستم!!!!
    ایییی وااای حالا اگه بندازتم چییی!!!؟؟چه گلی به سرم بگیرم!!!؟؟؟؟؟؟
    ******
    تو ماشینم بودم و تو راه برگشت به سمت خونه بودم رفته بودم دندون پزشکی....ضبط رو روشن کردم و آهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم:
    انگاری داری میری تنها بشی سرد بشه این خونه...
    به همه بگو که این خواست تو نه خواست دوتامونه...
    انگاری دیگه از هم خسته شدیم دیگه نمی تونیم...
    به همه بگو که ما دوتا باهم دیگه نمی مونیم
    بگو به همه بگو
    که اون روزا دیگه بر نمیگرده...
    بگو به همه بگو اون دروغ میگه با من زندگی کرده...
    بگو که دیگه از ته دلش میخنده...
    بگو به هیشکی مثه تو دیگه دل نمیبنده...
    نمییبنددده....
    (ریتم آهنگ)
    انگاری میشه تو رو هرکی منو دیده بگم خوبم...
    تا دوتا عاشق میبینم بهشون میگم منم بودم...
    انگاری دیگه نمیارن همه اسم مارو باهم...
    به همه بگو می خواستی و نمیشد بمونی با من...
    بگو به همه بگو
    که اون روزا دیگه برنمیگرده...
    بگو به همه بگو
    اون دروغ میگه با من زندگی کرده...
    بگو که دیگه از ته دلش میخنده...
    بگو به هیشکی مثه تو دیگه دل نمیبنده...
    نمی بنده....
    (به همه بگو از عشقای من مسیح و آرش AP)
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    رسیدم ماشین رو پارک کردم و ازش خارج شدم به سمت در ورودی ساختمون رفتم....
    داشتم از پله ها بالا می رفتم که یه اس ام اس واسم اومد....گوشیم رو دستم گرفتم تا ببینم کیه!!!و به راهم ادامه دادم....
    سرم تو گوشیم بود اس ام اس از دریا بود....یهو به یه چیز سختی برخورد کردم و داشتم پرت میشدم از پله ها پایین...رو هوا معلق بودم که یکی رو هوا نگه ام داشت....منم با کله فرو رفتم تو قفسه سـ*ـینه اش....وااااییییییییی سررررم....ای خداااا چقدر دستوپاچلفتی ام من اخه!!!!! سرم رو کم کم بالا گرفتم تا فرشته نجاتم رو ببینم.... این که مرد اوااااا ماشالاه ماشالاه بزنم به تخته عجب فرشته خوش هیکلی...یکم بالاتر رو نگاه کردم به به عجب بازوهاااایییی این فرشته است یا بچه غول!!!؟؟؟؟و در آخر کمی بالاتر رو نگاه کردم و صورتش رو دیدم....با نگرانی زل زده بود به من....به خودم اومدم و ازش جدا شدم...
    پسر:من واااقعا معذرت می خوام خانووم عجله داشتم واقعا عذر می خوام....
    اووااا این چقدر با ادبه ماشالاه عجب پسر گلی هست....
    لبخندی زدم و گفتم:نه خواهش می کنم تقصیر منم بوود
    _در هر صورت باز هم معذرت می خوام
    _خواهش میکنم...
    به پشت سرش نگاه کردم یه پسر دیگه از پله ها اومد پایین....
    چیییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واااایییی این اینجا چیکار میییکنه!!!!منو این همه خوشبختی محاله محاله تورو دیدن مثه خواب و کابوسه کابوسه..(حالا شاعر شده واسه من این وسط)
    پسر به پشت سرش نگاه کرد و گفت:ااااا بهراد اومدی خب بریم دیگه و از من عذرخواهی کرد و از پله ها رفت پایین...
    بنده ایشالا درد بی درمون بگیره خدا هنووز با تعجب به من نگاه میکرد...اصلا این اینجا چیکار میکنه!!!؟؟اصلا به من چه!!!با بیخیالی از پله ها رفتم بالا اومدم از بغلش رد شم که یه زییر پایی توووپ واسم گرفت که اگه دستمو به میله ها نمیگرفتم پرت میشدم پایین....بیشععععععوووور درد بگیییری ایییشالا من راحت شم....
    نگاهی به منی که یه دستم به میله بود و روی یکی از پله ها نشسته بودم کرد نیشخندی زد و از پله ها رفت پایین....

    صبح با صدای تق و توق هایی از جام بلند شدم....به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود...
    از تخت پایین اومدم و از اتاقم خارج شدم همونطور که چشمامو میمالیدم به سمت آشپزخونه رفتم...مامانو دیدم که ملاقه به دست جلو یه قابلمه خییلیی بزرگ ایستاده و داره یه چیزیو تو اون قابلمه هم میزنه...
    _سلامم صبح بخییر اون چیه!؟؟؟
    مامان با صدای من به سمتم برگشت و گفت:سلام دختر خوشگلم آش دیگه دخترم امروز نذر دارم دیگه
    با گیجی گفتم:امروز!!؟؟ یهو یادم اومد مامانم تو روز ولادت حضرت محمد آش نذری میده بخاطر همین گفتم:آهان آره
    مامانم سری تکون داد و گفت برو دستتو صورتتو بشور بیا یه چیزی بخوور...
    باشه ای گفتم و به سمت دستشوویی رفتم دستتو صورتمو شستم و اومدم بیرون...به اتاق نیاز نگاه کردم خواب بود هنووز ...حالش نسبت به روزای اول خییلیی بهتر شده اما خب هنوزهم میشد حس کرد گرفته است....
    وارد اتاقم شدم به سمت تختم رفتم و مشغول مرتب کردن رو تختی ام شدم...داشتم بالشتم رو روی تخت میزاشتم یهو یادم اومد من تلافی زییر پایی اون چلغووز رو نکردم جرقه ای تو ذهنم زد و از اون لبخند های شیطانی زدم ی ی ی ی دارم واااست چلغووز خاااان.....اما قبلش باید ببینم فکرم درست یا نه...به سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخوونه رفتم...
    _مامان!!!؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    مامانم به سمتم برگشت و گفت:جونم!!!؟؟
    _میگم این طبقه بالایی پرشده نه!!؟؟؟
    _آهان اره دیروز آسباب کشی شون بود دوتا پسر ان انگار چطور!!؟؟؟
    _هیچی اخه دیروز تو راه پله استادمو دیدم با یه پسره دیگه بود....
    _استادت!!!؟؟؟کدوم استادت!!؟؟
    _یکی از این استاد جدیدامه....
    _اااااا یعنی یکیشون استاد تو!!؟؟؟
    _احتمالا چون از بالا اومد پایین...
    _آهان پس مامان آش درست شد یه کاسه میریزم ببر واسشون....
    آخخخخخ جوووون به هدفم رسیییدممم خوشحال و خندون باشه ای گفتم و به سمت میز ناهارخوری رفتم...
    تقریبا دو ساعت دیگه آش اماده بود...مامانم آش رو تو چند ظرف ریخت و یه دونه بزرگش هم واسه این چلغووز کنار گذاشت و گفت واسش ببرم خودشم رفت حموم...این نیاز خانوم خوشحال هم هنوز خواب بود....
    خب حالا وقت انجام عملیات بود...به سمت یخچال رفتم و یه دونه تخم مرغ برداشتم بعد به سمت کابینت رفتم و ظرف فلفل و نمک رو همراه با قاشق برداشتم و به سمت ظرف آش رفتم...اول ده تا قاشق نمک...بعد پنج تا قاشق فلفل....و در آخر هم تخم مرغ رو شکستم و ریختم تووش...و شروع کردم به هم زدن بعد از این که حسابی هم زدم...نگاهی بهش کردم کردم و لبخند خبیصانه ای زدم....رنگش کمی تغییر کرده بود بخاطر همین از قابلمه آش یه کوچولو برداشتم و ریختم روش خب حالا رنگش هم خوب شد...اووووهووووم دلم خنککک مییشه چلغوووز خااان به من زیرپایی میندازییی!!!؟؟؟به من میگن نگاه کماندووووو.....
    به سمت اتاقم رفتم و یه شال و مانتو برداشتم و اومدم بیرون...همزمان با من نیاز هم با چهره ای خواب آلو از اتاقش اومد بیرون...
    من:به به ظهرتووون بخیییر بانووو
    _صبح بخیر مامان کووو!؟؟؟
    _رفت حموم
    به دنبال این حرفم از راهرو خارج شدم و وارد آشپزخونه شدمم...نیاز هم همونجوری پشت سرم اومد...یه سینی و قاشق برداشتم ظرف آش رو توی سینی و قاشق رو هم بغلش گذاشتم....
    سینی رو دستم گرفتم که برم نیاز راهم رو سد کرد....
    _این چیههه!!!؟؟؟
    _آش دیگه نذری!
    _نذری!!؟؟؟
    _آره دیگه فیلسوف امروز ولادت حضرت محمد(ص) دیگه...
    _آهان حالا این مال کیه!!؟؟انقدر ویژه اس نگاه خانووم داره واسش میبره......
    _بنده ایشالا درد بی درمون بگیره خدا...
    (دیشب ماجرا توی راه پله رو واسش تعریف کرده بودم)
    _اون!!؟؟مگه اینجا زندگی می کنه...
    _آره..
    قیافه مشکوکی به خودش گرفت و گفت:اونوقت این آش نذری!!؟؟یا زهرمار دست پخت نگاه خانووم!!!؟؟
    _اووواااا نییاااز اصلا این کارا به من مییاااد!!؟؟؟
    همونجور که میخندید گفت:نه بابا اصلا اصلا.....
    _حالا برو انور دستم شکست...
    کمی اونطرف تر رفت از کنارش رد شدم و از خونه خارج شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا