- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
_امممم جسارت ها خواهرتون نامزد دارن!!؟؟
متعجب بهش نگاه کردم واااا این نیاز رو از کجا میشناسه!!؟؟ اصن از کجا می دونه خواهر منه!!!؟؟شاید بهراد بهش گفته خب....
_نه
خوشحال پرسید:واقعا!!؟!!
_بله چطور!؟؟؟
_خب چیز من من از خواهرتون خوشم اومده ولی ترسیدم نامزد داشته باشن اخه حلقه تو دستشون بود....
_شما از کجا خواهر منو دیدید!!!؟؟
_تو این یه ماه چندباری توی راه پله دیدمشون یه بار هم چند وقت پیش تصادفی توی خیابون دیدمشون بارون میومد شدید رسوندمشون...
_آهان...
لبخندی زد و دیگه تا وقتی برسیم چیزی نگفت منم چیزی نگفتم....
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت رسیدیم...پیاده شدم...به ساختمون بلند رو به روم نگاه کردم...
باهم به راه افتادیم سوار آسانسور شدیم و اون پسره که هنوز اسمشو نمی دونستم کلید طبقه پنجم رو زد....
از آسانسور پیاده شدیم و به سمت میز منشی رفتیم...
دوست بنده خدا:آقای خدابنده تشریف دارن!!؟؟
_سلام آقای صفوی بله هستن...
_خیلی خب خانوم رو به سمت اتاقشون راهنمایی کنید
_چشم آقا
صفوی نگاهی به من کرد و گفت:میبینمتون فعلا...
لبخندی زدم و گفتم فعلا..
بعد از سمت من به سمت یه اتاقی رفت و وارد شد...
منشی به سمتم اومد و گفت بفرمایید و به سمت اتاقی راهنماییم کرد....
درو باز کرد و گفت:آقا خانوم با شما قرار داشتن انگار...
خدابنده:بله شما می تونید برید...
_چشم آقا....
جلوتر رفتم منشی رفت و در هم بست...کثافت چه خوشتیپ شده امروز.....
خدابنده:بفرمایید بشینید....
به سمت صندلی جلوش رفتم و نشستم...
_خب بفرمایید...
_همونطور که بهت گفتم می خوام اینجا کار کنی وظیفه ات معمولی نیس پس باید حواستو جمع کنی.....ازت می خوام اولا تو یکی از پروژه های شرکت کمکم کنی و نظرت رو بدی...تو این مدت فهمیدم که تو از همه بچه های کلاستون باهوش تری...
نمی دونم چرا اما از این که ازم تعریف کرد ذوق زده شدم....
ادامه داد:بعدش هم منشی شخصی من بشی خیلی از قرارداد هارو تنظیم کنی و وقتایی که من نیستم یا سرم شلوغ تو رو بعضی از کارها نظارت داشته باشی می دونم که می تونی چون دختر باهوشی هستی...
_اما من سابقه کار کردن ندارم چطور به من اعتماد می کنید!!؟؟
_چون می دونم که از پسشون برمیاید...اگرهم نشد به همکاری مون پایان میدیم....
به حرفاش فکر کردم بد هم نبود به نفعمم بود بالاخره باید از یه جایی شروع کرد دیگه...
بخاطر همین قبول کردم....
و اون گفت فردا سر کارم حاضر باشم....
بعد از اتمام حرفامون از شرکت خارج شدم یه تاکسی گرفتم و به سمته خونه راه افتادم....
متعجب بهش نگاه کردم واااا این نیاز رو از کجا میشناسه!!؟؟ اصن از کجا می دونه خواهر منه!!!؟؟شاید بهراد بهش گفته خب....
_نه
خوشحال پرسید:واقعا!!؟!!
_بله چطور!؟؟؟
_خب چیز من من از خواهرتون خوشم اومده ولی ترسیدم نامزد داشته باشن اخه حلقه تو دستشون بود....
_شما از کجا خواهر منو دیدید!!!؟؟
_تو این یه ماه چندباری توی راه پله دیدمشون یه بار هم چند وقت پیش تصادفی توی خیابون دیدمشون بارون میومد شدید رسوندمشون...
_آهان...
لبخندی زد و دیگه تا وقتی برسیم چیزی نگفت منم چیزی نگفتم....
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت رسیدیم...پیاده شدم...به ساختمون بلند رو به روم نگاه کردم...
باهم به راه افتادیم سوار آسانسور شدیم و اون پسره که هنوز اسمشو نمی دونستم کلید طبقه پنجم رو زد....
از آسانسور پیاده شدیم و به سمت میز منشی رفتیم...
دوست بنده خدا:آقای خدابنده تشریف دارن!!؟؟
_سلام آقای صفوی بله هستن...
_خیلی خب خانوم رو به سمت اتاقشون راهنمایی کنید
_چشم آقا
صفوی نگاهی به من کرد و گفت:میبینمتون فعلا...
لبخندی زدم و گفتم فعلا..
بعد از سمت من به سمت یه اتاقی رفت و وارد شد...
منشی به سمتم اومد و گفت بفرمایید و به سمت اتاقی راهنماییم کرد....
درو باز کرد و گفت:آقا خانوم با شما قرار داشتن انگار...
خدابنده:بله شما می تونید برید...
_چشم آقا....
جلوتر رفتم منشی رفت و در هم بست...کثافت چه خوشتیپ شده امروز.....
خدابنده:بفرمایید بشینید....
به سمت صندلی جلوش رفتم و نشستم...
_خب بفرمایید...
_همونطور که بهت گفتم می خوام اینجا کار کنی وظیفه ات معمولی نیس پس باید حواستو جمع کنی.....ازت می خوام اولا تو یکی از پروژه های شرکت کمکم کنی و نظرت رو بدی...تو این مدت فهمیدم که تو از همه بچه های کلاستون باهوش تری...
نمی دونم چرا اما از این که ازم تعریف کرد ذوق زده شدم....
ادامه داد:بعدش هم منشی شخصی من بشی خیلی از قرارداد هارو تنظیم کنی و وقتایی که من نیستم یا سرم شلوغ تو رو بعضی از کارها نظارت داشته باشی می دونم که می تونی چون دختر باهوشی هستی...
_اما من سابقه کار کردن ندارم چطور به من اعتماد می کنید!!؟؟
_چون می دونم که از پسشون برمیاید...اگرهم نشد به همکاری مون پایان میدیم....
به حرفاش فکر کردم بد هم نبود به نفعمم بود بالاخره باید از یه جایی شروع کرد دیگه...
بخاطر همین قبول کردم....
و اون گفت فردا سر کارم حاضر باشم....
بعد از اتمام حرفامون از شرکت خارج شدم یه تاکسی گرفتم و به سمته خونه راه افتادم....