کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,903
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
_امممم جسارت ها خواهرتون نامزد دارن!!؟؟
متعجب بهش نگاه کردم واااا این نیاز رو از کجا میشناسه!!؟؟ اصن از کجا می دونه خواهر منه!!!؟؟شاید بهراد بهش گفته خب....
_نه
خوشحال پرسید:واقعا!!؟!!
_بله چطور!؟؟؟
_خب چیز من من از خواهرتون خوشم اومده ولی ترسیدم نامزد داشته باشن اخه حلقه تو دستشون بود....
_شما از کجا خواهر منو دیدید!!!؟؟
_تو این یه ماه چندباری توی راه پله دیدمشون یه بار هم چند وقت پیش تصادفی توی خیابون دیدمشون بارون میومد شدید رسوندمشون...
_آهان...
لبخندی زد و دیگه تا وقتی برسیم چیزی نگفت منم چیزی نگفتم....
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت رسیدیم...پیاده شدم...به ساختمون بلند رو به روم نگاه کردم...
باهم به راه افتادیم سوار آسانسور شدیم و اون پسره که هنوز اسمشو نمی دونستم کلید طبقه پنجم رو زد....
از آسانسور پیاده شدیم و به سمت میز منشی رفتیم...
دوست بنده خدا:آقای خدابنده تشریف دارن!!؟؟
_سلام آقای صفوی بله هستن...
_خیلی خب خانوم رو به سمت اتاقشون راهنمایی کنید
_چشم آقا
صفوی نگاهی به من کرد و گفت:میبینمتون فعلا...
لبخندی زدم و گفتم فعلا..
بعد از سمت من به سمت یه اتاقی رفت و وارد شد...
منشی به سمتم اومد و گفت بفرمایید و به سمت اتاقی راهنماییم کرد....
درو باز کرد و گفت:آقا خانوم با شما قرار داشتن انگار...
خدابنده:بله شما می تونید برید...
_چشم آقا....
جلوتر رفتم منشی رفت و در هم بست...کثافت چه خوشتیپ شده امروز.....
خدابنده:بفرمایید بشینید....
به سمت صندلی جلوش رفتم و نشستم...
_خب بفرمایید...
_همونطور که بهت گفتم می خوام اینجا کار کنی وظیفه ات معمولی نیس پس باید حواستو جمع کنی.....ازت می خوام اولا تو یکی از پروژه های شرکت کمکم کنی و نظرت رو بدی...تو این مدت فهمیدم که تو از همه بچه های کلاستون باهوش تری...
نمی دونم چرا اما از این که ازم تعریف کرد ذوق زده شدم....
ادامه داد:بعدش هم منشی شخصی من بشی خیلی از قرارداد هارو تنظیم کنی و وقتایی که من نیستم یا سرم شلوغ تو رو بعضی از کارها نظارت داشته باشی می دونم که می تونی چون دختر باهوشی هستی...
_اما من سابقه کار کردن ندارم چطور به من اعتماد می کنید!!؟؟
_چون می دونم که از پسشون برمیاید...اگرهم نشد به همکاری مون پایان میدیم....
به حرفاش فکر کردم بد هم نبود به نفعمم بود بالاخره باید از یه جایی شروع کرد دیگه...
بخاطر همین قبول کردم....
و اون گفت فردا سر کارم حاضر باشم....
بعد از اتمام حرفامون از شرکت خارج شدم یه تاکسی گرفتم و به سمته خونه راه افتادم....
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به خونه که رسیدم....
    مامان و بابا و نیاز رو دیدم که تو سالن پذیرایی نشستن و دارن حرف میزنن...
    با دیدن من به من نگاه کردن
    بابا لبخندی زد و گفت:بیا دخترم بیا بشین می خوام باهاتون صحبت کنم....
    با نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده....
    _نه بیا بشین باید یه خبری به تو خواهرت بدم....
    به نیاز نگاه کردم که با کنجکاوی به من نگاه می کرد....
    رفتم کنارش نشستم که بابا گفت:یه کار مهمی پیش اومده باید خودم بهش رسیدگی کنم برای همین یه مدتی میرم شمال...
    نیاز:واقعا!!؟؟چقدر اونجا می مونید!!؟؟
    _حدودا چهار ماه یا شاید هم بیشتر....
    من:چهار ماه!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
    _آره دخترم اما....
    مکث کرد منو نیاز بهم نگاه کردیم
    بابا:مامانتونم با من میاد....
    منو نیاز همزمان باهم گفتیم:چیییییییییییییی!!!؟؟؟؟؟
    مامان:آره خوشگلام منم باید با باباتون برم....
    نیاز با ناراحتی گفت:اخه چررررااا!!!؟؟؟
    بابا خنده ای کرد و شیطون گفت:بخاطر اینکه نمی تونم دوری عشقمو تحمل کنم...
    منو نیاز خنده ای کردیم.....
    مامان:اااااا مسعوود اذیت نکن فرشته هامو...
    _مگه دروغه خانووم...
    مامانم سر تأسفی واسه بابا تکون داد و سرش رو انداخت پایین...
    من:پس منو نیاز چی!!؟؟؟
    بابا:قربونتون برم من هر پنجشنبه جمعه میایم بهتون سر میزنیم....
    ناراحت بودم خییلیی .....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به نیاز نگاه کردم اونم حالش مثل من بود...چجوری چهار ماه یا شایدم بیشتر بدون مامان و بابا زندگی کنیم!!!؟؟
    مامان که ناراحتی مارو دید و گفت:من امشب پیش فرشته هام می خوابم....
    بابام قیافه اشو کجکی کرد و با لحن بامزه ای گفت:ایییییی واااای نننننننننننه....
    مامانم با قیافه ای جدی گفت بعله اینم جریمه ات آقا که منو از عشقام دور میکنی.....
    اونشب با شوخی و خنده هامون به پایان رسید منو نیاز طبق قرار پیش مامان خوابیدیم....صبح مامان بیدار شد منو نیازهم بیدار کرد...
    خودشون که می خواستن برن منم دیگه تا یه ساعت دیگه باید می رفتم سرکار جدیدم!!!!!
    بعد از این که حاضرشدن همگی باهم جلو در رفتیم....بابام با یه دستش من و با یه دست دیگش نیاز بغـ*ـل کرد و گفت:خییلیی مواظب خودتون باشید عروسکای من شماها فقط واسه خودتون نیستینا دختر باباتون هستید...اینو گفت و مارو از خودش جدا کرد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونی جفتمون زد...
    من:خدافظ بابا جونم
    نیاز:خدافظ بابایی...
    لبخندی زد و گفت:خدافظ عشقای من...
    اینو گفت و چمدون هارو گرفت و از در بیرون رفت....
    مامان همونطور که بغض داشت گفت:دیگه سوارش نکنما شبا که می خوابید درو فقل کنید غدا چند نوع واستون درست کردم تو فیریزر گرم کنید بخورید واسه یه هفت....
    وسط حرفش پریدم و گفتم:نگران نباش اخه قربونت برم من....
    و بعد بغلش کردم اونم محکم منو به خودش فشرد...بعد از چند لحظه نیاز رو بغـ*ـل کرد بعدش خداحافظی کرد و رفت....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نیاز در رو بست و بهش تکیه زد و با ناراحتی گفت:یعنی الان واقعا رفتن...
    سرمو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم:متاسفانه...
    یه چند قدم بینمون رو طی کرد و بغلم کرد....
    منم بغلش کردم سفت سفت...هییی تنها شدیم دلم واسشون تنگ میشه...
    نیاز و از خودم جدا کردم و گفتم:عشقم من باید برم حاضر شم کم کم راه بیفتم....
    نیاز با ناراحتی گفت:باشه...
    _ولی بعد از ظهر که برگردم با بچه ها برنامه بچینیم بریم بیرون توام می خوای برو بیرون تنها نمون خونه...می خوای برو پیش دریا یا سحر...
    نیاز:اخخخ اخخخخخخ خوب شد گفتی سحرررر...
    _چرااا چیشده!!؟؟
    _بابا امشب عروسی مینا دیگه....
    _اخخخخ اره راست میگی...
    _ولی تو که سرکاری کی بری کی بیای حاضر شی!!!؟ نمیشه امروزو نری!!؟؟
    _نه دیگه زشته اولین روز کاریمه فوقش یکم زود تر میام سری حاضر میشم میریم فقط تو حاضر باش دیگه که به منم کمک کنی...
    _آهان آره خوبه باشه عزیزم...
    به سمت اتاقم رفتم و گفتم میرم حاضر شم...
    نیاز:منم میام...
    با هم به سمت اتاقم رفتیم...
    _نیاز یه تیپ واسه من ست کن من آرایش کنم....
    _باشه عزیزم
    اینو گفت و به سمت کمدم رفت...
    منم جلو آینه وایستادم و شروع کردم به آرایش کردن یه خط چش کشیدم یه کوچولو هم ریمل زدم یکم رژ گونه صورتی زدم و در اخر هم یه رژ صورتی مات....
    موهامم بستم و چتری هامو فرق کج دادم ولی جلو صورتم نریختم و پشت گوشم دادم...کارم که تموم شد برگشتم به سمت نیاز که گفت:اینا خوبه!!!؟؟
    نگاهی که لباسای توی دستش کردم و گفتم آره عزیزم مرسیی...
    _خواهش می کنم اینو گفت و روی تختم نشست منم شروع کردم به پوشیدن لباسام.......
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    سوار آسانسور شدم و کلید طبقه پنجم رو زدم...بعد از چند لحظه وایستاد...
    ازش پیاده شدم...
    به سمت میز منشی رفتم با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام خوبید خانوم....
    _سلام کیانی هستم آقای خدابنده هستن!!؟؟
    _بله انگار منتظر شما هستن گفتن اومدید بفرستمتون اتاقشون...
    _باشه ممنون...
    این رو گفتم و به سمت اتاقش رفتم...در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدش وارد شدم...
    صفوی هم اونجا بود پشتش به من بود که با اومدنم برگشت سمتم و گفت:به به ببین کی اینجاست اولین روز کاریتون مبارک بانو...
    لبخندی زدم و گفتم:سلام ممنون...
    بعد به خدابنده که با اخم به ما نگاه می کرد گفتم:سلام
    خیلی سرد و خشک گفت:سلام...
    بعدش هم رو کرد به صفوی و گفت:آرتان جان بی زحمت خودت به خانوم کیانی اتاقشون رو نشون بدید کاراشونم واسشون توضیح بده...
    _باشه حتما
    پس اسمش آرتان...
    آرتان رو کرد به من و گفت:بریم!!؟؟
    سری تکون دادم و باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت یه اتاق دیگه که گویا قراره اتاق من شه رفتیم...
    آرتان همه کارها رو مو به مو بهم توضیح داد درمورد اون پروژه هم یه چیزایی گفت..خیلی سخت نبود به مرور زمان راه میوفتادم....
    بعد از اینکه همچیو واسم توضیح داد از اتاق خارج شد....
    یه چند ساعتی سخت کار کردم و همه کارامو انجام دادم ساعت چهار بود...
    دوساعت هنوز مونده بود تا پایان ساعت کاریم اما باید یکم زودتر میرفتم که حاضر شم یه سری برگه برداشتم و به سمت اتاق خدابنده رفتم...تقه ای به در زدم و وارد شدم...برگه هایی که خواست رو روی میزش گذاشتم و گفتم:میشه من برم!!؟؟
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:بنظرتون زود نیست!!؟؟
    _می دونم اما کارام رو انجام دادم بعدش هم یه جایی باید برم باید یکم زود برم خونه..
    _خیله خب می تونید برید....
    _ممنون روز خوش...
    اینو گفتم و به سمت در رفتم اما اون حتی خدافظ هم نگفت...بی شعووور فهم نداااره دیگه...از اتاقش خارج شدم
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    تند تند از پله ها بالا رفتم و درو زدم نیاز درو باز کرد وارد شدم و گفتم:سلام
    _سلام بدو بدو برو حاضر شو دو سه ساعت بیشتر وقت نداریا...
    نگاهی بهش انداختم فقط موهاشو فر ریز کرده بود و ریخته بود دورش....
    _واااا تو که خودت هنوز حاضر نیستی!!؟؟
    _گفتم تا تو بیای حاضر شیمو بریم دیر میشه بخاطر همین آرایش نکردم که می ماسید...
    _آهان باشه میرم حاضرشم....
    به سمت اتاقم رفتم سریع لباسامو در آوردم و رفتم حموم....
    بعد از اینکه یه دوش حسابی گرفتم اومدم بیرون....
    یه لباس راحت خونگی پوشیدم و موهامو با حوله خشک کردم بعدش موهامو اتو کشیدم تا عـریـ*ـان عـریـ*ـان شه....بعدش هم پایین موهامو با اتو مو فر درشت کردم و در آخر دستی توش کشیدم تا خوش حالت تر بشه....
    شروع کردم به آرایش کردن اول یه کرم زدم تا پوستم یکم روشن تر بشه....
    بعدش هم مخلوطی از سایه مشکی و نقره ای کم زیاد نه به پشت چشمم زدم و یه خط چشمم کشیدم در آخر هم یکم بخاطر این که مژه هام خوش حالت شه ریمل زدم...
    یه رژ گونه آجری هم زدم و در آخر آرایشم با یه رژ قهوه ای کم رنگ تکمیل شد....
    نگاهی به خودم تو آینه انداختم عالی شده بودم چقدر این آرایش بهم میومد....
    به سمت کمد لباسام رفتم و از بین لباس مجلسی هام...یه لباس مشکی که کوتاه بود برداشتم...جلوش که بسته بود و تا کمر تنگ و از کمر به پایین یه دامن پرنسسی داشت پشتش هم تا کمرم باز بود...
    داشتم به لباسم نگاه می کردم که در اتاق باز شد و نیاز اومد تو...
    وااااااای قربووونت برررم مننننن چقدر ناز شدییی....یه لباس صورتی کمرنگ عروسکی پوشیده بود خیلی بهش میومد...آرایششم که حرف نداشت
    چشمکی بهش زدم و گفتم:هیییی خااانوووم یه وقت ندزدن شمارووو!!!؟؟؟
    اونم چشمکی زد و گفت:شما خانوم خوشمله رو ندزدن ما پیشکش....حاضری دیگه!!؟؟
    _آره عزیزم ساعت چنده!!؟؟
    _شیش
    _آهان پس بریم کجاست!!؟؟
    _تو یه باغ تو کرج
    _قاطیهههه!!؟؟؟؟
    _نه مردا تو باغ زنـ*ـا تو ویلا باغ می مونن من برم مانتومو بپوشم
    _باشه برو منم می پوشم...
    جوراب شلواری پام کردم و یه پالتو بلند مشکی هم پوشیدم موهامو آزاد رها کردم و یه شال مجلسی مشکی انداختم رو سرم لباسمم تو یه کیسه گذاشتم کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم....
    بعد از اینکه نیاز هم حاضر بود باهم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین نیاز شدیم و راه افتادیم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    تقریبا بعد از یه ساعت رسیدیم ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم....یه باغ خیلیی بزرگ بوود که یه ویلا در وسطاش به چشم می خورد...جلوی در بابای سحر رو دیدیم که سلام و احوال پرسی کردیم و خوش آمد گویی گفت...بعدش هم منو نیاز وارد ویلا شدیم....
    وارد که شدیم دنبال یه آشنا میگشتیم که یهو یه دختر که خیییلییی شبیه سحر ولی خوشگلتر بوودبه سمتمون اومد و گفت:سلاممممممممم خوووووش اومدیییید....
    نیاز بغلش کرررد و تبریک گفت...وااا.اینا همو از کجا میشناسن!!!؟؟؟
    از بغـ*ـل هم که جدا شدن دختره به من نگاه کرد صداشم شبیه سحر بووودا یکمی که دقت کررردم دیدم خود سحرررر....
    با حیرررررت گفتم:سحرررررررررر خووووودتییییی!!!؟؟؟؟
    سحر خنده ای کرد وگفت:نشناختیم خنگه خداااا!!!؟؟؟؟
    _ننننننننه چقدددر عوض شدیییی
    واااقعااااا تغییر کرده بووود به جاان مامانم واقعا نشناختمش...خیلی خوشگل شده بوود اخه....
    سحر مارو به سمت یکی از اتاقا راهنمایی کرد و خودشم عذر خواهی کرد و رفت....
    ماهم لباسامونو عوض کردیم نیاز که فقط مانتوشو درآورد منم با کمک نیاز لباسمو پوشیدم و باهم از اتاق خاارج شدیم.... سحر دوباره مارو دید و به سمتمون اومد و به سمت میز خودش هدایتمون کرررد ماهم نشستیم همونجااا....
    بعد از حدودا نیم ساعت عروس و دوماد اومدن...عروس یعنی مینا خانووم خییلیی خوشگل شده بوود خیلییی همه میگفتن شوهرش هم که اسمش پرهام بود پسر خیلی خوب و شادی بوود خلاصه کلی زدیم و رقصیدیم و شام خوردیم بعد از شام هم قرار شد بریم تو باغ و مجلس قاطی میشد.....
    رفته بودیم تو باغ داشتیم با سحر و نیاز و اینا حرف میزدیم که یکی از پشت صدام کرد....
    _خانووم کیانیی!!؟؟؟ به سمتش برگشتم که.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان رو روبه روم دیدم این اینجا چیکار می کرد!!!؟؟؟
    _سلامممم شما اینجا چیکار می کنید!!؟؟
    آرتان:عروسی پسرعمومه...
    _ااااا آقا پرهام پسر عموی شماست!!؟
    _بله شما اینجا چیکار می کنیید!!؟؟
    _از آشناهای عروسیم...
    لبخندی زد و چیزی نگفت به نیاز نگاه کرد و گفت:حال شما خوب هستید!!؟؟
    _مرسی ممنونم...
    لبخندی به روی نیاز زد و گفت:خب دیگه من برم شب خوبی داشته باشید...
    _ممنون
    نیاز:ممنون...
    این رو که گفتیم از ما دور شد و رفت.... اون شب هم به خوبی و خوشی تموم شد و ماهم برگشتیم خونه...
    انقدر خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم بررد....
    صبح تو خواب ناز بودم که زنگ گوشیم بلند شد....
    بلند شدم و با صدای خوابالو جواب دادم:بله!!؟؟
    صدای شاد مامان تو گوشی پیچید:سلاممممم دخترررم...
    یهووو از جاام پریییدم
    _سلامم مامانییی خوبییی!!؟؟بابا خوبه!!؟؟خوش میگذره!!؟؟
    _خوووبیم دخترم تو خوبی نیاز خوبه!!؟؟
    _خوبیمم مامان جووون نگران نباش...
    _نگاه مامان نیاز کجاست!!؟اخه تلفنشو جواب نمیده....
    _خونه اس حتما خوابه اخه دیشب عروسی بودیم...
    _عروسی!!؟عروسی کیی!؟؟؟
    _عروسی مینا دختر خاله سحر دیروز یادم رفت بهت بگم..
    _آهان اخیی عزیزم ایشالا خوشبخت شه...
    _مامان گوشی دستت برم نیاز رو بیدار کنم زیاد خوابیده بسته دیگه...
    به سمت اتاق نیاز رفتم...هنوز خواب بود بیدارش کردم و اونم با مامان یکم حرف زد....
    ظهر داشتیم ناهار می خوردیم که یهو یاد حرفایی که اونروز آرتان بهم زد افتادم....
    _نیاززز!!؟؟؟؟
    همونجور که غذاشو می خورد گفت:جونم!!؟؟
    _تو چندبار با آرتان برخورد داشتی!!؟؟
    _آرتان!؟آرتان کیه!!؟؟
    _دوست چلغووز خان دیگه همسایه بالایی که دیشبم اومد پیشمون...
    _آهان یه چندباری تو راه پله یه بارم اتفاقی تو خیابون منو دید رسوندم تا خونه چطور!!؟؟
    _چرا بهم نگفتی پس!!؟؟
    _فکر نمی کردم مسئله مهمی باشه
    _این نظر توعه...
    _چطوور!!؟؟
    _طرف گلووش پیشت گیر کرده...
    داشت آب می خورد که پرید تو گلوش...اومدم بزنم پشتش که گفت نمی خواد...
    _تو از کجا میدونی!!؟؟
    _خودش بهم گفت اونروز که می خواستم برم شرکت این چلغوز گنده بکه روانییی منو رسوند تو راه بهم گفت که از تو خوشش میاد اما حلقه دیده تو دستت ترسیده بهت چیزی بگه....
    _آهان
    _خب!!؟؟؟
    _خب که خب!!؟
    _هیچ نظری یا حسی نسبت بهش نداری!!؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _چی میگی نگاه!!؟من چه حس یا نظری می تونم راجب یه پسر غریبه داشته باشم!!؟؟
    _خب یعنی حس که نه ولی هیچ نظری راجبش نداری!!؟؟
    _معلومه که نه... چه نظری اخه...
    _ولی به نظر من که پسر خوبیه...
    _خدااا واسه پدر و مادرش نگهش داره...
    پووووف از دست این دختر نکنه هنوزم به اون فکر می کنه بعد سه چهار ماه!!؟؟؟ ساکت شدم و مشغول خوردن غذام شدم اما بعد از چند لحظه دوباره پرسیدم:میگم نیاز ناراحت نشیا..نکنه تو هنوز به اون فکر می کنی!!؟؟؟
    عصبی از جاش بلند شد و گفت:چی میگی نگاه!!؟؟به کی فکر میکنم!!؟؟به امیر هه نه حالم ازش بهم می خوره برای چی باید به اون فکر کنم یا به هر خر دیگه ای
    منم عصبی شدم از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم...ناخوداگاه تن صدام رفت بالا.....
    _سر من داد نکش نیاز...اصن تقصیر منه حاضرم هرکاری بکنم که دیگه حتی یه لحظه ام به گذشته ات فکر نکنی...بسته دیگه بسته...بیدار شو چهار ماه میگذره اما هنوز میشه فهمید گرفته ای ناراحتی...به جای این که تو زندان گذشته ات زندونی بمونی یکم به آینده نگاه کن به آدمایی که می تونن تو آینده ات قرار بگیرن...
    بدجوری عصبانی بودم...
    چند لحظه فقط همینجوری نگام کرد یه لحظه چشاشو بست و باز کرد و گفت:حرفات تموم شد!!؟؟من تازه توی رابـ ـطه ضربه خوردم..‌ترجیح میدم تو آینده ام فقط خودم باشم و خودم...
    اینو گفت و به سمت اتاقش رفت... اما قبل از اینکه وارد اتاقش بشه بلند گفتم:اشتباهت اینه که فکر میکنی همه آدما مثه همن اتفاقای گذشته ات دلیل نمیشه که هرکی چه این یا هرکسه دیگه ای که در آینده وارد زندگیت میشن بد باشن...
    بعد از تموم شدن حرفام بدون نگاه به من به اتاقش رفت و در هم بست...
    اه لعنتییی نمی خواستم ناراحتش کنم اما واقعا شورشو درآورده...
    بی حال و حوصله رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    رو تختم دراز کشیدم...
    به حرفای نیاز فکر کردم..خودمم قبول داشتم اون واقعا ضربه خورده بود ضربه بدی هم خورده بود...اما حالا چی!!؟؟اون هنوز داره به گذشته اش فکر می کنه و اون عوووضیی به عشق جدیدش....
    نیاز باید بیدار میشد از این کابووس زندگیش باید بیدار میشد...اون کابووس تموم شده بود اما انگار نیاز تو همون کابوس خواب مونده...
    تو این سه چهار ماه بارها شده بی هوا رفتم تو اتاقش و دیدم داره گریه می کنه....
    شاید به خل و چل بازیام بخنده...شاید جلو همه لبخندای مصنوعی بزنه..اما هنوزمم درگیره درگیر اون ماجرا و حرفای امیر...
    یاد حرفای بابا افتادم...وقتی به اون آدم پشت خط گفت مگه نمی خواستی عذاب بکشه خب کشید...واقعا عذاب کشید و داره میکشه....هنوز هم هییچیی از حرفای بابا با اون آدم دستگیرم نشده..... تو همین فکرها بودم که کم کم چشمام گرم شد....
    نمی دونم چقدر گذشته بوود که بیدار شدم...
    به ساعت نگاه کردم فکر کنم یکی دوساعتی گذشته بود...
    از اتاقم بیرون رفتم سرم خییلیی درد میکرد...
    اومدم برم تو آشپزخونه که قرص بخورم...نیاز رو دیدم که جلو تلوزیون لم داده بود و نگاه می کرد...
    بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه یه قرص برداشتم و خوردم...
    بعدش هم دوباره بی توجه به نگاه نیاز به خودم رفتم تو اتاقم....
    به دریا زنگ زدم که بعد از سه چهار تا بوق برداشت:به به نگاه خانووم ستاره سهیل شدید تو آسمونا دنبالتون میگشتیم رو زمینید آفتاب از کدوم طرف در اومده یاد ما کردی!!!؟؟
    _اووووف دریا یه نفس بکش سرم رفت نفست نرفت!!؟؟کجایی!!؟؟
    _علاف و بیکار خونه چطور!!؟؟
    _هیچی بابا اعصابم خورده میای اینجا!!؟؟
    _چرا چیشده!!؟؟
    _هیچی بابا با نیاز خانووم دعوام شده
    _اا چرااا!!؟؟
    _پاشوو بیا اینجا واست تعریف می کنم...
    _خو تو پاشووو بیا اینجا همش من میام اونجا...
    فکر بدی هم نبود امروز جمعه بود می موندم تو خونه که چی بشه!!!؟
    _باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...
    تلفن رو که قطع کردم یه تیپ ساده زدم و از اتاقم رفتم بیرووون...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا