- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
بی توجه به نیاز خانووم از خونه خاارج شدددم و به سمت خونه دریا اینا راه افتادم خونه شون نزدیک بود پیاده هم میشد رفت...
با پای پیاده راه افتادم به سمت خونه شون....
وقتی رسیدم زنگ رو زدم در باز شد و وارد شدم...
سوار آسانسور شدم...
پیاده که شدم در خونه شون باز بود و دریا و خاله دنیا مامان دریا تو چهارچوب در قرار گرفته بودن...
به سمتشون رفتم و رو به خاله دنیا گفتم:سلام خاله
_سلام خاله جوون خوووش اومدی بیا تو...
_کفشهامو دراوردم و رفتم توو...
دریا:چطوووری خره!!؟؟
_بسیار ناراحت...
دریا سری تکون داد و به مامانش گفت:مامانی ما میریم تو اتاق بعدش میایم پیشت...
_نه بابا دخترم برید چیزی نمی خورید واستون بیارم!!؟؟
دریا رو کرد به منو گفت:چیزی می خوری!!؟؟
_نه ممنون
اینو گفتم و دریا دستمو گرفت و با هم به سمت اتاقش رفتیم همچیو واسه دریا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام دریا سری تکوون داد و گفت:نمی دونم والاه چی بگممم....از طرفی حق با نیاز از طرفی ام حق با توئه این که نیاز ضربه بدی خورده درسته و طبیعی هم هست که بدبین باشه اما نه تا این حد....
از طرفی ام کاملا حق با توئه باید از فکر گذشته اش بیاد بیرون اون الان با عشق جدیدش خوشه بنظرم نیاز باید تمومش کنه و به زندگیش یه رنگ تازه بده
_د اخه منم همینو میگم دیگه...
دریا شانه ای بالا انداخت و گفت:نیاز دیگه چه میشه کرد....حدودا بعد از دو ساعت برگشتم خونه...دریا و مامانش خیلیی اصرار کردن که بمونم اما قبول نکردم و اومدم خونه.....
تصمیم گرفتم برم حموم لباسامو در آوردم و وارد شدم...آب داغ رو باز کردم و یه کوچولو هم آب سرد...
نمی دونم چقدر گذشته بوود که یهو چشمام سیاهی رفت..... سرم گیج رفت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
با پای پیاده راه افتادم به سمت خونه شون....
وقتی رسیدم زنگ رو زدم در باز شد و وارد شدم...
سوار آسانسور شدم...
پیاده که شدم در خونه شون باز بود و دریا و خاله دنیا مامان دریا تو چهارچوب در قرار گرفته بودن...
به سمتشون رفتم و رو به خاله دنیا گفتم:سلام خاله
_سلام خاله جوون خوووش اومدی بیا تو...
_کفشهامو دراوردم و رفتم توو...
دریا:چطوووری خره!!؟؟
_بسیار ناراحت...
دریا سری تکون داد و به مامانش گفت:مامانی ما میریم تو اتاق بعدش میایم پیشت...
_نه بابا دخترم برید چیزی نمی خورید واستون بیارم!!؟؟
دریا رو کرد به منو گفت:چیزی می خوری!!؟؟
_نه ممنون
اینو گفتم و دریا دستمو گرفت و با هم به سمت اتاقش رفتیم همچیو واسه دریا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام دریا سری تکوون داد و گفت:نمی دونم والاه چی بگممم....از طرفی حق با نیاز از طرفی ام حق با توئه این که نیاز ضربه بدی خورده درسته و طبیعی هم هست که بدبین باشه اما نه تا این حد....
از طرفی ام کاملا حق با توئه باید از فکر گذشته اش بیاد بیرون اون الان با عشق جدیدش خوشه بنظرم نیاز باید تمومش کنه و به زندگیش یه رنگ تازه بده
_د اخه منم همینو میگم دیگه...
دریا شانه ای بالا انداخت و گفت:نیاز دیگه چه میشه کرد....حدودا بعد از دو ساعت برگشتم خونه...دریا و مامانش خیلیی اصرار کردن که بمونم اما قبول نکردم و اومدم خونه.....
تصمیم گرفتم برم حموم لباسامو در آوردم و وارد شدم...آب داغ رو باز کردم و یه کوچولو هم آب سرد...
نمی دونم چقدر گذشته بوود که یهو چشمام سیاهی رفت..... سرم گیج رفت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
دانلود رمان های عاشقانه