کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,969
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
بی توجه به نیاز خانووم از خونه خاارج شدددم و به سمت خونه دریا اینا راه افتادم خونه شون نزدیک بود پیاده هم میشد رفت...
با پای پیاده راه افتادم به سمت خونه شون....
وقتی رسیدم زنگ رو زدم در باز شد و وارد شدم...
سوار آسانسور شدم...
پیاده که شدم در خونه شون باز بود و دریا و خاله دنیا مامان دریا تو چهارچوب در قرار گرفته بودن...
به سمتشون رفتم و رو به خاله دنیا گفتم:سلام خاله
_سلام خاله جوون خوووش اومدی بیا تو...
_کفشهامو دراوردم و رفتم توو...
دریا:چطوووری خره!!؟؟
_بسیار ناراحت...
دریا سری تکون داد و به مامانش گفت:مامانی ما میریم تو اتاق بعدش میایم پیشت...
_نه بابا دخترم برید چیزی نمی خورید واستون بیارم!!؟؟
دریا رو کرد به منو گفت:چیزی می خوری!!؟؟
_نه ممنون
اینو گفتم و دریا دستمو گرفت و با هم به سمت اتاقش رفتیم همچیو واسه دریا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام دریا سری تکوون داد و گفت:نمی دونم والاه چی بگممم....از طرفی حق با نیاز از طرفی ام حق با توئه این که نیاز ضربه بدی خورده درسته و طبیعی هم هست که بدبین باشه اما نه تا این حد....
از طرفی ام کاملا حق با توئه باید از فکر گذشته اش بیاد بیرون اون الان با عشق جدیدش خوشه بنظرم نیاز باید تمومش کنه و به زندگیش یه رنگ تازه بده
_د اخه منم همینو میگم دیگه...
دریا شانه ای بالا انداخت و گفت:نیاز دیگه چه میشه کرد....حدودا بعد از دو ساعت برگشتم خونه...دریا و مامانش خیلیی اصرار کردن که بمونم اما قبول نکردم و اومدم خونه.....
تصمیم گرفتم برم حموم لباسامو در آوردم و وارد شدم...آب داغ رو باز کردم و یه کوچولو هم آب سرد...
نمی دونم چقدر گذشته بوود که یهو چشمام سیاهی رفت..... سرم گیج رفت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    چشمامو باز کردم....
    روی تخت دراز کشیده بودم و لباس بیمارستان تنم بود....به اطرافم نگاه کردم....
    چشمام یکمی تار میدید....نیاز رو دیدم که تا چشمامو باز کردم به سمتم اومد و دستم رو گرفت....
    با بی جونی گفتم:نیاز....
    _جووون نیاز عشقم خووبی عزیزم....
    _سرمم سرم درد می کنه....
    _باشه باشه وایستا برم دکترتو صدا کنم بیام....
    اینو گفت و از اتاق خارج شد...
    خدایا من اینجا چیکار می کنم!!؟؟بیمارستان!!؟؟چیزی یادم نمیاد آخرین بار رفته بودم حموم...
    بعد از چند لحظه نیاز همراه با یه دکتری برگشت...
    دکتر:به سلامتی بهوش اومدین نگاه خانوم حالتون بهتره!!؟؟
    سرم رو به معنی بله تکون دادم...
    نیاز:آقای دکتر فقط انگار سرش درد می کنه...
    _طبیعیه بهشون اکسیژن وصل بوده از حال رفته بودن این سر درد طبیعیه....
    و رو کرد به منو گفت:سرتون خیییلیییی درد می کنه!!؟؟
    سرم خیلی درد نمی کرد فقط یه کم...سرم رو به معنی نه تکون دادم....
    دکتر بعد از این که فشارمو اینجور چیزارو کنترل کرد از اتاق خارج شد....
    _نیاز!!؟من اینجا چیکار میکنم...
    نیاز دستم رو گرفت و گفت:هیچی عزیزم گاز حموم انگار گرفته بودتت...خداروشکر به موقع رسوندیمت....مامان اینام تو راه ان دارن میان...
    سرم رو تکون دادم....
    در اتاق باز شد و آرتان و خدابنده وارد شدن و به سمتم اومدن....
    آرتان:خداروشکر بهوش اومدین...حالتون بهتره!!؟؟
    _ممنونم بهترم...
    خدابنده: خیلی ترسوندین مارو خدارو شکر حالتون خوبه...
    لبخند بی جوونی زدم و چیزی نگفتممم....
    بعد از چند دقیقه آرتان رو کرد به نیاز و گفت:ما دیگه بی زحمت میریم...خداروشکر حالشون خوبه کاری چیزی داشتید در خدمتیم...
    نیاز لبخند مهربونی زد و گفت:ممنونم هم از شما هم از آقای خدابنده خیلیی لطف کردید اگه شما نبودید نمی تونستم برسونمش...
    خدابنده:وظیفه بود...بعد رو کرد به من و گفت:ایشالا بهتر هم میشید خدانگهدار...
    _ممنونم خداحافظ...
    آرتان هم از ما خداحافظی کرد و دوتایی رفتن....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بعد از چند دقیقه مامان و بابا با استرس و نگرانی اومدن تو....مامان همونطور که به سمتم میومد گفت:واااای الهی دورت بگردم دختر خوشگلم الهی مامان واست بمیره(دستمو گرفت و ادامه داد):بهتری مامان جوون!!؟
    _خوبم مامانم خوبم نگران نباش...
    _الهی بمیرم دوروز بچه امو تنها گذاشتم ببین چه بلایی سرش اومد...
    بابا:دختر خوشگلم خوبی دیگه عشق بابا!؟
    _خوبم بابایی مرسییی
    بابا رو کرد به نیاز و گفت:تو خوبی باباجون!!؟؟
    _مررسییی بابایی بد نیستم
    به نیاز نگاه کردم...جونم رو مدیونش بودم..اگه اون نبود شاید الان قادر به نفس کشیدن نبودم...
    _خواهری خیلییی ازت ممنونم اگه تو نبودی شاید الان اینجا نبودم...
    لبخند مهربونی زد و گفت:قربونت بشم اخه من می دونی چقدررر نگرانت شدم خیلیی ترسیدم بلایی سرت بیاد...اینو گفت و پیشونیم رو بوسید...مامان و بابا با مهربونی به ما نگاه می کردن....
    بعد از چند لحظه دکتر همراه با یه پرستاری وارد شدن...پرستار سرم منو عوض کرد...
    بابا:آقای دکتر کی می تونیم ببریمش خونه!!!؟؟
    دکتر: امشب باید مهمون ما باشن...
    _آهان بله ممنون...
    _ولی باید یه همراه پیشش بمونه...خواهر یا مادرشون باشن بهتره...
    مامان:معلومه که خودم می مونم....
    دکتر بعد از یکمی حرف زدن با بابا از اتاق خارج شد...
    نیاز اون شب هرچی به مامان اصرار کرد من می مونم قبول نکرد که نکرد....
    من شب خوابیدم اما هرچی به مامان گفتم گوش نکرد یه لحظه ام چشم روهم نذاشت....
    فردا صبحش بابا و نیاز اومدن و من مرخص شدم و باهم رفتیم خونه....
    تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم که در اتاقم باز شد و دریا و سحر و ترنم وارد شدن.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    دریا به سمتم اومد و گفت:الهی قربونت بشم من حالت خوبه عزیزم!!؟؟
    _خوبم دریا مررسی
    ترنم:خدا بد نده دوستم...
    _مرسییی عزیزم...
    سحر:ایشالا که الان حالت بهتره دیگه..
    _آره عزیزم بهترم مرسیی بچه چرا زحمت کشیدین اومدین من که چیزیم نیس‌....
    دریا:این حرفا چیه دیوونه ما نیاین کی بیاد پس!!؟؟؟ این نیاز درد گرفته خدا نگم چیکارش نکنه ورپریده رو اگه من امروز بهش زنگ نمیزدم که چیزی نمیگفت بهمون....
    _اشکال نداره عزیز دلم خودتو ناراحت نکن....
    اون روز بچه ها تا شب پیشم موندن و بعدش هم رفتن....
    تا آخرشب مامان انقدر بهم آب پرتغال و سوپ و این چیزا داد دیگه حالم داشت بهم می خورد....
    **********
    صبح با صدای آلارم گوشیم از جام بلند شدم و رفتم و دستوصورتمو شستم....بعدش هم حاضر شدم که برم شرکت....
    بی سر و صدا از اتاقم اومدم بیرون و داشتم از در ورودی خونمون خارج میشدم که یهو مامانم که پشت سرم بود گفت:کجا!!!؟؟
    به سمتش برگشتم:میرم سرکار...
    _میری سرکار!!؟؟با این حالت...
    _آره مگه چیه من هیچیم نیس مادر من می خوام برم به کارم برسم...
    _لازم نکرده بشین سرجات هیجا نمیری...
    _اااااا مامان فردا هم دانشگاه دارم می خوای اونم نرم!!!؟؟؟
    (روزایی که دانشگاه داشتم سرکار نمیرفتم.... سرکارم فقط واسه روزای بدون دانشگام بود...)
    _نخیییییر تا فردا حالت خوب میشه...
    _الانم حالم خوبه مامان اذیت نکن من رفتم خدافظ....
    بدون اینگه فرصت حرف زدن پیدا کنه از خونه خارج شدم...
    ********
    وارد شرکت شدم سلام کوتاهی به منشی کردم و به اتاق کارم رفتم و مشغول انجام کارام شدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    مشغول کار کردن بودم که یهو در اتاقم باز شد....اومدم یه چندتا درست حسابی بار اونی که بی اجازه درباز کرد کنم که بنده خدا رو دیدم....اومد تو و با تعجب زل زد به من(جااان نگاه توجه کردید کلا شبیه علامت تعجبه!!!!!)....
    _واااا تو اینجا چی کار میکنی!!؟؟؟
    اصن این کلا فهم و شعور نداره نه سلام می کنه نه خدافظ ایییییییش....
    _سلامممم ممنونم منم خوبم شما خوبیید!!!؟؟
    بی توجه به حرفم گفت:واسه چی اومدی!!؟؟
    _واسه انجام کارهام....
    _مگه مریض نبودید سریع برگردید خونه تا دوباره مارو سکته ندادید....
    _می دونستید اصلا بهتون نمیاد!؟؟
    با تعجب گفت:چییی!؟؟بهم نمیاد!!!؟؟
    _ادای مامان بزرگ هارو در آوردن دستم رو زیر چونم زدم و ادامه دادم:تازه اصلا به جنسیتتونم نمی خوره....
    اون که فهمید اسکلش کرده بودم پوزخندی زد و گفت:یبار نمی تونی جدییی تو زندگیت حرف بزنی نه!!؟؟
    آبروهامو بالا انداختم و گفتم:نوووچ
    _بعله در جریانم مشکل دارید کلا...
    چییییییی!!!؟؟؟این چی گفت به من!!!؟؟؟
    _جااااانمممم!!!؟؟؟؟
    اخمی کرد و گفت:به کارهاتون برسید و خییلیی جدی از اتاقم رفت بییروووون....
    اییییییش بی شخصیت بی فرهنگ....
    اخه تو مگه مثه آدم با من برخورد می کنی که منم برخورد کنم!!!!؟؟؟
    بیخیالش شدم و به انجام کارهام مشغول شدم....
    *********
    نگاهی به ساعتم انداختم پنج و نیم بود....دیگه کار کردن بس بود....
    وسایلم رو جمع کردم...میزم رو هم مرتب کردم و از اتاقم رفتم بیرون.....
    از آسانسور پیاده شدم. و از ساختمون شرکت خارج شدم....
    اووووف امروز ماشین نیاوردم باید تاکسی می گرفتم....
    کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که ماشین خدابنده رو دیدم که از پارکینگ اومد بیررروننن....اخخخخخ جوووون الان میاد منم میبره مسیرامونم یکی دیگه....
    اما بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت.......بیشعوووووووووووووور چلغوووز بی فرهنگ گنده بکه روانیییی...
    یه ماشین جلوی پام وایستاد و یه پسره سیخ سیخی گفت:خانوووم کجا میری برسونمت...
    بی توجه به اون یه قدم جلو رفتم اومد جلو رفتم عقب اومد عقب...
    پسر سیخ سیخی:خانووم ناز نکن خوشمله بیا برسونمت قول میدم بچه خوبی باشم.....
    بی توجه به اون ماشین خدابنده رو دیدم که دنده عقب گرفت و بغـ*ـل ماشین پسره وایستاد....پسره حواسش به من بود و وز وز می کرد....خدابنده از ماشینش پیاده شد....اومد و ضربه ای به شیشه سمت خود پسره زد.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    پسره بهش نگاه کرد....
    بنده خدا با علامت دستش گفت پیاده شو...پسره از ماشینش رفت بیرون و با قلدری گفت:بلهههههه!!!؟؟؟
    خدابنده دستی به یقه پسره کشید و گفت:دوست داری یکی به خواهر یا مادر خودت اینجوووری گیر بده!!!؟؟؟؟
    پسره اخمی کرد و گفت:حرف دهنتو بفهما اصن به تو چه چیکارشی!!!؟؟؟؟
    _الان بهت میگم چیکارشم....
    یه قدم عقب تر رفت سمت راستش رو نگاه کرد....دماغشو بالا کشید....وبعد......
    با کله رفت تو صورت پسره......آیییییییییییی نفسسسسسس کشششششش.....اوووهوووم بزن لهش کن سیخ سیخی رو...
    پسره از جاش بلند شد و مشتی بهش زد خدابنده هم جوابشو داد....خلاصه درگیر بودن....جفتشوون هم زدن هم خوردن...ولی پسره بیشتر خوورد اونم بداااااااا.....عجب نه خوشم اومد خوشم اومد چلغوووز خان...‌
    پسره که دید حریف این نیس سوار ماشینش شد و فرار کرد....
    خدابنده با خشم به من نگاه کرد از دماغش خون میومد...دستش رو زیر دماغش گرفت و به سمت من اومد یااااا ابووووالفضل نگییره منم بزنه.....
    فریاد کشید:واسه چییییی ماشینت رو نیاااوردیییی!!!؟؟
    _یااادممم رفتتتت...
    با صدای بلند تر از قبل فریاد کشید:خوشت میاااد بهت گیر بدن نههههه!!!؟؟؟؟
    بیشعووووور سر من فریاد میکشه!!!؟؟؟؟بابام تاحالا سر من فریاد نکشیده...
    دوباره فریاد زد:با توووامااااا
    منم در جوابش داد زدممم:جداااا فکرررر کردم با آسفالت خیابووونییی....
    دوباره فریاااد زد:چقدر پرروئی تو دختررر یه نگاه به من بنداز... و به دماغش اشاره کرد....
    باصدای بلندی بهش گفتم:به من چههههه می خواستی خودتو عین نخود نندازی وسط آقای برت پیت...
    اینو گفتم و بی توجه بهش ازش دور شدم....
    هنوووز چند قدمی نرفته بودم که با داد گفت:پررو تر از تو تو زندگیم ندیدم من بخاطر تووو این وضعیتم....
    وایستادممم....دلم براش سووخت...راست میگفت بدبخت...بخاطر من درگیر شد...نمی دونم چرا انگار یه لحظه دلم واسش ضعف رفت....
    برگشتم و به سمتش رفتم....یه دستمال از کیفم درآوردم و دادم دستش و دستش رو اوردم بالا...خودش دستمال و گرفت زیر دماغش....
    _در هر صورت نباید خودتونو درگیر می کردید....
    اینو گفتم و اومدم برم...هنوز یه قدم نرفته بودم...
    که گفت:کجاااااااا!!!؟؟؟؟
    برگشتم و گفتم:خووونه....
    اخمی کرد و گفت:لازم نکرده خودم می رسونمتون....
    نمی خواااد خود....
    وسط حرفم پرید و گفت:گفتم خودم میرسونمتون....و دستش رو به سمت ماشینش دراز کرد....
    بیشتر از این کل کل نکردم و سوار شدم خودشم سوار شد....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    راه افتاد و یه آهنگ فوق العاده playکرد....:
    (ریتم آهنگ)
    من هنوز همونم...هنوزم گریه هام بیصداست
    توهمونی...اونی که واسه من یه اشتباست..
    من بودم...کسی که بخاطرت کشید کنار...
    از رو عمد گذاشتی تو قلبشو به زیر پات
    من هنوز همونم همونی که بخاطرت تو رو همه در اومد....
    من هنوز همونم اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم...
    من همون دیوونم که هنوز دارم به عشق تو می خونم....
    همونم...همونی که بخاطرت تورو همه دراومد...
    من هنوز همونم....
    اونی که زندگیشو دادن پای تو من بود
    من همون دیوونم که هنوز دارم به عشق تو می خونم....
    نگاهت همونه نگاهی که میگشت دنبال یه بهونه...
    مال دیگرونه دلی که دل بخاطرش با همه بد بوده...
    مال من بوده اون زندگی که دیگه نابوده...
    آره من اونم...اونی که بین ما تنها مونده...
    من هنوز همونم...همونی که بخاطرت تورو همه دراومد...
    من هنوز همونم...اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم...
    من همون دیوونم که هنوز دارم به عشق تو می خونم....
    همونم...همونی که بخاطرت تورو همه دراومد...
    من هنوز همونم اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم...
    من همون دیوونم که هنوز دارم به عشق تو می خونم....
    (من هنوز همونم مسیح و آرشap) تو طول راه هیچ حرفی نزدیم و فقط آهنگ گوش کردیم....دیگه رسیده بودیم دم خونه که از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کوتاهی کردم....رسیدم دم خونه مامان در رو باز کرد و گفت:سلام دختر خوشگلم خسته نباشی...
    _مرسیی مامانی وارد شدم و به نیاز و بابا هم سلام کردم و رفتم تو اتاقم...اعصابم خورد بود خییییلیییییی.....واسه چی سر من داد زد...اون کیه که واسه من تعیین تکلیف می کنه!!!!تو افکار خودم شناور بودم که در اتاقم باز شد و نیاز اومد تو....
    _نگاه چیه حالت خوبه!!؟؟
    _نه تو بگو یه درصد...
    _چرا عشقم!؟؟چیشده...اینو گفت و اومد روی تخت کنارم نشست...
    _هیچی بابا بازم طبق معمول چلغووووز خان اعصابمو خوورد کرد...
    _واااا چرا بدبخت!!!؟؟
    _هیچی بابا امروز ماشین نبرده بودم غروب کنار خیابون وایستاده بودم اومد منو دیدا اما رد شد و رفت بعد اون یه پسره اومد گیر داد بهم ایشونم برگشت برت پیت بازی دراورد درگیر شدن باهم....
    از جام بلند شدم صدامو کلفت کردم و اداشو دراوردم: خوشت میاد بهت گیر بدن نه!!؟؟به حالت عادی برگشتم:آره اصلا خوشم میاد پسره چلغوووز میمردی خودت همون اول می رسوندیم این چیزا پیش نمیومد!!!!بیشعووور سر من داد میزنه چلغوووز خان گنده بکه رواانی...
    نیاز ترکیده بوود از خنده...واااا رو آب بخندیییی!!!!
    _کجاش خنده دار!!؟؟
    _همه جاش وااای از دست شما دوتا......
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    خنده اش که تموم شد گفت:ولی بد رو تو حساسه ها....
    _چیی!!؟؟کیی!!؟؟
    _چلغوووز خاان...وبعد خندید
    _کوووفت...
    _جون نیاز راست میگما نمی دونی اونروز وقتی رفتم بالا ازشون کمک خواستم چجوری پرید بیرون....
    _چییی!!!؟؟رفتی از اون کمک خواستی!!؟؟؟
    _آره ترسیده بودم رفتم بالا فقط با نگراانی گفتم نگاه نمیی دونییی چجوری دویید اومد پایین که....
    _خب!!؟؟
    _هیچی دیگه اومد پایین بغلت کرد بردیمت بیمارستان....
    _آهان...
    یهو یه چیزی به ذهنم رسیید و جییغ کشیدم نیاز سه متر پرید گفت:چییییییه!!!؟؟؟؟
    _بهراد منو منو همونجووریی لختتتت دید!!؟؟؟چشمامو گشاد کردم و زل زدم بهش....
    خندید و گفت:نه خررره قبل از این که برم بالا یه چیزی هل هلکی تنت کردم بعد رفتم صداش کردم بردیمت بیمارستان نمی دونیی با چه سرعتی رفت که...بعدشم که آرتان اومد...
    خنده ای کردم و شیطون گفتم:کییی اومممد!!!؟؟؟
    _آرتا...آقای صفوی...
    _نههه همون آرتان جووون....
    نیاز بالشت رو پرت کرد سمتم که خورد پس کلم....
    _کوووفت بیشعووور....
    _حالا تو از کجا می دونی اسمش آرتان!!؟؟
    _خب چیزه دیگه خدابنده صداش کرد شنیدم گفت آرتان....
    _آهان بعله....
    *********
    _اوووووی چته دریااا بازووم سوراخ شدددد.....
    _طرف بد زل زده به تووو
    _کییییی!!؟؟؟
    _کوفت استاد جوووون....
    بهش نگاه کردم با اخم زل زده بود به من....
    _بدرررک مردشورشو ببرن....
    کلاس تموم شده بود و همه داشتن وسایل هاشونو جمع می کردن...خدابنده هم پاشد و رفت....منم بعد از جمع کردن وسایلام با بچه ها از کلاس خارج شدممم....
    خسته و کوفته با نیاز رسیدیم خونه...
    من:سلام مامان..
    نیاز:سلام مامان...
    _سلاممم دخترای خوشگل مامان....خسته نباشید...
    _مرسیییی
    نیاز:مررسی مامانی....
    رفتیم سمت اتاقامون نیاز رفت تو اتاقش....
    منم رفتم تو اتاقم چراغ رو روشن کردم....که....از دیدن کسییی که تو اتاقم بووود یه جییییغ بنفش نارنجی کشیدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _به به سلامممم دختر عموووو
    _فررررززززاااان....
    اینو گفتم دویدم سمتش پریدم بغلش....
    فرزان بغلم کرد و از روی زمین بلندم کرد.....و همونجوری که تو بغلش بودم چرخیدیم....
    _یوااااش تر دخترعموووو استخون هام خوورد میشه هااا...
    وایستاد...منو زمین گذاشت....از بغلش اومدم بیرون....بهش نگاه کردم...
    _وااااااییییییی چقدرررر خووووشگل شدددی توله سگگگ عوضییییی
    فرزان قیافه بامزه ای به خودش گرفت و گفت:ااااااا جووون فرزااان!!؟؟ یعنی الان دختر کشمممم!!!؟؟؟؟
    سرمو چرخوندم چشمکی زدم و گفتم:اووووووف....اونم شدییید....
    لپمو کشید گفت:قربووون شما خوووشگل خانووووم....
    به پشت سرم نگاه کرد و گفت:به ببین کی اینجاااست نیااز خانووم....
    به سمت نیاز رفت و بغلش کرررد....بعد از چند لحظه از هم جدا شدن....
    _چطوور مطووری دخترعمووو!!؟؟؟
    نیاز لبخندخانومانه ای زد وگفت:الان که دیدمت عااااالیییییی....
    _شنیده بودم نامزد کردی اسمش چی بود!!؟؟آهان امیر...کو کجااست ببینمش....
    نیاز سرش رو انداخت پائین و هیچی نگفت.....
    فرزان که سکوت نیاز رو دید خنده رو دهنش ماسید به من نگاه کرد....
    ابروهامو انداختم بالا....منظورمو فهمید....
    کلشو خاروند و گفت:اممم میگم چیزززه خسته اید!!؟؟
    _نه زیاد
    نیاز:یکمییی....
    _پس پییش به سووی گشت و گزار...
    عین بچه ها دستامووو بهم کوبیدم و گفتم:آخخخخخ جووون....
    نیاز خندید و گفت:پس میرم حاضر شم...
    _منم میرم شما حاضر شییی دختر عمووو...
    لبخند گله گشادی به روشون زدم اونام رفتن بیرون....اونا که دور شدن رفتم در رو بستم....آهااا آهااا بیا وسط...اوووهووو اوووهووو.شروع کردم به رقصیدن تند تند واسه خودم قر میدادم خییلیی خوشحال بودم(مدیونید فکر کنید من خلوچلم)....
    تو حال و هوای خودم بودم یهو در اتاقم باز شد و نیاز و فرزان تو چهارچوب در قرار گرفتن.....
    ترکییده بودن از خنده....
    فرزان:یعنی عشششقی به مولا....
    دستمو به سینم زدم و خم شدم...(تعظیم کردم)....
    _قررربوون شمااا حالا تشریف مبارک رو ببرید اینبار واقعععا می خوام حاضر شم....
    خنده ای کردن و از اتاق خارج شدن...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    اون شب بهمون خیلی خوش گذشت اول رفتیم دربند...بعدش هم رفتیم سینما و فیلم کمدی مجرد چهل ساله رو دیدیم......
    ***********
    _نیاز مامان دیگه سفارش نکنما می خواد بره حموم حواست بهش باشه...
    نیاز لبخند مهربونی زد و گفت:چشمم مامان جوون خیالت راحت...
    _نگاه مامان به توام میگما حواست باشه فرزان هم که اینجاست خیالم راحته باز یه مرد بالاسرتون هست فقط روزا خونه نیس دیگه....
    _باشه مامان جوون برو خیالت راحت.....
    مامان اول من و بعد نیاز رو بغـ*ـل کرد و بعد از خداحافظی از خونه رفت بیرون....
    دستی به شونه نیاز زدم و گفتم:هیییی باز که تنها شدیم خواهری...
    نیاز با ناراحتی سرشو تکون داد:اووهووم٫راستی فرزان کجا رفت کله سحر روز جمعه!؟؟
    _نمی دونم دیشب که حرف میزدیم گفت میره کارخونه عمو نمی دونم چیکار کنه....
    _آهان...
    راه افتادم سمت سالن پذیرایی و رو یکی از مبل ها نشستم نیاز هم اومد و نشست...
    _امممم نگاه میگم چیزه دیروز...
    _خب!!؟؟؟
    _با آرتان تو راه پله برخورد کردم بعد گفت که می خواد باهام حرف بزنه...
    با ذوق و شوق پرسیدم:خب!!!؟؟؟؟؟
    _هیچی دیگه رفتیم کافی شاپ سر خیابون بعد بهم گفت که مدتیه به من علاقه پیدا کرده می خواد بیشتر باهم آشنا شیم....
    _خببببببب تووو چییی گفتی!!!؟؟؟
    سرشو انداخت پایین و گفت:هیچی دیگه قبول کردم....
    جاااااان!!؟؟؟چییی گفت نیاز!!؟؟واقعا قبول کرده!!؟؟اخ جوووون....
    رفتم و پریدم بغلش و ماچش کردم...
    _خیییلیییی واست خوشحالم خواهر خوشگلم....
    _اوووو حالا توام فقط می خوایم بیشتر آشناشیم همین....
    _همیینشم خیلیی خوبه اینکه به خودت اومدی...
    _می دونی نگاه...بعد از دعوامون خیلی فکر کردم...دیدم حق با تووو...من خودمو تو زندان گذشتم زندونی کردم...کل زندگیم شده بود گذشته ای که یاداوریش واسم وحشت ناک بود...بعد از رفتنش به داغون شدم اما کم کم با فکر کردن به حرفاش...ازش متنفرشدم...به جایی رسیدم که حالم ازش بهم می خوره...با خودم که فکر کردم دیدم دیگه بسته اینه که بعد از پنج شیش ماه می خوام یه رنگ تازه به زندگیم بدم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا