کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,876
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
لبخندی به روش زدم و گفتمم:کار خوبی کردی خواهر یکی یدونه من قربونت بشم من...
_خدانکنه عشقممم...
_ولی میگما نیاز....
_جووون نیاز!!؟؟
_خوبه دیگه واسه من از این به بعد چترم باز همش پیش شماهاممم...هرجا برید باهاتون میاممم...
_اتفاقا در این مورد یه گفت و گو حرفه ای با آرتان داشتیمم...
تعجب کردم با خنگی تمام گفتم:واقعععااا!!؟؟!!
_آره بابا جووون تو بهش گفتم من بدون نگاه جایی نمیام....
_خب!!؟؟
نیاز لبخند خبیصانه ای زد و گفت: آرتانم گفت من بدوون بهراد جایی نمیام...این شد که تصمیم گرفته شد یا باید دوتایی مارو همراهی کنید یا هم که هیچی دیگه....
پس گردنی به نیاز زدم و گفتم:دختره چشم سفید منو مسخره می کنی!!!؟؟؟
_اااا نه به جووون نگاه....اینو گفت و خندید....
_من بمونم تو خونه بپوسم بهتر از اینه با اون چلغووووز خااان جایی بیام ایششش چلغوووز ایکبیری نچسب.... _خیله خب حالا توام خیلی دلتم بخواد....
_اه اه حالا که نمی خواد...
_یه نگا به دخترای کلاسمون بنداز از خداشونه فقط یه لبخند بهشوون بزنهه...
_منظورت پوزخنده مسخرشه دیگه!!!
_حالا...هرچییی....چشمکی زد و گفت:ولیی ایشوون فقط یه نفرو میبینه انگار(به من اشاره کرد)
کوسن مبل رو گرفتم و گفتم:نیاز بخدا با این همچین میزنم تو سرت بری با برف سال دیگه نه سال دیگشم بر نگردیا!!!!!
_خب دروغه مگه...
_بله چرت و پرت میگی برو بخواب خواهرجون انگار خوابت میاد....
_صبر کن حالا بهت ثابت می کنم...نمیگم دوستت داره یا عاشقته اما تو واسش خیلی مهم و با ارزشی....
_می خوام صد سال سیاه نکنی....
انگار سرش خورده به جایی این خواهر مام والاه چشم نداریم همدیگرو ببینیم....
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    پووفی کشیدم و از جام بلند شدم....
    _نیاز من سرم درد میکنه برم یکم بخوابم ناراحت نمیشی که...
    شیطوون گفت:میری بخوابیی یا به بعضیا فکر کنی!!؟؟
    وااااا این چشه امروز!!؟؟
    با کلافگی گفتم:نیییییییاززززز....
    _باشه باشه دیگه چیزی نمیگم برو بخواب خوشمله...
    سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم...
    این نیاز چی میگه امروز!!؟؟واقعا فکر می کنه حسی بین ما هست!!؟؟سایه همو ببینیم با تیر میزنیم...نمی دونم شاید....شایدم....اه من چمممه...بگیر بخواب نگاه خانووم بگیر بخواب که انگار امروز دو خواهر سرتون به جایی خورده...
    چشمامو بستم...کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
    ***********
    واااای چقدر خسته شدم...سرم داره منفجر میشه از درد...کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق خارج شدم...به سمت در اتاق خدابنده رفتم...ضربه ای به در زدم و وارد شدممم...
    خودش روی صندلیش نشسته بود و یه دختره که معلوم بود از اونااس پشت صندلیش خم شده بود و
    حالم از دختره بهم خورد دخترم انقدر آویزووون!!!؟
    _اهههم من برم انگار بد موقعه مزاحم شدم...
    نمی دونم چرا اما تمام این کلمات رو با حرص بیان کردم...
    دختره نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:کاملا...
    ایییش گمشو بابا دختره چندش همجا عملی...به صورتش نگاه کردم...آرایش فوق العاده غلیظی داشت...چشمایی توسی که لنز بود...بینی عملی و لبای برجسته و پرتزی....
    برگشتم اومدم برم که خدابنده گفت:نمی خواد بری...بیا...
    به سمتش رفتم و برگه هارو روی میزش گذاشتم...
    _بفرمایید اینم برگه هایی که خواسته بودید مزاحمتون نمیشم...خدافظ...
    این رو گفتم و به سرعت از اتاقش خارج شدممم....اه لعنتی بازم تونستی اعصابمو خووورد کنییی...
    اصن واسه چییی بدرک به من چه با هزارتا از این دخترا باش خلایق هرچه لایق....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    با حرص از ساختمون شرکت خارج شدمم...
    سواار ماشینم شدمم....اومدم روشنش کنم اما هرکاری که کردم روشن نشد که نشد....
    سرم رو روی فرمون گذاشتم...
    اه لعنتییییی....حالا وقت خراب شدنت بود!!!؟؟پوووفی کشیدم و از ماشین پیاده شدممم...منتظر یه تاکسی شدم تا سوار شم و برمم...همونجور که منتظر بودم خدابنده و اون دختره از ساختمون شرکت اومدن بیرون...دخنره خودشو ول کرده بود تو بغـ*ـل بهراد...اه اه دختره کثیف...
    ماشینش یکم جلوتر از اونجایی که وایستاده بودم بود بخاطر همین باید از جلوم رد میشدن...به من که رسیدن خدابنده اخمی کرد و گفت:شما چرا هنووز نرفتیی!!!!
    بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:ماشینم خراب شد....
    _باشه بیاید خودم می رسونمتون...
    _نه مزاحم نمیشم ممنون...
    _مزاحم نیستید بفرمایید...
    نمی دونم چرا اما به ماشینش اشاره کردم و با حرص زل زدم تو چشمای عسلیش و گفتم:نه ممنون ماشین شما بیشتر از دو نفر ظرفیت نداره...
    دختره که تا الان ساکت بود گفت:بریم دیگه عشقم این خودش میره.
    _من اسم دارم خانوم این به درخت میگن...
    دختره پوزخندی زد و چیزی نگفت
    خدابنده دختره رو از بغلش کشید بیرون و گفت:گیلدا تو خودت ماشین داری برو من بایدباخانوم کیانی برم...
    دختره اخمی کرد و گفت:چرا اونوقت!؟؟
    _چون یه سری کار داریم...
    اومدم یه چیزی بگم و ضایعش کنم که دختره با لحن لووسی گفت:ولیی مگه قرار نبود امشب رو پیش هم باشیم عششششقمم (کلمه اخرو با عشـ*ـوه گفت)
    _نه من کار دارم تو برووو ماشینم که آوردی بعدا میبینمت...
    _اما من واسه امش....
    خدابنده وسط حرفش پرید و گفت:گفتم من امشب کااار دارم شما خودت برووو فعلا...
    و به من اشاره کرد که بریم...همچین با جذبه اینارو به دختره گفت من جای اون ترسیدم...ناچارا پشت سرش راه افتادم و سوار ماشینش شدممم.....
    ماشینو روشن کرد و گفت اه دختره کنه....
    _میزاشتید من برم خدایی نکرده ناراحتی بینتون پیش نیاد...با حرص فراوان این حرفو زدم...
    _نه بابا واسم مهم نییست دختره کنه بره گمشه!!!!
    پوزخندی زدم و گفتم:واستون حکم اسباب بازی رو دارن نه!!!؟؟
    _چییی!!!؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _دخترارو میگم....
    چند لحظه زل زد به من و گفت:اوهوومم...
    _هه...مشخصه...
    _البته بستگی به دخترش داره....
    _متوجه نشدم!!؟؟
    _دخترایی مثل گیلدا آره...اما دختری که با امثال اون فرق داشته باشه نه...دوباره به من نگاه کرد و ادامه داد:اون دختری که با همه فرق داشته باشه واسمم حکم یه پرنسس رو داره....
    تمام این مدت زل زده بود به من...بهش نگاه کردم و سری تکون دادم و گفتم:اونام هرچی که باشن شما حق نداری مثل یه اسباب بازی باهاشون بازی کنیید...
    _لیاقتشوونه...
    بیشعوور نمی دونم امروز چرا انقدر عصبی ام از دستش....
    _نخییرم نییست...
    _اصلا گیریم که حق با توئه تو چرا امروز انقدر عصبی!!!؟؟
    _نخیر نیستم شما اینطور احساس کردید...
    _جدااا!!؟؟اما من احساس می کنم از وقتی که اومدی تو اتاقم گیلداا اونجا بود تا الان اعصابت خورده....(روی اسم گیلدا تاکید کرد)...
    _اصلا اینطوری نیست سرم درد می کرد یعنی میکنه...
    _آره خوب با حرص حرف زدنا و تیکه انداختنا و....
    وسط حرفش پریدم و گفت:نخیییر من به هیچ وجه عصبی نییستم شمام الکی واسه خودتون تزز ندید..‌‌
    _تو که راست میگی...
    _چیزی گفتید!!؟؟
    _من!!!؟؟نه اصلا...
    _آهان اما من احساس کردم چیزی گفتید...
    نیشخندی زد و گفت:خب بعضی وقتها آدم با وجوود همه شواهد یه چیز رو به اشتباه در یکی حس می کنه....
    بیشعووور به من تیکه انداخت...یعنی انقدر ضایع بودم که فهمید!!؟؟؟بیخیال کل کل باهاش شدم..رومو برگردوندم و چشمامو بستم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ضربه های آروم یکی رو روی شونه هام حس کردم....و بعد صداش:
    _نگاه!!؟؟نگاه پاشوو رسیدیم...
    خدابنده بود به طرفش برگشتم و چشمامو باز کردم...صورتش تو چند سانتی صورتم بود...با چشمای خمـار بهش نگاه می کردم...اونم زل زده بود به من یجورایی محو من بود...با اخم بهم نگاه نمی کرد...با تعجب هم نگاه نمیکرد...با تحقیر هم نبود یا با پوزخند...این بار یه مدلی که نمی دونم چجوری توصیفش کنم تمام اجزای صورتم رو نگاه می کرد...من هم همینطور زل زده بودم بهش...خدایاا من چم شددده اخههه....دستمو گرفت...یه لرزه ای به تموم وجودم افتااادددد....
    به خودم اومدم ازش فاصله گرفتم و گفتم ممنون شب بخیر و از ماشینش پیاده شدممم...
    با سرعت فوق دوو از پله ها بالا رفتممم...
    کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم...سلام کوتاهی به فرزان و نیاز کردم و به اتاقم رفتم....
    روی تختم نشستم... دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.....نگاه چته!!؟؟واقعا چته!!!!؟؟؟این همون چلغووز گنده بکه رواانی!!!!چرا تو اینجوری شدی اخه....اه همش تقصیر نیاز...اون با چرت و پرتاش مغزمو پر کرد...اگه چرت و پرت چرا اون دخترو ول کرد تورو رسوند!!؟؟چرا زل زد بهت!!؟؟چرا!!؟چرا دستتو گرفت!!؟؟؟چرا..چرا...چرا.....اه بسته دیگه....من هیچیم نیس الانم خوابم میومد منگ بودم زل زدم بهش آره....اونم بالاخره مرده دیگه اون شکلی زل زدم بهش معلومه اونجوری می کنه خب....
    لباساموو عوض کردم و رفتم دستشووییی چندتا مشت حسابی آب یخ یه صورتم زدم و اومدم خوابیدم....نیاز یکی دوبار اومد و خودمو زدم به خواب اونم رفت...کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    چند روز بعد...
    دریا:اوووف خدارو شکر اینم تموم شد....
    نیاز:آره بابا راحت شدیممم...
    امروز آخرین امتحانمونو دادیم...خدارو شکر من که بیشترشو خوب دادم...
    از در ورودی دانشگاه خارج شده بودیم که سحر با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:اااا اون آرتان نیست!!!؟؟؟
    به جایی که نشون داد نگاه کردم....
    آرتان رو اونور خیابون دیدم....که به بنز مشکی رنگش تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد....
    نیاز:ااا آره پس چرا چیزی بهم نگفت!!!؟؟
    از بچه ها خداحافظی کردیم و به سمت آرتان رفتیم....
    آرتان:به به سلامممم بر خوشگلترین خواهرای دنیا!!؟؟
    من:سلاممم خوبییی!!؟؟
    _قربون شما شمارو دیدیم بهترهم شدیم...
    نیاز:عزییزم چرا نگفتی میای!!؟؟
    _خب می خواستم سوپرایزتون کنم...
    نیاز لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت...
    _خب دیگه سوار شید بریممم...
    سه تایی باهم سوار شدیمم....
    _خب خانوم خوشگلا کجا بریمم!!؟؟
    نیاز :خونه دیگه کجا بریممم...
    آرتان بادش خالی شد و گفت:من اومدمم دنبالتون ببرمتون بیرون....
    _ااا خب باشه عزیزم بریممم....
    آرتان لبخندی زد و گفت:شما چی میگی نگاه خانووم..
    _باشه بریممم...
    آرتان:بزار زنگ بزنم بهراد هم بیاد...امروز کار نداشتیم زیاد تو شرکت....
    ای وااااای نهههه به اون نگوووو تورو خدااا.....من نمیی تونم بعد از اون روز باهاش رو به رو بشممم....نیاز که جلو نشسته بود از آینه لبخند خبیصانه ای زد و هیچی نگفت....ای کووووفت...همه خواهر دارن ماهم خواهر داریممم...میمیری بگی نه نگو بیااد!!؟؟اه.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان زنگ زد و به خدابنده گفت که بیاد همونجایی که ما الان داشتیم میرفتیمم...اونم انگار قبوول کرد....تو طول راه اون دوتا هیی باهم حرف میزدن اما من ساکت بودم و تو فکر این بودم که چجوری باهاش رو در رو بشم....
    راستش بعد اون روز و قضیه تو ماشین ازش خجالت می کشیدممم...دلم نمی خواست ببینمش...تو این چندروزم زیاد جلوش آفتابی نمیشدم...
    اگر هم می رفتم فقط برگه و اینجور چیزارو میدادم بهش و سریع فرار می کردم....
    دیگه مثه قدیما نبود برام ازش متنفر نبوودم..شاید باور نکنید اما ازش خوشمم میاد خییلیی زیااد....دیگه چی بشه بهش بگم چلغوووز...اگه مثلا خیلی حرصمو درآره اینارو بهش میگم....
    بگذریممم...تو همین فکرها بودم که چشمام کم کم گرم شد.....
    نمی دونم چقدر گذشته بود اما با صدای نیاز بلند شدم...
    _خواهری!!؟؟پاشوو قربونت برم رسیدیمم...
    چشمامو باز کردم و صاف نشستم...
    آرتان لبخندی زد و گفت:ظهرتوون بخییر خانووم...
    _لبخندی زدم و گفتم مرسییی...
    رسیدیم به یه جایی فکر کنم تو کیلان بود...روی درش بزرگ زده بود آرام جان....
    با ماشین رفتیم توو...از راه نسبتا باریکی عبور کردیم و به جایی که پارکینگش بود رسیدیمم...ماشین رو پارک کردیم پیاده شدیمم...
    برگشتیم و از همون راه باریک رفتیم...به یه در چوبییی رسیدیمم و وارد شدییمم...
    واااااای چقدرررررر خوشگلههه این جااا واقعا مثه اسمش آرام جاااان....
    یه باغ خیلی بزرگ نه کوچیک بود اما فوق العاده سرسبز دورتا دورش هم آلاچیق های بزرگ و کوچیک قرار داشت...وسطش هم یه حوض کوچیک بوود که آبشار هم داشت....بهش نمیومد رستوران گرونیی باشه اما محیطش فوق العاده آرامش بخش بوود....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان یکی از اون آلاچیق هارو انتخاب کرد....رفتیم و نشستیم...
    _خب دخترا خوشتون اومد از اینجا!!؟؟
    نیاز:اووهووم خیلی جای باحالیه...
    همونجور که محو این محیط زیبا بودم گفتم:فوق العادس...
    _خوشحالم که خوشتون اومد....
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
    آرتان:حالا چی می خورید!!؟؟؟
    نیاز شونه هاشو بالا انداخت....منم گفتم:
    _نمی دونم....
    _راستش اینجا غذاهای خیلیی خوبی نداره که تعریف کنم بگم غداهاش فوق العادس...برای محیطش که خییلیی آروم آوردمتون اینجا...ولی اینم بگمااا اینجا آب گوشت هاش خییلیی خوش مزه اس..خیلیم می چسبه...
    نیاز:خوبه پس همون آب گوشت می خوریم اتفاقا هوسم کرده بودم....
    آرتان لبخندی زد و به من نگاه کرد...
    _منم همونو می خورم...
    _خب دیگه من که آب گوشت شمام که آب گوشت آرتانم که می دونم اینجا فقط همینو می خوره....
    گارسون رو صدا زد و سفارش هارو بهش داد....اونم بعد از گرفت سفارش ها رفت....
    نمی دونم چرا اما کنجکاو شدم بیشتر راجب بهراد بدونم...برای همین رو کردم و آرتان و پرسیدم:تو و آقای خدابنده خیلی وقته باهم دوستید!!؟؟
    سری تکون داد و گفت:آره از بچگی باهم بزرگ شدیمم...باهم رفتیم دانشگاه...باهم مشغول به کار شدیمم...منو بهراد خیلی از لحظه هاموون با هم گذشته....انقدر باهم گشتیم سلیقه هامون و خیلی چیزا دیگمون مثه هم شده...
    لبخندی زدم و گفتم:چه خوووب....
    جوابم رو با لبخندی زیبا داد و گفت:آره...بهراد هم مثه من اینجارو خییلییی دوست داره...هروقت دلش میگیره میاد اینجا یا میره بام تهران.....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
    بهراد دو سه سال پیش مادرشو از دست داد...بعد از رفتن مادرش خیلی شکسته شد....داغون شد تنها جایی که آرومش میکرد اینجا و بام تهران بود...نمی دونم چرا اما این دو جا رو خیلی دوست داره....بهراد بعد از رفتن مادرش نه تنها داغوون بلکه تنها هم شد....فقط پدرش و خواهرش واسش موند...اونم پدری که ازش هیچ مهر و محبتی ندیده بود...باباش ادمیه که فقط به فکر پول...بیشتر از حد غرق کار کردن... خواهرشم که آدمیه که بیشتر به فکر خوش گذرونی خودشه تا بقیه بخاطر همین بود که بعد از رفتن مادرش شکسته و تنها شد...ظاهر قوی مغرور و با اقتداری داره...اما انقدر توداره که کسی حتی به ذهنشم نمیرسه تو زندگیش انقدر تنها باشه.....
    بعد از اتمام حرفاش قطره ای اشک از چشمام اومد....
    آرتان:شما خیلییی احساساتی هستیا خانوومم...
    تو حال و هوای خودم بودم...با صدای نیاز به خودم اومدم...
    _نگاه!!؟؟
    _بله!!؟؟؟
    _آقا آرتان با شما بودا...
    رو کردم به آرتان و گفتم:ببخشید حواسم نبود...
    _اشکال نداره خانوم احساساتی...این رو گفت و لبخندی زد....
    _سلاممممم
    بهراد بود که پشت آرتان بود و خطاب به جمع سلام کرد...
    سرمو انداختم پائین و کوتاه گفتم سلام!!!
    نیاز مهربون خندید و گفت:سلام استاد...
    آرتان:بیا رفیق بیا بشین...
    بهراد اومد و بغـ*ـل آرتان نشست....
    سنگینی نگاهش رو برای چند لحظه کوتاه احساس کردم ولی عکس العملی نشون ندادم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ناهار رو خوردیم..حق با آرتان بود واقعا خوشمزه بود....بعد از خوردن چای هم عازم رفتن شدیم....به سمت ماشین ها رفتیمم...دستگیره در عقب ماشین آرتان رو کشیدم تا سوار شم که صدای خدابنده توجه ام رو جلب کرد....
    _خانوم کیانی!!؟؟؟
    منو نیاز هردو به سمتش برگشتیم به من اشاره کرد و گفت:شما با من بیاین....
    با تعجب گفتم:ببخشید چراا!!؟؟
    تک خنده ای کرد و گفت:بابا یکم این دو تا رو تنها بزارین همش چسبیدین بهشون....
    عجبااااا بیشعوووووور!!!!!!!!
    آرتان:اااااا بهراد این چه حرفیه!!!؟؟؟
    جلوی آرتان زشت بود اگه مخالفت می کردم بخاطر همین با لبخند گفتم:حق با آقای خدا بنده اس من با ایشون میرم....
    آرتان:هرجور راحتی عزیزم...
    نیاز هم سری تکون داد....
    به سمت ماشین بهراد رفتم و سوار شدم....
    اول نیاز اینا پشت سرشون ما از اونجا خارج شدیم و راه افتادیم.....
    خیلیی نرفته بودیم که گفت:خییلیی دوسشون دارید!!؟؟
    _کیارو!؟؟؟
    _تاممم و جری رو ....
    زیر لب گفتم:مسخره....
    _منظورم آرتان و خواهرتون بود....
    _آهان آره خب.....
    پوزخندی زد و گفت:کاملا مشخصه همش چسبیدی بهشون....
    عجااااا ببین یه بار نمیزاری عین آدم باهات برخورد کنم...اصن حیف من که بخاطر تو اشک ریختممم....
    با قیافه ای حق به جانب گفتم:مطمئن باشید اگه ناراحت بودن به هیچ وجه هیجا باهاشون نمی رفتم....
    تک خنده ای کرد و گفت:آره خب...
    با بی حوصلگی گفتم:چیزی فرمودید!!؟؟
    _کی!!؟من!!؟؟یادم نمیاد...
    زیرلب گفتم طبیعی خب آلزایمر داری....
    اینو گفتم و چشمامو بستمم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا