کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,868
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
یکدفعه قضیه اون روز توی ماشین یادم افتاد و عین جت چشمامو باز کردم و صاف نشستمم....
بهراد پوزخندی زد و گفت:چی شد پس چرا نخوابیدی....
_هاا!!؟هیچی گفتم تو راه اگه بخوابم برسیم بد خواب میشم یکدفعه خونه می خوابم دیگه....
_آهااان که اینطوررر آره خب....
اینو گفت و یجوری نگاهم کرد که یعنی خودتییی!!!!!
بی توجه به اون از پنجره بیرون رو نگاه کردم...
به این فکر کردم که من چرا اینجوری شدم!!؟؟چرا دیگه اونجووری حرصم از کاراش در نمیاد!!!در میاداااا ولی نه مثه اون موقع ها....
********
سر میز صبحونه نشسته بودم که فرزان اومد...
_سلام نگاه خانوم صبح عالییی بخیییررر...
لبخندی زدم و گفتم:صبح بخییر...
_ستاره سهیل شدید خانووممم تو آسمونا دنبالتون میگشتیممم...
اخییی الهییی راست میگفت...یه یکی دو هفته ای بود که فقط تو اتاقم بودم حتی وقتایی که امتحان نداشتمم تو اتاقم بودم....
از جام بلند شدم ورفتم پشت صندلیش وایستادم دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:ببخشید داداشیی امتحان داشتم ولی از این به بعددد همشش در اختیارتون هستم قربان!!!!
قیافه با مزه ای به خودش گرفت و گفت:خیلیی خب حالا سعی میی کنممم ببخشمت....
_بیشعوووور پررو نشو دیگه...
خنده ای کرد و گفت:ما شما رو نبینیم هم شما واسمون عزیزی دختر عموووو....
ای جاااان قربونت بشمممم من داداشیمممم......
بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش نشوندم و گفتم:داداش خودمیییی....
ازش فاصله گرفتم یه ذره از چاییم رو خوردم و گفتم:من دیگه برم دیرم میییشه...
همونجور که لقمه ای دهنش میزاشت گفت:برو عزیزم به سلامت.....
از خونه خارج شدم سوار ماشینم شدم و راه افتادممم....
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ..
    وارد شرکت شدم سلام کوتاهی به منشی کردم و رفتم تو اتاقم....
    ********
    تقه ای به در زدم و وارد شدم...
    بدون نگاه کردن به صورتش گفتم:بفرمایید اینم برگه هایی که خواسته بودید....
    _ممنون بزارش رو میزم...
    این رو گفت و سرفه وحشتناکی کرد...
    با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:سرما خوردید!!؟؟
    همونجوری که سرفه می کرد گفت:مثه این که....
    و دوباره چند سرفه وحشتناک تر از قبل کرد....
    همونجوری که با نگرانی و وحشت نگاهش می کردم گفتم:خب چیزه باید برید دکتر اگه نریید بدتر مییشه ها تب می کنید گلوتون بدتر از الان چرک می کنه تب و لرز می کنید بعد بی حال میشید نمی تونید از خونه تکوون بخوریداا بعد شرکت همینجوری می مونه مام که بی استاد میشیم...اخیششش نفسم گرفت....
    اینو گفتم و نفس عمیقی کشیدم....
    همونجور که می خندید از جاش بلند شد و به سمتم اومد....
    تو فاصله چند سانتی با صورتم وایستاد و گفت:یه بار دیگه بگو اگه دکتر نرم چی میشه!!؟؟؟ این جمله رو با لحن بامزه ای بیان کرد...
    _شرمنده نفسس کممم میارم اون همه رو دوباره بگمممم....و با کلافگی گفتم:خب همون موقع گوش می کردید دیگه....
    نزدیک تر اومد و گفت:جدااا!!؟؟حالا همه این اتفاقا میوفتاد!!؟؟
    یه قدم رفتم عقب و گفتم:بعله با اجازتوون...
    یه قدم اومد جلوتر هیی من رفتم عقب اون اومد جلو اونقدر ادامه دادیم که من چسبیدم به دیواار...تو فاصله خییلیی کمی جلوم ایستاد...یه دستش که تو جیبش بود رو یه طرف صورتم و اون یکی دستش رو طرف دیگه صورتم گذاشت...
    _تو چرا جدیدنا با من اینجوری می کنییی!!؟؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:چجوری می کنم....
    یه مدلی نگاهم کرد و پوزخندی زد:دیگه آتیش نمی سوزونی وروجک خانووم...به صورتم نگاه...نمی کنییی...اونقدرا مثل قبل حاضر جوابی نمی کنی...نگرانم میشیی...چرااا!!!؟؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _ببین دختره فسقلی من اونو آسون بدست نیاوردم که تو بخوای از من بگیریش فهمیدی!!!؟؟
    خیلی خونسرد گفتم:لطفا بفرمایین بیرون اینجا محل کار جای این حرفا نیست...
    نیشخندی زد و گفت:جدااا وقتی تو اتاق بهرادم عشـ*ـوه خرکی اومدی واسش محل کار نبود!!!؟؟
    شیطون میگه بزنم فکشو بیارم پایینا....
    چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم...
    _بفهمید چی میگید لطفا من واسه کسی عشـ*ـوه خرکی نیومدم...
    _خفه بابا دختره عوضی خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اون واسه من بهراد منه فهمیدی نمیزارم ازم بگیریش....
    نه با این انگار نمیشه مثل آدم حرف زد....
    پوزخندی زدم و گفتم:جم کن بابا خودتو برو کنار بزار باد بیاد...چیه!!؟؟دوبار باهاش بودی فکر کردی آدم شدی!!؟؟هیی بهرادم بهرادم...دست به سـ*ـینه شدم و ادامه دادم:می دونیی بهت چی میگه!!؟؟میگه دختره کنه ازت چندشش میشه حالا گم شوو بیرون بدووو....
    و با دستم در رو بهش نشون دادم....
    یهو به سمتم خیز برداشت...دوتا دستاشو گذاشت روی گردنم و فشار داد... چشماش اشکی بوودگفت:ببین دختره عووضییی اون واسه منه فهمیدی واسه من من عاشق اونم فهمیدی من عاشق اونم من دوباره اونو بدست میارم اما اگه فقط یه بار دیگه بهش نزدیک شی با همین دستام خفه ات می کنم....داشتم خفه میشدم که آرتان اومد تووو....دستاشو از روی گردنم برداشت....
    آرتان با وحشت به سمتم اومد:نگاه نگاه حالت خوبه....چی کار کردی دختره رواانییی...بی توجه به آرتان ازم فاصله گرفت و از در خارج شد....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _نگاه جان حالت خوبه!!؟؟بیا بیا اینو بخور....لیوانی رو پر آب کرد و گرفت سمتم...به سختی کمی از آب رو خوردم...گلوم خییلیی می سوخت خیلییی...با تمام توانش گلوم رو فشار داده بود....آرتان با نگرانی به من نگاه کرد...لبخندی زدم و گفتم:نگ..نگرا..نگران..ن..نباش...
    اومد چیزی بگه که در اتاق باز شد و بهراد اومد توو...با ترس به من نگاه کرد و گفت:اینجا چه خبره!!؟؟
    _دختره روانیی داشت این بدبخت رو خفه می کرد..دیوونه اس.....
    بهراد سری به سمتم اومد و نگاهی به گردنم که قرمز شده بود کرد و گفت:دستش بشکنه دختره عوضییی. حالت خوبه!!؟؟
    با لحن نیشداری گفتم:
    _عااالییی بهتر از این نمیییشممم....
    آرتان:بیا بیا ببرمت خونه باید استراحت کنی...
    _نه لازم نییست...
    _حق با آرتان خودم میبرمت...
    بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:لازم نیست خودم میرم....
    کیفم رو از روی میز برداشت و گفت:الان وقت لج کردن با من نیسس...خودم می رسونمتون...
    حوصله کل کل باهاش رو نداشتم بخاطر همین از روی صندلیم بلند شدم....راه افتاد منم پشت سرش رفتمم....
    در ماشین رو واسم باز کرد سوارشدم..در رو بست و خودش هم نشست و راه افتاد....
    بعد از چند لحظه گفت:واقعا ازت بابت رفتار این دختره آویزون معذرت می خوام...
    هه اخه چقدر این آدم پست!!؟؟اون دختر تورو دوست داره بخاطر تو داشت گریه می کرد...
    _هه شما به همه کسایی که دوستتون دارن میگید آویزون!!؟؟واقعا که...
    _چی!!؟؟کی گفته اون منو دوست داره!!؟؟
    _خودش داشت بخاطر شما گریه می کرد البته نمیگفت هم معلوم بود...پوزخندی زد و گفت:اشک تمساح بوده...آره اون منو دوست داره اما نه بخاطر خودم بخاطر پول چقدر تو سادیی دختر...دخترایی مثل اون واسه خودشوون ارزشی قاعل نیستند بخاطر پول هرکاری می کنن هرکارری....یه سال هرکاری می کنم از دستش راحت بشم نمیشه بس که دختر بی ارزشی هست!!!!
    به حرفاش که فکر کردم دیدم همچین بیراه هم نمیگه حق با اون بود...اون اگه واسه خودش ارزش قاعل بود انقدر به یکی نمیچسبید....اونم با این که می دونه بهراد هیچ حسی بهش نداره !!!!!واقعااا من چقدر ساده ام هه
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    دیگه در ادامه راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...فقط چندبار چندتا سرفه وحشتناک کرد با نگرانی بهش نگاه کردم اما عکس العملی نشون ندادم.....
    یه بغضی بدجوری سراسر وجودمو گرفته بود....
    وقتی رسیدیم تشکر کوتاهی کردم و از ماشین پیاده شدم....تند تند از پله ها رفتم بالا...کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم کسی خونه نبود...روی یکی از مبل ها نشستم و به نقطه ای زل زدم...کم کم اشکهام صورتمو خییس کرد...خدایا خودت کمکم کن..من چرا اینجوری شدم!!؟چرا بهراد جدیدنا با من اینجوری برخورد می کنه!!؟اون دوتا آدمی که سایه همو با تیر میزدن حالا چرا نگران هم میشن!!!نمی خوام من نمی خوام اینجوری باشم نمی خوام
    ********
    نیاز:اااا چی شده مگه آرتان!!؟؟
    ..........
    _آهان خب چرا دکتر نمیرید!!؟؟
    ..........
    _اخه نمیشه که تا دکتر نره خوب نمیشه!!!!
    ...........
    _آهان باشه باشه الان من یه سوپ میپزم میارم بالا...
    ...........
    _خواهش می کنم عزیزم فعلا....
    نیاز تلفن رو قطع و به من نگاه کرد...
    _چیی شده!!؟؟
    _هیچی مثه اینکه آقا بهراد مریض حالش خیلی بده....
    دومتر پریدم بالا....
    _چیییییی!!!؟؟؟؟خب چراااا دکتررر نمیییره!!!؟؟؟؟ نیاز با حیرت به من نگاه کرد و گفت:آرتان میگه هرچی بهش میگم بیا بریم دکتر نمیاد...
    _پاشووو پاشوو نیاز بیا بدو...
    _وااا پاشم کجا بیام!!؟؟
    _بیا از این سوپ ها بهم یباد بده درست کنم....
    نیاز با تعجب به من نگاه کرد و گفت:نه بابا نگاه خانومی که از آشپزی کردن بدش میاد می خواد سوپ درست کنه!!؟؟اونم واسه چلغوووز خان!!!؟؟
    _ااااااا نیاز حرفای خارجکی میزنیا!!!خو بنده خدا مریض گـ ـناه داره!!! هرکی جای من بود همین کارو می کرد!!!!
    نیاز با تعجب گفت:عججججججب بیا بیا بهت یاد بدم سوپ درست کنی..بهت میگم یه چیزیت شده جدیدنا سرت ضربه خورده میگی نه.... باهم دیگه وارد آشپزخونه شدیم..نیاز همچیو برام توضیح داد آسون بود...
    منم مشغول درست کردن شدم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    حدودا دو ساعت دیگه سوپ اماده بود...تو یه ظرف ریختم و تو سینی گذاشتم...خودمم رفتم یه تونیک پوشیدم و یه شال هم سرم کردم...
    سینی رو برداشتم و از خونه خارج شدمم...از پله ها بالا رفتم...
    زنگ در خونشون رو زدم و بعد از حدودا دو مین در خونه باز شد و آرتان در چهارچوب در قرار گرفت...
    _سلاممم...
    _سلام خوبید!!؟
    _مرسیی چرا زحمت کشیدید...
    _خواهش می کنم بگید اینو حتما تا داغ بخورن...
    _باشه حتما بازم ممنون...
    لبخندی زدم و اومدم برم که یکدفعه یه چیزی یادم اومد...
    _راستیی
    آرتان داشت درو می بست که درو باز کرد و گفت بعله!!؟؟
    _از صبح قرصی چایی عسلی چیزی دادین دیگه بهشون که بخورن...
    _نهههه...
    _نههههههههه!!!؟؟؟؟
    _خب نمی دونستم اخه چی باید بهش بدم!!!! با کلافگی گفتم:خب از نیاز می پرسیدین...
    آرتان شونه هاشو بالا انداخت...
    _خب اشکال نداره الان من بهتون میگم ببینید بای...
    وسط حرفم پرید و با خنگی گفت:اخه من اگرم توضیح بدین از این کارا چیزی حالیم نمیشه!!!
    ای خااااک بر اون سر خنگت کنم بشر..دوستت استاد دانشگاه اونوقت تو انقدر خنگ!!؟؟
    _میشه خودتون بیاین درست کنید واسش!!؟؟
    _من!!؟؟!!
    _بعلهههه شما خواهش می کنم حالش واقعا بده هر کاری می کنم نمیاد دکتر....
    مونده بودم چیکار کنم تاحالا خونه دوتا پسر مجرد نرفته بودم..اما اون الان مریض بود باید بهشون کمک می کردم...
    _باشه
    از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایین تو...
    وارد خونه شدم...نه بابا خوووشم اومد چقدر مرتب بود انگار نه انگار خونه دوتا پسر مجرد!!!!مدل خونشون مثل خونه خودمون بود....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بهراد ا رو دیدم که رو کاناپه دراز کشیده بود و یه پتو هم روش بود...چشماش بسته بود...به سمتش رفتم و صداش کردم...
    _آقای خدابنده!!؟
    آروم چشماشو باز کرد...چشماش قرمز قرمز بود..دلم براش سوخت...
    _سلامم
    آروم سرشو تکون داد...
    _تب دارید!!؟؟یا سردتونه!!؟؟یا بدن درد دارید!!؟؟
    با صدای کاملا بی جونی گفت:همش..گلومم خیلی میسوزه...
    _خیلیی تب دارید!؟؟
    _نمی دونم...
    ناچارا دستمو جلوو بردم و روی پیشونیش گذاشتم....وااای چقدر تب داشت...به لباس توی تنش نگاه کردم فقط یه پیرهن پوشیده بود....
    رو کردم به آرتان و گفتم:اتاقشون کجاست!؟؟
    با تعجب گفت:اتاق سمت چپیه تو راهرو...
    _باشه میشه با من بیاید...
    با تعجب گفت:باشه
    (اینم مثل دوستشه کلا شبیه علامت تعجبه!!!!)
    به سمت یه اتاقی که گویا اتاق بهراد بود رفت منم پشت سرش رفتم...وارد اتاق شدیمم...یه تخت دو نفره و یه میز و پاتختی بود...به سمت تختش رفتم و خطاب به آرتان گفتم:بی زحمت یه پتوی گرم بیارید باشه ای گفت و از اتاق خارج شد...رو تختی اش رو کنار زدم..و تاش کردم و یه گوشه گذاشتم..بعد از چند لحظه آرتان با یه پتو برگشت...پتو را روی ملافه تخت انداختم و مرتبش کردم...
    _بی زحمت برید کمک آقا بهراد کنید بیان اینجا اون پتو و بالشتشونم بیارید ...باشه ای گفت و از اتاق خارج شد بعد از ییکی دو دقیقه با بهراد برگشت...
    به سمت آرتان رفتم و پتو بالشت رو ازش گرفتم و روی تخت گذاشتم...
    _حالا بیاید دراز بکشید اینجا....
    بنده خدا بیحال بود اومد دراز بکشه که یکدفعه گفتم:نه یه لحظه صبر کنید آقا آرتان بی زحمت برید و یه لباس یکم گرم تر بیارین بپوشن...
    آرتان رفت و یه لباس آورد...حواسم نبود که باید برم این لباسشو عوض کنه اومدم برم بیرون که بی توجه به این که منم اونجام لباسشو درآورد و اون یکی رو پوشید....ای پسره چش سفید بی حیا....بعدشم رفت و روی تخت دراز کشید پتو رو هم کشید روش...
    _بیاید ما بریم یکم استراحت کنن...
    _باشه
    با آرتان از اتاق اومدیم بیرون وارد سالن شدیم...که سینی سوپ رو که رو اپن بود دیدم...اااااا ما چرا اینو ندادیم به این بدبخت بخوره!!؟؟؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان:اااا یادم رفت بیارم بدم بهش بخوره...
    _آره اشکال نداره الان میبریم ولی فکر کنم سرد شده باشه...
    به سمت سوپ رفتم و با قاشق بغلش یکمی تستش کردم..
    آرتان:سرد شده!!؟؟
    _نه زیاد اما باید داغش کنیممم..
    _آهان باشه...
    اینو گفت و سینی رو گرفت و رفت تا داغش کنه...منم رفتم تو آشپزخونه...
    _میگم عسل و آب لیمو و شیر دارید!!؟؟
    _شیر نه اما آب لیمو داریم عسلم فکر کنم تموم شده..
    _پس بی زحمت میرید بگیرید!!؟؟
    _باشه حتما...
    اینو گفت و به سمت یکی از اتاقا رفت و دوباره برگشت...از خونه رفت بیرون....رفتم تو آشپزخونه و ظرف سوپ رو از ماکروفر در اوردم...داغ شده بود دوباره تو سینی گذاشتم و بردمش اتاق بهراد....چشماشو بسته بود انگار داشت می خوابید...به سمت تختش رفتم و سینی رو پایین تختش گذاشتم و نشستم لبه تختش...
    _آقا بهراد!!؟بلند شید باید اینو بخورید چشماشو باز کرد و آروم آروم بلند شد...سینی رو برداشتم و روی پاهاش گذاشتم...
    _بفرمایید تا داغ باید بخورید...بعد از چند لحظه دیدم فقط داره به سوپ نگاه می کنه وااا خب بخوور دیگه بشر!!!!!
    با تعجب گفتم:واا چرا نمی خورید...
    _از کجا بدونم مثه اون دفعه چیزی توش نریختید!!؟؟؟
    عصبی شدم بیشعووور من بخاطر تو آشپزی کردم اومدم جاتوو مرتب کردم واقعا که...
    _چیزی توش نیست دیوونه نیستم تو سوپ یه آدم مریض چیزی بریزم متاسفم براتون واقعا که...
    اومدم از جام پاشم که گفت:شوخی کردم نرو بموون....
    نمی دونم اما انگار یه لحظه یه جووری شدم...دوباره نشستم سرجام...
    _پس بخورید دیگه الان سرد میشه
    قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:من که گفتم بدنم درد می کنه!!!!
    _بدنتون درد می کنه دستتونو که می تونید خم و راست کنید!!!
    با قیافه بامزه ای گفت:نه متاسفانه...
    عجباااا این تو مریضیم باید کرمشو بریزه....
    _خب الان چیکار کنیم!!؟؟
    _هیچی دیگه شما زحمتشو بکش به من بده!!!
    قیافه طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم:نه بابا یه وقت سردیتون نکنه!!!
    با صدای گرفته ای گفت:نع نمی کنه.... حیییف حییف که مریضی وگرنه می دونستم چی کارت کنم!!!!برو به جوون مریضیت دعا کن!!!!
    ناچارا قاشق رو دستم گرفتم و مشغول دادن سوپ بهش شدم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ماشالآه شکمو خان همشو تا ته خورد...بعد از دادن سوپ بهش گفتم:خب اینم از این حالا شما بگیر بخواب...
    _باشه ممنون...اینو گفت و دراز کشید..سینی سوپ رو برداشتم و از اتاقش خارج شدم....آرتان رو دیدم که تو پذیرایی رو یکی از مبل ها نشسته بود...
    تا منو دید لبخندی زد و گفت:چیزایی که گفتید رو گرفتممم...
    _باشه ممنون...
    _رو اپن...
    به اپن نگاه کردم و گفتم:دیدم ممنون......
    پلاستیک رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم...پلاستیک رو روی میز گذاشتم... و کتری روی گاز رو برداشتم آبش رو تازه کردم و گذاشتم روی گاز...شیر و عسل هم توی یخچال گذاشتم و اومدم بیرون....
    _آقا آرتان!!؟؟
    _جاانم!؟؟؟
    _قرص مسکن یا سرما خوردگی دارین!!؟؟
    نمی دونم فکر نکنم...
    _آهان باشه پس من میرم از پایین بیارم...
    _دستتون درد نکنه بخدا خییلیی زحمت کشیدین!!!
    _خواهش می کنم... اینو گفتم و به سمت در رفتم ازش خارج شدمم...از پله ها پایین رفتم و زنگ در خونمون رو زدم...نیاز درو باز کرد...خیلی آروم گفت:کجایی پس تو نگاه!!؟؟
    _بالا بودم دیگه...
    _هیسسس یواش تر یه سوپ دادن انقدر طول داره!!؟؟
    _نه بابا جاشو واسش گرم کردم و اینا سوپ دادم بهش بخاطر همین طول کشید...
    _عججججب که اینطوور سوپ دادی بهش جاشو گرم کردی تو واسه منم این کارارو نمی کنیا!!!؟؟
    _اااا نیاز دوباره از اون حرفا زدیا خو گـ ـناه داره بنده خدا یه خنگ فقط بالا سرش بووده دیگه...
    _خخخخخخ آرتان رو میگی!!؟؟
    _آره بابا خنگ خدا...اه ببین انقدر حرف میزنی یادم رفت چی می خواستم....به آشپزخونه رفتم و ظرف قرص هارو برداشتم و یه مسکن از توش برداشتم...
    _اووون چییه باز کجا میری ساعت ده شبه ها!!!!!
    _میرم اینارو بدم بهش بخووره بیام....
    _زوود بیا ها فرزان اومد الکی گفتم رفتی خونه دریا شبم بر نمیگردی!!!
    _وااااا چرا اینجوری گفتی!!؟؟
    _خو دیدم دیر کردی خنگگه اینجوری گفتم منتظرت نشه...اینجورم که معلومه شب بر نمی گردی انگار...
    _نیییییییییییییاااااازززززز....
    _باشه بابا شوخی کردم برو تا بیدار نشده...
    _باشه..از در خارج شدم و از پله ها بالا رفتم و اومدم در بزنم که دیدم در خودش باز...رفتم تو..آرتان بیچاره روی کاناپه خوابش بـرده بوود اخیییی....
    به آشپزخونه رفتم و قرص رو روی میز گذاشتم...به سمت کتری رفتم یه لیوان برداشتم و آب جووش ریختم توش و گذاشتم یه ذره سرد شه...یادمه همیشه وقتی منو نیاز مریض میشدیم مامان آب جوش و عسل و آب لیمو درست می کرد میداد بهمون خداییشم خیلی تاثیر داشت....عسل و آب لیمو رو به آب جووش اضافه کردم و هم زدم قرص هم برداشتم و به سمت اتاق بهراد رفتم...بیدار بود...
    _ااا بیدارین!!؟
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نگاهی به من کرد و گفت:آره همه بدنم درد می کنه...
    به سمتش رفتم و لیوان رو گرفتم جلوش...با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
    _این چیه!؟؟
    _اب جوش ابلیمو و عسل مادرم هروقت مریض میشیم اینو میده بهمون...
    با وحشت به لیوان نگاه کرد
    _نترسید بد مزه نیس...
    _باشه...
    لیوان رو به دستش دادم...یه کوچولو ازش خورد و مزه مزه کرد دید بد مزه نیس..شروع کرد به خوردنش...بعد از اینکه اون رو کامل خورد قرص رو دادم بهش و همراه با آبی خورد...
    _مسکن از دردتون کم می کنه بگیرید بخوابید پتو رو هم کامل بکشید روتون تا عرق کنید..فردا صبح هم که بیدار شدید به آقا آرتان بگید این رو درست کنه بده شیر عسل هم درست کنه داغ بده بهتون بخورید اگر هم سوالی راجب درست کردنشون داشتند حتما از من یا نیاز بپرسن...سری تکون داد و دراز کشید...
    _شبتون بخییر...
    اومدم برم که دستمو گرفت...برگشتم و بهش نگاه کردم...
    _نگاه!!!میشه نری!!؟؟؟
    جاااان!!؟؟ چی میگه این!!؟؟
    با تعجب پرسیدم چرا!؟؟
    لبخندی زد و گفت:امشب بعد دوسال احساس کردم تنها نیستم...احساس کردم یکی رو دارم...یکی که مثل مامانم وقتی مریض میشدم ازم مراقبت می کرد ازم مراقبت می کنه..ازت می خوام نری چون هـ*ـوس بچگی کردم...هـ*ـوس اینکه احساس کنم مادر دارم....
    اخییییییییی دلم کباب شد واسش..چقدر حرفاش دردناک بود یعنی واقعا تا این حد تنهاست!!؟؟
    لبخندی زدم و گفتم:باشه نمیرم اما تا وقتی که بخوابییید با لحن با مزه ای ادامه دادم:نه نه بخوابی مامانی...
    لبخند بی جونی زد و چشماشو بست...من هم پایین تختش نشستم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا