کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,867
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
به نیاز چشم دوختم...با چشمای پر از اشک زل زده بود به من و به حرفام گوش می کرد.... با صدای پر از بغضش پرسید:حالا اون از کجا می دونست!!؟
_بهم گفت حست نسبت به اون کسی که سایه اش رو با تیر میزدی با اونی که شب تا صبح بالا سرش مراقبش بودی فرق داره..اون همون آدمه توام همون آدمی اما حست نسبت بهش عوض شده....
به اینجا که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن....نیاز منو بغـ*ـل کرد...خودشم با من گریه می کرد...
میون هق هق هام گفتم:نیاز من نمی خواستم دلشو بشکونم بخدا نمی خواستم...اما من دلشو شکوندم غرورشو له کردم..من نمی خواستم..چرا باید اینطوری شه نیاز چرا!!؟؟
نیاز همونجور که موهام رو نوازش می کرد...با صدایی پر از بغض گفت:گریه نکن قربونت برم من...تو که نمی دونستی اون دوستت داره عزیزدلم....منو از خودش جدا کرد و گفت:اون از کجا می دونست تو اونشب پیش بهراد بودی!!؟؟
_انگار وقتی اومده بودم واسش قرص ببرم حرفام رو با تو شنیده بعدشم از حرفای تلفنی تو و آرتان فهمیده من بالا سر بهراد خوابم بـرده!!!
نیاز اشک هاشو پاک کرد و گفت:گریه نکن خواهری من...کاریه که شده...تو نمی تونی از زندگی در برابر بلاهایی که سرت میاره بپرسی چرا...اون هر تقدیر هر سرنوشتی رو که بخواد برات رقم میزنه....
اشک هامو پاک کردم و به گوشه ای چشم دوختم...بعد از چند لحظه نیاز گفت:نگاه!؟؟
_بله!!؟؟
_حرفای فرزان رو قبول داری!!؟اینکه عاشق بهرادی!!؟
نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم...هنوز خودم مطمئن نبودم...چی باید بهش میگفتم...من نگاه اون دختره شیطونی که به یه پسر میگفت چلغووز گنده بکه روانی حالا عاشق همون پسره واقعا!!!!
_نمی دونمم نیاز...هیچی نمی دونم...گیجم..خیلی گیج...خیلی سوال تو ذهنم هست که جوابش رو نمی دونم...سوالی که پرسیدی هم یکی از اون سوالاس....
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    تو حال و هوای خودمون بودیم که در خونه باز شد...نیاز از جاش بلند شد و به سمت در رفت...
    نیاز:فرررزان!!!!
    با شنیدن اسم فرزان از جام بلند شدم و رفتم جلو....فرزان یه نگاه با لبخند به نیاز...و یه نگاه معمولی به من کرد و به سمت اتاق رفت...
    نیاز:می خواد چیکار کنه!!؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم:نمی دونم....
    _بزار برم پیشش...
    سرم رو به معنای باشه تکون دادم....بعد از چند لحظه صدای نیاز به گوشم رسید...
    _فرزان چیکار داری می کنی این چیه!!؟؟
    _دارم چمدونمو جمع می کنم...
    _چی این کارا چیه!!؟بچه بازی در نیار!!!
    صدای فرزان بالا رفت...
    _بچه بازی!!؟؟اتفاقا تازه بزرگ شدم...تازه می خوام آدم شم...دیگه موندنم اینجا لزومی نداره....صداش رو آروم تر کرد و گفت:بیشتر از این خودمو کوچیک نمی کنم....همونجا وایستاده بودم و به حرف های فرزان و نیاز گوش می کردم...فرزان چمدون به دست بیرون اومد نیاز هم پشت سرش...نگاهی به چمدونش کردم و با چشمای پر از اشک گفتم:می خوای بری!!؟نمی خوای دیگه مراقبم باشی!!؟نمی تونی نگاه کوچولو ببخشی!!!توروخدا اینجوری نکن فرزان خواهش می کنم....یه چند لحظه اول به چشمام نگاه کرد ولی بعدش روشو کرد اونور....بی توجه به من رو کرد به نیاز پیشونیشو بوسید و بغلش کرد...
    _مراقب خودت باش دختر عمو...خیلی دوست دارم عزیز دلم....
    نیاز همونجور که تو بغلش بود و گریه می کرد گفت:توام همینطور داداش گلم....نیاز رو از خودش جدا کرد و به سمت در رفت...اما قبل از این که از در خارج شه بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
    _من بخاطر تو برگشتم...اما ای کاش هیچوقت ترس هامو کنار نمیزاشتم و برننمی گشتم....
    این رو گفت و رفت....شاید برای همیشه....بی خداحافظی...می دونستم غرورش دیگه اجازه رو در رو شدن با من رو بهش نمیده...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بعد از رفتنش همونجا روی زمین نشستم وبه نقطه ای چشم دوختم....
    خدایا چرا این کارو کردی!!؟؟من که تو زندگیم یاد گرفتم دل کسی رو نشکونم...چرا کاری کردی ناخواسته دلی رو بشکونم...اونم دل کی!!؟؟فرزان!!!کسی که مثل داداشم بود...کسی که خیلی دوسش داشتم....دنیات خیلی بی رحم خدا...خیلی....
    نیاز اومد کنارم روی زمین نشست....
    _اینجوری نکن خواهر خوشگلم...پاشو پاشو باید یکم استراحت کنی پاشو قربونت برم.....
    به سختی منو از جام بلند کرد و به سمت اتاقم برد....رو تختی ام رو کنار زد و کمکم کرد روی تختم بخوابم.....
    خودشم پایین تختم نشست....
    _نیاز میشه بری!؟می خوام تنها باشم....
    _اما اخه....
    _خواهش می کنم به خاطر من....
    از روی ناچاری از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد....اما من فکر کردم...این بار دقیق تر....به چرا هایی که تو ذهنم بود فکر کردم.....حق با فرزان بود....عشق مثل یه اتفاق ساده اس...بعضی وقتا از یه نگاه...بعضی وقتا از بچگی....و بعضی وقتا از یه تنفر به وجود میاد و رشد می کنه....اونقدر رشد می کنه...اونقدر بزرگ میشه...که نمی تونی ازش فرار کنی..هرچقدر ازش فرار کنی بیشتر به سمتت میاد....نباید ازش فرار کنم...باید شجاع باشم...و قبول کنم باور کنم...که...که حس من به بهراد خدابنده عوض شده....
    *******
    توی اتاقم نشسته بودم و مشغول کار بودم...یکدفعه در اتاقم باز شد...به شخصی که در چهارچوب در ایستاده بود چشم دوختم....بازم این دختره...گیلدا....
    از جام بلند شدم و گفتم:بفرمایید کاری داشتید.....
    با ناز و ادا قدم برداشت و به سمتم اومد....
    گیلدا:اومدم باهات حرف بزنم....
    _چه حرفی!!؟؟
    _تو دختر باهوشی هستی پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم...من حامله ام...می دونی پدر بچه ام کیه!!؟بهراد...پس الان من و بهراد و بچمون یه خانواده ایم...بهتره پاتو از زندگی من بکشی بیرون...در ضمن اصلا در شان دختر خوشگلی مثل تو نیس چسبیدن به کسی که بچه داره....
    یه لحظه چشمام سیاهی رفت!!!این چی میگفت!؟؟حامله است!؟؟از بهراد!!؟نهههههههه!!!!!یعنی انقدر رابـ ـطه شون جدیه!!؟؟ یه قطره اشک از چشمم داشت میچکید پایین که سریع جلوش رو گرفتم...زل زدم تو چشماش و گفتم:من نه کاری با دختر بی شرم و حیایی مثل تو دارم نه کاری به اون بچه ات نه کاری به بهراد جونت...مبارکت باشه...بالاخره نتیجه داد اون همه بی ارزش کردن خودت...حالام گمشو از اینجا برو بیرون....
    نگاهی به سر تا پام انداخت و پوزخندی زد....بعد هم با همون ژست مسخره اش از در خارج شد....روی صندلیم نشستم....اشکام کم کم جاری شد...خدا لعنتت کنه عوضی...خدا لعنتت کنه...لعنت به من....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    لعنتی...خدا لعنتت کنه..لعنت به من که بخاطر تو دل یه آدمو شکوندم...لعنت به منی که بخاطر تو اشک ریختم...چرا اومدی تو زندگیم!!؟؟چراااااا!!!؟؟؟
    سرم رو بین دستام گرفتم و آروم و بی صدا اشک ریختم..دلم پر بود..خیلی...انگار داشتم خفه میشدم...از دست خودم عصبی بودم...که حسم به این آدم عوض شد....داشتم همونجور گریه می کردم که در اتاقم باز شد:
    _چرا اون برگه ها ر....
    سرم رو بالا گرفتم...که با دیدن صورت خیسم حرف تو دهنش ماسید!!!!
    به سمتم اومد....
    بهراد:داری گریه می کنی!!؟؟
    جوابی نداشتم که بدم...به همین خاطر سکوت کردم...جلوتر اومد و جلوم ایستاد...سرم رو انداختم پایین...با دستش زیر چونه ام را گرفت و سرم رو بالا آورد:چیزی شده!!؟؟چرا گریه می کنی!!!
    با عصبانیت دستش رو پس زدم و از جام بلند شدم...
    _نخیر....
    اینو گفتم و پشتم رو کردم بهش....
    _دختر صورتت خیسه خیسه بگوببینم چی شده شاید تونستم کمکت کنم...
    هه می خواد کمک هم بکنه....
    از کوره در رفتم به سمتش برگشتم و گفتم:
    _اگر هم چیزی شده باشه به شما هیچ ربطی نداره....همونطور که مسائل شخصی شما به من هیچ ربطی نداره...به سوگلی تون هم بگید لزومی نداره هر دفعه قبل یا بعد از رفتنش به اتاق من بیاد.... برگه هارو به دستش دادم و گفتم:حالاهم این برگه هارو بگیرید و برید بیرون....
    _چته!!؟سوگلی کیه!؟؟کیو میگی!!؟؟ببینم گیلدا اومد اینجا باز!!؟؟
    با عصبانیت گفتم:لطفا برید بیرون دختر بازیاتون به من هیچ ربطی نداره....
    _این چه طرز حرف زدنه...بفهم چی داری میگی!!!
    _پس همین الان برید بیرون تا بدتر از اینارو نشنیدین....
    از عصبانیت نفس نفس میزدم...اونم مثل من خیلی عصبانی بود...نگاهی از سر عصبانیت به من انداخت و ازم دور شد و درهم کوبید....دستامو مشت کرده بودم....اه لعنتی....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    دوباره نشستم رو صندلی و شروع کردم به گریه کردن...چرا این آدم واسه من انقدر مهم شده؟!!...چرا بهش اجازه میدم راحت اشکمو درآره....نه...این نگاه نیس...این اون نگاه قوی نیس...نگاهی که به هر کسی اجازه نمیداد اشکشو دراره....الانم نمیزاره...الانم به کسی اجازه نمیدن ناراحتش کنه...اشکامو پاک کردم و گفتم...دیگه گریه نمی کنم...واسه آدمای بی ارزش گریه نمی کنم....اره نگاه واسه هر کسی خودش رو ناراحت نمی کنه....
    ********
    نیاز:نگاه!!؟؟
    با صدای نیاز به خودم اومدم و دست از بازی کردن با غذام کشیدم....
    _جانم!!؟؟
    _حالت خوبه!!؟
    _آره خوبم....
    _ولی به نظر من نیستی بگو چیشده!!؟
    _هیچی باور کن هیچی نیس...
    یه خورده من من کرد و پرسید:امم میگم نگاه چیزه....
    _بگو...
    _ربط به موضوع این دختره گیلدا که نداره ها بخاطر اون که ناراحت نیستی!!!؟...
    _هه پس توام می دونی!!!
    _آره...وقتی پیش آرتان بودم حرفاش رو با بهراد شنیدم.....آرتانم دید فهمیدم برا اینکه سو تفاهم نشه واسم توضیح داد و گفت بهراد میگه امکان نداره اون بچه من باشه...میگه صد در صد داره دروغ میگه...بیچاره خیلی بهم ریخته اس
    پوزخندی تو دلم زدم و گفتم:ما که از چیزی خبر نداریم نیاز...گـ ـناه مردم رو نشوریم...
    ظرفم رو برداشتم و توی ظرف شویی گذاشتم...
    _من خوابم میاد نیاز فرداهم که دانشگاه داریم میرم بخوابم...
    _باشه عزیزم برو...
    _تو نمی خوابی!!!؟
    _نه خوابم نمیاد شبت بخیر...
    _شب بخیر...
    این رو گفتم و به اتاقم رفتم....اوووف خدا این چه روزای مسخره ای...این چه بلاهایی که سرم میاد...اون از فرزان اینم از این...ای خدا....نمی دونم چقدر تو این فکرا بودم که بالاخره خوابم برد...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    خسته و کوفته از دانشگاه برگشتیم...اومدم کلید رو توی در بچرخونم که در بازشد....وااااااااای مامانیییییی!!!!!مامان جلوی در وایستاده بود و با مهربونی بهمون نگاه می کرد......
    _واااااای مامان جووونم کی اومدی چرا نگفتی که میاین!!!؟
    _خواستم سوپرایز شید عشقای من...
    کفش هامو دراوردم و رفتم تو و پریدم بغـ*ـل مامانم.....چقدر بهش نیاز داشتم...چقدر خوبه که اینجا...کنارمه...نیاز هم اومد تو و پشت سر من ایستاد....از بغـ*ـل مامان اومدم بیرون کمی رفتم جلوتر مامان نیاز رو هم بغـ*ـل کرد و بعد از اینکه از هم جدا شدن سه تایی وارد پذیرایی شدیم...
    _مامان پس بابا کو!!؟؟
    _رفت شرکت دخترم گفت واسه شام خودشو می رسونه...تعریف کنین ببینم چه خبرا....
    _هیچی مامان جوون سلامتی...
    مامان چشمکی به نیاز زد و گفت:دوماد آینده ام چطووره!!!؟
    _خوبه مامان جوون....
    خوبه والاه این خواهر مام شرم و حیا سرش نمیشه ها عوض خجالت کشیدن تازه نیششم تا نا کجا آبادش بازه... بعد از چند لحظه مامان دوباره گفت:بچه ها فرزان واسه چی انقدر زود برگشت ایتالیا!!!؟
    چییییییییی!!!!؟؟فرزان برگشت!!؟
    منو نیاز به هم نگاه کردیم و نیاز گفت:به ما که گفت کارش دیگه اینجا تموم شده بخاطر همین هم برمی گرده...
    _آهان آره به باباتون هم همینو گفت...
    خداروشکر حرفامون شانسی درست دراومد....یعنی واقعا فرزان رفت!!؟شاید دیگه هیچوقت نبینمش..... هیچوقت....
    _پاشین بچه ها پاشین برید لباساتونو عوض کنید قیمه بادمجون واستون درست کردم انگشتاتونم باهاش بخورین... _چشم مامان جون خوشگلم...
    اینو گفتم و از جام بلند شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    به سمت اتاقم رفتم و لباس هامو عوض کردم....
    ********
    به سمت میزش رفتم....اووووف این دختره چندش باز هم اینجاس عوضی!!!!!
    با تمسخر به من نگاه کرد و خطاب به بهراد گفت:عشقمممم....امروز می خوام برم سونوگرافی....توام باهام میای بچموونوو ببینیم باهم...
    ایییش دختر چندش پر فیس و افاده از قصد کلمه بچمون رو بلند و همراه با تا کید گفت...به بهراد نگاه کردم...دندون هاشو روی هم فشار داد و گفت:من کار دارم امروز خودت برو...
    هه....کار داره!!!!لابد امروز وقتش با یکی دیگه پر میشه...کثیف!!!!چرا!؟چرا یه حسی بهم ته دلم میگه دارم راجبت اشتباه قضاوت می کنم چرا!!!؟؟
    بعد از این حرف بهراد اون گیلدا چندش دیگه چیزی نگفت...بعد از بررسی برگه ها بهراد گفت:خوبه ممنون فقط یه بار دیگه هم چکشون کن....
    خیلی سرد و خشک گفتم:باشه....
    _می تونی بری....
    اینو که گفت اون دختره چندش رفت و روی میز بهراد روبه روش نشست...عوضیییی...دیگه موندن من اینجا درست نبود نباید مزاحمشون بشم...پشتم رو بهشون کردم و به سمت در رفتم و خارج شدم....چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...لعنتی....نه نمیزارم اشکم دربیاد به خودم قول دادم...با صدای آرتان به خودم اومدم...
    آرتان:حالت خوبه نگاه!!؟؟
    چشمامو باز کردم و گفتم:خوبم خوبم....
    _مطمئنی!!؟؟
    لبخندی زدم و گفتم:آره نگران نباش...
    این رو گفتم و به سمت اتاقم رفتم....
    رو صندلیم نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم...چقدر دلم می خواست این دختره عوضی رو با همین دستام خفه کنم..دختره بی شرم و حیا....
    از اتاقم خارج شدم که برم دستشویی....منشی نبود...صدای جر و بحث بهراد و گیلدا به گوشم رسید....
    بهراد:می دونی صد ساله سیاه این کارو نمی کنم دلیلشم خودت خوب می دونی..
    _می دونم عشقم اما منو بچمون هم جای خودمون رو داریم....
    _هه از کجا معلوم این بچه من باشه فقط تا به دنیا اومدنش فقط تا اون موقعه یکم مراعاتت رو می کنم اما بعدش که به دنیا بیاد اول باید معلوم شه که این بچه...بچه منه اگه دروغ گفته باشی و این بچه بچه من نباشه فقط دنبال یه سوراخی واسه فرارت باش...اما اگه بچه من باشه که فکرنکنم واسه بچه ام هرکاری می کنم اما زنی مثل تو هیچ جایی تو زندگی من نداره...
    _تو داری به من تهمت میزنی من فقط با تو بودم...
    _هه از تو بعید نیس همزمان با چند نفر باشی...
    بیخیال گوش کردن به حرفاشون شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از سرویس بهداشتی که خارج شدم به اتاقم رفتم...و روی صندلی ام نشستم...
    چرا بهراد انقدر با اعتماد میگه اون بچه من نیست چرا!!!؟مگه اونا باهم نبودن!!؟؟ پس چرا انقدر به خودش اعتماد داره که این بچه بچه خودش نیس!!!اونقدر که می خواد بچه به دنیا بیاد و این رو به گیلدا ثابت کنه...یعنی میشه اون بچه بچه بهراد نباشه!!؟یعنی بچه یکی دیگست!!!!واای نمی دونم نمی دونم....اه....
    خسته از افکار تکراری ام به ساعتم نگاه کردم...دیگه وقت رفتن بود...وسایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم...
    همزمان با من بهراد هم از اتاقش خارج شد...بی توجه بهش به سمت آسانسور رفتم...اونم اومد...آسانسور که اومد سوار شدم اونم پشت سرم سوار شد...
    _اون روز چرا گریه می کردی!!؟
    _بله!!؟؟
    با کلافگی گفت:گوشت سنگین شده انگار...میگم اون روز واسه چی گریه می کردی!!؟
    _ببخشید ولی به شما ربطی نداره...
    _چرا اتفاقا ربط داره اونروز گیلدا اومد پیشت و ماجرای حاملگیشو گفت آره!!بخاطر همین هم اونقدر با من بد رفتار کردی..چرا!!؟چرا ناراحت شدی!!؟
    آسانسور وایستاد پیاده شدم اون هم همینطور...هه بفرما نگاه خانوم انقدر ضایع هستی اینم فهمیده که خییلی واست مهمه...در همون حالت به سمتش برگشتم و گفتم:ماجرای شما و my friend عزیزتون هیچ ربطی به من نداره آقای محترم...اصلا هم برام مهم نیست...ولی نمی دونم چرا دوست دخترتون احساس کرد که من آدمی مثل شمارو لایق خودم می دونم که باهاش رابـ ـطه ای داشته باشم بخاطر همین اومد و بهم گفت....
    پوزخندی زد و گفت:هه خیلی خودتو دست بالا گرفتی خانوم کوچولو...کسی اصلا ازت نخواسته که لایق بدونی...چون این تویی که کسی مثل من خیلی از سرش زیادیه....
    اخه چقدرررر پروووعه این بشر..دلم شکست بغضم گرفت اما بغضمو قورت دادم و گفتم:بله چون خلایق هر چه لایق..معلومه چه کسی لایق شماست....اینو گفتم و از کنارش رد شدم....سوار ماشینم شدم و راه افتادم...لعنتی...بازم تونست...بازم...بازم اشکهامو دراورد...اما دیگه نمیزارم تو کی هستی که اشکای منو دربیاری اشک هامو پاک کردم و دیگه بهش فکر نکردم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از پله ها تند تند رفتم بالا...کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم....
    _سلام مامان..
    _سلام دختر نازم خسته نباشی...
    _مرسیی مامانی
    _سلام باباجونم...
    _سلام عزیزدل بابا بیا اینجا ببینم...
    به سمت بابا رفتم که اشاره کرد روی پاهاش بشینم...منم رفتم و روی پاهاش نشستم....لبخندی زد و گفت:قربون دخترم برم که دیگه خانومی شده واسه خودش دختر ناز من که انقدر قویه....این رو گفت و بغلم...رده از اشک تو چشمام حلقه زد نه بابایی قوی نیستم...ضعیف شدم...خسته شدم....دلم پر از آدمی که خیلی....اه اشکامو همونجور تو بغـ*ـل بابا بودم پاک کردم و از بغلش جدا شدم....
    _بابای خودمیی منم دختر بابامم دیگه به بابام رفتم....
    _قربونش بشم من این دختر بابارو برو باباجون برو لباساتو عوض کن بیا... صدای از پشتم به گوشم رسید....
    _بابا خان منو اینجوری بغـ*ـل نکردیا....
    به پشت سرم نگاه کردم...نیاز بود....
    _ای دختره حسوود بیا بیا اینجا توام بشین اینجا و به اون یکی پاش اشاره کرد....
    نیاز اومد و روی اون یکی پای بابا نشست...بابا انگار می خواست یه چیزی بهمون بگه...بالاخره شروع کرد:
    _ببینید دخترای خوشگلم زندگی مثل یه جاده اس...بعضی جاهاش پر از پیچ و خم بعضی جاهاش صاف...بعضی جاهاش سبز...بعضی جاهاش هم دره ای...تو این مسیر زندگی آدم به همه جاش میرسه به اونجایی که سرسبز...میرسه اونجا همون لحظه خوشبختی‌...همون لحظه های قشنگ زندگیشه...به جاهای پر پیچ و خم هم می رسه...جاهایی که مشکلات و ناراحتی های زندگیش رقم می خوره....اما تو این پر پیچ و خم جاده زندگی باید مواظب باشید چون اگه یه خورده مسیر رو اشتباه برید پرت میشید...می افتید تو دره...اونجاست که کسی نمی تونه کمکتون کنه...پس تو این پیچ و خم زندگی قوی باشید دخترای خوشگلم هر اتفاقی هرچیزی که پیش اومد در آینده فقط قوی باشید...خیلی از آدما آخر همه پیچ و خم ها جاهای دره ای که نزدیک بوده پرت بشن به سر سبزی میرسن به خوشبختی....بهم قول بدید هرچی که شد هرچیی قوی هستید جفتتون....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    منو نیاز بهم نگاه کردیم....
    با نگرانی از بابا پرسیدم:بابایی چیزی شده!!!؟
    _نه دختر خوشگلم فقط شماها دیگه بزرگ شدید دختر کوچولوهایی نیستین که دسته منو میگرفتن و راه می اومدن...از این به بعد باید خودتون راه رفتن تنهایی رو یاد بگیرید...چون ممکن منو مامانتون دیگه نباشیم....
    منو نیاز اخمی کردیم و همزمان گفتیم:اااااا بابا!!!!
    بابا لبخندی زد و گفت:ااااااا نداره دخترای خوشگلم نهایتا ۱۰سال دیگه نه ۲۰سال دیگه که بیشتر زنده نیستیم منو مامانتون...
    نگاهی مهربون به منو نیاز کرد و گفت:دیگه بزرگ شدید...چقدر زود بزرگ شدید...خانوم شدید...انقدر که دیگه همین روزا هست مارو تنها بزارید..
    بابا نگاهی پر از مهر به نیاز کرد و گفت:حالا نیاز خانوم شما بگو ببینم این خواستگارت کیه!!!!!
    چشای منو نیاز اندازه دوتا قابلمه شد....
    _خوااااااستگااااار!!!؟؟
    _بعله واسه خواهر گلتون خواستگار اومده....
    نیاز از خجالت سرش رو انداخت پایین....
    منم با اضطراب پرسیدم:کی هست حالا!!؟
    بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:از مامان خانومتون بپرسید....
    من به سرعت جت از رو پای بابام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم:مامان مامان خواستگار نیاز کیه!!!؟؟
    مامان ابروهاشو بالا انداخت و گفت:نمیگم بمون تو خماریش....
    _ااااا مامان بگووو دیگه....
    مامان منو کنار تر کشید و گفت:آرتااااان.....
    منو میگی از خوشحالی جیغ زدم:آرتااااااااان!!!!!!
    مامان یه دونه خوابوند پس کلم و گفت:هییییییس آروم الان بابات میشنوه....بعد نگاهی به پشت سر من انداخت و گفت:ای خااااااک بر سرت...
    من که فهمیدم الان بابا پشت سرمه و چه سوتی بدی دادم سرمو خاروندم و گفتم:اااااا راست میگی مامان آقا آرتان همسایه بالاییمون....
    مامانمم که از من فیلم تر گفت:آره مادر امروز شماره خونمون رو گرفت که مامانش زنگ بزنه واسه امر خیر...که یکی دوساعت پیش مادرشون زنگ زد و گفت که پنجشنبه شب تشریف میارن.....
    _ااااا آهان....
    به پشت سرم نگاه کردم بابا و نیاز وایستاده بودن...نیاز خنده اش گرفته بود...ولی بزور جلو خودشو نگه داشته بود....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا