- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
به نیاز چشم دوختم...با چشمای پر از اشک زل زده بود به من و به حرفام گوش می کرد.... با صدای پر از بغضش پرسید:حالا اون از کجا می دونست!!؟
_بهم گفت حست نسبت به اون کسی که سایه اش رو با تیر میزدی با اونی که شب تا صبح بالا سرش مراقبش بودی فرق داره..اون همون آدمه توام همون آدمی اما حست نسبت بهش عوض شده....
به اینجا که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن....نیاز منو بغـ*ـل کرد...خودشم با من گریه می کرد...
میون هق هق هام گفتم:نیاز من نمی خواستم دلشو بشکونم بخدا نمی خواستم...اما من دلشو شکوندم غرورشو له کردم..من نمی خواستم..چرا باید اینطوری شه نیاز چرا!!؟؟
نیاز همونجور که موهام رو نوازش می کرد...با صدایی پر از بغض گفت:گریه نکن قربونت برم من...تو که نمی دونستی اون دوستت داره عزیزدلم....منو از خودش جدا کرد و گفت:اون از کجا می دونست تو اونشب پیش بهراد بودی!!؟؟
_انگار وقتی اومده بودم واسش قرص ببرم حرفام رو با تو شنیده بعدشم از حرفای تلفنی تو و آرتان فهمیده من بالا سر بهراد خوابم بـرده!!!
نیاز اشک هاشو پاک کرد و گفت:گریه نکن خواهری من...کاریه که شده...تو نمی تونی از زندگی در برابر بلاهایی که سرت میاره بپرسی چرا...اون هر تقدیر هر سرنوشتی رو که بخواد برات رقم میزنه....
اشک هامو پاک کردم و به گوشه ای چشم دوختم...بعد از چند لحظه نیاز گفت:نگاه!؟؟
_بله!!؟؟
_حرفای فرزان رو قبول داری!!؟اینکه عاشق بهرادی!!؟
نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم...هنوز خودم مطمئن نبودم...چی باید بهش میگفتم...من نگاه اون دختره شیطونی که به یه پسر میگفت چلغووز گنده بکه روانی حالا عاشق همون پسره واقعا!!!!
_نمی دونمم نیاز...هیچی نمی دونم...گیجم..خیلی گیج...خیلی سوال تو ذهنم هست که جوابش رو نمی دونم...سوالی که پرسیدی هم یکی از اون سوالاس....
_بهم گفت حست نسبت به اون کسی که سایه اش رو با تیر میزدی با اونی که شب تا صبح بالا سرش مراقبش بودی فرق داره..اون همون آدمه توام همون آدمی اما حست نسبت بهش عوض شده....
به اینجا که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن....نیاز منو بغـ*ـل کرد...خودشم با من گریه می کرد...
میون هق هق هام گفتم:نیاز من نمی خواستم دلشو بشکونم بخدا نمی خواستم...اما من دلشو شکوندم غرورشو له کردم..من نمی خواستم..چرا باید اینطوری شه نیاز چرا!!؟؟
نیاز همونجور که موهام رو نوازش می کرد...با صدایی پر از بغض گفت:گریه نکن قربونت برم من...تو که نمی دونستی اون دوستت داره عزیزدلم....منو از خودش جدا کرد و گفت:اون از کجا می دونست تو اونشب پیش بهراد بودی!!؟؟
_انگار وقتی اومده بودم واسش قرص ببرم حرفام رو با تو شنیده بعدشم از حرفای تلفنی تو و آرتان فهمیده من بالا سر بهراد خوابم بـرده!!!
نیاز اشک هاشو پاک کرد و گفت:گریه نکن خواهری من...کاریه که شده...تو نمی تونی از زندگی در برابر بلاهایی که سرت میاره بپرسی چرا...اون هر تقدیر هر سرنوشتی رو که بخواد برات رقم میزنه....
اشک هامو پاک کردم و به گوشه ای چشم دوختم...بعد از چند لحظه نیاز گفت:نگاه!؟؟
_بله!!؟؟
_حرفای فرزان رو قبول داری!!؟اینکه عاشق بهرادی!!؟
نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم...هنوز خودم مطمئن نبودم...چی باید بهش میگفتم...من نگاه اون دختره شیطونی که به یه پسر میگفت چلغووز گنده بکه روانی حالا عاشق همون پسره واقعا!!!!
_نمی دونمم نیاز...هیچی نمی دونم...گیجم..خیلی گیج...خیلی سوال تو ذهنم هست که جوابش رو نمی دونم...سوالی که پرسیدی هم یکی از اون سوالاس....