کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,813
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
به سمت نیاز رفتم...می دونستم اگه این یک دقیقه دیگه ای اینجا می موند می ترکید از خنده...
_باباجون من میرم لباسامو عوض کنم نیاز هم بیاد لباسامو جمع کنه من حوصله ندارم...
نیاز ابروهاشو بالا انداخت و گفت:وااا مگه من کلفتتم...
واااای این چرا انقدر خنگه!!!!!یه یواشکی یه چشم و ابرو واسش اومدم و یه لگد به پاش زدم...داش صداش در می اومد...که بابا خندید و گفت:باشه دخترم برید....
دست نیاز رو کشیدم و به سمت اتاقم بردم.....
یهو پریدم بغلش...
_واااااییی نیاززز خیلی خوشحالم....
نیاز بغلم کرد و خندید...
_دیوونه....
ازش جدا شدم و پرسیدم:تو می دونستی!!؟
روی تخت نشست و گفت:نه به من چیزی نگفته بود بخاطر همین تعجب کردم...
_الهییی می خواسته سوپرایز شییی...
ابروهاشو به معنی نمی دونم بالا انداخت....
_ایشالا قسمت شماهام میشه دیگه...
_کیا!!؟؟
چشمکی زد و گفت:نگاه کماندو و چلغوز خان گنده بکه روانی...
دوباره اون یادم افتاد...هه اون خانواده داشت...بچه داشت...
نیاز که انگار فهمید چه اشتباهی کرده این حرف رو زده گفت:خب اون بچه که بچه بهراد نیس...خودش که اینطور میگه بعدشم تو که دوسش داری اونم معلومه دوستت داره دیگه....
_هه اون خانواده داره نیاز در ضمن نه من اونو دوست دارم نه اون منو!!!
نشستم کنارش که دستمو گرفت و لبخندی زد:خودتو گول نزن عشق من...خودت خوب می دونی که دوسش داری اونم تابلوئه دوستت داره...لبخندی زد و ادامه داد:می دونستی پاک ترین و قوی ترین عشقا از تنفر به وجود میاد!!؟
سرم رو انداختم پائین و چیزی نگفتم...
نیاز بحثو عوض کرد و با لحن بامزه ای گفت:ای واااااای حالا من چی بپوشم!!!؟؟
_وایییییی آرهه من چییی بپوشم!!!؟
میگم فردا که دانشگاه داریم پس فردا تو سرکار نرو بریم خرید..‌
_میرم ولی زود زود بر می گردم...
_آهان آره باشه....
********
دو روز بعد....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ضربه ای به در زدم و وارد شدم...
    پشت میزش نشسته بود و سرش پایین تو یه سری برگه بود...سرش رو بالا اورد و به من نگاه کرد....
    _بگو...
    _میشه من امروز برم!!؟
    _کجا بری!!؟
    _خونه دیگه اخه امروز خواستگاری...
    _آهان آره می تونی بری....
    _ممنونم...
    سرش رو تکون داد...
    _روز خوش...
    این رو گفتم و از در خارج شدم....
    ********
    _نگاه بیا ببین این چطوره!!؟
    به سمتش برگشتم....
    وایییی چقدر این بهش میااااد.....یه کت و شلواری یاسی کم رنگ پوشیده بود..این از همه لباسایی که تاحالا پوشید بیشتر بهش میومد...
    _خیییلییی قشنگه...همینو بگیر...
    _اااا راست میگی!!؟
    _آره به جون نیاز همین رو بگیر...
    _آره به نظر خودمم این خوبه...
    _پس لباساتو عوض کن بیا بیرون...
    در اتاق رو بست تا لباسش رو عوض کنه...
    فروشنده:چی شد!؟؟این اوکی!!؟؟
    _بله همینو میبریم....
    _مبارکه...
    _ممنون....
    نیاز لباسشو عوض کرد و اومد بیرون...بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدیم.... همچی رو خریده بودیم پس به سمت خونه رفتیم...ساعت چهار بود تا دو سه ساعت دیگه مهمون ها میومدن....
    پس هرکی رفت تو اتاقش تا حاضر شه....یه آرایش کمرنگی کردم...و موهامو صاف کردم...بعدش هم بستمشون...و یه لباس تونیک مانند شیری که مجلسی بود پوشیدم....با جوراب شلواری مشکی و روسری ساتن مشکی که می خواستم مادمازلی ببندمش...خوب خوبه...برم ببینم نیاز چیکار کرده...رفتم تو اتاقش همون لباس رو پوشیده بود و آرایش هم کرده بود...خیلی خوشگل شده بود...الهی دورت بگردم...
    _خییلییی خوشگل شدی خواهر نازم....
    _مرسیی عزیز دلم...اوووووو خواهرمو چه ناااز شده امشب بهراد غش نکنه خوبه!!!
    _واااا مگه اونم میاد..!؟
    _بله که میاد چرا نیاد....
    یکدفعه مامان اومد و گفت:زود باشین مهمونا اومدن بیا نیاز مادر بیا قربونت برم....نیاز رو سریشو درست کرد و به دنبال مامان راه افتاد....
    منم به سمت اتاقم رفتم و روسریمو درست کردم...بعد از حدود تقریبا ۱۰دقیقه حاضر و آماده از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم همه نشسته بودن....مامان و بابا و بهراد و آرتان و زن و مردی که گویا پدر و مادر آرتان هستن....فقط نیاز داشت چایی تعارف می کرد...بابا با دیدن من رو به مهمونا گفت:بعله ایشون هم دختر بزرگم هستندالبته دوقلو اند...بابا و مامان آرتان لبخندی به روی بابا زدن...به سمتشون رفتم و گفتم:سلام خیلییی خوش اومدین...
    مامان آرتان:سلام دختر گلم...
    باباش:سلام عزیزم ممنون...اول با مامانش بعد هم با باباش دست دادم و رفتم و کنار مامانم نشستم...به آرتان هم با تکون دادن سر سلام کردم ولی بهرادی که خیره به من بود رو آدمم حساب نکردم!!!!!!
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    حقته پسره بیشعوور بی عاطفه!!!
    بابای آرتان:امروز هممون می دونیم برای چی اینجا جمع شدیم..اما قبلش بچه ها باید باهم صحبت کنن تا نظر قطعی شون رو بگن...آقای کیانی نظر شما چیه!!؟؟
    _بله حتما...بعد رو کرد به نیاز و گفت:بابا جان آقا آرتان رو به سمت اتاقت راهنمایی کن...
    نیاز زیرلب چشمی گفت و از جاش بلند شد....آرتان هم از جاش بلند شد و به دنبال نیاز راه افتاد.....
    خنده ام گرفته بود سرم رو انداختم پایین....نه خدایی اینا چه حرفی الان دارن باهم بزنن!!!؟چند ماه بیست و چهارساعته پیش همن....فقط وقتایی که فرزان اینجا بود یکم رعایت میکردن...فرزان می دونست اما خب پسر بود دیگه غیرتی بود....سرم رو بالا آوردم چشمم به بهراد افتاد که خنده اش گرفته بود مثل من....اخه خدایی هم خنده دار بود....هیچ کس اینو به خوبی منو بهراد نمی دونست..چشمش که به من خورد اخم غلیظی کرد و سرش رو پایین انداخت....
    نکبتتتت بیشعووور!!!!!!بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت نیاز و پشت سرش هم آرتان وارد پذیرایی شدن....
    بابا:خب چی شد بابا!!؟
    نیاز سرش رو پایین انداخت و گفت:هرچی شما بگید بابا جون....
    دوتا باباها نگاهی بهم کردن و بابا گفت:پس مبارکه....
    با این حرف بابا همه دست زدیم....
    بابا رو کرد به مامان و گفت:خانوم اون شیرینی هارو بیار...
    مامان که خیلی خوش حال بود گفت:حتما الان و به سمت آشپزخونه رفت....
    بعد از خوردن شیرینی مامان آرتان یه انگشتر نشون خیلی قشنگ دست نیاز کرد و حرفای لازم برای عقد عروسی زده شد و قرار شد یک هفته دیگه مراسم عقدشون رو بگیریم و بعد هرموقع که آمادگی داشتن عروسی رو....من که خیلییی خوشحال بودم....
    *********
    امروز منشی مرخصی داشت و نبود همونطور که سرم تو گوشیم بود از اتاقم خارج شدم...در اتاق بهراد نیمه باز بود....صدای گیلدا به گوشم خورد که داشت تلفنی با یکی حرف میزد....
    _نه بابا از کجا می خواد بفهمه بچه اون نیست و خندید...یکمی مکث کرد انگاری اونی که پشت خط بود داشت یه چیزی میگفت دختره عوضییی...دارم برات...
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به ضبط کردن صداش....
    دوباره ادامه داد:
    _هههههه نه بابا مثلا از کجا می خواد بفهمه!!؟؟
    _............
    _نیلوفر من خودمم نمی دونم که این بچه کیه....
    _.............
    _سه ماهمه....بچه بهراد که نمی تونه باشه
    _..............
    _ولش کن بابا با پول این منو بچه ام یه عمر تو آرامشیم...آره بابا نمی تونه بفهمه...
    _..............
    _نه نه قربانت بابای....
    تلفن رو قطع کرد دستم رو کمی عقب تر کشیدم و دکمه stop رو زدم....و فورا به اتاقم برگشتم....دختره عوضییی....دارم واست وایستا...فکر کردی بی کار میشینم...بهت نشون میدم گول زدن آدما چه عاقبتی داره....سرم رو بین دستام گرفتم....اعصابم به معنای واقعی داغون بود....خدایا منو ببخش...سر این موضوع چه حرفایی که به این نزدم....ااااااا اخه یه آدم چقدر می تونه پست باشه....صدارو یکبار گذاشتم و گوش کردم...خوبه صداش قشنگ واضح بود....حالا اینو چیکار کنم!!؟؟به بهراد نشون بدم!!؟؟نه نه پررو میشه از طرفی هم فکر می کنه بهش نخ دادم یا دوسش دارم...اما بالاخره که میفهمید من این کارو کردم اما نه من مستقیم اینو بهش نمیدم باید از طریق یکی این صدارو به دستش برسونم....آرتان....آره آرتان بهترین گزینه است.....از جام بلند شدم و به سمت اتاق آرتان راه افتادم....تقه ای به در زدم و وارد شدم....با دیدن من لبخندی زد و گفت:به به خواهر زن جوون چطوری!!؟؟
    _خوبم شادوماد...شما خوبی!!؟؟
    _ممنونم مام خوبیم چیزی شده!!؟؟
    _آره... _با تعجب پرسید:چی!!؟خب بگو...
    _در مورد این دختر گیلدا.....
    آرتان نفسش رو با هرس بیرون داد و گفت:خب بگو.....
    یکم این پا اون پا کردم و گفتم:داشتم از جلوی اتاق آقا بهراد رد میشدم که صدای گیلدا به گوشم خورد انگار داشت تلفنی با یکی صحبت می کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    گوشیم رو از جیب مانتوم دراوردم و ادامه دادم:حرفاش این بود
    و به دنبال این حرف صدای ضبط شده گیلدا رو واسه آرتان گذاشتم....در طول پخش شدن صدا آرتان رو کارد میزدی خونش در نمیومد....بعد از تموم شدن صدای ضبط شده آرتان خودکار توی دستش رو روی میز پرت کرد و گفت:دختره لعنتی...عوضییی خدا لعنتت کنه...چه بلایی می خواست سرداداش من دراره هه ولی مثل اینکه نمی دونست با چه آدمی در افتاده...بهراد دیر یا زود میفهمید دختره ی احمق.... بعد نگاهی به من کرد و ادامه داد:اما با کمک تو زودتر متوجه این دروغ بزرگ میشه خیییلییی ازت ممنونم نگاه خیلییی...می دونی چه کار بزرگی کردی!!؟؟به بهراد خیلی کمک کردی خیلییی....
    لبخند تلخی زدم و گفتم:خواهش می کنم...احساس کردم که حرفاش به آقا بهراد ربط داره بخاطر همین این کارو کردم....
    _واقعا ازت ممنونم...
    در جوابش فقط لبخندی زدم....
    یک دفعه در اتاق آرتان باز شد و بهراد وارد شد....اول تعجب کرد بعدش اخمی کرد و به سمت آرتان رفت....می دونستم آرتان وقت رو هدر نمیده و سریع این صدای ضبط شده رو به بهراد نشون میده...بخاطر همین...سریع گفتم:اام آرتان جان من دیگه برم به کارام برسم...اینو گفتم و گوشیم رو به سمتش گرفتم...گوشی رو گرفت و گفت:باشه بازم ممنون.... من به سمت در رفتم و با گفتن خواهش می کنم از اونجا خارج شدم.....
    ********
    تو اتاقم نشسته بودم که صدای داد و بیداد بهراد به گوشم رسید:
    _تو چی فکر کردی دختره عوضی!!؟؟هااان!!!؟چی فکر کردی!!؟؟این ادمی که جلوت وایستاده همرو دور میزنه....صداش بالاتر رفت و گفت:اونوقت تو می خواستی این آدمو دور بزنی!!؟؟من دیر یا زود میفهمیدم اما با کمک آدمی که خییییلیییی واسم با ارزش زودتر فهمیدم حالام گمشوو از اینجا گورتو گم کن خدارو شکر کن فقط دارم بهت میگم از اینجا گم شی...بعدش دیگه هیچی نشنیدم جز صدای کوبیده شدن در....تمام حواسم رفت پی حرف بهراد منظورش از آدمی که خییییلیییی واسم با ارزش من بود!!؟؟هه فکرای مزخرف نکن نگاه منظورش آرتان بوده....با صدای باز شدن در اتاقم به خودم اومدم...بهراد بود....گوشیمم تو دستش بود...آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم....بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و روبه رو ایستاد...گوشی رو گذاشت روی میز و زل زد به من....بیشعوووور تشکر کن ازم خوووو...زیر نگاه خیره اش بدجوری معذب بودم سرم رو انداختم پایین....بعد از چند لحظه ...جوری که احساس کردم الان که استخون هام بشکنه محکم محکم....بهراد بود..سفت بغلم کرده بود....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    یه حس خاصی داشتم...خیلی سفت بغلم کرده بود....مردی که خیلی دوسش دارممم....الان تو بغـ*ـل مردی بودم که دوسش دارممم....به خودم اومدم...دستام رو بالا آوردم و بغلش کردم....تمام تنم داغ بود...چشمامو بستم و عطر تنش رو با تمام وجودم حس کردم....تو این آغـ*ـوش احساس آرامش داشتم...احساس امنیت...دلم نمی خواست ازش جدا شم....خدایا من چم شده...بعد از چند لحظه به خودش اومد و از من جدا شد....منم با هر سختی که بود از آغوشش بیرون اومدم...روبه روم وایستاد..فاصله اش باهام خیلی کم بود....
    بهراد:خیلیی ازت ممنونم نگاه....خیلی نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم تو منو از دست اون شیطان نجات دادی...
    لبخندی زدم و گفتم:خواهش می کنم کاری نکردم هرکسی جای من بود شاید همین کارو می کرد....لبخندی زد و هیچی نگفت...ازم فاصله گرفت و اومد به سمت در بره که سرجاش ایستاد...برگشت سمتم و به ساعتش نگاه کرد....
    بهراد:ساعت کاری تموم شده نمی خوای بری خونه!!؟؟
    _چرا دیگه می خواستم وسایلم رو جمع کنم....
    _اوکی ماشین آوردی!!؟؟
    _نه با آژانس میرم....
    اخمی کرد و گفت:وسایلت رو جمع کردی بیا پایین خودم می رسونمت...
    اومدم اعتراض کنم که گفت:پایین...تو ماشین منتظرتم....این رو گفت و رفت....ای بابا رو حرف اینم که نمیشه حرف زد!!!!
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    با یاد آوری چند لحظه پیش لبخندی روی لبم نشست...از اتاقم خارج شدم و به سمت آسانسور راه افتادم.....
    وقتی از آسانسور پیاده شدم....در شیشه ای ساختمون شرکت رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم....روبه روم بهراد رو دیدم که توی ماشینش نشسته....به سمت ماشینش رفتم و در رو باز کردم و نشستم....نگاهی به من انداخت و راه افتاد....یکمی گذشت که گفت:
    _پس فردا عقدشون...
    با لبخند گفتم:آره....
    _عقد داداش من و خواهر تو...خیلییی خوشحالی!!؟؟
    عین بچه ها دستامو کوبیدم بهم...با ذوق گفتم:واااااای آره خیییلییی هیجااان دارم‌.....
    تک خنده ای کرد و گفت:منم خوشحالم ولی مثل تووو انقدر هیجان ندارم خانوم کوچولو....
    _بعله خب مردی گفتن زنی گفتن....میشه به من نگید خانوم کوچولو!!؟؟
    خنده ای کرد و گفت:چراااا!!!؟؟
    _خو من که کوچولو نیییستم.....
    شیطون گفت:چراااا هستی...صداش رو بلند تر کرد و گفت:خانووووم کووووچوووولووووو...
    با حرص دستامو مشت کردم و گفتم:خانوووممم کوچولو نیییستم....
    دوباره شیطون گفت:هستی
    _نیییستم....
    _هستیییی
    _نیییییستم...
    _هستی....
    _نییییستم....
    گفتم هسستیییی....
    دست به سـ*ـینه نشستم و گفتم:اصلا شما فکر کن هستم مهم نیس.... و رومو اونور کردم...خنده ای طولانی کرد و گفت:خیلی خب ببخشید نیستی...خوبه خانوم بزرگ....
    وااااا این امروز چقدر با من مهربوون شده!!!!
    دست از لجبازی برداشتم و گفتم:حالا که خیلی اصرار می کنی میبخشمت....
    _اووووو خیلی ازتون متشکرم خانووم....
    تو چهار راه وایستاده بودیم چراغ قرمز بود که تقه ای به شیشه طرف بهراد خورد...شیشه رو پایین کشید...یه دختر کوچولو که یه سبد حصیری مانند که توش یه خییلییی گل بود...بود
    دختره:آقا آقا نمی خوای واسه خانومت به این خوشگلی گل بخری!!؟امروز روز عشق هااا.... بهراد خنده ای کرد و لپ دختره کشید مهربون گفت:چرا میخرم....
    دختره اومد یه گل رز قرمز به بهراد بده که بهراد به سبد اشاره کرد و گفت:من همشو می خرم.....چشام تا آخرییین حدتوان باز شد وااا این امروز یه چیش هست....
    دختره سبد رو به داخل ماشین داد و گفت:خوش به حالت خانوووم...چه آقای جنتلمنی داریااا راستی خییلییی بهم میاین.....من گونه هام سرخ شد و سرم رو انداختم پایین اما چرا از حرفاش ناراحت نشدم تازه خوشمم اومد....
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بهراد پول رو حساب کرد و سبد رو به سمتم گرفت....با تعجب بهش نگاه کردم....
    که با لبخند گفت:بگیر دیگه خانوم بزرگ...چراغ سبز شده...نگاهی به جلو انداختم...حق با بهراد بود چراغ سبز شده بود...راه افتاد که با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چرااا این کارو کردین!!!؟؟
    _چرا نداره خانوم بزرگ واست گل خریدم دیگه....
    _اخه این همه!!؟؟
    _اره...مگه چیه!!؟
    _اخه خیییلییی زیاده....
    _نه خانوم بزرگ هیچم زیاد نیست تازه کلی طول میکشید تا خانوم کوچولو...به من نگاه شیطونی انداخت و گفت:تورو نمیگماااا....اون خانوم کوچولو که ازش گلارو گرفتیم..این گل هارو بفروشه هم به خانومم کوچولو کمک کردم هم خانوم بزرگ رو انگار خوشحال کردم....
    خنده ام گرفت بود از حرفاش خیلیی بامزه این حرف هارو میزد....
    _اااااا به من نگید خانووم بزرگ دیگه...
    _وااا چرا!!؟؟
    _خب مگه من پیرزنم که بهم میگی خانوم بزرگ...!!!!!
    ابروهاشو بالا انداخت و گفت:باشه پس میگم خانووم کوچولووو....
    با اعتراض گفتم:اااااااا نه دیگه....
    تک خنده ای کرد و گفت:عجباااا بهت میگم خانووم کوچولوو میگی من که کوچولو نیستم بهت میگم خانووم بزرگ میگی مگه من پیرزنم پس شما بفرما من چی بگم بهتون....
    _هرچی دوس دارین اما اینارو نگید....
    خنده شیطونی کرد و گفت:د نه دیگه اخه من دوس دارم اینارو بگم....
    به حالت قهر رومو برگردوندم که گفت:باشششه بهت میگم خانوووم خوشگله خوبه!!؟؟
    با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم:آهااااان...خوشم میاد راستگو هستی واقعیتو می خوای بگی....
    خنده ای کرد و گفت:از گلا خوشت اومد.!!؟
    من عاشق گل رزم...بوش بهم آرامش میده....بخاطر همین گفتم:اهوووم مرسییی...خیلی خوشگلن من عاشق گل رزم بوش بهم آرامش میده...
    با حیرت به سمتم برگشت و گفت:واااای نه چه تفاهمی!!!!!
    با تعجب گفتم:شماهم اینجوری هستین....
    خندید و گفت:بعله با اجازتون....
    لبخندی زدم ویه گل رز قرمز و یه دونه سفید از سبد بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم....
    پس اینارو از من قبول کنید....آقای محترم....
    _اوووه ممنون از شما خانووم بزر....خانوووم خووشگله....
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    خنده ای کرد و گل هارو از دستم گرفت و بوشون کرد....به سبد پر از گل توی دستم نگاه کردم...یه عالمه گل رز قرمز و بعضی هاشونم سفید....چرا بهراد این همه گل رو واسم خرید!!؟چرا وقتی اون دختر اون حرف هارو زد اونم مثل من ساکت بود!!؟اصلا چرا به حرفاش لبخند میزد...چرا اونجوری بغلم کرد!!؟؟چرا!!چرا!!چرا!!کلی چرا ی بی جواب تو ذهنم بود...شاید همه اینها فقط واسه تشکر کاری که کردم....یا شایدم....اه....تو همین فکرا بودم که به خودم اومدم و دیدم رسیدیم....ای کاش هیچوقت نمیرسیدیم!!!!ای کاش هیچوقت امروز تموم نشه!!!!ای کاش...!!!به بهراد چشم دوختم..با یه حالت خاصی بهم نگاه می کرد...لبخندی زد و گفت:چیه!!؟دلت نمی خواد از اینجا بری!!؟
    دلم می خواست فریاد بزنم بگم نه بپرم بغلش و بگم دوستت دارم اما نمیشد....
    لبخندی زدم و گفتم:مررسییی بابت اینکه رسوندیم...و صدالبته بخاطر گل ها....
    در پاسخم لبخندی زد و گفت:خواهش می کنم خانوم کوچولو...نه نه خانوم بزرگ...ااا نه نه خانوم خوشگله....
    خنده ای کردم...این امروز چقدر مهربون شده این همون بهراد مغروریه که در جواب سلام من فقط سرش رو تکون میداد....
    _شب خوش....
    _شب خوش....
    این رو گفتم و از ماشین پیاده شدم...از پله ها بالا رفتم و اومدم در رو باز کنم که در توسط مامانم باز شد...با لبخند گله گشادی به من نگاه کرد...رفتم تو و گفتم:سلام مامانی...
    _سلام دختر خوشگلم خسته نباشی مامان...
    _مرسییی نیاز کوو بابا کوو!!؟
    _بابات که سرکار نیازهم بیرون با آرتان مامان خنده ای دندون نما کرد و گفت:خب تعریف کن چی گفت!!!
    با تعجب پرسیدم:کی!!؟
    _آقا بهراد دیگه دیدم از ماشینش پیاده شدی...
    _آهان هیچی چی باید بگه....
    مامان بادش خالی شد و گفت:یعنی نگفت بهت!!؟
    با حیرت گفتم:چیووو!!!!؟؟؟
    _ازت خواستگاری نکرررد!!!؟؟
    چشمام شده بود اندازه دوتا دیگ...شایدم بزرگ تر....با تعجب فراوان گفتم:خوااااستگاررررری!!!!؟؟؟
    _آره دیگه اخه خواستگاری نیاز هی تورو نگاه می کرد گفتم بهت حسی داره به نیاز که گفتم گفت منم همین احساس رو می کنم...نیشش شل شد باز و ادامه داد:واالاه من که از خدامههه تورو بدم به یه همچین پسر آقا و متینی از شرت راحت شم....
    _اااااااااا مامان!!!؟؟
    _یامان....مامان نداره که...از خوداتم باشه پسر به این آقایی..به این سنگینی...ماشالاه ماشالاه چقدر متین اخه این پسر....
    خخخخ فکر کنم مامانمم عاشقش شده....
    با شیطنت گفتم:مامان میگم می خوای بیاد تورو بگیره!!؟انقدر خوشت اومده!!؟؟
    مامان یدونه درست و حسابی خوابوند پس کلم و گفت:خفه شو دختر چش سفید...برو برو لباساتو عوض کن مامان بیا یه چیزی بخور ....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    زیر لب باشه ای گفتم...اومدم از بغلش رد شم برم....که یکدفعه گفت:وایستا ببینم...
    دوباره به سمتش برگشتم.....
    _بله مامان جون!!!؟
    مشکوک نگاهم کرد و گفت:پس اون سبد چیه تو دستت!!!
    _این!!؟سبد گل دیگه....
    _اااا نه بابا راست میگی!!!کور که نیستم دیدم سبد گل....کی واست گرفته!!!؟
    لبخندی روی لبم نشست...اما مامان نباید میفهمید چه حسی به بهراد دارم....صدامو صاف کردم و گفتم:
    اممم چیزه...یه دختره کوچولو سرچهارراه خیلی اصرار می کرد یه گل ازش بخریم آقا بهرادم دلش سوخت همشو خرید داد به من سبد رو....
    مامانم نیشش تا بناگوش باز شد....و گفت:ااااا دستشون درد نکنه....
    _حالا بازجویی تموم شد میشه برم!!؟؟
    _هان آره فعلا تموم شد...حالا برو لباساتو عوض کن بیا شاید یه چیزی دوباره یادم اومد...
    باشه ای گفتم از کنارش رد شدم و به اتاقم رفتم....در رو بستم و بهش تکیه دادم....همونجا نشستم....چشمامو بستم...یا یادآوری امروز لبخندی نشست روی لبم....با یادآوری بغـ*ـل کردنم...گل خریدن واسم....اذیت کردنم تو ماشین....چقدر امروز روز قشنگی بود....ای کاش هیچوقت تموم نمیشد....راستی دختره گفت امروز روز عشق....یعنی ولنتاین امروز!!!؟راستش از این که امروز کنار من بود خیلی خوشحال شدم...چون تو این روز پسرا معمولا پیش دوست دختراشونن....بالاخره به خودم اومدم و سبد گل رو از روی زمین برداشتم....دلم می خواست همشون رو نگه دارم....اما توی این سبد خشک میشدن....از اتاقم بیرون رفتم....
    _مامان دوتا گلدونی چیزی به من میدی!!؟
    _می خوای چیکار!!؟؟
    _گل هارو بزارم توش اینجوری خشک میشن....
    _آهان وایستا الان بهت میدم...
    به سمت یکی از کابینتا رفت و دوتا ظرف گلدون مانند بزرگ درآورد....دوتاشونو پر آب کرد...یکی شو خودم بردم تو اتاقم اون یکی رو هم مامان آورد...
    ظرف ها رو روی میز گذاشتیم....
    مامان:می خوای کمکت کنم!؟؟؟
    _نه مرسییی خودم میچینم....
    مامان زیر لب باشه ای گفت و از اتاق خارج شد....منم با دقت شروع کردم به گذاشتن گل ها در ظرف ها....دیر یا زود خشک میشدن...اما حداقل اینجوری چندروز بیشتر می تونم نگه شون دارم......
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا