- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
به سمت نیاز رفتم...می دونستم اگه این یک دقیقه دیگه ای اینجا می موند می ترکید از خنده...
_باباجون من میرم لباسامو عوض کنم نیاز هم بیاد لباسامو جمع کنه من حوصله ندارم...
نیاز ابروهاشو بالا انداخت و گفت:وااا مگه من کلفتتم...
واااای این چرا انقدر خنگه!!!!!یه یواشکی یه چشم و ابرو واسش اومدم و یه لگد به پاش زدم...داش صداش در می اومد...که بابا خندید و گفت:باشه دخترم برید....
دست نیاز رو کشیدم و به سمت اتاقم بردم.....
یهو پریدم بغلش...
_واااااییی نیاززز خیلی خوشحالم....
نیاز بغلم کرد و خندید...
_دیوونه....
ازش جدا شدم و پرسیدم:تو می دونستی!!؟
روی تخت نشست و گفت:نه به من چیزی نگفته بود بخاطر همین تعجب کردم...
_الهییی می خواسته سوپرایز شییی...
ابروهاشو به معنی نمی دونم بالا انداخت....
_ایشالا قسمت شماهام میشه دیگه...
_کیا!!؟؟
چشمکی زد و گفت:نگاه کماندو و چلغوز خان گنده بکه روانی...
دوباره اون یادم افتاد...هه اون خانواده داشت...بچه داشت...
نیاز که انگار فهمید چه اشتباهی کرده این حرف رو زده گفت:خب اون بچه که بچه بهراد نیس...خودش که اینطور میگه بعدشم تو که دوسش داری اونم معلومه دوستت داره دیگه....
_هه اون خانواده داره نیاز در ضمن نه من اونو دوست دارم نه اون منو!!!
نشستم کنارش که دستمو گرفت و لبخندی زد:خودتو گول نزن عشق من...خودت خوب می دونی که دوسش داری اونم تابلوئه دوستت داره...لبخندی زد و ادامه داد:می دونستی پاک ترین و قوی ترین عشقا از تنفر به وجود میاد!!؟
سرم رو انداختم پائین و چیزی نگفتم...
نیاز بحثو عوض کرد و با لحن بامزه ای گفت:ای واااااای حالا من چی بپوشم!!!؟؟
_وایییییی آرهه من چییی بپوشم!!!؟
میگم فردا که دانشگاه داریم پس فردا تو سرکار نرو بریم خرید..
_میرم ولی زود زود بر می گردم...
_آهان آره باشه....
********
دو روز بعد....
_باباجون من میرم لباسامو عوض کنم نیاز هم بیاد لباسامو جمع کنه من حوصله ندارم...
نیاز ابروهاشو بالا انداخت و گفت:وااا مگه من کلفتتم...
واااای این چرا انقدر خنگه!!!!!یه یواشکی یه چشم و ابرو واسش اومدم و یه لگد به پاش زدم...داش صداش در می اومد...که بابا خندید و گفت:باشه دخترم برید....
دست نیاز رو کشیدم و به سمت اتاقم بردم.....
یهو پریدم بغلش...
_واااااییی نیاززز خیلی خوشحالم....
نیاز بغلم کرد و خندید...
_دیوونه....
ازش جدا شدم و پرسیدم:تو می دونستی!!؟
روی تخت نشست و گفت:نه به من چیزی نگفته بود بخاطر همین تعجب کردم...
_الهییی می خواسته سوپرایز شییی...
ابروهاشو به معنی نمی دونم بالا انداخت....
_ایشالا قسمت شماهام میشه دیگه...
_کیا!!؟؟
چشمکی زد و گفت:نگاه کماندو و چلغوز خان گنده بکه روانی...
دوباره اون یادم افتاد...هه اون خانواده داشت...بچه داشت...
نیاز که انگار فهمید چه اشتباهی کرده این حرف رو زده گفت:خب اون بچه که بچه بهراد نیس...خودش که اینطور میگه بعدشم تو که دوسش داری اونم معلومه دوستت داره دیگه....
_هه اون خانواده داره نیاز در ضمن نه من اونو دوست دارم نه اون منو!!!
نشستم کنارش که دستمو گرفت و لبخندی زد:خودتو گول نزن عشق من...خودت خوب می دونی که دوسش داری اونم تابلوئه دوستت داره...لبخندی زد و ادامه داد:می دونستی پاک ترین و قوی ترین عشقا از تنفر به وجود میاد!!؟
سرم رو انداختم پائین و چیزی نگفتم...
نیاز بحثو عوض کرد و با لحن بامزه ای گفت:ای واااااای حالا من چی بپوشم!!!؟؟
_وایییییی آرهه من چییی بپوشم!!!؟
میگم فردا که دانشگاه داریم پس فردا تو سرکار نرو بریم خرید..
_میرم ولی زود زود بر می گردم...
_آهان آره باشه....
********
دو روز بعد....
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: