کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,869
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاقم راه افتادم....
*********
تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم تا کلاس ها شروع شه...بچه ها داشتن حرف میزدن اما من با گوشیم بازی میکردم...که حرف سحر توجه ام رو جلب کرد....
سحر:بچه ها این دختره الناز رو میشناسید!!؟؟
دریا:آره همون که با این سارا چندش میگرده...
ترنم:همون دختره که کل صورتش مصنوعیه!؟؟
سحر:آره آره...می دونید کی قبلا دوست پسرش بوده....
ترنم:نه از کجا بدونیم!؟؟
_حدس بزنید خو...
دریا:تمایلیم ندارم بدونم....
سحر نگاهی به همه ما کرد و گفت:استاد خدابنده....
دهن هممون دومتر باز موند...مخصوصا خود بنده....
نیاز:چیییییی!!؟؟تو از کجا میدونی!!؟
_یه بار که با این دختره سارا حرف میزدم اون به من گفت...
دریا:اه اه مردشووور...این دختره چندش مگه چی داره ایکبیری!!؟!!!!خدابنده ام چه بد سلیقه هستاااا....
سحر:دیوونه فکر کردی از سر علاقه دوسش داشته و باهاش بوده نه خررره....یه مدت باهاش خوش گذرونی کرده ولش کرده...تازه سارا که خییلیی از خدابنده بد میگفت...
نیاز:غلط کرده خیلیمم آقا بهراد ادم خوبیه دوست آرتان هاااا...
_چمیدونم والا این دختره که اینجوری میگفت...میگفت دخترا واسش حکم اسباب بازی رو دارن....
نیاز:غلط کرده....
_ولیی منم با حرفاش دیگه از خدابنده خوشم نمیاد بدم اومده ازش...
بی توجه به حرف سحر اینا به فکر فرو رفتم...من اصلا از بهراد بدم نیومد...چون بهش اطمینان داشتم...حرفش رو باور کردم همون حرفی که بهم گفت دخترایی مثل گیلدا واسش بی ارزشن...اما دختری که با گیلدا و امثال اون فرق داشته باشه واسش حکم پرنسس رو داره...اره همین بود...اون آدم بدی نیست از فکر بیرون اومدم که سحر گفت:به نظرم بهش میخوره آدم درستی نباشه....نمیدونم چرا اما با این حرف سحر جووش آوردم و گفتم:سحر درست نیست در مورد چیزی که با چشمای خودت ندیدی قضاوت کنی....به نظر من دخترای بی ارزشی مثل سارا و الناز لایق یه همچین رفتاری هستن....
سحر با تعجب گفت:هرچی هم که باشه لایق این نیستن که باهاشون بازی بشه....
حق به جانب جواب دادم:جدی!!؟اوکی چرا کسی با تو یا من یا دریا ترنم و نیاز تاحالا چنین رفتاری نکرده!؟؟به رفتار خودت نگاه کن دقت کن...تو کدوم از حرکات و رفتارات مثل دخترایی مثل الناز.!؟؟؟سحر خییلییی قاطعانه جواب داد:معلومه هیچ کدوم....
_خب پس چی میگی!!؟؟پس دختر داریم تا دختر....اونا بی ارزش شمرده میشن چون خودشون خواستن....باهاشون بازی میشه چون خودشون این رو انتخاب کردن...وقتی یه دختر واسه یه پسر عشـ*ـوه میریزه یا هرچی خودش به اون اجازه رد شدن از خط قرمزهارو میده...آخرش هم فقط خودش آسیب میبینه...
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نفسی تازه کردم و باز ادامه دادم:دخترا دو جور زندگی می کنن یا غرورشون رو نگه میدارن و با ارزش زندگی میکنن یا غرورشون رو کنار میزارن و بی ارزش زندگی میکنن...
    خودشون رو بی ارزش میکنن...با همین کارایی که واسه خیلیاشون باعث افتخار...در واقع با همین کار هم فریاد میزنن که من آدم بی ارزشی هستم...من یه دختر بی ارزشم....من یه اسباب بازیم...من عقده ای هستم تشنه محبت الکی شماها هستم....
    حرفام که تموم شد به بچه ها نگاه کردم...دریا و سحر و ترنم با تعجب...اما نیاز با لبخند رضایت بخشی به من نگاه می کرد...
    سحر:حرفات کاملا درسته هیچ شکی توش نیس اما..تو خودت گفتی که با کارهاشون فریاد میزنن من یه عقده ای هستم تشنه محبت های الکی شماها...اما نگاه خب حتما یه کمبود هایی تو زندگیشون داشتن که اینجوری شدن...
    به حرفاش فکر کردم این حرفش درست بود....گفتم:آره خب...اینجوری هم هست اما نه درمورد همشون..اوناییم که اینجوری بودن میتونن یه جور دیگه جلب توجه کنن..‌غرور داشته باشن و خودشونو بی ارزش نکنن...قربون صدقه هرکس و ناکسی نرن...اینجوری باعث میشن عین یه پرنسس باهاشون رفتار شه....محبت های واقعی بهشون بشه...نه محبت های الكی...چون اون موقع است که یه پسر اونو باارزش میبینه و میفهمه که اون با بقیه فرق داره.....
    سحر:بعله من کاملا قانع شدم خانوم دکتر...نگاه تو چرا نرفتی روانشناسی روان پزشکی چیزی بشی....
    با تعجب پرسیدم:چرا!!؟؟
    _آخه یه جوری قانعم كردی احساس کردم یه روانشناس داره باهام صحبت میکنه...
    لبخندی زدم و گفتم:دیوونه....
    نیاز:قربونش بشم من خواهر منه دیگه....
    دیگه کلاس هآ کم کم داشت شروع میشد ماهم از جامون بلند شدیم و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادیم....
    ************
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    از اتاق بهراد خارج شدم...سرم پایین تو یه سری برگه بود...
    درو بستم و اومدم به سمت اتاقم برم که به یه چیز سخت برخورد کرد...برگه ها از دستم افتاد...
    روبه روم یه مرد خیلی قد بلند ایستاده بود...لابد من به ایشون برخورد کردم دیگه....برگه هارو جمع کردم و از جام بلند شدم...پسره با یه حالت خیره ای به من نگاه کرد و بعدش گفت:سلام...ببخشید خیلیی معذرت می خوام...
    _اشکالی نداره.....
    اومدم از بغلش رد شم که گفت:ببخشید خانوم.....و مکث کرد...
    _کیانی هستم...
    _آهان بله خانوم کیانی..شما منشی شخصی بهراد هستید!!!؟؟
    _بله چطور!!؟
    _هیچی من مفخم هستم دوست آقای خدابنده و آقای صفوی...
    چند قدم به من نزدیک تر شد و گفت:فکر می کنم شما باید خواهر خانوم آرتان باشید...
    _بله همینطور
    _خوشبختم از آشناییتون....
    این رو گفت و دستش رو جلوآورد....اما من فقط بهش نگاهی کردم و لبخندی زدم....
    _منم همینطور....
    بنده خدا که دید بخاری از من بلند نمیشه دستش رو عقب کشید....
    _من باید برم با اجازه اقای مفخم....
    _روز خوش....
    این رو گفت و به سمت اتاق بهراد رفت...
    من هم رفتم و وارد اتاقم شدم....
    این پسره از کجا میدونست من خواهر زن آرتانم....یا منشی شخصی بهراد!!؟خو خنگه لابد آرتان بهش گفته بوده که خواهر زنش هم تو شرکتش کار میکنه....ولی ماشالاه ماشاله چه پسر خوشتیپی بود به چشم برادری....ااااا نگاه جدیدنا خییلی چشم سفید شدیا...چشاتو درویش کن دختر....بعد از چند لحظه بیخیال دعوا کردن خودم شدم و مشغول کارم شدم....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بعد از حدودا دو سه ساعت گوشیم زنگ خورد...به صفحه اش نگاه کردم نیاز بود....
    _جوونم نیاز!!؟
    _سلاممم خواهریی خسته نباشیییی....
    _مرسسیی عزیزم...
    _نگاه زنگ زدم بگم امشب بیرون دعوتیم...
    _به چه مناسبت!!؟؟
    _آرشاوین دوست آرتان اینا از فرانسه تازه برگشته....
    _اااا خوش اومده خب به سلامتی این چه ربطی داشت!!؟
    نیاز پووفی کشید و گفت:خووو خنگه خدااا...امشب مارو دعوت کرده..‌
    _خو تو و آرتان رو دعوت کرده به من چه نخود شم این وسط کجا بیام!!؟
    _نه دیگه تورو ام دعوت کرده....
    شاخام زد بیرووون واااا این دوست اینا منو از کجا میشناسه...نکنه همین...همین پسره اس که بهش برخورد کردم!!؟؟اااا آره خودشه فکر کنم....
    _باشه حالا تاشب....
    _نگاه مسخره بازی درنیار میایا!!؟؟
    _باشه بابا میام رئیس امر دیگه ای نیست!!؟
    _نه میبینمت بووس بای...
    _باااای....
    اه دراااز بد قوااره...حالا نمیشد منه بی نوا رو دعوت نکنی!!؟من میرسم خونه عین مرده متحرکم اونوقت پاشم با شما بیام بیرون شام!!!؟اه....پوووفی کشیدم و با بی حوصلگی مشغول انجام دادن کارهام شدم...
    *****
    نفس نفس زنان جلوی در خونمون ایستادم و زنگ رو زدم...بعد از چندلحظه در توسط نیاز بازشد...رفتم تو...
    نیاز:سلام خسته نباشییی....
    _سلام مرسییی ..
    نگاهی بهش انداختم ادامه دادم:داری حاضر میشی!!؟
    _آره دیگه توام برو حاضر شو....
    _میگم نیاز جوونممم...نیاز خوشگله...نیاز فدات شم..نیاز عش....
    وسط حرفم پرید و گفت:ننننننننننهههههه....
    با تعجب پرسیدم:وااا تو از کجا میدونی من چی می خواستم بگم!!!
    خیلی خونسرد جواب داد:معمولا وقتایی که می خوای خرم کنی و یه چیزی ازم می خوای این شکلی لووس میشی الانم می دونم چی می خوای نه نمیشه بدو برو حاضر شووو....
    چهره ای طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم:دخترم دخترای قدیم احترام میزاشتن به خواهر بزرگترشون.....
    _خب حالا اون دو مین تو به رخ من نکش زود باش برو حاضر شوووو زووود....
    این رو گفت اما من قیافه مظلومی به خودم گرفتم و سرجام ایستادم...تا شاید دلش بسووزه...اما نه تنها دلش نسوخت بلکه دستمو کشید و به سمت اتاقم برد بعد هم پرتم کرد تو اتاقم...بعدش هم خییلیی خونسرد به سمت اتاقش رفت....
    ایییییش....اینم قاطی داره ها...عین اسب دور از جون خودشو خواهرش رم میکنه...والاه...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    چاره ای نبود باید میرفتم....وگرنه می دونستم نیاز تا دوهفته باهام حرف نمیزنه....
    از روی ناچاری به سمت کمد لباس هام رفتم....هوا دیگه گرم که نه ولی سرد هم نبود....یه مانتو کتی پاییزه قرمز...روسری ساتن مشکی...و شلوار مشکی از توی کمدم بیرون کشیدم....مانتویی که تنم بود رو دراوردم و به سمت آینه رفتم....حوصله آرایش کردن آنچنانی نداشتم....خط چشم که داشتم توی چشمم رو هم مداد کشیدم...یه کمی کرم زدم و یه رژ گونه آجری هم زدم....و در آخر هم یه رژ پوست پیازی کمرنگ زدم...خوب بود دیگه....به سمت مانتو شلوارم رفتم و پوشیدمشون...
    بعد هم جلوی آینه رفتم و روسری ام رو به صورت مادمازلی بستم...کیف دستی مشکیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم....
    زنگ خونمون بلند شد به سمت در رفتم و در رو باز کردم....آرتان بود...لبخندی زد و گفت:سلاممم حاضرین!!؟
    _من که آره نیاز رو نمی دونم....
    نیاز از توی راهرو داد زد :الان میام الان میام...منم از خونه خارج شدم و کفشهامو پوشیدم....
    بعد از چند لحظه نیاز اومد و سه تایی از پله ها پایین رفتیم و سوار ماشین آرتان شدیم
    ....در طول راه اون دوتا حرف میزدن اما من فقط گوش میکردم گویا به یه رستورانی می خواستیم بریم که خارج از شهر بود...یعنی بهراد هم میاد!!؟نمی دونم....اصلا به من چه میاد یا نه....بعد از تقریبا یه ساعت رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به نظر میرسید جای قشنگیه...وارد شدیم...واقعا دکور محشری داشت...همچی چوبی بود و به حالت وسایل قدیمی...چنجا هم حوض های کوچولو بود....صندلی نبود و همه تخت بود...که توی اتاقک های کوچولو شیشه ای قرار داشت....
    یکی از اون هارو انتخاب کردیم و رفتیم نشستیم....بعد از چند لحظه گارسون اومد و پرسید:چی میل دارید آقا!!؟
    _ما منتظر دو نفر دیگه هم هستیم فعلا هیچی ممنون....
    _آهان پس مجددا مزاحمتون میشم...
    این رو گفت و رفت....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    بعد از تقریبا چند دقیقه تلفن آرتان زنگ خورد...
    _جونم داداش!!؟
    _..........
    _آره آره بیا بیا جلو...بعد دستش رو تکون داد و ادامه داد:نگا آره اونور....
    _.............
    _دیدیم اوکی....
    تلفن رو قطع کرد برگشتم به روبه روم نگاه کردم...بهراد و آرشاوین رو دیدم که به سمت ما میان...بعله حدسم درست بود...آرشاوین همونی بود که امروز باهاش برخورد کردم....بهمون رسیدن بهراد سلامی به هممون کرد و اومد و درست بغـ*ـل من نشست...آرشاوین هم رو به روم...
    آرشاوین:به به سلامم...
    آرتان:سلام چطوری!؟؟دستش رو به سمت نیاز گرفت و گفت:نیاز خانوم خانومم بنده...
    آرشاوین: سلام خوشبختم خانوم...
    نیاز لبخند خانومانه ای زد و گفت: سلام من هم همینطور....
    آرتان دستش رو به سمت من گرفت که من رو معرفی کنه که.....
    آرشاوین وسط حرفش پرید....
    _بعله نگاه خانوم خواهر زن شما آقا آرتان...
    آرتان با تعجب ازش پرسید:شما همدیگرو میشناسید!!؟؟ به بغـ*ـل دستم یعنی بهراد نگاه کردم که با اخم غلیظی به آرشاوین که با لبخند به من چشم دوخته بود نگاه می کرد...ولی این از کجا می دونست اسم من نگاه!!!؟
    آرشاوین:آره امروز جلوی در اتاق بهراد باهاشون آشنا شدم...بعد رو کرد به من و گفت:بازهم خوشبختم از آشناییتون خانوم....
    لبخندی زدم و گفتم:همچنین....
    که بعد از این حرفم دوباره با اخم غلیظ بهراد مواجه شدم....
    وااااااا.....این چشه باز امروز!!؟؟تیک گرفته فکر کنم باز...این کلا شبیه علامت سوال و علامت تعجب و شکلک های اخمالووو....
    آرشاوین:خب ایشالا کی عروسی آقا آرتان!!؟؟
    آرتان نگاهی به نیاز کرد و گفت:قطعی معلوم نیست اما ایشالا تا چند ماه دیگه...
    _خوبه ایشالا مام دعوتیم دیگه!!!
    _این چه حرفیه پسر معلومه که دعوتی...
    آرشاوین لبخندی زد و رو به آرتان و نیاز گفت:ایشالا خوشبخت بشید...
    آرتان دستی به روی شونه آرشاوین زد و با علامت سر ازش تشکر کرد...
    و نیاز زیر لب گفت:ممنونم....
    بعد ازچند لحظه گارسون اومد و بعد از اینکه سوارش غذاهارو گرفت رفت...خلاصه اون شب ما هم شام خوردیم...و کلی به حرفای آرشاوین خندیدیم...آرشاوین خییلیی پسر بامزه ای بود فقط مارو می خندوند...هربار که من به حرفاش میخندیدم...با اخم شدیید غلیظ بهراد رو به رو میشدم...که صدبار به شکر خوردن میوفتادم که چرا خندیدم به حرفاش...علاوه بر این آرشاوین در طول شب بدجوری به من خیره بود که باعث میشد اخم بهراد غلیظ تر و وحشتناک تر بشه....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ************
    بغـ*ـل صندلی بهراد وایستاده بودم....ازم خواسته بود نظرم رو در مورد پروژه ای که همون اول بهم گفته بود ....... بگم...مشغول گفت و گو در این مورد بودیم که گوشیم زنگ خورد...گوشیم روی میز بود...بهراد نیم نگاهی بهش انداخت...و از جاش بلند شد..‌گوشیم رو برداشتم...به صفحه اش نگاه کردم....عشقم....(فکر بد نکنید هاااا شماره بابامو عشقم سیو کردم...)....به بهراد نگاه کردم با اخم غلیظی بهم نگاه می کرد...یه فکر شیطانی به سرم زد...بزار ببینم عکس العملش چیه!!!!جواب دادم:
    جووونم!!؟؟؟
    _سلام بابایی...
    _سلام عششقممم(روی کلمه عششقم تاکید کردم)
    _دختره بابا چطوره!!؟
    _حالا که عشقش زنگ زده بهتر از این نمیشه...
    _قربونت برم بابایی زنگ زدم حالت رو بپرسم....
    _مرررسییی عزیز دل منی شماااا....فقط من الان یه جایی ام نمی تونم درست حرف بزنم....
    به بهراد نگاه کردم از عصبانیت سرخ سرخ بودااا...خخخخخخخخ.....حقتهههه....
    _باشه بابایی سرکاری!!؟
    با حالت لووسی جواب دادم:اوووهوووممم
    _باشه بابایی خسته نباشی برو فعلا...
    _فعلا عشقم...بوووس...
    این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم...به بهراد عصبی نگاه کردم و گفتم:ببخشیداااا ولی باید جواب میدادم....
    پوزخندی زد و گفت:بله متوجه شدم...این رو گفت و به سمت پنجره رفت و جلوش ایستاد...بعد از چند لحظه گفتم:خب شروع کنیم!!؟
    _نخیر...شما بفرمایید تو اتاقتون راحت با عشقتون صحبت کنید...
    _آهان بله حتما...این رو گفتم و اومدم به سمت در برم که...با حرص گفت:ایشون مشکلی ندارن دستیار شخصی یه مرد غریبه هستید...!!!؟؟؟؟.
    لبخند حرص دربیاری زدم و گفتم:اووومم نه در جریان هستند اجازه گرفتم ازشون...
    غضبناک بهم نگاه کرد و چیزی نگفت....
    من هم روم رو ازش گرفتم...و از در خارج شدم....داشتم میترکیدم از خنده...تند تند به اتاقم رفت و در رو بستم....شروع کردم به خندیدن....واااااییی وااایییی خیییلییی باحال بود قیافه اش...عین لبو قرمز بووود...وااایییی خدااا...چه حالی دادا....خوب حرصش دادم...‌
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    عین لبو قرمز بود...وایییییی خدا....چه حالیی دادا خوب حرصش دادم...
    ************
    داشتم تی وی نگاه میکردم......نیاز تلفن رو قطع کرد....اومد کنارم روی کاناپه نشست...توجهی بهش نکردم و به تی وی نگاه کردم....یهو کنترل رو برداشت و تی وی رو خاموش کرد....
    با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:ااااا دیوونه چیکار میکنی داشتم فوتبال نگاه میکردما...بده بده جااای حساسش بود....
    _لازم نکرده...بعدشم مگه تو پسری که فوتبال نگاه می کنی!!؟؟.....
    _وااا مگه فقط پسرا حق فوتبال دیدن دارن...بده من بده من....جون نیاز اذیت نکن....
    _نمیشه باید حواست به من باشه می خوام یه چیزی بگم....
    _باشه تو اونو بده من به حرفای توام گوش میدم....
    _خودتییییییی!!!!!
    _چی خودمم!!؟
    _همونی که فکر می کنی منم....
    _واااا خل و چل...
    دست از تقلا کردن برداشتم...اه نذاشت ببینما....من از بچگی استقلالی و بارسایی بودم...الانم بازی استقلال بود این خانوم نزاشت ببینم...اه جفت پا برم تو صورتشا....
    نیاز:همونطور که می دونی چند روز دیگه عید...
    _اااا به سلامتی خو چیکار کنم!!!
    _مامان اینا نمی تونن بخاطر کار بابا هفته اول بیان..من....
    وسط حرفش پریدم و گفتم:خودمم می دونم...اومدی تی وی خاموش میکنی که اینو بگی بده بده م....
    وسط حرفم پرید و گفت:وااایییی یه دقیقه لال مونی بگیر ببین چی میگم اخه دختر....نفس عمیقی کشید و ادامه داد:منو آرتانم تصمیم گرفتیم بریم شمال...توام باید بیای....
    یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:چیییییییی!!؟؟من بیام اونجا وسط شما عین برگ چغندر چیکار کنم!!!!
    نیاز یه دونه با کف دستش زد روی پیشونیم و گفت:برگ چغندر....فقط تو نیستی که...یکی دیگه هم میاد....
    با تعجب پرسیدم کی!!؟؟؟
    نیاز ابروهاشو بالا و پایین کرد و لبخندی شیطانی زد....وااااییییی نههههه....فهمیدم منظورش کیه!!!!
    روم رو ازش گرفتم و دست به سـ*ـینه نشستم:دیگه اصلا امکان نداره که بیام...
    _ااااااا نگاه می خوای بمونی اینجا تک و تنها چیکار کنی غاز بچرونی!!؟؟
    _نخیر...میگیرم میکپم خستگیم در بره بعدشم من با اون...چلغووز خااان گنده بکه روانیی هیچجا نمیام....
    _نکه حالا خیلیم ازش بدت میاد!!!!!
    _واااایییی نیاز فشارم....برو یه آب قند بیار....این رو گفتم و دستم رو روی سـ*ـینه ام گذاشتم....نیاز با تعجب گفت:وااا چرا!!؟؟
    به حالت عادی برگشتم و گفتم:اخه اسمش رو آوردی غش و ضعف رفتم..فشارم افتاد...ایییییشششش...من هیچم از اون خوشم نمیاد....
    بی توجه به من از روی مبل بلند شد و گفت:پس فردا راه میوفتیم...سال تحویل هم اونجاییم....چمدونتو جمع کن....
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:در هر صورت من که نمیام
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    نیاز یه کوسن از یکی از مبل ها برداشت و پرت کرد سمتم...که صاف خورد تو صورتم...در همون حالت هم گفت:تو غلط کردی مگه دست توئه!!؟؟باید بیای...
    همون کوسن رو برداشتم و به سمتش پرت کردم صاف خورد تو دماغش....شمرده شمرده گفتم: م....ن....ن...م...ی...ا....م
    _ش...م...ا...غ...ل..ط...ک...ر...د...ی...ن..م...ی...ا....ی
    باحالت حرص دربیاری گفتم:نمیییییییییامممممم
    نیاز پووووفی کشید و گفت:مییییاییییی....
    _نمییییام....
    _میای...
    _نمیااااام....
    _میاااااای....
    _گفتم نمیام....
    _گفتمممم میییااای...
    همونجور که به سمت مبل میرفتم گفتم:نمیاممم....روی مبل نشستم و پاهام رو دراز کردم و روی میز گذاشتم...
    _پوووووف نگاه اذیت نکن دیگه بیا دیگه....
    _نوووچ نمییاااام....
    _حیف...حیف...که بابا گفته یا توروهم میبرم یا خودمم نمیرم وگرنه می دونستم چیکار کنم باهات....
    _خخخخخخخخخخ ایول بابا....خووشم اومد....
    نیاز مظلوم نگام کرد و گفت:نگاه جووونم...نگاه خوشمله...نگاه...
    _هوووووی برو آرتانتو خر کنا....خیلییی خب باشه میام ولی شرط داره...
    با خوشحالی گفت:چه شرطی....
    _بیا اینجا جلوم زانوو بزننن ازم خواهش کن که افتخاار بدم بهتون بیام باهاتون...
    نیاز عصبانی گفت:خیییلیییی پررو شدیااااا....پاشوو بدو وسایلتو جمع کن...
    _باشه...ولی من که نمیاااامممم....اصن تو قبل عروسیی می خوای بری شمال چی غلطی بکنی داری خودتو ج....میکشی!!
    نیاز پوووفیی کشید و با حرص به سمتم اومد....با حرص گفت:نگاه جاان افتخار میدی مارو همراهی کنی!!!
    _نوووچ قشنگ زانووو بزن خوووشگل خواهش کن...
    نیاز بیچاره با حرص بهم نگاه کرد...حقشه نباید به من دستوور بده....اومد و قشنگ زانو زد و گفت:نگاه جاان خواهر نازم ازت خواهش میکنم با ما به شمال بیای....بعدش منتظر به من نگاه کرد...تکه ای از موهام رو گرفتم و دور دستم پیچدادم و گفتم:خییلییی خب باشه...بهتون افتخار میدم....ولی بهت بگمااا...هییی منو نچسبونی به بهرادا...هییی منووو باهاش تنها بزارییییا....
    _باشه بابا...نکه حالا خیییلیی بدت میاد مثلا ازش....
    _نییییازززز....
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    _باشه باشه ببخشید بابا...
    نیاز این رو گفت و به اتاقش رفت...منم از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.....
    *********
    صبح با تکون های یه نفر چشمامو باز کردم....بعله مثل همیشه کسی نبود جز نیاز خانوووم....بلند شدم و سیخ تو جام نشستم...
    _اه چته بابا!!؟؟ یه دیقه نمیزاری بخوابم...اه
    با چهره ای طلبکارانه بهم نگاه کرد و گفت:پاشووو ببینم پاشووو حاضر شووو می خوایم راه بیوفتیم....
    _چه خبره!!؟کله سحر!!!!
    _واسه شما کله سحر... ساعت ده ها...زود باش ببینم پاشو....
    این رو گفت و پتو رو از روم کشید....
    _اه اه یه دیقه نمیزاره خبرم بخوابم هی ور ور....غر غر کنان به سمت دستشویی رفتم و چندتا مشت آب یخ به صورتم زدم تا خواب از سرم بپره...بعدش هم به سمت اتاقم رفتم....نیاز داشت رو تختیم رو درست میکرد...یه وقت فکر نکنید این جیغ جیغو خییلیی مهربونها...نخییر داره سر منو شیره میماله....بی توجه به اون به سمت کمدم رفتم...اما عین خنگا فقط جلوش ایستادم و به لباس ها نگاه کردم...یکدفعه نیاز اومد و منو کنار زد....
    _واااا چته چرا همچین می کنی!!؟
    _اخه دوساعت اینجوری(ادای ایستادن من عین خنگا رو دراورد)و ادامه داد:عین منگلا اینجا وایستادی....یه مانتو و شال و شلوار بیرون کشید و گفت:بیا بیا بگیر اینارو بپوش آفرین...
    این رو گفت و از اتاق بیرون رفت...این جدیدنا خییلیی چییز شدها...
    با بی حوصلگی شروع کردم به حاضر شدن...یه آرایش خیلی کمی کردم و همون لباس ها که نیاز داده بود رو پوشیدم....چمدونم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم....بعد از چند لحظه نیاز هم اومد و باهم از خونه خارج شدیم...که همزمان با خارج شدن ما آرتان و بهراد از پله ها پایین اومدن...
    آرتان:به به سلام خانووماا...حاضرین دیگه!!؟
    نیاز:آره....
    به بهراد نگاه کردم اونم مثل من خوابالو بود...فکر کنم اونم مثل من با مشت و لگد بیدار شده...
    _آرتان:پس بریم...
    اون دوتا اول راه افتادن و من و بهراد هم بی صدا پشت سرشون راه افتادیم....
    به ماشین ها رسیدیم آرتان چمدون هارو گذاشت تو ماشینش چمدون بهراد هم گذاشت....وااا واسه اینو چرا میزاره....
    آرتان:خب دیگه چیزی نیست بریم!!؟؟
    نیاز:اره عزیزم بریم....
    اومدم سوار ماشین بشم که دیدم بهراد همونجور وایستاده پس چرا نمیره سوار ماشینش شه!!؟
    با بی حوصلگی گفتم:آقا بهراد قصد ندارید سوار ماشینتون شید!!؟؟
    _نوووچ منم با شما میام با یه ماشین میریم....چییییییی!!؟؟اینم با ما میاد!!نههههه...ملتمسانه به نیاز نگاه کردم....شانه ای بالا انداخت و لبخند خبیصانه ای زد....منم با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که میاد پیش من بشینه وگرنه نمیام!!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا