کامل شده رمان سکوت یک تردید..|Hana.ershadiکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hana.ershadi
  • بازدیدها 16,815
  • پاسخ ها 205
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Hana.ershadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
464
امتیاز واکنش
2,169
امتیاز
361
نیاز خانوم بدون توجه به اشاره های من رفت در جلو رو باز کرد و نشست....
دختره بیشعووور...آره دیگه خرش از پل گذشت...صبر کن نیاز خانوم دارم واست...
دیدم همه سوار شدن ناچارا در عقب رو باز کردم و نشستم...
من پشت نیاز و بهراد پشت آرتان نشسته بودیم....آرتان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..نمی دونم چقدر گذشته بود که کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
احساس کردم پام سنگین شده...با بی حالی چشمامو باز کردم....که...چند بار چشمامو با ترس باز و بسته کردم....نههههه!!!! انگار درست دیدم...بیشعووووور....
یکدفعه یه جیغ فکر کنم بنفش نارنجی زدم.:ایییییییییییی....
با این جیغ من آرتان و نیاز با وحشت برگشتن و به من نگاه کردن...بهراد هم عین برق گرفته ها از روی پام بلند شد...موهاش بهم ریخته بود و جای درز شلوارم رو صورتش مونده بود..... با وحشت گفت:هااان!!؟چیه!!؟چیشده!؟؟چه خبره...
سرتا پاشو از نظر گذروندم و گفتم:خووش میگذره!!؟
باز مثل همیشه شبیه علامت تعجب شد و با خنگی گفت:هااااا!!؟؟
دستامو به کمرم زدم و صدامو یکم بالاتر بردم...
_رختخواب خوبیم من نههه!!؟؟
با این حرفم نیاز و آرتان زدن زیر خنده...بهراد نیششو باز کرد و با حالت حرص دربیاری گفت:اییییی...همچین بدهم نیستی..از رو ناچاریه دیگه....
بیشعوووروو میبینیااا!!!!!
_اااااا نه بابا!؟؟
ادامو دراورد و گفت:آره بابا....
پوزخندی زدم و گفتم:باز که برعکس خوردیشون!!!
با خنگی گفت:چیوو!!؟؟
_قرصاتو....دستمو جلو دهنم گذاشتم و با هیجان گفتم:راستی روزت مبارک...
_روزم!!؟؟
_بعله...روز معلولین ذهنی...یعنی روز شما...
نیاز و آرتان ترکیده بودن از خنده...بهراد هم از عصبانیت سرخ سرخ بود...دهنشو کج و کوج کرد و گفت:هه هه....بسی خندیدیم....
این رو گفت و روشو کرد به پنجره...بیشعووور...اصلا کی به تو گفته روی پای من بخوابییییی....ایییش....اخییی ولی چه ناز خوابیده بوودا...خخخخخ...عین برق گرفته ها از جاش بلند شد...قیافه اش هم خییلیی خنده دار بود....دیگه در ادامه راه حرفی بین منو بهراد رد و بدل نشد...
 
  • پیشنهادات
  • Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    *********
    با صدای آلارم گوشیمم از جام بلند شدم...ساعت شیش بود...سریع صداش رو قطع کردم که نیاز بیدار نشه...آروم و بی صدا از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون...امروز روز عید...حدودا ۸صبح وقت سال تحویل...از بچگی عاشق چیندن سفره هفت سین بودم...دیروز همه وسایل لازم رو خریده بودیم...منم امروز زود بلند شدم تا سفره رو بچینم...همونجور که چشمامو میمالیدم به سمت آشپزخونه رفتم...از توی کابینت ظرف های آبی وطلایی که کوچیک و پایه دار بودبه همراه آینه و شمعدون های ستش رو برداشتم....ساتن طلایی رنگ روهم برداشتم....به سمت میز توی پذیرایی رفتم و ظرف ها و ساتن رو هم آوردم...ساتن رو روی میز پهن کردم...و یه خورده چین و چوروک بهش دادم تا خوشگل وایسته...بعد هم با سلیقه شروع کردم به چیندن آینه و شمعدون ها روی ساتن...تموم که شد...سنجد..سمنو..سکه..سیر..سماق...و سیب رو آرودم و هرکدوم رو توی ظرفی گذاشتم...بعد هم سبزه و ماهی رو آوردم و کنار ظرف ها گذاشتم...اخخخخ جووون چقدر خوووشگل شد....راضی از سفره چیندنم به ساعتم نگاه کردم...یه ربع به هفت بود...به سمت اتاق رفتم و چمدونم رو باز کردم و از توش یه تونیک مشکی یاسی بیرون کشیدم....جوراب شلواری مشکی پوشیدم و تونیک رو تنم کردم...جلوی آینه رفتم و آرایش کردم...یه ریمل خط چشم و یه رژ مات یاسی رنگ زدم...در آخرهم موهامو رو بافتم و پشتم انداختم...خب خوبه خوشمل شدم....با سر و صداهای من نیاز همونجور که چشماشو میمالید بلند شد...نگاهی به من انداخت و گفت:صبح بخیر..خیلی وقته بیداری!!؟؟همونجور که شالم رو درست میکردم گفتم:اووهووومممم...پاشو عزیزم پاشو یه ساعت اینا دیگه سال تحویل...
    _باشه سفره رو چیندی!!؟
    _آره چیندم...
    سری تکون داد و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد...به ساعتم نگاه کردم...هفت و نیم بود...باید اون دوتا هم بیدار شن...اخه زشت نیس برم بیدارشون کنم!!؟نه کجاش زشته دیروز آرتان خودش گفت...از اتاق رفتم بیرون..جلوی اتاقشون ایستادم و آروم در رو باز کردم که....از دیدن صحنه روبه روم خندم گرفت..دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صداش بلند نشه..‌‌واااایییی خداااا....آرتان سرش رو گذاشته بود رو سـ*ـینه بهراد...دستاشم باز کرده بود...بهراد هم پاهاش تا اخرین حد...باز بود و با دهن باز خروپف میکرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    وایییی خداااا....خخخخ هرکی ندونه یه فکر دیگه ای میکنه!!!...اخه این چه وضع خوابیدنه!!؟؟؟؟!؟!....خخخخخخخ....شدت خنده ام خیلیی زیاد شده بود..درو آروم بستم و از اتاقشون خارج شدم...نیاز تو اتاق خودمون بود..همونجور که میخندیدم..رفتم تو و گفتم:واااییی وااااییی...خیلی باحال بود..
    نیاز با تعجب:چی باحال بود چته!!؟قرمز شدی!!؟
    _برو برو اتاق آرتان اینا خودت نگا کن...
    _واا چیوو!!؟
    دستشو گرفتم و به سمت اتاق آرتان اینا بردم..درو آروم باز کردم...بیصدا وارد اتاق شدیم...نیاز اول با تعجب بهشون نگاه میکرد..بعد یهو پقییی زد زیر خنده...اونم بلند بلند....منم دیگه طاقت نیاوردم و همراهیش کردم...یهو بهراد عین جن زده ها پرید..بعدشم آرتان...عین برق گرفته ها به ما نگاه میکردن...
    آرتان با وحشت گفت:چیییه!؟؟چیشده چرا میخندید!!؟؟
    نیاز میون خنده هاش همونطور که خودشو باد میزد گفت:وااای..وای..آر...آرتان...این..این چه..این چه وضع خوابیدنه!!؟؟
    نیاز این رو که گفت اون دوتا با وحشت بهم نگاه کردن...بهراد:مگه چه شکلی خوابیده بودیم!!؟
    پیش قدم شدم و واسشون تعریف کردم...از خجالت بدبختا نمیدونستن کجا برن آب بشن..‌
    _خیله خب حالا اشکال نداره...اومده بودم بیدارتون کنم خیلی کم تا سال تحویل مونده...این رو گفتم و با نیاز از اتاق خارج شدیم....جفتمون حاضر بودیم..بخاطر همین به پذیرایی رفتیم...که نیاز با دیدن سفره هفت سین جیغ خفیفی کشید و گفت:واااایییی...چقدر خوشگل شده نگاه!!!
    با ذوق گفتم:واای واقعا!!؟
    _آره عزیز دلم خیلی خوشگل شده...
    لبخندی زدم و رفتم چایی دم کنم...بعد از چند دقیقه..آرتان و بهراد حاضر و آماده اومدن...الهییی چقدر این رنگ به آرتان میاد!!!یه پیرهن سبز آبی پوشیده بود..خیلی ناز بود با یه شلوار مشکی..بهراد هم یه پیرهن و شلوار سرمه ای پوشیده بود..خوب بود بهش میومد ولی آرزو به دل موندیم این یه بار رنگ روشن بپوشه!!!اومدن و روی یه مبل نشستن...چایی ها دم کشیده بود و حاضر بود..تو چندتا فنجون ریختم و همراه با شکلات و شیرینی آوردم...بعد رفتم تی وی رو روشن کردم خییلیی کم تا لحظه سال تحویل مونده بود..تقریبا پنج دقیقه...با ذوق جلوتر از بقیه جلوی تی وی نشستم و لحظه شماری کردم....چهار دقیقه.....سه دقیقه...دو دقیقه...یک دقیقه...و....۱...۲...۳...بوووومممم....اخخخ جوون سال نو شد...باز ذوق به طرف بقیه برگشتم..و گفتم:سال نووتوون مباارررک...همشون با لبخند بهم نگاه کردن...بهراد با همون لبخند روی لبش گفت:سال نو شمام مبارک خانووم کوچولووو...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    ببین سال جدید هم نمیخواد دست از اذیت کردن من برداره...لبخندی زدم و گفتم:ممنون ایشالا سال خوبی داشته باشید بابابزرگ...
    با این حرف من همشون خنده ای کوتاه کردن..اول منو نیاز همدیگه رو بغـ*ـل کردیم..بعدش هم من و آرتان..بعدش نیاز. و آرتان...و در آخر بهراد و آرتان...همه بهم عید رو تبریک گفتیم...تو این حال و هوا بودیم که گوشیم زنگ خورد با ذوق به سمتش رفتم...دریا بود...جواب دادم با صدای نسبتا بلندی گفتم:سال نوووت مباارک عقب موونده...اونم همزمان با من همینو گفت...لبخندی زدم و گفتم:چطووری عقشم!!؟
    _خوووب خووشمله...خودت چطوری شمال خوش میگذره با استاد جوون!!؟؟
    _عالییی...فقط اونو بزور میشه تحمل کرد...دریا خنده ای کرد و گفت:سال خوبی داشته باشیی عزیز دلم...
    _توام همینطور عشقوولی...
    _گوشی رو بده به اون خل و چل هم تبریک بگم...
    _باشه گوشی گوشی...
    به سمت نیاز رفتم و گوشی رو دادم دستش...اون دوتا هم مشغول تلفن حرف زدن بودن....تلفن آرتان تموم شد اومد و نشست..اما اون همچنان حرف میزد...حتما دوست دخترای رنگارنگشن دیگه...اصن به من چه!!!گوشی آرتان دوباره زنگ خورد لبخندی زد و گفت:ااا بابا...
    با ذوق بهش نگاه کردم...جواب داد:سلام بابا جون..سال نوتون مبارک...
    _...........
    _مررسیی شمام همینطور..
    _.............
    _آره آره داره با دریا خانوم صحبت میکنه..ولی نگاه اینجاست..گوشی گوشی.از من خدافظ به مامان سلام برسونید...این رو گفت و گوشی رو به دستم داد:سلاممم باباییی...
    _سلام دختر خوشگلم سال نوت مبارک...
    _مررسی بابایی سال نو شمام مبارک...سال خوبی داشته باشید...
    _توام همینطور بابایی...بیا بیا با مامانتم صحبت کن دلش واستون یه ذره شده...
    با مامانمم حرف زدم و بهم تبریک گفتیم..نیاز هم اومد و با مامان حرف زد و بعدش هم قطع کرد...تلفن آقا بهراد هم تموم شد و اومد...آرتان رو کرد به هممون و گفت:خب حالا کجا بریم چیکار کنیم...
    من شانه ای بالا انداختم...
    نیاز:نمی دونم...
    بهراد:حالا دخترا شما برید حاضر شید سر از یه جا در میاریم دیگه....
    همه موافقت کردیم...و من و نیاز به اتاقمون رفتیم تا حاضر شیم..
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آخرین نگاه رو به خودم در آینه انداختم...یه مانتو کتی کرمی پوشیده بودم...روسریم رو به صورت مادمازلی بسته بودم...و یه شلوار مشکی پوشیده بودم...آرایش ساده ای هم داشتم خوب بود...تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد...
    نیاز:حاضری!!؟
    _آره بریم...
    _بریم...
    باهم از اتاق خارج شدیم...امروز سوم عید بود...و ما داشتیم میرفتیم نمک آبرود...تا تلکابین سوار شیم...ویلا ما تو نوشهر بود..فاصله خیلی زیادی تا اونجا نبود...با نیاز از ویلا خارج شدیم...آرتان و بهراد توی ماشین منتظرمون نشسته بودن...سوار شدیم و سلام کوتاهی کردیم و راه افتادیم...وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم...از بچگی عاشق اینجا بودم...اخه مامان من شمالیه وما خیلی شمال اومدیم...انقدر اومدیم که من خیلیی از جاهای شمال رو بلدم...به یه جا رفتیم که صف تلکابین بود...دوتا صف بود..یکی فکر کنم اگر اشتباه نکنم واسه تلکابینی بود که قدیمی تر بود و ارتفاعش بیشتر یکی دیگه هم واسه اون یکی بود که جدیدتره....آرتان نگاهی به صف انداخت و گفت:اوووووووووه....چه خبرررره....تا فردا صبح باید منتظر بمونیم تو صف که....
    با کلافگی به صف دراز جلوم نگاه کردم...
    بهراد:چاره ای نیست...ولی فکر کنم اونی که جدیدتره...یکم صفش خلوت تره میرم ببینم....این رو گفت و از ما دور شد....
    نیاز:حالا چرا این شلوغ تره تا اون!؟؟
    _اخه این طولش بیشتره مدت زمان بیشتری طول میکشه تا بره ارتفاعش هم بیشتره انگار...
    نیاز:اهان بیخیال حالا چه فرقی داره!!!
    آرتان:ملتن دیگه...دوست دارن بیشتر طول بکشه...واسه من که فرقی نداره..‌هرکدوم که شماها بگید سوار میشیم...این رو گفت و منتظر به ما نگاه کرد....
    من دلم می خواست این که ارتفاع و طولش بیشتره سوارشم اما خیییلییی شلوغ بود...بیخیال اگه اون خلوت تر باشه همون رو سوار میشیم....
    _بیخیال اگه اون خلوت تره همون رو سوار میشیم....
    نیاز:آره واسه منم فرقی نداره همون خوبه...
    چند لحظه بد بهراد زنگ زد و گفت اینجا خییلیی بهتر از اونجا آرتان هم گفت که بلیت همون رو بگیره....ما هم به طرف همون صف راه افتادیم....اونجا خیلی بهتر از اینجا بود...خییلیی منتظر نموندیم...شاید یه ربع...خلاصه به سمت تلکابین ها رفتیم تا سوار شیم...دونه به دونه پر از راه میرسیدن و آدما ازشون پیاده میشدن و این جدید ها سوار میشدن و یه عکس ازشون گرفته میشد و بعدش هم میرفتن....
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    یکیشون وایستاد و سه نفر ازش پیاده شدن...نیاز آرتان جلو رفتن و بلیت ها رو دادن و سوار شدن....اومدم برم که بهراد دستم رو گرفت: کجا!!؟
    _بریم سوار شیم دیگه...
    بلیت توی دستش رو نشون داد و گفت:اونا جدا میرن...منو تو باهم....
    چیییییی!!؟؟؟نهههههههه.....من میییترسمممممم.....به نیاز و آرتان نگاه کردم لبخند خبیصانه ای زدن....و بعدش هم تلکابین چرخید و رفت....
    با ترس به بهراد نگاه کردم و گفتم:اخه چرا!!؟
    _می خواستن خودشون برن..برو بعدی اومد برو سوار شو...آب دهنمو قورت دادم...به سمتش رفتم و سوار شدم...بعد من هم بهراد اومد و سوار شد....یه زن دوربین به دست اومد و گفت:حاضرین!!؟؟..
    من که چیزی نگفتم ولی بهراد سرش رو تکون داد...یه عکس گرفت و بعد تلکابین چرخید..و درش بسته شد...و کم کم رفت...وایی خدایا خودمو به تو میسپرم من تا حالا تنها یه طرفش نشستم همیشه بابا بغلم میشست...اما الان من تنها بودم بهراد رو به روم نشسته بود...خیلیم ریلکس بود...اولش نترسیدم اما وقتی ارتفاعش کم کم زیاد میشد ترسیدم...چشمامو بستم و صلوات فرستادم...نمی دونم چقدر گذشته بود که تکون کوچیکی خورد...یا ابوالفضل..خیلی ترسیده بوودم...اما بعدش دستایی دور شونه ام حلقه شد....چشمامو باز کردم...بهراد بود...اومده بود کنار من نشسته بود....اونم در فاصله کمی بهم لبخندی زد و گفت:نترس خانوم خوشگله من اینجام...
    بهش نگاه کردم...الان وقت لجبازی نبود...ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست....آرامش گرفته بودم...چشمامو باز کردم...با لـ*ـذت به روبهرو نگاه کردم...دیگه نمی ترسیدم...اصلا نمی ترسیدم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    برعکس از دیدن او ارتفاع لـ*ـذت هم میبردم...دروغ چرا...حضورش کنارم...باعث دلگرمیم بود...باعث آرامشم بود...
    بهراد:از آرتان شنیدم که مادرتون اهل شمال آره!!؟
    با سوالش به خودم اومدم و گفتم:آره اما اینجا نه..‌بابلسر...
    _آهان پس باید زیاد اینجور جاها اومده باشی....
    _زیاد که نه...دو بار اینا قبل این دفعه اینجا اومدم...اونم چندسال پیش...اخه ما که شمال میایم...فامیل زیاد داریم برای همین وقتی برامون نمی مونه که اینجاها بیایم...مگر اینکه دست جمعی....
    _آهان...خیلیی از ارتفاع میترسیا....خانووم کوچولووو....
    با حرص گفتم:اولا من خانوم کوچولو نیستم...بعدشم چون تنها نشسته بودم یه ور ترسیدم....
    یه جور خاصی نگام کرد...لبخندی روی لبش نشست و گفت:الان چی!!؟الان دیگه نمی ترسی!!؟؟
    به چشمای عسلیش چشم دوختم...اما چیزی نگفتم...چی باید میگفتم!!؟میگفتم حضور تو باعث دلگرمیمه!؟؟میگفتم چون تو اینجایی آرامش دارم!!نه...اون نباید بدونه هیچی نباید بدونه...
    _اممم خب چیزه چون یه نفر پیشم نشسته نه....
    با لحن با مزه ای گفت:یعنی فرقی نمیکنه اون یه نفر کی باشه دیگه!!؟
    میخواستم بگم چرا...خیلیی فرق داره..چون تو...مرد مورد علاقه ام...اما نه...
    _نه فرقی نداره...
    یه تای ابروشو بالا انداخت و چیزی نگفت...منم به رو به روم چشم دوختم...بعد از چند لحظه مسیر تموم شد و تلکابین ایستاد....اول بهراد و بعد هم من پیاده شدیم...اولش یه گوشه یه مردی بود که عکس رو نشون میداد بعد هرکی می خواست عکس رو میگرفت....بهراد هم رفت و عکس رو گرفت...همونجا وایستاده بودم که صدای نیاز از پشت سرم اومد...
    _به به نگاه خانووم خوش گذشت!!!
    _اییی نیاز خانووم دارم واست خرت از پل گذشته دیگه..‌که منو با بهراد تنها میزاری آره!!؟؟
    _من کاری به شماها ندارم زن و شوهر دوست داشتیم تنها باشیم....
    _آهان بعله تو که راست میگی!
    خنده ای کرد و گفت:عکس رو گرفتین...
    _رفته بگیره...بعد از چند لحظه بهراد آرتان اومدن و عکس هارو دست ما دادن...واااییی چقدر خوشگل شده....بهراد عکس رو داد به من و گفت دست من باشه...بعدش هم رفتیم و روی یه تخت نشستیم آش و چای خوردیم تا گرممون شه...اون بالا واقعا هوااا سرد بوود خییلی سرد...بعد از اون هم رفتیم تو جنگلش...یه جنگل خییلییی خوشگل و سر سبز اما راه رفتن اونجا واقعا سخت بود..یه جاهایی سربالایی و گل بود...اونجام چندتا عکس خوشگل خودمون با گوشی من گرفتیم و یکمم گشتیم....کلی هم خندیدیم..‌
     
    آخرین ویرایش:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    آرتان خاطرات دوران دانشگاهش رو تعریف میکرد...که منو نیاز ترکیده بودیم از خنده...بعدش هم که وقت رفتن شد و ما اون مسیر اومده رو برگشتیم....و باز سوار تلکابین شدیم...اینبار بهراد از اول کنار من نشست...اخیییش...خیالم راحته حالا...سفت.. محکم...یجوری که احساس کنم تنها نیستم....یجوری ارتفاع کنار اون هیچ ترسی نداره...حضورش باعث دلگرمیم بود...آرامشم...به رو به رو نگاه کردم...سنگینی نگاهش رو احساس کردم...برگشتم...بهش نگاه کردم...بازهم اون گرمای همیشگی...هروقت بهم نزدیک بود اینجوری میشدم...اون شب تولد...اون روز که بغلم کرد...حس الانم مثل همون وقتها...همون احساس...باز همشون اومدن سراغم..همون احساس رو داشتم....نفس های داغش به صورتم میخورد..یه حس خاصی داشتم..یه جوری بودم...به همین خاطر..نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه رو خیره شدم...
    ************
    _بابایی..نهههه...الان کمکت میکنم بابا...الان دستت رو میگیرم...
    بابا...بابام هرکاری میکنم بهش نمیرسم...بابام داره پرت میشه...باباااایی...چرا نمی تونم دستش رو بگیرم...فریاد زدم:بابا...نههههه...جلو تر نروووو...اون جا دره هست... اما بابا صدامو نمی شنید...هرچقدر میرم...به جاای نزدیک شدن دور میشم ازش...انقدر رفت عقب...تا رسید به دره و.... ..بابااااااااا....نهههههههههه...بابااااا...همونجا زانو زدم...باباییییییی....
    یهو از جام پریدم...عرق کرده بودم...نیاز با وحشت بهم نگاه کرد...خوابالو بود...آروم گفتم:چیزی نیست بخواب...
    و اون دوباره خوابید...واییی این چه کابووسی بود...باید به بابا زنگ بزنم آره...باید زنگ بزنم...گوشیم رو برداشتم و به پذیرایی رفتم...صفحه اش رو روشن کردم که با دیدن ساعت بیخیال شدم...ساعت ۱۱بود الان بابا خوابه...بیخیال...به سمت یخچال رفتم و بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم...حالم خییلیی بد بود ترسیده بودم...به سمت اتاق رفتم و مانتو و شالم رو برداشتم...از خونه بیرون زدم و به سمت دریا رفتم...تا اونجا فاصله خیلی کمی بود...آروم آروم قدم برمیداشتم...بعد از چند دقیقه رسیدم...وقتی از تلکابین برگشتیم انقدر خسته بودیم هممون از خستگی غش کردیم..تا الان که...اون کابووس..به دریا رسیدم...رفتم جلو...صدای موجهاش آرومم میکرد..چشمامو بستم...اینجا چقدر آرومه...نفس عمیقی کشیدم...داشتم آروم میشدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    که دستی روی شونه ام نشست......به سمتش برگشتم..بهراد بود....با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:نگاه!!؟اینجا چیکار میکنی!!؟
    _هیچی اومدم هوا بخورم...
    _مگه خواب نبودی!!؟
    _نه..
    _اگه می دونستم بیداری با خودم میاوردمت...نترسیدی تنهایی اومدی!!!!
    ناخوداگاه اشکام جاری شد...سرم رو پایین گرفتم و گفتم:نه...قبلش به اندازه کافی ترسیدم...
    با دستش چونه ام رو گرفت و صورتم رو بالا گرفت...با نگرانی بهم نگاه کرد...
    _چیشده خانومی!!؟
    عین بچه ها بغض کردم...با بغض گفتم:کابووس دیدم...یه کابوس خیلی بد...بابام...داشت می دویید هرچقدر میرفتم بهش نمیرسیدم...ازش دور تر هم میشدم تازه...انقدر رفت که...که..از دره پرت شد پایین...بغضم ترکید و گریه کردم...بهراد جلوتر اومد...دستام رو گرفت و گفت:هیسس..آروم باش خانومی..تموم شده..ببین تموم شده..فقط یه کابووس بود آروم باش...
    اشکام رو پاک کردم و گفتم:من بابام رو خیلی دوست دارم...اون همچی منه..تکیه گاه منه.‌‌‌...اگه یه تار مو ازش کم شه...من دیوونه میشم...
    لبخندی زد و گفت:همه دختر کوچولوها اینجورین...باباها عشق بچگی دختراشونن...تکیه گاهشونن...الانم هیچی نشده...اون فقط یه کابووس بود..فردا که بیدار شدی بهش زنگ میزنی میبینی فقط خواب دیدی باشه!!؟
    نمی دونم چرا...اما عین بچه ها با حرفاش آروم شدم...لبخندی زدم و سرم رو تند تند تکون دادم...لبخندی زد و گفت:آفرین خانوم کوچولوو...
    با حرص گفتم:م...ن...خ...ا...ن...و...م...ک...و....چ...و...ل....و....ن...ی...س...ت....م
    بهراد تک خنده ای کرد و گفت:اخیش مطمئن شدم خودتی...داشتم شک میکردم خودت باشی...
    چیزی نگفتم و به رو به رو خیره شدم...باد میومد بهراد رو کرد به من و گفت:بریم تو!!؟هوا داره سرد میشه...
    _باشه بریم....
    باهم دیگه به راه افتادیم....بعد از چند دقیقه رسیدیم...بهراد کلید رو توی در چرخوند...باهم وارد شدیم...آروم و بی صدا رفتیم تو....برگشتم به سمتش و گفت:ممنون شبتون بخیر..‌
    _شبت بخیر...
    با این حرفش به سمت اتاقم رفتم وارد شدم...نیاز خوابیده بود...لباسام رو در آوردم و رفتم روی تخت...الهی دورت بگردم..عشق من.‌‌...شماها همچی من هستین...تو...مامان..‌.باباییم...بالبخند به نیاز نگاه کردم عین بچه ها خوابیده بود....آروم پیشونیش رو بوسیدم...پتو رو کنار زدم و آروم کنارش خوابیدم....بعد از چند لحظه چشمام گرم شد...و به خواب فرورفتم...
     

    Hana.ershadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/31
    ارسالی ها
    464
    امتیاز واکنش
    2,169
    امتیاز
    361
    فردا صبح که از خواب بلند شدم...نیاز تو اتاق نبود...اولین کاری که کردم شماره بابام رو گرفتم...بعد از چندتا بوق جواب داد:
    _بله!!؟
    _الوو بابایی...
    _جووون بابایی عشقمم...
    _خوبی باباجوونم!!؟
    _مگه میشه دخترنازم زنگ بزنه و من بد باشم!!؟؟
    _واقعا حالت خوبه خوبه دیگه!!؟
    _آره عزیزم خودت خوبی!!
    _خوبم باباجونم...مامانی خوبه!!؟
    _اونم خوبه عزیزم...کی برمیگردین!!؟
    _امروز صبح...
    _آهان باشه بابایی مواظب خودتون باشید...
    _چشم..شماهم خییلیی خیلییی مواظب خودتون باشید....
    _باشه باباجون کاری نداری!؟
    _نه بابایی خدافظ.‌.
    _خداحافظ...
    گوشی رو قطع کردم...آخیش..خیالم راحت شد...با خیال راحت از اتاق خارج شدم...همه تو آشپزخونه بودن و صبحونه میخوردن....
    آرتان با دیدن من گفت:به به نگاه خانوم صبحتون بخیر....
    _صبح همگی بخیر...
    نیاز لبخندی زد و گفت:بیا خوشگلم بیا یه چیزی بخور...
    _نه فقط یه چایی میخورم امروز میریم دیگه!!؟
    _آره عزیزم وسایلتو جمع کردی!!؟
    _آره...
    _بعد صبحونه را میوفتیم...
    باشه ای گفتم و رفتم برای خودم یه چایی ریختم...بعد از خوردن صبحونه همه حاضر شدیم عازم رفتن شدیم...اما این بار نیاز بغـ*ـل من نشست...خخخخخ....فکر کنم بهراد ترسیده بود از همون دفعه به بعد..‌بهتر...خواهریم کنارم نشسته...نمی دونم چرا اما من همیشه تو جاده خوابم میبره...دوباره گرفتم خوابیدم...انگار بعد از چند ساعت بیدار شدم...که رسیده بودیم دم خونه...کسل بودم...خیلیم خسته شده بودم...از آرتان اینا تشکر کردم و چمدونم رو گرفتم...منتظر نیاز نشدم و رفتم بالا...وارد خونه شدم یه راست رفتم تو اتاقم...مانتوم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم...بعد از چند لحظه نیاز اومد...
    نیاز:نمی خوابی!!؟؟
    _فعلا که خوابم نمیبره...
    _باشه من میرم یکم استراحت کنم خیلی خسته ام...
    _باشه عزیزم برو...
    _فعلا...
    این رو گفت و از اتاقم بیرون رفت...به سمت چمدونم رفتم و شروع کردم به مرتب کردن لباس هام...یه سری ها رو بردم انداختم تو ماشین لباس شویی...بعدش هم اومدم...کیفم رو باز کردم...چشمم به عکس منو بهراد افتاد..اونی که تو تلکابین انداختیم...لبخندی روی لبم نشست...رفتم روی تختم دراز کشیدم...گوشیم رو دستم گرفتم و عکسامون رو نگاه کردم...اون عکسایی که تو جنگل گرفتیم...نمی دونم چقدر گذشته بود...گوشیم و عکسم کنار تختم بودن....از جام بلند شدم...از اتاقم خارج شدم...به سمت پذیرایی رفتم...که زنگ در خونه مون به صدا دراومد...همونجور که چشمامو میمالیدم...رفتم و در رو باز کردم....با دیدن کسایی که جلو روم بودن خواب از سرم پرییید....واااایییییی.....مااامااانی....باباااییی..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا