- عضویت
- 2016/03/31
- ارسالی ها
- 464
- امتیاز واکنش
- 2,169
- امتیاز
- 361
نیاز خانوم بدون توجه به اشاره های من رفت در جلو رو باز کرد و نشست....
دختره بیشعووور...آره دیگه خرش از پل گذشت...صبر کن نیاز خانوم دارم واست...
دیدم همه سوار شدن ناچارا در عقب رو باز کردم و نشستم...
من پشت نیاز و بهراد پشت آرتان نشسته بودیم....آرتان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..نمی دونم چقدر گذشته بود که کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
احساس کردم پام سنگین شده...با بی حالی چشمامو باز کردم....که...چند بار چشمامو با ترس باز و بسته کردم....نههههه!!!! انگار درست دیدم...بیشعووووور....
یکدفعه یه جیغ فکر کنم بنفش نارنجی زدم.:ایییییییییییی....
با این جیغ من آرتان و نیاز با وحشت برگشتن و به من نگاه کردن...بهراد هم عین برق گرفته ها از روی پام بلند شد...موهاش بهم ریخته بود و جای درز شلوارم رو صورتش مونده بود..... با وحشت گفت:هااان!!؟چیه!!؟چیشده!؟؟چه خبره...
سرتا پاشو از نظر گذروندم و گفتم:خووش میگذره!!؟
باز مثل همیشه شبیه علامت تعجب شد و با خنگی گفت:هااااا!!؟؟
دستامو به کمرم زدم و صدامو یکم بالاتر بردم...
_رختخواب خوبیم من نههه!!؟؟
با این حرفم نیاز و آرتان زدن زیر خنده...بهراد نیششو باز کرد و با حالت حرص دربیاری گفت:اییییی...همچین بدهم نیستی..از رو ناچاریه دیگه....
بیشعوووروو میبینیااا!!!!!
_اااااا نه بابا!؟؟
ادامو دراورد و گفت:آره بابا....
پوزخندی زدم و گفتم:باز که برعکس خوردیشون!!!
با خنگی گفت:چیوو!!؟؟
_قرصاتو....دستمو جلو دهنم گذاشتم و با هیجان گفتم:راستی روزت مبارک...
_روزم!!؟؟
_بعله...روز معلولین ذهنی...یعنی روز شما...
نیاز و آرتان ترکیده بودن از خنده...بهراد هم از عصبانیت سرخ سرخ بود...دهنشو کج و کوج کرد و گفت:هه هه....بسی خندیدیم....
این رو گفت و روشو کرد به پنجره...بیشعووور...اصلا کی به تو گفته روی پای من بخوابییییی....ایییش....اخییی ولی چه ناز خوابیده بوودا...خخخخخ...عین برق گرفته ها از جاش بلند شد...قیافه اش هم خییلیی خنده دار بود....دیگه در ادامه راه حرفی بین منو بهراد رد و بدل نشد...
دختره بیشعووور...آره دیگه خرش از پل گذشت...صبر کن نیاز خانوم دارم واست...
دیدم همه سوار شدن ناچارا در عقب رو باز کردم و نشستم...
من پشت نیاز و بهراد پشت آرتان نشسته بودیم....آرتان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..نمی دونم چقدر گذشته بود که کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم....
احساس کردم پام سنگین شده...با بی حالی چشمامو باز کردم....که...چند بار چشمامو با ترس باز و بسته کردم....نههههه!!!! انگار درست دیدم...بیشعووووور....
یکدفعه یه جیغ فکر کنم بنفش نارنجی زدم.:ایییییییییییی....
با این جیغ من آرتان و نیاز با وحشت برگشتن و به من نگاه کردن...بهراد هم عین برق گرفته ها از روی پام بلند شد...موهاش بهم ریخته بود و جای درز شلوارم رو صورتش مونده بود..... با وحشت گفت:هااان!!؟چیه!!؟چیشده!؟؟چه خبره...
سرتا پاشو از نظر گذروندم و گفتم:خووش میگذره!!؟
باز مثل همیشه شبیه علامت تعجب شد و با خنگی گفت:هااااا!!؟؟
دستامو به کمرم زدم و صدامو یکم بالاتر بردم...
_رختخواب خوبیم من نههه!!؟؟
با این حرفم نیاز و آرتان زدن زیر خنده...بهراد نیششو باز کرد و با حالت حرص دربیاری گفت:اییییی...همچین بدهم نیستی..از رو ناچاریه دیگه....
بیشعوووروو میبینیااا!!!!!
_اااااا نه بابا!؟؟
ادامو دراورد و گفت:آره بابا....
پوزخندی زدم و گفتم:باز که برعکس خوردیشون!!!
با خنگی گفت:چیوو!!؟؟
_قرصاتو....دستمو جلو دهنم گذاشتم و با هیجان گفتم:راستی روزت مبارک...
_روزم!!؟؟
_بعله...روز معلولین ذهنی...یعنی روز شما...
نیاز و آرتان ترکیده بودن از خنده...بهراد هم از عصبانیت سرخ سرخ بود...دهنشو کج و کوج کرد و گفت:هه هه....بسی خندیدیم....
این رو گفت و روشو کرد به پنجره...بیشعووور...اصلا کی به تو گفته روی پای من بخوابییییی....ایییش....اخییی ولی چه ناز خوابیده بوودا...خخخخخ...عین برق گرفته ها از جاش بلند شد...قیافه اش هم خییلیی خنده دار بود....دیگه در ادامه راه حرفی بین منو بهراد رد و بدل نشد...