او هم آهی کشید و سیگاری آتش زد. عطر کاپیتانبلک در فضای اتاق پیچید. اشارهای به سیگارش کرد.
- اذیتت نمیکنه؟
آرام لب زدم:
- نه.
- چند وقتی بود که قصد ترک کردنش رو داشتم؛ اما با سنگینی بعضی از دردا رو سـ*ـینه آدم، مجبوری که برای خلاصیشون به یه چیزی پناه ببری.
ساکت به دود سیگارش خیره ماندم.
- چرا وقتی متوجه شدی من از همسرم جدا شدم، سؤالی از من نپرسیدی که چرا؟
دستی به پیشانیام کشیدم و موهای آشفتهام را به زیر روسریام فرستادم. رد اشک بر جایمانده روی گونهام را پاک کردم.
- دوست ندارم تو زندگیِ کسی سرک بکشم، هرکسی یه حریم خصوصی داره، دوست ندارم با پاگذاشتن به حریم خصوصی کسی باعث آزارش بشم، مسائل زندگی هرکس به خودش ربط داره.
لبخندی به رویم زد.
- اما تو الان تقریباً تمام مسائل خصوصیت رو برای من گفتی!
- خب... خب من نیاز داشتم با کسی صحبت کنم. من خودم گفتم، تو که مجبورم نکردی.
- پشیمون نیستی از گفتنش؟
- نه.
- چرا؟
- چون الان دلم آرومتر شده.
- منم میخوام از زندگیم برات بگم، شاید دل منم آروم شد.
ساکت خیرهاش ماندم. از جایش بلند شد و چند قدمی آن طرفتر ایستاد.
- هوای اینجا برام خیلی خفهست. میای بریم تو تراس؟
بزرگترین تراس هتل که دقیقاً بالای در ورودی قرار داشت، متعلق به اتاق ریاست بود و از قسمت محمدطاها تا قسمت من امتداد داشت و با شیشههای کشوییِ سکوریتی در زمستان از یورش هوای سرد در امان بود. به فضای سنگکاری شده تراس رفتیم.
محمدطاها یکی از درهای کشویی را کشید و مقابلش ایستاد.
- تو شهر به این بزرگی هرکسی مشکلی تو زندگیش داره، آدم بیغصه اصلاً وجود نداره!
بر اثر هجوم هوای سرد دستهایم را دورم حلقه کردم و روی نزدیکترین صندلی فلزی به محمدطاها نشستم.
- آره هیچکس از دل دیگران خبر نداره، همه غصهدارن منتها بعضیا فقط ظاهر زندگیشون خوبه.
سیگارش را زیر پایش انداخت و خاموشش کرد. همانطور که نگاهش به نقطهای نامعلوم در دوردستها بود، پشت به من شروع به صحبت کرد:
- زندگی من همون ظاهر خوب هم نداشت!
سرش را به زیر انداخت و با نوک کفشش ضربهای به سرامیک زیر پایش زد.
- ۱۸سالم بود که با کلی سختی و درسخوندن، وکالت شیراز قبول شدم؛ چون خونواده مادرم اونجا زندگی میکردند، خونوادم با رفتن من به اونجا مشکلی نداشتن. چند ترمی گذشت و من عاشق یکی از همکلاسیهام که دختری شر و شیطون بود شدم. کمسن بودم و تجربهای از عشق و عاشقی نداشتم. اون زمان برای این که خودی به اون دختره نشون بدم از پدرم تقاضا کردم که برام ماشین بخره؛ چون هرچی میرفتم سمتش محلم نمیداد. یه اکیپ بچه پولدار بودن که فقط با همونا میپرید. کلاً زیادی راحت و خودمونی بود. البته وضع مالی خودشون هم بدک نبود. پدرش بازنشسته ارتش بود؛ چون یه بوهایی بـرده بود که من میخوامش تنها به من محل نمیداد و این حرص منو در میاورد!
- اذیتت نمیکنه؟
آرام لب زدم:
- نه.
- چند وقتی بود که قصد ترک کردنش رو داشتم؛ اما با سنگینی بعضی از دردا رو سـ*ـینه آدم، مجبوری که برای خلاصیشون به یه چیزی پناه ببری.
ساکت به دود سیگارش خیره ماندم.
- چرا وقتی متوجه شدی من از همسرم جدا شدم، سؤالی از من نپرسیدی که چرا؟
دستی به پیشانیام کشیدم و موهای آشفتهام را به زیر روسریام فرستادم. رد اشک بر جایمانده روی گونهام را پاک کردم.
- دوست ندارم تو زندگیِ کسی سرک بکشم، هرکسی یه حریم خصوصی داره، دوست ندارم با پاگذاشتن به حریم خصوصی کسی باعث آزارش بشم، مسائل زندگی هرکس به خودش ربط داره.
لبخندی به رویم زد.
- اما تو الان تقریباً تمام مسائل خصوصیت رو برای من گفتی!
- خب... خب من نیاز داشتم با کسی صحبت کنم. من خودم گفتم، تو که مجبورم نکردی.
- پشیمون نیستی از گفتنش؟
- نه.
- چرا؟
- چون الان دلم آرومتر شده.
- منم میخوام از زندگیم برات بگم، شاید دل منم آروم شد.
ساکت خیرهاش ماندم. از جایش بلند شد و چند قدمی آن طرفتر ایستاد.
- هوای اینجا برام خیلی خفهست. میای بریم تو تراس؟
بزرگترین تراس هتل که دقیقاً بالای در ورودی قرار داشت، متعلق به اتاق ریاست بود و از قسمت محمدطاها تا قسمت من امتداد داشت و با شیشههای کشوییِ سکوریتی در زمستان از یورش هوای سرد در امان بود. به فضای سنگکاری شده تراس رفتیم.
محمدطاها یکی از درهای کشویی را کشید و مقابلش ایستاد.
- تو شهر به این بزرگی هرکسی مشکلی تو زندگیش داره، آدم بیغصه اصلاً وجود نداره!
بر اثر هجوم هوای سرد دستهایم را دورم حلقه کردم و روی نزدیکترین صندلی فلزی به محمدطاها نشستم.
- آره هیچکس از دل دیگران خبر نداره، همه غصهدارن منتها بعضیا فقط ظاهر زندگیشون خوبه.
سیگارش را زیر پایش انداخت و خاموشش کرد. همانطور که نگاهش به نقطهای نامعلوم در دوردستها بود، پشت به من شروع به صحبت کرد:
- زندگی من همون ظاهر خوب هم نداشت!
سرش را به زیر انداخت و با نوک کفشش ضربهای به سرامیک زیر پایش زد.
- ۱۸سالم بود که با کلی سختی و درسخوندن، وکالت شیراز قبول شدم؛ چون خونواده مادرم اونجا زندگی میکردند، خونوادم با رفتن من به اونجا مشکلی نداشتن. چند ترمی گذشت و من عاشق یکی از همکلاسیهام که دختری شر و شیطون بود شدم. کمسن بودم و تجربهای از عشق و عاشقی نداشتم. اون زمان برای این که خودی به اون دختره نشون بدم از پدرم تقاضا کردم که برام ماشین بخره؛ چون هرچی میرفتم سمتش محلم نمیداد. یه اکیپ بچه پولدار بودن که فقط با همونا میپرید. کلاً زیادی راحت و خودمونی بود. البته وضع مالی خودشون هم بدک نبود. پدرش بازنشسته ارتش بود؛ چون یه بوهایی بـرده بود که من میخوامش تنها به من محل نمیداد و این حرص منو در میاورد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: