کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
او هم آهی کشید و سیگاری آتش زد. عطر کاپیتان‌بلک در فضای اتاق پیچید. اشاره‌ای به سیگارش کرد.
- اذیتت نمی‌کنه؟
آرام لب زدم:
- نه.
- چند وقتی بود که قصد ترک کردنش رو داشتم؛ اما با سنگینی بعضی از دردا رو سـ*ـینه آدم، مجبوری که برای خلاصیشون به یه چیزی پناه ببری.
ساکت به دود سیگارش خیره ماندم.
- چرا وقتی متوجه شدی من از همسرم جدا شدم، سؤالی از من نپرسیدی که چرا؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و موهای آشفته‌ام را به زیر روسری‌ام فرستادم. رد اشک بر جای‌مانده روی گونه‌ام را پاک کردم.
- دوست ندارم تو زندگیِ کسی سرک بکشم، هر‌کسی یه حریم خصوصی داره، دوست ندارم با پاگذاشتن به حریم خصوصی کسی باعث آزارش بشم، مسائل زندگی هر‌کس به خودش ربط داره.
لبخندی به رویم زد.
- اما تو الان تقریباً تمام مسائل خصوصیت رو برای من گفتی!
- خب... خب من نیاز داشتم با کسی صحبت کنم. من خودم گفتم، تو که مجبورم نکردی.
- پشیمون نیستی از گفتنش؟
- نه.
- چرا؟
- چون الان دلم آروم‌تر شده.
- منم می‌خوام از زندگیم برات بگم‌‌، شاید دل منم آروم شد.
ساکت خیره‌اش ماندم. از جایش بلند شد و چند قدمی آن‌ طرف‌تر ایستاد.
- هوای اینجا برام خیلی خفه‌ست. میای بریم تو تراس؟
بزرگ‌ترین تراس هتل که دقیقاً بالای در ورودی قرار داشت، متعلق به اتاق ریاست بود و از قسمت محمدطاها تا قسمت من امتداد داشت و با شیشه‌های کشوییِ سکوریتی در زمستان از یورش هوای سرد در امان بود. به فضای سنگ‌کاری شده تراس رفتیم.
محمدطاها یکی از درهای کشویی را کشید و مقابلش ایستاد.
- تو شهر به این بزرگی هر‌کسی مشکلی تو زندگیش داره، آدم بی‌غصه اصلاً وجود نداره!
بر اثر هجوم هوای سرد دست‌هایم را دورم حلقه کردم و روی نزدیک‌ترین صندلی فلزی به محمدطاها نشستم.
- آره هیچ‌کس از دل دیگران خبر نداره، همه غصه‌دارن منتها بعضیا فقط ظاهر زندگیشون خوبه.
سیگارش را زیر پایش انداخت و خاموشش کرد. همان‌طور که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم در دور‌دست‌ها بود، پشت به من شروع به صحبت کرد:
- زندگی من همون ظاهر خوب هم نداشت!
سرش را به زیر انداخت و با نوک کفشش ضربه‌ای به سرامیک زیر پایش زد.
- ۱۸سالم بود که با کلی سختی و درس‌خوندن، وکالت شیراز قبول شدم؛ چون خونواده مادرم اونجا زندگی می‌کردند، خونوادم با رفتن من به اونجا مشکلی نداشتن. چند ترمی گذشت و من عاشق یکی از همکلاسی‌هام که دختری شر و شیطون بود شدم. کم‌سن بودم و تجربه‌ای از عشق و عاشقی نداشتم. اون زمان برای این که خودی به اون دختره نشون بدم از پدرم تقاضا کردم که برام ماشین بخره؛ چون هر‌چی می‌رفتم سمتش محلم نمی‌داد. یه اکیپ بچه پولدار بودن که فقط با همونا می‌پرید. کلاً زیادی راحت و خودمونی بود. البته وضع مالی خودشون هم بدک نبود. پدرش بازنشسته ارتش بود؛ چون یه بوهایی بـرده بود که من می‌خوامش تنها به من محل نمی‌داد و این حرص منو در می‌اورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    لبخند تلخی حاکی از یاد‌آوردی گذشته زد و سیگاری دیگر با فندک نقره‌ای‌رنگش روشن کرد. پک عمیقی زد و با فرستادن دودش به بیرون، دوباره عطر کاپیتان‌بلک همه‌جا را پر کرد.
    - من رو نبین الان این‌طوریم. او‌ن‌وقتا لاغر بودم، عین چوب خشک. به قول آقابزرگم، دیلاق.
    دوباره پک عمیقی زد.
    - اما اون این‌قدر خوشگل بود که بهتر از من براش صف می‌کشیدن.
    «هه» پر تمسخری گفت و ادامه داد:
    - یه روز یه تیپ آن‌چنانی زدم، آخه زیادم تو تیپ و قیافه نبودم. ماشین جدیدم رو سوار شدم، رفتم دانشگاه. از شانسم اون‌ روز نیومد، فرداش هم نیومد. هفته بعدش که اومد، همه‌جا رو پر کرده بود که با خانواده‌ش یک هفته‌ای مسافرت خارج از کشور رفته. دوره گرفته بود و از سفرش واسه بقیه تعریف می‌کرد. آخه همیشه دوست داشت تو چشم باشه و اهل پز‌دادن بود.
    با دیدنم با اون وضع و تیپ و ماشین شوکه شد؛ اما این‌بار این من بودم که محلش ندادم؛ ولی اون با محل‌ندادن من، نه تنها به‌طرفم متمایل نشد بلکه هزاران فرسخ ازم دورتر شد. لعنتی خوب کارش رو بلد بود! منه احمقِ ساده هم گفتم این‌طوری نمیشه باید یه کار اساسی کنم. از طریق یکی از دوستام پیغام فرستادم و به یه رستوران دعوتش کردم. اونم اومد و برا اولین‌ بار رو‌در‌رو با هم صحبت کردیم. من از خونوادم گفتم، از وضع زندگیمون، از خونه باغ آقابزرگم که فلان محله‌ی بالا شهر شیراز بود و خلاصه این‌قدر گفتم که آب از دهنش راه افتاد. از فرداش ورق برگشت، همه‌ش با هم بودیم، می‌رفتیم بیرون، تفریح، گردش، حتی تو دانشگاهم دیگه همه ما رو با هم می‌شناختن. ازش خواستگاری کردم، با جون‌و‌دل قبول کرد. به آقابزرگ گفتم، اونم بعد از تحقیق در مورد خونوادش که واقعاً خانواده خوب، اصیل و آبروداری بودن به پدرم زنگ زد و موضوع رو به اونا گفت. خونواده‌م مخالف‌ بودن؛ اما به هر‌طریقی بود راضیشون کردم. در کمتر از یک‌ ماه خواستگاریش رفتم و عقد کردیم. اون هم با یه مهریه‌ی سنگین! کارهایی که ازم می‌خواست رو با جون‌و‌دل انجام می‌دادم؛ اما اون روز‌به‌روز بدتر میشد و هر‌دفعه چیزهای جدیدتری ازم می‌خواست. مثلاً فلان لباس مارک، فلان سفر و... منم هنوز درسم تموم نشده بود و نون‌خوره جیب بابام بودم. بد یا خوب یک‌ سال دیگه هم گذشت و درسمون تموم شد. اون‌طور عروسی‌ای که می‌خواست براش گرفتم، اون‌طور خونه و زندگی‌ای که می‌خواست تو شیراز براش محیا کردم. چقد آقابزرگ بهم کمک کرد. از خونوادم دور موندم، همه کار واسه‌ش کردم، حتی جلوی اعتراضای پدر و مادرم برای زیاده‌روی‌هام قد علم کردم وایسادم. اون فقط یه آدم ظاهربین بود و دوست داشت جلو همه خوب و عالی به نظر برسه. پز شوهرش و پول پدرشوهرش رو جلو همه می‌داد، صد تا هم روش میذاشت.
    تازه یه کار پیدا کرده بودم و می‌رفتم سرکار؛ اما حقوقم کفاف قر‌و‌فر‌های خانوم رو نمی‌داد و دستم جلو بابام دراز بود. همه‌ش واسه چشم‌ وهم‌چشمی مهمونیای مختلف می‌رفت و تو خونمون مهمونی می‌گرفت. هر‌بار لباسا و جواهرای جدید ازم می‌خواست. نقشش به‌عنوان یه زن شوهردار رو فراموش کرده بود. خسته از سرکار می‌اومدم، نه ناهار، نه شامی، فقط با یادداشتش رو در یخچال که نوشته بود به فلان جا میره مواجهه می‌شدم. کم‌کم از دست کاراش و رفتاراش خسته شدم. همه زندگیمون شده بود دعوا و قهر و ناسازگاری. یک ماه تنهاش گذاشتم و اومدم تهران تا رفتارش درست بشه. فکر می‌کردم با دوری به خودش میاد و آدم میشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فیتیله‌ی سیگار کشیده‌نشده‌اش را که به تهش رسیده بود روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد. دستش را در جیب شلوارش برد و به‌سمتم آمد، با کمی مکث روی صندلی آن‌طرف میز فلزی نشست.
    - یکی از دوستام زنگ زد که زنت رو با فلانی دیدم، تو کدوم گوری هستی که زندگیت رو ول کردی رفتی.
    سرش را میان دستانش گرفت.
    - دنیا رو سرم خراب شد.
    درک می‌کردم که چه دردی با زدن این حرف‌ها می‌کشد. سرش را بالا آورد و با چشمان سرخ‌شده که لبالب پر از اشک شده بود، نگاهش را از من گذراند و به نقطه‌ای در پشت‌سرم خیره شد.
    تا به حال محمدطاها را آن‌گونه ندیده بودم. غرور یک مرد تنها از طریق ناموسش شکسته می‌شود و این خیلی درد دارد.
    چه بر سر آن کوه غرور و آرامش که البته عصبانیتش حسابی ترسناک بود آمده بود.
    - برگشتم شیراز باز جنگ و دعواهامون شروع شد. چند وقتی تحمل کردم تا دوباره پاش بلغزه و گیرش بندازم؛ اما زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود، دم به تله نمی‌داد. این‌ دفعه حواسش بیشتر جمع زندگیمون شد و سعی می‌کرد بیشتر به من و زندگیمون توجه کنه؛ اما من دل‌چرکین شده بودم ازش؛ ولی احمق بودم و هنوز هم عاشق! با چند تا حرف و مکر زنانه خرم کرد و اون تهمت رو از یاد بردم. زندگیمون بد نبود؛ اما بهتر از قبل بود. چند مدتی گذشت و خبر بارداریش دنیام رو عوض کرد. روی ابرها سیر می‌کردم؛ اما سرگرمی من با وجود بچه تو زندگیمون باز نظارتم روی زندگی رو کم کرد و دوباره اون کاراش رو از سر گرفت. با به دنیا اومدن مهرداد افسردگی بعد از زایمان گرفت و از مهرداد فراری بود. حتی شیرش نداد و من مجبور شدم براش پرستار بگیرم و با شیر خشک این بچه رو بزرگش کنم. ذره‌ای محبت از طرف مادر ندید، اون حتی مادرش رو درست‌حسابی نمی‌شناسه.
    هنوز یک‌ سالش نشده بود که درخواست طلاق داد. هیچ جوره زیر بار نرفتم. حتی به‌زور تو خونه حبسش می‌کردم؛ اما کسی که نخواد بمونه دست و پاشم ببندی آخر یه راهی واسه فرار پیدا می‌کنه. من فقط از سرزنش اطرافیانم می‌ترسیدم، از این که بگن دیدی آخر دست‌و‌پا‌زدن‌هات برای رسیدن به زنی که زن زندگی نبود؟ دوسال از من و زندگیم دور شد. منم بچه‌م رو برداشتم اومدم تهران پیش خونوادم. خیلی سرزنش شدم از طرف خونوادم، دوست، آشنا و همه، اما خودم رو نباختم. غرورم شکست؛ اما دل‌خوشی من مهرداد بود. اون پابند من و بچه‌م نبود، منم قیدش رو زدم. اونقدر هـ*ـر*زه‌گری‌هاش به گوشم خورده بود که واسه‌م عادی بود. بی‌غیرتی رو با تموم حرفای مردم به دوش کشیدم.
    سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. لبخند دردمندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود بر لبانش نقش بست.
    - می‌دونی هفته‌ی اولی که سهام این هتل رو خریدم، نتونستم بیام هتل و به‌جای من پناه میومد، من کجا بودم؟
    سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    - زندان بودم.
    ناگهان هین بلندی کشیدم و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم!
    - چرا؟
    -از موقعی که به حال خودش رهاش کردم تا همین ۵-۶ ماه پیش، کاری به کار هم نداشتیم. فقط می‌خواستم اذیتش کنم! آخه همه‌ش پیگیر این بود که بره خارج از کشور و برای ویزا حتماً باید رضایت همسر رو می‌گرفت. منم چند سال کشیدمش رو زمین و هر‌بار با یه بهونه، از زیر طلاق دادن فرار کردم. تا این که شنیدم با یکی از همکلاسی‌های دانشگاهمون حسابی عیاق شده. این دیگه واسم اوج فاجعه بود. همه می‌گفتن زنت فلان کرد، زنت با فلان مرد رفت. دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم شیراز و پیداش کردم، اون‌قدر زدمش که جنازش رو از زیر دست و پام جمع‌کردن. اونم رفت ازم شکایت کرد، منم انداختن زندان؛ ولی دلم خنک شد، همه دردام رو جمع کردم و به یک‌باره سرش خالی کردم. همش حسرت می‌خورم که چرا نکشتمش. برای یه مرد این‌همه سال بی‌غیرتی و هـ*ـر*زه‌گی زنش رو تماشاکردن خیلی سخته. این‌بار فقط می‌خواستم از زندگیم گورش رو گم کنه و بره، فقط می‌خواستم بره که دیگه نبینمش. مهر مادریش رو به پول فروخت، ازم پول گرفت و امضا کرد که تا آخر عمر حتی نمی‌خواد بچه‌ش رو ببینه. منم طلاقش دادم، فقط به شرط اینکه فراموش کنه پسری به اسم مهرداد داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پوزخندی زد.
    - ولی خدا جای حق نشسته. همه پولایی که بهش دادم و ازش دو در کردن. نه به خارج رفتن رسید، نه به آرزوهاش، حالا دست از پا درازتر برگشته و می‌خواد با بهونه‌ی دیدن مهرداد من رو اذیت کنه و باز یه پولی از من بکنه؛ اما کورخونده زنیکه عوضی.
    - باورم نمیشه طاها چطوری می‌تونی این‌قدر آروم باشی؟
    - من آروم نیستم! من تموم تنم رو زخمی غیرت بر باد رفتم کردم. الان چیزی ازم نمونده، از خودم حالم به هم می‌خوره.
    - این‌طوری نگو هر‌چی بوده گذشته و تموم شده.
    - اما سایه‌ی این زن فقط با کشتنش از زندگی من برداشته میشه و زخم من فقط با مردنش خوب میشه.
    ***
    فقط دعا می‌کردم رها خواب باشد تا من مجبور نباشم امشب قضیه را برایش توضیح بدهم. نمی‌دانستم در آن لحظه چه تصمیمی باید بگیرم. آن‌قدر فشار روی مغزم زیاد بود که احساس می‌کردم هر‌آن مغزم از داغی زیاد بخار می‌شود!
    آهسته وارد خانه شدم. همه‌ی لامپ‌ها خاموش بودند، سرکی به داخل اتاق کشیدم، رها غرق خواب بود. نفس راحتی کشیدم. بعد از خوردن آرام‌بخشی با دوز بالا، روی مبل سالن کوچک خانه‌ام دراز کشیدم و پتویی مسافرتی رویم کشیدم.
    ***
    با تکان‌های ملایم دستی، چشم‌های دردناکم را باز کردم. رها بالای سرم ایستاده بود.
    - سلام آبجی صبح به‌خیر. چرا اینجا خوابیدی؟
    آن‌قدر خسته و نالان بودم که توان حرف‌زدن و حتی ذره‌ای حرکت نداشتم. کمرم خشک شده و گردنم گرفته بود. به زور لب زدم:
    - خیلی خسته‌ام، کاری به کارم نداشته باش.
    به چند دقیقه نکشید که دوباره صدایم زد:
    - آبجی بدتر داغون میشی این‌طوری که خوابیدی. پاشو واسه‌ت تشک پهن کردم، رو اون بخواب.
    پایین مبل سه‌نفره‌ای که رویش خوابیده بودم تشکی پهن کرده بود. آن‌قدر مغزم خسته بود که انگار تمام اطلاعاتش پاک شده بود. یکی از دست‌هایم را از مبل آویزان کردم و خودم را بر روی تشک پرت کردم و نفهمیدم دوباره کی خوابم برد.
    با حس خیسی چیزی بر روی پیشانی‌ام چشمانم را آرام باز کردم. صداهای اطرافم مبهم بودند؛ اما با هوشیار شدنم بهتر متوجه شدم.
    رها: مامان! مامان بیدار شد.
    مادر سریع کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
    - دورت بگردم مامان، خوبی ثریا؟
    آب دهانم را به زور قورت دادم. توانایی حتی کلامی حرف‌زدن را نداشتم. فقط سرم را تکان دادم.
    علی: مامان فایده نداره باید ببریمش دکتر تبش قطع نمیشه.
    مادر: رها مامان! زنگ بزن به آذین بیاد، ثریا رو ببریم دکتر.
    حتی نمی‌توانستم بگویم نه، آذین را دیگر به این خانه راه ندهید، من خوب می‌شوم. اصلاً دلیل حال بدم اوست؛ اما دوباره در حالت بی‌خبری فرو رفتم.
    با سوزش دستم دوباره چشم‌هایم را باز کردم. با بوی الـ*کـل پیچیده شده در زیر بینی‌ام، فضای بیمارستان را مغز خسته‌ام تشخیص داد.
    آن‌قدر حالم خراب بود که مغزم را وادار می‌کرد تا از اطرافم بی‌خبر باشم و دوباره در خلسه ناهوشیاری فرو روم!
    این‌بار وقتی چشم‌هایم را باز کردم، همه‌جا تاریک بود. فقط نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاق، کمی فضا را روشن می‌کرد.
    متوجه رها که کمی آن‌طرف‌تر روی مبل خوابش بـرده بود شدم. به‌شدت احساس تشنگی می‌کردم و گلویم آن‌قدر خشک بود که هر‌چه لب می‌زدم حتی صدایم را خودم هم نمی‌شنیدم. نگاهی به اطرافم انداختم، متوجه گلدان روی میز کناری‌ام که دسته‌ای گل نرگس در آن قرار داشت شدم. به هر‌ زحمتی بود دستم را بالا آوردم و گلدان را از روی میز، پایین پرت کردم. با صدای شکستن گلدان دستم بی‌جان کنارم افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    از تقلا خسته شده بودم و دوباره چشم‌هایم در حال سیاهی رفتن بود که رها سراسیمه به‌سمتم آمد.
    - ثریا! آبجی چیزی شده؟
    هول‌زده به‌سمت کلید برق رفت، روشنش کرد و دوباره به‌سمتم برگشت.
    - بیدارشدی آبجی؟ بذار الان دکتر رو خبر می‌کنم.
    با تمام بی‌جانی‌ام آستین لباسش را گرفتم. به‌سمتم برگشت.
    - جانم آبجی چیزی می‌خوای؟
    چشم‌هایم را به نشانه مثبت بازوبسته کردم.
    - چی می‌خوای؟
    با هر‌جان‌کندنی بود لب زدم:
    - آب.
    سریع منظورم را گرفت.
    - آب می‌خوای؟
    دوباره چشم‌هایم را بازوبسته کردم. به‌سرعت به‌سمت یخچال کوچک گوشه‌ی اتاق رفت، از تنگ روی یخچال لیوانی آب پر کرد و به‌سمتم آمد. دستش را زیر سرم برد، کمی سرم را بالا آورد و لیوان آب را به لبم نزدیک کرد. با خوردن اولین جرعه آب، انگار گلویم را تا پایین خراشیدند. از بس گلویم خشک بود اشکم در آمد؛ اما تشنگی‌ام بر احساس سوزش و درد گلویم غلبه کرد.
    چند دقیقه بعد گلویم نرم‌تر شده بود، پس با صدای خش‌داری پرسیدم:
    - چند روزه اینجام؟
    انگار متوجه حرفم نشد که گوشش را نزدیک دهانم آورد.
    - چی گفتی آبجی؟ نفهمیدم.
    - میگم چند روزه اینجام؟
    - سه روزه که بستری هستی، تب‌ولرز شدید داشتی. همه‌مون مردیم از ترس.
    باورش برایم سخت بود. سه روز را در بیمارستان و در بی‌خبری سپری کرده بودم.
    رها: دکتر گفت به‌خاطر فشار کاری و شاید فشار روحی و عصبی زیاد این‌طوری شدی و بدنت مقاومتش اومده پایین. یه‌جور بی‌خبری انتخابی. من که از این چیزا سر در نمیارم؛ ولی همش به‌خاطر این مدته که خودت رو اسیر اون هتل لعنتی کردی.
    او چه می‌دانست دلیل حال خرابم اوست. دلیل حال خرابم آذین بود. لعنت به روزی که آذین وارد زندگی من و خانواده‌ام شد.
    رها یک‌ بند از احوالات سه روزه من و بی‌تابی خانواده‌ام می‌گفت و من مغزم جایی دیگر درگیر بود. دوباره چشمه‌ی اشکم جوشید، چشم‌هایم را بستم. چند دقیقه‌ای گذشت که رها دوباره صدایم زد:
    - آبجی باز خوابیدی؟
    بیدار بودم؛ اما نه حوصله حرف‌زدن داشتم نه حوصله حرف شنیدن. روحم خسته‌تر از آن بود که سه روز استراحت، خستگی‌ام را به در کند. پس چشم‌هایم را باز نکردم و دوباره همه‌جا در سکوت محض فرورفت و لامپ اتاق خاموش شد. یک‌ ساعتی به همان حالت چشم بسته اما بیدار ماندم. فقط می‌خواستم آرام باشم و فکری به حال وضع پیش آمده بکنم. قطعاً با شرایط پیش آمده برای من، عقد رها و آذین هم عقب افتاده بود.
    ناگهان با رسیدن فکری به ذهنم سریع چشمانم باز شد: «نکنه بدون حضور من عقد کرده باشن و همه‌چیز بر‌باد رفته باشه؟»
    نگاهی به‌طرف رها که روی همان مبل دوباره به خواب رفته بود انداختم و برای آرام‌کردن دلم، خودم جواب خودم را دادم: «نه مگه میشه بدون حضور خواهرش عقد کرده باشن؟ در ضمن، رها گفت تموم این هفته رو درگیر من بودند.»
    آن‌قدر با خودم، در ذهنم حرف زدم و کلنجار رفتم تا هوا روشن شد و من هنوز هم خیره به پنجره بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    وقت ملاقات آن‌قدر اتاقم شلوغ شده بود که نمی‌دانستم به حرف چه کسی گوش بدهم و جواب چه کسی را بدهم. آذین دورترین نقطه نسبت به من و در کنار در ورودی سر‌به‌زیر ایستاده بود و من فقط نگاهم به او بود. دلم می‌خواست گردنش را خورد کنم. با به پایان رسیدن وقت ملاقات، محمدطاها برای خداحافظی به کنار تختم آمد.
    - خب ثریا‌خانوم! خوب یه هفته از زیر کار فرار کردی و همه‌چیز رو انداختی گردن من.
    - من همیشه شرمنده تو میشم.
    انگار حالم را درک می‌کرد؛ چون تنها کسی که می‌دانست دلیل حال بدم چه چیزی است فقط او بود. فقط با این حرف‌ها می‌خواست کمی جو را عوض کند.
    - شوخی کردم. امیدوارم زودتر خوب بشی و به هیچ چیزی فکر نکنی.
    غیر‌مستقیم داشت به من می‌فهماند که کمتر فکر‌و‌خیال کنم؛ چون او می‌دانست چقدر روی احوالات خانواده‌ام حساسم.
    - میشه بمونی من باهات کار دارم؟
    می‌دانستم که حواس اطرافیانمان به‌سمت ما جمع است پس جمله‌ام را اصلاح کردم.
    - در مورد هتل باهات صحبت دارم.
    مادر اخمی کرد.
    - بحث کار رو فعلاً بی‌خیال شو. از بس به خودت فشار آوردی به این حال و روز افتادی.
    - مامان مهمه.
    علی: هیچ‌چیزی مهم‌تر از سلامتیت نیست. فوقش کاری بود من خودم به‌جای تو میرم.
    - تو درس داری، دوسه ماه دیگه کنکور داری.
    علی: تو فکر همه هستی جز خودت! اون‌قدر ما ازت غافل شدیم که این بلا سرت اومد.
    رها: علی راست میگه. توروخدا ول کن یه‌کم به فکر خودت باش.
    - باشه‌ باشه! چند نفر به یه نفر؟ اصلاً من کار شخصی با محمدطاها دارم.
    پناه: چشم و دلم روشن! چه کار شخصی با داداش من داری؟
    و پشت‌بندش دست‌به‌کمر چشم‌غره‌ای به‌سمتم روانه کرد.
    پدر خندان از روی مبل بلند شد و به‌سمتمان آمد.
    - چه خبرتونه دست‌به‌یکی کردید همه‌تون ریختید سر دخترم؟ شاید کار مهمی داشته باشه.
    بعد از بوسیدن پیشانی‌ام به‌سمت در رفت و دست روی شانه‌ی آذین که همچنان ساکت ایستاده بود گذاشت.
    - خیلی ساکت و گوشه‌گیر شدی آذین؟ این‌قدر نگران حال ثریا بودی، دیدی که حالش کاملاً خوبه. پس بیرون بیا از این لاک ساکت بودنت، اصلاً این‌طور ساکت و گوشه‌گیری بهت نمیاد.
    در دلم پوزخندی زدم. کسی که مسبب حال خرابم بود حال، نگران حالم هم بود، واقعاً مسخره بود!
    - چشم پدرجان! بیاید بریم من می‌رسونمتون.
    می‌خواستم همان‌جا جلوی جمع ضایعش کنم و بگویم نه حق نداری دیگر دور‌و‌بر خانواده من بپلکی. حتی حرفم تا نوک زبانم هم آمد؛ اما محمدطاها سریع بهانه‌ای دست‌وپا کرد و نگذاشت حرفی بزنم و ریموت ماشینش را به‌سمت پناه پرت کرد.
    - پناه با مامان برید تو ماشین، تا منم بیام.
    مادر محمدطاها به‌سمتم آمد و دستش را روی دستم گذاشت.
    - امیدوارم زودتر حالت خوب بشه عزیزم. مهرداد خیلی بهونت رو می‌گیره، حسابی بهت عادت کرده و دلتنگته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    لبخندی زدم.
    - منم دلم واسش تنگ شده، از طرف من حتماً ببوسیدش.
    ضربه‌ی آرامی به دستم زد و چشم‌هایش را روی هم فشرد.
    - زودتر خوب شو.
    با خداحافظی آن‌ها پدر و مادر آذین به‌سمتم آمدند. دلم نمی‌خواست حتی چشمم به چشمشان بیفتد. دروغگوهای متقلب‌کار!
    اما هم جلوی خانواده‌ام مجبور بودم مراعاتشان را کنم، هم در فرهنگ لغت شعور و شخصیتم هیچ‌گاه نمی‌گنجید که به بزرگ‌تر از خودم بی‌احترامی کنم.
    حال می‌فهمم آن روز با دیدن مادر آذین چقدر چهره‌اش برایم آشنا می‌زد. او خواهر‌زن سهراب بود، چشم‌های هر‌دو سبز و کمی ته‌چهره‌شان شبیه هم بود.
    مادرش سرش را کنار گوشم آورد.
    - همه‌چیز رو آذین واسه‌م تعریف کرده. این‌قدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. باید حرفای منم بشنوی، مطمئنم قانع میشی. بهت حق میدم که نسبت به آذین و آینده رها دل‌چرکین شده باشی؛ ولی ثریا، قَسمِت میدم به جون همون رها که این‌قدر واسه‌ت عزیزه که به‌خاطرش به این حال و روز افتادی، این دو تا جوون رو از هم جدا نکن! اونا واقعاً هم رو دوست دارن. آذین اشتباه کرده، اشتباهش رو قبول داره و بهش اقرار کرده، به خدا آذین پسر بدی نیست.
    فقط نگاهش کردم. چه می‌گفتم در این شرایط؟ اگر خانواده‌ام نبودند آن‌قدر داد می‌زدم تا حنجره‌ام پاره شود‌. از همه‌چیز خبر داشت و برای خواستگاری پا در خانه‌ای گذاشت که می‌دانست پسرش روز اول با نامردی پا در آن گذاشته است؟
    مادر مشکوک نگاهمان می‌کرد که مادر آذین لبخندی زد، پیشانی‌ام را بوسید و با همان آرامش چهره‌اش لب زد:
    - همه‌چیز درست میشه.
    پدر آذین هم به‌سمت رها رفت.
    - خب! عروس‌خانوم کاری با ما نداری؟
    خون‌خونم را می‌خورد که همان‌جا بگویم رها دیگر عروس شما نیست؛ اما سر‌به‌زیری و ذوق زیرپوستی رها را که دیدم صدایم در گلو خفه شد.
    - نه پدرجون زحمت کشیدید.
    با رفتن خانواده‌ی آذین، خانواده خودم هم بعد از سفارشات و غرغر‌کردن‌های بسیار به‌ جانم از اتاق خارج شدند.
    با بسته‌شدن در اتاق توسط علی، بغضم شکست و اولین قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید و در موهایم گم شد.
    محمدطاها اخم کرده نگاهم کرد.
    - بس کن ثریا! دنیا که به آخر نرسیده.
    - دلم برای رها داره می‌ترکه، من باعث شکست و سرخوردگیش شدم.
    قطره اشکی دیگر غلتید و پشت‌بندش سیل چشم‌هایم فوران کرد. همه‌جا را تار می‌دیدم.
    محمدطاها دستمال کاغذی از جعبه‌اش جدا کرد و اشک‌هایم را پاک کرد.
    - بسه ثریا! من بهت قول میدم خودم همه‌چیز رو درست کنم، با گریه‌کردن که چیزی درست نمیشه.
    - چطوری همه‌چیز رو درست می‌کنی وقتی راهی وجود نداره؟
    - همه راه‌ها رو تو بستی، وگرنه حتماً راهی وجود داره. اگر یه‌کم آسون بگیری و اینقدر زندگی رو واسه خودت سخت نگیری.
    - نمی‌تونم طاها، پای آینده‌ی رها در میونه.
    - من با آذین صحبت کردم تو این دو سه روزه. اون یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. مطمئن باش دیگه نه اشتباهش رو تکرار می‌کنه نه حتی پاش رو کج می‌ذاره. به خدا نمی‌دونی وقتی بی‌هوش بودی و تو تب می‌سوختی ۲۴ ساعته اینجا بود. هر‌چی اصرار می‌کردیم نمی‌رفت خونه. حالا هم قبل از ساعت ملاقات با من صحبت کرد، گفت هر‌چی تو بگی قبول می‌کنه. حتی حاضره هر‌جور تو می‌خوای امتحانش کنی، حاضره چند سال به پای رها بشینه تا به تو خودش رو ثابت کنه. حتی گفت می‌تونه هر‌چی داره به نام رها بزنه، تا به تو ثابت کنه به‌خاطر پول این‌کارو نکرده، اونا با حرف تونستن خامش کنن. دیگه باید چی‌کار کنه؟ فقط خواهش کرده رها متوجه چیزی نشه. تموم ترسش از اینه که رها بفهمه و دیگه نخوادش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دل من رو این چیزا آروم نمی‌کنه طاها. رها هم حق داره که شریک زندگی آینده‌ش رو بشناسه. من از خجالتم که آذین رو تأیید کردم و مسبب این ازدواج شدم چیزی نگفتم، وگرنه روز اول باید همه‌چیز رو به خونواده‌م و رها می‌گفتم.
    - می‌دونم ثریا. تو هم عجله نکن. من به آذین گفتم، به تو هم میگم. بذار زمان بگذره، یه مدت که بگذره دلت آروم‌تر میشه بهتر می‌تونی تصمیم‌ بگیری؛ ولی ثریا یه‌ طرف این قضیه رهاست، اونم دل داره، به آذین دل بسته، کنار اون واسه آینده‌ش خیال‌پردازی کرده. می‌دونی که اگر بخوای هزارتا راه هست‌، پس حواست باشه به احساس خواهرت ضربه نزنی.
    خودم هم از همین می‌ترسیدم. از این که حقی را ناحق کنم. از این که باعث از هم پاشیدن عشق دو نفر شوم. این دقیقاً همان دو راهی‌ای بود که نمی‌دانستم کدام طرف باید بروم؟ چه راهی درست و چه راهی غلط است؟ هیچ نمی‌دانستم.
    فقط باید می‌سپردم به دست زمان، زمان حلال مشکلات بود. خصوصاً در شرایطی که من در آن قرار داشتم.
    ***
    یک هفته‌ای میشد که به هتل می‌آمدم و حالم کاملاً خوب شده بود. با این حال محمدطاها نمی‌گذاشت که خودم را زیاد از حد درگیر کار کنم و همچنان بار هر‌دویمان را به تنهایی به دوش می‌کشید.
    تنها دلیل حال خوبم وجود مهرداد بود که یک روز در میان محمدطاها به هتل می‌آوردش.
    موشکی درست کردم و به‌سمتش پرتاب کردم، با ذوق در هوا پرید و موشک را گرفت. اتاق پر از موشک‌های سفید‌رنگ بود که با پاره‌پاره‌کردن دفتر نقاشی مهرداد درستشان کرده بودیم. مهرداد موشکی بالای سرش گرفته بود و در اتاق می‌دوید و صدای هواپیما مثلاً از خود در می‌آورد. آن‌قدر کارش بامزه بود که از خنده ریسه رفتم.
    ناگهان در اتاق به‌شدت باز شد و نوشین به همراه دو مرد درشت هیکل وارد اتاق شدند. مهرداد سرجایش خشک شده ایستاد و همچون من به آن سه نفر زل زده بود. با دویدن نوشین به‌سمت مهرداد مغزم فعالیتش را از سرگرفت و من هم به‌سمت مهرداد خیز برداشتم.
    من نزدیک‌تر به مهرداد بودم و سریع‌تر به او رسیدم، او هم خودش را در آغوشم پرت کرد و محکم مانتویم را چسبید.
    نوشین همچون حیوانی درنده به‌سمتم هجوم آورد و سعی داشت مهرداد را از بغلم جدا کند، با تمام توانم مهرداد را گرفته بودم.
    نوشین رو به آن دو مرد کرد.
    - ایستادید اونجا چه غلطی می‌کنید؟ بیاید بچه رو بگیرید تا کسی نیومده باید فرار کنیم.
    با شنیدن این حرف، شروع به جیغ‌زدن کردم. هر‌سه روی سرم ریخته بودند و سعی می‌کردند هم جلوی دهنم را بگیرند، هم مهرداد را از من جدا کنند. معلوم نبود خدمه‌های این خراب شده کدام گوری بودند.
    همه این اتفاقات در عرض دو دقیقه یا شاید کمتر افتاد. کم‌کم داشتم توانم را از دست می‌دادم. مهرداد هم در بغلم آن‌قدر جیغ کشید و گریه کرده بود که به هق‌هق افتاده بود، هم از ترس، هم از فشاری که به‌جانش آمده بود.
    چند نفر با مشت و لگد به در می‌کوبیدند. انگار نامردها در اتاق را قفل کرده بودند. یکی از مردها چاقویی در آورد و زیر گلویم گذاشت.
    - بچه رو ول کن تا این تیزی رو فرو نکردم تو گلوت.
    صدا در گلویم خفه شد. فشاری به تن مهرداد که در بغلم می‌لرزید آوردم.
    - گفتم ول کن بچه رو!
    هیچ راهی نداشتم. آرام دستم را از دور مهرداد باز کردم. مهرداد ترسیده، بیشتر خود را به من چسباند.
    - نه، ولم نکن ثریاجون. توروخدا!
    با هق‌هق التماس می‌کرد رهایش نکنم. انگار او هم شرایط را درک می‌کرد. اشکم روان شد.
    نوشین چنان مهرداد را از بغلم چنگ زد که رد ناخن‌هایش روی دستم ماند.
    مهرداد در هوا دست‌و‌پا می‌زد و با جیغ‌و‌داد اسمم را صدا می‌زد. دلم طاقت نیاورد، نباید می‌گذاشتم او را ببرند. محمدطاها او را به من سپرده بود. می‌دانستم حریفشان نمی‌شوم؛ اما باید سعیم را می‌کردم. به‌سمتشان دویدم که با ضربه‌ی محکم یکی از مردها که قصد داشت مرا از سر راهش کنار بزند، سرم به گوشه میز برخورد کرد و دیگر هیچ نفهمیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با احساس درد شدیدی در سرم، چشمم را باز کردم. محمدطاها کنارم ایستاده بود.
    - ثریا!
    دستم را روی سرم گذاشتم، همان قسمتی که به میز برخورد کرده بود را باندپیچی کرده بودند.
    - آخ سرم.
    - خوبی ثریا؟
    ناگهان وقایع در ذهنم جان گرفت و چشم‌هایم گرد شدند. از پیراهن محمدطاها گرفتم.
    - مهرداد! طاها، مهرداد کجاست؟
    - نترس مهرداد خونه‌ست حالش خوبه، هیچ‌طوریش نشده. تو نگران نباش.
    در این شرایط حتم داشتم دروغ نمی‌گفت. پیراهنش را رها کردم و با درد چشم‌هایم را بستم.
    - خداروشکر.
    - اگر درد داری بگم بیان آرام‌بخش تزریق کنن تو سِرمت؟
    با چشم‌های بسته لب زدم:
    - نه خوبم.
    - دکتر گفته سرمت تموم شه می‌تونیم بریم خونه.
    چند دقیقه‌ای هر‌دو ساکت بودیم که دوباره به حرف آمد:
    - واقعاً شرمندت شدم ثریا. به‌خاطر من و بچه‌م ببین به چه حال و روزی افتادی.
    - اگر مهرداد طوریش می‌شد، من شرمنده تو می‌شدم. من فقط از امانتی‌ای که دستم سپرده بودی محافظت کردم. تو ببخش که امانت‌دار خوبی نبودم.
    - نزن این حرف رو ثریا. من مدیون تو هستم، اگر تو نبودی نوشین مهرداد رو دزدیده بود.
    - چطوری مهرداد رو نجات دادین. من بعد از اینکه نوشین مهرداد و ازم گرفت چیزی نفهمیدم.
    - چند تا از مهماندارا انگار متوجه ورود مشکوک اونا شده بودن، با سر‌و‌صدای شما زنگ می‌زنن به پلیس. وقتی من رسیدم نوشین و اون دو نفر رو دستگیر کرده بودن، آمبولانس هم اومده بود داشت تو رو می‌برد.
    نگاهش را میخ نگاهم کرد.
    - وقتی سرت رو پر از خون دیدم، خیلی ترسیدم ثریا. خیلی زیاد.
    قطعاً هر‌کسی جای من در آن شرایط بود، محمدطاها به همین اندازه می‌ترسید از به خطر افتادن جانش؛ اما حرفش همچون عسل به دلم نشست و لبخند به لبم آورد.
    - من که حالم خوبه.
    - اگر طوریت میشد تا آخر عمر خودمو نمی‌بخشیدم. تو تازه از رو تخت بیمارستان بلند شده بودی که باز من انداختمت تو دردسر.
    - فقط مهم اینه که حال مهرداد خوبه.
    - همیشه به فکر همه هستی جز خودت. من جواب خونواده‌ت رو چی بدم حالا؟
    بعد هم چانه‌اش را در دست گرفت.
    - هنوز جای مشت علی درد می‌کنه.
    ***
    قضیه را که برای رها تعریف کردم، از تعجب در حال شاخ در آوردن بود.
    -چته این‌طور نگام می‌کنی؟
    - وای ثریا! خیلی وحشتناکه اگر من جای تو بودم سکته می‌کردم.
    - منم داشتم سکته می‌کردم؛ ولی چاره‌ای نداشتم.
    - مامان بابا بفهمن دیگه نمی‌ذارن بری هتل.
    - هی! یه‌وقت بهشون چیزی نگی؟
    - بالاخره که چی؟ اول و آخر که متوجه میشن!
    - نمیشن. یعنی نباید بشن.
    - خب دیوونه وقتی این باند رو، رو سرت ببینن نمیگن چرا این‌طوری شدی؟
    - حالا یه فکری به حال اون می‌کنم‌. میگم خوردم زمین. چه می‌دونم، یه‌چیزی میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - حالا بتونی سر اونا رو شیره بمالی، علی رو چیکار می‌کنی؟ اگر بفهمه، خون محمدطاها رو می‌ریزه.
    - چه ربطی به محمدطاها داره؟
    - خب به‌خاطر اون و بچش این بلا سرت اومده. دور از جونت اگر با چاقو میزدن بلایی سرت میاوردن می‌خواستی چیکار کنی؟
    - حالا که طوریم نشده. چقدر قضیه رو گنده می‌کنی تو.
    گوشی موبایلش زنگ خورد. از لبخندش معلوم بود چه کسی است.
    - کیه رها؟
    - آذینه.
    - جواب نده!
    با تعجب نگاهم کرد.
    - چرا آخه؟
    - بهت میگم جواب نده، یعنی نده.
    همچنان با تعجب نگاهم می‌کرد.
    - گوشیت رو بذار کنار!
    - وا آبجی چت شده؟
    - من هیچیم نیست، فقط از این به بعد حق نداری جواب آذین رو بدی!
    - چرا؟
    داد کشیدم:
    - اینقدر چرا‌چرا نکن. سرم داره می‌ترکه. فقط این رو بدون آذین اون‌طور که نشون داده به همه ما نیست! دستش واسه من رو شده، منتظر یه فرصتم که دستش رو جلو مامان بابا هم رو کنم. حال بابا دست و پای من رو بسته؛ اما کور خونده، من جنازه‌ی تو رو هم، رو دوش آذین نمی‌ندازم. این رو تو مغزت فرو کن، آذین تموم شد. از امروز اسمی ازش بشنوم خودت می‌دونی. نه جواب تلفناش رو میدی، نه باهاش میری بیرون. رها کاملاً جدیم، اگر ببینم به حرفم گوش ندادی بدش رو می‌بینی، متوجه‌ای؟
    بدون حتی پلک‌زدنی به من زل زده بود و هیچ نمی‌گفت. دستم را به لبه‌ی مبل گرفتم، از جایم بلند شدم به‌سمت اتاق راه افتادم و در اتاق را محکم به هم کوبیدم.
    ***
    با حرص به خانواده آذین که رو‌به‌رویم نشسته بودند و مثلاً برای عیادت از من آمده بودند نگاه می‌کردم.
    مادر: هر‌چی قضا هست فعلاً میاد واسه ثریا!
    مادر آذین: بلا به دوره شهلا‌خانم؛ ولی حتماً یه‌چیزی واسه این دختر قربانی کنید.
    پدر: حتماً باید همین کار رو کنیم. انشاءاللّه که بلا به دوره از دخترم.
    اعصابم را داشتند به هم می‌ریختند. انگار رها به حرفم گوش داده بود، تمام مدتی که خانواده آذین آمده بودند یا در آشپزخانه بود یا نزدیک من نشسته بود. جز سلام و احوال پرسی، کلمه‌ای با آذین حرف نزده بود و حتی کنارش هم ننشسته بود. پدر و مادر آذین هم انگار متوجه موضوع شده بودند. آن‌ها می‌دانستند که حق با من است و پسرشان چه دسته گلی به آب داده است. این از بزرگواری من بود که قضیه را نه برای رها و نه برای خانواده‌ام نگفته بودم؛ چون اگر پدرم جریان را می‌فهمید، حتی لحظه‌ای آذین را در این خانه راه نمی‌داد و علی آنقدر غیرتی بود که تا گردنش را نمی‌شکست دست‌بردار نبود. حداقل تا زمانی که راهی برای حل این مشکل پیدا نمی‌کردم نمی‌توانستم حرفی بزنم.
    این خانواده ماهی‌گیران خوبی بودند که حتی از آب گل‌آلود هم ماهی می‌گرفتند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا