کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    باری دیگر سوفیا دستکش لاتکس پوشیده و روی صورت خود ماسک زده است؛ اما این بار از جانب وسواس و احتیاطش نشأت نمی‌گیرد. آن دختر سعی دارد، هویت خود را داخل روپوش بنفش‌رنگ خدمتکاران بیمارستان مستور سازد. درحالی‌که روی سرامیک‌های روشن و براق قدم برمی‌دارد، دستش را روی درب‌چوبی و دو قلوی بخش ششم می‌گذارد و به‌سمت جلو می‌فشارد. مایکل چند دقیقه‌ای می‌شود که روی پلکان سفید و مرمرین بخش ششم به انتظار نشسته است. به محض آنکه سوفیا درب را باز می‌کند، مایکل با نگاه‌ زیر چشمیِ خود حرکت سوفیا رو زیرنظر می‌گیرد. آن دختر نوجوان از کنار پرستاران عبور می‌کند و به طور هول‌زده و منقلب سلام می‌دهد. مایکل سرانجام از سرجایش بلند می‌شود و چند عدد پله‌ای را که بالا آمده است، به‌سرعت پایین می‌رود؛ سپس محتاطانه اطرافش را زیر نظر می‌گیرد. پس از آنکه موقعیت را مناسب می‌بیند، به‌سمت سوفیا عزیمت می‌کند. آن دختر از داخل جیب روپوش بنفش‌رنگ که انحصاری متعلق به خدمتکاران بیمارستان است، دسته کلیدِ یدکی طبقه ششم را بیرون می‌آورد. مایکل کلیدها را عجولانه از دست سوفیا می‌قاپد و زمزمه‌وار می‌گوید:
    -کارت حرف نداشت.
    سوفیا بدون آنکه ماسکش را دربیاورد، همچنان هویت خود را پنهان نگه می‌دارد. دستانش جلوی سـ*ـینه‌اش قفل می‌شوند و خطاب به مایکل لب می‌زند:
    -خب، همچنان نمی‌خوای چیزی بگی؟
    مایکل یک پوف طولانی مدت از عمق وجود می‌کشد و همزمان چشمان مشکی‌رنگ و کشیده‌اش در کاسه‌شان می‌چرخند. مچ ظریف دست او را مستعجل می‌گیرد و همراه با خود به یک مکان ساکت و دنج می‌کشد؛ سپس پاسخ سوفیا را با تأخیر می‌دهد:
    - صبح یه دختر در مورد جعبه‌ای حرف می‌زد که عکس‌ها و فیلم‌های قدیمیم داخلش قرار دارن؛ ولی به نظرم اطلاعات مهم‌تری هم اونجا می‌تونم پیدا کنم.
    کمی مکث می‌کند؛ سپس برای بها بخشیدن به صحبت خود، جدی‌تر ادامه می‌دهد:
    - از یه طرف دیگه مدام چهره‌ی پسری میاد جلو چشم‌هام که سفت و سخت بهم تذکر میده، باید داخل اون جعبه رو ببینم! هرچند دقیقاً نمی‌دونم یکی از خاطراتمِ یا فقط توی خواب همچین صحنه‌ای رو دیدم که داخل ذهنم باقی‌مونده.
    دستش را مشت می‌کند و به وسیله‌ی انگشت شست خود به درب‌چوبی و قهوه‌ای‌رنگ اتاق اشاره می‌کند؛ سپس صحبتش را به اتمام می‌رساند:
    - الان هم اون جعبه لعنتی باید داخل همین اتاق باشه.
    سوفیا که بدون تحرک به رخسار مایکل خیره شده است، صدایش را صاف می‌کند و همراه با ابروانی که به‌سمت بالا تمایل پیدا کرده‌اند، آرام لب می‌جنباند:
    - منظورت از اطلاعات مهم چیه؟
    مایکل نگاهش را از رخسار سوفیا پس می‌گیرد و کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - نمی‌دونم.
    پیش از آنکه سوفیا پاسخ دیگری بدهد، مایکل دستش را بالا می‌گیرد و به مربعی اشاره می‌کند که پشت آن نقش بسته است؛ سپس ادامه می‌دهد:
    - در ضمن من هیچ‌وقت کار بیهوده انجام نمیدم.
    سوفیا که همچنان داخل روپوش بنفش‌رنگ خدمتکاران جای گرفته است، برای چند ثانیه به پشت دست مایکل خیره می‌ماند. جوهر قرمزرنگ درحال ناپدیدشدن است؛ ولی همچنان شکل آن جعبه را می‌توان تشخیص داد.
    به نظر می‌آید سوفیا به‌سختی غرق حرکات مایکل و صحبت‌هایش شده است‌؛ زیرا لبان خود را بدون نخ و سوزن به یکدیگر دوخته است. مایکل با چرخاندن سرش به اطراف خود نگاه سریع و گذرایی می‌اندازد. اکنون طبقه ششم ساختمان چندان پر ازدحام نیست. بی‌توجه به نگاه سوفیا که لنگر سنگینی بر ساحل چشمانش انداخته است، به درب بسته و قهوه‌ای‌رنگ آقای آدامز نزدیک می‌شود. دسته کلید را بالاتر می‌گیرد و سعی می‌کند در کمال آرامش و خونسردی کار خود را انجام بدهد. اولین کلید را داخل قفل می‌چرخاند؛ اما به همین سرعت موفق به بازکردن درب نمی‌شود. بدون فوت وقت کلید بعدی را داخل قفل فرو می‌کند که کمی کوتاه‌تر است و دندانه‌های ریزتر و شلوغ‌تری دارد؛ اما مجدداً دندانه‌های فلزی کلید بیش از حد مشخصی توان چرخیدن ندارند.
    در این لحظات، سوفیا داخل روپوش بنفش‌رنگ خدمتکاران مضطرب شده است، مدام به‌سمت عقب برمی‌گردد و رفت‌و‌آمد سالن را بررسی می‌کند. به طور اتفاقی یک پیرمرد را مشاهده می‌کند که همراه با پرستار و سرم سیاری که دستش گرفته است، قدم‌های ریز و آهسته‌ای برمی‌دارد. آن پیرمرد به وسیله‌ی چشمان ریز و تو رفته‌اش و خال‌های‌ریزی که روی پیشانی سفیدش دیده می‌شوند، صاف و مستقیم به رخسار سوفیا خیره شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیای هفده‌ساله نگاه خود را از رخسار پیرمرد پس می‌گیرد و عجولانه به‌سمت مایکل می‌چرخد؛ سپس کنجکاوانه خطاب به او می‌گوید:
    - دیشب داخل همین طبقه دنبالم اومدی و طوری مدام اسمم رو صدا زدی که انگار کار خیلی مهمی داری، تو چیزی یادت نیست؟
    مایکل برای لحظاتی تلاش خود برای بازکردن قفل درب را به نشانه فکر و تأمل متوقف می‌کند؛ سپس چشمانش به نقطه‌ای دوخته می‌شوند. سرش را به نشانه‌ی در جریان نبودن همچین مسئله‌ای تکان می‌دهد و رک‌و‌صریح پاسخ می‌دهد:
    - تو دختر زیبایی هستی؛ ولی چنین چیزی امکان نداره. من اینطوری با دختر‌ها آشنا نمیشم.
    پیش از آنکه سوفیا کلمه‌ای بر زبان جاری کند، صدای دورگه و گرفته‌ی همان پیرمردِ مرموز و مشکوک از پشت سر و در حین قدم‌برداشتن به گوش می‌رسد:
    - سلام سوفیا برک.
    ابروان قهوه‌ای‌رنگ سوفیا داخل یکدیگر گره می‌خورند و همین‌طور که چشمانش از فرط حیرت در حدقه گرد می‌شوند، بزاق دهانش را بی‌سروصدا پایین می‌فرستد.
    به‌سمت عقب بر می‌گردد، آن مرد مسن که یک لباس سرتاسری سفیدرنگ برتن دارد، بدون توقف همراه با پرستارش مسیر خود را پیش گرفته است. سوفیا به وسیله‌ی شنیدن مجدد صدای جذابِ مایکل مجاب می‌شود به خود بیاید.
    - سوفیا ده ساعتِ که به چی خیره شدی؟
    درحالی‌که همچنان ذهن سوفیا مشغول است، درجواب فقط سکوت می‌کند. مایکل نفس عمیقی می‌کشد و کلید بعدی را داخل قفل فرو می‌برد. کلمات به مغز سوفیا هجوم می‌برند و با لحن مضطربی لب می‌زند:
    - معلوم نیست، اگه مسئولین بیمارستان متوجه بشن چه واکنشی نشون میدن. دزدی از اتاق یه دکتر، چه عالی!
    مایکل کلید بعدی را به طور کامل داخل قفل درب می‌چرخاند و با نیشخندی که کنج لبانش نقش می‌بندد، رو به او می‌گوید:
    - به هر حال من یکی که حتماً این کار رو انجام می‌دادم، تو خودت دنبالم اومدی کسی مجبورت نکرد.
    سوفیا نگاهش را عجولانه از رفت‌‌و‌آمد داخل سالنِ پس می‌گیرد و به‌سمت مایکل بر می‌گردد؛ سپس با عصبانیتِ خفته‌‌‌‌ی میان کلماتش لب می‌جنباند:
    - بدون کمک من چه طوری می‌خواستی وارد اتاقی بشی که فقط خدمتکار‌های زن داخلش هستن؟
    مایکل دستگیره‌ی استیل درب‌چوبی اتاق را به‌سمت پایین می‌فشارد و پاسخ می‌دهد:
    - از یه دختر دیگه کمک می‌گرفتم.
    مایکل بدون فوت وقت قصد واردشدن دارد؛ اما سوفیا به وسیله‌ی قدم‌های سریعش جلوی چهارچوب اتاق ممانعت ایجاد می‌کند و با لحن بلندتری لب می‌زند:
    - یه دختر دیگه چرا باید به خاطر تو خودش رو به دردسر بندازه؟
    به ناگاه رخسار مایکل جدی می‌شود و مستقیم به چشمان قهوه‌ای‌رنگ روشن سوفیا خیره می‌شود که اکنون تأثیر گرفته از پاسخ سریع و عجولانه‌اش، کمی تنگ و باریک شده‌اند. مایکل با اندک ارتعاش تارهای صوتی‌اش، دقیقاً پاسخی را که سوفیا منتظرش است، نغمه می‌کند:
    - تو چرا خودت رو به خاطر من به دردسر انداختی؟
    به وسیله‌ی پایین فرستادن بزاق دهانش، سیبک گلویش می‌لرزد و همین‌طور که مقداری از موهای مجعد و فرفری‌اش از زیر کلاهش بیرون زده است، مجبور به قطع ارتباط بینایی می‌شود. مایکل ورود به اتاق آقای آدامز را فراموش می‌کند و با صلابت بیشتری لب می‌زند:
    - سؤالهای عجیبی داری می‌پرسی، واقعاً چیزی بین ما بوده سوفیا؟
    پاسخ این سؤال را حتی سوفیا نیز به طور شفاف و قطعی نمی‌داند، هرچند اگر مشابه همچین سؤالی را زودتر نزد خود مطرح کرده باشد. با این توصیفات به نشانه‌ی تمسخر یک نیشخند ساختگی و کاملاً مصنوعی سوار بر لبانش می‌کند و ناخودآگاه از چهارچوب درب خارج می‌شود. به وسیله‌ی تارهای صوتی نحیف و دخترانه خود که لرزش امواجش مشهود و علنی است، پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - این حرف مسخره رو از کجا پیدا کردی؟
    چشمان مایکل سیاهی می‌روند هر دوی آن‌ها ثانیه‌ای سکوت می‌کنند و مستقیم به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند؛ اما درنهایت خود سوفیا به وسیله‌ی لحن آرامی که محتاطانه برگزیده است، بحث را تغییر می‌دهد:
    - خیلی خب، تو برو داخل اتاق و جعبه رو پیدا کن! من روی راه پله‌ نگهبانی میدم. وقتی با موبایلت تماس گرفتم، یعنی اوضاع خوب پیش نمیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل سر خود را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد؛ اما اکنون مسئله‌ی جدید و بزرگتری ذهنش را به چالش کشیده است. چشمانش را از رخسار دختری جدا می‌کند که نمی‌تواند تشخیص بدهد، پنداشت او نسبت بهش فقط یک حدس و گمانه‌ کذایی است یا درحقیقت آن دو در روزهای پیشین زندگی‌شان ارتباط نزدیک‌تری داشته‌اند.
    به اصل مطلب بر می‌گردند. مایکل بدون معطلی وارد اتاق آقای آدامز می‌شود و درب‌چوبی را پشت سر خود می‌بندد. دستش بی‌محابا روی کلید برق می‌رود و لامپ اصلی را روشن می‌کند که در مرکز اتاق آویزان شده است. برنامه‌ی روزانه‌ی بیماران و تمرین‌هایی که امروز باید انجام بدهند، توسط مربی تقویت حافظه‌شان روی تخته‌ وایت‌بردی نوشته شده است. درحالی‌که سرامیک‌های اتاق از تمیزی برق می‌زنند، مایکل به وسیله‌ی گام‌های بلند حرکت می‌کند و به پرده‌های خاکستری‌رنگ پنجره‌ها نزدیک می‌شود. طیف رنگ پرده‌های اتاق با میز و کمدهای نقره‌ای هماهنگی مشهودی دارد. مایکل عجولانه پرده‌ها را می‌کشد؛ زیرا از قسمت مجاور بیمارستان که پنجره‌هایش دقیقا روبه‌روی پنجره‌های ساختمان «b» بیمارستان قرار گرفته‌اند، داخل اتاق آقای آدامز قابل مشاهده است. چشمان مایکل در کاسه‌شان می‌چرخند و سراسر اتاق را برانداز می‌کند. بدون فوت وقت به‌سمت یک کمدِ سه طبقه و نقره‌ای‌رنگ قدم برمی‌دارد که در کنج اتاق قرار گرفته است. روی پاهایش می‌نشیند و به ترتیب کشوها را باز می‌کند. داخلشان فقط تعدادی اسناد و مدارک به چشمان مایکل می‌خورند که وقت و انگیزه‌ی کافی برای بررسی‌شان ندارد. مایکل پایین‌ترین کشوی میزِ فلزی و نقره‌ای‌رنگ را محکم و بی‌احتیاط می‌کوبد و بدون معطلی به‌سمت میز کار آقای آدامز قدم بر می‌دارد. روی صندلی چرم و مشکی‌رنگ می‌نشیند و برای لحظاتی چشمان مشکی‌رنگ خود را روی میز می‌چرخاند. فقط یک قاب عکس، تابلوی آهنی مستطیلی شکل که نام پزشک رویش حک شده است و لپ‌تاپ ساده‌ای وجود دارد.
    به وسیله‌ی دستش روی دستگیره‌ی گِرد و طلایی میز که رنگ کِرمی دارد، فشار زیادی وارد می‌کند؛ اما بدون شک قفل است و با هیچکدام از آن کلید‌های دسته کلید نیز باز نمی‌شود. مایکل عصبی می‌شود و دستان مشت شده‌اش را روی زانوهایش می‌کوبد؛ زیرا تصور می‌کند، داخل این کشو حتماً جعبه‌ی قرمزرنگی وجود دارد که ساعات زیادی ذهنش را به خود مشغول کرده است.
    در همین لحظات موبایل همراه مایکل داخل جیب شلوارش شروع به لرزیدن می‌کنند. بی‌اختیار چشمانش در حدقه درشت می‌شوند و ابروانش راهی به‌سمت بالا پیش می‌گیرند.
    آقای آدامز با قدم‌های استوار و بلندش از آسانسور بخش فاصله می‌گیرد و به اتاق خود نزدیک می‌شود. سوفیا نیز که اکنون روی پلکان بخش نشسته است، به دیوار می‌چسبد و به طور پنهانی نظاره‌گر مربی‌اش می‌شود. لبخندی روی لبان آن مربی جوان نقش می‌بندد و تلفن همراهش را میان شانه و گردنش قرار می‌دهد. به کمک دستانی که آزاد شده است، کلید را داخل قفل فرو می‌کند؛ اما خیلی زود متوجه می‌شود درب اتاقش قفل نیست. دستش را روی دستگیره درب می‌گذارد و پایین می‌دهد. میز فلزی خدمتکار و مواد شوینده‌ای که در میان اتاق حضور دارد، دلیل مناسبی برای قفل نبودن درب اتاقش است. به وسیله‌ی قدم‌های آهسته به‌سمت میز کار خود حرکت می‌کند و جعبه‌ی قرمزرنگی را که در دست دارد، محتاطانه روی آن قرار می‌دهد، همزمان با صدای بلندی می‌خندد و لب می‌زند:
    - نه، اتفاقاً مشغول طراحی تمرین‌های بیماران بودم.
    پس از مکث بسیار کوتاهی، از لحن سابقش استفاده می‌کند:
    - دوش بگیرم، سریع حرکت می‌کنم.
    چشمان مایکل درشت می‌شوند و از حفره‌ی کلید درب سرویس‌بهداشتی، داخل اتاق را نگاه می‌کند. در کمال ترس و اضطراب نظاره‌گر آقای آدامز می‌شود که قدم‌های مستقیمی به‌سمتش بر می‌دارد. صدای او نیز به این آشفتگی می‌افزاید:
    - آخه خستم، بدنم هم بو میده.
    آقای آدامز دستش را روی دستگیره‌ی فلزی می‌گذارد و به‌سمت پایین می‌فشارد. مایکل به‌سمت عقب قدم بر می‌دارد و نفس‌هایش را به حبس سنگینِ پشت حصار سـ*ـینه‌اش محکوم می‌کند. صدای آقای آدامز که در این لحظات برای آن پسر از هر مسئله‌ی دیگری ترسناک‌تر شده است. باری دیگر به گوش‌هایش می‌رسد:
    -به زودی می‌بینمت عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از اتمام صحبتش تماس را بی‌وقفه قطع می‌کند و به درب اندک فشاری می‌دهد که باز بشود. بی‌اختیار عضلات بدن مایکل سفت می‌شوند و خود را در حالت آماده‌باش قرار می‌دهد؛ اما پیش از آنکه درب بیشتر عقب برود و رخسار مایکل هویدا بشود، در آخرین لحظات صدای نحیف و دخترانه‌ی سوفیا طنین‌انداز می‌شود:
    - آقای آدامز معذرت می‌خوام!
    آن مربیِ سی‌وپنج‌ساله شوکه می‌شود و همراه با تاب دادن ابروانش، به‌سمت عقب برمی‌گردد؛ سپس با لحن بلندی که بی‌اختیار برای سخن‌گفتن اختیار کرده است، رو به بیمار خود لب می‌زند:
    - سلام سوفیا. بله می‌شنوم؟
    نفس مایکل همچنان پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس شده است و کوچک‌ترین تحرکی ندارد. سوفیا در همین فرصت کوتاه روپوش، دستکش و ماسکش را به‌سرعت در آورده است و اکنون به فرم طبیعی‌اش برگشته است.
    دستانش به یکدیگر گره می‌خورند و بی‌مقدمه پاسخ می‌دهد:
    - معذرت می‌خوام آقای آدامز، به کمک شما نیاز دارم. یکی از خاطرات مهم زندگیم رو دارم به یاد میارم؛ ولی مشکلی وجود داره.
    چند ثانیه‌ مکث می‌کند. در ادامه کلمات را بداهه و با چاشنی مغالطه تحویل مربی تقویت حافظه خود می‌دهد:
    - اگه وقت دارید، لطفاً کمکم کنید! حس می‌کنم مهم‌ترین خاطره‌ی امروز یادم اومده. تصویر‌هایی جلوی چشم‌هام رژه میرن که به گذشته و خانوادم مرتبط هستن.
    درحالی‌که همچنان درب سرویس‌بهداشتی باز است و فاصله‌ی اندک میان مایکل و آقای آدامز ضربان قلب آن پسر را به‌شدت تند کرده است، مربی کوتاه پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - لطفاً یه نفس عمیق بکش و بعد بگو چه مشکلی وجود داره؟
    سوفیا این بار خود را به دیوانگی می‌زند. سرش را میان دستانش می‌فشارد و چشمانش پشت پرده‌های تیره پلک‌هایش تبعید می‌شوند.
    - خاطره‌ها به همدیگه مرتبط نمیشن. فقط دارن بدتر من رو گیج و سردرگم می‌کنن. لطفاً اگه وقت دارید کمکم کنید.
    درنهایت آقای آدامز مجاب می‌شود، درب سرویس‌بهداشتی اتاقش را ببندد و به‌سمت سوفیا قدم بردارد. لبخندی روی صورت بیضی و گندمگونش هویدا می‌کند و همزمان که چشمان درشت و خاکستری‌رنگش را باریک می‌کند، کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - حتماً وقت دارم عزیزم.
    آقای آدامز به آن دختر نزدیک می‌شود و برای چند ثانیه دست راستش را روی شانه‌ی ظریف و نحیفش می‌گذارد؛ سپس با خجستگی لب می‌جنباند:
    - واقعاً خیلی خوشحالم کردی. تو داری عالی پیشرفت می‌کنی.
    سوفیا روی لبانش یک لبخند مصنوعی سوار می‌کند و همزمان چشمان درشتش را به جهت‌های مختلف اتاق می‌چرخاند که از مایکل یک نشان پیدا کند؛ اما هیچ اثری از او نیست.
    - پس منتظر چی هستی، بریم خاطرات رو زنده کنیم.
    سوفیا با شنیدن صدای گرم و صمیمی آقای آدامز به خود می‌آید و به وسیله‌ی قدم‌های تند و عجولانه‌‌ی‌اش از اتاق مربی‌ خود خارج می‌شود. آن مرد نیز به دنبالش حرکت می‌کند و درب را پشت سر خود می‌بندد.
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که مایکل دستش را روی دستگیره‌ی استیل درب سرویس‌بهداشتی داخل اتاق می‌گذارد و به‌سمت پایین می‌فشارد. به‌سمت جعبه‌ی قرمزرنگی حرکت می‌کند که فضای قابل توجه‌ای از میز خلوت آقای آدامز را اشغال کرده است. بدون معطلی درب آن را باز می‌کند و به محتویات داخلش چشم می‌دوزد. تعدادی عکس، کاغذ و اشیاء ریز و درشت داخلش جای گرفته‌اند. مایکل سرش را بالا می‌آورد و به ساعت قهوه‌ای‌رنگی چشم می‌دوزد که روی دیوار سمت چپش نصب شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    عقربه‌ها بی‌رحمانه بهش یادآوری می‌کنند که تنها پانزده دقیقه‌ تا عمل جراحی باقی مانده است. بدون فوت وقت در میان عکس‌ها و یادگاری‌های قدیمی خود به دنبال مسئله‌ای می‌گردد که توجه‌اش را بیشتر جلب کند.
    خیلی زود چشمانش به یک فلش و کابل اوتی‌جی می‌افتد. فلش را از داخل جعبه بر می‌دارد و برای ثانیه‌هایی براندازش می‌کند. مایکل همچین فلش سبزرنگی را که متعلق به خودش بوده باشد‌، اصلاً به یاد ندارد. بی‌معطلی دستش را داخل جیب شلوار جینش فرو می‌برد و تلفن‌همراه خود را بیرون می‌آورد. یک طرف از کابل مشکی‌رنگ را به سوکت موبایلش و سمت بزرگ‌تر کابل را به فلش متصل می‌کند. داخل فلش تنها یک ویدیوی پنج دقیقه‌ای وجود دارد. روی آن کلیک می‌کند و توسط تلفن‌همراهش مشغول تماشا می‌شود. همین‌طور که جک روی صندلی نشسته است، داخل یک فضای بسته قرار دارد که نورپردازی بسیار اندکی در محوطه می‌شود. پس از گذشت ثانیه‌هایی صدایش به گوش می‌رسد:
    « راستش نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. این ویدئو رو دارم ضبط می‌کنم که بهت کمک کنم یادت بیاد چه کسی بودی و به چه کسی تبدیل شدی. شاید این‌طوری عذاب‌وجدان من هم کمتر بشه.»
    جک کمی مکث می‌کند؛ سپس صحبتش را با لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    « اگه بخوام رک باشم مغز تو داخل ورزش اسکی آسیب ندیده، سوفیا هم با ماشین تصادف نکرده؛ پس طبیعتاً مغزتون دقیقاً مثل پزشک‌ها، من و باقی انسان‌های سالم فعالیت می‌کنه.»
    جک نیکلسون مجدداً مکث می‌کند و همین‌طور که چشمان درشتش را در کاسه‌شان می‌چرخاند، نگاهش از لنز دوربین پس گرفته می‌شود؛ اما برای اتمام صحبتش همچنان لبانش تکان می‌خورند:
    « به علت بعضی محدودیت‌ها و تعهدهایی که دارم نمی‌تونم بیشتر از این حرف بزنم؛ ولی شما دو نفر چند مرحله‌ی بهبودی ناموفق رو پشت سرگذاشتین. مطمعئنم اگه روزی اصل ماجرا رو بفهمی، من رو درک می‌کنی و بهم حق میدی.»
    چشمان درشت و مشکی‌رنگش را مستقیم به لنز دورین گره می‌زند و دستانش بی‌پروا هنگام صحبت‌کردن به حرکت در می‌آیند:
    « سعی کن سی‌ثانیه قبل از فراموشی خودت رو با یه اتفاق شوک‌آور، خاص یا تأثیرگذار داخل ذهنت ثبت کنی. حالا شاید بپرسی چطوری باید بفهمم کی قراره فراموشی بگیرم که دقیقاً سی‌ثانیه قبلش رو پیدا کنم، اگه صادقانه بگم من جوابی براش ندارم.
    برای چند لحظه سکوت می‌کند؛ سپس با تأکید بیشتری بحث را پیش می‌برد:
    - در ضمن اجازه نده توی تاریخ سه ژانویه مغزت رو عمل کنن، اون شب همراه با عشقت فقط از بیمارستان خارج بشید. من میام دنبالتون.»
    ضربان قلب مایکل به ناگاه بالا می‌رود و سرش از حجوم افکار مختلف، در مرز انفجار قرار می‌گیرد.
    بدون فوت وقت با دقت بیشتری به داخل جعبه نگاه می‌کند که زمینه‌ی مشکی‌رنگ دارد. در میان عکس‌های متفرقه، تعدادی عکس مشترک خود و سوفیا به چشمانش می‌خورد که طی مدت زمانی جک از آن‌ها گرفته است. آن دو متوجه نبوده‌اند و در موقعیت‌های مختلف بیمارستان و محوطه‌ی بیرون توسط لنز دوربین جک شکار شده‌اند. مایکل بزاق دهانش را سخت فرو می‌دهد و به عکس‌هایی نگاه می‌کند که خاطرات و یادگاری‌های زیادی را پلان‌به‌پلان در مغزش به تصویر می‌کشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    داخل بخش ششم و فقط با فاصله‌ی چند اتاق، سوفیا و آقای آدامز درحال‌مکالمه هستند. آن دختر فیلم خانوادگی خود را که از لپ‌تاپش پخش می‌شود، سراسیمه متوقف می‌کند. دستانش را پر شور کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد و افکار بداهه‌ای که در لحظه داخل سرش جرقه می‌خورند، ناجی مایکل شده‌اند:
    - احساس می‌کنم همون لحظه که داشت از جشن تولدم فیلم می‌گرفت، یه خبر مهمی می‌خواست بهم بده. تا قبل از اون همه‌چیز عادی بود؛ ولی گوشیش که زنگ خورد، ماجرا کاملاً عوض شد.
    درونمایه عمیق و تاریک صحبت‌های سوفیا آقای آدامز را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. آن مرد به سکوت اجباری فرا خوانده شده است؛ اما در ادامه لبان به‌هم کیپ‌شده‌اش را باز می‌کند. با صدای دورگه و گرفته‌ای که حاصل سکوتِ طولانی مدت است، پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - برای یادآوری بهتر خاطرات نباید باهاشون بجنگی، فقط بهشون فرصت بده طوری که هستن یادت بیان؛ چون مغز ما فریبنده‌اس و خیلی از خاطرات رو طوری که دوست داره تغییر میده.
    به محض آنکه باری دیگر سوفیا برای صحبت‌کردن دهانش را باز می‌کند، دستگیره‌ی درب اتاقش به طور ناگهانی پایین می‌آید. آقای آدامز و سوفیا به طور همزمان به‌سمت مایکل برمی‌گردند. مربی تقویت حافظه به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد:
    - مایکل تو الان باید داخل اتاق عمل جراحی خوابیده باشی!‌
    درحالی‌که یک شلوار جین و پالتوی مشکی‌رنگی بر تن مایکل خودنمایی می‌کند، چند ثانیه به رخسار متعجب سوفیا خیره می‌ماند؛ اما در نهایت با قدم‌های تند و عجولانه‌اش به آن دختر نزدیک‌ می‌شود. ابروان سوفیا به نشانه‌ی کنجاوی درهم گره می‌خورند و چشمانش آشکارا باریک می‌شوند. مایکل با لحن آرام و صدای گرفته‌اش سکوت داخل اتاق را دچار گسستگی می‌گند:
    - وقتش رسیده سوفیا.
    پیش از آنکه که سوفیا فرصت داشته باشد پاسخی بدهد، مایکل دستانش را روی بازوان لطیف و ظریف آن دختر قرار می‌دهد‌؛ سپس جثه‌ی ریزه‌ی سوفیای کوتاه قامت را از روی زمین بلند می‌کند و قلدرانه روی دوش سمت راست خود قرار می‌دهد. این حرکت ناگهانی مایکل توجه‌ی آقای آدامز را جلب می‌کند. سوفیا نیز یک عکس‌العمل غیرارادی نشان می‌دهد و دستان مشت‌شده‌اش را به سر شانه‌های مایکل می‌کوبد، همزمان جیغ‌ بلندی سر می‌دهد و خطاب به او می‌گوید:
    - چی کار داری می‌کنی احمق، من رو بیار پایین!
    به قدری سرعت عمل مایکل بالا است که آقای آدامز نیز فرصت نمی‌کند، جلوی او را بگیرد؛ اما دستان مربی بالا می‌آیند و بلند می‌گوید:
    - مایکل صبر کن، این کار تو اشتباهِ محضه!
    درحالی‌که همچنان صدای اعتراض و جیغ‌های سوفیا به گوش می‌رسد، آن دو از کنار تخت‌خواب الکتریکی عبور می‌کنند و به سالن اصلی می‌رسند. آقای آدامز مایکل را مخاطب حرف‌هایش قرار می‌دهد:
    - این کار عاقلانه نیست، تو الان باید روی تخت جراحی خوابیده باشی.
    خیلی زود آن دو در همان حالتی که قرار دارند، با ایستگاه‌ پرستاری مواجه می‌شوند؛ اما مایکل با صدای بلندی تهدید می‌کند:
    - اگه کسی نزدیکمون بشه به سوفیا آسیب می‌زنم.
    جولی از پشت باجه‌ی صیقلی و فلزی خارج می‌شود و با قدم‌های آهسته خودش را به آن دو نفر نزدیک می‌کند.
    به نشانه‌ی بی‌خطر بودن دستانش را به‌سمت بالا می‌گیرد و لب می‌جنباند:
    - لطفاً آروم باش مایکل!
    سوفیا برای رهایی از دستان آن پسر تمام تلاشش را می‌کند، همزمان مایکل نیز با فریاد بلندی خطاب به خانم جولی می‌گوید:
    - جلوتر نیا!
    خانم میان‌سال سر جایش متوقف می‌شود؛ اما همچنان لبانش تکان می‌خورند:
    - انگیزه‌ی تو از این کار چیه؟
    مایکل محتاطانه به اطراف خود نگاه می‌کند که اطمینان حاصل کند، شخصی از عقب نزدیکشان نمی‌شود؛ سپس به‌سمت سرپرست پرستاران باز می‌گردد و پاسخ می‌دهد:
    - دیگه از پنهون کاری خسته شدم.
    پیکر سوفیا را با احتیاط روی شانه‌‌ی خود نگه می‌دارد و با قدم‌های سریع به‌سمت راهروی باریکی حرکت می‌کند که انتهایش توسط یک پیچ‌خوردگی به آسانسور بزرگی ختم می‌شود. صدای جیغ‌های سوفیا طبقه ششم را فرا گرفته است؛ اما مایکل به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و همزمان خطاب به پرستاران و پزشکانی که اطرافش وجود دارند، کلماتی با چاشنی تهدید تحویل می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از کنار درختان تزئین‌شده‌ی کریسمس می‌گذرند و سوار آسانسور شیشه‌ای می‌شوند که بر فراز غربی لابی بیمارستان بنا شده است. آسمان پرده‌ی تیره‌اش را آویخته و همانند روزهای دیگر این هفته که سپری شده است، بارش برف همچنان ادامه دارد. مایکل پلکان یخ‌زده‌ی جلوی ساختمان را با احتیاط پایین می‌رود؛ سپس با سرعت بیشتر به‌سمت اتومبیل قرمزرنگی می‌دود که نزدیک بیمارستان پارک شده است. دانه‌های مرطوب برف بر بدنه‌ی فلزی اتومبیل جک نقش می‌بندند. اکنون تنها صوتی که داخل محوطه شنیده می‌شود، جیغ‌های متوالی و گوش‌خراش سوفیا برک است. مایکل دربِ صندلی‌ عقب را باز می‌کند و سوفیا را داخل اتومبیل می‌گذارد؛ سپس خودش نیز کنار او می‌نشیند. سوفیا به‌سرعت دستش را روی دستگیره‌ی اتومبیل می‌گذارد؛ اما پیش از آنکه که فرصت گریختن داشته باشد، جک تمام درب‌ها را با فشردن دکمه‌ای قفل می‌کند. محکم روی پدال گاز می‌فشارد و فرمان سفت و سخت را با مشقت و مرارت می‌چرخاند. سوفیا از شدت بی‌تابی و شوریدگی نفس‌تنگی هاد و مهلکی گرفته است. چشمانش را می‌بندد و سیمایش در میان دستان سست و نا استوارش مستتر می‌شود. سوفیا تلاش دارد در این شرایط غامض و بغرنج قوی بماند؛ اما اشک‌هایش سرکشانه روی گونه‌هایش طغیان می‌کنند. جک با حداقل سرعت یک اتومبیلِ قدیمی و قراضه می‌راند. مایکل به کمک دستانش لرزش شانه‌های سوفیا را مهار می‌کند و مستقیم به چشمان قهوه‌ای‌رنگش خیره می‌شود. پالتویی را که بر تن دارد برای سوفیا در می‌آورد و با تمام قوا تلاش می‌کند بر مقاومت‌ِ واهی آن دختر چیره بشود؛ سپس لب اعتراف می‌گشاید:
    - عزیزم لطفاً گریه نکن! ما برای بازیابی اطلاعات پیش همدیگه هستیم.
    سوفیا با تشدد خودش را عقب می‌کشد و در برابر نگاه شرمنده‌ی مایکل، عصبی لب می‌زند:
    - من رو عزیزم صدا نزن عوضی! منظورت از بازیابی اطلاعات چیه؟
    مایکل سمجانه پالتویش را تن آن دختر می‌پوشاند و برای آنکه سوفیا نیز آرام بشود، خونسرد پاسخ می‌دهد:
    - همه‌چیز رو برات توضیح میدم، فقط آروم باش.
    پلک‌های سوفیا خیس‌شده‌اند و چهره‌اش به‌شدت پریشان و بی‌قرار به نظر می‌آید. آن دختر طبق شرایطش نمی‌تواند آرام بماند. بسیار عصبی پاسخ می‌دهد:
    - من رو مثل یه آدم روانی از بیمارستان دزدیدی، انتظار داری آروم باشم؟
    مایکل همچنان خونسردی خودش را حفظ می‌کند. موهای پریشان سوفیا را با صبر و حوصله از جلوی چشمان او کنار می‌زند و به طور مرتب به یک سمت هدایتشان می‌کند؛ سپس لب می‌جنباند:
    - ببین سوفیا ما مدتی هستش که عاشق همدیگه هستیم، حتی چندین بار جون خودمون رو به خطر انداختیم تا این موضوع رو فراموش نکنیم.
    پس از مکث کوتاهی لحن بیانش سیر نزولی پیدا می‌کند:
    - شاید درحال حاضر نتونم همه‌ی خا‌طره‌هامون رو دونه‌به‌دونه برات تعریف بکنم؛ ولی حس عمیقی که بهت دارم رو با گوشت و استخونم لمس می‌کنم.
    جک با حداکثر سرعت اتومبیل در جاده می‌راند و به طرز خطرناکی از میان اتومبیل‌های سنگین و حاوی بار سبقت می‌گیرد. سوفیا به نشانه‌ی تمسخر نیشخندی روی لبانش سوار می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - تبریک میگم، بهترین جوک سال رو همین الان شنیدم.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد و پس از چند ثانیه، به وسیله‌ی همان لحن آرام شروع به صحبت می‌کند:
    - اگه خاطره‌ای یادت نمیاد، دلیل نمیشه گذشته رو کاملاً نادیده بگیری. فکر می‌کنی چرا امروز بی‌دلیل انقدر با من رفتارِ خوبی داشتی و حاضر شدی داخل لباس خدمتکار کلیدها رو برام بیاری؟
    سوفیا به‌سمت مایکل برمی‌گردد و همین‌طور که خونش به جوش آمده، عضلاتِ باریک و گردِ فکش روی یکدیگر ساییده می‌شوند؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - من عاشقِ توی آدم‌ربا نیستم.
    قبل از آنکه مایکل پاسخ بدهد، سوفیا از شدت خشم و غضبی که در وجودش انباشته شده است و راه‌های زیادی برای تخلیه‌اش وجود ندارد، بزاق دهانش را به‌سمت مایکل پرتاب می‌کند. چشمان آن پسر ناخواسته بسته می‌شوند و همانند یک مجسمه خشکش می‌زند. پس از گذشت چند ثانیه صورت خود را به وسیله‌ی آستین پیراهنش تمیز می‌کند و بدون آنکه در قبال این حرکت سوفیا عکس‌العمل خاصی نشان بدهد، نگاهش را به کمک شیشه‌ی جلویی اتومبیل به منظره‌ی بیرون می‌دوزاند. خیابان‌های کم‌تردد و کوچه‌هایی که به هر جهت پیچ خورده‌اند و همچنین تابلوهای راهنما که با لایه‌های سنگین گردوخاک منسوخ شده‌اند، نشان از نزدیکی به یک محله‌ی قدیمی و متروکه می‌دهند.
    جک اندکی روی فرمان خم می‌شود و با کف دستش شیشه‌ی بخار گرفته‌ی مقابلش را پاك می‌کند؛ سپس با صدای آرامی لب می‌زند:
    -سردتونه؟
    مایکل به نیم‌رخ رنگ پریده‌ی جک خیره می‌شود؛ بلافاصله با صدای آرام و گرفته‌اش کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - خیلی سرد شده.
    جک انگشتان کشیده و استخوانی‌اش را دور پیچ تنظیم دما می‌لغزاند. زمان زیادی نمی‌گذرد که گرما همراه با بوی گرد‌و‌خاك بیرون می‌زند. سوفیا واکنش نشان می‌دهد و همین‌طور که صدایش سیر نزولی پیدا کرده است، با بیم‌ودلهره لغات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - من رو کجا می‌برین و چه بلایی می‌خواین سرم بیارین؟
    کمی مکث می‌کند؛ سپس بلندتر ادامه می‌دهد:
    - عوضی‌ها برای پول دارین این کار رو انجام می‌دین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل ترجیح می‌دهد، سخن دیگری بر زبان جاری نکند. با رخسار خنثی‌ای که هیچ حس خاصی را از درون انعکاس نمی‌دهد، به جاده‌ی پهن و تاریك رو‌به‌رویش خیره می‌ماند که به چراغ‌های روشن منتهی می‌شوند.
    سوفیا به‌سمت راننده خم می‌شود و ملتمسانه لب می‌زند:
    - لطفاً ماشین رو نگه‌دار، حالم داره بد میشه. خواهش می‌کنم!
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که حالت‌تهوعِ آن دختر شدت بیشتری می‌گیرد. دست‌های ظریف و نحیف خود را مشت می‌کند و درحالی‌که از مایکل قطع امید کرده است، خطاب به جک تکرار می‌کند:
    - خواهش می‌کنم، حالم خیلی بده.
    محتویات داخل معده‌اش به‌سرعت بالا می‌آیند و به گلویش می‌رسند؛ اما پیش از آنکه از داخل دهانش بیرون بریزند، لبانش روی یکدیگر کیپ می‌شوند و دستانش را جلویش می‌گیرد.
    جک که برای متوقف‌کردن اتومبیل دو به شک شده است، آیینه‌ی جلویی را پایین می‌آورد و ثانیه‌ای به رخسار مایکل چشم می‌دوزد؛ اما او سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. سوفیا نفسی از گرمای محیط می‌کشد و چشمان خمـار و خسته‌اش را پشت پرده‌ی تاریک پلک‌هایش مستور می‌کند. هرچند فقط دقایقی بعد جک روی پدال ترمز می‌فشارد؛ زیرا از یک میانبر برای واردشدن به محل متروکه‌ای بهره گرفته است.
    مایکل دست سوفیا را محکم درون دستش می‌گیرد و درب اتومبیل را باز می‌کند؛ سپس پاسخ آن دختر را با تُن صدای بالایی می‌دهد که از زمان مطرح کردنش دقایقی می‌گذرد:
    - باید خاطراتمون رو زنده کنیم.
    هر طوری که شده است، سوفیا را نیز همراه با خود از اتومبیل پیاده می‌کند، هرچند آن دختر تقلای شدیدی دارد که از دست مایکل فرار کند. ستارگان براق و تابان در این شب شلوغ یکی پس از دیگری خودشان را به محفل آسمان می‌رسانند. آن سه نفر داخل محل متروکه‌ای قرار دارند که هیچ موجود زنده‌ای در اطرافش به چشم نمی‌خورد. سرانجام مایکل دست سوفیا را رها می‌کند و توسط صدای رسایش سکوت وهم‌انگیز محیط شکسته می‌شود:
    - انقدر برای فرار از دست من تلاش نکن!
    ابروان سوفیا داخل یکدیگر تاب می‌خورند و صدای شیون‌هایش واضح‌تر شنیده می‌شوند.
    - شاید من یادم نباشه دیروز، هفته‌ی گذشته یا ماه پیش زندگیم رو چطور گذروندم؛ ولی مطمئن هستم بین من و تو هیچ‌چیزی نبوده.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد و همین موضوع باعث می‌شود، بخارهایی داخل دهانش تولید بشوند. با لحن آرام و شمرده‌ای پاسخ می‌دهد:
    - اون دکتر‌های عوضی فقط دنبال آسون‌ترین روش بودن که زودتر از شر ما خلاص بشن.
    پس از مکث کوتاهی، با لحن احساسی خود ادامه می‌دهد:
    - ما دو نفر عاشق همدیگه بودیم و هنوز هم هستیم. برای این که این موضوع رو فراموش نکنیم، خودمون رو بار‌ها در شرایط خطرناک مختلفی قرار دادیم. این‌طوری مغزمون اون صحنه‌ رو در صورت پاک‌شدن مجدد حافظه‌مون، بهتر بازیابی می‌کنه.
    سوفیا که از لج پالتوی مایکل را به تن نکرده است، از شدت سرمای زیاد بازوانش را در آغـ*ـوش کشیده است و به طور مشهود و آشکار می‌لرزد. باری دیگر به وسیله‌ی یک نیشخندِ سیاه لبانش را رنگ‌آمیزی می‌کند و پاسخ می‌دهد:
    - دوباره میگم مایکل، من به تو هیچ حسی ندارم. لطفاً برگردیم به بیمارستان، قول میدم از شما دو نفر شکایت نکنم!
    مایکل که دست‌به‌کمر ایستاده است، چشمانش را می‌بندد و به نشانه‌ی افسوس، لبانش به داخل دهانش جمع می‌شوند. بدون آنکه صحبت دیگری داشته باشد، روی آسفالت ترک برداشته‌ قدم‌های بلندی برمی‌دارد و خود را به جاده‌ی خرابی می‌رساند که به وسیله‌ی نوارهای زرد و چندین تابلو‌ی خطر جلویش بسته شده است.
    مایکل از کنار تابلوها و نوارهای زردرنگ خطر عبور می‌کند و لبه‌ی دره می‌ایستد، دستانش را بالا می‌آورد و مجدداً به‌سمت سوفیا برمی‌گردد؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - برای آخرین بار ازت می‌پرسم، هنوز هم باور نمی‌کنی ما دو تا حتی حاضر بودیم، جون خودمون رو بدیم که داخل ذهن همدیگه باقی بمونیم؟
    سوفیا کمی مکث می‌کند. صلابت صدای مایکل و احساس نزدیکی به آن پسر که از همان ابتدای صبح تمام وجودش را قلقلک می‌داد، سرانجام آن دختر را در حالت دو به شکی قرار می‌دهد. سوفیا بزاق دهانش را سخت پایین می‌فرستد و همراه با تکان خوردن سیبک گلویش، کلمات را بر زبان جاری می‌کند:
    -نه باور نمی‌کنم!
    مایکل بدون آن‌که صحبت دیگری داشته باشد، درهمان حالتی که قرار دارد دستان بلند و ممتدش بالا می‌آیند؛ سپس به طور ناگهانی خود را از دره به‌سمت پایین پرتاب می‌کند.
    جک فریاد بلندی می‌کشد و به‌سمت دره می‌دود، درحالی‌که چشمان سوفیا از کثرت ترس و تعجب درشت شده‌اند، باور تصاویری که چشمانش گزارش می‌دهند بسیار دشوار و سخت است. جک به دره می‌رسد و نگاهش را به‌سمت پایین می‌دوزد؛ سپس باری دیگر به‌سمت سوفیا برمی‌گردد و همین‌طور که نم اشک در کنج چشمانش زبانه کشیده است، با فریادش خود را تخلیه می‌کند:
    -اون مُرده سوفیا!
    پاهای سست و بی‌رمق سوفیا بی‌اختیار او را به‌سمت جلو می‌کشانند. از زیر نوار زردرنگ خطر رد می‌شود و بی‌تفاوت نسبت به تابلوهایی که برای ممانعت انسان‌ها متصل شده‌اند، خودش را به دره می‌رساند. باری دیگر بزاق دهانش را به‌سختی پایین می‌فرستد؛ سپس سرش را مقداری خم می‌کند و به‌سمت پایین چشم می‌دوزد.
    در همین لحظه حس عجیبی به وجودش رخنه می‌کند، گویا کل دنیا را همانند قالیچه‌ای از زیر پاهایش کشیده‌اند. جک درست می‌گوید، مایکل روی تخته سنگ بزرگی افتاده و درحالی‌که پیکر بی‌جانش تکان نمی‌خورد، رود سرخی از پشت سرش جاری شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل سوم: خاطرات موازی
    ***
    ریسمان خوابش به بیداری رنگ می‌بازد و همراه با بیرون راندن نفسش، هراسان چشم باز می‌کند. کمی زمان اتلاف می‌شود که چشمانش به تلألو رقصان چراغ‌های آبی‌رنگ عادت کند که روی پوست سفید صورتش جولان می‌دهد.
    آن دختر به طور عمود روی یک سطح فلزیِ دایره‌ای‌شکل دراز کشیده است و دست‌بندهای مجهز به میدان مغناطیسی جثه‌‌‌ی ضعیف و بی‌جان او را روی سطوحِ تخت، پایدار نگه داشته‌اند. پیشانی‌اش مورد هدف درد‌هایی هستند که قصد قطع‌کردن نفس‌هایش را دارند. توان صحبت ندارد و تمام تقلای او به ناله‌‌‌های ضعیف و خفیفی ختم می‌شوند. گردنش را حرکت می‌دهد و نظاره‌گر اطرافش می‌شود. از لوله‌گیر‌های دو طبقهِ چوبی که برای نگهداری انواع شیشه‌ها و محلول‌های داخلشان در سراسر سالن به چشم می‌خورد، تا سیستم‌های کامپیوتریِ فوقِ پیشرفته که به درون دیوارهای آکوستیک فرو رفته‌اند، مشخص است داخل یک آزمایشگاهِ مجهز و سری چشم باز کرده است. سطح تخت و فلزی که سوفیا رویش دراز کشیده است، روی صحنه‌ی گرد و مسطح دیگری همانند صحنه‌‌های نمایش آمفی‌تئاتر قرار گرفته است که چند سانتی‌متر با سطح زمین فاصله دارد. صدای بازشدن آرام دربِ آزمایشگاه به گوش‌های سوفیا می‌رسد‌؛ بلافاصله نور از لای درب خودش را در قالب باریکه‌ای از پرتو به درون محوطه می‌اندازد و قسمتی از آزمایشگاه‌ را به تصاحب در می‌آورد. سوفیا از اندک روشنایی ایجادشده استفاده می‌کند و بدون تحرک به روبه‌رویش خیره می‌ماند. به محض آنکه پژواکِ قدم‌برداشتن مردی داخل محوطه می‌پیچد، ضرب‌آهنگِ قلبش اوج می‌گیرد. صدای قدم‌برداشتن آن شخص برای سوفیا هر لحظه قوت بیشتری می‌گیرد. آن دختر بدون لحظه‌ای سهل‌انگاری و تهاون به تصویر روبه‌رویش خیره شده است.
    آن مرد پوست گندم‌گونی دارد و موهای مشکی‌اش که به نارنجی پررنگی آمیخته، با فرم آبشاری پشت سرش رانده شده است. از روی پُل کوتاه و آهنی رد می‌شود و خودش را به قسمت دیگر آزمایشگاه می‌رساند. مستقیم به رخسار سوفیا نگاه می‌کند؛ بلافاصله لبخند مضحکی می‌زند. نفس‌های سوفیا نامنظم شده است و ضربان قلبش به‌شدت بالا رفته است. طولی نمی‌یابد که صدای به‌شدت نازک و مضحک آن دانشمند به گوش می‌رسد:
    - به آزمایشگاه من خوش اومدی!‌‌‌
    سوفیا چشم می‌بندد و دو قطره اشکِ درخشان و فروزنده از گوشه‌ی پلک‌هایش هبوط می‌کنند.
    بینی آن مرد علاوه بر داشتن قوز روی پل بینی‌اش، در قسمت نوک آن نیز همانند بینی‌های گوشتی حالت پهن و پوست ضخیمی دارد. با همان صدای بسیار نازک شروع به خندیدن می‌کند و با استفاده از ریموت‌کنترلی که در دست دارد، سکویی را که سوفیا روی آن دراز کشیده است، به‌سمت پایین حرکت می‌دهد.
    مردِ چشم سبز هنگام صحبت‌کردن دست در هم گره می‌کند و چانه عقب می‌دهد که گودی عمیق چانه‌اش و شکستگی ابروی پُرَش بیشتر به چشم می‌آید:
    - محققان اقلیمی اذهان دارن از زمان اندازه‌گیری، به احتمال زیاد امسال گرم‌ترین سال کره‌ی زمین انتخاب میشه.
    سکو به سطح زمین می‌رسد و روی چهار عدد دریچه‌‌ی فلزی قفل می‌شود. دستان دانشمند پشت گردنش قلاب می‌شوند و هنگام صحبت‌کردن نگاهش به هر سو می‌چرخد:
    - من یک فرد مذهبی نیستم؛ ولی انگار طبیعت داره واقعاً همه‌ی کار‌های نابه‌جای انسان‌ها رو تلافی می‌کنه.
    با قدم‌های آهسته پایش را روی سکوی فلزی می‌گذارد که صدای گام‌هایش در مغز سوفیا برک نبض می‌گیرد. آن دختر بزاق دهانش را که قورت می‌دهد، مشابه شیشه‌ای گلویش را می‌خراشد. صورت دانشمند دارای طول و عرض یکسانی هستند که به آن شکل گردی داده‌اند، همچنین گونه‌هایش پُُر و چانه‌اش زیاد به نظر نمی‌آید. ابروان نازکش را بالا می‌دهد که حاصلش جمع شدن پوست پیشانی تخت و بسیار کوتاهش است. با همان صدای به‌شدت نازک و به طرز عجیبی مضحک، شروع به صحبت می‌کند:
    - امکان داره یخچال‌های طبیعی آب بشن و به‌خاطر نابودی اکوسیستم‌ها، اجزای زنده و غیرزنده‌ی چرخه‌های مواد مغذی و جریان انرژی از بین برن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا