حالا تونستم بهش دقیق بشم، مرد ۳۰ سالهای به نظر میاومد، حلقه دستش نبود، انگار مجرد بود. قد بلند و لاغر با چشم و ابروی مشکی.
رو بهم گفت:
- الان میخوای چیکار کنی؟ خانوادهات کجان؟
- خانوادهام شیرازن، زنگ میزنم بیان اینجا من رو ببرن.
- این چه کاریه؟ تو بلیط بگیر برو شیراز.
- آخه هیچ وسایلی همراهم نیست.
- مشکلی نیست، من واسهت بلیط میگیرم برو.
- ولی اینجوری نمیشه، نه اینجوری نمیخوام.
- نمیتونی که این همه صبر کنی، اونها رو هم میترسونی.
- خب پس من باید بعدا پول این بلیط رو بهتون پس بدم. خیلی در حقم لطف کردید، نمیتونم همینجوری برم!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خیلی خب، الان میخوای بری شیراز؟
- آره نمیتونم اینجا باشم. اون آدم خیلی زیر دست داره، من رو پیدا میکنن.
- مطمئنی نمیخوای پلیس چیزی بفهمه؟
سری تکون دادم که گفت:
- باشه من کارها رو ردیف میکنم، تا چند ساعت دیگه میتونی بری.
لبخندی زدم. خدایا ممنون بابت این که چنین آدمی رو سر راهم قرار دادی، اگه اون لحظه آدم بیرحمی سر راهم قرار میگرفت معلوم نبود چی به سرم میاومد.
اشکهام رو پاک کردم، نخواستم حالم رو ببینه، اون نمیدونه چقدر بهم سخت گذشته. من سه روز زجر نکشیدم، من دو هفته اینجا عذاب کشیدم.
با کمک اون مرد، بلیط هواپیمایی گرفتم. یه دست مانتو هم واسهم گرفت، لباسم رو عوض کردم.
شمارهش رو واسهم روی کاغذ نوشت و من رو برد فرودگاه.
فهمیدم این مرد کارخونه داره و اینجا فرد سرشناسیه.
به فرودگاه رسیدیم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون. اگه، اگه خدا شما رو سر راهم قرار نمیداد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد!
- خواهش میکنم. شاید هر کس دیگهای جای من بود همین کار رو میکرد. امیدوارم صحیح و سالم برسید، باز هم میگم نیازی به جبران نیست.
- لطفتون رو هرگز فراموش نمیکنم، لطفا بذارید حداقل جبران کنم، اینجوری شاید آرومتر شدم. شما کار بزرگی رو در حقم کردید!
با اعلام شمارهی هواپیما و مقصد، رو بهم گفت:
- باشه قبول. الان برو، کارهای پروازت همه ردیفه. به پدرو مادرت هم که زنگ زدی میان دنبالت، پس با خیال راحت برو. مراقب زخمت هم باش.
لبخندی به چهرش پاشیدم.
- خداحافظ.
- به سلامت.
به سمت هواپیما کردم.
من رفتم و شاید قدمی به آرامش نزدیکتر شدم، دیگه حاضر نیستم به عقب برگردم.
با توقف هواپیما، پشت سر بقیه پیاده شدم.
بالاخره برگشتم پیش خانوادهام، من برگشتم به زادگاهم، به جایی که بهش تعلق داشتم.
با دیدن مامان و بابا از دور، ناخواسته حلقهی اشک توی چشمهام نشست، چقدر بهشون نیاز داشتم.
به سمتشون دویدم و خودم رو توی آغوششون جا دادم.
بوی پدر میاومد، بوی مادر، بوی محبت. جای من اینجاست.
* * *
چند روز گذشت.
توی این مدت آروم بودم؛ ولی نه اونطوری که بخوام، نمیدونستم ابراهیم چی شد، سام چی شد، ساسان چی شد.
به بابا گفتم چیزی بهشون نگه؛ ولی به حرفم گوش نداد، همون روز به سام زنگ زد و گفت فرار کردم و الان شیرازم.
توی خونه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد.
خواستم بلند بشم که بابا رو بهم گفت:
- تو بشین من باز میکنم.
بابا رفت و در رو باز کرد، نفهمیدم کیه؛ ولی با صدای داد و فریاد بابا شک کردم که کی میتونه باشه.
- نه پسرم برو. به اندازهی کافی دخترم به خاطر شماها عذاب کشیده. دیگه حق ندارید بیایید اینجا، برید پی زندگیتون. یه دختر ۲۶ ساله اندازهی یه آدم ۵۰ ساله توی زندگیش عذاب کشیده. از این به بعد اجازهی نگار دست منه، اگه بفهمم با نگار حرف زدید یا دیدینش به پلیس زنگ میزنم. هر چی بود دیگه تموم شد، دیگه هم این طرفها نیا!
سام بود، انگار در برابر تهدیدهای بابا کوتاه نمیاومد.
- بذارید ببینمش، حداقل بفهمم حالش خوبه. آخه این یعنی چی؟ من بدون نگار نمیتونم. تقصیر من چیه هان؟ به خاطر گذشتهی نگار من مقصرم؟ اصلا من خرم که هنوز هم به پاش نشستم!
- برو پسرم، ما اینجا آبرو داریم.
- آقای معتمد بذارید باهاش حرف بزنم. باشه قول میدم دیگه برم، دیگه پام رو از زندگی نگار میکشم بیرون. نگار به خاطر من عذاب کشید؟ باشه فقط ببینمش دیگه میرم.
- میگم نمیشه!
صدای عربده سام بلند شد:
- میگم میخوام ببینمش. نگار، نگار بیا یه لحظه!
میدونستم هیچکدوم کوتاه نمیان؛ بنابراین بلند شدم و به سمت در رفتم.
بابا رو بهم با فریاد گفت:
- برو کنار نگار!
- بابا زود حرف میزنم. لطفا!
بابا تاسفوار بهم نگاه کرد و با عصبانیت رفت.
در رو به آرومی باز کردم، با دیدن سام حالم خراب شد. بدون حرفی فقط بهم خیره شده بود.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من رو ببخش سام، اون روز فرصت نشد حرف بزنیم؛ ولی به خاطر این که اومدم تو زندگیت عذر میخوام، شاید اشتباه کردم؛ ولی قول میدم همه چی رو درست کنم.
- نگار...
نمیخواستم چیزی بگه، با بغض میون حرفش پریدم و گفتم:
- ساسان با من بد کرد، گفتم شاید تو با ساسان فرق داری و بتونم باهات یه شروع تازهای رو داشته باشم؛ ولی...
زیرلب غرید:
- نگار!
دوباره میون حرفش پریدم؛ ولی این دفعه تمام حرفهام با گریه بود، باید بهش میگفتم.
- سام من تا وقتی که اسم ساسان توی زندگیم باشه نمیتونم ادامه بدم، اینجوری در حق تو هم خــ ـیانـت میشه. یه سال گذشته؛ ولی هیچی تغییر نکرده. اگه من رو میخوای صبر کن، صبر کن تا فراموشش کنم، اونوقت بیا. بهم فرصت بده هضم کنم، اگه نمیتونی صبر کنی آزادی که بری...
دستش رو روی دهنم گذاشت و مانع ادامهی حرفم شد.
رو بهم گفت:
- الان میخوای چیکار کنی؟ خانوادهات کجان؟
- خانوادهام شیرازن، زنگ میزنم بیان اینجا من رو ببرن.
- این چه کاریه؟ تو بلیط بگیر برو شیراز.
- آخه هیچ وسایلی همراهم نیست.
- مشکلی نیست، من واسهت بلیط میگیرم برو.
- ولی اینجوری نمیشه، نه اینجوری نمیخوام.
- نمیتونی که این همه صبر کنی، اونها رو هم میترسونی.
- خب پس من باید بعدا پول این بلیط رو بهتون پس بدم. خیلی در حقم لطف کردید، نمیتونم همینجوری برم!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خیلی خب، الان میخوای بری شیراز؟
- آره نمیتونم اینجا باشم. اون آدم خیلی زیر دست داره، من رو پیدا میکنن.
- مطمئنی نمیخوای پلیس چیزی بفهمه؟
سری تکون دادم که گفت:
- باشه من کارها رو ردیف میکنم، تا چند ساعت دیگه میتونی بری.
لبخندی زدم. خدایا ممنون بابت این که چنین آدمی رو سر راهم قرار دادی، اگه اون لحظه آدم بیرحمی سر راهم قرار میگرفت معلوم نبود چی به سرم میاومد.
اشکهام رو پاک کردم، نخواستم حالم رو ببینه، اون نمیدونه چقدر بهم سخت گذشته. من سه روز زجر نکشیدم، من دو هفته اینجا عذاب کشیدم.
با کمک اون مرد، بلیط هواپیمایی گرفتم. یه دست مانتو هم واسهم گرفت، لباسم رو عوض کردم.
شمارهش رو واسهم روی کاغذ نوشت و من رو برد فرودگاه.
فهمیدم این مرد کارخونه داره و اینجا فرد سرشناسیه.
به فرودگاه رسیدیم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون. اگه، اگه خدا شما رو سر راهم قرار نمیداد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد!
- خواهش میکنم. شاید هر کس دیگهای جای من بود همین کار رو میکرد. امیدوارم صحیح و سالم برسید، باز هم میگم نیازی به جبران نیست.
- لطفتون رو هرگز فراموش نمیکنم، لطفا بذارید حداقل جبران کنم، اینجوری شاید آرومتر شدم. شما کار بزرگی رو در حقم کردید!
با اعلام شمارهی هواپیما و مقصد، رو بهم گفت:
- باشه قبول. الان برو، کارهای پروازت همه ردیفه. به پدرو مادرت هم که زنگ زدی میان دنبالت، پس با خیال راحت برو. مراقب زخمت هم باش.
لبخندی به چهرش پاشیدم.
- خداحافظ.
- به سلامت.
به سمت هواپیما کردم.
من رفتم و شاید قدمی به آرامش نزدیکتر شدم، دیگه حاضر نیستم به عقب برگردم.
با توقف هواپیما، پشت سر بقیه پیاده شدم.
بالاخره برگشتم پیش خانوادهام، من برگشتم به زادگاهم، به جایی که بهش تعلق داشتم.
با دیدن مامان و بابا از دور، ناخواسته حلقهی اشک توی چشمهام نشست، چقدر بهشون نیاز داشتم.
به سمتشون دویدم و خودم رو توی آغوششون جا دادم.
بوی پدر میاومد، بوی مادر، بوی محبت. جای من اینجاست.
* * *
چند روز گذشت.
توی این مدت آروم بودم؛ ولی نه اونطوری که بخوام، نمیدونستم ابراهیم چی شد، سام چی شد، ساسان چی شد.
به بابا گفتم چیزی بهشون نگه؛ ولی به حرفم گوش نداد، همون روز به سام زنگ زد و گفت فرار کردم و الان شیرازم.
توی خونه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد.
خواستم بلند بشم که بابا رو بهم گفت:
- تو بشین من باز میکنم.
بابا رفت و در رو باز کرد، نفهمیدم کیه؛ ولی با صدای داد و فریاد بابا شک کردم که کی میتونه باشه.
- نه پسرم برو. به اندازهی کافی دخترم به خاطر شماها عذاب کشیده. دیگه حق ندارید بیایید اینجا، برید پی زندگیتون. یه دختر ۲۶ ساله اندازهی یه آدم ۵۰ ساله توی زندگیش عذاب کشیده. از این به بعد اجازهی نگار دست منه، اگه بفهمم با نگار حرف زدید یا دیدینش به پلیس زنگ میزنم. هر چی بود دیگه تموم شد، دیگه هم این طرفها نیا!
سام بود، انگار در برابر تهدیدهای بابا کوتاه نمیاومد.
- بذارید ببینمش، حداقل بفهمم حالش خوبه. آخه این یعنی چی؟ من بدون نگار نمیتونم. تقصیر من چیه هان؟ به خاطر گذشتهی نگار من مقصرم؟ اصلا من خرم که هنوز هم به پاش نشستم!
- برو پسرم، ما اینجا آبرو داریم.
- آقای معتمد بذارید باهاش حرف بزنم. باشه قول میدم دیگه برم، دیگه پام رو از زندگی نگار میکشم بیرون. نگار به خاطر من عذاب کشید؟ باشه فقط ببینمش دیگه میرم.
- میگم نمیشه!
صدای عربده سام بلند شد:
- میگم میخوام ببینمش. نگار، نگار بیا یه لحظه!
میدونستم هیچکدوم کوتاه نمیان؛ بنابراین بلند شدم و به سمت در رفتم.
بابا رو بهم با فریاد گفت:
- برو کنار نگار!
- بابا زود حرف میزنم. لطفا!
بابا تاسفوار بهم نگاه کرد و با عصبانیت رفت.
در رو به آرومی باز کردم، با دیدن سام حالم خراب شد. بدون حرفی فقط بهم خیره شده بود.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من رو ببخش سام، اون روز فرصت نشد حرف بزنیم؛ ولی به خاطر این که اومدم تو زندگیت عذر میخوام، شاید اشتباه کردم؛ ولی قول میدم همه چی رو درست کنم.
- نگار...
نمیخواستم چیزی بگه، با بغض میون حرفش پریدم و گفتم:
- ساسان با من بد کرد، گفتم شاید تو با ساسان فرق داری و بتونم باهات یه شروع تازهای رو داشته باشم؛ ولی...
زیرلب غرید:
- نگار!
دوباره میون حرفش پریدم؛ ولی این دفعه تمام حرفهام با گریه بود، باید بهش میگفتم.
- سام من تا وقتی که اسم ساسان توی زندگیم باشه نمیتونم ادامه بدم، اینجوری در حق تو هم خــ ـیانـت میشه. یه سال گذشته؛ ولی هیچی تغییر نکرده. اگه من رو میخوای صبر کن، صبر کن تا فراموشش کنم، اونوقت بیا. بهم فرصت بده هضم کنم، اگه نمیتونی صبر کنی آزادی که بری...
دستش رو روی دهنم گذاشت و مانع ادامهی حرفم شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: