کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
حالا تونستم بهش دقیق بشم، مرد ۳۰ ساله‌ای به نظر می‌اومد، حلقه دستش نبود، انگار مجرد بود. قد بلند و لاغر با چشم و ابروی مشکی.
رو بهم گفت:
- الان می‌خوای چی‌کار کنی؟ خانواده‌ات کجان؟
- خانواده‌ام شیرازن، زنگ می‌زنم بیان این‌جا من رو ببرن.
- این چه کاریه؟ تو بلیط بگیر برو شیراز.
- آخه هیچ وسایلی همراهم نیست.
- مشکلی نیست، من واسه‌ت بلیط می‌گیرم برو.
- ولی این‌جوری نمیشه، نه این‌جوری نمی‌خوام.
- نمی‌تونی که این همه صبر کنی، اون‌ها رو هم می‌ترسونی.
- خب پس من باید بعدا پول این بلیط رو بهتون پس بدم. خیلی در حقم لطف کردید، نمی‌تونم همین‌جوری برم!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خیلی خب، الان می‌خوای بری شیراز؟
- آره نمی‌تونم این‌جا باشم. اون آدم خیلی زیر دست داره، من رو پیدا می‌کنن.
- مطمئنی نمی‌خوای پلیس چیزی بفهمه؟
سری تکون دادم که گفت:
- باشه من کارها رو ردیف می‌کنم، تا چند ساعت دیگه می‌تونی بری.
لبخندی زدم. خدایا ممنون بابت این که چنین آدمی رو سر راهم قرار دادی، اگه اون لحظه آدم بی‌رحمی سر راهم قرار می‌گرفت معلوم نبود چی به سرم می‌اومد.
اشک‌هام رو پاک کردم، نخواستم حالم رو ببینه، اون نمی‌دونه چقدر بهم سخت گذشته. من سه روز زجر نکشیدم، من دو هفته این‌جا عذاب کشیدم.
با کمک اون مرد، بلیط هواپیمایی گرفتم. یه دست مانتو هم واسه‌م گرفت، لباسم رو عوض کردم.
شماره‌ش رو واسه‌م روی کاغذ نوشت و من رو برد فرودگاه.
فهمیدم این مرد کارخونه داره و اینجا فرد سرشناسیه.
به فرودگاه رسیدیم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون. اگه، اگه خدا شما رو سر راهم قرار نمی‌داد معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد!
- خواهش می‌کنم. شاید هر کس دیگه‌ای جای من بود همین کار رو می‌کرد. امیدوارم صحیح و سالم برسید، باز هم میگم نیازی به جبران نیست.
- لطفتون رو هرگز فراموش نمی‌کنم، لطفا بذارید حداقل جبران کنم، این‌جوری شاید آروم‌تر شدم. شما کار بزرگی رو در حقم کردید!
با اعلام شماره‌ی هواپیما و مقصد، رو بهم گفت:
- باشه قبول. الان برو، کارهای پروازت همه ردیفه. به پدرو مادرت هم که زنگ زدی میان دنبالت، پس با خیال راحت برو. مراقب زخمت هم باش.
لبخندی به چهرش پاشیدم.
- خداحافظ.
- به سلامت.
به سمت هواپیما کردم.
من رفتم و شاید قدمی به آرامش نزدیک‌تر شدم، دیگه حاضر نیستم به عقب برگردم.
با توقف هواپیما، پشت سر بقیه پیاده شدم.
بالاخره برگشتم پیش خانواده‌ام، من برگشتم به زادگاهم، به جایی که بهش تعلق داشتم.
با دیدن مامان و بابا از دور، ناخواسته حلقه‌ی اشک توی چشم‌هام نشست، چقدر بهشون نیاز داشتم.
به سمتشون دویدم و خودم رو توی آغوششون جا دادم.
بوی پدر می‌اومد، بوی مادر، بوی محبت. جای من این‌جاست.
* * *
چند روز گذشت.
توی این مدت آروم بودم؛ ولی نه اون‌طوری که بخوام، نمی‌دونستم ابراهیم چی شد، سام چی شد، ساسان چی شد.
به بابا گفتم چیزی بهشون نگه؛ ولی به حرفم گوش نداد، همون روز به سام زنگ زد و گفت فرار کردم و الان شیرازم.
توی خونه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد.
خواستم بلند بشم که بابا رو بهم گفت:
- تو بشین من باز می‌کنم.
بابا رفت و در رو باز کرد، نفهمیدم کیه؛ ولی با صدای داد و فریاد بابا شک کردم که کی می‌تونه باشه.
- نه پسرم برو. به اندازه‌ی کافی دخترم به خاطر شماها عذاب کشیده. دیگه حق ندارید بیایید این‌جا، برید پی زندگیتون. یه دختر ۲۶ ساله اندازه‌ی یه آدم ۵۰ ساله توی زندگیش عذاب کشیده. از این به بعد اجازه‌ی نگار دست منه، اگه بفهمم با نگار حرف زدید یا دیدینش به پلیس زنگ میزنم. هر چی بود دیگه تموم شد، دیگه هم این طرف‌ها نیا!
سام بود، انگار در برابر تهدیدهای بابا کوتاه نمی‌اومد.
- بذارید ببینمش، حداقل بفهمم حالش خوبه. آخه این یعنی چی؟ من بدون نگار نمی‌تونم. تقصیر من چیه هان؟ به خاطر گذشته‌ی نگار من مقصرم؟ اصلا من خرم که هنوز هم به پاش نشستم!
- برو پسرم، ما این‌جا آبرو داریم.
- آقای معتمد بذارید باهاش حرف بزنم. باشه قول میدم دیگه برم، دیگه پام رو از زندگی نگار می‌کشم بیرون. نگار به خاطر من عذاب کشید؟ باشه فقط ببینمش دیگه میرم.
- میگم نمیشه!
صدای عربده سام بلند شد:
- میگم می‌خوام ببینمش. نگار، نگار بیا یه لحظه!
می‌دونستم هیچ‌کدوم کوتاه نمیان؛ بنابراین بلند شدم و به سمت در رفتم.
بابا رو بهم با فریاد گفت:
- برو کنار نگار!
- بابا زود حرف میزنم. لطفا!
بابا تاسف‌وار بهم نگاه کرد و با عصبانیت رفت.
در رو به آرومی باز کردم، با دیدن سام حالم خراب شد. بدون حرفی فقط بهم خیره شده بود.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من رو ببخش سام، اون روز فرصت نشد حرف بزنیم؛ ولی به خاطر این که اومدم تو زندگیت عذر می‌خوام، شاید اشتباه کردم؛ ولی قول میدم همه چی رو درست کنم.
- نگار...
نمی‌خواستم چیزی بگه، با بغض میون حرفش پریدم و گفتم:
- ساسان با من بد کرد، گفتم شاید تو با ساسان فرق داری و بتونم باهات یه شروع تازه‌ای رو داشته باشم؛ ولی...
زیرلب غرید:
- نگار!
دوباره میون حرفش پریدم؛ ولی این دفعه تمام حرف‌هام با گریه بود، باید بهش می‌گفتم.
- سام من تا وقتی که اسم ساسان توی زندگیم باشه نمی‌تونم ادامه بدم، این‌جوری در حق تو هم خــ ـیانـت میشه. یه سال گذشته؛ ولی هیچی تغییر نکرده. اگه من رو می‌خوای صبر کن، صبر کن تا فراموشش کنم، اون‌وقت بیا. بهم فرصت بده هضم کنم، اگه نمی‌تونی صبر کنی آزادی که بری...
دستش رو روی دهنم گذاشت و مانع ادامه‌ی حرفم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - هیس نگار. هیچی نگو، من خودم بهتر از تو همه چی رو می‌دونم. نیومدم این‌جا تا این‌ها رو گوش کنم، فقط اومدم بپرسم که حالت خوبه؟ ابراهیم کاری که نکرد؟ ببینم دستت رو؟ نگرانت بودم!
    - من خوبم. نه هیچ کاریم نداشت؛ ولی تو...
    - هیس، من به حرف‌هات گوش دادم حالا هم نوبت توئه. درکت می‌کنم، من هم عاشقم، عاشق تو؛ ولی تو عاشق برادرمی. واسه‌م سخته؛ ولی به عنوان یه آدم عاشق باید درکت کنم، من از دلت خبر ندارم، از انتخابت خبر ندارم؛ ولی کاش این‌جوری نمی‌شد، کاش با عشق کس دیگه‌ای وارد زندگیم نمی‌شدی. تو اولین دختری بودی که سام رو شناختی، تنها دختری بودی که کنارش نیما عمری نداشت؛ ولی حرف آخرم، آزادی، می‌تونی بری دنبال زندگیت. می‌دونم من رو دوست نداری و نمی‌تونی با من خوشبخت بشی و من هم نمی‌تونم این‌جوری پیش خودم نگهت دارم، در حالی که می‌دونم روح و فکر و ذهنت یه جای دیگه‌ست. نمی‌تونم فکر کنم کسی که کنارمه عاشق برادرمه، این من رو می‌کشه نگار، نمی‌تونم این‌جوری زندگی کنم. این که خودخواهانه کنارم باشی؛ ولی هر دوتون مدام بهم فکر کنید. من هم مردم، می‌خوام با کسی زندگی کنم که دلش تماما پیش من باشه؛ ولی تو این‌جوری نیستی، اگه برم عذاب می‌کشم؛ ولی عذابم کمتر از اونیه که بخوام تمام عمر با این واقعیت زندگی کنم. توی این یه هفته کارهام رو کردم، میرم روسیه. نمی‌تونم این‌جا باشم. کارهام رو کردم، اون‌جا شرکت می‌زنم. به عنوان یه محمدی، کسی که ساسان و پدر و مادرش رو توی اوج خودخواهی ترک کرد و رفت و هیچ کاری واسه‌شون نکرد، شاید این که برادرم رو عذاب ندم تنها کاری باشه که بتونم بکنم. این من نبودم نگار، تو این رو ازم ساختی. من یه خودخواه بودم چون زمانی که ساسان به من احتیاج داشت بهش توجهی نکردم، زمانی که پدر و مادرم فوت کردن نیومدم سر بزنم و خداحافظی کنم، این من بودم نگار. برادر کوچیکم هم عاشقه، مثل من، عاشق توئه. شاید تقدیر این بوده که هر دو عاشق یه نفر بشیم تا عوض بشیم و ساسان اشتباهش رو بفهمه و من هم، من هم باز اشتباهم رو بفهمم. شاید اگه وارد زندگی من نمی‌شدی ساسان رو هم فراموش می‌کردی؛ ولی این رو خوب می‌دونم تا وقتی که ساسان زنده‌ست تو نمی‌تونی ازش دل بکنی. من میرم نگار، اگه واقعا عاشقی تلاش کن، تلاش من همین بود. نمی‌تونم این‌طور ادامه بدم، اومدم خداحافظی کنم، من دارم میرم. نیما رو هم بردم، کلا میرم؛ ولی بدون شاید از عشقم بود که این راه رو انتخاب کردم. واسه‌ت آرزوی خوشبختی می‌کنم، چه با ساسان چه بدون ساسان. این حلقه رو هم می‌برم به یاد تو. خداحافظ نگار!
    گریه‌ام به هق هق تبدیل شده بود، قبل از این که بره مچ دستش رو گرفتم و نالیدم:
    - سام، می‌خوای بری؟
    سری تکون داد که گفتم:
    - من رو ببخش سام، شاید شکستن دلت تا آخر عمر دامن گیرم بشه.
    - من تو رو بخشیدم. می‌دونم به نفع هر دومونه، رفتن انتخاب منه. می‌دونم رفتنم بهتر از موندنمه.
    برگشت که بره؛ ولی روش رو به سمتم کرد، بهم نزدیک شد که با تعجب بهش خیره شدم. بـ..وسـ..ـه‌ی عمیقی روی پیشونیم نشوند و به سرعت ازم دور شد.
    در رو بستم و با زانو روی زمین نشستم.
    دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای بلند گریه‌م خفه بشه.
    سام رفت، به خاطر من، به خاطر این که می‌دونست وجودش هیچ‌وقت نمی‌تونه تاثیر مثبتی توی فراموش کردن ساسان داشته باشه.
    دست گرم و پر مهر مامان روی شونه‌م نشست، سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
    - هیس مادر گریه نکن. پسر عاقلیه، خوب کاری کرد، می‌دونست اون عقدی که دو طرف دل‌هاشون پیش هم نباشه حرامه. این‌جوری به نفعشه، بذار بره و فراموش کنه. دیگه تو هم خودت رو از این منجلاب نجات بده، اگه نمی‌تونی ساسان رو ببخشی ادامه نده، من هم دیگه نمی‌ذارم دوباره وارد چنین مسیری بشی. از امروز هر دو برادر تموم شدن، دیگه فراموششون کن. به گذشته برگرد.
    مامان از دل من چی می‌دونست؟ فقط خدا خبر داشت که من ساسان رو بخشیدم، شاید تقدیر می‌خواست من هم اشتباه کنم و دل بشکنم تا اون رو درک کنم، تا بفهمم هر اشتباهی بخششی هم داره. وقتی خدا با اون بزرگیش بنده‌ای رو می‌بخشه چرا بنده نتونه ببخشه؟ ما که بزرگ نیستیم اما این خودش بزرگ‌ترین کاره.
    به یاد حرف بابابزرگ افتادم که همیشه می‌گفت:
    «بخششِ دیگران تغییر گذشته نیست، تغییر آینده‌ست》
    ساسان رو هیچ‌وقت نتونستم فراموش کنم، ساسان هنوز همون مرده، همون مردی که توی گذشته‌ی من بود، همون مردی که توی آی سی یو بود و همه کِسَم شد. من ساسان رو بخشیدم!
    "می‌دونی قشنگترین جای زندگی کجاست؟
    اون‌جاست که به دلت فرصت میدی!
    بهش این جرئت رو میدی که دوباره به زندگی اعتماد کنه،
    بدی‌ها رو فراموش کنه و
    دوباره منتظر یه اتفاق ناگهانی و خوب باشه.
    منتظر یه آدم تازه،
    بهش فرصت میدی که گذشته رو با همه‌ی بدی‌هاش ببخشه و بذاره اتفاقات گذشته توی گذشته بمونن.
    این‌جا قشنگترین جای زندگیه
    جایی که از صفر شروع می‌کنی
    جایی که دوباره متولد میشی...!
    زهرا نصیری"
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    امروز خونه‌ی دایی دعوت بودیم.
    سرما خورده بودم و مریضیم رو بهونه کردم تا نرم خونه‌ی دایی، نمی‌خواستم امیرعلی رو ببینم؛ ولی مامان به زور مجبورم کرد که باهاشون برم، گفت اگه ساسان رو بخشیدی پس می‌تونی امیرعلی رو هم ببخشی.
    از جام بلند شدم تا آماده بشم، بافت کرم رنگی پوشیدم با شلوار قهوه‌ای و کفش مشکی رنگ. شال کرم رنگم رو سرم کردم و آرایش ملیحی هم کردم. با مامان و بابا از خونه زدیم بیرون.
    وقتی رسیدیم، با استرس با بقیه وارد خونه شدم.
    دایی و زن دایی با خوش‌رویی ازم استقبال کردن.
    مقابل امیرعلی قرار گرفتم، سلام کوتاهی کردم و ازش فاصله گرفتم.
    روی مبل نشستیم. من هیچ حرفی نمی‌زدم، کلا تغییر کرده بودم، از اون دختر شیطون و بازیگوش تبدیل شده بودم به یه دختر تو دار و ساکت که شادی و غصه و همه چیزش، حتی دردش رو هم توی خودش می‌‌ریزه.
    با صدای دایی به خودم اومدم:
    - نگار، دایی چرا ساکتی؟ تعریف کن ببینم، شمال خوش گذشت؟
    لبخند تلخ و بی جونی زدم و گفتم:
    - خوب بود جاتون خالی.
    با اون یکی دستم روی بازوم دست کشیدم که دیروز از گچ بازش کردم، کسی خبر نداشت چه اتفاقی افتاده.
    با حس سنگینی نگاه کسی سر برگردوندم که با نگاه خیره‌ی امیرعلی مواجه شد. توی نگاهش یه چیزی بود و من رو به یاد حرف سام انداخت که می‌‌گفت "حس می‌کنم امیرعلی نسبت بهت بی احساس نیست، شاید واسه این که می‌خواسته تو رو از نامزدت جدا کنه اون حرف‌ها رو زده."
    با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم.
    همه چیز چه زود تغییر کرد، امیرعلی، من، زندگیم، حال و هوام، کلا همه چیز عوض شد.
    سام رفت واسه این که نمی‌تونست تحمل کنه و ببینه من هنوز عاشق برادرشم، شاید تقصیر منه، به خیال این که ساسان رو فراموش کردم پا توی زندگی سام گذاشتم؛ ولی انگار خودم رو هم خوب نشناختم.
    سام رفت تا راه رو واسه برادرش باز کنه؛ ولی من هیچ خبری از ساسان ندارم.
    با فکر کردن به این چیزها تنم لرزید، سردم شده بود، دست‌هام رو توی هم جمع کردم که زن دایی با دیدن این حالتم رو بهم گفت:
    - سردته نگار؟
    مامان به جای من جواب داد:
    - از صبح تا حالا حالش خوب نیست، این‌قدر ضعیف شده که توی بهار سرما خورده.
    زیر لب طوری که فقط من بشنوم ادامه داد:
    - به جای این که به خودش فکر کنه، فکرش همه‌ش پیش یه مشت احمقه!
    زن دایی لبخندی زد و گفت:
    - اگه می‌خوایی برو روی تخت امیرعلی یه پتوی نازک هست بردار بگیر دورت.
    مامان آروم رو بهم گفت:
    - مریض خانم برو پتو رو بردار و بگیر دورت که تشنج نکنی این وسط خیلیه! نه که برف میاد تو هم مریض شدی، همین لجبازی‌هات ما رو به این روز کشونده.
    خنده‌م گرفت، انگار تنها چیزی که عوض نشده غرغرهای مامانه.
    از جام بلند شدم و به سمت اتاق امیرعلی رفتم.
    پتوی نازکی روی تخت پهن کرده بودن، بالش رو برداشتم که بتونم پتو رو بردارم، چشمم به بسته قرصی که زیر بالش امیرعلی بود خورد. کنجکاو شدم، بسته رو برداشتم و روش رو خوندم.
    با خوندن اسم قرص قلبم وایساد. حس کردم دنیا روی سرم خراب شده. بسته‌ی قرص از دستم افتاد، دست‌های سردم رو روی گونه‌های داغم گذاشتم و زیر لب نالیدم:
    - خدایا خودت کمک کن، من دیگه تحمل ندارم!
    این قرص رو خوب می‌شناختم، قرص متادون. پس امیرعلی با مصرف قرص معتاد شده بود. این چه گرفتاری‌ایه؟
    یکی با تزریق و یکی با کشیدن مواد معتاد میشه؛ ولی امیرعلی با خوردن این قرص معتاد شده بود، عوارض این قرص رو خوب می‌دونستم و همین من رو می‌ترسوند.
    بسته رو توی جیبم گذاشتم و بعد از برداشتن پتو، از اتاق خارج شدم.
    روی مبل نشستم و پتو رو دورم گرفتم، تمام فکر و ذهن پیش امیرعلی بود، با خودش چی‌کار کرده؟
    زیر چشمی حواسم بهش بود، می‌خواستم علائمی توی صورتش پیدا کنم. فقط دعا می‌کردم اشتباه کرده باشم.
    انقدر بهش خیره بودم که حواسم به هیچ جا نبود و با نیشگونی که مامان از پهلوم گرفت به خودم اومدم.
    چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت:
    - داییت داره صدات می‌زنه!
    فهمیدم همه متوجه این نگاه خیره‌ی من شدن، بدون توجه به دایی و حرف مامان، نتونستم طاقت بیارم و رو به امیرعلی گفتم:
    - بیا توی حیاط باهات کار دارم.
    نگاهش رنگ تعجب گرفت.
    سریع وارد حیاط شدم که لحظه‌ای بعد هم امیرعلی اومد و روبه‌روم وایساد.
    نمی‌دونستم از کجا شروع کنم، کلافه بودم، توی این مدت هم امیرعلی بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود تا این که بالاخره به حرف اومد.
    - نگار من، من متاسفم. به خاطر این که زندگیت رو خراب کردم.
    پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:
    - نیومدم این‌جا تا به این حرف‌هات گوش کنم. فقط بهم بگو این چیه؟
    بسته قرص رو از جیبم بیرون آوردم و کوبیدم به تخت سـ*ـینه‌اش.
    با دیدن بسته، اون رو سریع ازم گرفت و با عصبانیت گفت:
    - به چه حقی وسایل من رو گشتی؟
    - یا توضیح میدی یا بلند داد می‌زنم تا همه بفهمن، زود بهم بگو!
    دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
    - هیس باشه باشه توضیح میدم، فقط هیچی نگو!
    سرم رو تکان دادم که دستش رو برداشت و پشتش رو بهم کرد. دستی به موهاش کشید، انگار آشفته بود.
    برگشت سمتم و همون‌طور که نگاهش خیره به من بود، شروع کرد به حرف زدن، صداش می‌لرزید.
    - خیلی وقت نیست، یه هفته‌ای میشه. نمی‌دونم چرا این‌جوری شد، باور کن من توی این مدت خیلی سختی کشیدم نگار. عذاب وجدان وجودم رو گرفته بود و داشتم از فکر این که من تو رو به این روز انداختم می‌مردم، می‌خواستم این درد خوب بشه، هیچی درمانش نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    وقتی فهمیدم با برادر ساسانی داغون شدم، گفتم این هم باز تقصیر منه، من باعث شدم طرز فکر ساسان نسبت به تو عوض بشه. خب دلیل داشتم، دلیلم این بود که... دوستت داشتم نگار. تمام تلاشم رو کردم تا ساسان ولت کنه، تا ساسان دیدش نسبت بهت عوض بشه و بره تا راه واسه من باز شه؛ ولی باور کن هیچ‌وقت فکر این‌جاش رو نمی‌کردم. اون‌قدر داغون بودم که یه نفر این قرص رو بهم داد گفت بخور آرومت می‌کنه، من هم دنبال راهی می‌گشتم تا آروم بشم؛ ولی نه تنها آروم نشدم بلکه اعتیاد هم پیدا کردم. من رو ببخش نگار. من دوستت داشتم و تو هیچ‌وقت نفهمیدی. همه چیز واضح بود؛ ولی تو دلت یه جای دیگه بود و من رو نمی‌دیدی. در برابر عشق من کور بودی، چون این رو همه متوجه شدن، جز تویی که جز ساسان خدا رو هم نمی‌دیدی. تمامش از عشق بود، باور کن!
    حرف‌هاش حالم رو داغون کرد، پس حدس سام درست بود، امیرعلی من رو دوست داره. من چقدر احمقم که متوجه نشدم، من اون رو برادر خودم می‌دونستم.
    مشتی به سـ*ـینه‌ش کوبیدم و میون اشک‌هام، با دید نسبتا تارم بهش خیره شدم و نالیدم:
    - نامرد... نامرد... تو نفهمیدی من چقدر ساسان رو دوست دارم؟ من فکر کردم تو بیشتر از همه درکم می‌کنی. تو باعث شدی وضع من این بشه، باعث شدی ساسان من رو به چشم یه هـ*ـر*زه ببینه و با تهمت من رو ول کنه. باعث شدی من خرد بشم و همه‌ی زندگیم عوض بشه. آخه چرا این‌قدر خودخواهی؟ تو برادرم بودی، تو می‌دونستی من بدون ساسان نمی‌تونم، هنوز هم نمی‌تونم.
    گریه بهم اجازه‌ی بیشتر حرف زدن رو نداد، پشتم رو بهش کردم و اجازه دادم بغضم خالی بشه.
    باورم نمی‌شد، امیرعلی به خاطر خودش کاری کرد تا ساسان حتی حاضر نشد به حرف‌های من گوش بده.
    امیرعلی مچ دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
    - قول میدم همه چیز رو جبران کنم!
    - چه‌جوری؟ با قرص خوردنت؟ دیگه کاری به من نداشته باش. ساسان تموم شد، دیگه تحمل دیدن من رو نداره، ازم متنفره. هنوز من رو به همون چشم می‌بینه. دیگه هیچ کاری به من نداشته باش امیرعلی، توی زندگیم دخالت نکن. فقط برو، دیگه تو توی زندگی من نیستی، حتی به عنوان غریبه!
    برگشتم و به سرعت وارد خونه شدم.
    روی مبل بدون حرفی نشستم. اشک‌هام ناخواسته همین‌طور می‌ریختن، بقیه هم بدون حرفی به حالم چشم دوخته بودن. بهشون اهمیت ندادم.
    حالم بد بود، هیچ‌وقت تا این اندازه توی زندگیم ناامید نبودم، حس می‌کردم این‌جا آخرشه.
    نمی‌تونستم مثل خود امیرعلی نامرد باشم. باید دایی بفهمه قرص مصرف می‌کنه تا جلوش رو بگیره وگرنه وضع بدتر میشه، اعتیاد راه نجات هیچی نیست، بلکه زندگی رو مثل آتش می‌سوزونه، اون هم ناگهانی و تا به خودت بیایی می‌بینی همه چیزت سوخته، رویاهات، هدف‌هات، توانایی‌هات.
    همون‌جور که سرم پایین بود گفتم:
    - دایی جلوی امیرعلی رو بگیر. متادون مصرف می‌کنه، تا اوضاع بدتر نشده کمکش کنید.
    صدای ناله‌ی زن دایی باعث شد قلبم بلرزه.
    محکم پشت دستش کوبید و گفت:
    - خدا من رو مرگ بده. وای پسرم، وای خدا، این دیگه چه بلاییه؟ وای امیرعلی!
    از جاش بلند شد و همون‌جور که می‌رفت تو حیاط با گریه ناله می‌کرد:
    - امیرعلی مادر برات بمیره. چرا این‌جوری شدی مادر؟ چرا خودت رو نابود کردی؟
    نتونستم تحمل کنم، دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گریه کردم. ساسان کاش من رو می‌فهمیدی، کاش درک می‌کردی، کاش می‌فهمیدی که رفتن سام رو فداکاری دونستم، دریغ از این که خیلی دیر شده و تو دیگه اون ساسان نیستی.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    "ساسان"
    مچ دستش رو گرفتم، رفتم روبه‌روش وایسادم و از لای دندون‌هام غریدم:
    - این همه سال من رو تنها گذاشتی و حتی با خودت فکر نکردی که یه برادر داری، حالا که برگشتی باز هم داری میری؟
    بلندتر ادامه دادم:
    - اون هم خارج از کشور. نکن سام، این کار رو نکن. من وارد زندگیت نشدم، من بینتون رو بهم نریختم، من توی اوج پشیمونیم هم هیچ کاری نکردم!
    دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - تو عزیزترین کس منی، تو برادرمی، هم خون منی. کوتاهی‌هام رو یادآوری نکن، من همه‌ی عمرم رو عذاب کشیدم. می‌خوام برم تا فراموش کنم، اگه همه جوره نگار من رو قبول کنه هم نمی‌تونم باهاش باشم، چون می‌دونم تو رو دوست داره.
    داد زدم:
    - نداره!
    - چرا داره، چشم‌هاش بیداد می‌کنن. نگار تو رو دوست داره و من نمی‌تونم تا آخر عمرم عاشق زنی باشم که دلش پیش برادرمه. پس اگه یه روزی نگار اومد سمتت باید ظرفیت این رو داشته باشم و بتونم تحمل کنم، نه؟ من میرم تا فراموش کنم. برمی‌گردم، برمی‌گردم و جبران می‌کنم، معلوم نیست کی؛ ولی میام. این‌جوری بهتره.
    دستی روی شونه‌م کشید و لبخند تلخی زد.
    با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - من شرمنده‌ام سام، باید بهت می‌گفتم؛ ولی نگفتم، من فکر می‌کردم همه چی تموم میشه و فراموش میشه؛ ولی سام، من با دیدنش حالم خراب می‌شد. گذشته تو ذهنم مرور می‌شد و به خاطر گذشته پشیمون می‌شدم. من فهمیدم چقدر بیشتر از قبل نگار رو دوست دارم. همه‌ی عمرم تنها بودم با یه قلب مریض، بابا و مامان که رفتن باز هم تنها شدم. نگار اومد تو زندگیم؛ ولی باز هم نشد، کاری کردم که باز هم تنها بشم.
    سام دستش رو روی گونه‌م کشید، تازه فهمیدم اشکم روی گونه‌م چکیده. چشم‌های خودش هم غمگین بود.
    لبخندی زد و گفت:
    - این گریه‌ات رو خوب می‌فهمم، میگن مردی که اشک بریزه یعنی...! بی‌خیال. بهت قول میدم گریه نکنم تا بفهمی تو بیشتر از من نگار رو دوست داری. تو بهترین مردی ساسان، مقصر نیستی. فکر می‌کنم امیرعلی عاشق نگار باشه، شاید می‌خواسته با این حرف‌ها شما رو از هم جدا کنه؛ ولی بد کرد. من این رو از نگاه امیرعلی خوندم؛ ولی یادت باشه همیشه چیزهایی که ما می‌بینیم فقط یه قسمت از واقعیته نه تمام واقعیت. بدون من از تو دلگیر نیستم، شاید تقدیر این بوده. من هم خوب نیستم؛ ولی باهاش کنار میام، این خوی منه!
    بعد از اتمام حرف‌هاش چمدونش رو برداشت و ازم دور شد.
    نمی‌تونستم باور کنم سام، کسی که عاشق نگار بود، این حرف‌ها رو به من زد.
    به رفتنش چشم دوختم و وقتی به خودم اومدم متوجه شدم نگاهم هنوز خیره به جای خالیشه.
    به شدت از دست امیرعلی عصبی بودم، نامردِ کثیف. کاش می‌فهمیدم و همون موقع حالت رو می‌گرفتم.
    با آشفتگی خونه رو ترک کردم.
    چند روز بعد برگشتم شیراز، به مامان و بابا سر زدم.
    باید زندگیم رو سر و سامون می‌دادم. سام که رفت، دوباره شدم همون ساسان تنهای قدیم.
    * * *
    "نگار"
    دیروز بابا و دایی، امیرعلی رو بردن و ازش آزمایش گرفتن. حالش زیاد بد نبود واسه همین کمپ نرفت؛ ولی در برابر گریه‌های مادرش قسم خورد که ترک کنه.
    بابا امروز زنگ زد و خونه‌ای که توی مشهد اجاره کرده بودم رو تحویل داد و قرار شد وسایل‌هام رو واسه‌م بفرستن.
    سام دیروز با پیک گوشی و چیزهای دیگه‌ام رو که بـرده بودم شمال رو واسمه‌ فرستاد و من هم به اون مردی که کمکم کرد زنگ زدم و با اصرار پول بلیط و لباس‌ها رو بهش دادم و دوباره ازش تشکر کردم.
    تصمیم گرفتم برم به شیدا سر بزنم، فقط اون بود که واسه‌م مونده بود.
    دایی و زن دایی ازم استقبال کردن، وقتی به شیدا رسیدم دل سیری بغلش کردم. دلم براش تنگ شده بود، واسه کسی که همدرد من بود؛ ولی حالا نمی‌تونم از دردهام واسه‌ش بگم، خجالت می‌کشیدم. اشتباهاتم جای یادآوری نداشتن.
    روی تخت نشستیم، سرم رو روی پای شیدا گذاشتم و دراز کشیدم. اون هم موهام رو نوازش می‌کرد.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - واسه‌ت خوشحالم.
    با بغض گفت:
    - ولی من ناراحتم، نمی‌تونم تو رو توی این حال ببینم. خیلی عذاب کشیدی، این حقت نبود.
    - تقصیر خودمه.
    - کاش ساسان بیاد و به حرف‌هات گوش کنه.
    - دوباره؟
    - مگه دفعه پیش گوش داد؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - دیگه کار از کار گذشته، ساسان راحت من رو کنار گذاشت!
    - از کجا می‌دونی؟
    - دیدمش شیدا، با دختر عمه‌ش، داشتن، داشتن هم رو...
    نتونستم ادامه بدم، انگار دوباره به این عذاب عشق دچار شدم.
    - هیس هیچی نگو، نمی‌خواد بگی.
    - شیدا چی‌کار کنم؟ تمام تلاشم رو کردم تا فراموش کنم؛ ولی نمیشه، نمی‌تونم تا آخر عمرم فرار کنم چون بی فایده‌ست. فردا دوباره بر می‌گردم سرکارم، شاید بهتر باشه.
    - واسه‌ت دعا می‌کنم عزیزم. خدا همه رو می‌بینه. شاید هنوز دوری لازمه، مطمئن باش روز تو هم می‌رسه، شاید فردا، شاید پس فردا، شاید هفته‌ی دیگه یا شاید یه سال دیگه؛ ولی مطمئن باش هر کسی روز خودش رو داره، بالاخره اون روز به همه سر می‌زنه!
    "گاهی در زندگی اتفاقی می‌افتد که،
    زندگی را به دو نیمه تقسیم می‌کنید
    قبل از آن اتفاق و بعد از آن اتفاق
    و حالا من
    منتظر بعد از آن هستم"
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    "ساسان"
    روی مبل دراز کشیده بودم.
    باید با آیدا تموم می‌کردم، خودم هم از این بازی دیگه خسته شدم.
    دستم رو به سمت گوشیم بردم که همون لحظه زنگ خورد، آیدا بود، چه حلال زاده.
    جواب دادم:
    - سلام‌.
    - سلام چشم آبیِ من، خوبی؟
    - خوبم تو چطوری؟
    - من هم خوبم. یه خبر توپ دارم، بگو چی؟
    - چی؟
    - امشب تولد دوستمه. راضیه، همون که درباره‌اش بهت گفتم. مهمونی بزرگیه و مختلط هم هست. باهام میای؟
    - نمی‌دونم.
    - بیا دیگه ساسان، همه با دوست پسرهاشون هستن. تو هم بیا دیگه، تنهام!
    - چه ساعتیه؟
    - وای عاشقتم. ساعت ۷ شروع میشه.
    - اُکی میام دنبالت، آماده باش‌.
    - باشه نفسم، فعلا خداحافظ.
    - خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم.
    باید امشب تمومش کنم، باید همه چی رو بهش بگم.
    از جام بلند شدم، دوش نیم ساعته‌ای گرفتم و رفتم توی اتاق تا حاضر بشم. موهام رو بالا زدم.
    به تازگی ته ریش گذاشته بودم.
    شلوار لی آبی تیره‌ای پوشیدم با تی شرت جذب مشکی رنگ آستین بلند و کت مشکی رنگی هم روی لباسم پوشیدم. ساعتم رو هم دستم کردم و کمی از عطر تلخ همیشگیم رو هم به مچ دستم و گردنم زدم.
    سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
    وقتی رسیدم جلوی خونه‌شون به گوشیش تک زنگی زدم که سریع اومد بیرون.
    سوار ماشین شد و رو بهم با لبخند گفت:
    - سلام خوشتیپ من!
    رو بهش لبخندی زدم و به چهره‌ی پر آرایش و تیپ خفنش دقیق شدم.
    این دختر، خواهر همون مرده و نمیشه ازش انتظار دیگه‌ای داشت.
    چشم ازش گرفتم و ماشین رو به حرکت در آوردم.
    بین راه بودیم که آیدا خم شد و سرش رو روی شونه‌م گذاشت.
    زیر لب گفت:
    - عاشق این عطرتم، تلخ و خوش بوئه!
    چیزی نگفتم، دستم رو به سمت ضبط بردم و روشنش کرد.
    آهنگ شروع به خوندن کرد و آیدا ازم فاصله گرفت.
    - خستم از این حاله خرابم مثل همیشه بی قرارم
    به جز یه ساعت فکر راحت حسرت هیچی رو ندارم
    خم میشه هر کوهی که یه آن خودش رو جای من بذاره
    سخته یه روز کسی بفهمه هیشکی رو جز خودش نداره، هیشکی رو جز خودش نداره
    من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
    چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم، از خودم خاطره ساختم
    من که نگفته‌هام رو گفتم تو ترانه‌های ساده‌ام
    چه بخونم چه نخونم خودم رو یاد تو دادم، خودم رو یاد تو دادم
    یه شهر متروکه شدم باقیه عمرو با خودم کنار میام تا که تمومشه
    چروکه رو قلبم میگه جوونیم هم گذشت، دیگه چیزی نمونده که حرومشه
    شبیه یه شمعه نیمه جون سوختنم و کسی ندید فقط می‌خواستن که بتابم
    یه عمر حواسم به همه بوده؛ ولی بی دغدغه گذشتن از حاله خرابم
    من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
    چه بمونم چه نمونم از خودم خاطره ساختم، از خودم خاطره ساختم
    من که نگفته‌هام رو گفتم تو ترانه‌های ساده‌ام
    چه بخونم چه نخونم خودم رو یاد تو دادم، خودم رو یاد تو دادم!
    (بابک جهانبخش_یه ساعت فکر راحت)
    وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.
    آیدا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با هم وارد خونه‌ی بزرگی شدیم که مهمونی اون‌جا برگزار می‌شد.
    با ورودمون آیدا چهره‌ی مغروری به خودش گرفت و در برابر نگاه‌ها و سلام‌های بقیه با غرور جواب می‌داد تا این که به دوستش رسیدیم.
    با هم سلام کردن و من هم در جوابشون سلام کوتاهی کردم.
    از محیط مهمونی خوشم نیومد، یه مشت دختر و پسر دانشگاهی و جلف بودن.
    با آیدا روی مبلی نشستیم، آیدا انگشت‌های دستش رو قفل انگشت‌هام کرد و کنار گوشم گفت:
    - ببین همه نگاه‌شون به خودمونه، این‌قدر جذابی که نگاه همه رو خیره‌ی خودت کردی!
    - شاید به تو نگاه می‌کنن.
    - دخترها به من نگاه می‌کنن؟ ندزنت پسر جون!
    - تو حواست باشه من رو ندزدن!
    خندید و گفت:
    - تو مال منی این رو همه‌شون باید بفهمن!
    خواستم جوابش رو بدم که دختری به چشمم آشنا اومد، چقدر شبیه نگار بود، نکنه خود نگاره؟ اون این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    کنار دختری وایساده بود.
    دست آیدا رو رها کردم و به سمت اون دختر رفتم. نگار نباید وارد چنین مهمونی‌هایی می‌شد، تعجب کردم، چرا اومده این‌جا؟
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم که به سمتم برگشت، با دیدنش فهمیدم که نگار نیست؛ ولی عجیب بود، چطور من این رو نگار تصور کردم؟
    اون دختر با لبخند و عشـ*ـوه رو بهم گفت:
    - چیزی شده؟
    کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
    - عذر می‌خوام اشتباه گرفتم.
    ازش دور شدم. آیدا به سمتم اومد و گفت:
    - یه دفعه چت شد؟
    دست‌هام رو مشت کردم و گفتم:
    - چیزی نیست، یه لحظه فکر کردم یکی از آشناهامون رو دیدم؛ ولی اشتباه کردم.
    آیدا هم دیگه چیزی نگفت.
    وسط‌های شب بود، آیدا از بس نوشیدنی خورده بود مـسـ*ـت مـسـ*ـت بود. من اهل این چیزها نبودم واسه همین لب نزدم.
    با آهنگ ملایمی که پخش شد آیدا دستم رو کشید و گفت:
    - بیا بریم برقصیم.
    - حالت خوب نیست، بشین.
    - بیا بریم!
    به ناچار بلند شدم، رفتیم بین جمعیت دختر و پسرها. آیدا دستش رو دور گردنم حلقه کرد و من هم دستم رو دور کمرش. آروم توی جامون تکون می‌خوردیم، نگاه آیدا خیره به من بود.
    ذهنم درگیر بود و جای دیگه سیر می‌کرد، حالا که سام رفت یعنی هنوز هم نگار به من فکر می‌کنه؟ اصلا به گذشته فکر می‌کنه؟ به این که هنوز من رو دوست داره یا نه؟
    با صدای آیدا به خودم اومدم.
    - ساسان؟
    نگاهم رو بهش دوختم.
    - بله؟
    زمزمه کرد:
    - من رو دوست داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    نمی‌دونستم جوابش رو چی بدم، من این دختر رو دوست نداشتم و نمی‌دونستم وقتی که واقعیت رو بفهمه چه عکس العملی نشون میده.
    جوابش رو ندادم که دوباره سوالش رو پرسید.
    به ناچار مجبور شدم دروغ بگم، خیلی کوتاه کوتاه جواب دادم:
    - آره.
    اومد نزدیک‌تر، نباید می‌ذاشتم اتفاقی بیفته که جدایی رو واسه آیدا سخت کنه هر چند تاوان مهدی رو باید خواهرش بده، باید اون‌قدر عزیزترینش جلوش عذاب بکشه تا بفهمه که نباید رو ناموس مردم چشم داشته باشه و نباید باعث جدایی ما می‌شد، باید بفهمه جواب محبت و دوستی و اعتماد من بهش این نباید باشه. مقصر من هم بودم؛ ولی همه دست به دست هم دادن و من رو خرد کردن. مهدی باعث شد اعتمادم رو نسبت به همه از دست بدم، رفیقی که چشمش دنبال زن من بود.
    - بریم؟ تو هم حالت زیاد خوب نیست.
    - نه من خوبم، یکم دیگه بمونیم.
    - باید بریم، من هم صبح باید برم سرکار.
    لب‌هاش رو لوچه کرد و گفت:
    - ساسان!
    - بیا بریم.
    دستش رو گرفتم و بعد از برداشتن کیفش با هم از اون‌جا زدیم بیرون.
    آیدا سریع توی ماشین خوابش برد.
    لعنتی، با این حالش نمی‌تونستم امشب باهاش صحبت کنم. دلم واسه‌ش می‌سوخت، سخته بخوای تاوان کار بقیه رو پس بدی؛ ولی مطمئن بودم که یه درس واسه مهدی میشه، اون دنبال ناموس من بود من هم همین کار رو با ناموس خودش کردم، دست بالای دست زیاده!
    * * *
    "نگار"
    بعد از خداحافظی از مامان از خونه زدم بیرون.
    قرار بود برم خرید کنم، خیال کردم خریدش کمه؛ ولی وقتی مامان لیست خرید رو دستم داد فهمیدم تا فردا گیرم.
    سوار ماشین شدم و به سمت فروشگاه حرکت کردم. سبدی برداشتم و شروع کردم یکی یکی وسایل‌ها رو برداشتن.
    اواخر لیست بودم. پودر کیک، این پودر کجاست؟ هر چی گشتم پیدا نکردم، کلافه سرِ جام وایسادم، نگاهی به کنارم انداختم و قفسه‌ی پودر کیک رو دیدم.
    لبخندی روی لبم نشست، دست بردم تا جعبه‌ی پودر کیک رو بردارم؛ ولی دستم رو عقب کشیدم، نفسم بند اومد. چشم‌هام رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم، قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌شد.
    با تمام وجودم عطری که به مشامم خورده بود رو بو کشیدم. چقدر این بوی عطر آشناست، نکنه دارم اشتباه می‌کنم؟ این همون بوی عطر تلخ و مردونه بود، عطر ساسان بود. همونی که ناخواسته قلب من رو بی‌تاب می‌کرد.
    واسه این که از وجودش مطمئن بشم نگاهی به اطرافم انداختم؛ ولی ندیدمش. با خودم گفتم شاید اون طرف قفسه‌ست.
    جعبه‌های کیک رو کنار زدم تا اون طرف رو ببینم، با دیدنش با اون تیپ جذابی که زده بود قلبم وایساد. نمی‌خواستم از جام تکون بخورم، دوست داشتم تا قیامت توی این حال باشم و همین‌طور خیره بهش و ثابت بمونم.
    با شنیدن صدای زنگ گوشی ساسان خودم رو کمی عقب کشیدم، نمی‌خواستم من رو ببینه. گوش وایسادم تا ببینم داره با کی حرف می‌زنه. ناخواسته بود، شاید می‌خواستم مطمئن بشم که هیچ زن دیگه‌ای جز من رو نمی‌بینه.
    - بله آیدا؟
    - ...
    - آره بهت پیام دادم چون می‌خوام امشب ببینمت، کار مهمی دارم.
    - ...
    - نه خودم میام دنبالت. تو فقط سر ساعت ۸ آماده باش.
    - ...
    - تو هم همین‌طور، فعلا.
    نفسم بند اومد، دستم رو بردم جلو تا با گرفتن قفسه تعادل خودم رو حفظ کنم که دستم خورد به وسایل و همه جعبه‌های کیک روی زمین ریختن و همین باعث شد نگاه همه به سمت من بچرخه، به خصوص نگاه ساسان.
    هنگ کرده بودم. آیدا دیگه کیه؟
    صحنه‌های گذشته توی ذهنم هجوم آوردن...آیدا!
    مدت‌ها پیش که با سام رفتیم خونه‌ی عمه نرگس (مادر ندا) اون‌جا توی آلاچیق حیاط که نشسته بودیم گوشی ساسان زنگ خورد و من نگاهم به شماره افتاد که نوشته بود آیدا، نکنه این همون دختره بود؟
    یعنی تمام این مدت ساسان با این دختر بوده بود؟ این‌قدر طولانی؟ تا این حد پایبند این دختر شده بود؟ یعنی عاشقش شده بود؟
    من رو باش چه خوش خیال بودم و گفتم ساسان هنوز هم من رو دوست داره، من به چیزهایی دل خودم رو خوش کرده بودم. همه‌ی عمرم مثل یه احمق ساده بودم، ساسان من رو نمی‌خواست، من که رفتم رفت سراغ یکی دیگه.
    «تقصیر خودته نگار. فکر کردی با رفتنت و با سام بودنت ساسان به اشتباهش پی می‌بره، در حالی که اون اصلا واسه‌ش مهم نبود.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    از پشت پرده‌ی اشکم به ساسان خیره شدم. نامرد، همیشه نامرد بودی، در حق منی که مثل یه مرد عاشقت موندم.
    با نگاهی مملو از تعجب بهم خیره شده بود.
    قبل از این که اشک‌هام بریزن چشم ازش گرفتم و به سرعت از فروشگاه خارج شدم.
    ماشینم رو بی‌خیال شدم و توی خیابون‌ها راه می‌رفتم و گریه می‌کردم.
    خدایا من رو نجات بده، حالا که نمی‌خوای ساسان مال من باشه پس کمکم کن تا فراموشش کنم.
    همون‌طور که با گریه گوشه‌ی خیابون می‌رفتم، یه دفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که وایسادم.
    در ماشین باز شد و ساسان از ماشین پیاده شد، یادم رفته بود ساسان ماشینش رو عوض کرده، آره پولدار شده و کیه که دنبالش نباشه.
    مردم با تعجب به ما نگاه می‌کردن.
    ساسان اومد و روبه‌روم وایساد.
    نمی‌خواستم چهره‌ی اشکیم رو ببینه، به اندازه‌ی کافی جلوش اشک ریخته بودم، دیگه بس بود.
    برگشتم برم که بازوم رو گرفت و مانع حرکتم شد.
    زیر لب با بغض نالیدم:
    - ولم کن!
    وادارم کرد به سمتش برگردم.
    چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:
    - چرا ناراحت شدی؟ انتظار داشتی حتی با وجود این که با کس دیگه‌ای نامزد کنی هم من به پات بشینم؟ نگاه کنم که تو ازدواج کردی و غصه بخورم؟ هان؟ این رو می‌خواستی؟
    مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبیدم و گفتم:
    - این رو نمی‌خواستم؛ ولی هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم این‌قدر نامرد باشی و سریع تن به عشق دیگه‌ای بدی. هر چند من قبلا گول تو رو خوردم، تو همون موقع هم من رو دوست نداشتی. من توی این علاقه‌ی یه طرفه غرق بودم و تو رو ندیدم. قضاوتت رو بهانه کردی تا بری!
    - تو چی نگار؟ تو هم یه عاشق نبودی، کسی که به سرعت بره و با برادر من نامزد کنه عاشقم نیست. اگه سام نمی‌رفت شاید ازدواج هم می‌کردین اون‌وقت چی بهم می‌گفتی؟ می‌گفتی ساسان بی‌خیالم شو نمی‌خوام به خاطر تو زندگیم خراب شه؟
    - دستم رو ول کن، درد گرفت.
    بدون اهمیتی به حرفم، ادامه داد:
    - جواب من رو بده نگار. تو هم وفادار نبودی!
    داد زدم:
    - ولم کن ساسان. بذار برم، بذار به درد اشتباهم بمیرم!
    و بلندتر ادامه دادم:
    - به درد پشیمونیم!
    تعجب توی چشم‌های ساسان نشست.
    آره پشیمون بودم، از این که با ناگهانی عاشق شدنم زندگی خودم رو نابود کردم و تو جوونی از غم عشق پیر شدم.
    آروم آروم دست‌های ساسان شل شدن، نگاه آخرم رو بهش انداختم. این چشم‌ها یه روزی دنیای من بودن؛ ولی حالا...
    با ناراحتی چشم ازش گرفتم و برگشتم تا برم؛ ولی با حرفش توقف کردم و نتونستم ادامه بدم.
    - نترس من مثل تو نامرد نیستم که به عشق دیگه‌ای تن بدم. من دنبال بهانه نبودم تا برم با کس دیگه‌ای، من یه قضاوتی کردم و تو هم الان قضاوت کردی. این دختر، آیدا بود، خواهر مهدی!
    با تعجب به سمتش برگشتم.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - تمام کسایی که من رو عذاب دادن باید تاوان بدن، بهت که گفته بودم!
    زیر لب نالیدم:
    - چرا؟ چرا می‌خوای از مهدی انتقام بگیری؟ اون هم با خواهرش؟
    آروم زمزمه کرد:
    - چون...
    کلافه بود، دستی به ته ریشش کشید و همون‌طور که نگاهش به جای دیگه‌ای بود گفت:
    - چون روی ناموس من چشم داشت، چون از روز اول نگاه هـ*ـر*زه‌اش رو متوجه شدم؛ ولی نمی‌دونستم قصدش تا چه حده، باید تاوانش رو روی ناموس خودش بده.
    قلبم ایستاد، دنیا ایستاد.
    من چه فکری کردم، فکر کردم ساسان عاشق اون دختره. در حالی که ساسان دنبال انتقام بود، انتقام در نبود من.
    سرش رو بالا گرفت و همون‌طور که خیره به چشم‌هام بود، زیر لب زمزمه کرد:
    - من دیگه اون ساسان نیستم، عوض شدم. بقیه هم عوض شدن. نگران نباش، دارم تاوان عذاب‌های تو رو میدم. بالاخره تو هم یه روز به آرامشی که قبل از حضور من توی زندگیت داشتی می‌رسی. من هم از این‌جا میرم، کارهام رو تموم می‌کنم و میرم، مثل سام.
    برگشت، سوار ماشین شدو به سرعت دور شد.
    من خیره به جای خالی ساسان موندم.
    «خدایا، من نمی‌خوام بره، فکر می‌کنه با رفتنش من خوب میشم در حالی که برعکسه. ساسان بره من نابود میشم. حاضرم با کس دیگه‌ای ببینمش؛ ولی همین‌جا باشه. ببینمش، حسش کنم و عطرش رو بو کنم.
    ساسان، کاش همه چی طبق میل ما بود. کاش عاشقی سخت نبود، کاش زندگی این نبود!»
    * * *
    یه ماه گذشت.
    در طول این یه ماه خودم رو تو خونه حبس کرده بودم، دلم نمی‌خواست برم بیرون، می‌خواستم اون‌قدر توی اتاق حبس باشم تا بمیرم.
    با اصرارهای مامان امروز رفتم سرکار. کسل بودم و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشتم.
    با میلاد توی راهروی بیمارستان قدم زدیم، به حرف‌هاش گوش می‌کردم، به خوشبختی‌هاش.
    اون با هیجان از با شیدا بودنش می‌گفت و من توی دلم آه می‌کشیدم.
    - نگار تو هم ناراحت نباش، دنیا بزرگه. ساسان نشد، مطمئن باش کس دیگه‌ای توی زندگیت میاد که لایق با تو بودن باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    بهش چشم دوختم و زیر لب گفتم:
    - اگه شیدا توی زندگیت نباشه و من این حرف رو بهت بزنم چی میگی؟ واقعا می‌تونی دل بکنی؟
    - حق داری، دل کندن سخته. اون هم تو، خب عاشق شدنت مثل یه مرده، مردونه پاش وایسادی. شاید اگه من جای تو بودم ترجیح می‌دادم بشنوم چون تا الان مردونه وایسادی باز هم ادامه بده.
    لبخند تلخی زدم و به راهمون ادامه دادیم.
    از اون سمت بیمارستان برانکارد رو به سمت اتاق عمل بردن، منو میلاد خودمون رو عقب کشیدیم تا برانکارد رو ببرن که با دیدن شخصی که روی برانکارد خوابیده بود و عرق در خون بود دنیا روی سرم خراب شد.
    زیرلب نالیدم:
    - خدایا نه، وای تو چت شد یه دفعه؟
    میلاد بازوم رو گرفت و سعی کرد دلداریم بده.
    - آروم باش نگار!
    - وای میلاد، خدایا کمکم کن!
    میلاد رو پس زدم و همون‌طور که سمت برانکارد می‌دویدم داد زدم:
    - نه، ساسان!
    نتونستم دیگه ادامه بدم، سرم گیج رفت و محکم با زانو روی زمین افتادم. خواستم از جام بلند شم که چشم‌هام سیاهی رفت و روی زمین پهن شدم. صدای میلاد فقط توی گوشم بود که اون هم به مرور کم شد و همه جا رو سکوت و سیاهی فرا گرفت.
    * * *
    لای پلک‌هام رو آروم باز کردم.
    شیدا با نگرانی رو بهم گفت:
    - حالت خوبه نگار؟ وقتی میلاد بهم جریان رو گفت نمی‌دونی چجوری خودم رو تا این‌جا رسوندم. بیا یکم از این آب قند بخور فشارت افتاده.
    دستش رو پس زدم و زیر لب آروم گفتم:
    - خوبم شیدا.
    لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
    - این‌قدر واسه‌ت سخت بود که غش کردی؟
    چشم‌هام رو روی هم فشردم، قطره اشکی از روی گونه‌م سر خورد پایین.
    زمزمه کردم:
    - حالش چطوره؟ راستش رو بهم بگو.
    - من، من نمی‌دونم.
    داد زدم:
    - شیدا بهم بگو، مگه حالم رو نمی‌بینی؟
    دستپاچه گفت:
    - باشه باشه. خونریزی داخلی داشته، مثل این که تصادف کرده. با ماشین نبوده، یه ماشین بهش می‌زنه و در میره. شواهد فقط همین قدره؛ چون کسی که رسوندتش بیمارستان فقط همین قدر رو دیده. الان هم یه ساعته توی اتاق عمله.
    خواستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم؛ ولی نشد، من قدرت تحمل این رو نداشتم.
    شیدا دستم رو گرفت و گفت:
    - نگار چرا ناراحتی؟ حالش خوب میشه.
    - شیدا؟
    - جانم؟
    - ساسان بهم گفت دارم تاوان میدم، گفت یه روزی به آرامش می‌رسی. شیدا نمی‌خوام بلایی سرش بیاد. من ساسان رو بخشیدم، راضی نیستم به این که بلایی سرش بیاد!
    - این تاوان ساسان نیست!
    - پس چیه؟ این که با سر و وضع داغون بره اتاق عمل نشونه‌ی چیه؟ وقتی وضعیتش یادم میاد حالم بد میشه!
    - دکترها آشنان، میلاد بهشون گفت تمام تلاششون رو بکنن!
    - باید ببینمش.
    از جام بلند شدم. سرم رو از دستم بیرون کشیدم که درد بدی توی دستم پیچید. از اتاق خارج شدم، صدای شیدا پشت سرم به گوش رسید:
    - کجا داری میری نگار؟ مگه نمی‌خوای ساسان رو ببینی؟
    بدون توجه بهش توی راهرو دویدم تا این که به بخش آی سی یو رسیدم و جلوی درش قرار گرفتم. دست بردم و بازش کردم؛ ولی در کمال تعجب با شخص دیگه‌ای روبه‌رو شدم.
    همون لحظه شیدا اومد کنارم و همون‌جور که نفس نفس می‌زد گفت:
    - دختره‌ی سرخود، آخه ساسان رو چرا باید بیارن بخش آی سی یو؟ گفتم اون الان توی اتاق عمله. یاد گرفتی سرخود هر چی میشه فرت و فرت میایی این‌جا. بیا بریم!
    دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند.
    چرا من اومدم این‌جا؟ چرا انتظار داشتم مثل روز اول ساسان رو توی آی سی یو ببینم؟
    روبه‌روی در اتاق عمل قرار گرفتیم، همونجا منتطر موندم تا عمل تموم بشه. مدام زیر لب صلوات می‌فرستادم و از خدا می‌خواستم خودش کمکم کنه، خودش به دادم برسه
    «خدایا فقط ساسان بیاد بیرون، من حاضرم اون رو با کس دیگه‌ای ببینم؛ ولی ببینمش، از پیشم نره. اون بیاد بیرون، از زندگیش میرم، میرم تا راحت باشه. فقط خودت به جوونیش رحم کن.»
    توی آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم، مدتی بود که از این آغـ*ـوش دور شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    پا روی همه چیز گذاشتم و از ته دل زار زدم، به خاطر شانسم، به خاطر زندگیم.
    من و شیدا با هم عاشق شدیم؛ ولی وضعیت اون با من فرق داشت.
    عشق شیدا کنارش بود و جون مردم رو نجات می‌داد؛ ولی من باید دعا می‌کردم تا بقیه جون ساسان رو نجات بدن، چون ممکنه دیگه کنارم نباشه، دیگه اصلا نباشه. جواب دوری و سختی‌های من این نبود.
    نیم ساعتی گذشته بود که دکترِ ساسان از اتاق عمل خارج شد. نتونستم جلو برم، هیچ رمقی توی تنم باقی نمونده بود. فقط مونده بود یه کلمه دکتر بگه تا من بمیرم، تا همون لحظه همراه ساسان پر بکشم.
    شیدا به سرعت به سمت دکتر رفت و گفت:
    - حال بیمار چطوره؟ تونستید...
    قبل از این که شیدا حرفش رو کامل بزنه، دکتر لبخندی زد و گفت:
    - خدا رو شکر عمل با موفقیت انجام شد، اوضاع خیلی وخیم نبود. بیمار دو هفته بستری باشه کاملا خوب میشه...
    دیگه بقیه‌ی حرفش رو نشنیدم، با زانو روی زمین نشستم و مدام زیر لب تکرار می‌کردم:
    - خدایا شکرت، خدایا شکرت!
    اشک‌هام همراه هر ذکرم روی کاشی‌های بیمارستان می‌ریخت.
    همین واسه‌م کافی بود، سلامتیش.
    ساسان کسی رو نداشت، اگه بلایی سرش می‌اومد جز من کی باید هلاک می‌شد؟
    شیدا دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - دیدی بهت گفتم جای نگرانی نداره؟ داری به خودت سخت می‌گیری!
    - اگه...
    میون حرفم پرید و گفت:
    - هیس دیگه گذشت، ولی و اگه و چرا رو دیگه بذار کنار!
    * * *
    دو روزه ساسان رو بردن به بخش مراقبت‌های ویژه.
    من پرستار اون بخش نیستم؛ ولی مدام بالای سرشم، از کار و زندگیم زدم و شبانه روز این‌جام، توی این اتاق. اضافه کاری هم برداشتم که بیشتر بمونم.
    مامان و بابا بهم شک کردن، مامان گفت:
    - تا دیروز داشتی فرار می‌کردی حالا چی شده شدی کاری؟
    گفتم:
    - دلم تنگ شده بود.
    مامان زیر لب گفت:
    - خودتی!
    شیدا مدام بهم سر می‌زنه و میلاد هم به ساسان گاهی اوقات رسیدگی می‌کنه.
    ساسان دیشب بهوش اومد؛ ولی به خاطر درد شدیدش بهش آرام بخش زدم و هنوز بهوش نیومده.
    یواشکی وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بودن.
    تمام صحنه‌های اول آشناییمون واسه‌م زنده شدن، مثل همین الان چشم بسته جلوم بود.
    من دوباره محو این مرد شدم، کاش می‌شد همیشه نگاهش کنم.
    رفتم و کنارش روی صندلی نشستم، دستم رو زیر چونه‌م زدم و زمزمه کردم:
    - چی میشه یعنی؟ همه چیز تکرار میشه؟
    بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:
    - واسه چی مراقب خودت نیستی؟ چرا باید دیدار ما این‌جا باشه؟ ساسان من تو رو بخشیدم، من پا روی همه چیز گذاشتم و با درک کردن تو، بخشیدمت. کار من هم اشتباه بود، باید می‌ذاشتم آروم بشی. به هر حال توی این مدت من هم سعی کردم تو رو عذاب بدم؛ ولی انگار بی فایده بود. توی اتاق عمل که بودی قول دادم دیگه جلوت سبز نشم تا برای هر دومون سخت نباشه، تا اگه قراره همه چی کاملا تموم بشه، واقعا تموم بشه!
    از جام بلند شدم، باید قبل از این که متوجه غیبتم می‌شدن زود می‌رفتم.
    دستم رو روی دستگیره در گذاشتم که با صدای ساسان از ترس بدنم خشک شد، نمی‌خواستم به سمتش برگردم. یعنی حرف‌هام رو شنیده بود؟
    همه چیز مثل گذشته بود، اون موقع با شنیدن صداش هیجان زده شدم؛ ولی الان ترسیدم.
    به آرومی به سمتش برگشتم.
    نگاهش خیره به من بود، خدا رو شکر کردم که سالمه و من دوباره این چشم‌ها رو دیدم.
    زیر لب زمزمه کرد:
    - واسه‌م عزیز بودی؛ ولی اون لحظه اون‌قدر برام سخت بود و تحت فشار بودم که این رو که توی اون حالی که داشتم مهدی هی مدام می‌گفت تو لیاقت نگار رو نداری و نگار رو داشتن لیاقت می‌خواد، خب حرفش من رو تحت تاثیر قرار داد و نتونستم تحمل کنم، گفتم شاید واقعا لیاقت تو رو ندارم. با اون صحنه مواجه شدم، همه چی توی ذهنم بود، درگیری من و سام با ابراهیم، تهدید‌های ابراهیم، دادگاه، تو، مهدی، اون صحنه، حرف‌های امیرعلی. من با این حجم از همه فکر و درگیری باید چیکارمی‌کردم؟ من عصبانی بودم و حرف‌هایی زدم، چون توقع داشتم خستگیم با وجود تو رفع بشه؛ ولی وقتی اون صحنه رو دیدم تحملم رو از دست دادم، همه چی توی ذهنم اومد. نمی‌خواستم ببینم حتی مهدی نگاهت می‌کنه چه برسه به بغـ*ـل کردن. عصبانی بودم و حرف‌هایی زدم؛ ولی تو هم روز آخر وقتی با عصبانیت ول کردی و رفتی با خودم گفتم شاید واقعا لیاقتش رو ندارم؛ ولی مهدی تاوانش رو بد پس میده، من خودم هم تاوانش رو دارم میدم، اون هم با من باید تاوان بده. ازت ممنونم، از این که من رو بخشیدی، شاید حداقل کمی وجدانم آروم بگیره.
    حرف‌هاش قلبم رو لرزوند، غیرت ساسان واسه‌م غیر قابل باور بود. نمی‌دونستم چه عکس العملی نشون بدم یا حتی این که چی بگم، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سریع اتاق رو ترک کردم و پشت در وایسادم.
    دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حس می‌کردم بار اولم بود که داشتم با ساسان حرف می‌زدم.
    اون شب با حال عجیبی برگشتم خونه.
    مامان به زور از زیر زبونم کشید که توی بیمارستان چه خبر شده و وقتی جریان رو بهش گفتم عصبانی شد و گفت از فردا اجازه نمیدم بری سرکار؛ ولی من، تنها به گفتن این که هر کاری کنید من میرم اکتفا کردم.
    من کار خودم رو می‌کردم، دیدنش مگه جرم بود؟ من که پرستارش نبودم، ساسان که مرخص می‌شد دیگه همه چی تموم می‌شد، حداقل این چند روز رو می‌خواستم اون‌جا باشم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا