کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,227
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
-هر وقت جایی پیدا کردی، برات می‌فرستمشون.
اما انگار فقط خواسته کاری کرده باشه. سکوتم رو شکستم و بغض کرده از حرفایی که زده بود، گفتم:
-لطف کردی واقعا؛ اما بدون آهم پشت سرته.
دیگه طاقت موندن نداشتم و برگشتم؛ اما با صدای آرش متوقف شدم. داد زد و گفت:
-آره آهت پشت سرمه می‌دونم. بدبخت منم که سمت تو باشم مادرم عاقم می‌کنه، سمت مادرم باشم، تو آه می‌کشی.
به سمتش برگشتم و شوکه نگاهش کردم، که آروم تر ادامه داد.
-شهرزاد، تو دختر خوبی هستی؛ اما چیزایی هست که تو نمی‌دونی. بهتره که از هم جدا باشیم.
سکوت کرده بودم و وقتی سکوتم رو دید، نگاهی به من و سروان کرد و سرش رو پایین انداخت و به سرعت به سمت خونه اش برگشت و در رو محکم بست. از صدای بلند بسته شدن در، تکونی خوردم و به خودم اومدم.
یعنی به همین راحتی به در رو، به روم بست و من رو نادیده گرفت و رفت!؟ حالا باید چکار می‌کردم. حرفاش تو گوشم زمزمه می‌شد. چقدر حالا پسوند « خانم » برام پررنگ شده بود! چه راحت با گفتن شهرزاد خانم من رو غریبه کرد!؟
ماتم زده و عصبی سر جام ایستاده بودم و اشک می‌ریختم؛ اما فایده نداشت باید این عقده رو سر یکی خالی می‌کردم. نگاهی به سروان مومنی که تو این مدت فقط نظاره‌گر بود انداختم. متوجه نگاه پر از ترحمش شدم، برای همین داد زدم.
-چرا تو هیچ کاری نکردی!؟ ها!؟ با این که همه چیز زندگی من و فهمیدی، متوجه شدی اونا حق من رو خوردن؛ اما بازم سکوت کردی. چرا!؟
برعکس من اون آروم بود.
-متاسفم؛ اما نه من، نه شما! نمی‌تونیم کاری کنیم. چون همه چی قانونی انجام شده، با رضایت مادرتون و البته شما! درسته با زور؛ اما مادرتون راضی شدن و بعدش هم متاسفانه فوت کردن. اگه بودن شاید می‌شد کاری کرد. الانم نگران نباشید. با من بیاید من می‌تونم کمکتون کنم.
اون کسی نبود که باید سرش داد می‌زدم، برای همین مثل خودش آروم شدم و گفتم:
-چه کمکی!؟
لبخندی زد.
-دو تا راه هست؛ اما من فقط یه راه رو بهتون ‌می‌گم.
گیج شده بودم و نمی‌دونستم چی می‌خواد بگه برای همین فقط سکوت کردم. وقتی سکوت من رو دید گفت:
-دنبالم بیاید تو راه می‌گم.
-کجا!؟
به سمت ماشینش، که کمی اون طرف تر پارک شده بود، راه افتاد و منم دنبالش رفتم. دزدگیر رو زد و هر دو سوار ماشین شدیم. خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم:
-یه لحظه.
نگاهم کرد که گفتم:
-لطفا حرفتون رو بزنید.
وقتی جدیتم رو دید گفت:
-قرار بود زود تر باهاتون حرف بزنم؛ اما سر از این جا درآوردیم.
معذب گفتم:
-آره، من فکر کردم چیز مهمی نبوده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه اتفاقا به همین جا هم مربوط بود، قرار بود باهاتون حرف بزنم که مثل الان شوکه نشید.
یعنی اون از این ماجرا خبر داشته؟ با شک گفتم:
-نکنه منظورتون اینه که از ماجرا خبر داشتید!؟
نگاهش رو به سوییچ تو دستش دوخت و گفت:
-آره، می‌خواستم بهتون بگم. البته با مقدمه چینی؛ ولی حالا که می‌دونید، باید بگم براتون یه پیشنهاد دارم.
نمی‌دونستم چطور زودتر از من فهمیده؟ اما چیزی که برام عجیب بود، اینه که؛ کی این غریبه انقدر به زندگی من نزدیک شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با شک گفتم:
    -چه پیشنهادی؟
    دهن باز کرد تا چیزی بگه؛ اما منصرف شد و نگفت. پرسشگر نگاهش کردم که تو یه حرکت سوییچ رو دور انگشتش چرخوند و بعد استارت رو زد و ماشین رو روشن کرد و همون طور که به جلو خیره شده بود گفت:
    -اول بریم یه جای درست و درمون... آره، اینطوری بهتره.
    با تعجب نگاهش کردم؛ اما چیزی نگفتم و به سمت پنجره متمایل شدم و به بیرون زل زدم که صداش رو شنیدم.
    -کافی شاپ خوبه!؟
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
    -فرقی نمی‌کنه.
    اما فرق می‌کرد، اون بهترین انتخاب رو کرده بود. من گرسنه ام بود؛ اما بیشتر از اون که دلم غذا بخواد. دنبال یه طعم شیرین بودم، اون قدر که به طعم شیرین آب قند هم بسنده می‌کردم. حس ضعف داشتم؛ اما بیشتر این شیرینی حکم پاک کننده ی این تلخی رو برام داشت. هردومون تا مقصد سکوت کردیم. من حرفی نداشتم؛ اما حتی سروان مومنی هم که حرفی داشت، سکوت کرده بود. انگار که می‌خواست تا مقصد حرفاش رو سر هم بندی کنه.
    ...
    وارد کافی شاپ که شدیم، نزدیک ترین میز و صندلی به در رو انتخاب کردیم و نشستیم. اون قهوه سفارش داد و من یه برش کیک توت فرنگی. هم چنان سکوت کرده بود. وقتی سکوتش رو دیدم گفتم:
    -من واقعا عذر می‌خوام.
    انگار که با حرفم از فکر بیرون اومده باشه، هل کرده گفت:
    -بابته!؟
    لبم رو تر کردم و گفتم:
    -نمی‌دونم برای گفتن چه پیشنهادی اومدیم این جا؛ اما هر چی فکر می‌کنم همین که شما می خواین بهم کمک کنین، خودش لطف بزرگیه.
    نگاهم رو به انگشت های توی هم گره خورده ام دوختم و ادامه دادم.
    -من وقتی یاد اون همه بد رفتاری که در حقتون کردم، میوفتم واقعا خجالت زده می‌شم.
    دوباره نگهش کردم و ملتمسانه گفتم:
    -بابت اینه که معذرت می‌خوام. لطفا من رو ببخشید.
    رنگ نگاهش عوض شد و لبخندی زدی و گفت:
    -من درک می‌کنم، اون زمان تو چه وضعیتی بودین، من به دل نمی‌گیرم. توی حرفه ام کم از این اتفاقات، تجربه نکردم.
    به عقب تکیه داد و ادامه داد.
    -بهش فکر نکنید، راستش من...
    با اومدن سفارش ها، حرفش نصفه موند. وقتی چشمم به کیک توت فرنگی افتاد، مزه ی شیرینش رو زیر زبونم حس کردم و انقدر دلم ضعف رفت که برای لحظه ای همه چیز رو فراموش کردم و سریع با چنگال یه تکه ازش جدا کردم و خوردم. چشمام رو بستم و با لـ*ـذت مزه مزه اش کردم. ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نشست. با صدای سروان مومنی به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم.
    -این اولین باریه می‌بینم انقدر خوشحالی!؟
    به خودم اومدم و سریع چنگال رو تو کیک زدم و خجالت زده گفتم:
    -معذرت می‌خوام. شما داشتید حرف می‌زدید!
    لبخندی زد و گفت:
    -نه اون قدر حواست پرت شد که ترجیح دادم سکوت کنم.
    کمی به جلو خم شد و گفت:
    -چطوره اول تو کیکت رو بخوری بعد صحبت کنیم.
    با نگاهش به قهوه اش اشاره کرد و ادامه داد.
    -منم قهوه ام رو می‌خورم.
    جای مخالفت نبود. با سر تایید کردم و به خوردن کیکم مشغول شدم. شیرینیش به اندازه بود، درست اندازه ی تموم تلخی های امروز!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    تکه ی آخر کیک رو هم خوردم به سروان مومنی که داشت قهوه اش رو مزه مزه می‌کرد نگاه کردم. متوجه ی نگاه خیره ام شد لبخندی زد و فنجون قهوه اش رو سر جاش گذاشت. ناخودآگاه نگاهم با حرکت دستش هماهنگ شده بود و از چیزی که دیدم تعجب کردم. فنجون خالی بود!
    اون قهوه اش رو خورده بود و بخاطر معذب نشدن من اون رو به دهن گرفته بود. نگاهم رو از فنجون خالی گرفتم و با حس خوب بهش نگاه کردم که با حرفی که زد به خودم اومدم.
    -بریم سر اصل مطلب!؟
    سرم به تایید تکون دادم.
    -آره، نشد حرفتون رو کامل بزنید.
    مکثی کردم و با ته خنده گفتم:
    -در واقع نشد شروع کنید.
    تو جاش صاف تر شد.
    -نه، اشکالی نداره. اینجوری منم ذهنم سروسامون پیدا کرد.
    فقط لبخندی زدم که ادامه داد.
    -راستش می‌خواستم بگم برای خودتون برنامه ای دارید!؟ می‌دونم زمان زیادی از ماجرا نگذشته؛ اما منظورم اینه که جایی رو مد نظر دارید برای اقامت؟
    نه من جایی نداشتم، یه سقف بود که اونم ازم گرفتن؛ اما نمی‌دونستمم بهش چی بگم که ضعیف جلوه نکنم. برای همین فقط سکوت کردم.
    -اگه اشکالی نداره من پیشنهادم رو بگم؟
    با سر تایید کردم؛ اما ناخودآگاه، قبل از اینکه لب باز کنه به حرف، سریع گفتم:
    -راستش من یه فکری دارم.
    ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    -چه خوب می‌شنوم.
    کمی مکث کردم، حقیقتش یه حسی بهم می‌گفت ضعیف جلوه نکن و یه حرفی بزن. قوی باش و بگو که منم واسه زندگی خودم یه فکرایی دارم! ولی من از درون خالی بودم و هیچ فکری نداشتم. نگاه منتظر سروان مومنی، معذبم می‌کرد. برای همین پیش و پا افتاده ترین فکری که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
    -راستش می‌خوام یه جایی رو پیدا کنم که گروه خونیش به جیبم بخوره.
    خنده ای کوتاه کردم شاید اون فکر می‌کرد بابت نمکیه که ریختم؛ اما من خوشحال بودم که تونستم یه فکری رو دست و پا کنم. لبخندی زد و من ادامه دادم.
    -منظورم اینه یه جایی باشه که کرایه زیاد نگیره.
    وقتی سکوت کردم نگاهش رو به فنجون دوخت و لبخندی زد. انگار که داشت به چیزی فکر می‌کرد. نگاهم کرد و گفت:
    -راستش این جوری خیلی بهتر شد.
    متوجه حرفش نشدم.
    -چطور!؟
    دستش رو تو هوا چرخ داد و با ته خنده گفت:
    -بگذریم، به هر حال کار رو برای منم راحت تر کردید.
    نمی‌ دونم چرا؛ اما کمی بهم برخورد. حس سربار بودن داشتم. اون متوجه ناراحتی من شد برای همین کی به جلو خم شد و گفت:
    -چون منم می‌خواستم همچین پیشنهادی بدم.
    متعجب نگاهش کردم که به پشتی صندلش تکیه داد و گفت:
    -بیاید خونه ی ما.
    سریع گفتم:
    -چی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی واکنش من رو دید، با ته خنده گفت:
    -البته طبقه دوم. اتفاقا دنبال مستاجر هم بودیم.
    خوشحال شده بودم و نمی‌دونستم چی باید بگم؟ برای همین فقط گفتم:
    -جدی میگید دیگه!؟
    -آره حتی نگران کرایه اش هم نباشید‌، نیازی نیست کرایه بدید.
    دستم رو به نشونه ی رد تکون دادم و گفتم:
    -نه. من از پس کرایه اش بر میام، مطمئن باشید.
    با انگشتش به لبه ی فنجون ضربه ای زد.
    -راستش من بابت حرفم دلیل دارم.
    -چطور؟
    -اون خونه، فقط من و مادرم توش هستیم. منم که همش سرکارم، مادرم یه هم صحبت داشته باشه خیلی بهتره. اونم خیلی تاکید داشت که یه مستاجر دختر داشته باشیم برای طبقه بالا، که بتونه باهاش در ارتباط باشه.
    می‌دونستم این بهترین پیشنهادیِ که می‌تونستم بگیرم؛ اما با این حال گفتم:
    -پیش پرداخت!؟ لطفا نگید که اینم نمی‌خواید بگیرید، حالا چقدر باید بدم؟
    دستاش رو بهم گره زد و روی میز گذاشت.
    -می‌دونم شاید حس ترحم بهت دست داده؛ اما بدون این حس دو طرفه است. تو به من و مادرم، البته اگه قبول کنی، یه جورایی ترحم کردی.
    متوجه منظورش نشدم و ناخودآگاه اخم ریزی کردم، که لبخندی زد و گفت:
    -ترحم چیزی بدی نیست که، از رحم و مروت میاد. آدما بد جلوه اش میدن که بی مسئولیتی و بدی خودشون رو توجیح کنن.
    اون درست می‌گفت؛ اما بازم جواب من نبود.
    -درست میگی، با این حال بدون پیش پرداخت نمیشه.
    سرش رو پایین انداخت و دوباره بالا آورد و کلافه گفت:
    -باشه هر چقدر که خودت صلاح می‌دونی.
    توپ رو سمت من انداخته بود. معذب گفتم:
    -من از این چیزا سردرنمیارم! هشت میلیون خوبه!؟
    خنده ای کرد و گفت:
    -ببخشید می‌خندم؛ اما مگه سر گنج نشستی!؟ اصلا خودم میگم، یه میلیون بده.
    انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و با تهدید گفت:
    -اعتراضی نشنوم.
    خوشحال بودم و نمی‌تونستم به روی خودم نیارم. لبخندی از ته دل زدم. من ممنونش بودم. چقدر حالا کلمه ی ترحم برام قشنگ جلوه کرده بود، ای کاش همه بهم ترحم می‌کردن. ای کاش عمه هم همه ی انرژیش رو پای ترحم میذاشت تا بدی!
    ...
    رو صندلی کنار پنجره نشسته بودم و برگه‌ی نیازمندی رو با دقت نگاه می‌کردم. دور چند‌تاشون رو با خودکار قرمز رنگ، خط کشیدم. دنبال یه شغل بودم که بتونم روی پای خودم وایسم. برام مثل یه چالش هم سخت بود و هم ارزشمند. می‌دونستم سختی داره؛ اما این حسه دوباره از نو شروع کردن سرپا نگهم میداشت.
    سه روز از اومدنم به این خونه می‌گذره، دیروز ظهر بود که کار تمیزکاری و چیدن وسایل تموم شد. البته بیشتر تمیزکاری! با پولم یه سری خرید هم کردم؛ اما نه وسایل بزرگ و سنگین. خانم مومنی بهم این اجازه رو داد که از وسایل های برقی خونه اش استفاده کنم.
    از صمیم قلبم خوشحال بودم بابت اینکه همچین آدم هایی سر راهم قرار گرفتن؛ ولی از طرفی خجالت زده هم می‌شدم. برای همین تنها راه نجاتم رو، از این حس شرمندگی، پیدا کردن یه شغل می‌دونستم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مادر سروان مومنی، زن مهربونی بود. تو این سه روز همش برام از غذایی که پخته بود می‌فرستاد و هی با خنده می‌گفت تو دیگه از این سفره سهم داری. یه جوری باهام رفتار می‌کنه که انگار سالهاست من رو می‌شناسه و اصلا‌ من رو به چشم یه غریبه نمی‌بینه.
    نه تنها مادرش بلکه خود سروان مومنی هم، بهم کم لطف نکرد! اون حتی بهم گفت که می‌تونم با اسم کوچک صداش کنم. روزی که می‌خواستم وسایلم رو که دست آرش بود بیارم، استادمم رو تو این خونه دیدم.
    هم استاد بهنام هم پرهام، متوجه تعجب من شده بودن، برای همین یکم که گذشت، یه جوری غیر مستقیم بهم فهموندن که استادم دوست صمیمیه پرهامه!
    با اینکه یه چند روز گذشته؛ اما من هنوز چهره ی خوشحاله استادم رو به خوبی یادمه!
    وقتی رفتارش رو با پرهام دیدم، متوجه شدم اون استاد جدی سر کلاس نیست. در ضمن متوجه شدم که این استاد من، قراره هر روز این‌جا باشه. پرهامم که هر دفعه یه چیزی بهش می‌گفت، یه بار بهش می‌گفت:
    -کَنه!
    یه بار می‌گفت:
    -بهنام سالخالک!
    و هنوزم بهم توضیح نداده که سالخالک معنیش چیه! با صدای باز شدن در آهنی حیاط از فکر بیرون اومدم و با حدس این‌ که بازم استادم باشه از پنجره به حیاط سرک کشیدم. درست حدس زدم، این بار هم استادم بود.
    وقتی وارد حیاط شد چند قدمی برداشت و انگار که متوجه نگاه من شده باشه، سرش رو بالا گرفت و نگاهی به پنجره ی اتاق من انداخت و من سریع خودم رو قایم کردم. کمی بعد صدای کِرت کِرته کشیده شدن کف دمپایی روی موزاییک های حیاط، به گوشم رسید. با حدس این که، با اومدن پرهام به حیاط، بهنام حواسش پرت شده باشه. دوباره به بیرون نگاه کردم؛ اما از بخت بد با هم چشم تو چشم شدیم.
    از سر ناچار لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی سلام تکون دادم و اونم همون کار رو تکرار کرد؛ البته با چاشنی لبخند. پرهام بهش رسید و با تعجب نگاهش کرد و بعد اونم نگاهی به پنجره‌ی اتاق انداخت و با سر سلامی کرد.
    معذب لبخند زورکی زدم و از پنجره فاصله گرفتم. کلافه از ضایع شدنم پلکی زدم و نگاهی به روزنامه ی توی دستم، انداختم. رنگ قرمز دور بعضی از نوشته ها خودنمایی می‌کرد. من باید یه شغل مناسب گیر بیارم. برای همین بدون هیچ وقت تلف کردی سریع تلفن رو برداشتم و به یکی شون زنگ زدم.
    بعد چند تا بوق خوردن، تماس برقرار شد و صدای خانمی تو گوشی پیچید.
    -شرکت آرایشی و بهداشتی ... بفرمایید.
    صدام رو صاف کردم.
    -سلام روز بخیر. من برای آگهی استخدامی که تو نیازمندی ها زده بودین، تماس گرفتم.
    -بله بفرمایید.
    -می‌خواستم بدونم هنوزم استخدامی دارین و شرایطش رو اگه لطف کنید بهم بگید.
    مکثی کردم و سریع گفتم:
    -آ. راستی من لیسانس شیمی محض دارم.
    -خوبه، فقط عزیزم شما سابقه کار دارین؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای از چاه دراومده گفتم.
    -سابقه؟
    -بله سابقه کار، البته اگه کاری بوده که به رشتتون مربوط...
    به فکر رفتم دیگه صداش برام واضح نبود و متوجه نبودم چی می‌گـه!؟ نمی‌دونم چرا تا گفت سابقه یاد دادگاه و قتل غیر عمد بابک افتادم. نکنه اونم برام یه سابقه بد به حساب بیاد! اگه بفهمن من پرونده داشتم حتما من رو استخدام نمی‌کنن.
    صدای الو الو گفتنش تو گوشم پیچید و از فکر بیرون اومدم و تا خواستم حرف بزنم. تماس رو قطع کرد و صدای بوق تو گوشی پیچید. عصبی گوشی رو سر‌جاش گذاشتم. یه دستم رو به میز تکیه کردم و اون یکی رو به کمرم زدم.
    حالا چی می‌شه؟ اگه واقعا واسه اینکه سابقه داشتم من رو جایی استخدام نکن. چی؟ تو عمرم به زندگی مستقل فکر هم نکرده بودم؛ اما حالا یه تنه باید پای زندگیم می‌ایستادم. شاید نباید بالا بالا می‌پریدم. با حسرت نگاهی به خطوط قرمز دور آگهی های مربوط به رشته ام انداختم. شاید این خط های قرمز باید بهم می‌گفتن عبور نکن. بمون پشت همون خط و حد خودت رو بدون!
    اون دستی رو که زده بودم به کمرم رو هم زدم به میز و کلافه سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم زود ناامید شده بودم یا نه؛ ولی یه چیزی رو می‌دونستم من ترسیده بودم. از بس بدبیاری آورده بودم که دیگه ذره ای اتفاق خوب رو محال می‌دیدم و هرآن منتظر یه اتفاق بد بودم.
    کمر راست کردم و نگاهی به آگهی های استخدامی انداختم، این بار دیگه خطوط قرمز یه معنی دیگه برام داشت. برگه های نیازمندی رو گرفتم دستم تا بهتر ببینم. صفحه ی اول دو تا کار غیراداری بیشتر نداشت. اولی کار در عطر فروشی و دومی نظافت منزل!
    همینم مونده با لیسانس برم نظافت کاری! با خودم درگیر بودم که صدای در زدن، اومد. چادر نمازم رو از روی اپن برداشتم و سریع رو سرم انداختم و در رو باز کردم. مادر پرهام بود. با دیدنش برای لحظه ای همه چیز رو فراموش کردم و لبخند زدم.
    -سلام خانم مومنی.
    -سلام به روی ماهت، خوبی گلم؟
    -بله خوبم بفرمایید داخل.
    -ممنون عزیزم.
    از جلوی در کنار رفتم و اومد داخل و تا من در رو بستم و برگشتم، روی زمین نشست. سریع سمتش رفتم.
    - چرا این‌جا نشستین!؟ من براتون صندلی رو میارم الان.
    دستش رو به نشونه ی رد بالا آورد و گفت:
    -نه دخترم اتفاقا رو زمین راحته راحتم.
    -اما آخه این جور که زشته.
    خندید و گفت:
    -چی زشته دخترم!؟ شما جوونا هم چه ادا اصولی دارید! زمین خدا چیش زشته!؟
    لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی بیارم که گفت:
    -شهرزاد جون بیا بشین کارت دارم.
    -چشم الان میام. میوه که ندارم حداقل یه چایی بیارم.
    سمت اپن اومدم و ادامه دادم.
    -ببخشید من اصلا فرصت نکردم برم میوه بخرم.
    کمی بعد چایی رو درست کردم و سینی به دست رفتم و رو به روش نشستم.
    -دست درد نکنه دخترم.
    -نوش جان.
    استکان چایی رو دستش گرفت و گفت:
    -راستی بعد اینکه حرفام رو زدم. باید باهام بیای پایین و ناهارو پیش خودمون باشی. قرمه سبزی درست کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    قلپی از چایی خورد، که لبخندی زدم و گفتم:
    -دستتون درد نکنه؛ اما من نمی‌تونم بیام پایین.
    با یاد چشم تو چشم شدنم با استاد بهنام، ادامه دادم.
    -آخه مهمون دارید و هم این ‌که این سه روز مزاحمتون بودم، خودم یه چیز از بیرون سفارش میدم.
    استکان چایی رو گذاشت تو نلبکی و اعتراض کرد.
    -دیگه نشنوم لفظ مزاحم بیاری ها!
    لبخندی زد و مهربون تر ادامه داد.
    - در خونه ی من به روت بازه تو هم عین دخترم میمونی، میای پایین اعتراض هم نشنوم.
    خجالت زده از لطفش تشکری کردم و از سر کنجکاوی سوالی که تو این مدت دوست داشتم بپرسم و پرسیدم.
    -راستی شما دختر هم دارین!؟
    برای لحظه ای شوک رو تو چشماش دیدم؛ اما سریع به خودش اومد و لبخندی زد و گفت:
    -نه دخترم، چطور مگه!؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -همین جوری پرسیدم، آخه گفتین مثه دخترتون می‌مونم. گفتم شاید دختر داشته باشین!
    برای چند ثانیه ای سکوتی ناخواسته برقرار شد. این سکوت فرصتی شد تا یادم بیوفته که اون برای گفتن حرفی به دیدنم اومده.
    -راستی می‌خواستین چیزی بگید؛ ولی انقدر حرف تو حرف شد که یادتون رفت.
    خوشحال از این که سکوت رو شکستم، منتظر نگاهش کردم. لبخندی زد و استکان چایی رو برداشت و قلپی دیگه خورد؛ اما انگار مردد بود.
    -راستش آره؛ اما نمی‌دونم چطور بگم!؟
    با این حرفش کمی استرس گرفتم؛ ولی با این حال لبخندی زدم و گفتم:
    -لطفا، راحت باشید.
    -خدا بیامرزه مادرت رو.
    مکثی کرد و زیر لب تشکری کردم که ادامه داد.
    -راستی چند وقته فوت کردن!؟
    سرم رو پایین انداختم، من واقعا نمی‌دونستم دقیقا کی مادرم مرده یه هفته دو هفته، نمی‌دونستم! روزا از دستم رفته بود. با این حرف بیشتر تو خودم فرو رفتم این‌ که من چقدر از خودم و زندگی دور شده بودم چقدر زمان از دست داده بودم. و این چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشم.
    -چیزی شده دخترم!؟ با حرفم ناراحتت کردم؟
    متوجه بغضم نشده بودم تا این‌ که لب از لب باز کردم.
    -نه! فقط نمی‌دونم مادرم چند روزه مرده!؟ واقعا گیج شدم! فقط می‌تونم بگم هر وقت سنگ قبر مادرم نصب شد اون روز چهلمشه...
    قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید، که گرمای دستش رو روی گونه ام حس کردم. سرم رو بالا آوردم و قطره ی اشک رو پاک کرد و لبخندی گرم و صمیمی زد.
    -گریه نکن همه ی ما رفتنی هستیم، هرچند بعضی داغ ها رو دل آدم می‌مونه.
    با این حرف انگار که یاد چیزی افتاده باشه، نگاهش سرد شد و دستش رو زد به زانوش و از جاش بلند شد. منم هول کرده سریع از جام بلند شدم. یعنی اون حرفی که می‌خواست بزنه همین بود! به نظر عجیب می‌اومد؛ ولی روی پرسیدن هم نداشتم. در سکوت حس شوک و کنجکاویم رو مخفی کردم و با لبخند نگاهش کردم.
    -دخترم من واقعا متاسفم من نباید این موقع مزاحمت می‌شدم. امیدوارم خدا بهت صبر بده.
    زیر لب تشکری کردم. چند قدم برداشت و دم در ایستاد.
    -خب دخترم من دیگه میرم؛ اما یه موقعیت مناسب که گیر اومد. حتما این حرفی که الان می‌خواستم بزنم رو همون موقع میزنم.
    من هنوز متوجه منظورش نشده بودم که در رو باز کرد و بیرون رفت. من هم دم در ایستادم و برای این که زشت نباشه گفتم:
    -باشه حتما من منتظر می‌مونم. ممنون که به من سرزدید.
    هر چند خودم هم نمی‌دونستم منتظر چه حرفی قراره بمونم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به محض اینکه خواستم در رو ببندم، صداش رو از تو راه پله شنیدم و سریع در رو باز کردم و نیمی از تنم رو بیرون بردم و نگاهش کردم
    -شهرزاد!
    -بله!
    روی پله ها، رو به من، ایستاده بود. یه دستش رو نرده ی راه پله گرفت و گفت:
    -خواستم بگم من منتظرتم ها! بیایی پایین واسه ناهار، خب؟
    اما من دلم نمی‌خواست با استادم دوباره چشم تو چشم بشم! پس باید برای رد درخواستش، دلیل دیگه ای غیر این می‌آوردم.
    -اگه اجازه بدید مزاحمتون نشم.
    اخم ریزی کرد و گفت:
    -چند بار بگم دخترم، تو دیگه با ما هم سفره شدی!
    مکثی کرد و با ته خنده گفت:
    -میخوای من سینی به دست این همه پله رو بیام بالا و برات غذا رو بیارم!؟ اون وقت راضی میشی!؟
    می‌دونست چی بگه که جای حرف برام باقی نذاره. الان من باید چی می‌گفتم؟ می‌گفتم نه بدید پرهام بیاره! یا می‌گفتم خودم میام سهمم رو می‌برم حالا که اصرار می‌کنید! یا بازم می‌گفتم مزاحمتون نمی‌شم! وقتی نگاه منتظرش رو دیدم لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    -چشم، من یه لباس مناسب می‌پوشم و میام.
    لبخندی پیروزمندانه ای زد و با خوشحالی گفت:
    -از اولش هم منتظر همین حرفت بودم.
    با این حرفش خنده ام گرفت و فقط به یه لبخند بسنده کردم. رفتارش من رو یاد یه نفر مینداخت، اونم کسی نبود جز سروان مومنی!
    به نشانه ی خداحافظی دستی تکون دادم و خانم مومنی هم با همون لبخندش از پله ها پایین رفت. در رو بستم و بهش تکیه دادم و ناخودآگاه نگاهم رو به استکان نیمه پر از چایی، دوختم و بی هیچ هدفی بهش زل زدم. با بسته شدن در دوباره همه چی به حالت اولیه اش برگشت، استرس پیدا کردن کار و آگهی های استخدامیش و البته مرگ مادرم و یادآوری این که من هنوز هم عزادارم. دیگه جایی برای نگرانی چشم تو چشم شدن با استادم نذاشته بود!
    چادر رو با یه حرکت از سرم برداشتم و تو دستم جمع کردمش و به سمت تنها اتاق این خونه رفتم. وارد اتاق شدم و یه راست به سراغ کمدم رفتم و درش رو باز کردم و چادر رو از گیره ی روی در، آویزون کردم و چوب لباسی که شال و روسری هام بهش آویزون بود رو جدا کردم.
    نگاهی بهش انداختم باید شال مشکیم رو پیدا می‌کردم؛ اما هر چی گشتم نبود. چوب لباسی رو سر جاش گذاشتم و سبد لباس هام رو یکم به سمت خودم کشیدم و شروع به گشتن کردم. آخرین بار دیروز سرم بود؛ اما به کل یادم رفته بود که کجا گذاشته بودمش.
    بی هیچ قصد خاصی از یه جایی به بعد عصبی فقط داشتم لباس هام و کمدم رو بهم می‌ریختم، که چشمم خورد به پارچه‌ی گلدوزی شده‌‌ای که، مچاله شده بود. از لای لباس های بهم گره خورده بیرون کشیدمش.
    بعضی وقتا بی هیچ دلیلی یه سری چیزا به چشمت میان. درست مثل الان، پارچه ای که هنوز هم نمی‌دونم جریانش چیه! فقط می‌دونستم انقدر عصبی ام که باید ته کمد، پرتش می‌کردم و حالا باید بعد چند روز دستم بگیرمش! ناخودآگاه یاد اون پاکت هم افتادم مگه چی توش بود که آرش هی ازش حرف میزد؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    شاید یکی از دلایل آرش واسه کنار گذاشتن من از زندگیش، توش باشه! با این فکر پارچه رو روی زمین انداختم و دنبال اون پاکت، کمدم رو دوباره زیر رو کردم؛ اما هر چی گشتم پاکت رو پیدا نکردم و دست از گشتن برداشتم.
    کلافه از گشتن بیهوده، نگاهی به بازار شامی که راه انداخته بودم، کردم. سرم رو بین دستام گرفتم و به زمین چشم دوختم که چشمم به گوشه ی شال سیاهم که از لای لباس ها و وسایل خرده ریزه بیرون زده بود، خورد. اونم درست تو لحظه ای که فراموشش کرده بودم.
    شالم رو بیرون کشیدم و سریع سرم کردم و یه مانتوی تیره رنگ از چوب لباسی برداشتم و به تن کردم. بدون توجه به اتاق بهم ریخته به سمت در رفتم که چشمم به پارچه ی گلدوزی شد‌ه‌ی روی زمین، افتاد.
    خم شدم و برش داشتم و به آشپزخونه رفتم و پارچه رو روی اپن پهن کردم. پارچه ی قشنگی بود. با نگاه اول هم می‌شد فهمید گلدوزی هاش کار دسته؛ ولی بازم تمیز کار شده بود. گلدون شیشه ای که توش گل مصنوعی گذاشته بودم و رو برداشتم و وسط پارچه گذاشتمش.
    حس خوبی بهم منتقل کرد، طوری که احساس کردم برای لحظاتی فکر و خیال رو ازم دور شده. ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم؛ اما چشمم خورد به استکان چایی که هنوز سرجاش رو زمین مونده برش داشتم و گذاشتمش رو اپن و نگاهم دوباره به گل های روی پارچه افتاد و لبخندی زدم.
    دیگه باید می‌رفتم درست نبود سرسفره ی غذا سر برسم، باید برای پهن کردن سفره هم کمک می‌کردم. بدون مکث سریع از خونه بیرون زدم و پله ها رو سریع زیر پام گذاشتم و پشت در ایستادم. دستم رفت که ضربه ای به در بزنم که، صدای خانم مومنی رو شنیدم و منصرف شدم و ناخودآگاه فال گوش ایستادم.
    -بعدا بهش میگم پسرم.
    -دستتون درد نکنه واقعا مادری کردین در حقم... نه واقعا ناراحت نشدم!
    صدای استاد بهنام بود، احساس کردم از چیزی ناراحت شده.
    -خب حالا فیلم هندیش نکن، بچه عاشق شده واسه ما. بابا جمع کن خودتو!
    این بار صدای پرهام بود که داشت سر به سر بهنام میذاشت. مکثی کرد و دوباره صداش اومد.
    -ببین مادر من، من کی گفتم؟ اصن این دختره از بهنام خوشش نمیاد! آخه کی از این سالخالک خوشش میاد؟
    پرهام شروع کرد به مزه پرونی و بعدم خودش خندیدن؛ اما حرفای شوخی اون، من رو بیشتر کنجکاو کرد. این که اون ها داشتن درباره‌ی کی حرف می‌زدن!؟ صدای معترض خانم مومنی بلند شد.
    -عه. ساکت الان میاد می‌شنوه!
    پرهام: خوب بشنوه!
    صداشون داشت واضح تر می‌شد، حس کردم دارن به در نزدیک میشن، برای همین از در فاصله گرفتم و سریع به سمت پله ها رفتم روی پله ی آخر ایستادم، که اگه در باز شد فکر کنن من تازه اومدم. با این حال گوشام رو تیز کردم ببینم چی میگن. حس می‌کردم اونی که نباید بیاد و بشنوه، منم!
    -ما که واسه شما داریم آقا پرهام! بزار خودتم می‌بینیم.
    در باز شد و برای لحظه ای هول شدم؛ اما اونا داشتن می‌خندیدن و متوجه من نشدن. سرفه ای کردم تا متوجه من بشن. با دیدن من خنده شون رو قطع کردن و معذب نگاهم کردن. نگاهی به استادم، که انگار آماده ی رفتن بود، انداختم و از روی همون یه پله هم پایین اومدم و به سمتشون رفتم.
    -سلام.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هر سه جواب سلامم رو دادن و پرهام به طعنه، خطاب به همه گفت:
    -خب ما هم بریم که بهنام جان رو بدرقه کنیم.
    با این حرف خانم مومنی خنده ای کرد و گفت:
    -کی گفته!؟ تازه جمعمون جمع شده. بیا پسرم... بیا تو بهنام جان.
    خوب می‌دونستم که دارن سربه سرش میذارن؛ حالا دیگه شکی نداشتم اون دختر من بودم.
    با این حال اون، که انگار به دل گرفته و معذب شده بود، تشکری کرد و رفت. به کمک هم دیگه سفره رو چیدیم و ناهار رو با خنده خوردیم. واقعا بینشون احساس غریبگی نمی‌کردم و یه چیز رو خوب متوجه شده بودم، اونم اینکه این پسر شوخ و خندون اصلا شبیه سروان مومنی بی اعصاب نیست!
    بعد ناهار موندم و مسئولیت شستن ظرف ها رو به سختی از پرهام گرفتم و مشغول شستن شدم. تو مدتی که ظرف ها رو می‌شستم همش به حرفایی که شنیده بودم فکر می‌کردم. یعنی واقعا استاد بهنام من رو دوست داشت!؟ یا من رو دختری دیده که باید بهش لطف کنه و از این بی سر و سامانی نجاتش بده!؟
    شستن ظرف ها که تموم شد. خداحافظی کردم و به بالا اومدم. وقتی وارد خونه شدم ساعت تقریبا سه ظهر بود. خواستم بگیرم بخوابم؛ اما یادم افتاد تو این مدت نماز نخوندم و به کل از خیلی چیزا دست کشیدم.
    سریع وضو گرفتم و نمازم رو خوندم، با اینکه قصد داشتم نماز قضا هامم بخونم؛ اما سر سجده ی شکر بعد نمازم، روی سجاده خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعت شش بعد از ظهر بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. نگاهی سجاده ام انداختم و عصبی از دست خودم که چرا خوابم برد، سریع جمعش کردم. حس کردم دهنم خشک شده، هر بار که قرمه سبزی می‌خوردم این اتفاق می‌افتاد. بلند شدم و به سمت یخچال رفتم و بطری آب رو درآوردم و سر کشیدم.
    و بعد نگاهی به یخچال خالیم انداختم. باید خرید می‌کردم، نمیشد همیشه سربار این خانواده باشم! وگرنه به منم لقب سالخالک میدادن. وقتی آماده شدم، برای این‌ که مطمئن باشم کارت عابر بانکم رو همراه دارم یا نه؟ یه بار دیگه کیفم رو باز کردم و کارتم رو دیدم و خیالم راحت شد.
    این همون کارتی بود که تو پاکت بود و من همون روز اول کارت رو از توش درآورده بودم؛ اما وقت نکردم بقیه ی وسایلش رو نگاه کنم. بعد این که اون کارت رو از تو پاکت درآوردم، دیگه یادم نبود پاکت رو کجا گذاشتم!؟
    کارت رو چند بار به پیشونیم زدم، تا یادم بیاد! هرچند مطمئن بودم توی کمد گذاشتمش؛ اما کجای کمد رو به یاد نمی‌آوردم. کلافه از فکر کردن دست برداشتم و از خونه بیرون زدم.
    ...
    امروز هم آگهی نیازمندی خریده بودم، من به پول احتیاج داشتم و باید به سرکار می‌رفتم. خودکار قرمز رنگم رو دستم گرفتم و نگاهی بهشون انداختم، با یه نظر هم می‌تونستم بفهمم شانس زیادی ندارم. کاغذ رو برگردوندم تا طرف دیگه‌اش رو ببینم. اولین کادر به نظرم تکراری بود، خوب که نگاهش کردم متوجه شدم همون کار نظافت منزله، یعنی از دیروز تا الان کسی رو استخدام نکرده!
    با خودکار قرمز کنارش یه تیک زدم و تصمیمم رو گرفتم، من باید به سرکار می‌رفتم و کار کردن و زندگی مستقل رو یاد می‌گرفتم. گوشی رو برداشتم و سریع بدون لحظه‌ای درنگ تماس گرفتم بعد دو تا بوق، صدای مردونه ای گوشی رو پر کرد.
    -الو بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا