-هر وقت جایی پیدا کردی، برات میفرستمشون.
اما انگار فقط خواسته کاری کرده باشه. سکوتم رو شکستم و بغض کرده از حرفایی که زده بود، گفتم:
-لطف کردی واقعا؛ اما بدون آهم پشت سرته.
دیگه طاقت موندن نداشتم و برگشتم؛ اما با صدای آرش متوقف شدم. داد زد و گفت:
-آره آهت پشت سرمه میدونم. بدبخت منم که سمت تو باشم مادرم عاقم میکنه، سمت مادرم باشم، تو آه میکشی.
به سمتش برگشتم و شوکه نگاهش کردم، که آروم تر ادامه داد.
-شهرزاد، تو دختر خوبی هستی؛ اما چیزایی هست که تو نمیدونی. بهتره که از هم جدا باشیم.
سکوت کرده بودم و وقتی سکوتم رو دید، نگاهی به من و سروان کرد و سرش رو پایین انداخت و به سرعت به سمت خونه اش برگشت و در رو محکم بست. از صدای بلند بسته شدن در، تکونی خوردم و به خودم اومدم.
یعنی به همین راحتی به در رو، به روم بست و من رو نادیده گرفت و رفت!؟ حالا باید چکار میکردم. حرفاش تو گوشم زمزمه میشد. چقدر حالا پسوند « خانم » برام پررنگ شده بود! چه راحت با گفتن شهرزاد خانم من رو غریبه کرد!؟
ماتم زده و عصبی سر جام ایستاده بودم و اشک میریختم؛ اما فایده نداشت باید این عقده رو سر یکی خالی میکردم. نگاهی به سروان مومنی که تو این مدت فقط نظارهگر بود انداختم. متوجه نگاه پر از ترحمش شدم، برای همین داد زدم.
-چرا تو هیچ کاری نکردی!؟ ها!؟ با این که همه چیز زندگی من و فهمیدی، متوجه شدی اونا حق من رو خوردن؛ اما بازم سکوت کردی. چرا!؟
برعکس من اون آروم بود.
-متاسفم؛ اما نه من، نه شما! نمیتونیم کاری کنیم. چون همه چی قانونی انجام شده، با رضایت مادرتون و البته شما! درسته با زور؛ اما مادرتون راضی شدن و بعدش هم متاسفانه فوت کردن. اگه بودن شاید میشد کاری کرد. الانم نگران نباشید. با من بیاید من میتونم کمکتون کنم.
اون کسی نبود که باید سرش داد میزدم، برای همین مثل خودش آروم شدم و گفتم:
-چه کمکی!؟
لبخندی زد.
-دو تا راه هست؛ اما من فقط یه راه رو بهتون میگم.
گیج شده بودم و نمیدونستم چی میخواد بگه برای همین فقط سکوت کردم. وقتی سکوت من رو دید گفت:
-دنبالم بیاید تو راه میگم.
-کجا!؟
به سمت ماشینش، که کمی اون طرف تر پارک شده بود، راه افتاد و منم دنبالش رفتم. دزدگیر رو زد و هر دو سوار ماشین شدیم. خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم:
-یه لحظه.
نگاهم کرد که گفتم:
-لطفا حرفتون رو بزنید.
وقتی جدیتم رو دید گفت:
-قرار بود زود تر باهاتون حرف بزنم؛ اما سر از این جا درآوردیم.
معذب گفتم:
-آره، من فکر کردم چیز مهمی نبوده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه اتفاقا به همین جا هم مربوط بود، قرار بود باهاتون حرف بزنم که مثل الان شوکه نشید.
یعنی اون از این ماجرا خبر داشته؟ با شک گفتم:
-نکنه منظورتون اینه که از ماجرا خبر داشتید!؟
نگاهش رو به سوییچ تو دستش دوخت و گفت:
-آره، میخواستم بهتون بگم. البته با مقدمه چینی؛ ولی حالا که میدونید، باید بگم براتون یه پیشنهاد دارم.
نمیدونستم چطور زودتر از من فهمیده؟ اما چیزی که برام عجیب بود، اینه که؛ کی این غریبه انقدر به زندگی من نزدیک شده بود؟
اما انگار فقط خواسته کاری کرده باشه. سکوتم رو شکستم و بغض کرده از حرفایی که زده بود، گفتم:
-لطف کردی واقعا؛ اما بدون آهم پشت سرته.
دیگه طاقت موندن نداشتم و برگشتم؛ اما با صدای آرش متوقف شدم. داد زد و گفت:
-آره آهت پشت سرمه میدونم. بدبخت منم که سمت تو باشم مادرم عاقم میکنه، سمت مادرم باشم، تو آه میکشی.
به سمتش برگشتم و شوکه نگاهش کردم، که آروم تر ادامه داد.
-شهرزاد، تو دختر خوبی هستی؛ اما چیزایی هست که تو نمیدونی. بهتره که از هم جدا باشیم.
سکوت کرده بودم و وقتی سکوتم رو دید، نگاهی به من و سروان کرد و سرش رو پایین انداخت و به سرعت به سمت خونه اش برگشت و در رو محکم بست. از صدای بلند بسته شدن در، تکونی خوردم و به خودم اومدم.
یعنی به همین راحتی به در رو، به روم بست و من رو نادیده گرفت و رفت!؟ حالا باید چکار میکردم. حرفاش تو گوشم زمزمه میشد. چقدر حالا پسوند « خانم » برام پررنگ شده بود! چه راحت با گفتن شهرزاد خانم من رو غریبه کرد!؟
ماتم زده و عصبی سر جام ایستاده بودم و اشک میریختم؛ اما فایده نداشت باید این عقده رو سر یکی خالی میکردم. نگاهی به سروان مومنی که تو این مدت فقط نظارهگر بود انداختم. متوجه نگاه پر از ترحمش شدم، برای همین داد زدم.
-چرا تو هیچ کاری نکردی!؟ ها!؟ با این که همه چیز زندگی من و فهمیدی، متوجه شدی اونا حق من رو خوردن؛ اما بازم سکوت کردی. چرا!؟
برعکس من اون آروم بود.
-متاسفم؛ اما نه من، نه شما! نمیتونیم کاری کنیم. چون همه چی قانونی انجام شده، با رضایت مادرتون و البته شما! درسته با زور؛ اما مادرتون راضی شدن و بعدش هم متاسفانه فوت کردن. اگه بودن شاید میشد کاری کرد. الانم نگران نباشید. با من بیاید من میتونم کمکتون کنم.
اون کسی نبود که باید سرش داد میزدم، برای همین مثل خودش آروم شدم و گفتم:
-چه کمکی!؟
لبخندی زد.
-دو تا راه هست؛ اما من فقط یه راه رو بهتون میگم.
گیج شده بودم و نمیدونستم چی میخواد بگه برای همین فقط سکوت کردم. وقتی سکوت من رو دید گفت:
-دنبالم بیاید تو راه میگم.
-کجا!؟
به سمت ماشینش، که کمی اون طرف تر پارک شده بود، راه افتاد و منم دنبالش رفتم. دزدگیر رو زد و هر دو سوار ماشین شدیم. خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم:
-یه لحظه.
نگاهم کرد که گفتم:
-لطفا حرفتون رو بزنید.
وقتی جدیتم رو دید گفت:
-قرار بود زود تر باهاتون حرف بزنم؛ اما سر از این جا درآوردیم.
معذب گفتم:
-آره، من فکر کردم چیز مهمی نبوده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه اتفاقا به همین جا هم مربوط بود، قرار بود باهاتون حرف بزنم که مثل الان شوکه نشید.
یعنی اون از این ماجرا خبر داشته؟ با شک گفتم:
-نکنه منظورتون اینه که از ماجرا خبر داشتید!؟
نگاهش رو به سوییچ تو دستش دوخت و گفت:
-آره، میخواستم بهتون بگم. البته با مقدمه چینی؛ ولی حالا که میدونید، باید بگم براتون یه پیشنهاد دارم.
نمیدونستم چطور زودتر از من فهمیده؟ اما چیزی که برام عجیب بود، اینه که؛ کی این غریبه انقدر به زندگی من نزدیک شده بود؟
آخرین ویرایش: