کامل شده رمان انقباض زندگی|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
پارت شصت و نهم:
راهرو خلوت بود و فقط صدای کفشام بود که سکوتو میشکست که با صدای آریو وایسادم و برگشتم سمتش:
-وایسا..
به سمتم قدم برمیداشت توی لحظه آخر یه قدم عقب گذاشتم..بی اراده ازش دور شدم...
پرسشی نگاهم کردو گفت:
-چکاوک؟؟
آب دهنمو قورت دادم و به دیوار تکیه دادم. اومد و روبروم وایساد...یه دستشو گذاشت کنار سرم و گفت:
-چرا ازم دور میشی گل من؟
نگاهمو به تک تک اجزای صورتش چرخوندم:
-میدونی چی کشیدم؟
اومد حرف بزنه که انگشت اشاره مو به نشونه سکوت گذاشتم روی بینیم:
-هیس!هیچی نگو...هیچی!
میتونست از طریق شایانم شده بهم خبر بده...نمیدونست من چی میکشم؟؟؟نفساش تند شده بود...عصبی دستی روی صورتش کشید که شایان از در دادگاه اومد بیرون:
-بیاین...دادگاه شروع شد!
آریو کنار کشید و رفت به سمت دادگاه...لحظه آخر که میخواست وارد بشه نگاهم کرد که نگاهمو گرفتم...چند لحظه بعد وارد شدم..رسیدم جلوی صندلیم..آریو از گوشه چشم نگاهم میکرد..نشستم روی صندلیم..آهسته رو به آیلار گفتم:
-تو هم خبر داشتی؟
آیلار-نه به جان خودم!
نفس عمیقی کشیدم و به روبرو خیره شدم...متوجه نگاه اهورا شدم..ناخودآگاه پوزخندی نشست روی لبم و برگشتم سمت آریو...قاضی با چکش روی میز زد:
-ادامه جلسه...آقای آرمند..منتظریم!
آریو نفس عمیقی کشید..معلوم بود تمرکزشو از دست داده...برگشت سمتم..چند لحظه که گذشت قاضی گفت:
-آقای آرمند؟
آریو به خودش اومد:
-عذر میخوام..خب..طبق نسخه اصلی حسام در ساعت10:30شب وارد اتاقش شده و پشت بندش در ساعت10:35دقیقه اهورا وارد اتاق شده..بعد از10دقیقه اهورا مضطرب از اتاق میزنه بیرون و از شرکت خارج میشه...
اهورا وسط حرف آریو پرید:
-اما نگهبان شهادت داده اونموقع من توی شرکت نبودم...
آریو-پول همه چیزو حل میکنه آقای احمدوند!به نظرم شماهم تو این مورد ازش استفاده کردین!
قاضی-ادامه ماجرا...
آریو-دقیقا بعد از ساعت10:35دقیقه آقای یزدانی برای برداشتن حسابهایی که توی اتاق حسام بوده وارد اتاق میشه..اما به علت اینکه حسام از پنجره افتاده بوده بیرون متوجه چیزی نشده و با مدارکی که میخواسته از اتاق بیرون اومده و به سمت اتاقش رفته...
رفت سمت میزی که شایانم پشتش نشسته بود...لپ تابشو درآورد و یکم باهاش ور رفت..بعد لپ تابو برد و گذاشت روی میز قاضی:
-این نسخه اصلی فیلم اون شبه..
بعد20دقیقه قاضی رو به اهورا گفت:
-تمام مدارک علیه شماست...میخوایم حرفای شمارو هم بشنویم...
آریو-جناب قاضی اگه یه لحظه اجازه بدید یه مدرک دیگم دارم...که اهورا اعتراف کنه توی اتاق چه اتفاقی افتاده!
قاضی-منتظریم..
آریو به شایان اشاره کرد...شایان رفت سمت در دادگاه و..
****
؟؟؟؟
نگاهمو دور سالن دادگاه چرخوندم و اولین نگاهی که به چشمم خورد نگاه متعجب چکاوک بود...حق داشت!لبخندی بهش زدم و رفتم سمت آریو.. باهاش دست دادم...
آریو-مرسی که اومدی!
-آخرین کارم به عنوان دوست برای حسام بود...
آریو-جناب قاضی..ایشون دوست حسام مقتول این پرونده هستن...و در آخرین روز عمر مقتول باهاشون ملاقات داشتن...برامون حرفهایی دارن که برای همه جالبه...
قاضی-به جایگاه بیان...
رفتم پشت جایگاه...دستمو روی قرآن گذاشتم و قسم خوردم جز حقیقت چیزی نگم..شروع کردم به تعریف کردن ماجرا...
****
میدونستم ممکنه این کارم حسامو بهم بریزه..اما از طرفیم حس میکردم باید به عنوان یه دوست بهش بگم که ظلمی داره در حقش میشه..
-ببین حسام...هرچی میگم بخاطر خودته...زود جوش نیار...خب؟
حسام کلافه نگاهی بهم انداخت:
-داری نگرانم میکنی!
بی حرف پاکت عکسارو گذاشتم جلوش..سوالی نگاهم کرد:
-چی هست؟
-بهتره خودت ببینی!
سیگارشو توی جا سیگاری خاموش کرد و پاکتو برداشت...عکسارو ازش بیرون آورد و وقتی چشمش بهشون افتاد خشکش زد..بعد چند دقیقه عکسارو پرت کرد روی میز:
-فتوشاپه نه؟
-میتونی بریو به یه عکاس حرفه ای نشونش بدی...این عکسارو وقتی اهورا و ویدا از ویلای شخصی اهورا توی ولنجک بیرون اومدن گرفتم...خودتم خوب میدونی که خونه ی عموی من اونجاست...!
خودشو جلو کشید و با حرص درحالی که صورتش سرخ شده بود گفت:
-میخوای..میخوای بگی..زن منو پسرعموم...
دیگه نتونست حرفشو ادامه بده..صورتشو با دستاش پوشوند...
-حسام...
دست انداخت و تموم وسایل روی میزو پرت کرد روی زمین...بلند شد و رفت سمت در..داد زدم:
-حسام!بخدا به خودت آسیب میزنی!
بدون توجه به دادی که زدم از خونه زد بیرون...پوفی کشیدم و به دیوار تکیه دادم...
رو به قاضی گفتم:
-این تموم ماجرای اون روز بود..بدون حتی واوی که جا بزارم...
قاضی برگشت سمت اهورا...اهورا خشکش زده بود...پوزخندی زدم..شاید حتی فکرشم نمیکرد که من شاهد اون روز باشم...
قاضی-اون عکسارو دارین؟
آریو پاکت عکسارو روی میز قاضی گذاشت...بعد چند دقیقه ویدا بلند شد:
-من...من بقیه داستانو میگم...
و اومد سمت جایگاه..کنار رفتم...
****
"ویدا"
دیگه آخر کار بودو پنهون کاری فایده ای نداشت...برگشتم سمت اهورا..نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن اینکه اون روز چی گذشت...
****
درحال صحبت کردن با شیدا بودم..به ناخنای مانیکور شده ام نگاه کردم و خندیدم:
-قربون آبجی کوچیکم برم...قول میدم بعد عید بیام هلند..
شیدا-جدی میای؟با داداش حسام؟
یکم فکر کردم...حسام..چقدر برام غریبه شده بود...چقدر که توی کاراش غرق بود...
-نمیدونم..تا بعد عید ببینم چی میشه..
در خونه باز شدو صدای داد حسام پیچید توی خونه:
-ویدااااااا!
شیدا-این صدای کیه؟
-بعدا بهت زنگ میزنم..
گوشی رو قطع کردم...بلند شدم که حسام رسید به سالن...فوق العاده عصبانی بود..صورتش قرمز شده بودو رگای گردن و پیشونیش زده بود بیرون..
-چت شده؟چرا هوار میکشی؟
اومد جلو:
-اینو من باید ازت بپرسم...تو چت شده؟تو چرا عوض شدی؟ویدای پاک من کو؟
ویدا-درباره چی حرف میزنی؟
اشک توی چشماش جمع شده بود...تاحالا انقدر داغون ندیده بودمش...دستمو بردم سمتش که دستشو بگیرم...پسم زد:
-دست نجستو بهم نزن!
با تعجب گفتم:
-حسام!
با ناله گفت:
-چی واست کم گذاشتم؟چی از عشق و پول واست کم گذاشتم؟کی تورو به اینجا رسوند در حالی که توی اون شرکت یه کارمنده ساده بیشتر نبودی!ها؟؟جواب منو بده!
-چت شده؟!
حسام-چرا..چرا بهم خــ ـیانـت کردی؟چرا با اهورا...
بقیه حرفشو نزد...دستمو جلوی دهنم گذاشتم...خدای من...فهمیده بود!
-تو..تو داری اشتباه..
داد زد:
-لال شو!لال شو ویدا!اینبار اشتباه نمیکنم...
رفت سمت در...ولی برگشت:
-وقتی برگشتم نمیخوام اینجا ببینمت...
و از در خارج شد...لبمو گزیدم...یعنی چی میشه؟؟؟
سرمو بلند کردم..اشکام روی گونه هام راه گرفته بود...رو به قاضی گفتم:
-من گناهکارم...من...بهش خــ ـیانـت کردم...
قاضی برگشت سمت اهورا:
-جناب احمدوند حرفی برای گفتن ندارید؟
اهورا سرش پایین بود...بعد چند دقیقه بلند شدو گفت:
-اعتراف میکنم...
و اومد سمت جایگاه...
****
"اهورا"
چشم چرخوندم توی سالن و چکاوکی رو دیدم که با حالت خاصی بهم زل زده بود...انگار که به یه بدبخت و بیچاره نگاه میکنه...نفسمو دادم بیرون و چشمامو بستم...حالا نوبت من بود بگم چی اتفاق افتاد توی اون اتاق...
****
ساعت ده و نیم بود که گوشیم زنگ خورد...چشمم به اسم حسام که خورد دست از کیبورد کشیدم و گوشیو برداشتم:
-جانم؟
حسام-بیا اتاقم!
ابروهام از لحن سردش بالا پرید...بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون..همه کارکنای شرکت رفته بودن جز یزدانی که برق اتاقش روشن بود...رفتم سمت اتاق حسام...وارد شدم...وایساده بوط لب پنجره..رفتم سمتش:
-این موقع شب باید پیش ویدا باشی نه اینجا!
برگشت سمتم:
-فکر نکنم من پیش ویدا جایی داشته باشم...با وجود تو!
اخمام رفت تو هم:
-چی چرت و پرت میگی؟؟
پوزخندی زد و پنجره رو باز کرد..نفسای عمیق می کشید..
-حسام با توام!!معنی حرفت چیه؟
دست انداخت به یقه ام:
-یعنی واقعا نمیدونی؟
-باید بدونم؟
حسام-خیلی پستی اهورا!چطور با زن پسرعموت اینکارو کردی؟؟؟؟
چشمامو ریز کردم و خواستم دستشو از یقه ام جدا کنم که محکم تر گرفت:
-جواب منو بده!
-تو حالت خوش نیست!
هستریک خندید:
-اتفاقا چشمام تازه به حقیقت باز شده!دهن وا کن اهورا!
-چرا چیزیو بگم که نبوده؟
حسام-بوده...خوبشم بوده!د حرف بزن لعنتی!
دستشو از یقه ام جدا کردم:
-آره بوده!چون تو ویدارو از من دزدیدی!اون مال من بود!بعد یه مدتم بهش اهمیت نمیدادی و غرق کارت بودی!اون باید چیکار میکرد وقتی بهت نیاز داشت؟
داد زد:
-اون حق خــ ـیانـت نداشت!
یقشو گرفتم:
-ولی من این حقو بهش دادم!
حسام-تو چشمام نگاه میکنیو اینارو میگی!خیلی آشغالی...
مشتی خوابوند توی صورتم که جوابم گرفت...همین جور دعوا بالا گرفت و گلاویز شدیم و تا به خودم اومدم حسامو هول داده بودم و از پنجره پرت شده بود بیرون...با چشمای درشت شده رفتم جلو و نگاهش کردم که افتاده بود روی زمین و خون از سرش جاری و چشماش باز...چون پشت ساختمون شرکت بود نگهبانی پرسه نمیزد...عرق سردی روی پیشونیم نشست...با استرس آب دهنمو قورت دادم و سریع از اتاق زدم بیرون...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پایانی:
    ****
    "چکاوک"
    بعد از اینکه حرفای اهورا تموم شد قاضی برای تعیین حکم چند دقیقه ای تنفس اعلام کرد...بلند شدم و رفتم سمت ردیف اول...با دیدنم بلند شد..
    -فکرشم نمیکردم پاکان..
    پاکان-که من شاهد این ماجرا باشم؟
    سرمو به معنای آره تکون دادم...پاکان برگشت سمت آریو و دوباره برگشت سمت من:
    -من دوست چندساله آریوام..وقتیم ناپدید شد ازم خواست که مراقبت باشم...
    برگشتم سمت آریو که مامان کتی توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد...
    -ازت ممنونم پاکان...برای همه چی..
    پاکان-خوشحالم که تونستم کمکی کرده باشم...از طرفیم...نباید اون عکسارو به حسام نشون میدادم...کارم خیلی اشتباه بود...
    قاضی حکم رو اعلام کرد...اهورا به اعدام و ویدا برای همکاری با اهورا محکوم به حبس ابد شدن...از دادگاه که بیرون اومدیم نفس عمیقی کشیدم:
    -احساس سبکی میکنم...
    آیلار-بهت که گفتم ما به هدفمون میرسیم!
    لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...آیلار گونمو بوسید:
    -خب دیگه عزیزم ما بریم...
    شایان و آیلار ازمون خداحافظی کردن و رفتن...بابا رفت که ماشینو بیاره...گوشی مامان کتی زنگ خورد..خاله مژگان بود...داشت با هیجان ماجرارو تعریف میکرد و همین طور ازم دور شد...گرمای دستی که دستمو احاطه کرد باعث شد سرمو بلند کنم و خیره شم به دو جفت چشم شکلاتی که توی آفتاب تابستون به عسلی میزد...توی نگاه هم همه چیزو خوندیم که لبخندی زدیم..
    آریو-بریم؟
    -بریم...
    دستمو دور بازوش انداختم و باهم به سمت ماشینش رفتیم..
    ****
    همین جور توی خیابونا چرخ میزدیم..یه دست آریو رو فرمون بود و یه دست دیگش گره به دستای من..به دستامون و حلقه هامون نگاه میکردم و لبخند میزدم که چشمم به همون آیینه کوچیک سلطنتی افتاد که توی محظه ای زیر دستگاه پخش بود...دستمو بُردم سمتش و برش داشتم...نگاهی بهش انداختم..لبخندی روی لبم نشست...همون روزی که واسه ی اولین بار با آریو رفتم کافه و ماجرای بهم خوردن آرایشم که آریو این آیینه رو داد بهم که خودمو توش ببینم...آریو نگاه کوتاهی بهم انداخت خندید و گفت:
    -یادته؟
    سرمو تکون دادم:
    -هیچ وقت یادم نمیره چه قیافه خوشگلی از خودم تو این آیینه دیدم!
    هردو خندیدیم و گفتم:
    -راستی!این آیینه برای خانوماست...چرا یه آقا توی ماشینش اینو داره؟
    درحالی که روبرو رو نگاه میکرد گفت:
    -تنها یادگار از مادربزرگه که وقتی مادرم رفت خارج همیشه مواظبم بود...
    سرمو تکون دادم و آیینه رو گذاشتم سرجاش...
    آریو-چیزی میخوری؟
    نگاهم کرد سرمو به علامت منفی تکون دادم...سرمو به صندلی تکیه دادم:
    -دلم دریا میخواد...صدای موجای آرامش بخشش...
    آریو-پس محکم بشین که به همین زودی اونجاییم!!
    با تعجب گفتم:
    -جدی؟!
    چشمکی زد که خندیدم و گفتم:
    -دیوونه!
    نزدیک 7غروب رسیدیم شمال!!یه راست رفتیم سمت دریا...ماشینو کنار ساحل نگه داشت...پیاده شدم و به کاپوت تکیه دادم...کنارم وایساد
    -آریو..دیگه باهام اینکارو نکن...روانی میشم اگه باز خبر نبودنت بهم برسه..
    دستشو دور شونه هام انداخت:
    -همیشه پیشتم چکاوکم...
    بازوهامو گرفت و منو روبروی خودش قرار داد...همین جور تو چشمام زل زده بود که خنده ام گرفت:
    -به چی نگاه میکنی؟
    آریو-به چشمات..اولین بار که توی اون آسانسور سرنوشت ساز دیدمت غم زیادی توشون موج میزد...اما حالا...برق میزنن!
    -باعثش تویی..من مدیون توئم..
    به دریا نگاه کرد...به موجهایی که صداشون فوق العاده بود مثل یه آرام بخش:
    -میگن تاریکی رو تاریکی از بین نمیبره...این روشناییه که تاریکی رو از بین میبره..من تو تاریکی بودم...و تو اون روشنایی که منو نجات داد..
    برگشت سمتم:
    -ازت ممنونم...
    لبخندی زدم و قدمی بهش نزدیک شدم و رفتم تو آغوشش...
    "دلم میخواست پیانو بلد باشم..دلم میخواست انگشتام بلغزه روی کلیدای سفید و مشکی پیانو و برات عشق بنوازم...میدونی؟یه وقتایی واژه ها جواب نمیدن!هرچقدر بگم دوستت دارم هرچقدر بگم دلم تنگه بی فایده اس!چون یه مشت حروف لعنتی ان که دستشون به هیچ جایی بند نیست!این حجم از احساس فقط کلیدای پیانو رو میخواد...فقط نواختن میخواد...فقط خوندن میخواد...عشقت غم دیرینه ام...این حجم از دلتنگی صدای تورو میخواد وقتی آروم باهام زمزمه میکنی...میدونی؟کاش من پیانو بلد بودم.."
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    تبریک و خسته نباشید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا