پارت چهل و نهم:
****
وارد خونه که شدم با روشن بودن برق چشمام درشت شد...من هیچ وقت وقتی میخواستم از خونه برم بیرون برقی روشن نمیذاشتم...شونه بالا انداختم و کفشامو درآوردم که صدایی از آشپزخونه اومد!!ابروهام بالا پرید...داشتم واسه خودم تحلیل میکردم که کی میتونه باشه که کتایون از آشپزخونه بیرون اومد:
-اومدی آریو جان!برو دستاتو بشور بیا یه چیزی بخور...
همین جور با دهن باز نگاهش میکردم که اومد سمتم و هُلم داد سمت اتاق...وارد اتاق شدم و لباسامو عوض کردم...نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون...دستامو شستم...وارد سالن شدم و نشستم روی کاناپه...کتایون از آشپزخونه گفت:
-نمیای آشپزخونه؟
جوابشو ندادم...نمیدونم چرا نمیتونستم دهن باز کنم برای حرف زدن باهاش...دیدم با یه سینی اومد و گذاشتش روی میز روبروم...کتلت و گوجه و خیارشور!نمیدونم چی شد که لبخند رو لبم نشست...
کتایون-دوست داری؟
لبخندمو جمع کردم:
-چرا اومدی؟
دستپاچه شد:
-خ...خب...اومدم ببینمت...دیدم خونه نیستی واسه همین برات...
-نیازی نبود...
حرفی نزد...کنترلو برداشتم و خواستم تلویزیونو روشن کنم که چشمم بهش افتاد که بغض کرده نگاهم میکرد...کلافه گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کتایون-هنوزم منو مقصر میدونی؟!من...من هیچ...
-آره تو مقصری...من هنوزم نمیتونم باور کنم بابا همچین کاری کرده باشه...
کتایون-به گوشیت یه عکس فرستادم...فکر کنم مدرک خوبی باشه برای اثبات حرفام...
گوشیمو از جیب شلوار ورزشیم درآوردم و عکسو وا کردم...داشت لود میشد...نگاهی به کتایون و بعد به صفحه گوشی انداختم که عکس برام باز شد...چیزیو که دیدم باور نمیکردم!اینجا...ویلامون توی رامسر بود!این مرد بابای من بود که با یه زن روی تاب نشسته بود...خشک مونده بودم که کتایون گفت:
-این عکسو روژان برام فرستاد...
سوالی نگاهش کردم...روژان کی بود؟
کتایون-همون دختر همکلاسی بابات...وقتی فهمید برگشتم ایران به دیدنم اومد...عذاب وجدان داشت و میخواست کمکی بهم بکنه...تنها کمکش این عکس بود...
کاملا گیج شده بودم...ذهنم به یکباره بهم ریخته شده بود و نمیدونستم چی درسته چی غلط!زیرلب تکرار کردم:
-دروغه..دروغه...دروغه...دروغه...
و صدام به داد رسید:
-دروغه!
کتایون-چته آریو؟!میخوای بگی اینم دروغه؟!
-آره..!دروغه!تو داری از هر راهی استفاده میکنی ذهن منو نسبت به بابا خراب کنی!
اومد و نشست کنارم:
-باور کن...من نمیخوام بابات خراب بشه...من...میخوام بی گناهی خودم ثابت شه...نمیخوام بگم بی گـ ـناه نبودم...خودخواه نبودم...شاید...باید بخاطر تو هم شده میموندم...ولی...
حرفشو قطع کردم و آروم گفتم:
-بسه...
چشمامو با درد بستم:
-توروخدا بسه...
همه چی برام روشن شده بود...دیگه نمیتونستم انکار کنم...کتایون حق داشت...این همه مدت...نذاشتم بیاد و حرفشو بزنه...من چقدر پستم!چقدر...دستامو مشت کرده بودم که کتایون دست گذاشت روی دستام:
-من درکت میکنم پسرم...درک میکنم..
دراز کشیدم روی کاناپه و سرمو گذاشتم روی پاهاش...شدیدا بهش نیاز داشتم...دستشو لای موهام فرو کرد و همین جور قربون صدقه ام میرفت و منو به خلسه شیرینی میبرد...یه رویای شیرین...به دور از این تلخیا!
****
"چکاوک"
میشه گفت 5/6روزی از اومدن آریو به خونه ام و زدن اون حرفا میگذره و منو حسابی توی فکر گذاشته...منظور آریو واقعا از اون حرفا چی بود؟نمیخواستم الکی به خودم تلقین کنم که آریو بهم علاقه داره!اون شب مـسـ*ـت بودو ممکنه منو با دوست دخترش اشتباه گرفته باشه!کلافه پوفی کشیدم...جلوی خیابون وایسادم که تاکسی بگیرم و برم خونه...امروز حسابی خسته شده بودم..اولین تاکسی که اومد نشستم و مقصدو گفتم...به ساعتم نگاه کردم...ساعت 11شب بود...به بیرون خیره شده بودم و توی فکر این چند روز بودم که یهو متوجه شدم از مسیر خارج شدیم...برگشتم سمت راننده:
-ببخشید از مسیر خارج شدین..
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیرشو ادامه داد...قلبم شروع کرد به تند تند زدن...
-با توام!
به صندلیش ضربه زدم:
-نگه دار!با توام!نگه دار!
با لحن چندشی خندید:
-هیـــس!الکی سروصدا نکن!
-خودمو پرت میکنما!مگه نمیگم نگه دار؟!
درو باز کردم اما با سرعتی که داشت واقعا ترس داشت که بخوای بپری بیرون!
راننده-بپر..!میتونی؟!
جیغ زدم:
-نگه داااااار...عوضی میگم نگه دار!
گوشیشو ور داشت و با کسی صحبت کرد...کمی جلوتر نگه داشت...خواستم پیاده شم که کسی در صندلی عقبو باز کرد و نشست...یه مرد دیگه!وای خدای من!چی کنم حالا!راننده رو بهش گفت:
-نگهش دار انقدر جیغ جیغ نکنه!
به معنای واقعی قلبم تو دهنم بود!درست نمیتونستم نفس بکشم!به در تکیه داده بودم که یارو دستامو گرفت و منو کشید سمت خودش...به زور داشتم هلش میدادم:
-برو گمشو عوضی چندش!از جونم چی میخواین؟!
راننده با لحن کثیفی باز خندید:
-خودتو!
با پاهام به صندلیش لگد میزدم:
-کثافت..!آشغال ولم کنین!
همین جور جیغ جیغ میکردم که مرده چنان دست و پاهامو قفل کرد که نمیتونستم تکون بخورم...به گریه افتاده بودم و اونم دست کثیفشو روی دهنم گذاشته بود...خدایا...چه بلایی قراره سرم بیاد؟!خدایا...خودت کمکم کن!هر از چند لحظه تقلایی میکردم اما ولم نمیکرد!گریه هام بند نمی یومد...چه خاکی به سرم بریزم؟!چیکار کنم؟!تو همین لحظه ماشین چنان ترمزی کرد که سرم محکم به صندلی برخورد کرد!
راننده-مرتیکه نفهم!چه طرز رانندگیه؟!
برگشت سمتمون:
-اونو بپوشون!
****
وارد خونه که شدم با روشن بودن برق چشمام درشت شد...من هیچ وقت وقتی میخواستم از خونه برم بیرون برقی روشن نمیذاشتم...شونه بالا انداختم و کفشامو درآوردم که صدایی از آشپزخونه اومد!!ابروهام بالا پرید...داشتم واسه خودم تحلیل میکردم که کی میتونه باشه که کتایون از آشپزخونه بیرون اومد:
-اومدی آریو جان!برو دستاتو بشور بیا یه چیزی بخور...
همین جور با دهن باز نگاهش میکردم که اومد سمتم و هُلم داد سمت اتاق...وارد اتاق شدم و لباسامو عوض کردم...نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون...دستامو شستم...وارد سالن شدم و نشستم روی کاناپه...کتایون از آشپزخونه گفت:
-نمیای آشپزخونه؟
جوابشو ندادم...نمیدونم چرا نمیتونستم دهن باز کنم برای حرف زدن باهاش...دیدم با یه سینی اومد و گذاشتش روی میز روبروم...کتلت و گوجه و خیارشور!نمیدونم چی شد که لبخند رو لبم نشست...
کتایون-دوست داری؟
لبخندمو جمع کردم:
-چرا اومدی؟
دستپاچه شد:
-خ...خب...اومدم ببینمت...دیدم خونه نیستی واسه همین برات...
-نیازی نبود...
حرفی نزد...کنترلو برداشتم و خواستم تلویزیونو روشن کنم که چشمم بهش افتاد که بغض کرده نگاهم میکرد...کلافه گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کتایون-هنوزم منو مقصر میدونی؟!من...من هیچ...
-آره تو مقصری...من هنوزم نمیتونم باور کنم بابا همچین کاری کرده باشه...
کتایون-به گوشیت یه عکس فرستادم...فکر کنم مدرک خوبی باشه برای اثبات حرفام...
گوشیمو از جیب شلوار ورزشیم درآوردم و عکسو وا کردم...داشت لود میشد...نگاهی به کتایون و بعد به صفحه گوشی انداختم که عکس برام باز شد...چیزیو که دیدم باور نمیکردم!اینجا...ویلامون توی رامسر بود!این مرد بابای من بود که با یه زن روی تاب نشسته بود...خشک مونده بودم که کتایون گفت:
-این عکسو روژان برام فرستاد...
سوالی نگاهش کردم...روژان کی بود؟
کتایون-همون دختر همکلاسی بابات...وقتی فهمید برگشتم ایران به دیدنم اومد...عذاب وجدان داشت و میخواست کمکی بهم بکنه...تنها کمکش این عکس بود...
کاملا گیج شده بودم...ذهنم به یکباره بهم ریخته شده بود و نمیدونستم چی درسته چی غلط!زیرلب تکرار کردم:
-دروغه..دروغه...دروغه...دروغه...
و صدام به داد رسید:
-دروغه!
کتایون-چته آریو؟!میخوای بگی اینم دروغه؟!
-آره..!دروغه!تو داری از هر راهی استفاده میکنی ذهن منو نسبت به بابا خراب کنی!
اومد و نشست کنارم:
-باور کن...من نمیخوام بابات خراب بشه...من...میخوام بی گناهی خودم ثابت شه...نمیخوام بگم بی گـ ـناه نبودم...خودخواه نبودم...شاید...باید بخاطر تو هم شده میموندم...ولی...
حرفشو قطع کردم و آروم گفتم:
-بسه...
چشمامو با درد بستم:
-توروخدا بسه...
همه چی برام روشن شده بود...دیگه نمیتونستم انکار کنم...کتایون حق داشت...این همه مدت...نذاشتم بیاد و حرفشو بزنه...من چقدر پستم!چقدر...دستامو مشت کرده بودم که کتایون دست گذاشت روی دستام:
-من درکت میکنم پسرم...درک میکنم..
دراز کشیدم روی کاناپه و سرمو گذاشتم روی پاهاش...شدیدا بهش نیاز داشتم...دستشو لای موهام فرو کرد و همین جور قربون صدقه ام میرفت و منو به خلسه شیرینی میبرد...یه رویای شیرین...به دور از این تلخیا!
****
"چکاوک"
میشه گفت 5/6روزی از اومدن آریو به خونه ام و زدن اون حرفا میگذره و منو حسابی توی فکر گذاشته...منظور آریو واقعا از اون حرفا چی بود؟نمیخواستم الکی به خودم تلقین کنم که آریو بهم علاقه داره!اون شب مـسـ*ـت بودو ممکنه منو با دوست دخترش اشتباه گرفته باشه!کلافه پوفی کشیدم...جلوی خیابون وایسادم که تاکسی بگیرم و برم خونه...امروز حسابی خسته شده بودم..اولین تاکسی که اومد نشستم و مقصدو گفتم...به ساعتم نگاه کردم...ساعت 11شب بود...به بیرون خیره شده بودم و توی فکر این چند روز بودم که یهو متوجه شدم از مسیر خارج شدیم...برگشتم سمت راننده:
-ببخشید از مسیر خارج شدین..
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیرشو ادامه داد...قلبم شروع کرد به تند تند زدن...
-با توام!
به صندلیش ضربه زدم:
-نگه دار!با توام!نگه دار!
با لحن چندشی خندید:
-هیـــس!الکی سروصدا نکن!
-خودمو پرت میکنما!مگه نمیگم نگه دار؟!
درو باز کردم اما با سرعتی که داشت واقعا ترس داشت که بخوای بپری بیرون!
راننده-بپر..!میتونی؟!
جیغ زدم:
-نگه داااااار...عوضی میگم نگه دار!
گوشیشو ور داشت و با کسی صحبت کرد...کمی جلوتر نگه داشت...خواستم پیاده شم که کسی در صندلی عقبو باز کرد و نشست...یه مرد دیگه!وای خدای من!چی کنم حالا!راننده رو بهش گفت:
-نگهش دار انقدر جیغ جیغ نکنه!
به معنای واقعی قلبم تو دهنم بود!درست نمیتونستم نفس بکشم!به در تکیه داده بودم که یارو دستامو گرفت و منو کشید سمت خودش...به زور داشتم هلش میدادم:
-برو گمشو عوضی چندش!از جونم چی میخواین؟!
راننده با لحن کثیفی باز خندید:
-خودتو!
با پاهام به صندلیش لگد میزدم:
-کثافت..!آشغال ولم کنین!
همین جور جیغ جیغ میکردم که مرده چنان دست و پاهامو قفل کرد که نمیتونستم تکون بخورم...به گریه افتاده بودم و اونم دست کثیفشو روی دهنم گذاشته بود...خدایا...چه بلایی قراره سرم بیاد؟!خدایا...خودت کمکم کن!هر از چند لحظه تقلایی میکردم اما ولم نمیکرد!گریه هام بند نمی یومد...چه خاکی به سرم بریزم؟!چیکار کنم؟!تو همین لحظه ماشین چنان ترمزی کرد که سرم محکم به صندلی برخورد کرد!
راننده-مرتیکه نفهم!چه طرز رانندگیه؟!
برگشت سمتمون:
-اونو بپوشون!