کامل شده رمان انقباض زندگی|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
پارت چهل و نهم:
****
وارد خونه که شدم با روشن بودن برق چشمام درشت شد...من هیچ وقت وقتی میخواستم از خونه برم بیرون برقی روشن نمیذاشتم...شونه بالا انداختم و کفشامو درآوردم که صدایی از آشپزخونه اومد!!ابروهام بالا پرید...داشتم واسه خودم تحلیل میکردم که کی میتونه باشه که کتایون از آشپزخونه بیرون اومد:
-اومدی آریو جان!برو دستاتو بشور بیا یه چیزی بخور...
همین جور با دهن باز نگاهش میکردم که اومد سمتم و هُلم داد سمت اتاق...وارد اتاق شدم و لباسامو عوض کردم...نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون...دستامو شستم...وارد سالن شدم و نشستم روی کاناپه...کتایون از آشپزخونه گفت:
-نمیای آشپزخونه؟
جوابشو ندادم...نمیدونم چرا نمیتونستم دهن باز کنم برای حرف زدن باهاش...دیدم با یه سینی اومد و گذاشتش روی میز روبروم...کتلت و گوجه و خیارشور!نمیدونم چی شد که لبخند رو لبم نشست...
کتایون-دوست داری؟
لبخندمو جمع کردم:
-چرا اومدی؟
دستپاچه شد:
-خ...خب...اومدم ببینمت...دیدم خونه نیستی واسه همین برات...
-نیازی نبود...
حرفی نزد...کنترلو برداشتم و خواستم تلویزیونو روشن کنم که چشمم بهش افتاد که بغض کرده نگاهم میکرد...کلافه گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کتایون-هنوزم منو مقصر میدونی؟!من...من هیچ...
-آره تو مقصری...من هنوزم نمیتونم باور کنم بابا همچین کاری کرده باشه...
کتایون-به گوشیت یه عکس فرستادم...فکر کنم مدرک خوبی باشه برای اثبات حرفام...
گوشیمو از جیب شلوار ورزشیم درآوردم و عکسو وا کردم...داشت لود میشد...نگاهی به کتایون و بعد به صفحه گوشی انداختم که عکس برام باز شد...چیزیو که دیدم باور نمیکردم!اینجا...ویلامون توی رامسر بود!این مرد بابای من بود که با یه زن روی تاب نشسته بود...خشک مونده بودم که کتایون گفت:
-این عکسو روژان برام فرستاد...
سوالی نگاهش کردم...روژان کی بود؟
کتایون-همون دختر همکلاسی بابات...وقتی فهمید برگشتم ایران به دیدنم اومد...عذاب وجدان داشت و میخواست کمکی بهم بکنه...تنها کمکش این عکس بود...
کاملا گیج شده بودم...ذهنم به یکباره بهم ریخته شده بود و نمیدونستم چی درسته چی غلط!زیرلب تکرار کردم:
-دروغه..دروغه...دروغه...دروغه...
و صدام به داد رسید:
-دروغه!
کتایون-چته آریو؟!میخوای بگی اینم دروغه؟!
-آره..!دروغه!تو داری از هر راهی استفاده میکنی ذهن منو نسبت به بابا خراب کنی!
اومد و نشست کنارم:
-باور کن...من نمیخوام بابات خراب بشه...من...میخوام بی گناهی خودم ثابت شه...نمیخوام بگم بی گـ ـناه نبودم...خودخواه نبودم...شاید...باید بخاطر تو هم شده میموندم...ولی...
حرفشو قطع کردم و آروم گفتم:
-بسه...
چشمامو با درد بستم:
-توروخدا بسه...
همه چی برام روشن شده بود...دیگه نمیتونستم انکار کنم...کتایون حق داشت...این همه مدت...نذاشتم بیاد و حرفشو بزنه...من چقدر پستم!چقدر...دستامو مشت کرده بودم که کتایون دست گذاشت روی دستام:
-من درکت میکنم پسرم...درک میکنم..
دراز کشیدم روی کاناپه و سرمو گذاشتم روی پاهاش...شدیدا بهش نیاز داشتم...دستشو لای موهام فرو کرد و همین جور قربون صدقه ام میرفت و منو به خلسه شیرینی میبرد...یه رویای شیرین...به دور از این تلخیا!
****
"چکاوک"
میشه گفت 5/6روزی از اومدن آریو به خونه ام و زدن اون حرفا میگذره و منو حسابی توی فکر گذاشته...منظور آریو واقعا از اون حرفا چی بود؟نمیخواستم الکی به خودم تلقین کنم که آریو بهم علاقه داره!اون شب مـسـ*ـت بودو ممکنه منو با دوست دخترش اشتباه گرفته باشه!کلافه پوفی کشیدم...جلوی خیابون وایسادم که تاکسی بگیرم و برم خونه...امروز حسابی خسته شده بودم..اولین تاکسی که اومد نشستم و مقصدو گفتم...به ساعتم نگاه کردم...ساعت 11شب بود...به بیرون خیره شده بودم و توی فکر این چند روز بودم که یهو متوجه شدم از مسیر خارج شدیم...برگشتم سمت راننده:
-ببخشید از مسیر خارج شدین..
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیرشو ادامه داد...قلبم شروع کرد به تند تند زدن...
-با توام!
به صندلیش ضربه زدم:
-نگه دار!با توام!نگه دار!
با لحن چندشی خندید:
-هیـــس!الکی سروصدا نکن!
-خودمو پرت میکنما!مگه نمیگم نگه دار؟!
درو باز کردم اما با سرعتی که داشت واقعا ترس داشت که بخوای بپری بیرون!
راننده-بپر..!میتونی؟!
جیغ زدم:
-نگه داااااار...عوضی میگم نگه دار!
گوشیشو ور داشت و با کسی صحبت کرد...کمی جلوتر نگه داشت...خواستم پیاده شم که کسی در صندلی عقبو باز کرد و نشست...یه مرد دیگه!وای خدای من!چی کنم حالا!راننده رو بهش گفت:
-نگهش دار انقدر جیغ جیغ نکنه!
به معنای واقعی قلبم تو دهنم بود!درست نمیتونستم نفس بکشم!به در تکیه داده بودم که یارو دستامو گرفت و منو کشید سمت خودش...به زور داشتم هلش میدادم:
-برو گمشو عوضی چندش!از جونم چی میخواین؟!
راننده با لحن کثیفی باز خندید:
-خودتو!
با پاهام به صندلیش لگد میزدم:
-کثافت..!آشغال ولم کنین!
همین جور جیغ جیغ میکردم که مرده چنان دست و پاهامو قفل کرد که نمیتونستم تکون بخورم...به گریه افتاده بودم و اونم دست کثیفشو روی دهنم گذاشته بود...خدایا...چه بلایی قراره سرم بیاد؟!خدایا...خودت کمکم کن!هر از چند لحظه تقلایی میکردم اما ولم نمیکرد!گریه هام بند نمی یومد...چه خاکی به سرم بریزم؟!چیکار کنم؟!تو همین لحظه ماشین چنان ترمزی کرد که سرم محکم به صندلی برخورد کرد!
راننده-مرتیکه نفهم!چه طرز رانندگیه؟!
برگشت سمتمون:
-اونو بپوشون!
 
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاهم:
    مردی که نگهم داشته بود پتو رو روم پیچید!دیگه تاریکی مطلق بود و صدای نفسای پشت سرهمم!حدس زدم که کسی غیر اونا اینجاست...بخاطر همین تقلا میکردم و سعی میکردم یه جوری بفهمونم که من اینجام!نمیدونم چی شد که از چنگ اون یارو دراومدم و از ماشین کشیده شدم بیرون...ترسیده بودم!خیلی ترسیده بودم!به حدی که جرات کشیدن پتو از رو سرمو نداشتم...صدای همون ماشین اومد که انگار داشت از محل دور میشد و صدای...صدای داد آریو که میگفت:
    -برین گم شین عوضیای حروم زاده!
    طولی نکشید که پتو از روم کشیده شد و آریو رو بالا سرم دیدم...افتاده بودم روی زمین...نشوندم...می لرزیدم...اشک هنوز از چشمام جاری بود...سرمو گرفت توی بغلش:
    -تموم شد چکاوک...همه چی تموم شد...
    با دستم بازوشو چنگ میزدم و هق میزدم...کاملا هنگ بودم...بلندم کرد و نشوندم توی ماشین...کمربندمو بست و گفت:
    -بخواب تا برسیم خونه...
    بدون حرفی فقط سعی کردم چشمامو ببندم و بخوابم...
    ****
    چشم که باز کردم روی تخت بودم...عین جت نشستم که در اتاق باز شدو آریو اومد داخل...تازه فهمیدم توی اتاق آریو و روی تختشم...
    آریو-بیدار شدی بالاخره...یه ساعته خوابی...
    گیج و منگ بودم...نگاهی به اطراف انداختم:
    -چرا من اینجام؟
    آریو-نمیتونستم با این سر و وضع ببرمت خونه...گفتم یه استراحت کنی...یه دوش بگیری میبرمت خونه...
    یهو یاد اتفاقی که نزدیک بود برام بیوفته افتادم...دستامو جلوی صورتم نگه داشتم که آریو نشست کنارم و دستامو برداشت:
    -حالت خوبه؟
    -نه..خوب نیستم...
    آریو-نباید سوار این ماشینای نامطمئن شی...
    سرمو تکون دادم که گفت:
    -پاشو یه دوش بگیر...
    حوله رو گذاشت کنارم:
    -این حوله...اونم حموم!
    و به دری اشاره کرد...حوله رو برداشتم و رفتم حموم...بعد نیم ساعت دوش گرفتن...همون لباسارو پوشیدم...اما موهام خیس بودو دورش حوله پیچیدم و اومدم بیرون...آریو روی تخت دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود...نشستم کنارش...
    -آریو..
    انگاری خواب بود!تکونش دادم:
    -آریو..پاشو!
    چشماشو که خمـار بود باز کرد:
    -باشه...الان پا میشم...
    دیگه میدونستم بیداره...نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم...چه جذاب!اوف...خدایا توبه...فکر کنم الان وقت خوبیه برای اینکه ازش سوالامو بپرسم...
    -آریو؟
    آریو-هوم؟
    -میگم...میشه بگی...دلیل این دور شدنات و غیب شدنای یهوییت چیه؟
    چشماشو باز کردو نگاهم کرد...چشمش به گردنبند توی گردنم افتاد...لبخندی زد:
    -میندازیش؟
    -طفره نرو!جوابمو بده!
    آریو-جواب چی؟
    -چرا اینجوری شدی!اون از اینکه میریو پیدات نمیشه...اون از اینکه یه شب میایو...
    حرفمو ادامه ندادم...برگشتم و نگاهش کردم که دیدم چشماش بسته اس!کلافه پوفی کشیدم:
    -آریــــو!میخوای بگی جز پیچوندن کار دیگه ای بلد نیستی؟!
    یهو دستمو گرفت و منو پرت کرد تو بغلش:
    -این کارم بلدم...
    خواستم بلند شم که نذاشت...نفسمو بیرون دادم:
    -آریو...
    با لحن شیرینی گفت جانم که به دلم نشست..این چه حسی بود؟!از خجالت مطمئنا سرخ شده بودم..نخواستم دیگه به این وضعیت ادامه بدم:
    -پاشو بریم خونه...
    بدون حرفی بلند شد و رفت سمت کتش...شالمو برداشتم و سریع با حوله تعویضش کردم...از اتاق زد بیرون...باهم از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم...توی طول راه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم...به سرکوچه که رسیدیم نگه داشت...
    -مرسی...نمیدونم اگه تو نبودی...
    حرفمو قطع کرد:
    -راجب به امشب با هیچ کی صحبت نکن...
    -یعنی چی؟!
    آریو-کاریو که میگم بکن...و اینکه باهام تماس نگیر...شب خوش!
    مات و مبهوت بهش نگاه میکردم...چرا یهو جنی شد؟!فقط تونستم بگم:
    -شب خوش..
    و از ماشین پیاده شم...ماشینو راه انداخت و با سرعت از دیدم خارج شد...به سمت خونه رفتم...خدایا...کمک کن بفهمم معنی کاراش یعنی چی!
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و یکم:
    ****
    آیلار-پس تا نیم ساعت دیگه اینجا باش...
    -باشه.خداحافظ...
    آیلار-قربونت خداحافظ..
    گوشیو قطع کردم و به ساعت خیره شدم...نزدیک عید بودو آیلار میخواست که باهم بریم خرید...به ارشیام زنگ زده بودو برام مرخصی گرفته بود!منم عجب کاری میکنم!بلند شدم و آماده شدم...آژانس خبر کردم...می ترسیدم دیگه سوار تاکسی بشم!به دفتر که رسیدم نمیدونم چرا قلبم شروع کرد به تند تند زدن...یعنی واسه آدم خاص اون تو بود؟!وارد آسانسور شدم و توی طبقه مورد نظر پیاده شدم..وارد دفتر شدم و آیلارو دیدم که پشت میز مشغول انجام کار با کامپیوتر بود...
    -سلام!تو هنوز کاراتو تموم نکردی؟!
    با حرص گفت:
    -همین الان جناب شایان بهم کاری دادن!!
    نشستم روی صندلی:
    -آریو هست؟
    آیلار-آره...اتفاقا یه خانوم سانتال پانتال شده هم مهمونشه!
    با تعجب گفتم:
    -مهمونش؟!
    آیلار-آره...مراجعه کننده نبود...گویا از آشناهاشه...
    خم شد سمتم:
    -لامصب چه کسایی رو هم تور میکنه!
    هُلش دادم:
    -برو گمـــشو!
    خندید و عقب کشید...همین لحظه صدای خنده زنونه از اتاق آریو اومد...بی اراده پست لبمو می جوییدم...بلند شدم و رفتم سمت در اتاق...خیلی آروم درو باز کردم و سرک کشیدم...آریو پشت میزش بودو و یه دختر که روی میز نشسته بود و پشت به من به سمت صورت آریو خم شد و بـ..وسـ..ـه ای روی گونش گذاشت که داغ شدم!هنگ کردم...برای یه لحظه صفحه مغزم سفید شد...آریو این چه کاریه که میکنی!از اینور با من خوبی...از اونور...حرصم گرفت از سادگیم...چرا نشناختمش!حتما به بهانه کمک به بابام بهم نزدیک شده و میخواد ازم سواستفاده کنه!بغضم گرفته بود و اون دوتام هرهر می خندیدن...صدای آیلارو کنار گوشم شنیدم:
    -به چی می نگری؟!
    و این باعث شد که جیغ بلندی بکشم و آریو متوجهم بشه!سریع عقب کشیدم و از دفتر زدم بیرون...به سمت آسانسور رفتم..از حرص اشک تو چشمام جمع شده بود...به زور خودمو نگه داشته بودم...وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه همکفو زدم...با یکی از دستام جلوی صورتمو گرفتم...نفسمو دادم بیرون که آسانسور وایساد...در باز شدو خواستم برم بیرون که آریو رو جلوی در دیدم...آب دهنمو قورت دادم و خواستم بیام بیرون که هُلم داد داخل آسانسور و خودشم اومد...روبروم وایساد و زل زد تو چشمام...عصبی بود...ولی برام مهم نبود...من عصبی تر بودم!نگاهمو از چشماش گرفتم که دستشو زیر چونم گذاشت و صورتمو به سمت خودش برگردوند...با صدای آهسته ای گفت:
    -زود قضاوت نکن...
    -نمیخوام چیزی بشنوم..
    بعد از چند لحظه مکث کنار کشید...بغضمو به زور قورت دادم و از آسانسور اومدم بیرون...برگشتم و نگاهش کردم که دکمه طبقه ای رو فشرد و نگاهشو ازم گرفت...چقدر راحت گذشت!پوزخندی زدم و تند از ساختمون زدم بیرون...تند از پیاده رو میرفتم که بوق ماشینی منو به خودم آورد...برگشتم و دیدم که کتایونه!نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش..شیشه رو آورد پایین:
    -چقد عجله تو کارته دختر!
    لبخند مصنوعی زدم:
    -سلام...
    کتایون-سلام...چه عصبی از دفتر آریو زدی بیرون!چیزی شده؟
    حرفی نزدم که گفت:
    -بیا بالا.
    خواستم مخالفت کنم که درو باز کردو با لبخند گفت:
    -بـــیا!
    نشستم که گفت:
    -خب...من سرپا گوشم...آریو چیزی بهت گفته؟یکم زبونش تلخه آخه..
    اگه حرف میزدم صدرصد لرزش صدام خبر از حالم میداد...حرفی نزدم که گفت:
    -چکاوک..
    برگشتم سمتش...به چشمام نگاه کردو گفت:
    -چرا چشات خیسه؟
    لبخند تلخی زدم:
    -چیزی نیست...فقط..یهو دلم به حال خودم سوخت...که...وسط گیر و گرفتاری بابام...استرس نجات بابام..حس کردم...که...یه مردو دوست دارم...
    اشکام ریخت روی گونم:
    -نمیدونم...یه بار رفتاراش جوریه که بهم علاقه داره...یه بار نه...من هیچ وقت توی رابـ ـطه عاشقانه ای نبودم که تجربه داشته باشم...میترسم...خیلی میترسم...دلم میخواد از یکی کمک بگیرم...دیگه نمیدونم از کجا باید کمک بخوام!
    کتایون دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
    -ببین...گوش کن...هیچ وقت...هیچ وقت!به هیچ چیزو هیچ کس تو زندگی تکیه نکن جز خودت!خب؟منتظر نباش کسی کنارت وایسه و دستتو بگیره!یه وقتایی تو زندگی لازمه آدم تنهایی راهشو پیدا کنه!تو که تازه وارد راه احساس و علاقه شدی...باید خودت راهتو انتخاب کنی...کسی نمیتونه کمکت کنه!کسی نمیتونه برات تصمیم بگیره!می فهمی چی میگم؟
    سرمو تکون دادم...بـ..وسـ..ـه ای روی سرم زد:
    -امیدوارم موفق بشی...من میدونستم یه رابـ ـطه ای بین تو و آریو به وجود میاد...رفتارای آریو با تو فرق داشت...
    -با بقیه دخترام حتما همین رفتارو میکنه!
    تکیه داد به صندلی:
    -والا من هیچ وقت نتونستم این پدرو پسرو بشناسم!
    همین لحظه تقه ای به در شیشه خورد...برگشتم و آیلارو دیدم...کتایون شیشه رو داد پایین...
    آیلار-یهو چتون شد شماها؟!
    چشمش خورد به کتایون:
    -عه...سلام خوبین؟
    کتایون-سلام مرسی عزیزم...تو خوبی؟
    آیلار-مرسی...
    برگشت سمتم:
    -با تواما!عین خر سرتو انداختی و رفتی!
    لبخندی زدم:
    -بیخیال...
    آیلار-بیا بریم...
    برگشتم سمت کتایون:
    -مرسی از حرفاتون...با اجازه..
    کتایون-مراقب خودت باش عزیزم...
    از ماشین پیاده شدم...دستی برام تکون داد که سرمو تکون دادمو لبخندی زدم...کتایون رفت...داشتیم میرفتیم سمت ماشین که آریو رو جلوی در ساختمون دیدم که با چشمای باریک شده و قیافه ای کنجکاو زل زده بود بهم...اومد سمتمون که به آیلار گفتم:
    -برو تو ماشین الان میام..
    آیلار خواست حرفی بزنه که گفتم:
    -برو..!
    سرشو تکون دادو رفت...آریو رسید بهم...نگاهش نمیکردم...
    آریو-چی میگفت بهت؟
    -لزومی نداره بدونی...
    بعد یه مکث گفت:
    -من باید بدونم!
    نگاهش کردم و گفتم:
    -اونوقت چرا؟!
    دندوناشو از حرص روی هم سایید و گفت:
    -چون متاسفانه یا خوشبختانه...من...تو و کتایون ناخواسته بهم وصل شدیم!کتایون یه مادر عادی مثله همه ی مادرا نیست که بخواد با دختر موکل من صحبت کنه!فکر کنم این دلیل میشه که بدونم چی بهت گفته!
    -بهتره بدونی چیزی نیست که به پرونده پدر من مربوط بشه!یه صحبت بین دوتا زن...چیز زیاد مهمی ام نیست!
    نگاهی به آیلار که با نگاه فضول بامزه اش بهمون زل زده بود انداختم:
    -من باید برم...
    و به سرعت رفتم سمت ماشین...به در ماشین که رسیدم آریو رفت داخل ساختمون..
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    اینم از پارتای امشب...سعی میکنم فرداشب پست بزارم...:aiwan_light_girl_wink:
    پارت پنجاه و دوم:

    ****
    جلوی در زندان پیاده شدم و به تابلوش که خیره شدم این بغض همیشگی که چند وقتیه همراهمه دوباره توی گلوم گیر کرد...قدمی جلو گذاشتم و درو زدم که سرباز دریچه ای رو باز کرد...داشت ازم سوال می پرسید که در باز شد و...مرد مرموز این چند روزم اومد بیرون...با چشمای درشت نگاهش میکردم...اون اینجا چیکار میکرد؟!بیرون اومد و خواست عینکشو بزنه که منو دید...بالاخره زبونم به کار افتاد:
    -تو اینجا چیکار میکنی؟
    آریو با لبخند مرموزی گفت:
    -لزومی نداره تو بدونی...
    و عینکشو زد و رفت به سمت ماشینش...با دهن باز نگاهش میکردم...از طرفی شده بود همون آریوی ملاقات اولمون!و از طرفی!بابام!سریع وارد شدم و بالاخره موفق شدم که به اتاق ملاقات برسم!طبق معمول بابا نشسته بود پشت میز...گونه بــ..وسـ...ید و نشستم روبروش:
    -خوبی بابایی؟
    بابا-خوبم بابا...
    نگاهی به اجزای صورتم انداخت:
    -چرا انقدر لاغر شدی..؟
    با صدای ضعیف و لرزونی گفتم:
    -خودتون چی؟
    دستمو گرفت:
    -گریه نکن باباجان...به لطف آقای آرمند...همه چی درست میشه!
    -اومده بود اینجا؟!
    بابا-باید خودتم خبر داشته باشی دنبال کارامه...پسر آقاییه..
    چشمامو تو حدقه چرخوندم:
    -چی گفت بهتون؟
    بابا-مخفیانه دنبال کارامه...چون قبلش وکیل مدافع اهورا بوده...
    -چیز دیگه ای نگفت؟
    بابا-فعلا ازش دور باش...
    -خودش اینو گفت؟
    بابا-طبق چیزایی که گفته و خودم صلاح دیدم...بهتره کنار بمونیو کارو بسپری دستش...
    نفسمو بیرون دادمو سرمو انداختم پایین...دستمو نوازش کرد:
    -از آریو شنیدم که توی یه کافه کار میکنی...
    -باید تا شما بیاین بیرون مخارج زندگیو دربیارم دیگه...
    بابا-مطمئن هست؟
    -فامیل آیلاره...
    همین موقع سرباز گفت وقت ملاقات تمومه...و من باز با هزار مشقت و سختی از بابا دل کندم و اومدم بیرون...
    ****
    کتایون-دختر من یه چندساعته دیگه...به جایی برنمیخوره...
    -آخه کتایون جون..
    کتایون-ساعت 8منتظرتم...آدرسم که بهت دادم...
    و در جا قطع کرد!نفسمو دادم بیرون...یه جشن به مناسبت چهارشنبه سوری!که بیشتر فامیل توش دعوتن!و آریو...پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم...6غروب!بلند شدم و به کوروش گفتم آماده شه و بعد رفتم دوش گرفتم...موهامو که خشک کردم رفتم سمت کمد لباسام...دلم میخواست واسه ی اولین بار یه جورایی به خودم برسم!شلوار لی لوله ای پوشیدم با یه مانتوی سفید که قسمت پایینش رده های مشکی داشت و با دوتا دکمه بسته میشد...روی قسمت کمرشم نقش دوتا سیمرغ بود...یه مانتوی شیک مجلسی بود و قدشم تا بالای زانوم...موهامو اتو کردم و آزاد اطرافم رها کردم و شال سفیدی روش گذاشتم...یکم کرم پودر زدم و مداد چشم و رژ گلبهی...از اتاق بیرون اومدم...اوه کفشام!از آخر کمد یه کفش مشکی پاشنه 10سانتی داشتم که فقط تو مهمونیا می پوشیدمش...خاک خورده بود...یکم پاکش کردم و پوشیدمش...از اتاق بیرون اومدم که کوروش آماده روی مبل نشسته بود...زنگ زدم به آژانس...تکیه دادم به اپن و منتظر شدم که آژانس بیاد...با صدای کوروش به خودم اومدم:
    -خیلی خوشگل شدی آبجی...
    سرمو بلند کردم و لبخندی زدم:
    -مرسی عزیزم...
    زنگ در خورد...باهم رفتیم پایین و نشستم تو ماشین...کوروش در حالی که با گوشیش ور میرفت گفت:
    -داداش آریو هم میاد؟
    از اومدن اسمش نفسم گرفت...سه روزی میشد که از جلوی زندان دیدنش می گذشت و هیچ خبری ازش نداشتم...
    -آره میاد...
    سرشو تکون داد:
    -پس خوش میگذره...
    با لبخند تلخی برگشتم سمت کوروشی که بیخیال سرش توی گوشیش بود..
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سلام به دوستای نگاه دانلودی...با اینکه امتحان داشتم ولی دوست داشتم بیام و براتون پست بزارم...امشب با7پست:
    پارت پنجاه و سوم:

    آهی کشیدم و دوباره به روبرو خیره شدم تا اینکه رسیدیم...جشن توی خونه ی اردلان بود!اینجور که کتایون میگه اردلان خیلی دوست داره جشنای فامیل توی خونه خودش برگزار شه...ولی صاحب جشن کتایونه!پیاده شدیم...زنگو زدم و وارد شدیم...برخلاف دفعه قبل که ماشینا توی کوچه بود اینبار ماشینا توی حیاط پارک بود...دنبال ماشین آریو گشتم اما پیداش نکردم...دوتا خدمتکار کاه هارو آماده میکردن که بعد آتیش زده بشه...تو همین فکرا بودم که با صدای کتایون که از پله ها میومد پایین برگشتم سمتش:
    -خـــوش اومدی چکاوک جان...
    -مرسی کتایون جون..زحمت دادیم...
    باهم روبوسی کردیم...عقب کشید و نگاهی به صورتم انداخت:
    -عین ماه شدی!البته بودی!الان ماه تر شدی!
    -خجالتم می دین...
    کتایون-چهارشنبه سوریت مبارک!
    -همچنین!
    رو کرد به کوروش که به ماشینا خیره شده بودو گفت:
    -چطوری مرد جوان؟
    کوروش هُل شده برگشت سمتمون:
    -س...س...سلام!خوبین؟!
    منو کتایون خنده امون گرفت و کتایون گفت:
    -خوش اومدی...
    بعدم اشاره کرد که بریم داخل...راهنماییم کرد به اتاقی...وارد که شدیم چندتا دختر هم سن خودم درحال لباس عوض کردن بودن...
    کتایون-دخترا...چکاوکو توی جمعتون وارد کنید...تقریبا هم سنید...
    دختری که عینک به چشم داشت و قیافه ای فوق بانمک جلو اومد:
    -چشم عمه!خیالون راحت..
    کتایون سر تکون داد و بیرون رفت...همون دختر دستمو گرفت و گفت:
    -من دلارامم...خوش اومدی...
    سه تا دختر توی اون جمع بودن به علاوه منو دلارام...اون چهارتام جلو اومدن...دختری با موهای بلوند و چشمای سبز که قیافش مهربون میخورد دستشو سمتم دراز کرد:
    -مرسده ام...خوشبختم...
    -همچنین...
    دختری که موهای فر مشکی درشت داشت و صورت سبزه گفت:
    -منم آزیتام...خوشگل جمع!
    دختری که چشمای عسلی و موهای عسلی رنگ داشت زد پس کله آزیتا:
    -باز یکیو دیدی تورو جو گرفت؟
    برگشت سمتم:
    -منم ملیحه ام...
    -خوشبختم...
    ملیحه-خوب دیگه متفرق شید به کاراتون برسید!
    دستمو گرفت و نشوند روی مبل:
    -همین لباساته؟
    -آره...
    ملیحه-پس منتظر بمون که ما کارمون تموم شه باهم بریم پایین...
    با لبخند سرمو تکون دادم...صدای آزیتا دراومد:
    -هوی ملیح!تو بازم برق لب منو برداشتی؟!
    ملیحه رفت سمتش:
    -چرا چرت و پرت میگی؟!مگه ندارم که بیام از مال تو وردارم؟!
    آزیتا که روی صندلی نشسته بود خودشوکشید سمت ملیحه:
    -پس کی بود توی مهمونی امیر در به در دنبال برق لب بود!من نبودم که لبات عین صحرا خشک شده بود بدبخت!
    ملیحه هُلش داد:
    -برو گمـــشو!اونموقع نداشتم!همین دیروز با مرسده رفتیم خریدیم...مگه نه مرسده؟
    مرسده در حالی که فر مژه میزد گفت:
    -آره..راست میگه!
    دلارام زد روی دست مرسده:
    -کشتی خودتو!مژه هات شکست!
    مرسده-یکم آبرو داری کنین جلو دوست جدیدمون!بدبخت هنگ کرده!
    همه برگشتن سمتم و آزیتا گفت:
    -عیبی نداره!الان دکمه پاورشو میزنم اوکی میشه!
    اومدم سمتم و لپامو کشید:
    -کجایی چکی جون؟!
    خندیدم:
    -همین جا...صحبتاتون جالب بود...داشتم فیض میبردم!
    آزیتا-نه بابا...اینم عین خودمون زبون داره!
    ملیحه چشمکی زد:
    -رو نمیکنه!
    دلارام بلند شد:
    -پاشین دیگه بریم!
    همه بلند شدیم و از اتاق بیرون اومدیم...دلارام و مرسده سمت چپ و راستم وایساده بودن و ملیحه و آزیتا جلومون بودن...از پله ها پایین میومدیم که دلارام با دستش به شونم زد:
    -اون پسره که روی مبل نشسته...اردلانه...داداشم...
    -میشناختمش...ولی میدونستم داداشته!
    آزیتا سرشو کمی عقب آورد که ماهم صداشو بشنویم:
    -این شایان خُله هم اومده بچه ها!
    ملیحه سر آزیتارو به جلو هُل داد:
    -یکم شخصیت داشته باش بچه!
    آزیتا-نکه شما داری!
    یهو گفت:
    -بــــع!داداش آریو رو!عجب تیپی زده لامصب!تو حلق خاطرخواهاش...
    یهو با نگاهای چپ چپ ملیحه و دلارام ساکت شد...مرسده خندید:
    -این دختره اینجوری هست!تعجب نکن!
    با خنده سرمو تکون دادم و برگشتم سمت آریو...پیش شایان و اردلان بود...کت و شلوار طوسی!فوق العاده بهش میومد!پایین پله ها که رسیدیم آزیتا برگشت سمتمون:
    -خب کجا تلپ شیم؟!
    دلارام-سمت پسرارو بیخیال شو حوصله کل کل باهاشونو ندارم!
    آزیتا-عع...چرا کیف میده!
    ملیحه-23سالته ولی هنوز اخلاقت عین نی نیاس!
    آزیتا-مگه نی نیا حرف میزنن؟!
    منو مرسده و دلارام خندیدیم که ملیحه گفت:
    -خب حالا!
    همین موقع اردلان اومد کنار آزیتا:
    -سلام به خانومای جوون جمع!
    برگشتم سمتم:
    -و چکاوک خانوم!
    لبخندی زدم:
    -سلام!
    آزیتا ویشگونی از بازوی اردلان گفت:
    -چرا و چکاوک خانوم؟!
    اردلان در حالی که بازوشو ماساژ میداد گفت:
    -چون عضو جدیده...چقدر دستت سنگینه!
    نگاهمو بُردم سمت آریو که دیدم داره نگاهم میکنه...در جا نگاهشو گرفت و برگشت سمت شایان...پوفی کشیدم و برگشتم سمت بچه ها...
    ملیحه-ناموسا خسته شدم!بشینیم!
    مرسده-همین وسط؟!
    دلارام-میخواین زیرانداز بیارم؟!
    اردلان-بیاین پیش ما...
    ملیحه-شما یعنی کیا؟
    اردلان-منو آریو و شایان و امیر و مهیار...
    آزیتا زد روی شونه اردلان:
    -اساسی پایتم داداش بریم!
    دلارام موی آزیتارو از پشت گرفت:
    -کجــــا؟!
    آزیتا-پیش آریو و شایان و امیر و مهیار!
    ملیحه-خوبه خوبه!لازم نکرده!
    مرسده-بابا چه جنگی دارین!بیاین بریم دیگه!
    و رفت سمت آریو اینا...آزیتا خندید:
    -کار درستو مرسده کرد!ازش یاد بگیرین!
    و رفت سمت مرسده...بالاخره رفتیم سمت آریو اینا...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و چهارم:
    همه باهم سلام کردن و این من بودم که یه گوشه وایساده بودم که شایان اومد طرفم:
    -چطوری زلزله؟
    لبخندی زدم:
    -خوبم...تو خوبی؟
    شایان-مرسی...آیلار نیومده؟
    -مگه قرار بود بیاد؟
    شایان-آره..دعوتش کرده بودم...
    شونه بالا انداختم:
    -به من که چیزی نگفت...
    همین موقع کتایون از جلوی در صدام زد:
    -چکاوک جان!دوستت اومده!
    و آیلار وارد خونه شد...اولش که عین ندیده ها خونه رو نگاه میکرد که رسید بهمون و یهو گفت:
    -عهههه سلاااااام!چطورین؟!
    با چشمای درشت شده گفتم:
    -آیلار؟!
    گونمو بوسید:
    -چطوری خوشگله؟تیپ زدیا!
    همین جوری با دهن باز نگاهش میکردم که گفت:
    -من لباسمو کجا عوض کنم؟
    -باهام بیا...
    باهم به همون اتاق رفتیم...آیلار داشت لباساشو عوض میکرد که گفتم:
    -انقدر رابطت با شایان خوب شده که دعوتت کرده؟
    آیلار-والا...دیروز کتایون خانوم اومده بود دفتر...کتایون خانوم در اصل دعوتم کرد...شایانم اصرار کرد..
    جلوی آینه داشت موهاشو درست میکرد...برگشت سمتم:
    -فکر کنم مخشو زدم!
    -دیوونه ای!
    خندیدیم و از اتاق زدیم بیرون...رفتیم سمت بچه ها..آیلار آهسته گفت:
    -اینا کی ان؟
    -فامیلای آریو...
    آیلار-چقدم خوشگلن...
    بهشون که رسیدیم گفتم:
    -اممم...اینم دوستم...
    یهو آیلار دستشو آورد جلو:
    -آیلارم...خوشبختم از آشنایی همگی!
    ملیحه و آزیتا و مرسده و دلارام باهاش دست دادن و خودشونو معرفی کردن...هراز چندگاهی نگاه منو آریو بهم میخورد که سریع نگاهامونو می گرفتیم...کتایون اعلام کرد که بریم پایین...وارد حیاط که شدیم آتیش روشن کرده بودنو از روش می پریدن...همه رفتن سمت آتیش...همونجا رو پله ها نشستم...کفشهای مردی کنار دستم دیدم که سرمو بلند کردمو آریو رو دیدم...به آتیشا نگاه میکرد...متوجه نگاهم که شد نگاهشو برگردوند سمتم...همین جور خیره هم بودیم که کوروش اومد سمتمون:
    -داداش آریو بیا!
    و دست آریو رو گرفت و بُرد...نفسمو دادم بیرون..یکیم مثله داداش ما مزاحم!بلند شدم و رفتم سمت دخترا..
    آزیتا-بیا بپر!
    با خنده گفتم:
    -ترجیح میدم نظاره گر باشم!
    ملیحه-چیکار داری بچه رو؟بزار راحت باشه!
    بعد از اینکه چندتا منور زدن و بالن هوا کردیم...وارد خونه شدیم...نشستیم روی مبل...همین لحظه در باز شدو حاج آقایی که وارد خونه شد...
    آزیتا-عمه حاج آقا دعوت کرده؟!
    ملیحه خندید:
    -دو دقیقه ساکت باش ببینیم ماجرا از چه قراره!
    کتایون با حاج آقا مشغول صحبت بود...بعد چند دقیقه رفت روی پله ها و گفت:
    -خانوما آقایون!یه لحظه سکوت!
    اون جمعیت 100خورده ای یهو ساکت شدن...
    کتایون-مرسی!خب...این چهارشنبه آخرسال بهونه ای شد واسه اینکه ما بازم یه بار دیگه دور هم باشیم و این شادی رو باهم قسمت کنیم!حالا...امشب قراره یه اتفاق خوب دیگم بیوفته...امشب قراره از یه دخترخانوم برای پسرم آریو خواستگاری کنم...
    چشمام درشت شد...خیلی ناگهانی از استرس دستام سرد شد...آریو قراره با کی ازدواج کنه؟!کدوم دختر؟!کدوم دختر توی این جمع؟!به همه دخترا نگاه کردم که شاید شوقو توی صورت یکیشون ببینم اما انقدر گیج بودم فقط فکر میکردم اون یه دختر کیه!کسی غیر من؟!سعی کردم آروم باشم...به آریو خیره شدم که خیلی ریلکس و با خونسردی کامل مادرشو نگاه میکرد...تو همین لحظه بود که کتایون گفت:
    -عضو جدیدی از فامیلمون...
    برگشتم سمتش که با لبخند برگشت سمتم:
    -چکاوک!
    خشک شدم..به معنای واقعی کلمه حتی نفس هم نمی کشیدم و صدای دستا بلند شد و از دو طرف صدای مبارکه و تبریک میومد!دخترا منو بلند کردن و پسرا آریو رو...و به زور به سمت پله ها هُلمون دادن...من سمت راست کتایون و آریو سمت چپ کتایون ایستادیم...
    کتایون-حتما شوکه شدی عزیزم...
    -خیلی...
    برگشت سمتم:
    -امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم...تو ناراضی ای؟
    برگشتم سمت آریو که گیج اطرافو نگاه میکرد...انگار اونم خبر نداشت که اون دختر منم...!کتایون دوباره گفت:
    -راضی ای؟
    -این تصمیم خیلی ناگهانیه...میشه بهم مهلت فکر کردن بدین؟
    کتایون-میخوام امشب کارو تموم کنم..زیاد وقت نداریا!
    و به سمت اتاقی اشاره کرد...رفتم داخل اتاق...نشستم روی تخت..نمیدونستم چی بگم...من...این حس خوبو...فقط با آریو تجربه کردم...من...حس میکنم...دوستش دارم...اگه الان بگم نه...ممکنه برای همیشه از دستش بدم...اینو نمیخوام...خدایا...این تصمیم یهویی چی بود گذاشتی سر راهم؟!چی بگم حالا؟!انقدر فکر کردم و فکر کردم که نفهمیدم چقدر گذشته!کتایون اومد تو اتاق:
    -داره یه ساعت میشه ها!
    با تعجب گفتم:
    -جدی؟!
    سرشو با حالت بامزه تکون داد:
    -پاشو بیا هرچی جوابته بگو...
    نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم..دوباره رفتیم سمت همون جایگاه...
    کتایون-خب بگو...
    سکوت کردم...نمیدونستم چی بگم!!
    کتایون-سکوت علامت رضاست؟
    از شرم سرمو پایین انداختم که دستمو توی دست آریو گذاشت و از پله ها رفت پایین...همه دوباره شروع کردن به دست زدن...دست زدنا که تموم شد نشوندنمون روی مبل و همون حاج آقا هم مبلی دورتر از ما نشست...کتایون اومد کنارم:
    -عزیزم اگه راضی باشی برای راحتی هردو...یه صیغه محرمیت خونده بشه...
    -ولی بابام نیست...
    کتایون-من از بابات اجازه گرفتم...اون راضیه...رضایت نامه کتبی رو میدم به حاج آقا...
    و رفت سمت حاج آقا...صیغه نامه خونده شد و من هنوز باورم نمیشد...یه انگشتر نشون دستم انداختن و من هنوز باورم نمیشد...کنار آریو نشسته بودو باورم نمیشد این مرد الان محرممه!آریو هم هراز گاهی به من نگاهی مینداخت و به بقیه و انگاری نمی تونست حرفی بزنه...
    کتایون-برید تو اتاق باهم حرف بزنین...راحت باشین!
    و چشمکی بهم زد و لبمو گزیدم...آریو دستمو گرفت و رفتیم طبقه بالا و وارد اتاقی شدیم...به محض اینکه درو بستم توی آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم...واسه یه لحظه به خودم لرزیدم...تاحالا تجربه اش نکرده بودم...آریو دم گوشم گفت:
    -باورم نمیشه الان مال منی...
    دستمو روی بازوش گذاشتم و فشردم:
    -منم همین طور...
    شالمو از روی سرم کشید و دستشو برد لای موهام:
    -مامان گفته بود که میخواد با بابات صحبت کنه...انقدر باهوش نبودم که بفهمم واسه چی!
    لبخندی زدم:
    -بهش گفتی مامان...
    آریو-دارم سعی میکنم...
    از هم جدا شدیم و نشستیم روی تخت...
    آریو-چکاوک...ما الان بهم محرمیم...ولی...شاید نتونم زیاد ببینمت...
    سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
    -شاید نباید اینو بهت میگفتم...اما...اهورا همه چیزو فهمیده...میدونه من باهات ارتباط داشتم...و ازم خواسته که کنار بکشم و منم اینطور جلوه دادم...پس نباید زیاد باهات ارتباط داشته باشم که رفتارام زیر ذره بین بره...باید خیلی با احتیاط جلو برم...حالا منو می فهمی؟
    -چرا اینارو زودتر بهم نگفتی؟
    آریو-بهتر بود ندونی...چون الان..دوری سخت تره...
    لبخند دلنشینی زد:
    -من ازت دور شدم که عشقم نسبت بهت کم شه...اما نمیدونستم این دوری...عشقو زیادتر میکنه!
    لبخندی زدم:
    -باهم از این راه میگذریم...
    رفتم جلوی پنجره و به بیرون خیره شدم که بچه های کوچیک هنوز توی حیاط بازی میکردن...یاد بابا افتادم و بغض افتاده تو گلوم لرز انداخت به صدام:
    -آریو...
    آریو اومد کنارم:
    -جان آریو؟
    -ای کاش بابا اینجا بود...
    -مطمئن باش واسه جشن عقدمون هست...مطمئن باش!
    تقه ای به در خورد و صدای آزیتا:
    -عروس و داماد!نمیخواین بیاین بیرون؟!
    آیلار-هزارتا سوال داریم ازتون!
    منو آریو خندیدیم و درو باز کردیم که...آزیتا و آیلار و ملیحه و دلارام و مرسده و شایان و اردلان جلوی در بودن..
    آریو-گوش وایساده بودین؟!
    ملیحه-من بهشون گفتم کار زشتیه هاااا!
    آزیتا-چرت نباف ملیح!
    برگشت سمتمون:
    -همین دو دقیقه پیش اومدیم واسه شام صداتون کنیم!
    -دسته جمعی؟!
    ملیحه تک سرفه ای کرد و در حالی که میرفت پایین گفت:
    -لو رفتین!
    همه خندیدیم و برای صرف شام رفتیم پایین...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و پنجم:
    ****
    آخرشب شده بودو بیشتر مهمونا رفته بودن...مونده بودیم منو آریو و ملیحه و آزیتا و کتایون و اردلان و مامان و بابای اردلان و کوروش!به اصراشون امشبو موندیم اینجا...منو آریو از مهمونا که خداحافظی کردیم اومدیم داخل خونه...کتایون اومد به سمتمون:
    -خیلی خسته شدین میدونم...میتونین برین طبقه بالا استراحت کنین...
    آریو-مرسی مامان...
    کتایون دست گذاشت روی بازوی آریو و لبخندی زد...از محبتی که بینشون ایجاد شده بود فوق العاده خوشحال بودم...با آریو داشتیم میرفتیم سمت پله ها که کوروش روی پله اول روبرمون وایساد و دست به سـ*ـینه رو به آریو گفت:
    -داداش خوب امشب آبجی مارو مال خودت کردیا...
    آریو خندید و دستشو دور شونم انداخت و گفت:
    -آره دیگه...آبجیت شد مال من...
    لپ کوروش کشیدم:
    -قربون داداش غیرتیم!
    کوروش لبخندی زد و گفت:
    -شب خوش...برین استراحت کنین...
    همین پا روی پله اول که گذاشتیم صدای آزیتا باعث شد برگردیم سمتش که با شیطنت خاصی میگفت:
    -جای مارو هم خالی کنین!
    از خجالت سرخ شدم و ملیحه زد تو سر آزیتا و گفت:
    -یکم حجب و حیا خوبه به خدا!
    خندیدیم و شب بخیر گفتیم...با آریو وارد اتاق شدیم...از دیدن تخت دونفره روبروم قلبم به تپش افتاد...آریو ریلکس رفت سمت چوب لباس و کتشو آویزون کردو دراز کشید روی تخت...و من هنوز خیره به تخت روبروم بودم که با صدای آریو به خودم اومدم:
    -نمیای؟
    خب...چکی جون...باید عادت کنی دونفری بخوابی!خنده ام گرفت و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم...زیرش یهتی شرت مشکی پوشیده بودم و این واسه اولین بار جلوی آریو معذبم میکرد...با تموم خجالتی که داشتم مانتو رو کنار گذاشتم و موهامو باز کردم...آریو با دیدن موهام لبخندی زد و گفت:
    -خیلی قشنگن...
    لبخندی زدم و دراز کشیدم کنارش...روی پهلو خوابید و زل زد بهم...طاق باز خوابیده بودم...برگشتم سمتش:
    -چیه...چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
    آریو-خیلی خجالتی ای...
    خندیدو ادامه داد:
    -البته طبیعیه...
    -خوب تجربه داریا...
    آریو-قسم میخورم اولین دختری هستی که کنارش دراز کشیدم...
    -پس اون مارال کی بود؟ساعت11صبح خونت بود؟میخوای بگی شب قبلش پیشت نبود؟
    خندید و گفت:
    -اون سادیسم داشت!رفته بود از کلید خونه ام یکی واسه خودش زده بود..هر موقع دلش میخواست میومد خونم..اون روزم ساعت9اومده بود به قول خودش منو بیدار کنه!
    -آریو...
    آریو-جان دلم؟
    -قول میدی از این به بعد فقط من تو قلبت باشم؟
    برگشت سمتم:
    -قول میدم...تو قلب منو تصرف کردی!
    خندیدم:
    -دیوونه...
    دستشو باز کرد:
    -حالا این خانوم خوش خنده میاد بغـ*ـل آقای دیوونه؟
    خندیدم و رفتم توی بغلش...دم گوشم گفت:
    -خیلی دوستت دارم چکاوک...خیلی...
    لبخندی روی لبم نشست..چیزی نگفتم و چشمامو بستم..
    ****
    چشم که باز کردم روی یه تخت دونفره بودم!چشمام یهو درشت شد...نشستم...کسی جز من تو اتاق نبود...خدایا من کجام؟!به ساعت که 10صبح رو نشون میداد نگاه کردم...یهو یادم اومد!اوووف...دیشب...محرمیت منو آریو!چقدر تو فراموش کاری چکاوک!بلند شدم و مانتومو پوشیدم...شالمو رو سرم گذاشتم..توی سرویس بهداشتی آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون...داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای جیغ و جیغ دوتا دخترو شنیدم و به پایین پله ها که رسیدم متوجه شدم این دوتا وروجک ملیحه و آزیتا بودن...نزدیک شدم و سلام بلندی گفتم که همه جوابمو دادن...آریو اشاره کرد بشینم کنارش...
    آریو-خوب خوابیدی؟
    -اوهوم...
    بعداز خوردن صبحونه همه آماده رفتن شدیم که کتایون اومد سمتم...
    -چکاوک جان..میگم...بیا بریم خونه ما...
    -چی؟!
    کتایون-ماجرای اهورا رو آریو برام گفته...بیا پیش من...با داداشت...منم تنها نیستم...آریو هم خواست ببینتت میاد خونه من اهورا هم شک نمیکنه...امنیتتون هم تا پایان این ماجرا اونجا بیشتره...
    نمیدونستم چی بگم که آریو اومد کنارم:
    -چی شده؟
    کتایون-درباره موضوعی که باهات حرف زدم صحبت میکنیم...که بیان خونه من...
    آریو-میری چکاوک؟
    -نمیدونم...کار کافه رو چی کنم؟
    آریو اخم کردو گفت:
    -نیاز نیست دیگه بری...اونجا انقدر بهت میرسن که نیاز به پول خودت نباشه...
    -مزاحم کتایون خانوم...
    کتایون حرفمو قطع کرد:
    -اولا...بهم بگو مامان...دوما...تو عروسمی...مزاحم کجا بود؟!
    لبخندی زدم:
    -لطف دارین...
    کتایون-پس میاین خونه ما...
    سرمو تکون دادم که کتایون رو به کوروش گفت:
    -کوروش جان...پاشو بریم...
    کوروش اومد سمتمون:
    -کجا؟
    کتایون-خونه آقا شجاع!گفته بودم بهت که...خونه من!
    کوروش-عه...چکاوک قبول کرد؟
    -انگاری همه از این موضوع خبر داشتن الا من!
    کتایون خندید و گفت:
    -بیخیال...بریم!
    خداحافظی کردیم و رفتیم تو حیاط...کتایون یا بهتره بگم مامان و کوروش نشستن تو ماشین مامان کتایون...منو آریو روبروی هم وایساده بودیم و نمیدونم...
    -سر میزنی بهم دیگه؟نری تا دو سه هفته دیگه...
    آریو-مگه میشه سر نزنم؟خودم دلتنگت میشم...
    لبخندی زدم که خم شد و ب*وسه ای روی گونه ام گذاشت:
    -برو عزیزم..
    -خداحافظ...
    همین طور که عقب عقب میرفت گفت:
    -خداحافظ...
    رفتم سمت ماشین و نشستم...شیشه ها دودی بود و خب اگه کسی هم جلوی خونه بپا بود از طرف اهورا نمی فهمید کی تو ماشینه...به خونه کتایون رسیدیم و وارد شدیم...انگاری این خونواده به خونه های دوبلکس علاقه دارن!!!
    کتایون-اتاق تو و کوروش طبقه بالاست...آماده آماده!
    رفتیم طبقه بالا...وارد اتاقم شدم...!میشه گفت تا حالا اتاق به این خوشگلی نداشتم!دکوراسیون کل اتاق سفید مشکی بود با یه تخت دونفره مشکی و سفید و میز آرایش سفید...همونجا برگشتم سمت مامان:
    -دستتون درد نکنه...ولی...من لباسامو نیاوردم...
    مامان کتایون-به کوروش میگم همه رو بیاره...
    کوروش که توی اتاق خودش بود گفت:
    -آره میرم...
    و اومد و توی چارچوب در وایساد... مامان کتایون سوییچو پرت کرد سمتش:
    -رانندگی بلدی که؟
    کوروش سر تکون داد که مامان کتایون گفت:
    -پس منتظریم!
    کوروش سر تکون داد و رفت پایین...
    مامان کتایون-برو یکم از اتاقت دیدن کن...منم برم ناهارو آماده کنم.
    -منم میام کمک...
    مامان کتایون-نیازی نیست تازه عروس خانوم!
    و گونمو کشید و رفت پایین...لبخندی زدم و وارد اتاقم شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و ششم:
    ****
    طبق معمول این چهار روز سرم توی کتاب رمان بود..کلافه شدم و کتابو پرت کردم کنار دستم...نشستم رو تخت...زندگی اینجا خیلی خوب و راحت بود...حتی میخواستم بیرون برم مامان کتی واسه اینکه امنیتم بیشتر باشه با ماشینش از در خارج میشدیم و سر خیابون پیاده ام میکرد...ولی...یه چیز که بیشتر کلافم میکرد...ندیدن آریو بود...4روز شده بودو نیومده بود که سری بزنه!بلند شدم و رفتم سمت پنجره...تکیه داده به دیوار و به آسمون پرستاره شب خیره شدم که در حیاط اتوماتیک وار باز شدو مازاراتی مشکی رنگ آریو وارد حیاط شد...قلبم به تپش افتاد و نیشم باز شد!تند از اتاق زدم بیرون...از پله ها پایین اومدم...مامان کتی که روی مبل نشیمن نشسته بود گفت:
    -چکاوک...آریو...
    سریع گفتم:
    -میدونم میدونم!
    وارد حیاط شدم...آریو از ماشین پیاده شد و داشت در ماشینو می بست که با دیدن من لبخند به لبش اومد...با حرص دست به کمر زده بودمو نگاهش میکردم...اومدم سمتم و روبروم وایساد...چند پله پایین تر ازم وایساده بودو بخاطر همین من ازش بلند تر شده بودم!
    آریو-علیک سلام...!
    -سلام!
    آریو-خانوم من چرا حرصیه؟!
    -4روزه نیومدیا!
    خندید و منو از رو زمین بلند کرد:
    -هم سرم شلوغ بود...هم اینکه خواستم طبیعی جلوه کنه زود به زود نیام!
    -خیـــله خب!منو بزار زمین!
    وارد خونه شد:
    -نمیزارم...
    -وا...آریو زشته!بزارم زمین...
    سرشو به علامت نه بالا داد...با خنده ی مامان کتی برگشتم سمتش...
    -چرا میخندی مامان؟!به این پسرت بگو منو بزاره زمین!
    مامان کتی رفت سمت آشپزخونه:
    -شوهر خودته...خودت بهش بگو!
    با حرص برگشتم سمت آریو:
    -مامانتم عین خودته!
    بعدم با صدای بلند خطاب به مامان کتی گفتم:
    -دستتون درد نکنه از حمایت از عروستون!خیلی خشنود شدم!
    تو همین لحظه مامان کتی از آشپزخونه اومد بیرون و سریع منو از بغـ*ـل آریو درآورد...
    آریو-عه مامان چیکار میکنی؟!
    مامان کتی-عروسم داشت ناخشنود می گشت!
    آریو عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردو گفت:
    -من میرم لباسامو عوض کنم...
    مامان کتی-برو...ماهم میریم میز شامو بچینیم...
    بعد از خوردن شام منو آریو رفتیم تو حیاط و لب استخر نشستیم...
    -ماجرای بابا به کجا کشید؟
    آریو-از ویدا آتو گرفتم...قط باید نقطه ضعفشو پیدا کنم...
    -چه آتویی؟
    آریو-چندتا عکس کنار من تو کافه...به نظرم خوب باشه...
    -باهاش رفتی کافه؟!
    خندید:
    -فقط واسه گرفتن آتو!
    سرمو تکون دادم:
    -کی میشه این ماجرا ختم به خیر بشه...
    با صدا کردن کوروش که میگفت بیایم میوه بخوریم رفتیم داخل خونه...موقع خواب رفتیم تو اتاق...کنار هم دراز کشیده بودیم و هر کدوم توی فکر بودیم...برگشتم سمت آریو که به سقف زل زده بود...دستاش روی شکمش قفل به هم بود...یکی از دستاشو باز کردم و رفتم توی بغلش...
    -به چی فکر میکنی؟
    آریو-به آینده مون..که تا آخر باهم هستیم یا...
    سرمو بلند کردم:
    -من نمیخوام ازت جدا بشم!
    آریو-خب منم نمیخوام عزیزم...
    بغ کرده دوباره سرمو گذاشتم روی سینش...
    آریو-باید خیلی مراقب باشیم تا پایان این ماجرا...مواظب همه رفتارات باش...باشه چکاوک؟
    جوابشو ندادم که دوباره صدام زد:
    -چکاوک؟
    سرمو بلند کرد:
    -چرا بغ کردی تو؟
    با اخم گفتم:
    -آخرین بارت باشه حرف از جدایی میزنیا...من تازه پیدات کردم!
    آریو تک خنده ای کرد:
    -خیله خب خانوم!
    -حالام واسه اینکه باهات آشتی کنم بپر برو یه لیوان شیر گــــرم واسم بیار!
    آریو-زیادیت نشه؟!
    با چشمای درشت گفتم:
    -آریو؟!
    خندید:
    -باشه!
    بلند شد و از اتاق رفت بیرون...بعد ده دقیقه اومد...لیوانو گذاشت روی میز کنار دستم:
    -به عنوان یه دختر خیلی پرویی!
    -قربون دستت...برقم خاموش کن!
    چپ چپ نگاهم کردو رفت سمت کلید برق...نشستم و داشتم شیرمو میخوردم که دراز کشید روی تخت:
    -اینقدر پررو بودی نمیدونستم؟!
    -چیه؟پشیمونی؟
    لیوان شیرو که تموم کردم گذاشتمش روی میز عسلی...آریو خندید:
    -آره...!تازه دارم پی به شخصیت درونیت میبرم!
    -پس پاشو بریم لغوش کنیم...
    داشتم بلند میشدم که دستمو گرفت و پرت شدم تو بغلش:
    -تا خودم نخوام همچین کاری نمیکنی!
    -یادم باشه تو شرایط عقد بگم حق طلاق با من باشه!
    خندید:
    -خیلی بیخود!
    ****
    با صدای آریو چشم باز کردم:
    -پاشو دیگه...نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه...
    -بیخیال توروخدا...بزار بخوابم...
    آریو-یادمه به پهلوهات حساس بودی!
    تا اسم پهلوهام اومد عین جت نشستم رو تخت:
    -خیلی بیشعوری!
    آریو-چوب کاری می فرمایین...بیا پایین..زود!
    و از اتاق رفت بیرون...پوفی کشیدم...از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه...موهامو یه شونه کشیدم و اومدم پایین...خواستم برم سمت میز که سفره هفت سین روش چیده شده بود که مامان کتی از آشپزخونه صدام کرد:
    -چکاوک جان...بیا یه چای بخور...
    آریو که پشت میز هفت سین نشسته بود گفت:
    -مامان ول کن 20دقیقه مونده فقط!
    مامان کتی-عه..20دقیقه ام کلیه!بیا چکاوک جان...
    زبونی برای آریو درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه...بعد ازخوردن صبحونه نشستم پشت میز هفت سین که همون میز ناهارخوری توی سالن بود..چشمام هنوز خواب داشت...سرمو روی میز گذاشتم...آریو مشغول صحبت با کوروش بود...راستی چی شد که حس کردم دوسش دارم؟همه چی اینقدر یهویی شد...خب...از یه جایی به بعد حس خاصی بهش داشتم ولی نمیدونستم این علاقست...حالام...روز به روز داره علاقم نسبت بهش بیشتر میشه..چه حس عجیبیه!تلویزیون داشت دعای مخصوص تحویل سالو میخوند و زیرلب تکرارش میکردم...خدایا...این ماجرا ختم بخیر شه و همه کنارهم بدون استرس و اضطراب باشیم...سرمو بلند کردم و با دستام صورتمو گرفتم که سال جدید اعلام شد...لبخندی روی لبم اومد و همه مون مشغول تبریک و روبوسی شدیم...مامان کتی به هممون عیدی داد...آریو هم به هممون...خنده ام گرفته بود!نشسته بودیمو صحبت میکردیم که زنگ در به صدا دراومد..
    مامان کتی-داداشم اینا اومدن..
    بلند شدم که آریو گفت:
    -کجا؟
    -برم یه لباس مناسب بپوشم..
    لبخندی زد که تند رفتم بالا...لباسامو عوض کردم..یکمم کرم زدم از این بی روحی دربیام...اومدم پایین...اردلان و دلارام و مرسده و آزیتا و ملیحه با آریو و شایان یه گوشه نشیمن نشسته بودن و گرم صحبت بودن...اول رفتم سمت بزرگترا و عیدو تبریک گرفتم و بعد رفتم سمت جوونا..عیدو به همدیگه تبریک گفتیم و نشستم کنار ملیحه:
    -چطورین شما دوتا وروجکا؟
    دلارام-اوووف نگو که این دوتا تا ما رسیدیم اینجا دقمون دادن...
    آزیتا-برو بابا...می خندیم بده؟
    ملیحه-والا بخدا...حالا میخوایم شمارو بخندونیم شدیم آدم بد؟؟؟
    -چی شده مگه؟
    مرسده-با ماشینایی که سرنشین پسر داشتن کل مینداختن!
    دلارام-یه جا نزدیک بود پسره از تو ماشینش دستشو بیاره یقه آزیتارو بگیره!
    خندیدیم که آزیتا گفت:
    -بابا اون خیلی منم منم میکرد...گفتم یه دور مسابقه باهاش بده نکردی اینکارو!
    دلارام-حوصله کل کل با پسرارو ندارم!
    خندیدیم و یهو دیدم آریو نیست...بلند شدم که دیدم نشسته رو پله ها...رفتم سمتش و نشستم کنارش..
    -چرا اینجا نشستی؟
    آریو-همین جوری...دلم میخواست از دور این جمعو ببینم...
    برگشت سمتم:
    -و فقط تو به چشمم میومدی...
    لبخندی زدم:
    -حرفات شیرینه...
    لبخندی زد و با ساعت مچیش بازی میکرد...یه چیزی اذیتم میکرد باید می پرسیدم...
    -آریو...
    آریو-جانم؟
    -میشه...بگی...اون دختر که اون روز توی دفترت بود...که..
    برگشت سمتم که نتونستم حرفمو ادامه بدم...
    ریلکس گفت:
    -چطور؟
    -چطور داره؟؟خب..زیادی باهاش راحت بودی..منم زنتم..میخوام بدونم کی بود...
    آریو-ویدا...
    با حرص رومو برگردوندم:
    -حالم بهم میخوره وقتی اسمش میاد!
    دستشو گذاشت روی شونم:
    -میخوای روز اول سال برامون تلخ بشه؟؟؟فراموشش کن..
    -خیلی باهاش راحت بودی!
    آریو با اعتراض گفت:
    -چکاوک!
    برگشتم سمتش:
    -خیله خب...میزاریمش پای این که اونموقع باهام نسبتی نداشتی...اما..الانم بخاطر منم شده یکم رعایت کن...میدونم واسه بابام داری تلاش میکنی...
    حرفمو قطع کرد:
    -باشه!حالا دیگه بیخیال..خب؟؟
    -باشه..
    لبخندی زد و دستمو گرفت...بلندم کردو باهم رفتیم سمت جوونا..
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و هفتم:
    *****
    مامان کتی-دست اندازو مراقب باش!
    -وای وای...
    محکم از رو دست انداز رد شدیم و چنان تکونی خوردیم که دل و رودمون بهم پیچید!
    کوروش که پشت نشسته بود گفت:
    -دست انداز به این بزرگی رو نمی بینی؟؟
    -عععهه...خب هولم نکن!
    مامان کتی-اصن استرس نداشته باش...چهار روزه داریم تمرین میکنیم...اینم یاد میگیری...
    خودمو چسبونده بودم به فرمون که مامان کتی هلم داد به عقب:
    -فرمونو قورت دادی!
    خندیدم:
    -حس میکنم هرلحظه میرم تو دیوار...
    مامان کتی-دلم کیک شکلاتی و قهوه اسپرسو میخواد...
    -وای مامان حرف از قهوه نزن که دل و روده ام بهم میپیچه...
    مامان کتی-وا چطور؟خوشت نمیاد؟
    -نه اصلا!
    مامان کتی-نخورده میگی؟
    -اتفاقا یه بار با آریو کافه رفتیم خوردم...گلاب به روتون محتویات معده ام باهم دعوا گرفتن!
    خندید:
    -به به کافه رفتین باهم!
    خندیدم:
    -من درباره قهوه صحبت میکنم شما کافه رفتن منو آریو رو گرفتین؟؟
    کوروش-تو کی با داداش کافه رفتی؟
    -تو یکی هیس!
    کوروش-بی ادب!
    و تکیه داد به صندلی..همین جور که سعی میکردم ماشینو کنترل کنم و تموم نگاهم به جلو بود خطاب به مامان کتی گفتم:
    -میگم...همین ور یه کافه هست..قبلا اونجا کار میکردم...بریم اونجا؟
    مامان کتی-فکر خوبیه...بریم..
    با راهنمایی کوروش و مامان به همون سمت رفتم...مامان وقتی فهمید رانندگی بلد نیستم اصرار شدید کرد که بهم یاد بده و بعدش برم گواهینامه بگیرم...برای شروعم که ممکنه به در و دیوار بزنم یه پراید خرید و کم کم دارم یاد میگیرم...جلوی کافه داشتم پارک میکردم..
    مامان کتی-یکم برو عقب تر..
    اون یکم شد خیلی که محکم خوردم به سپر ماشین عقبی!
    -اوه...یاخدا!
    هرسه پیاده شدیم...یه ماشین مدل بالای..اولالا...
    مامان کتی-بیخیال بیا بریم تو!صاحبش که پیدا نیست...
    -عه...مامان!
    کوروش با خنده گفت:
    -راست میگه..جیم بزن!
    و هردو رفتن داخل کافه..یه مازاراتی مشکی..مشکی؟؟نگاه به پلاک انداختم...چشمام درشت شد...ماشین آریو بود!یعنی تو کافه اس؟؟؟عین جت رفتم داخل کافه...اولین نفر مامان کتی و کوروشو دیدم که پشت یه میز چهارنفره نشسته بودن..چشمم چرخید و دیدمش!پشت میز با...با ویدا!نفسمو با حرص بیرون دادم...آریو پشت به من نشسته بودو ویدا رو به من!آروم آروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت کوروش اینا...
    -ماشین واسه آریو بود..
    مامان کتی-دیدیش؟
    کوروش-واسه چی با یه دختر نشسته؟؟؟کتایون خانوم نذاشت برم یقشو بگیرما!
    -بیخیال کوروش.. اینا واسه نجات باباست!
    کوروش نفس عمیقی کشید و حرفی نزد..مامان کتی دستی روی گونم کشید:
    -چکاوک عزیزم...
    لبخندی زدم...رفتم سمت اتاق ارشیا...تقه ای به در زدم..با بفرماییدش وارد شدم...
    -سلام...سال نو مبارک!
    ارشیا-به به...سلام...چطوری؟سال نو توهم مبارک...بس معرفت شدیا..رفتی حاجی حاجی مکه؟
    -شرمندتم...دیگه نمیتونستم بیام...
    ارشیا-خوب شد آیلار زود بهم خبر داد تونستم یه نفر جدیدو استخدام کنم..
    لبخندی زدم که گفت:
    -خوشحال شدم دیدمت...
    باهام از اتاق بیرون اومد:
    -خب خب...با کیا اومدی؟
    -داداشم و یکی از آشناها...
    ارشیا-چیزی سفارش دادین؟
    -نه الان میخوام سفارش بدم...
    گوشیش زنگ خورد:
    -من برم...معذرت...
    سرمو تکون دادم و رفتم سمت میزمون و نشستم..همه چشمم به آریو بود..اینکه با ویدا میگفت می خندید حرص داشت...هنوز مارو ندیده بود..گارسون اومدو سفارشارو گرفت...
    مامان کتی-میخوای بریم؟
    -نه...
    پلاک ماشین آریو رو روی دستمال کاغذی نوشتم...بلند شدم و رفتم سمت میزشون...پشت سر آریو وایسادم:
    -ببخشید جناب..
    ویدا با کنجکاوی نگاهم میکرد...آریو که برگشت سمتم اول تعجب کرد اما بعد خونسردیشو به دست آورد:
    -بله؟
    -ماشین مازاراتی مشکی...به این پلاک واسه شماست؟
    و دستمالو بهش نشون دادم:
    -پرس و جو کردم گفتن صاحبش شمایین...
    آریو-بله همین طوره...چطور؟
    -معذرت میخوام ولی ماشینم به سپر جلوی ماشینتون خورد...
    ابروهای آریو رفت بالا...بلند شدو از کافه زد بیرون...دنبالش رفتم..به ماشینش که رسیدیم گفت:
    -تو عادت داری سر ماشینم بالا بیاری؟
    -خب شد دیگه...
    آریو-حالا یکی غیرمن بود به این راحتیا نمی گذشت ازت...
    -خوش میگذره اونجا؟
    و با سرم به کافه اشاره کردم...اومد حرفی بزنه که گفتم:
    -باور کن دست خودم نیست...
    روبروم وایساد و دستامو گرفت:
    -گل من...یکم صبر داشته باش...تموم میشه...
    تو همین لحظه صدای ویدا از پشت سرم باعث شد آریو سریع دستامو ول کنه:
    -آریو جان...من باید برم...منو میرسونی؟
    زیرلب گفتم:
    -آریو جان و درد بی درمون!
    آریو به حرفم لبخندی زد و رو به ویدا گفت:
    -آره میرسونم..بشین...
    ویدا نگاهی به جلوی ماشین انداخت:
    -رانندگی بلد نیستن مجبورن پشت فرمون بشینن؟؟؟
    سرمو بالا آوردم و با حرص یه نگاه به ویدا بعد به آریو انداختم...که آریو ابروهاشو بالا داد که حرفی نزنم...نفسمو دادم بیرون...
    آریو-مهم نیست...زیاد آسیب ندیده..پیش میاد!
    و نشست توی ماشین...پشت بندش ویدا داشت می نشست که نگاه تندی بهش انداختم و رفتم داخل کافه..
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پنجاه و هشتم:
    ****
    -حالا جدی من باید سوار شم؟
    آریو-آره...مگه چشه؟
    -میترسم...یه بار با بابا سوار شدم سرم گیج میرفت...میوفتم تو دریا یهو!
    مامان کتی-گاز بگیر زبونتو دختر...مگه تنهایی؟!
    آزتا-فوقشم میوفتی تو آب...یکم دهنت آب میره معده ات شست و شو میشه!
    ملیحه-شایدم یه سلامی به کوسه ها کردی!
    مرسده زد پس کله هردوشون:
    -عه...نترسونینش مریضا!
    چشمام درشت شده بود...آریو دست انداخت دور شونم:
    -خودم کنارشم نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره!
    آزیتا و ملیحه گفتن هوووو...آزیتا خندیدو گفت:
    -چه شوهر جنتلمنی!منم دلم خواست...
    دلارام-بیا داداشمو واست بگیرم!
    همین جور به سمت ساحل میرفتیم و اینا صحبت میکردن و ما می خندیدیم...یهو اردلان گفت:
    -خدایا توبه!من غلط بکنم آزیتارو بگیرم!
    آزیتا ایشی گفت:
    -خیلیم دلت بخواد!به این خانومی...از هرانگشتم یه هنر میباره!
    اردلان-خب ببینم...بلدی جورابا و لباسامو بشوری؟!
    آزیتا-وا...اونا که کار ماشین لباس شوییه!
    اردلان-د ن د...مامان میدونه من عادت دارم با دست میشورمشون!
    آریو خندید:
    -جدی اینکارو میکنی اردی؟!
    اردلان چشمکی زدو آهسته گفت:
    -فورمالیته اس!
    و بعد رو به آزیتا گفت:
    -خب...نگفتی آزی خانوم؟
    آزیتا رو به خاله اش که میشد مامان اردلان گفت:
    -خاله جدی اینکارو میکنه؟!
    خاله مژگان برگشت سمتمون:
    -والا...از اونجایی که من میدونم آقا دست به سیاه سفید نمیزنه...!حتی آبمیوه آوردنش دست زری خانوم خدمتکارمونه!
    آزیتا خندید و دست زد:
    -آ قربون خاله ام برم!از قدیم گفتن حرف راستو از خاله بشنو!
    -اون بچه اس!
    آزیتا-خب حالا!خلاصه اینکه دستت رو شد اردی خان...!
    اردلان-مامان دستت درد نکنه...اون یه ذره اُبهتمونم جلو این جغله آوردی پایین!
    مامان کتی-بسه دیگه انقدر فک نزنین!برین سوار شین...
    با آریو رفتیم سمت قایقی...نشستیم داخلش...از این قایق پارویی ها بود...
    -فقط منو توایم؟
    آریو سر تکون داد و حرکت کرد...واسه ی سیزده بدر از سه روز پیش اومده بودیم شمال...حالام بنا به خواسته بقیه اومدیم قایق سواری!با صدای آریو از فکر بیرون اومدم:
    -دلم میخواد عروسیمون تو کشتی باشه...روی دریا...
    سعی میکردم به دریا نگاه نکنم:
    -دیوونه شدی؟
    آریو-چرا؟
    -از یه طرف...پولش!از یه طرف...من همین جوریش از دریا میترسم...یهو دیدی شکست!
    آریو-مگه تایتانیکه؟!برای چندساعت ساکن روی دریاییم...همین!
    -تایتانیک و غیرتایتانیک نداره!من دوست ندارم خوراک کوسه ها شم!
    آریو خندید:
    -شایدم عین جک و رز وصالمون عاشقانه باشه!
    برگشتم سمتش:
    -خیلی بیخود!من نمیخوام یخ بزنم!
    عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد:
    -چکاوک...اون جک بود که یخ زد!
    اومدم ماسمالیش کنم:
    -حالا هرچی!نمیخوام تو یخ بزنی!
    لبخندی به لبش اومد که گفتم:
    -نگاه...چه خوشش اومد!
    خندید که گوشیش زنگ خورد...از جیبش درآورد...
    -کیه؟
    حرفی نزد که با احتیاط بلند شدم و رفتم و کنارش نشستم...چشمم به اسم ویدا که خورد تموم تنم آتیش گرفت و با حرص به آریو نگاه کردم...دکمه اتصالو زد و مشغول صحبت شد...نفسمو دادم بیرون...مثلا جواب نمیداد چی میشد؟!تماس که تموم شد گفتم:
    -این خانوم نمیخواد سیزده بدرم دست از سرمون ورداره؟!
    آریو-یعنی چی چکاوک؟
    -جواب نمیدادی چی میشد؟!خانوم ناراحت میشد؟!خب بشه به درک!
    آریو-اینا ارزش نداره که خودتو ناراحت کنی...
    -ولی دارم میشم!اعصابم قاطی میشه وقتی هی زنگ میزنه و توهم ردش نمیکنی!
    آریو عصبی روشو به روبرو برگردوند...یهو داد زد:
    -صدبار بهت گفتم اینا فقط واسه نجات باباته!چرا نمی فهمی؟!
    از دادی که زده بود صورتمو عقب کشیده بودمو چشمام درشت شده بود...انتظار نداشتم اینجوری از کوره در بره!بغض به گلوم چنگ زد...نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم...قدمی جلو گذاشتم و چشمم به دریا خورد که خروشان بود...انگار داشت طوفانی میشد و موج ها با قدرت به بدنه قایق میخوردن و تکونش میدادن...سرم گیج رفت اما سعی کردم خودمو نگه دارم...خواستم برم سمت جام که قایق تکون سختی خورد و تا به خودم اومدم توی دریا بودم!!جیغ زدم:
    -کمـــک!آریـــو!
    دست و پا میزدم...اما انگار تو باتلاق گیرافتاده باشم هرلحظه پایین تر میرفتم...آریو که مضطرب شده بود دسته ی پارو رو به سمتم گرفت و ازم خواست که بگیرمش...دستم رفت سمت پارو اما موجی به صورتم خورد و آب زیادی به خوردم داد!به سرفه افتادم و چشمام سیاهی رفت...لحظه آخر آریو رو دیدم که خودشو انداخت تو آب...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا