اینم از پارتای امشب...
پارت پنجاه و نهم:
****
"کتایون"
لب ساحل وایساده بودیم و منتظر آریو و چکاوک بودیم...گوشی هم آنتن نمیداد که زنگ بزنم بهشون...عصبی کنار ساحل قدم میزدم...مژگان اومد طرفم:
-کتی جان...نگران نباش...دوتا جوونن...یکم میخوان باهم تنها باشن...میان!
-مژگان...بد به دلم افتاده...دلم شور میزنه...
ملیحه اومد سمتمون:
-نیومدن؟
سرمو به علامت منفی دادم بالا...آزیتا که روی شنای ساحل نشسته بود یهو بلند شد:
-اونـــاهاش!قایقشون اونا!
همه برگشتیم سمتش...زمزمه کردم:
-پس چکاوک کو؟
مژگان به صورتش چنگ زد:
-خاک به سر دشمن!چکاوک کو؟!
قایقشون رسید لب ساحل...آریو بلند شد درحالی که چکاوکو توی بغلش داشت...سریع رفتم جلو...لباسای چکاوک خیس خیس بود...صورتش عین گچ سفید بود...آریو هم همین طور...
-چی شده آریو؟!چکاوک چرا بیهوشه؟!شما چرا خیسین؟!
آریو بی حرف تند رفت سمت ویلا...همه پشت سرش رفتیم...رو به مژگان گفتم:
-زنگ بزن دکتر بیاد...
سرشو تکون دادو رفت سمت تلفن...وارد اتاق آریو و چکاوک شدم...چکاوک روی تخت بیهوش دراز کشیده بودو آریو توی چمدون چکاوک می گشت...
-داری چیکار میکنی؟
آریو-کمک کن لباسای چکاوکو عوض کنیم...تا بیشتر از این سرما نخورده!
لباسای چکاوکو که عوض کردیم پتورو انداختم روش...رو به آریو گفتم:
-چی شده؟
آریو-افتاد تو دریا...من مقصر بودم..
-چیکار کردی مگه؟
سرشو به چپ و راست تکون داد:
-به زور نفسشو برگردوندم...فقط بیهوشه...دکتر خبر کردین؟
-آره...برو لباساتو عوض کن...
سرشو تکون دادو رفت...
****
"چکاوک"
چشم که باز کردم و هوش به سرم اومد مامان کتی و آریو رو بالا سرم دیدم...چقدر نزدیک مرگ بودم...حسش میکردم...وقتی هربار میرفتم زیرآب و میومدم بالا حسش میکردم...هنوز طعم دریا رو زبونم بود...مامان کتی دستی روی گونم کشید:
-قربونت بشم من...بهتری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم...لبخندی زد:
-من میرم بیرون...
نگاهی به آریو که پشت به من کرده بود و نشسته بود رو تخت کرد و رفت بیرون...برگشت سمتم که با سختی به پهلو خوابیدم...پشت به آریو!ازش دلخور بودم...نباید سرم داد می کشید...!
آریو-چکاوک...
جوابشو ندادم و فقط خیره به پنجره بودم...سرشو نزدیک کرد:
-چکاوکم...
بازم جوابی ندادم که آهی کشید:
-منو ببخش...من مقصر بودم...نباید سرت داد می کشیدم...
لبمو گزیدم و جلوی حرف زدنمو گرفتم که ب*وسه ای روی گونه ام گذاشت و از اتاق بیرون رفت...به بیرون خیره شدم که داشت بارون میومد...طولی نکشید که ملیحه و آزیتا و مرسده و دلارام اومدن داخل...نشستن روی تخت...
آزیتا-به به...میبینم که آب دریا خوردی!
ملیحه-به کوسه ها سلام رسوندی؟
ضعیف خندیدم که دلارام گفت:
-اذیتش نکنین...
با صدای خش دار و ضعیفی که خودمم ازش تعجب کردم گفتم:
-کاریشون نداشته باش...بزار بگن یکم بخندیم...
آزیتا زبونشو واسه دلارام درآورد:
-خوردی دلی جون؟
برگشت سمتم:
-دورت بگردم...اونجا پری دریایی پیدا نکردی شوهر من بشه؟
ملیحه-رو زمین شوهر پیدا نکردی رفتی تو کار زیر دریا؟
آزیتا پشت چشمی نازک کرد:
-اردی خان که افتخار ندادن!
در اتاق که باز بود یهو اردلان سرشوآورد داخل:
-اسم منو آوردین؟
آزیتا-هیـــع!گوش وایساده بودی؟!
اردلان-نه خب...اومدم یه چیزی بگم...
آزیتا-بگو برو!
اردلان چپ چپی به آزیتا نگاه کردو گفت:
-آریو نمیاد تو خونه!
ملیحه-مگه کجاست؟
-لب دریا!بارون داره میاد...نمیاد!
اخمهامو کشیدم تو هم:
-بچه شده؟
اردلان با شیطنت ابروهاشو داد بالا:
-نه!با عشقش لج کرده!
تا اومدم کوسن تختو سمتش پرت کنم فرار کرد...به کمک ملیحه نشستم رو تخت...
آزیتا-چکی برو دنبالش...دل این عاشق دلخسته رو نشکون...
مرسده-راست میگه!این آریو یه غدی هست که دومی نداره!خودت باید بری بیاریش!
ملیحه-چه رمانتیک!
دلارام-زر نزن!
ملیحه چپ چپ نگاهش کردو رو به من گفت:
-برو عزیزم!برو دنبالش!
خندیدم و رو به آزیتا گفتم:
-اون بارونی منو بده!
آزیتا با ذوق و خنده بارونیو داد دستم:
-ای جان...ماهم میایم!
-بیخود!
بارونی رو پوشیدم...یکم بدنم درد میکرد...با این حال از اتاق اومدم بیرون...مامان کتی اینا روی کاناپه نشسته بودن صحبت میکردن...رو بهشون گفتم:
-چتر ندارین؟
مامان کتی-چرا از جات پا شدی؟
-میرم دنبال آریو...
لبخندی زد:
-کنار در توی سبد هست...
رفتم سمت در و از سبد چترو برداشتم و زدم بیرون...به لب ساحل که رسیدم دیدمش که رو به دریا وایساده و دستاش تو جیب شلوارشه...توی دلم قربون صدقه ژستش رفتم و نزدیکش شدم...چترو بالا سرش نگه داشتم:
-خیلی غدی...
برگشت سمتم:
-نه غدتر از تو!
-بیا بریم داخل...
دستمو گرفت:
-منو بخشیدی؟
برگشتم سمتش:
-به یه شرط...
منتظر موند که حرفمو بزنم:
-که توهم منو ببخشی...
لبخندی زد...به خودم که اومدم لبام داغ شد...چتر از دستم افتاد...چشمام داشت از حدقه درمیومد...سعی کردم به خودم مسلط باشم و چشمامو بستم...
پارت پنجاه و نهم:
****
"کتایون"
لب ساحل وایساده بودیم و منتظر آریو و چکاوک بودیم...گوشی هم آنتن نمیداد که زنگ بزنم بهشون...عصبی کنار ساحل قدم میزدم...مژگان اومد طرفم:
-کتی جان...نگران نباش...دوتا جوونن...یکم میخوان باهم تنها باشن...میان!
-مژگان...بد به دلم افتاده...دلم شور میزنه...
ملیحه اومد سمتمون:
-نیومدن؟
سرمو به علامت منفی دادم بالا...آزیتا که روی شنای ساحل نشسته بود یهو بلند شد:
-اونـــاهاش!قایقشون اونا!
همه برگشتیم سمتش...زمزمه کردم:
-پس چکاوک کو؟
مژگان به صورتش چنگ زد:
-خاک به سر دشمن!چکاوک کو؟!
قایقشون رسید لب ساحل...آریو بلند شد درحالی که چکاوکو توی بغلش داشت...سریع رفتم جلو...لباسای چکاوک خیس خیس بود...صورتش عین گچ سفید بود...آریو هم همین طور...
-چی شده آریو؟!چکاوک چرا بیهوشه؟!شما چرا خیسین؟!
آریو بی حرف تند رفت سمت ویلا...همه پشت سرش رفتیم...رو به مژگان گفتم:
-زنگ بزن دکتر بیاد...
سرشو تکون دادو رفت سمت تلفن...وارد اتاق آریو و چکاوک شدم...چکاوک روی تخت بیهوش دراز کشیده بودو آریو توی چمدون چکاوک می گشت...
-داری چیکار میکنی؟
آریو-کمک کن لباسای چکاوکو عوض کنیم...تا بیشتر از این سرما نخورده!
لباسای چکاوکو که عوض کردیم پتورو انداختم روش...رو به آریو گفتم:
-چی شده؟
آریو-افتاد تو دریا...من مقصر بودم..
-چیکار کردی مگه؟
سرشو به چپ و راست تکون داد:
-به زور نفسشو برگردوندم...فقط بیهوشه...دکتر خبر کردین؟
-آره...برو لباساتو عوض کن...
سرشو تکون دادو رفت...
****
"چکاوک"
چشم که باز کردم و هوش به سرم اومد مامان کتی و آریو رو بالا سرم دیدم...چقدر نزدیک مرگ بودم...حسش میکردم...وقتی هربار میرفتم زیرآب و میومدم بالا حسش میکردم...هنوز طعم دریا رو زبونم بود...مامان کتی دستی روی گونم کشید:
-قربونت بشم من...بهتری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم...لبخندی زد:
-من میرم بیرون...
نگاهی به آریو که پشت به من کرده بود و نشسته بود رو تخت کرد و رفت بیرون...برگشت سمتم که با سختی به پهلو خوابیدم...پشت به آریو!ازش دلخور بودم...نباید سرم داد می کشید...!
آریو-چکاوک...
جوابشو ندادم و فقط خیره به پنجره بودم...سرشو نزدیک کرد:
-چکاوکم...
بازم جوابی ندادم که آهی کشید:
-منو ببخش...من مقصر بودم...نباید سرت داد می کشیدم...
لبمو گزیدم و جلوی حرف زدنمو گرفتم که ب*وسه ای روی گونه ام گذاشت و از اتاق بیرون رفت...به بیرون خیره شدم که داشت بارون میومد...طولی نکشید که ملیحه و آزیتا و مرسده و دلارام اومدن داخل...نشستن روی تخت...
آزیتا-به به...میبینم که آب دریا خوردی!
ملیحه-به کوسه ها سلام رسوندی؟
ضعیف خندیدم که دلارام گفت:
-اذیتش نکنین...
با صدای خش دار و ضعیفی که خودمم ازش تعجب کردم گفتم:
-کاریشون نداشته باش...بزار بگن یکم بخندیم...
آزیتا زبونشو واسه دلارام درآورد:
-خوردی دلی جون؟
برگشت سمتم:
-دورت بگردم...اونجا پری دریایی پیدا نکردی شوهر من بشه؟
ملیحه-رو زمین شوهر پیدا نکردی رفتی تو کار زیر دریا؟
آزیتا پشت چشمی نازک کرد:
-اردی خان که افتخار ندادن!
در اتاق که باز بود یهو اردلان سرشوآورد داخل:
-اسم منو آوردین؟
آزیتا-هیـــع!گوش وایساده بودی؟!
اردلان-نه خب...اومدم یه چیزی بگم...
آزیتا-بگو برو!
اردلان چپ چپی به آزیتا نگاه کردو گفت:
-آریو نمیاد تو خونه!
ملیحه-مگه کجاست؟
-لب دریا!بارون داره میاد...نمیاد!
اخمهامو کشیدم تو هم:
-بچه شده؟
اردلان با شیطنت ابروهاشو داد بالا:
-نه!با عشقش لج کرده!
تا اومدم کوسن تختو سمتش پرت کنم فرار کرد...به کمک ملیحه نشستم رو تخت...
آزیتا-چکی برو دنبالش...دل این عاشق دلخسته رو نشکون...
مرسده-راست میگه!این آریو یه غدی هست که دومی نداره!خودت باید بری بیاریش!
ملیحه-چه رمانتیک!
دلارام-زر نزن!
ملیحه چپ چپ نگاهش کردو رو به من گفت:
-برو عزیزم!برو دنبالش!
خندیدم و رو به آزیتا گفتم:
-اون بارونی منو بده!
آزیتا با ذوق و خنده بارونیو داد دستم:
-ای جان...ماهم میایم!
-بیخود!
بارونی رو پوشیدم...یکم بدنم درد میکرد...با این حال از اتاق اومدم بیرون...مامان کتی اینا روی کاناپه نشسته بودن صحبت میکردن...رو بهشون گفتم:
-چتر ندارین؟
مامان کتی-چرا از جات پا شدی؟
-میرم دنبال آریو...
لبخندی زد:
-کنار در توی سبد هست...
رفتم سمت در و از سبد چترو برداشتم و زدم بیرون...به لب ساحل که رسیدم دیدمش که رو به دریا وایساده و دستاش تو جیب شلوارشه...توی دلم قربون صدقه ژستش رفتم و نزدیکش شدم...چترو بالا سرش نگه داشتم:
-خیلی غدی...
برگشت سمتم:
-نه غدتر از تو!
-بیا بریم داخل...
دستمو گرفت:
-منو بخشیدی؟
برگشتم سمتش:
-به یه شرط...
منتظر موند که حرفمو بزنم:
-که توهم منو ببخشی...
لبخندی زد...به خودم که اومدم لبام داغ شد...چتر از دستم افتاد...چشمام داشت از حدقه درمیومد...سعی کردم به خودم مسلط باشم و چشمامو بستم...