کامل شده رمان انقباض زندگی|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
اینم از پارتای امشب...
پارت پنجاه و نهم:

****
"کتایون"
لب ساحل وایساده بودیم و منتظر آریو و چکاوک بودیم...گوشی هم آنتن نمیداد که زنگ بزنم بهشون...عصبی کنار ساحل قدم میزدم...مژگان اومد طرفم:
-کتی جان...نگران نباش...دوتا جوونن...یکم میخوان باهم تنها باشن...میان!
-مژگان...بد به دلم افتاده...دلم شور میزنه...
ملیحه اومد سمتمون:
-نیومدن؟
سرمو به علامت منفی دادم بالا...آزیتا که روی شنای ساحل نشسته بود یهو بلند شد:
-اونـــاهاش!قایقشون اونا!
همه برگشتیم سمتش...زمزمه کردم:
-پس چکاوک کو؟
مژگان به صورتش چنگ زد:
-خاک به سر دشمن!چکاوک کو؟!
قایقشون رسید لب ساحل...آریو بلند شد درحالی که چکاوکو توی بغلش داشت...سریع رفتم جلو...لباسای چکاوک خیس خیس بود...صورتش عین گچ سفید بود...آریو هم همین طور...
-چی شده آریو؟!چکاوک چرا بیهوشه؟!شما چرا خیسین؟!
آریو بی حرف تند رفت سمت ویلا...همه پشت سرش رفتیم...رو به مژگان گفتم:
-زنگ بزن دکتر بیاد...
سرشو تکون دادو رفت سمت تلفن...وارد اتاق آریو و چکاوک شدم...چکاوک روی تخت بیهوش دراز کشیده بودو آریو توی چمدون چکاوک می گشت...
-داری چیکار میکنی؟
آریو-کمک کن لباسای چکاوکو عوض کنیم...تا بیشتر از این سرما نخورده!
لباسای چکاوکو که عوض کردیم پتورو انداختم روش...رو به آریو گفتم:
-چی شده؟
آریو-افتاد تو دریا...من مقصر بودم..
-چیکار کردی مگه؟
سرشو به چپ و راست تکون داد:
-به زور نفسشو برگردوندم...فقط بیهوشه...دکتر خبر کردین؟
-آره...برو لباساتو عوض کن...
سرشو تکون دادو رفت...
****
"چکاوک"
چشم که باز کردم و هوش به سرم اومد مامان کتی و آریو رو بالا سرم دیدم...چقدر نزدیک مرگ بودم...حسش میکردم...وقتی هربار میرفتم زیرآب و میومدم بالا حسش میکردم...هنوز طعم دریا رو زبونم بود...مامان کتی دستی روی گونم کشید:
-قربونت بشم من...بهتری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم...لبخندی زد:
-من میرم بیرون...
نگاهی به آریو که پشت به من کرده بود و نشسته بود رو تخت کرد و رفت بیرون...برگشت سمتم که با سختی به پهلو خوابیدم...پشت به آریو!ازش دلخور بودم...نباید سرم داد می کشید...!
آریو-چکاوک...
جوابشو ندادم و فقط خیره به پنجره بودم...سرشو نزدیک کرد:
-چکاوکم...
بازم جوابی ندادم که آهی کشید:
-منو ببخش...من مقصر بودم...نباید سرت داد می کشیدم...
لبمو گزیدم و جلوی حرف زدنمو گرفتم که ب*وسه ای روی گونه ام گذاشت و از اتاق بیرون رفت...به بیرون خیره شدم که داشت بارون میومد...طولی نکشید که ملیحه و آزیتا و مرسده و دلارام اومدن داخل...نشستن روی تخت...
آزیتا-به به...میبینم که آب دریا خوردی!
ملیحه-به کوسه ها سلام رسوندی؟
ضعیف خندیدم که دلارام گفت:
-اذیتش نکنین...
با صدای خش دار و ضعیفی که خودمم ازش تعجب کردم گفتم:
-کاریشون نداشته باش...بزار بگن یکم بخندیم...
آزیتا زبونشو واسه دلارام درآورد:
-خوردی دلی جون؟
برگشت سمتم:
-دورت بگردم...اونجا پری دریایی پیدا نکردی شوهر من بشه؟
ملیحه-رو زمین شوهر پیدا نکردی رفتی تو کار زیر دریا؟
آزیتا پشت چشمی نازک کرد:
-اردی خان که افتخار ندادن!
در اتاق که باز بود یهو اردلان سرشوآورد داخل:
-اسم منو آوردین؟
آزیتا-هیـــع!گوش وایساده بودی؟!
اردلان-نه خب...اومدم یه چیزی بگم...
آزیتا-بگو برو!
اردلان چپ چپی به آزیتا نگاه کردو گفت:
-آریو نمیاد تو خونه!
ملیحه-مگه کجاست؟
-لب دریا!بارون داره میاد...نمیاد!
اخمهامو کشیدم تو هم:
-بچه شده؟
اردلان با شیطنت ابروهاشو داد بالا:
-نه!با عشقش لج کرده!
تا اومدم کوسن تختو سمتش پرت کنم فرار کرد...به کمک ملیحه نشستم رو تخت...
آزیتا-چکی برو دنبالش...دل این عاشق دلخسته رو نشکون...
مرسده-راست میگه!این آریو یه غدی هست که دومی نداره!خودت باید بری بیاریش!
ملیحه-چه رمانتیک!
دلارام-زر نزن!
ملیحه چپ چپ نگاهش کردو رو به من گفت:
-برو عزیزم!برو دنبالش!
خندیدم و رو به آزیتا گفتم:
-اون بارونی منو بده!
آزیتا با ذوق و خنده بارونیو داد دستم:
-ای جان...ماهم میایم!
-بیخود!
بارونی رو پوشیدم...یکم بدنم درد میکرد...با این حال از اتاق اومدم بیرون...مامان کتی اینا روی کاناپه نشسته بودن صحبت میکردن...رو بهشون گفتم:
-چتر ندارین؟
مامان کتی-چرا از جات پا شدی؟
-میرم دنبال آریو...
لبخندی زد:
-کنار در توی سبد هست...
رفتم سمت در و از سبد چترو برداشتم و زدم بیرون...به لب ساحل که رسیدم دیدمش که رو به دریا وایساده و دستاش تو جیب شلوارشه...توی دلم قربون صدقه ژستش رفتم و نزدیکش شدم...چترو بالا سرش نگه داشتم:
-خیلی غدی...
برگشت سمتم:
-نه غدتر از تو!
-بیا بریم داخل...
دستمو گرفت:
-منو بخشیدی؟
برگشتم سمتش:
-به یه شرط...
منتظر موند که حرفمو بزنم:
-که توهم منو ببخشی...
لبخندی زد...به خودم که اومدم لبام داغ شد...چتر از دستم افتاد...چشمام داشت از حدقه درمیومد...سعی کردم به خودم مسلط باشم و چشمامو بستم...
 
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سلام سلام...امشب با 6پست در خدمتم...
    پست شصتم:

    ****
    "آریو"
    جلوی خونه ویدا توقف کردم..نفسمو بیرون دادم..امیدوارم این نقشه کار کنه..پیاده شدم و تکی به گوشیش زدم که درو باز کنه...وارد شدم..یه خونه بزرگ و البته کمی خوفناک!جلوی در منتظرم بود...نزدیک اومد و گونه ام داغ شد که سعی کردم نزنم تو دهنش...باهم وارد خونه شدیم و نشستم روی کاناپه و ویدا رفت که شربت بیاره..چشمم به عکس حسام و ویدا خورد که روی دیوار روبروم بود..ویدا که اومد گفتم:
    -این همون نامزد قبلیته؟
    برگشت سمت عکس:
    -آره..
    رفت سمت عکس و از روی دیوار برش داشت:
    -دیگه باید برش میداشتم..
    ابروهامو بالا انداختم.. اومد و نشست کنارم..
    ویدا-خب...چه خبر؟سابقه نداشت بیای خونم...
    لبخندی زدم:
    -فقط اومدم خونه تو ببینم..
    ویدا-فقط خونه؟نمیخوای بیشتر باهام بمونی؟
    پوزخندی زدم و از جیبم پاکتی درآوردم..توش فیلمی بود حاوی چند روز بعد سیزده بدر که با ویدا رفتیم دربند و یه ویدیو کوچیک ازش گرفتم واسه مدرک!!و البته دوربین مخفی دفترم که ویدا اون روز اومده بودو پشت سرش ماجرای اومدن چکاوک پیش اومد!
    ویدا-این چیه؟
    -ببین...خوشت میاد..
    برش داشت و رفت سمت تلویزیون..تو همین فاصله بلند شدمو از خونه زدم بیرون...به ماشین که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و نشستم داخلش...نگاهی به گوشیم انداختم...خب ویدا خانوم...منتظر زنگتم...راه افتادم...نزدیک خونه مامان رسیدم ولی ویدا زنگ نزد..ماشینو یه گوشه پارک کردم..من بدون خبر نمیرم پیش چکاوک...گوشی زنگ خورد...خود کصافطش بود...پوزخندی زدم:
    -زودتراز اینا منتظرت بودم...حالا بمون تو خماریش..
    گوشیو انداختم رو صندلی کناری...بعد چندبار زنگ خوردن..گوشیو برداشتم و نگاهی به اسم ویدا انداختم:
    -حالا نوبته روله منه ویدا خانوم!
    گوشیو جواب دادم که صدای ویدا پیچید تو ماشین:
    -این چه کاریه مهراد؟؟؟
    -یه سرگرمی کوچیک!
    ویدا-سرگرمی با آبروی من؟؟هدفت از این فیلم چیه؟؟؟
    -رضایت بدی به بیرون اومدن یزدانی از زندان...
    برای چندلحظه صدایی نیومد..صدای حرصیش اومد:
    -قاتل حسام؟؟
    -تند نرو!خوب میدونیم قاتل اون نیست...بلکه یکی دیگست..
    آره قاتل یکی دیگه بود..اون مکالمه ای که اهورا با فرد پشت تلفن داشت و ازش میخواست تا پایان ماجرای حسام پیداش نشه یعنی گندو همینا زدن نه بابای چکاوک..
    ویدا-پس توهم با اون عوضیایی!فکر کردی من به این راحتی عقب میکشم؟؟؟
    -اینایی که چند دقیقه پیش دیدی فقط یه نسخشه.. اگه شکایت بیخودتو پس نگیری نسخه کاملشو اهورا می بینه...
    ویدا-با این کارات به جایی نمیرسی..
    -رسیدن یا نرسیدنش با منه..حالا چیکار میکنی؟البته جوابی جز قبول کردن نداری...چون اگه نه بگی این فیلم فردا رو میز اهوراس...خودتم خوب میدونی چیکارت میکنه..
    مکث کرد...و بعد چند لحظه گفت:
    -وقت میخوام...
    پوزخندی زدم:
    -با اینکه آخر جوابت باب میل منه ولی باشه فقط تا فردا صبح...که بعدش..یا بری شکایتتو پس بگیری...یا..
    ویدا-باشه!بای!
    -خوش بگذره..
    قطع کرد...گوشیو روی داشبورد گذاشتم و لبخندی زدم...بالاخره داره تموم میشه..به سمت خونه رفتم...به خونه که رسیدم چکاوک عین جت پرید تو حیاط:
    -چی شد؟چی شد؟چی شد؟
    -چیچینی شد!
    چکاوک-اذیت نکن آریو..
    بغلش کردم و از رو زمین بلندش کردم:
    -ازم مهلت خواست...تا فردا صبح بهش مهلت دادم..
    چکاوک-یعنی قبول میکنه؟
    -چاره دیگه ای نداره..
    دستاشو دو طرف صورتم گذاشت..جلو اومد و شیرینی و گرمایی روی پیشونیم گذاشت و عقب کشید:
    -قربون آقای باهوش خودم!
    چشمام درشت شده بود..با حرف مامان به خودم اومدم:
    -بیاین شام!
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و یکم:
    ****
    -حالا مجبور بودیم؟!بشناسنمون چی؟!
    آریو-با این تیپی که ما واسه خودمون ساختیم و تاریکی شب کی مارو میشناسه؟
    به خودم توی شیشه خیره شدم...مانتوی کوتاهی پوشیده بودمو یه سویی شرت روش...کلاه سویی شرتو گذاشته بودم روی سرم و موهامو چتری زده بودم که یه جورایی تا روی ابروهام میومد و قیافمو خیلی تغییر داده بود...ساپورت مشکی و کتونی مشکی هم پوشیده بودم...برگشتم سمت آریو که اونم مثله من کلاه سویی شرتشو گذاشته بود سرش:
    -خیلی عجق وجق شدم آریو!
    دستشو دور شونه هام انداخت و منو به خودش فشرد...با خنده گفت:
    -گوگولی شدی!
    اعلام کردن که فیلم داره شروع میشه و همگی رفتیم داخل سالن سینما...روی ردیفای وسط نشستیم...یهو آریو گفت:
    -عه..یادم رفت!
    و دویید از سالن بیرون...تا خواستم صداش کنم از میون جمعیت زده بود بیرون...پوفی کشیدم و تکیه مو به صندلی دادم و به پرده سینما خیره شدم...با نشستن دوتا پسر کنار دستم رومو به سمتشون برگردوندم...چشمشون که بهم خورد رومو برگردوندم...اما ای کاش نگاه نمیکردم!یکی از پسرا صورتشو آورد نزدیک:
    -تنهایی خانوم؟
    جوابشو ندادم...دستی به موهام کشیدم که گفت:
    -وای موهاشـــو...
    موهامو دادم داخل کلاهم...اوووف...کلافه شده بودم...خواستم بلند شم که لبه مانتومو گرفت و دوباره نشوندم:
    -بابا قصد مزاحمت نداریم...نرو...
    همین لحظه صدای آریو اومد:
    -بهتره تو بری تا دکور صورتت تغییر نکرده..!
    برگشتم سمتش...ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست...هر دختریم بود وقتی کسی که دوستش داره ازش حمایت کنه خوشحال میشه و ذوق میکنه!آریو اومد کنار دستم وایساد که پسرا بلند شدن و رفتن...نشست کنارم:
    -نمیتونستی دکشون کنی؟
    -دهن باز میکردم دعوا میشد...!
    خندید:
    -پس خوب رسیدم!
    یه پلاستیک پر تنقلات انداخت بغلم:
    -وای آریو...اینارو کی میخواد بخوره؟!
    آریو-منو شما!
    -بروووو...
    آریو-والا...
    و تکیه داد به صندلی...یه بسته چیبس درآورد و مشغول خوردن شد...فیلم شروع شد...وسطای فیلم داشت خوابم میگرفت...اصلا دست خودم نبود!با تکون دادن دستی که بازومو تکون میداد چشم باز کردم:
    -پاشو خواب آلو خانوم!
    درست نشستم و نگاهی به اطراف انداختم...سالن تقریبا خالی شده بود...
    -چی شد یهو؟فیلم تموم شد؟!
    آریو که داشت پلاستیکای خالی چیبسارو داخل پلاستیک مینداخت گفت:
    -محض اطلاعتون بله!
    خندیدم و بلند شدم:
    -اصلا دست خودم نبود!
    از سالن بیرون زدیم...پیاده باهم قدم میزدیم و دستم دور بازوی آریو بود...
    -باورم نمیشه...ویدا رضایت داده...بابا کی آزاد میشه؟
    آریو-کارای کاغذیش تموم شه...ایشالله تا دو سه روز دیگه!
    -وای خیلی خوشحالم!
    به خونه آریو رسیدیم...وارد حیاط شدیم...وسط حیاط یه حوض بود و وسطش مجسمه ی یه زن!نشستم روی سکوش..
    -اوخیش...پاهام درد گرفت!درعجبم اونموقع هایی که میوفتادم دنبالت چجوری دووم آوردم!
    نشست کنارم و با خنده گفت:
    -اثرات عشق بود!
    به بازوش ضربه زدم:
    -برو گمشــــو!
    خندید:
    -بهاره...اما هوا سرده!
    سرمو تکون دادم..به زمین خیره بودم که سنگینی نگاهش باعث شد نگاهم به نگاه شکلاتی آرامش بخشش بیوفته که با لبخند دلنشینی نگاهم میکرد...لبخندی رو لبم نشست:
    -خرابم می کند هردم فریب چشم جادویت!
    لبش به خنده باز شد و دستشو دور شونم انداخت و منو به خودش نزدیک کرد...دم گوشم گفت:
    -گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد؟
    دلم قنج رفت واسه شعر گفتنش که گوشیم زنگ خورد...آریو برام گوشی جدید خریده بود!یکی شبیه گوشی خودش!یعنی وقتی دیدمش خر ذوقو رد کردم!!مامان کتی بود:
    -جانم مامان؟
    مامان کتی-کجایین شما دوتا؟ساعت10شبه..نمیاین شام بخورین؟
    -اممم...
    آریو گوشیو از دستم گرفت:
    -عروسمو آوردم خونش!فردا صبح میایم!
    -...
    آریو-شامو یه کاریش میکنیم!
    -...
    آریو-خداحافظ!
    گوشیو داد دستم و رفت سمت داخل خونه...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و دوم:
    خندیدم و پشت سرش رفتم:
    -جدی شامو میخوای چیکار کنی؟
    خودمو پرت کردم رو کاناپه...آریو برگشت سمتم:
    -چرا لم دادی؟پاشو شام درست کن!
    چشمامو درشت کردم:
    -من؟!
    آریو-نه پَ من!
    -وا..منو ساعت ده شب آوردی خونه!تازه میگی شام درست کن؟!
    آریو-خانوم خونه شمایی!
    پا رو پا انداختم:
    -به من چ!من که هنوز نیومدم اینجا زندگی کنم!
    آریو-اصلا سفارش میدم برامون بیارن!
    -فکر خوبیه!
    با حرص نگاهم کرد که با لبخند جوابشو دادم...تلفنو برداشت و جوجه کباب سفارش داد...اومد و کنارم نشست:
    -بد نگذره؟
    سرمو گذاشتم رو پاش:
    -خیلی خوش میگذره!بی زحمت یه پرتقال پوست بکن برام!
    پیش دستی پرتقالو دستش دادم..چپ چپ نگاهم کرد:
    -این همه پررویی رو از کجا آوردی؟!
    -از سر راه!
    لبخندی زد و پرتقالو پوست کند...نگاهی به دیوارای خونه که خالی و سرد بود انداختم...
    -آریو...چرا دوتا تابلو نذاشتی اینجا؟تابلوی طبیعتی...چیزی..
    آریو-خوشم نمیاد!
    دستامو بهم قفل کردم:
    -پس..بعدا..اینجارو پر عکسای خودمو...خودتو...خودمونو...
    پرید وسط حرفم:
    -بچمون!
    نگاهش کردم:
    -پررو!
    آریو-بخوای نخوای همینه!
    -من به این زودیا بچه نمیارم!
    آریو با خنده و شیطنت گفت:
    -دست تو نیست!
    و تیکه پرتقالیو انداخت دهنم...با دهن پُر گفتم:
    -برو بابا!
    آریو-میخوای ثابتش کنم؟!
    جیغ زدم و بلند شدم:
    -خیلی بیخود!
    شونه بالا انداخت:
    -شیطونیم گُل کرده!
    -بیخــــود!
    بلند شد و اومد سمتم که دوییدم سمت طبقه بالا...جیغ میزدم و اون می خندید...رفتم تو اتاقش...خواستم درو ببندم که زودتر اومد تو اتاق...نمیدونستم بخندم یا فرار کنم!خواستم برم تو بالکن...رفتم بالای تخت و خواستم برم اونور که از پشت پیرهنمو گرفت و پرت شدم پایین...دوتایی افتادیم روی تخت...رفتم تو بغلش...منو قفل کرده بود تو بغلش...جیغ میزدمو می خندیدم...
    از قصد یکی از دستاشو گذاشته بود رو پهلوم و داشتم از خنده ریسه میرفتم:
    -آریو...توروخدا!من حساسم!آریــــو!
    دیدم نمیشه!بازوشو گاز گرفتم که حلقه دستاش شُل شد و پریدم تو بالکن!خواستم درو ببندم که نذاشت...با خنده گفت:
    -موش کوچولو!هرجا بری باز گیرمیوفتی!
    -ترجیح میدم تلاشامو بکنم!
    بلندم کرد و گذاشتم رو لبه بالکن...از بالا به پایین که خیره شدم سرم گیج رفت:
    -واو...چقدر ارتفاع!
    برگشتم سمتش و با خنده گفتم:
    -منو بیار پایین!
    با شیطنت سرشو به علامت نه بالا داد...پاهامو تکون دادم:
    -آریو!بیارم پایین!
    آریو گونشو نزدیک آورد..
    -عععع...آریو!
    آریو-زود باش!
    -بخدا میوفتم الان!بیارم پایین!
    خمم کرد که از پشت سر حس کردم دارم میوفتم جیغ زدم:
    -باشه باشه!
    آوردم بالا...نفسمو دادم بیرون و با حرص گفتم:
    -خیلی دیوونه ای!
    آریو-دیگه دیگه!زود باش!منتظرم!وگرنه تا فردا صبحم شده همین جا نگهت میدارم!
    بعدشم خندید و دلم قنج رفت واسه خنده اش...خنده ام گرفته بود...صورتشو با دستام گرفتم و صورتمو آوردم جلو..خواستم عقب بکشم که دستشو گذاشت پشت گردنم و نذاشت...چندلحظه بعد با صدای آیفون از هم جدا شدیم...آریو خندید:
    -مزاحم!
    از روی سکو آوردم پایین و از اتاق زد بیرون...رفتم تو اتاق و وایسادم روبروی آینه قدی...همه رژم پاک شده بود!خنده ام گرفت...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و سوم:
    درحالی که می خندیدم از پله ها اومدم پایین...از اینجا میتونستم در اصلی سالنو ببینم با دیدن اهورا جلوی در عقب کشیدم...قلبم شروع کرد به تند تند زدن...آریو جلوشو گرفته بود که نیاد تو خونه...رفتم بالای پله ها و نگاهشون کردم...درحال جروبحث کردن بودن...یهو صدای اهورا بالا رفت:
    -برو به اون چکاوک بگو که حق خودشو باباشو کف دستش میزارم!هنوز منو نشناختن!
    قدمی عقب گذاشت که آریو درو محکم بهم کوبید و تکیه داد بهش...آروم از پله ها اومدم پایین...رفتم سمتش...صدای دروازه که اومد رو به آریو گفتم:
    -فهمید من اینجام؟
    سرشو به چپ و راست تکون داد:
    -خبر رضایت دادن ویدا که به گوشش خورده اومد الم شنگه به پا کنه!
    -لعنت بهش!
    دوباره آیفون زنگ خورد...بهش نگاه کردم که غذارو آورده بودن...درو باز کردم...
    آریو رفت و نشست روی کاناپه...دو سه لقمه از شامو که خوردیم جمعش کردم...اشتهامون کور شده بود...آریو دراز کشیده بود روی کاناپه و من روی پله ها نشسته بودم...
    -میگم آریو...
    آریو-هوم؟
    -یعنی...قراره چی بشه؟
    دستاشو گذاشت روی صورتش:
    -نمیدونم...
    پوفی کشید:
    -این ماجرا هنوز تموم نشده...باید قاتل اصلیو پیدا کنیم...
    سرمو تکون دادم که زنگ آیفون به صدا دراومد...بلند شدم و رفتم جلوی آیفون که قیافه آیلارو دیدم...
    -تو از کجا فهمیدی ما اینجاییم؟
    آیلار-رفتم دم خونه کتایون خانوم گفتن اینجایین..وا کن درو!
    درو باز کردم...آریو نشست:
    -کیه؟
    درو باز کردم:
    -آیلار...
    با اومدن شایان به حیاط با تعجب گفتم:
    -و شایان!
    هردو اومدن جلو در...آیلار پرید بغلم و ماچ و بـ..وسـ..ـه!
    -دیوونه!
    ازم جدا شد:
    -بیـــا که کلی خبر دارم برات!اول پاشین بریم بیرون!
    -کجا؟!
    شایان-بریم بام تهران...
    -وا...چرا انقدر یهویی؟!
    آیلار-یه خبرایی شده..بعد شایان گفت با آریو و چکاوک بریم بام...
    با تعجب گفتم:
    -شایان؟!
    در تعجب بودم که چرا شایانو با آقا صدا نکرد!آیلار چشمکی زد و رو به آریو گفت:
    -پاشو دیگه!
    آریو با تعجب بلند شد...شایان رفت سمتش و مشغول صحبت شدن...سریع آماده شدیم و زدیم بیرون...بعد رسیدن...از ماشین پیاده شدیم و آریو و شایان رفتن بستنی بگیرن...رو به آیلار گفتم:
    -نمیخوای بگی چی شده؟!
    آیلار-ووووییی...شایان ازم خواستگاری کرد!
    با چشمای درشت شده گفتم:
    -خواستگاری؟!
    آیلار-آره..امروز بعد ساعت کاری دعوتم کرد شام...اونجام ازم خواستگاری کرد!وای خیلی خوشحالم!
    عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم:
    -نکنه عین این دختر ترشیده ها زود بله رو دادی؟
    چپ چپ نگاهم کرد:
    -اولا نخیر..گفتم با خونواده تشریف بیارین واسه خواستگاری!دوما...توئم خودت زود بله رو دادی که!
    -خب...آریو قبلش بهم ابراز علاقه کرده بود!شایان همین امروز بهت گفت دوستت داره توهم یه جورایی اوکیو دادی دیگه!این از زمین تا آسمون فرق میکنه!
    مشتی به بازوم زد:
    -برو گمشـــو!
    همین لحظه آریو و شایان اومدن و دیگه گرم شوخی و خنده شدیم!
    *****
    با استرس پامو به زمین می کوبیدم و پوست لبمو می جوییدم..آریو دستمو گرفت...چشمامو کشیدم سمت چهره آرامش بخشش...لبخندی زد که هجوم آرامش به قلبمو احساس کردم..خدای من چه حس خوبیه..مثله یه نسیم خنک بهاری که توی چمن زاری می پیچه و داری توش قدم میزنی...چشمامو به دوتا تیله شکلاتی رنگی که عاشقشون شده بودم دوختم و زیرلب گفتم:
    -استرس دارم...
    بازم اون لبخند و سکوت آرامش بخشش و فشار دستی که تنش توی ذهنمو آروم میکرد...با باز شدن در زندان سرمو برگردوندم...چشمام می لرزید واسه دیدن دو جفت کفش خاک خورده که پاشو از در گذاشت بیرون...اشک چشمامو پر کرد و پشت هاله اشک مردی رو دیدم که بخاطر خوردن نور آفتاب و روشنی به چشماش با دستش جلو چشماشو گرفته بود...آخ بمیرم براش که انقدر تو تاریکی مونده...قربون موهای سفیده اش بشم...پاهام سست شده بود...شده بودم مثله بچه ی کوچیکی که تازه میخواد راه بره و دلش میخواد بپره بغلش باباش...دستامو به طرفش دراز کردم و لبای خشک شده از استرسم از هم باز شد برای گفتن کلمه شیرین:
    -بابا...
    ساکی که دستش بودو زمین گذاشت...به سمتم اومد...چشماش از خوشحالی برق میزد..اشک شوق روی گونه هام سرازیر شده بود...دستام همین جور به طرفش دراز شده بود...دوباره گفتم:
    -بابا...
    بهم نزدیک شده بود:
    -جان دل بابا...
    دستایی که عاشقشون بودم و بعد دستای مامان نوازشگر موهام بود به سمتم اومدو منو تو آغـ*ـوش گرفت..دنیام بهشت بود تو این آغـ*ـوش...توی سکوت همو تو آغـ*ـوش گرفته بودیم و فقط خودمو خودش میدونستیم چقدر حرف تو این سکوت هست...
    با تک سرفه ای و صدای کوروش از هم جدا شدیم:
    -خوش اومدی بابا...
    بابا محکم کوروشو تو آغوشش گرفت:
    -عزیزبابا...نمیتونستم از پشت اون میله های لعنتی تو بغـ*ـل بگیرمت بابا...
    با دستم جلوی دهنمو گرفته بودم و اشکام همین جور سرازیر بود...آریو به سمتمون اومد...بابا از کوروش جدا شد...
    آریو-خوش اومدین آقای یزدانی...
    بابا به بازوی آریو با دستش ضربه زد:
    -مرسی باباجان...همش از صدقه سری توئه..
    آریو لبخندی زد:
    -وظیفه بود...بفرمایین سوار شین...
    بابا و کوروش رفتن سمت ماشین...آریو تو یه حرکت برگشت سمتم و با دستمال اشکامو پاک کرد که دهنم باز موند..لبخندی زد:
    -دیگه گریه بسه که وقت شادیه..
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و چهارم:
    ****
    دستم تو دست بابا بودو نوازشش میکردم...آریو هم کنار دستم نشسته بودو پرتقال پوست می کند...کوروش نشست روبرومون:
    -بسه دیگه بابا...دل بکن از دخترت..
    بابا لبخندی زد..بلند شد و رفت کنار کوروش نشست...دست انداخت دور گردنش..
    بابا-الان دل بستم به تو خوبه؟
    آریو پیش دستی رو سمتم گرفت:
    -به بابا تعارف کن..
    لبخندی زدم و پیش دستی رو به سمت بابا گرفتم...بابا تیکه ای برداشت و گفت:
    -آریوجان میوه پوست کندن تو بهتر از چکاوکه...وقتی میخواست واسمون میوه پوست بکنه همه آب میوه میرفت و فقط پوستش میموند...
    زدن زیرخنده...با حرص گفتم:
    -داشتیم بابا؟؟
    بابا دستاشو به علامت تسلیم بالا برد:
    -من تسلیم!
    مامان کتی با سینی چای اومد و مشغول تعارف کردن شد...بعد ناهار هرکی یه طرف استراحت میکرد...منو آریو هم تو اتاق بودیم...روی شکم خوابیدمو گفتم:
    -بابا میگه بریم خونمون...
    آریو چشماشو باز کرد:
    -واسه چی؟
    -میگه نمیخواد بیشتراز این به مامان کتی و تو...زحمت..
    حرفمو قطع کرد:
    -این حرفو نزن چکاوک...ما یه خونواده ایم...این حرفا دیگه بینمون جایی نداره..
    -میدونم...ولی...پدره...غرور داره..نمیخوام غرورش بیشتر از این بگذره..
    آریو-میخوای چیکار کنی؟
    -برمیگردیم خونه..
    آریو-این ماجرا هنوز تموم نشده...من نگرانتونم..
    -کمترین مشکلی پیش اومد..دوباره برمیگردیم...قول میدم...
    پوفی کشید و به سقف خیره شد...حالشو درک میکردم..اگه میرفتیم خونه ارتباطمونم کمتر میشد...یکی از دستامو داخل موهاش فرو بردم...نگاهم کرد که لبخندی زدم...لبخند خسته ای زد و چشماشو بست..دست دیگمو گذاشتم رو سـ*ـینه اش و با انگشتام شکل های نامفهومی روش میکشیدم..شیطونیم گل کرده بودو بیچاره آریو هیچی نمیگفت...مثله بچه ها یا با موهاش ور میرفتم تا روی سینش خط فرضی می کشیدم که دستمو گرفت...دستمو برد سمت قبلش و گفت:
    -ببین چه تند میزنه..نکن اینکارو..
    از خجالت سرخ شدم و از طرفیم حس شیرینی بهم دست داد...چشمامو بستمو دیگه حرفی نزدم...
    ****
    همه از ماشین پیاده شدیم...یه کوچه دورتر از خونه پیاده شده بودیم که کسی ماشین آریو رو نبینه...
    مامان کتی-مواظب خودتون باشین...هرچند ما دوست داشتیم پیش خودمون باشید...
    بابا-تو این مدت دختر و پسر من زحمت دادن بهتون خانوم آرمند...
    مامان کتی-دخترتون که عروس منه کوروش جانم جای پسرم...
    بابا لبخندی زد:
    -خب بریم دیگه..
    چشم تو چشم آریو بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم...چون میدونستم برای چند مدت ازهم دوریم دلم میخواست برای آخرین بار باهاش حرف بزنم...اونم اینو فهمید که گفت:
    -آقای یزدانی تا شما برسین سر کوچه چکاوک میاد...
    بابا که میدونست آریو واسه چی این حرفو زد نگاهم کردو گفت:
    -باشه..
    بعدم دستشو دور شونه کوروش انداخت و رفتن..مامان کتی نشست تو ماشین..آریو در ماشینو بست و اومد سمتم...دستامو گرفت که گفتم:
    -میدونم سخته...
    آریو-مراقب خودت باش...
    -توهم همین طور..
    فشار کمی به دستم داد:
    -برو خانوم کوچولوی من..
    لبخند غمگینی زدم..درحالی که عقب عقب قدم برمیداشتم گفتم:
    -منتظرم باش...
    لبخندی زد:
    -منتظرتم!
    برگشتم و نفس عمیقی کشیدم..بابا و کوروش سر کوچه بودن...به آسمون شب که پرستاره بود و ماه حلال توی آسمون شب می درخشید و این فضا رو نورانی کرده بود نگاه کردم...وداع زیرنور ماه!لبخندی روی لبم نشست و به سمت بابااینا رفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    اینم از پارتای امشب!
    پارت شصت و پنجم:

    ****
    کلافه گفتم:
    -آیلار بخدا خیلی بهت میاد..
    آیلار-نچ..
    رفت سمت یه مانتو دیگه...فروشنده به سمتش اومد:
    -این مانتو خیلی فروش داشته مانتو مازاراتی...
    چشمای منو آیلار درشت شدو باهم گفتیم:
    -مازاراتی؟؟؟
    فروشنده-بله اسم مانتوئه..یکم عجیبه میدونم...
    آیلار با شیطنت گفت:
    -همین عجیبیش منو مجذوب خودش کرد..میرم پروش کنم...
    رو به فروشنده گفتم:
    -خدا خیرتون بده!
    بعد از اینکه همون مانتو مازاراتی!رو گرفتیم از پاساژ زدیم بیرون..
    آیلار-تو جدی جدی چیزی نمیخوای؟
    -نچ...
    ایشی گفت و ریموت ماشینو زد...سوار شدیم...
    آیلار-حتما گشنتم نیست!
    -چرا هست!
    برگشت سمتم:
    -چه عجب بابا!
    -بعععله..شمام منو مهمون میکنی!
    آیلار-چکاوک در خواب بیند پنبه دانه!
    -زر مفت نزن از ساعت4تا الان که ساعت7بکوب دارم باهات هرجا میام دم نمیزنم نکبت!بعد نمیخوای یه چی منو مهمون کنی؟
    آیلار دهنش باز مونده بود..نفسمو بیرون دادم که گفت:
    -خ..خیله خب!میبرمت!دیگه این سروصداهارو نداره که خواهر من!
    هردو خندیدیم و رفتیم به یه فست فودی..
    ****
    آیلار جلوی خونه پیاده ام کردو رفت..خواستم کلید بندازم که ذهنم پر کشید سمت کسی که4روزه ندیدمش...فقط صداشو شنیدم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!چی گفتم!دلم میخواست ببینمش...اگه میرفتم خونه مامان کتی...راه افتادم سمت خیابون..تند تند میرفتم...هیجان داشتم از این تصمیم ناگهانی!وارد کوچه شدم..دستی به شالم کشیدم که صدای ماشینی رو از پشت سر شنیدم.. برگشتم و دیدم ماشینی به سرعت به سمتم میاد...خودمو کنار کشیدم اما به سمتم اومد...وای خدا!چیکار کنم...هرجا میرفتم دنبالم میومد تا بالاخره خوردم به دیوار و توی دو قدمیم نگه داشت...دقت که کردم اهورا رو پشت فرمون دیدم...!قلبم به تپش افتاد...خدایا..چیکار کنم..از ماشین پیاده شد و اومد سمتم...نمیدونستم چیکار کنم..عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود...حس بدی بود!روبروم وایساد و یقمو توی مشتش گرفت..نگاهشو تو صورتم گردوند:
    -بالاخره کار خودتونو کردین...
    حرفی نمیزدم...حس میکردم اینطور بهتر باشه...
    اهورا-من که میدونم یه سر و سری بین تو و آریو هست...
    دستشو از یقم جدا کردم:
    -دست کثیفتو به من نزن...
    اهورا-او او..میدونستی تو قرار بود زن من بشی؟
    چشمام درشت شد..پوزخندی زد:
    -وقتی بابام زنده بود این درخواستو از بابات کرد..ولی حیف...شما ارزششو نداشتین...
    بی اراده دستمو بردم و یقه کت چرمشو گرفتم و با تموم نفرت و حرصم گفتم:
    -اگه حاصل تموم این جمال و جبروت!موجود پست و حقیری مثله توئه..باید بگم این تو بودی که ارزششو نداشتی!
    با اخمای درهم وحشتناکی بهم زل زده بود و عجیب بود من چه شهامتی پیدا کرده بودم که یقه اهورا احمدوندو گرفته بودم!دستمو از یقه اش جدا کردم و قدمی برنداشته بودم که گفت:
    -من دست نمیکشم...یه بلایی...یا سر تو..یا سر آریو میاد..هر آن ممکنه یکیتون از این دنیا محو شه..حتی شاید همین الان..
    سوار ماشینش شدو با تموم سرعت از کنارم رد شد...قلبم بیشتر از قلب می کوبید تو سینم انگار میخواست از جاش دربیاد..میدونستم این موقع آریو دفترکارشه...سریع سر خیابون یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت دفترش...نگرانش شده بودم..اگه همین الان یه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟؟وای خدای من...نمیخوام تصورشو بکنم..به ساختمون که رسیدیم پیاده شدم و با بیشترین سرعت خودمو به دفترش رسوندم...آیلار سرشو آورد بالا با تعجب گفت:
    -چکاوک!
    -کسی تو اتاق آریو هست؟
    سرشو به علامت منفی تکون داد...هرصحنه ای توی ذهنم شکل میگرفت و پسش میزدم...رفتم سمت اتاق و واردش شدم...آریو پشت میز نشسته بود با دیدنم بلند شد..منتظر بود چیزی بگم...
    بغضمو قورت دادم و رفتم سمتش...خودمو تو بغلش انداختم...دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد...زیرلب گفتم:
    -خدایا شکرت...
    آریو-چی شده چکاوکم؟
    -آریو..
    صدای لرزونمو که شنید با دستاش صورتمو قاب گرفت:
    -چی شده که صدات میلرزه؟
    -اهورا...تهدیدم کرد...به جونت...
    مات نگاهم میکرد...نگاهشو به کف زمین سر داد...سکوت اتاقو پر کرده بود که گفتم:
    -آریو..مراقب خودت باش...خواهش میکنم...
    آریو-پس حتما برای شماهم نقشه ای داره...زنگ بزن بابات که بیاین خونه مامانم...من نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم...
    -آریو...من میگم مراقب خودت باش تو...
    حرفمو قطع کرد:
    -جون تو و خونواده ات واسم مهم تره...
    گوشیشو به سمتم گرفت:
    -پس زنگ بزن...

    با این همه مهربونی این مرد من باید چیکار کنم؟؟؟خدایا خودت مواظبش باش...لبخندی زدم و گوشیو از دستش گرفتم و به بابا زنگ زدم...گفتم شب که خونه مامان کتی ببینمش براش توضیح میدم...نشستم روی میز و آریو روی صندلی نشسته بود..
    -دلت برام تنگ نشده بود؟
    آریو-میخواستم به مامان بگم امشب دعوتت کنه..
    -اتفاقا تصمیم یهویی گرفتم که برم خونش...
    دستمو گرفت:
    -خیلی خوشحالم که کنارمی...که نگرانمی...
    -مگه میشه نگران مرد زندگیم نباشم؟
    آریو-باید بیشتر از اینا حواسم بهت می بود..نباید میذاشتم با اهورا برخورد کنی..رنگت پریده...
    -بیخیال...گذشت..کنارت حس امنیت دارم...
    لبخندی زد:
    -بیا بشین..
    و به پاش اشاره کرد..نشستم رو پاش و سرمو رو سـ*ـینه اش گذاشتم...نفس عمیقی کشید و دستشو دورم حلقه کرد...
    -به پهلوت حساس بودی...
    تک خنده ای کردم:
    -حساسیتش در مورد تو از بین رفته انگاری!
    خندید و حرفی نزد و هردو تو خلسه شیرینی از سکوت دونفره مون فرو رفتیم...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سلام سلام...ایشالله که حالتون خوب باشه...امشب دیگه پارتای پایانی رو میزارم...مرسی که همراهم بودین!
    پارت شصت و ششم:

    ****
    به مبل تکیه زدم...نگاهی به ساعت انداختم...دیر کرده بود...گوشی رو برداشتم و شماره شو گرفتم...ملیحه نشست کنارم:
    -نگران نشو عزیزم...میرسه...
    آخ ملیحه...تو که خبر نداشتی...نمیدونستی خطر بیخ گوشمونه...آب دهنمو قورت دادم که جواب داد:
    -جانم عزیزم؟
    -وای آریو کجایی؟نگرانت شدم...چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
    آریو-شرمنده...داشتم آماده میشدم...
    -سریع بیا...همه منتظرن...
    آریو-باشه...زود میام...
    گوشی رو قطع کردم...آزیتا نشست کنارم:
    -عروس خانوم در انتظار داماد...
    مرسده-دیر نشه؟وقت محضر میگذره ها..
    -گفت داره خودشو میرسونه...
    بلند شدم و رفتم سمت بابا...داشت با دایی آریو صحبت میکرد...برگشت سمتم و با لبخند صبوری گفت:
    -آریو نیومد باباجان؟
    -تو راهه بابا...
    به نرده پله ها تکیه دادم که آیلار اومد کنارم...
    آیلار-نگرانی...
    -خیلی...میترسم آیلار...دو دقیقه دیر کنه استرس تموم وجودمو میگیره...
    با حرف شایان که روی پله ها بود برگشتیم سمتش:
    -منم نگرانشم...هنوز قاتل اصلیو پیدا نکردیم...
    نفسمو دادم بیرون:
    -ایشالله که هیچی نیست...
    *****
    "آریو"
    به خودم ادکلن زدم و توی آینه به خودم خیره شدم...باید روز خوبی باشه...رفتم تو حیاط..از در زدم بیرون...نشستم تو ماشین که چیزی یادم اومد:
    -آخ آخ آخ...
    عقب گرد کردم و رفتم تو خونه...گوشیمو از روی تخت برداشتم و تند اومدم پایین...سرم توی گوشی بود.. سرمو که آوردم بالا یه جفت کفش مشکی جلو در دیدم....سرجام وایسادمو به مرد مشکی پوشی که با حالت خیلی بدی نگاهم میکرد خیره شدم..اخمام رفت توهم...این دیگه کیه؟؟؟خواستم قدمی بردارم که سه چهار نفر دیگه پشت بندش اومدن داخل حیاط..چشمام درشت شد...میدونستم حرفی بزنم هیچ کدوم جواب نمیدن!گیج شدم...همه شون یه باک دستشون بود...خواستم قدمی بردارم که با کسی که وارد حیاط شدو درو بست خشکم زد..واسه اولین بار حس کردم کارم تمومه..فکر نمیکردم به همچین کاری دست بزنه...پوزخندی زدو گفت:
    -پایانت به دست خودمه آریو...
    چشمامو ریز کردم و قدمی به عقب برداشتم...اون چهارتا مرد سر باکارو باز کردن و محتویات توش که متوجه شدم بنزین رو به در و دیوار خونه ریختن...قلبم تند تند میزد...مغزم هنگ کرده بود...حتی نمیتونستم داد بزنم...خونه ی زیادی تو این کوچه نبود..هرچی بود ویلا بود که زیاد کسی سکونت نداشت و فقط واسه مهمونیاشون میومدن...همه چی سریع داشت اتفاق میوفتاد...همه ی خونه بنزینی شده بود..دوتاشون اومدن سمتم و بازوهامو گرفتن...سعی کردم خودمو از دستشون جدا کنم اما نشد...داد زدم..نشد...تقلا کردم نشد...انداختنم تو خونه و درو بستن...وقتی سه چهارنفری بریزن سر آدم چطور باید نجات پیدا کنه؟؟؟باید یه راهی پیدا میکردم...وگرنه تا دودقیقه دیگه پودر بودم...با استرس و کلافه به اطراف نگاه میکردم...به در نگاه کردم که آتیش داشت می سوزوندش...مرگو تو دو قدمی خودم می دیدم...دیوارای خونه و فرشا داشت پودر میشد...این آخر راهم بود..
    ****
    آره...پایان آریو دست خودش بود...با تموم حرصی که داشت باک بنزین از دست یکی از افرادش گرفت و رفت سمت خونه...باک بنزینو خالی کرد و داد دست یکی از افرادش...اخرین نفری که باک بنزین خالی کرد خواست فندک بکشه به خونه که هم خونه و هم آریویی که توی خونه داشت به هر دری میزد که از این مخمصه نجات پیدا کنه به آتیش کشیده بشه که فندکو از دستش گرفت و گفت:
    - خودم تمومش میکنم...
    فندکو گرفت و روشنش کرد...نیم خیز شد و فندکو گرفت رو بنزینایی که روی زمین بود و به داخل خونه کشیده میشد...همین که بلند شد خونه غرق روشنایی و آتیش شد...آره...تمومش کرد...این مزاحمم از سر راهش برداشت...روبروش پر بود از رنگای گرم زرد و نارنجی...اون که چند قدم نزدیم آتیش وایساده بود حس سوختن میکرد چه برسه به آریویی که داخل این گرما بود...حس کرد دستش گرم شده..نگاهش به دست راستش که فندک دستش بود کشیده شد که متوجه آتیش گرفتن آستین کتش شد...یکی از افرادش گفت:
    -قربان...داره آتیش بهمون میرسه...عجله کنین..
    بدون فکر کتشو درآورد و از پنجره پرت کرد تو خونه و دویید سمت بیرون...
    ****
    "چکاوک"
    -جواب نمیده مامان...
    بلند شدم و سریع رفتم توی اتاق...مانتومو پوشیدم و اومدم پایین:
    -من میرم دنبالش...
    آیلار-منو شایانم میایم...
    سرمو تکون دادم و رفتم سمت در که مامان کتی گفت:
    -هرچی شد سریع بهم خبر بدین...
    باشه ای گفتم و از خونه زدم بیرون...شایان با تموم سرعت میروند..انقد لبامو جوییدم بودم که زخمی شده بودن...وارد کوچه که شدیم شلوغی کوچه توجهمو جلب کرد...اصلا راه نبود برای رفتن ماشین...شایان شیشه رو پایین داد و از مردی که نظاره گر جمعیت جمع شده بود پرسید:
    -چه خبره جناب؟
    منو آیلار با استرس بهم نگاه کردیم...
    مرده برگشت سمتمون:
    -والا...یه خونه ای آتیش گرفته...آتش نشانی اومده و شلوغی مردم...
    نفسم دیگه بالا نیومد..برگشتم سمت آیلار...آیلار با ناباوری سرشو به چپ و راست تکون داد...از ماشین پیاده شدم...رفتم سمت جمعیت...خدای من...نه نه...این تجمع جلوی در خونه آریو بود...این خونه آریو بود که داشت توی آتیش میسوخت..نمیتونستم باور کنم...جمعیتو به زور کنار زدم و رسیدم جلوی در خونه...مامورای آتش نشانی تند تند از کنارم رد میشدن و میرفتن داخل خونه...نگاهم کشیده شد سمت ماشین آریو که بیرون خونه پارک بود...نفسام تند شده بود...به زور دم و بازدم میکردم...جلو چشمام فقط آتیش بود...عرق روی صورتم نشست...همونجا نشستم روی زمین...تموم تنم بی حس شده بود...همه چی برام گیج کننده بود...حتی نمیتونستم بلند شم و بگردم دنبالش...یه حسی بهم میگفت...میگفت آریو...داخل خونه بوده...سرمو به چپ و راست تکون دادم...نه...آریو سالمه...الان میادو از رو زمین بلندت میکنه...نمیدونم چقدر گذشت که با صحنه خاکستری روبروم مواجه شدم و پراکنده شدن مردم...دست کسی دور بازوم پیچید...میدونستم آریوئه...میدونستم اتفاقی براش نیوفتاده...با خوشحالی برگشتم سمتش که با چهره گریون آیلار مواجه شدم...مات اشکایی که از گونه هاش سرازیر میشد چشمامو کشیدم سمت چشماش و با صدایی متعجب گفتم:
    -آیلار..؟؟
    آیلار با صدایی که از ته چاه میومد و لرزش صداش گفت:
    -جونم؟..
    اشک جلوی دیدمو گرفت...صدای منم لرزون شد:
    -دروغه نه؟
    چونه آیلار لرزید و نگاهشو کشید سمت خونه...برگشتم سمت خونه و گفتم:
    -نگو...نگو که...آریوی من داخل خونه بوده...
    آیلار-قطعات سوخته گوشیش و کت نیمه سوختش وسط سالن بوده...
    با چشمای درشت شده گفتم:
    -نه...این امکان نداره..
    بغضم شکست و با جیغ گفتم:
    -توروخدا بگو که دروغه!بگو همش دروغه!بگو...بگو...!
    مشتمو به زمین می کوبیدم و پشت سرهم میگفتم بگو..
    "میون این همه سرگردونی ، دل من گرفته ماه پیشونی"
    آیلار سرمو توی بغلش گرفت و سعی کرد آرومم کنه ولی حال خودشم تعریفی نداشت:
    -چکاوکم...آروم باش..
    "بیا باز دوباره بی تابم کن ، منو تو رنگ چشمات خوابم کن"
    با گریه گفتم:
    -چه آرومی؟چطور آروم باشم؟؟؟
    آیلار زد زیر گریه..اونم نتونست دووم بیاره از این بدبختی من...
    "نگو قصه آخرش مرگ منه ، داره چشمات منو آتش میزنه"
    با صدای مامان کتی ازهم جدا شدیم:
    -چکاوک...
    اومد و به خونه خیره شد...واسه هممون غیرقابل باور بود...برگشت سمتم:
    -آریو سالمه نه؟
    چونم شروع کرد به لرزیدن...حال خودم خوب بود که بخوام این خبرو به یکی دیگه بدم؟
    "نگو از تلخی دنیا سیرم ، نگو میرم، نگو که می میرم"
    اومد و نشست روبروم...بازوهامو گرفت و داد زد:
    -زنده اس مگه نه؟
    -مامان..
    بغضش ترکید و دستشو جلوی دهنش گذاشت...اشکام روی گونه هام جاری بود...
    "ای گل بهار ام، دشت لاله زارم ، قلب داغدارم، سنگ بی مزارم"
    به حیاطی که پر بود از خاکستر خیره شدم...بلند شدم و رفتم داخل...رفتم داخل خونه و به دیوارای سیاه...پرده های سوخته...کاناپه هایی که چیزی ازشون نمونده بود..خیره شدم...
    "درد ماندگارم، روز ناگذارم ، زخم بی شمارم، زهر روزگارم"
    هرچی توی این خونه اتفاق افتاده بود اومد جلوی چشمم..از اون روزی که اولین بار اومدم خونش...
    "خنده هام و با تو از نو ساختم ، باز به حرف های تو دل می باختم"
    تا روزی که مریض شد...تا روزی که قبل آزاد شدن بابا اومدیم اینجا...صدای خنده هامون تو گوشم بود...
    "میون این همه سرگردونی ، اومدم تو قلب تو مهمونی"
    کلافه و عصبی دستامو گذاشتم روی گوشم و زیرلب گفتم:
    -بسه...بسه...آریو زنده اس...
    داد زدم:
    -آریو برمیگردی مگه نه؟؟؟
    "بی ستون قلب مو می کندم ، شکل خنده هات شدم میخندم"
    صدام توی خونه ای که جز خاکستر و دیوارای سوخته چیزی ازش نمونده بود پیچید...
    "چشم هات از صدتا غزل بهتر شد ، خنده هات غنچه ولی پرپر شد
    ای گل بهارم دشت لاله زارم ، قلب داغدارم سنگ بی مزارم
    درد موندگارم روزگذارم ، زخم بی شمارم زهر روزگارم"
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و هفتم:
    ****
    صدای زجه و گریه هایی که مامان کتی میزد تو گوشم بود...به قبری که اسم آریو روش حک شده بود خیره شدم...آریو همه میگن که تو رفتی..همه میگن که تو دیگه نیستی...اما..اینا دروغه..تو زنده ای...من میدونم...چشمامو بستم و اشکام سرازیر شد روی گونه هام..7روز از اون روز نحس گذشته بود و همه مرگ آریو رو باور کرده بودن..که تو اون آتیش سوزی سوخته و اثری ازش نمونده...تو این7روز گریه میکردم و بازم اشکام راه میگرفت...وابستش شده بودم...حس خیلی بدی بود...خیلی تلخ!نفس گیر بود...لبمو گزیدم که میون جمعیت شکافته شد و دونفر جلو اومدن...با یه دسته گل تسلیت خیلی بزرگ...گذاشتنش کنار قبر آریو و رفتن کنار...پشت بند اونا دو نفر دیگه اومدن که از شنیدن صداشون چشمامو بستم و سرمو برگردوندم...چجوری به خودشون این اجازه رو دادن بیان اینجا؟؟؟با چه رویی؟؟اهورا روبروم نشست و مشغول فاتحه دادن شد...ویدا هم کنارم..دلم میخواست همین جا هردو رو چالشون کنم...دستامو مشت کرده بودم و به اسم آریو خیره بودم که اهورا گفت:
    -تسلیت میگم چکاوک خانوم..غم آخرتون باشه...
    با نفرت نگاهمو کشیدم به سمت چشماش..از نفرتی که توی چشمام دید خیره موند...من میدونم مسبب مرگ آریو تویی...میگن سکوت بلندترین فریاد یه دختره...وقتی سکوت میکنه و همه حساشو میریزه تو چشماش...یعنی واقعا شکسته..
    بالاخره با دستای خودم خفت میکنم...بی اراده دست مشت شده ام داشت بلند میشد بره سمت صورتش که آیلار همون اول نگهش داشت...لبمو از حرص داخل دهنم دادم و سرمو انداختم پایین...اهورا بلند شدو گفت:
    -آریو دوست خوبی برای من بود...روحش شاد...
    نگاه آخرو بهم انداخت که از گوشه چشم دیدمش...و سریع مکانو با ویدا ترک کرد...نفسمو دادم بیرون و همراهش اشکام ریخت روی گونه ام..آیلار توی بغلم گرفت:
    -سخته...سخته قاتلشو روبروت ببینی و نتونی کاری کنی...سخته...
    سرمو توی بالشت فرو کردم و برای هزارمین بار عطرشو به ریه هام فرستادم..اما آروم نمیگرفتم...خاطره ها بد عذابم میداد..جیگرمو می سوزوند...کلافه بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق...باید این طلسمی که از اتاق نمیومدم بیرونو میشکوندم...از پله ها پایین اومدم...بابا که روی کاناپه نشسته بود با دیدنم گفت:
    -بالاخره خودتو آزاد کردی از اون قفس؟
    رفتم نزدیکش:
    -بابا...
    بابا-جون بابا...
    پیرتر شده بود...از غم دخترش پیرتر شده بود..صورتش غمگین بود مثلا من...
    -منو دوست داری نه؟
    بابا-باباجان این چه حرفیه میزنی؟تو پاره تنمی...
    -هرکاری بگم انجام میدی؟
    بابا با لحن غمگینی گفت:
    -هرکاری...
    -بریم خونه...
    مامان کتی با چشمای اشکی از آشپزخونه بیرون اومد:
    -کجا میخواین برین؟
    -این خونه پره از خطرات منو آریو..وجب به وجبش برام خاطره اس..داره دیوونم میکنه...آروم و قرار ندارم وقتی در و دیوارو نگاه میکنم...همش به خودم میگم برمیگرده...اما دقیقا1ماه و 14روزه که گذشته و اون نیومده...دارم میمیرم مامان...نمیتونم بمونم...
    آخراش دیگه زدم زیر گریه...نزدیکم اومد و بغلم کرد:
    -باشه عزیزم...برو...درکت میکنم..
    ****
    سه ماه بعد...
    سرمو از زیر میز آوردم بالا و صاف نشستم...ای بابا پس مشکل از کجاست؟نگاه دوباره ای به مانیتور انداختم...لیسانس کامپیوتر داشتم ولی خدایی از این مشکل هیچی سردرنمیاوردم...گوشی تلفنو برداشتم و به اتاق پاکان وصل شدم:
    -بله؟
    -پرونده دستته بزار زمین بیا اتاقم...
    خندید و گفت:
    -باشه..
    پاکان مهندس اصلی کامپیوتر شرکت بود...مامان کتی که این شرکت دوخت و دوز مانتو و این چیزارو راه انداخت بابا رو حسابدار کرد...با اینکه پاکان مهندس کامپیوتر اینجا بود ولی بخاطر اینکه من بیکار نباشم شدم مهندس دوم...با اینکه شده بودم رقیب پاکان ولی اصلا حسادت و حرصی نسبت بهم نداشت و کمکم میکرد..در اتاق تقه ای خورد..بلند شدم و از پشت میز کنار رفتم:
    -بفرمایید..
    پاکان اومد داخل و گفت:
    -خب چیکارم داشتی؟
    -کامپیوتر بالا نمیاد...نمیدونم مشکل از کجاست!
    درحالی که میرفت پشت میز گفت:
    -من موندم تو تا لیسانس خوندی دقیقا چیارو خوندی!
    خندید و نگاهم کرد که لبخند حرصی براش زدم..مشغول درست کردن کامپیوتر شد و منم نشستم رو مبل...سرم پایین بودو توی فکر بودم که با صداش سرمو آوردم بالا:
    -حلقه قشنگیه...
    به حلقه تو دستم که ناخودآگاه داشتم باهاش ور میرفتم نگاه کردم که گفت:
    -همیشه میخواستم اینو بهت بگم...
    -سلیقه مامان کتیه...
    پاکان-نتونستی با مرگش کنار بیای؟
    "به خداحافظیِ تلخ تو سوگند نشد
    که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد"
    لبامو دادم داخل دهنم و سعی کردم آروم باشم...نفسمو دادم بیرون و گفتم:
    -درست نشد؟
    لبخند تلخی زد:
    -نه یکم طول میکشه...
    بلند شدم و کیفمو برداشتم:
    -پس من میرم درست شد بهم خبر بده..
    سرشو تکون داد..از اتاق و بعد از شرکت زدم بیرون...به خیابون خیره شدم...دلم میخواست یه جا برم که خالی شم...دوباره دلم گرفته بود حسابی...
    دلم بی اراده رفت سمت همون پارک کنار خونمون...نشستم روی نیمکت نشستم...نزدیک ظهر بودو خلوت...اواخر تیرماه بود و کم کم آفتاب گرم تر از همیشه میشد..چشمامو بستم..خواه ناخواه تموم اتفاقات تو ذهنم نقش می بست...سعی میکردم پسشون بزنم اما نمیشد..آخه خاطرات که نمیمیرن...پوزخندی زدم...همین خاطراتن که کم کم آدمارو به کشتن میدن...
    "بی قرار توئم و در دل تنگم گله هاست
    آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست"
    فکرم رفت سمت سه ماه پیش...وقتی از چهلم آریو گذشته بود...یه روز که آیلار اومد پیشم بدون فکر حرف از خودکشی زدم...
    آیلار-میخوای با چی خودتو بکشی؟
    جوابشو ندادم و فقط به روبروم خیره بودم..
    آیلار-قرص برنج؟
    -نه..
    آیلار-سیانور؟
    -گرونه..
    آیلار-دیازپام؟
    -احتمال برگشت داره..
    آیلار-سیانی پتاسیم؟
    -دردسر خریدن داره..
    آیلار-میخوای خودتو از بلندی پرت کنی؟
    -احتمال زنده موندن و قطع نخاع داره..
    آیلار-تیغ؟!
    -باز احتمال زنده موندن و بدنامی داره...
    آهی کشیدم و به پنجره خیره شدم:
    -فکر کنم...خودکشی با خاطرات بهترین گزینه باشه...خاطرات کار خودشونو می کنن..
    -چکاوک!
    برگشتم و آریو رو کنار دستم دیدم...با تعجب زیادی نگاهش میکردم...
    "با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
    هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد"
    لبخندی زدو گفت:
    -کجایی دختر؟یه ساعته صدات میکنم!
    با لکنت گفتم:
    -ه...همین جا..
    آریو-پاشو برو..
    -چی؟
    آریو-مرور خاطرات کمکت نمیکنه...فقط صبر داشته باش..ما دوباره بهم میرسیم...
    "هر کسی در دل من جایِ خودش را دارد
    جانشین تو در این سـ*ـینه، خداوند نشد"
    گیج بودم:
    -چی میگی آریو..
    بازم اون لبخند آرامش بخشش:
    -پاشو برو..
    بلند شدم و یکم که از نیمکت دور شدم برگشتم...نبود...
    "خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
    تا فراموش شود یادِ تو، هر چند نشد"
    چشمام بازم داشت بارونی میشد...خدایا چقدر توهم؟؟چقدر سراب؟؟؟چقدر عذاب؟؟؟
    "من دهان باز نکردم که نرنجی از من
    مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد"
    دستامو با صورتم پوشوندم که با زنگ گوشی نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    -بله؟
    پاکان-درست شد..
    -الان میام.
    و قطع کردم...خیره شدم به همون نیمکت...آهی کشیدم و رفتم...
    "بی قرار توئم و در دل تنگم گله هاست
    آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست"
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شصت و هشتم:
    ****
    به تولیدی برگشتم...وقتی وارد اتاقم شدم پاکان نبود..کیفمو رو میز گذاشتم و نشستم روی صندلی...سرمو روی میز گذاشتم و نفس های عمیقی کشیدم...نسبت به یک ساعت پیش آروم شده بودم...سرمو بلند کردم و کامپیوترو روشن کردم...مشغول انجام کار نصفه و نیمه ام شدم که در اتاق تقه ای خورد...درحالی که به مانیتور خیره بودم گفتم:
    -بفرمایید!
    از گوشه چشمم به آیلار که وارد اتاق شد نگاه کردم و با دستم اشاره کردم به مبل و گفتم:
    -سلام بشین!
    نشست و با ذوق گفت:
    -سلام چکی جان!
    چپ چپ نگاهش کردم:
    -آخر نمیشه این عادت تورو ترک بدم...
    آیلار-ترک عادت موجب مرض است!
    خندیدم و گفتم:
    -خیله خب!از این ورا؟
    آیلار-مشتلق بده خبر خوش دارم!
    چشم از مانیتور گرفتم و با لبخند تلخی گفتم:
    -مگه خبر خوشیم واسه من هست؟
    بلند شد و اومد روبروی میز وایساد...دستمو که روی میز بود گرفت:
    -معلومه که هست..
    -خب؟
    آیلار-واسه اهورا دادگاه عمومی تشکیل شده..فردا..میتونیم بریم!
    تکیه دادم به صندلی:
    -دلم نمیخواد ریخت نحسشو ببینم...به درد خودش بمیره...
    آیلار-اما به اینم فکر کن که شکستشو می بینی!
    -جرمش چی بوده؟
    آیلار-شایان بهم نگفت..هرچی هست زیادی جرمش بزرگه...
    سرمو تکون دادم:
    -باشه میام..
    *****
    از تولیدی بیرون زدم...دلم پیاده روی میخواست تا خونه...فکرم مدام درگیر خاطرات تلخ و شیرینم بود...چرا اهورا به جزای اعمالش نمیرسه؟چرا تاوان پس نمیده؟تو همین فکرا بودم که دست محکمی دسته کیفمو گرفت و خواست بکشه که جلوشو گرفتم...دونفر بودن و به زور میخواستن کیفو از دستم بگیرن...درحال تقلا و جیغ زدن بودم که مشتی توی صورت یکیشون خوابید و پشت بندش اون یکیم افتاد زمین...برگشتم و پاکانو دیدم..دستمو گرفت و برد سمت ماشینش...نشوندم تو ماشین و خودش نشست:
    -خوبی؟
    با دهن باز گفتم:
    -خوبم...تو؟اینجا؟
    نگاهشو به روبرو دوخت:
    -بهتره یه ماشین واسه خودت بخری...شنیدم رانندگی بلدی...
    -ولی گواهینامه ندارم...
    پاکان-پس بهتره زودتر اونم بگیری..
    -تو این سمت چیکار میکردی؟
    -خونه یکی از دوستام همین اطرافه...میری خونه دیگه؟
    -آره...
    دیگه حرفی نزدیم...هنوز استرس داشتم..جلوی در که رسیدیم قبل اینکه پیاده شم گفتم:
    -مرسی...اگه تو نبودی معلوم نبود چی میشد..
    لبخندی زد:
    -وظیفه بود...
    -شب بخیر...
    پاکان-شب بخیر...
    پیاده شدم..بوقی زد و رفت...قلبم هنوز تند میزد...چه جراتی داشتم که کیفو نگه داشته بودم!نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت خونه...
    ****
    روی صندلی های آخرسالن دادگاه نشستیم..همهمه ای بود و مامورا سعی داشتن که سروصدای جمعیتو آروم کنن..دستامو بهم قفل کردم و بازم به حلقه ام خیره شدم...مدتی بعد اهورا رو آوردن و نشوندن صندلی های ردیف اول...شایان از کنارمون بلند شد و رفت سمت ردیفای اول...با چندنفر درحال صحبت بود...با اومدن قاضی همه قیام کردن و دوباره نشستیم...شایان پرونده ای رو روی میز قاضی گذاشت و مشغول صحبت باهاش شد...
    -شایان مسئول پرونده اس؟
    آیلار-برای خودمم سواله..
    شایان رفت سمت در دادگاه که پشت سرمون بود...منو آیلار برگشتیم سمت در..شایان داشت با کسی صحبت میکرد...نگاهی به بابا و مامان کتی انداختم که درحال صحبت بودن...خواستم برگردم که با دیدن فردی که وارد دادگاه شد خشکم زد...حتی پلکم نمیزدم...نفسام تند شده بود...آریو بدون اینکه بهمون نگاه بندازه رفت سمت ردیف اول...اشک جلوی دیدمو گرفته بود...به آیلار نگاه کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم..خواستم بلند شم و برم بیرون که آیلار دستمو گرفت...نگاهش کردم که با خواهش ازم میخواست بمونم...دلم نفسای عمیق میخواست اما برام سخت بود..دستمو جلوی دهنم قرار دادم و با تموم قدرت سعی کردم خودمو روی صندلی محکم کنم...حس میکردم بازم سرابه...اما نبود...آریو با همون غرور و صلابت همیشگیش روبروی میز قاضی وایساده بودو مشغول صحبت بود...بعد چند دقیقه برگشت سمت جمعیت...همهمه ای افتاده بود بیا و ببین..بیشتریا توی این جمع آریو رو میشناختن و از مرگش خبر داشتن...
    آریو-میدونم تعجب کردین..حقم دارین چون فکر میکردن من توی اون آتیش سوزی مردم و فقط خاکسترم مونده!تاحالا براتون سوال نشد آتش سوزی خونه من واسه چی بود درحالی که هیچ گازی نشت نکرده بود!
    صدای پچ پچ...نگاهم فقط به آریو بود...آریو ادامه داد:
    -توی آتیش سوزی اون روز...اهورا احمدوند که الان به عنوان مجرم توی این دادگاه حضور داره شرکت داشت!
    برگشت سکت قاضی و گفت:
    -من اینجام تا حقیقتایی رو براتون روشن کنم...با مدرک!
    اهورا بلند شدو گفت:
    -مزخرفه!
    قاضی چکش معروفشو روی میز زد و گفت:
    -لطفا ادب و نظم دادگاه رو رعایت کنین!آقای احمدوند لطفا تشریف بیارین به جایگاه متهم!
    اهورا بلند شدو رفت سمت جایگاه...
    قاضی-آیا ادعاهای آریو آرمند رو می پذیرید؟
    اهورا-نه جناب قاضی..
    آریو پوزخندی زد و رو به شایان کرد...شایان کت نیمه سوخته ای رو دستش داد...
    آریو-این کتیه که آرم طلایی تولیدی لیدل روشه..و این کت رو فقط صاحب برند میتونه بپوشه...این کت توی آتیش سوزی توی خونه افتاد و من برش داشتم...میشه با بررسی فهمید برای چه زمانی هست...
    دوباره کتو داد به اهورا...رو به مردم وایساد:
    -چندماه قبل بنا به درخواست اهورا وکالت پرونده قتلی رو گرفتم...طبق چیزهایی که اهورا میگفت قتل کار حسابدار شرکت بود...منم چون دوست چندساله ام بود به حرفش اعتماد داشتم..اما وقتی پای دختری به اسم چکاوک که دختر متهم بود به ماجرا کشیده شد ماجرا برام شک برانگیز شد..مخصوصا با اون تلفنی که اهورا توی دفتر کارش با شخصی داشت و ازش میخواست که تا پایان بسته شدن پرونده قتل حسام آفتابی نشه...افتادم دنبال حقیقت اصلی..شاکی اصلی ویدا نیک فر نامزد حسام بود..با رفتارهایی که از اهورا دیدم و وقتی با ویدا ارتباط برقرار کردم مطمئن شدم که قتل کار حسابدار شرکت نیست..پس اول رضایت رو از ویدا گرفتم..وقتی آقای یزدانی از زندان آزاد شدن اهورا به تهدید چکاوک که همسر من هست مشغول شد...و روز عقد اون ماجرای آتیش سوزی رخ داد...با سختی تونستم خودمو از بالکن به پشت ساختمون پرت کنم که پام آسیب دید و مدتی برای همین نمیتونستم کاری از پیش ببرم...اصل ماجرا از اینجا شروع شد..وقتی اهورا به من گزارش جعلی از شب قتل داده بود من متوجه شدم دوربینا کار میکرده..اما با دیدن دوباره فیلما متوجه کات شدنشون شدم...گشتم دنبال مسئول اتاق کنترل با کمک دوستم وکیلم شایان...گفتن استعفا داده و نفر جدیدی جاش اومده..عجیب بود..چرا دقیقا چند روز بعد مرگ حسام مسئول اتاق کنترل باید از کارش ناگهانی استعفا میداد؟توی یکی از روستاهای گیلان تونستیم پیداش کنیم..سعی داشت ازمون فرار کنه اما بالاخره راضی شد و همه چیو گفت..گفت که اهورا ازش خواسته فیلم اون شب حادثه کات بشه بدون اینکه دلیل رو بهش بگه..ازش خواستیم نسخه اصلی فیلم رو بهمون بده که گفت توی اتاق کنترله..باهم به تهران برگشتیم و تونستیم نسخه اصلی رو از اتاق کنترل برداریم...
    نفس عمیقی کشید که قاضی گفت:
    -10دقیقه تنفس...
    درجا بلند شدم و از سالن زدم بیرون...فضا زیادی برام سنگین بود...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا