کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت19
چند سال گذشت و آن‌ها هر روز صمیمی‌تر از روز قبل می شدند، تا حدی که حاضر بودند جان خود را نیز برای یکدیگر فدا کنند.
خضر در این سال‌ها، ریش بلندی را صاحب شد و همان ریش برای مردانه شدن صورتش کافی بود. مورتن هم که روز به روز قوی‌تر می‌شد، به مقام فرماندهی رسید.
یک شب به عادت دیرینه، هردو وارد جشن و پایکوبی اهالی شهر شدند.
آن شب برای هیچکدام یک شب عادی نبود، شبی بود سرنوشت ساز و رویایی.
پس از خوش و بش کردن با مردم، گوشه‌ای نشسته و به تماشای شادی آن‌ها پرداختند. در همین حین، مردم عقب کشیدند و از میان آن‌ها، دخترانی با رقـ*ـص چاقو و حرکات موزون پدیدار گشت. دختران صورت‌های خود را پوشانده و با نگاهی مجذوب کننده مشغول رقـ*ـص بودند. دختران همانند رقاصه‌های قصر، لباس‌های حریر و زیورالات را همچو زنجیرهای درخشان به خود آویزان کرده بودند.
خضر که تمایل زیادی به تماشای آن‌ها نداشت روی برگرداند؛ اما برخلاف او، مورتن محو تماشای یکی از آن دخترها شد.
می‌گویند مردها معمولا از طریق چشمان خود عاشق می شوند و مورتن هم آن شب دچار حسی شد که بدون شک عشق می‌نامید.
یکی از دو دختر ، به سمت خضر آمد و صورت او را برگرداند‌. خضر امتناع کرد؛ ولی آن دختر دست بردار نبود، با رقـ*ـص خم شد و چاقو را به سمت صورت او گرفت. خضر با خشم روی برگرداند؛ اما در کسری از ثانیه به دخترک خیره شد. او مردی بود که چشم‌ها را هرگز فراموش نمی‌کرد.
- هنوزم زیبایی!
با شنیدن صدای گوش نواز آن دختر، لبخند به لبانش آمد. او صداها را نیز از یاد نمی‌برد و اینگونه عشق دیرین را به یاد آورد.
گفت:
- تو هم همینطور!
دختر با خوشحالی دست او را گرفت و به سمت خودش کشاند.
مورتن کاملا بی‌اراده به طرف آن دختری که هنوز مشغول رقـ*ـص بود، رفت. دست برد تا صورتش را نمایان کند که دخترک با حرکات نرم و اغوا کننده او را از جمع دور ساخت.
مورتن همچنان بی‌اراده همراه او قدم برداشته و دور می‌شد.
وقتی به مکانی خالی از سکنه رسیدند، دختر شالش را کنار زد و بی‌درنگ با چهره‌ای غمگین گفت:
- میتونی بهم کمک کنی؟
مورتن تکانی خورد و به خودش آمد، چهره‌ی دختر حاکی از مصری نبودنش می‌داد و پوست سفیدش که تا به حال کاملا پوشیده بود، او را متمایز می‌کرد‌.
دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب سخن ناگهانیِ دختر، پرسید:
- تو کی هستی؟
دختر با صدای لرزانی گفت:
- من «صفیه» هستم، یک پیشکش برای حاکم.
مورتن متعجب ابرو بالا انداخت. یک پیشکش در این محله، آن هم با رقصی که مناسب ثروتمندان است.
- چی میخوای؟
لحن خشک و جدی مورتن، دخترک را از کرده‌ی خود پشیمان ساخت. با آخرین توان لب زد:
- میخوام من رو نجات بدی!
مورتن دست به بغـ*ـل زد و با چهره‌ای نفوذ ناپذیر به او خیره شد.
- وقتی تونستی امشب بدون این‌که کسی بویی ببره بیای این محله، پس میتونی همینجوری هم فرار کنی.
دخترک با ناراحتی سر تکان داد، قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.
- نمیتونم، اگه فرار کنم پدرم میمیره!
- نمیمیره... حاکم یه مردِ عادله ، اون تنها حکمران مصره که نخواست لقب فرعون رو داشته باشه و ادعای خدایی هم نکرد.
بعلاوه‌ی غم، حالا در چشمان دخترک نفرت موج میزد.
- میدونی چرا نخواست فرعون باشه و یک خدا؟
مورتن بی میل پرسید:
- چرا؟
- چون اون یه شیطانه!
مورتن که یک سرباز فداکار و گوش به فرمان حاکمش بود، از سخن او احساس خوشایندی نکرد.
- داری راجع به حاکم خودت اشتباه فکر می‌کنی، اون یه حکمرانِ خوبه و یه انسان کامل.
صفیه پوزخندی زد و گفت:
- هیچ انسانی کامل نیست، چه حکمران چه غلام!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 20
    مورتن که خونش به جوش آمده بود، غرید:
    - من یه سربازم و تو هم یک پیشکش، پس با من بیا!
    راه افتاد، زیر لب گفت:
    - باید برت گردونم به حاکم.
    صفیه هم به دنبال او قدم برداشت، بی‌پروا گفت:
    - من خودم می‌خواستم برگردم؛ ولی اگه بهم کمک نکنی، شاید دیگه فرصتی برای زندگی نداشته باشم.
    مورتن بیخیال گفت:
    - اتفاقی نمیوفته... حاکم تورو نمیکشه ، فقط قراره باهاش ازدواج کنی و یک عمر آسوده و در آسایش بگذرونی.
    پوزخندی به خوش خیالی او زد‌.
    - یکی از هزاران کنیز قصر. خوشبختی که حاصلش بدبختی پدرم و نابودی آرزوهامه؟
    مورتن موشکوفانه پرسید:
    - من نمیدونم چرا شما دخترا همیشه دم از آرزو می زنید ، مگه زن‌ها چه آرزوی محالی دارن که برآورده نمیشه؟
    - زن‌ها آرزوهای بزرگتری نسبت به مردا دارن. آرزوی ما به قدرت ختم نمیشه و همیشه متفاوته، شاید به نظر ساده بیاد؛ مثلا یکی دوست داره یه رقصنده خوب بشه ، یکی دوست داره عشق عمیقی نسیبش بشه و یکی هم...
    آرامتر ادامه داد:
    _دوست داره آزاد باشه.
    رویاهایی کوچک در عین حال غیر ممکن. لحظه‌ای به دخترک خیره ماند و سپس به راهشان ادامه دادند. بدون شک جرقه‌هایی در دل مورتن زده شد؛ اما نمیتوانست آن احساس را شاخ و برگ دهد.
    روز بعد وقتی آن دو دوست، برای انجام وظیفه خود حاظر شدند، حالت‌های متفاوتی داشتند.
    یکی خندان و شاداب ، دیگری اخمو و متفکر.
    خضر با لبخند پرسید:
    - حالت خوبه ؟
    مورتن سر تکان داد؛ اما پاسخی نداد. آن شب برای خضر یک شب زیبا بود؛ ولی برای مورتن شبی پر از تنش افکار. او می اندیشید که آیا به آن دختر معصوم و غریب، کمک کند یا به وظایفش به عنوان سرباز ادامه دهد.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    نگاهی به چهره‌ی نگران خضر انداخت؛ سپس گفت:
    -بهش کمک کنم؟
    خضر از همه جا بی خبر پرسید:
    - به کی ؟
    - به صفیه.
    خضر با شنیدن آن نام بلافاصله از خطری که پشت نام می‌آید، پی برد.
    - کار خطرناکیه!
    مورتن لبخندی‌زد.
    - پس انجامش میدم!
    - شوخیت گرفته؟
    مورتن لبخند زنان به سمت قصر حاکم رفت.
    - من هیچوقت با کسی شوخی نداشتم خودت که بهتر میدونی.
    درست است، خضر بهتر از هر کس دیگری او را می‌شناخت و میدانست که اگر مورتن را نجات ندهد، بدون شک او را در باتلاقی عمیق خواهد یافت. درنگی نمود و ناچار گفت:
    - صبر کن منم میام.
    فاصله‌ی کوتاه را با چند قدم بزرگ ازبین برد و با او همراه شد.
    در زندگی اتفاق‌های فراوانی رخ می‌دهد و ادم های زیادی نیز در آن نقش دارند؛ اما در بین آن آدم‌ها ، افرادی هم هستند که پررنگتر دیده می‌شوند. ما به آن افراد دوست یا خانواده می گوییم. اکنون خضر نیز به عنوان دوست همچو یک عضو خانواده مورتن را در کاری که به احتمال بسیار زیاد، موجب مرگ هردوی آن‌ها خواهد شد، همراهی می‌کرد.
    پس از گذشت دقایقی، آن‌ها به قصر رسیدند.
    مورتن و صفیه، هردوی ان‌ها حقیقت را می‌گفتند. حاکم فردی بود که لقب خود ، جامعه و تمدن ، حکومت و حتی تاریخ را تغییر داد. تا به آن روز مورتن و دیگر سربازان که دیگر به عنوان غلام شناخته نمی شدند، این تغییر را خوشایند می‌دانستند؛ ولی با ورود ‌پنهانی‌ا‌ش به قصر، از خواب غفلت بیدار شد.
    او و خضر پشت یکی از ستون‌های بزرگ، پنهان شده بودند و گوش سپردند.
    حاکم سرخوش و خندان گفت:
    - از وقتی که قید لقب فرعون رو زدم و مردم ‌رو به حال خودشون رها کردم، بیشتر ازشون استفاده می‌کنم.
    وزیر که بلند قد و نحیف قامت بود، گفته‌های او را تائید نمود و با چاپلوسی اضافه کرد:
    - درسته سرورم، وقتی «فرعون کلئوپاترا» حکمرانی می کردند، این همه غلام نداشتیم. مردم هیچوقت اینطور با عشق به ما خدمت نمی‌کردند و هیچکس هم واقعاً خواهان طول عمر فراعنه نبود.
    پادشاه همانطور که مشغول خوردن میوه‌ها و غذاهای رنگارنگی که بر روی میز در مقابلش قرار داشت، بود گفت:
    -میبینی! به این میگن عملکرد صحیح ، آدما رو شیفته‌ی خودت کن و بدون این‌که بفهمن ازشون بهره ببر.
    در ادامه پوزخندی زد.
    -گفتی کلئوپاترا، راجع به اون افسونگر ... باید بگم خودکشی کار اشتباهی بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت21
    مورتن با عصبانیت قدمی برداشت که بلافاصله دستی مانع او شد، خضر سرش را تکانی داد و گفت:
    - الان وقتش نیست!
    مورتن خشمش را مهار کرد و ناچار به همراه خضر به سمت اتاقی رفتند که گمان می‌رفت ازان صفیه باشد.
    با اینکه تا ساعاتی قبل تردید داشت؛ اما حالا با دیدن چهره‌ی واقعیه حاکم، مطمئن و مسمم برای کمک آماده بود.
    وارد اتاق شدند، اتاقی که همچو یک تالار بزرگ و همانند تمام قصر از سنگ‌هایی گرانبها ساخته شده بود.
    صفیه در آن اتاق تنها روی تخت بزرگ و تجملاتی‌اش، نشسته بود؛ ولی با آمدن ناگهانی آن ‌‌دو، ترسیده ایستاد. فریاد زد:
    - شما کی هستین؟
    مورتن صورت پنهان شده‌‌اش را نمایان کرد.
    - منم آروم باش!
    صفیه با اکراه پرسید:
    -این زنِ گُنده کیه ؟
    خضر که در حال بررسی اطراف با چشمانش بود، با شنیدن این سخن، متعجب و دلخور به سمتش برگشت.
    - من یه مرد م!
    با کنار زدن دنباله‌ی عمامه از صورتش ، دست به بغـ*ـل زد.
    صفیه با دیدن صورتش، ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت. مورتن با عجله رو به او پرسید:
    -تو نقشه‌ای داری ؟
    صفیه لبخند زد.
    - معلومه که دارم! میخوام یه نوع زهر رو برام تهیه کنید تا بتونم شـب زفــ*ـاف، حاکم رو به کام مرگ برسونم.
    مورتن ناراضی و بی‌تفاوت سر تکان داد.
    - اصلا نقشه‌ی خوبی نیست، باید کاری کنیم حاکم خودش حکم ‌آزادیت رو بده.
    صفیه: غیر ممکنه!
    خضر: نه درواقع...
    هردو به سمت او برگشتند، ادامه داد :
    - اگه متقاعدش کنیم که حکمرانیش ازبین میره و شاید با خلاص شدن از شر موجود بداقبال زندگیش بتونه نجات پیدا کنه... همه‌ چیز درست میشه.
    خضر تمام نقشه‌ای که به سر داشت را بازجو کرد. با کمی سبک و سنگین کردن، هر سه ‌پذیرفتند.
    شایعه پراکنی در حکومتی که سوال برانگیز است، آسانتر بود؛ زیرا طولی نکشید که قصر پر از هیاهو و نگرانی شد. درباریان از این که مردم کودتا کنند و حکومتی که جایگاه بالایی در آن دارند سرنگون شود، واهمه داشتند.
    به این ترتیب سربازان و خدمه‌های قصر یکی پس از دیگری ناپدید شدند، هیچکس نمیدانست چرا و تنها کسانی که مسبب این امر شدند هم حیرت زده به تماشای نتایجی که در طی چند روز به دست آورده بودند، پرداختند.
    دیدارهای پنهانی آن سه نفر، از همان روز شروع شده و ادامه داشت. در دیدار اخر ، خضر گفته بود که یکی از آن‌ها باید به عنوان پیشگو به قصر پادشاه رفته و سخنان نهایی را بیان کند؛ به همین دلیل مورتن از حمزه کمک خواست. حمزه با وجود هوش سرشاری که داشت، بسیار ترسو بود. مورتن به سختی توانست او را متقاعد کند و تضمین کرد که هیچ آسیبی به آن نخواهد رسید.
    حمزه ناچار لب زد:
    - باشه این کار رو انجام میدم؛ ولی اگه اتفاقی برام افتاد این...
    تکه‌ای از یک سنجاق سر، را در مشت مورتن قرار داد.
    - میخوام این سنجاق سر رو به صاحبش برسونی.
    مورتن با این‌که نمیدانست صاحب او کیست و چه لزومی ‌دارد که از این سنجاق سر شکسته نگهداری کند، قبول کرد.
    روز بعد، حمزه با تغییر چهره به قصر رفت.
    وزیر که مانند تمام وزیران حکمرانی زیرک بود، با یک نگاه فهمید این شخص، پیشگوی واقعی نیست؛ اما بروز نداد.
    حمزه تعظیمی کرد و با صدای ضمختی گفت:
    - سرورم! خبرهای بدی براتون دارم، خبرایی که اتفاقات اخیر رو کاملا توضیح میده.
    حاکم که برخلاف سخنانش، یک فرد کاملا حواس پرت و ابله بود؛ ترسیده گفت:
    - یعنی تو میدونی‌ چرا خدمه‌هام غیب شدند ؟
    حمزه با صدایی رسا پاسخ داد:
    - بله! باید شخصی که مسبب تمام اینهاست رو از زندگیتون بیرون کنید.
    حاکم متفکر گفت:
    - منظورت کیه ؟
    - دختری که با آمدنش لعن و نفرین را همراه داشته.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت22
    همین یک اشاره کافی بود تا حاکم فوراً دستور دهد صفیه را احضار کنند.
    لحظاتی بعد، صفیه آنجا بود. صفیه نگاه نامحسوسی به حمزه انداخت و دوباره سر به زیر افکند‌.
    حمزه گفت:
    - اون رو به شهر خودش برگردانید تا حاکم از سایه‌ی شومش نجات پیدا کنند.
    حاکم دهان باز کرد تا دستور بازگرداندن صفیه را دهد؛ اما با صدای وزیر متوقف شد.
    - شاید هم بهتره که کل مردم از سایه شومش نجات پیدا کنند.
    صفیه و حمزه متعجب به او خیره شدند. وزیر پوزخندی زد و با لبخندی کریه، ادامه داد:
    -بهتر نیست جای این‌که بفرستیمش به شهر خودش، اون رو به سزای کارش برسونیم؟
    حاکم متعجب گفت:
    - اون که کاری نکرده!
    - اما میبینین که کل قصر بعد از اومدنش دچار هرج و مرج شده.
    حاکم با خود اندیشید که وزیر بیراه هم نمی‌گوید. بنابراین در یک حرکت ناگهانی، دستور داد صبح فردا او را گردن بزنند.
    بلافاصله با شنیدن حکم، حمزه ترسید و قدرت تکملش را برای مدتی کوتاه از دست داد. او همانطور که در حیرت به سر می‌برد، بی‌اعتنا به اطراف و بی صدا به سمت خروجی قصر رفت. وزیر با همان لبخند رضایتمند نظاره‌گر رفتنش بود.
    مورتن از شنیدن این خبر، عصبانی، نگران و ناراحت شد. حسی که در آن دیدارهای پنهانی تشدید یافته بود؛ او را ترغیب می‌کرد تا برای نجات صفیه باز هم تلاش کند.
    از سویی دیگر خضر از همه جا بی‌خبر، به سمت خانه‌ی خود راه افتاد. او در این مدت خانه‌ی کوچکی ساخت و با همان دختری که مجذوب چشمان و صدای زیبایش شده بود، ازدواج کرد.
    خبری که آنجا از زبان همسر خود شنید، او را گیج و متفکر ساخت. نمیدانست در آن وضعیت حضور طفل خوشایند است یا خیر؛ اما چاره ای هم جز پذیرفتن، نداشت.
    ساعاتی بعد زمانی که به سربازان رسید، متوجه غیاب مورتن شد و وقتی حمزه را دید به حماقت او پی برد. گویا مورتن بدون ذره‌ای تفکر به سمت قصر رفته و خواستار نجات صفیه شده بود.
    خضر راه افتاد؛ ناگهان صدای ضعیف حمزه را که هنوز هم به خوبیِ قبل نشده بود، شنید. او گفت:
    - منم همراهت میام، یه امانتی پیش مورتن دارم.
    خضر سرش را به نشانه تائید تکان داد و به همراه او به کمک مورتن رفتند.
    از طرفی وقتی مورتن به صفیه‌ی اسیر در سیاه‌چال رسید، او را غمگین و افسرده دید.
    با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    در قلب کوچک صفیه با شنیدن همان جمله، نوری پدیدار گشت و با چشمان اشک آلود، لبخند زد.
    - اگه آزاد بشم!
    مورتن به او چشم دوخت و لبخند زد. پس از مکثی طولانی، دست از نگاه خیره برداشت و با زور بازویی که داشت، زنجیرها‌ی در فولادی را از هم گسیخت و او را آزاد کرد.
    دست صفیه را گرفت و راه خروج را از پیش گرفتند. هنوز از سیاه چال قصر خارج نشده بودند که خضر و حمزه را که از نفس نفس ‌زدنشان پیدا بود به سختی خود را تا آنجا رساندند، مقابل خود دیدند.
    خضر با عصبانیت در حالی که سعی داشت صدایش بالاتر نرود، رو به مورتن گفت:
    -داشتی خودت رو به کشتن می‌دادی ابله!
    ناگهان شمشیری از درون شکم حمزه بیرون زد و پسوند جیغ بلندی که صفیه با ترس سر داد‌، صدای ضمخت آشنای یک مرد به گوش رسید.
    - یکی اینجا واقعاً خودش رو به کشتن داد.
    جسم بی‌جان حمزه، در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی آن سه، به زمین افتاد و قامت آن ظالم نماین شد. آن مرد کسی نبود جز وزیرِ حاکم.
    هیچ یک سخنی نمی‌گفتند و وزیر نیز در سکوت به آن‌ها چشم دوخته بود. با دیدن جان دادن حمزه، در چشمانشان غم و اندوهی شکل گرفت که حتی قدرت بیانش را هم نداشتند. مورتن که سکوت او را دید، گفت:
    - چی میخوای؟
    وزیر لبخند شروری زد و کنایه زد:
    - میبینم که خیلی باهوشی!
    دستش را به خونی که روی شمشیر بود، کشید. ادامه داد:
    - از یه پسر هیزم شکن توقع چنین هوش و چنین شجاعتی رو نداشتم.
    آری مورتن فرزند یک هیزم شکن بود و برای تغییر زندگی و اهدافی که داشت، به قاهره آمده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 23
    مورتن بی آن که از فاش شدن گذشته‌اش واهمه‌ای داشته باشد، نگاه متعجب خضر و صفیه را نادیده گرفت. با اکراه گفت:
    - فقط بگو چی میخوای!
    وزیر لحن شوخ خود را به جدیت مبدل کرد.
    - بهتون کمک می‌کنم تا حاکم رو به هلاکت برسونید...
    خضر میان سخنش آمد و پرسید:
    - اونوقت چی به تو میرسه؟
    وزیر پوزخندی زد.
    - برخلاف دوستت، تو زیاد هم باهوش نیستی. مشخص نیست؟ من میشم حکمران جدید!
    خضر سرش را تکان داد ، باید می‌فهمید که تمام وزیران طمع جایگاه اربـاب خود را دارند و این وزیر بی‌رحم هم از این امر مستثنی نبود.
    مورتن به فکر فرو رفت، در هر صورت اگر حاکم را به قتل می‌رساند وزیر به حکومت می رسید. نگاهش را بین صفیه و خضر چرخاند از نگاه آن دو به نتایج متفاوتی رسید؛ بنابراین قبول کرد. گفت:
    - قبوله! به شرطی که بزاری صفیه بره.
    وزیر شانه بالا انداخت ‌و بی‌تفاوت گفت:
    - به هر حال زیاد ازش خوشم نمیومد، مشکلی نیست.
    *
    دیری نگذشت که آن‌ها با کمک وزیر توانستند، حاکم را برکنار کنند و بدون این‌که کسی در مصر از این موضوع آگاه شود، حاکم جدیدی برگذینند و آن حاکم هم بدون شک وزیر سابق بود.
    پس از گذشت مدتی مورتن و صفیه تصمیم گرفتند به شهر‌ عابدین، شهری که زادگاه مورتن بود، بروند.
    آن روز خضر و همسرش آن‌ها را بدرقه کردند. خضر آرام گفت:
    - کاش نمیرفتی مورتن!
    مورتن شیٔ‌ای را میان دست خضر قرار داد و آرام گفت:
    - این رو به صاحبش برسون.
    سپس لبخند زد و دستش را روی شانه او قرار داد.
    خضر برای متقاعد کردن او گفت:
    - اصلا اونجا واسه امرار معاش می‌خوای چی‌کار کنی؟
    مورتن شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
    - نمیدونم! به نظرت چه کاری توی عابدین برای یه آدم از خانواده‌ی هیزم شکن هست؟
    خضر متفکر و با یک جمله‌ی پرسشی گفت:
    - هیزم شکنی؟!
    - درسته، از این به بعد میتونی من رو مورتن هیزم شکن صدا بزنی.
    خضر دیگر نتوانست برای متقاعد کردن او سخنی بگوید. مورتن باز هم لبخند زد و گفت:
    - من دیگه مورتن هیزم شکنم. تازه صفیه اینجوری راحت‌تره و منم همینطور.
    در حالی که می‌رفتند، خندان ادامه داد:
    -حالا که فرمانده شدی، بهتره به خوبی به وظایفت رسیدگی کنی.
    با دور شدن آن‌‌ها، خضر نگاهی به دستش انداخت؛ همان سنجاق‌سر شکسته. به یاد آورد که حمزه نام صاحب او را بارها زمزمه کرده بود و از این موضوع فقط خضر خبر داشت.
    دستش را دور کمر همسر باردارش حلقه کرد و به رفتن مورتن و صفیه چشم دوخت.
    از آن روز به بعد، دیگر هرگز خضر و مورتن با یکدیگر ملاقات نداشتند.
    ***
    در واقع این حکایت ناتمام بود. خضر نگفت چگونه حکمران را ازبین بردند و یا آن وزیر یک حاکم عادل بود یا خیر، فقط لبخندی زد و در ادامه گفت:
    - از این که میبینم مورتن یه پسر شجاع و قوی داره، هیچ تعجب نکردم.
    لبخندی ناخواسته میان لب‌هایم جای گرفت. او مرا نمی‌شناخت به همین دلیل مرا فردی شجاع و قوی خواند‌‌.
    پس از شنیدن حکایت پدرم، پی بردم که او به راستی خانواده‌ی خودش را در عابدین تشکیل داد. خانواده‌ی خوشبختی که گویا من جزوی از آن نبودم.
    تاریکی همه جا را فرا گرفت. تواب بی صدا به حکایت گوش سپرد و هنوز هم سکوت اختیار کرده بود. به نظر می‌رسید او نیز مانند من سردرگم شده و سعی دارد سخنان مرا با حکایت پدرم تطابق بدهد.
    نیمه شب شد و بالاخره زمان مناسب فرا رسید. همه به خواب عمیقی فرو رفته بودند و تردد برای ما آسان گشت.
    من و تواب به صورت پنهانی به سمتی که گمان می‌رفت دختر موطلایی پنهان شده، رفتیم.
    به ظرفِ میان دستان تواب، نگاهی انداختم و پرسیدم:
    - این برای چیه؟
    تواب گفت:
    - برای مردک دزد!
    موشکوفانه نگاهم را از کوچه‌ی خلوت برداشتم و به او دوختم.
    - کی ؟
    - همونی که قراره ببینیمش.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 24
    به سمتی که اشاره کرد، روی گرداندم و با دختری که در آن تاریکی نیز پیدا بود بسیار زیباست، مواجه شدم.
    دخترک به آرامی نزدیک آمد و گفت:
    _ باید دلیلی داشته باشه که نجاتم دادین.
    حالا به وضوح می‌توانستیم چهره‌ی او را ببینیم.
    تواب گفت:
    - درسته! کمکت کردیم تا بهمون کمک کنی.
    دختر در جواب فقط خندید.
    تواب به من و خودش اشاره کرد و اینگونه ما را معرفی نمود:
    - من توابم، این هم کای ه.
    او نیز با نگاهش ما را برانداز کرد و گفت:
    - «ذحنا»... خوشحالم که بالاخره یه هیجان وارد زندگیم شد.
    - هنوز که نمیدونی باید چی کار کنی.
    چهره متفکرم را از نظر گذراند، گفت:
    - وقتی یکی یهو من رو پیدا می‌کنه و ازم کمک می‌خواد، پس باید به حرفه‌م مربوط باشه.
    - مگه حرفه‌ت چیه؟
    - پیدا کردن چیزای نایاب، یعنی میشه گفت من یک راهنمام.
    تواب ظرف غذا را به سوی او گرفت.
    - حدس می‌زدم گرسنه باشی.
    ذحنا ظرف را با لبخند گرفت و گفت:
    - درست حدس زدی!
    صبر کردیم تا آن دختر غذایش را تمام کند.
    ***
    پس از غذا خوردن، بالاخره سکوت را شکست و پرسید:
    - حالا بگید چیکار می‌تونم بکنم؟
    - باید پاپیروس رو پیدا کنیم.
    - پاپیروس! همون پسره‌ی ماهیگیر؟
    - نه، گیاه پاپیروس.
    - آها! چون اگه دنبال اون پسره هستین، باید بگم که چند سال قبل، طی یه جریاناتی کشته شد.
    تواب که به نظر آن شخص را می‌شناخت، متعجب پرسید:
    - چه اتفاقی براش افتاد؟
    ذحنا بیخیال جواب داد:
    - داستانش طولانیه!
    عصبی پرسیدم:
    - نگفتی می‌تونی بهم کمک کنی یا نه؟
    لبخند زد.
    - البته که کمک می کنم، فقط چه سودی برای من داره؟
    انتظار این سوال را نداشتم، با نگاه پرسشی به تواب چشم ‌دوختم. تواب شانه بالا انداخت و رو به او گفت:
    - چی می‌خوای؟
    ذحنا دست به بغـ*ـل زد.
    - راستش من الاغی دیدم که با یه ارابه قدیمی ازش استفاده می‌کردین.
    فوراً گفتم:
    - اون مال من نیست!
    - به هر حال این شتر به درد من نمیخوره، من هم دنبال یه حیوون باربر هستم. میفهمی چی میگم دیگه؟!
    تواب نگاهش دو دو می‌زد، ناچار گفتم:
    - بعد از این که کمکم کردی، از عابدین برات میگیرم.
    - قبوله!
    با نفس آسوده‌ای که تواب کشید، خندیدم.
    - خیالت راحت باشه ، من نمیخوام الاغت رو به خاطر من بدی.
    سر تکان داد و گفت:
    - دلم می‌خواست برات فداکاری کنم؛ اما میدونی‌ که من یه دختر بچه‌ی کوچولو دارم!
    ذحنا متعجب پرسید:
    - تو بچه داری؟
    - آره.
    - عجیبه! شبیه پدرا نیستی.
    تواب لبخند زد و چیزی نگفت، نگاهم بین آن‌دو چرخید و چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    - چطوری پیداش کنم؟
    ذحنا به خودش آمد.
    - چی رو؟
    - پاپیروس!
    - وقتی راه افتادیم میفهمی.
    به تواب نگاه کرد و پرسید:
    - توام میای؟
    جوابی نگرفت و من هم اهمیتی ندادم؛ زیرا میدانستم که تواب مرا تا آخر مقصد تنها نخواهد گذاشت.
    ذحنا پنهان شد و ما نیز به سمت اتاقی که خضر برای استراحت برایمان تهیه دیده بود، بازگشتیم.
    هنوز چند قدم برنداشته بودیم که قامت خضر نمایان شد. هردو ترسیده عقب کشیدیم، نمیدانستیم چه جوابی به چهره‌ی عصبی او باید بدهیم.
    - این وقته شب دارین چی‌کار می‌کنین؟
    - خب راستش ، راستشـ...
    به دنبال یک بهانه بودم که تواب نجاتم داد، گفت:
    - راستش خواستیم به خونه برگردیم.
    - جداً، اونوقت دیگه نمیخواین پاپیروس رو گیر بیارید؟
    فوراً گفتم:
    - چرا اتفاقاً منظور تواب این بود که داریم برمی‌گردیم سر ماجرای نجات دادن پدرم.
    تواب با آرنج به پهلویم زد و بدون تکان دادن لب‌هایش، گفت:
    -ما بهش راجع به پاپیروس چیزی نگفته بودیم!
    حق با او بود، به یاد ندارم به خضر سخنی درباره‌ی پاپیروس زده باشم.
    - تو چطور راجع بهش میدونی؟
    بی‌تفاوت جواب داد:
    - حرفاتون رو با دختر موطلایی شنیدم، میدونم که دزد ارابه‌های سلطنتی اونه و این‌که با چهره ناشناس به عنوان یک مرد شناخته میشه.
    - خب چرا هنوز زندونیش نکردی؟
    تواب باز هم به پهلویم ضربه زد و زیرلب گفت:
    - بزور داری دختره رو به کشتن میدی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت25
    به خودم آمدم. باید ذهن خضر را از سخنی که بی‌موقع زدم، منحرف بسازم.
    - تو طرف کی هستی؟
    خضر با همان چهره‌ی نفوذ ناپذیر به من چشم ‌دوخت. پاسخ داد:
    - فقط بخاطر نجات مورتن کمکتون می‌کنم.
    لبخندی میان لب‌های هردویمان شکل گرفت؛ اما طولی نکشید که با جمله‌ی بعدی او، همان لبخند هم ازبین رفت.
    - ولی یه شرطی دارم.
    میدانستیم یک فرمانده، شروط غیرممکنی برای رسیدن به خواسته‌هایش دارد. هرچند حاکم سابق، غلام‌ها را سربازان شرافتمند خواند؛ اما رهبرانی که زمانی غلامان را فرماندهی می کردند، هنوز هم همانقدر بی‌رحم هستند.
    ناچار لب زدم:
    - چه شرطی؟
    با شنیدن شرط او، من و تواب نگاهی به یکدیگر انداختیم. سوالی که برایم پیش آمد این بود، «آیا او در این باره مطمئن است؟»
    - مطمئنی؟
    - مطمئنم!
    تواب آرام گفت:
    - شانس بهت رو کرده کای!
    نمی‌دانم آن لحظه چه حسی داشتم، حس خوب یا بد؛ ولی باید اعتراف کنم این حس کمی خوشایند بود. شرط را پذیرفتیم و شب را هم سپری کردیم.
    فردای آن روز برخلاف تصورم تواب من را تنها گذاشت. صبح که از خواب بیدار شده بودم، دیدم تواب زودتر از من اتاق را ترک ‌نموده. وقتی اطراف را کاویدم او را در حالی که ارابه را به الاغ وصل می کرد، یافتم.
    پرسیدم:
    - چرا بیدارم نکردی تا راه بیوفتیم؟
    - چون قرار نیست باهم بریم.
    متعجب پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    - من دارم برمیگردم المعادی... حالا که ذحنا رو پیدا کردی و خضر هم مانعتون نیست، دیگه نیازی به من نداری.
    - شوخی می‌کنی؟
    - کاملا جدی‌م!
    با دست به آن طرف‌تر اشاره کرد.
    - اون بهت کمک می‌کنه.
    روی برگرداندم و پی اشاره‌اش که به ذحنا ختم می‌شد را گرفتم.
    - اما تو کسی هستی که پیرمرد دانا بهم گفت، نه این دختر!
    موشکوفانه به من چشم دوخت.
    - اون کیه؟
    سعی داشتم به وسیله سخنان پیرمرد او را قانع کنم. گفتم:
    - مرد دانا کسیه که کنار دروازه‌ی عابدین نشسته، همون مرد مرموز... اون بهم گفت با یکی آشنا میشم که گذشته و آینده رو برام مبهم می‌کنه.
    پس از مکثی کوتاه، آرام گفت:
    -شاید تا حالا اشتباه می‌کردی.
    بی‌سخن دیگری در مقابل چشمان حیرت زده‌ی من و ذحنا، مسیر بازگشت را پیش گرفت.
    حس بد، تنها حسی بود که از میان حس های متفاوت، توانستم معنا کنم. من با این که بازوهای بزرگ و قد بلندی داشتم؛ اما شجاع نبودم، نه تنها شجاع نبودم بلکه دارای حافظه‌ای ضعیف و بی‌مصرف نیز بودم.
    دستی روی شانه‌ام قرار گرفت، نگاه غمگینم به سوی چشمان سبز او رفت. با نگاه متأثری گفت:
    - مثه دخترا ابغوره نگیر!
    چشم‌هایم گرد شد، انتظار داشتم در آن لحظه سخن دلگرم کننده‌ای از او بشنوم، ولی برخلاف تصورم او دختری کاملا خالی از احساس بود. البته این را باید از سخنان شب قبل که درباره مرگ پاپیروس می‌زد، می‌فهمیدم.
    با صدای لرزانی ‌گفتم:
    - من آبغوره نگرفتم!
    بی‌تفاوت به سمت ارابه‌ی سلطنتی، راه افتاد.
    - آره از صدات مشخصه.
    اخم کردم که گفت:
    - بهتره راه بیوفتیم.
    - باید با خضر خداحافظی کنم.
    - شوخیت گرفته؟ اون اگه منو ببینه کارم ساخته‌س!
    - کاری بهت نداره، ما یه قراری گذاشتیم.
    _ چه قراری؟
    به سمت در خانه رفتم.
    - اونش دیگه مهم نیست.
    سوار ارابه شد و باز هم لحن بی‌تفاوتی در سخنانش مشهود گشت.
    - خلاصه... باید راه بیافتیم، من کسی‌م که منتظر میزاره نه اونی که منتظر میمونه.
    دستم را که برای باز کردن در، جلو بـرده بودم؛ عقب کشیدم و ناچار سوار ارابه شدم که راه افتاد.
    ***
    غرق در فکر بودم، ناگهان گفت:
    - از خودت بگو.
    بی حواس پرسیدم:
    - چی؟
    تکرار کرد:
    - گفتم از خودت بگو!
    بی حوصله جواب دادم:
    - چی میخوای بشنوی؟
    - این که کی هستی، اهل کجایی و چی تو رو به سمت پاپیروس کشونده؟!
    متعجب گفتم:
    - مگه دلیلش رو نگفته بودم؟
    شانه بالا انداخت.
    - خب نه، فقط گفتی میخوای پاپیروس گیر بیاری.
    با خود زمزمه کردم:
    - پس چطور خضر فهمید که پاپیروس رو برای پدرم میخوام؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت26
    پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    - نه!
    بی اراده گفتم:
    - زندگیم شده پر از معما!
    - چجور معماهایی؟
    جوابی ندادم، خضر همه چیز را میدانست آن هم در حالی که نه من و نه تواب چیزی نگفته بودیم.
    گمان می‌رفت حکایتی که ناتمام گذاشت هم مرتبط به پاپیروس بود، زیرا چند سال بعد از آن ماجرا، رود نیل خشک شد.
    - به نظر دوستای خوبی بودین!
    - چی؟
    - تو و تواب، به نظر خیلی صمیمی بودین که اینجوری از رفتنش ناراحتی.
    - راستش فقط چند روزه که باهاش آشنا شدم. هرچند اون بهم کمک کرد تا تو رو پیدا کنم، پس بهش مدیونم.
    - آها! خب نگفتی.
    - پاپیروس رو برای درمان پدرم میخوام.
    - پاپیروس که دارو نیست!
    - راستش طبیب گفت که هست.
    ابتدا سکوت کرد؛ اما چند لحظه بعد با ناراحتی گفت:
    - حتما مادرت خیلی نگرانه!
    از چهره‌ی غمگین او متعجب شدم، خیال می‌کردم او با غم ناآشناست.
    - مادرم وقتی چهار سالم بود، مُرد. یعنی من اینطور فکر می‌کنم.
    - خوبه حداقل اونقدری بزرگ بودی که یادت بیاد چه شکلی بوده.
    - متاسفانه اصلا یادم نمیاد. مادرم جزو یکی از هزار معماهای زندگیمه، پدرم گفته بود که اون رومانیاییه؛ ولی فرمانده‌ی سربازها گفت پدرم با یه زن اهل شام ازدواج کرد.
    کلافه ادامه دادم:
    - نمیدونم کی راست گفته کی دروغ، پوست بدنم سفید و روشنه به نظرت این توصیف یک مصریه؟
    شانه بالا انداخت.
    - پوستت اونقدرام که میگی روشن نیست، در ضمن منم اهل قاهره‌م.
    با اینکه حق با او بود و پوست من آنقدر هم که می‌گفتم روشن نیست و درواقع سبزه است؛ اما بیشتر از جمله‌ی آخرش تعجب کردم.
    - غیر ممکنه اهل قاهره باشی!
    بی‌تفاوت گفت:
    - خب، اینم یه معمای دیگه.
    از تواب شنیده بودم تنها مکانی که میتوان گیاه پاپیروس را در آن یافت، قاهره است؛ لیکن ذحنا راه خروج از شهر را پیش گرفت.
    متعجب اطراف را از نظر گذراندم، پرسیدم:
    - داری کجا میری؟
    - به منبع تمام معماها!
    *
    طولی نکشید که به مقصد رسیدیم.
    متعجب به مجسمه‌ی عظیم و شگفت انگیز خیره شدم. مجسمه‌ی ابوالهول در کنار اهرام سه‌گانه‌ی فرعون، منظره‌ی بی‌نظیری بود.
    چهره‌ی انسانی و بدن شیر مانند او نشان از عقاید دیرینه‌ی مردم مصر می داد. آن‌ها معتقد بودن که شیر سلطان جنگل است و نمادی بود برای قدرت و سلطنت فراعنه، به همین دلیل هم اغلب لقب شیر را به فرعون نسبت می‌دادند.
    متعجب چند‌ قدم نزدیک رفتم، زیر لب گفتم:
    - فوق العاده‌س!
    - جوری میگی انگار تا حالا هیچوقت ندیده بودیش.
    چشمانم همچنان به مجسمه خیره بود.
    - خب ندیده بودم.
    حیرت زده شد، گفت:
    - واقعاً! تو چطور یه مصری هستی که تا حالا به دیدن ابوالهول نیومدی؟
    - خب راجع بهش داستان زیاد شنیدم؛ ولی...
    - افسانه!
    - چی؟
    از ارابه پیاده شد و کنارم ایستاد.
    - اونایی که تو شنیدی افسانه‌ن نه داستان.
    به خودم آمدم و سر تکان دادم، گفتم:
    - خب یه مجسمه چه کمکی میتونه به ما بکنه؟!
    راه افتاد و به سوی مجسمه رفت.
    - اون که یه مجسمه معمولی نیست!
    من نیز به دنبال او راه افتادم. وقتی نزدیک پنجه های ابوالهول ایستادیم، گفت:
    - گفتی راجع به ابوالهول افسانه زیاد شنیدی درسته؟
    با تکان دادن سر، تائید کردم. ادامه داد:
    - بزرگترین و مشهورترین افسانه‌ای‌ که راجع بهش شنیدی چی بود؟
    متفکر‌ گفتم:
    - فکر کنم معمابافی‌های ابوالهول.
    - آفرین! ابوالهول از وقتی ساخته شد، هرروز یک معما می‌گفت و اگه جوابش رو نمیدونستی... قطعاً میمردی.
    ابرو بالا انداختم، این نقطه ضعفی بود که از اول ماجرا تا به حال گوشزد می کردم.
    - توی حل معما افتضاحم!
    - ناراحت نباش، همه‌ی ما توی جواب دادن به ابوالهول افتضاحیم...اون سوال‌هایی میپرسه که هیچ انسانی قادر به گفتنش نیست.
    با اخم پرسیدم:
    - منظورت اینه که باید یک فراانسان پیدا کنیم؟
    لبخند زیبایی زد و گفت:
    - راستش یه نفر رو میشناسم.
    مشتاق بودم بدانم آن شخص کیست و چگونه قادر به جواب ‌دادن سوال‌های مبهم و رمز آلود ابوالهول است.
    - دوست داری بدونی کیه؟
    - معلومه!
    به سمت یک دریچه‌ی کوچک و مخفی در کنار پنجه‌ی چپ ابوالهول رفت و گفت:
    - دنبالم بیا!
    با خود اندیشیدم، غیر از دنبال کردن آن مگر چار‌ه‌ی دیگری هم دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت27
    به این ترتیب وارد یک معبد کوچک در عین حال شگفت انگیز شدیم. به نظر این معبد برای خورشید پرستان ساخته شده است؛ این از کتیبه‌های قدیمی که در سر تا سر آن قرار داشت، پیدا بود.
    شگفت زده اطراف را از نظر گذراندم که ذحنا مجسمه‌ی خورشید که در بالای سر مجسمه‌ی کوچک «رع» قرار داشت را تکان داد، این کار او باعث شد زمین معبد به لرزه افتاده و اطراف مجسمه تخریب شود.
    - اینجا چه خبره، چی شد؟
    - نمیدونم! ولی فکر کنم لازم بود.
    در آن اوضاع فقط فریاد می‌زدم.
    - تو چی کار کردی؟... وای خدایا!... ما میمیریم ، ما میمیریم!
    زمین لرزه لحظاتی ادامه داشت و سپس پس از تخریب قسمتی از معبد، آرام گرفت. خوشبختانه مجسمه در رأس معبد قرار داشت و تخریب هم کم بود. در کمال حیرت از مجسمه نوری تابیده شد و مردی که چهره او به وضوح قابل تشخیص نبود، پدیدار گشت.
    ذحنا بر خلاف رفتارهای عجیب من ، آرام و خونسرد ناظر آن واقعه بود و اکنون نیز با آرامش به آن مرد چشم دوخته بود. مردی که بلند قامت و بسیار عضلانی دیده می‌شد، با قدم‌های استوار به ما نزدیک شد. صدای غرش مانند آن مرد، بی شباهت با حیوانات درنده نبود. او با همان غرش عجیب گفت:
    - برای چه من را بیدار کردید؟!
    از آن صدای ترسناک، وحشت کردم و به ذحنا نزدیک‌تر شدم.
    ذحنا از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت و رو به او گفت:
    - به کمکت احتیاج داریم!
    پس از یک مکثی طولانی، آرام گفت:
    - من چند سال خوابیدم؟
    ذحنا کمی فکر کرد و سپس پاسخ داد:
    - فقط چهارهزارو دویست سال، شاید هم بیشتر!
    آن مرد به نظر از خواب طولانی و سحر آمیز خود ناراضی بود. ناگاه نور خاموش شد و توانستیم چهره‌ی واقعی او را ببینیم.
    از چیزی که می دیدم، مطمئن نبودم. من در سرزمینی بزرگ شده‌ام که انواع و اقسام افسانه‌ها را در خود جای داده؛ اما این فرد کاملا نا آشنا بود.
    مردی با سرِ شیر!
    این ‌مرد در هیچ ‌یک از‌ ‌افسانه‌ها ‌جای نداشت، بدن انسان و صورت حیوانی، در الهه‌های قدیمی از جمله رع و آمون و دیگر خدایان افسانه‌ای شایع بود؛ لیکن این مرد...
    - از خوابای طولانی ‌متنفرم!
    با صدای آن موجود عجیب، رشته‌ی افکارم پاره شد. ذحنا لبخندی زد و گفت:
    - مطمئناً همینطوره، خب؟
    از تعجب و حیرت زبانم بند آمده بود. سوالی که بی‌وقفه در ذهنم تکرار می‌شد این بود «ذحنا چگونه از حضور این موجود اگاه بود و اکنون برای بیدار کردنش اقدام نمود؟» نمیدانستم هم که منظور ذحنا چیست؛ اما به نظر آن موجود عاقل‌تر از‌ من بود، چون در پاسخ گفت:
    - نگفتی چه کمکی میخوای تا بگم آره یا نه!
    - این دوستمون برای نجات جون پدرش به پاپیروس احتیاج داره.
    موجود عجیب طبسمی نمود، سپس متفکر گفت:
    - بالاخره فهمیدن که پاپیروس فراتر از اون چیزیه که دیده میشه... اینطور که بنظر میاد خشکسالی باعث خشک شدنه پایه شکل گیریه مصر، شده.
    سرانجام زبان باز کردم؛ ولی همچنان صدایم گرفته بود.
    - تو میتونی بهم کمک کنی؟
    نگاهش را به سوی من آورد، گفت:
    - فکر می‌کردم از ترس لال شدی... آره میتونم. فقط خشک و‌ خالی فطیره، میدونی که!
    - منظورت چیه؟
    ذحنا به جای او گفت:
    - اون برامون شرط میزاره.
    لبخند موجود عجیب، کمی ‌ترسناک بود؛ اما صدای او... خب صدای او نیز وهم‌برانگیز بود.
    - خـ...
    مکث کرد و ادامه داد:
    - خب‌ این جزو قوانینه. باید برای به دست آوردن یک ‌چیز باارزش، شجاعت، هوشیاری و عدالت خودتون رو محک بزنید.
    با شنیدن این کلمات، در ذهنم جرقه‌ای خورد. ترسیده نام خدا را زمزمه می‌کردم و از آفریینده‌ی خود یاری جستم‌. حدس می‌زدم که او چه شروطی را در نظر گرفته؛ اما هنوز امیدوار بودم که افکار من بیهوده باشند.
    با صدایی رسا گفت:
    - برای به دست آوردن گیاه پاپیروس، به بیست معمای ناممکن پاسـ...
    میان سخنش پریدم.
    - بیست تا زیاده، فکر نکنم از پسش بربیام!
    ذحنا سر تکان داد و دست به بغـ*ـل زد.
    - درسته!
    موجود عجیب، بی‌میل گفت:
    - نوزده تا؟
    - نه! فکر‌نکنم با کم شدن یه معما بازم بتونم.
    - هیجده؟
    - نه، کمی رحم کن!
    دستانش را بالا انداخت و بی‌میل‌تر گفت:
    - جهنم! پونزده تا.
    - نه. آخه میدونی پیش پای شما، یعنی قبل از اینکه یهو از خواب طولانیه چهارهزارو چندصدساله‌ت بیدار شی، داشتم به ذحنا می‌‌گفتم که توی جواب دادن به معما‌ها افتضاحم برای همین...
    ادامه ندادم و با چهره‌ای مظلوم به او خیره شدم. بر خلاف من، در چهره‌ی حیوانیه او هیچ علاقه‌ای به ادامه بحث یافت نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت28
    ناچار گفت:
    - باشه... ده تا، دیگه هم حرفی نباشه!
    من و ذحنا نگاهی به هم انداختیم و لبخند زدیم.
    با همان صدای رسا گفت:
    - برای به دست آوردن گیاه نایاب پاپیروس، باید به ده معمای ناممکن پاسخ دهید و با حل آخرین معما به پیروزی برسید!
    ناگهان زلزله‌ای وقوع یافت و سپس صدایی مانند کوبیدن طبل، که نشان از رسمی شدن شروط می‌داد، به گوش رسید.
    با چهره‌ای متفکر و نگاه عمیق به ما چشم دوخت‌، ناگهان گفت:
    - اوه! زندانی شدن تو این معبد خیلی برام سخته.
    کنجکاو پرسیدم:
    - برای چی زندونی شدی؟
    دستش را بالا انداخت و به ذحنا اشاره کرد.
    ذحنا گفت:
    - بهتره بریم بیرون!
    بی‌حرف بیرون رفتیم.
    به گفته‌ی ذحنا، رو به روی ابوالهول قرار گرفتیم، کمی خیره ماندیم؛ اما اتفاقی نیافتاد.
    همان لحظه که روی برگرداندم، ناگاه زمین تکانی خورد و مجسمه شروع به لرزیدن کرد؛ خاک های اضافه فرو ریختند و صورت ابوالهول زنده شد.
    حیرت تمام وجودم را فرا گرفت، امروز شاهد دو واقعه‌ی عجیب بودم.
    ابوالهول با اینکه چهره‌ی انسانی داشت، غرشی نمود و سپس به صدا درآمد.
    - شما وارد دنیای معماهای ابوالهول شدید، روز اول، معمای اول...
    همانطور که نگاهم به او بود، زیرلب زمزمه کردم:
    - نمیدونستم ابوالهول برای گفتن معما زنده میشه!
    ذحنا شانه بالا انداخت. برخلاف من، هیچ‌ حیرت و هیجانی از چهره‌ی او پیدا نبود.
    - خب اینجا مصر ه، دنیای افسانه‌ها!
    از خونسردی ذحنا، ابرو بالا انداختم؛ حق با او بود. منتظر ماندیم تا اولین معما را بشنویم.
    ابوالهول که صدای بلند و ضمختی داشت، گفت:
    - «زمانی که خورشید و ماه یکی شوند ، ستاره ها گرخیده و گریزان خواهند شد!»
    منتظر بودم ادامه دهد؛ اما سکوت کرد.
    متعجب به سمت ذحنا برگشتم و پرسیدم:
    - فهمیدی چی گفت؟
    او نیز متعجب بود و نمیدانست جواب معما چیست، بنابراین به ابوالهول چشم دوختیم.
    - یه راهنمایی چیزی... فقط همین؟
    ابوالهول با همان صدایی که تمام صحرا و به احتمال زیاد قسمتی از جیزه را نیز می‌لرزاند، گفت:
    - تا پدیدار شدنِ دوباره‌ی سپیده دم، فرصت دارید تا جواب معما را دریابید. درغیر این صورت جان خود را از دست خواهی داد.
    پس از به زبان آوردن این سخن، صورت متحرک او به آرامی تبدیل به سنگ شد. ذحنا سرتکان داد و گفت:
    - این هم راهنمایی!
    مثل همیشه برای رفتن عجله داشت، ادامه داد:
    - بهتره قبل از سپیده دم جوابش رو پیدا کنیم، تا جایی که شنیدم ابوالهول خوش قول‌تر از چیزیه که فکر کنی.
    هنوز مات و مبهوت به مجسمه‌ی عظیم‌الجسه خیره بودم. تمام این وقایاع بسیار سریع اتفاق افتاد، همانند یک خواب.
    من وارد دنیای معماها شده بودم؛ ولی نمیدانستم که از آن دنیا موفق خارج می‌شوم یا خیر.
    آیا من، کای فرزند مورتن هیزم شکن، با بازوبندهای طلا موفق به حل معماهای عجیب و ناممکن ابوالهول افسانه‌ای، خواهم شد؟!
    ***
    به دلیل برخورد سنگ ریزه‌ها به چرخ ارابه، مدام تکان می‌خوردیم. به سمتش برگشتم و گفتم:
    - تو گفتی یه فراانسان رو میشناسی که بهمون کمک می‌کنه.
    بطور غیر منتظره‌ای ارابه ایستاد، شتری که به ارابه وصل بود برگشت و سرش را به نشانه تأسف برایم تکان داد.
    متعجب ابرو بالا انداختم و به ذحنا نگاه کردم، او هم همزمان با شتر همان حرکت را انجام داد و سپس به راه ادامه داد.
    - چیز عجیبی گفتم؟
    - درسته نگفتی؛ ولی اونی که توی معبد دیدیم هم یه فراانسان بود.
    - اما تو که ازش کمکی نخواستی!
    مکث طولانی، تعجب و سکوتش را که دیدم، حق به جانب شدم. حالا نوبت من بود که همزمان با شتر برای او به نشانه تأسف سرتکان دهم.
    نگاهی به من و سپس به شتر انداخت، پوفی کرد و گفت:
    - مثل این نباش «لیبور»!
    مسیر را به سمت مجسمه تغییر داد. لبخند بدجنسی میان لبانم نشست، دستانم را پشت سرم گذاشته و تکیه زدم. بار اولی بود که موفق شدم اشتباه او را گوشزد کنم.
    اهرام جیزه مرموز و عظیم بودند، هر اهرم برای یک فرعون. عجیب بود که مردم هنوز هم معتقد هستند فراعنه ‌چیزی فراتر از یک پادشاه بودند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا