پارت19
چند سال گذشت و آنها هر روز صمیمیتر از روز قبل می شدند، تا حدی که حاضر بودند جان خود را نیز برای یکدیگر فدا کنند.
خضر در این سالها، ریش بلندی را صاحب شد و همان ریش برای مردانه شدن صورتش کافی بود. مورتن هم که روز به روز قویتر میشد، به مقام فرماندهی رسید.
یک شب به عادت دیرینه، هردو وارد جشن و پایکوبی اهالی شهر شدند.
آن شب برای هیچکدام یک شب عادی نبود، شبی بود سرنوشت ساز و رویایی.
پس از خوش و بش کردن با مردم، گوشهای نشسته و به تماشای شادی آنها پرداختند. در همین حین، مردم عقب کشیدند و از میان آنها، دخترانی با رقـ*ـص چاقو و حرکات موزون پدیدار گشت. دختران صورتهای خود را پوشانده و با نگاهی مجذوب کننده مشغول رقـ*ـص بودند. دختران همانند رقاصههای قصر، لباسهای حریر و زیورالات را همچو زنجیرهای درخشان به خود آویزان کرده بودند.
خضر که تمایل زیادی به تماشای آنها نداشت روی برگرداند؛ اما برخلاف او، مورتن محو تماشای یکی از آن دخترها شد.
میگویند مردها معمولا از طریق چشمان خود عاشق می شوند و مورتن هم آن شب دچار حسی شد که بدون شک عشق مینامید.
یکی از دو دختر ، به سمت خضر آمد و صورت او را برگرداند. خضر امتناع کرد؛ ولی آن دختر دست بردار نبود، با رقـ*ـص خم شد و چاقو را به سمت صورت او گرفت. خضر با خشم روی برگرداند؛ اما در کسری از ثانیه به دخترک خیره شد. او مردی بود که چشمها را هرگز فراموش نمیکرد.
- هنوزم زیبایی!
با شنیدن صدای گوش نواز آن دختر، لبخند به لبانش آمد. او صداها را نیز از یاد نمیبرد و اینگونه عشق دیرین را به یاد آورد.
گفت:
- تو هم همینطور!
دختر با خوشحالی دست او را گرفت و به سمت خودش کشاند.
مورتن کاملا بیاراده به طرف آن دختری که هنوز مشغول رقـ*ـص بود، رفت. دست برد تا صورتش را نمایان کند که دخترک با حرکات نرم و اغوا کننده او را از جمع دور ساخت.
مورتن همچنان بیاراده همراه او قدم برداشته و دور میشد.
وقتی به مکانی خالی از سکنه رسیدند، دختر شالش را کنار زد و بیدرنگ با چهرهای غمگین گفت:
- میتونی بهم کمک کنی؟
مورتن تکانی خورد و به خودش آمد، چهرهی دختر حاکی از مصری نبودنش میداد و پوست سفیدش که تا به حال کاملا پوشیده بود، او را متمایز میکرد.
دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب سخن ناگهانیِ دختر، پرسید:
- تو کی هستی؟
دختر با صدای لرزانی گفت:
- من «صفیه» هستم، یک پیشکش برای حاکم.
مورتن متعجب ابرو بالا انداخت. یک پیشکش در این محله، آن هم با رقصی که مناسب ثروتمندان است.
- چی میخوای؟
لحن خشک و جدی مورتن، دخترک را از کردهی خود پشیمان ساخت. با آخرین توان لب زد:
- میخوام من رو نجات بدی!
مورتن دست به بغـ*ـل زد و با چهرهای نفوذ ناپذیر به او خیره شد.
- وقتی تونستی امشب بدون اینکه کسی بویی ببره بیای این محله، پس میتونی همینجوری هم فرار کنی.
دخترک با ناراحتی سر تکان داد، قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.
- نمیتونم، اگه فرار کنم پدرم میمیره!
- نمیمیره... حاکم یه مردِ عادله ، اون تنها حکمران مصره که نخواست لقب فرعون رو داشته باشه و ادعای خدایی هم نکرد.
بعلاوهی غم، حالا در چشمان دخترک نفرت موج میزد.
- میدونی چرا نخواست فرعون باشه و یک خدا؟
مورتن بی میل پرسید:
- چرا؟
- چون اون یه شیطانه!
مورتن که یک سرباز فداکار و گوش به فرمان حاکمش بود، از سخن او احساس خوشایندی نکرد.
- داری راجع به حاکم خودت اشتباه فکر میکنی، اون یه حکمرانِ خوبه و یه انسان کامل.
صفیه پوزخندی زد و گفت:
- هیچ انسانی کامل نیست، چه حکمران چه غلام!
چند سال گذشت و آنها هر روز صمیمیتر از روز قبل می شدند، تا حدی که حاضر بودند جان خود را نیز برای یکدیگر فدا کنند.
خضر در این سالها، ریش بلندی را صاحب شد و همان ریش برای مردانه شدن صورتش کافی بود. مورتن هم که روز به روز قویتر میشد، به مقام فرماندهی رسید.
یک شب به عادت دیرینه، هردو وارد جشن و پایکوبی اهالی شهر شدند.
آن شب برای هیچکدام یک شب عادی نبود، شبی بود سرنوشت ساز و رویایی.
پس از خوش و بش کردن با مردم، گوشهای نشسته و به تماشای شادی آنها پرداختند. در همین حین، مردم عقب کشیدند و از میان آنها، دخترانی با رقـ*ـص چاقو و حرکات موزون پدیدار گشت. دختران صورتهای خود را پوشانده و با نگاهی مجذوب کننده مشغول رقـ*ـص بودند. دختران همانند رقاصههای قصر، لباسهای حریر و زیورالات را همچو زنجیرهای درخشان به خود آویزان کرده بودند.
خضر که تمایل زیادی به تماشای آنها نداشت روی برگرداند؛ اما برخلاف او، مورتن محو تماشای یکی از آن دخترها شد.
میگویند مردها معمولا از طریق چشمان خود عاشق می شوند و مورتن هم آن شب دچار حسی شد که بدون شک عشق مینامید.
یکی از دو دختر ، به سمت خضر آمد و صورت او را برگرداند. خضر امتناع کرد؛ ولی آن دختر دست بردار نبود، با رقـ*ـص خم شد و چاقو را به سمت صورت او گرفت. خضر با خشم روی برگرداند؛ اما در کسری از ثانیه به دخترک خیره شد. او مردی بود که چشمها را هرگز فراموش نمیکرد.
- هنوزم زیبایی!
با شنیدن صدای گوش نواز آن دختر، لبخند به لبانش آمد. او صداها را نیز از یاد نمیبرد و اینگونه عشق دیرین را به یاد آورد.
گفت:
- تو هم همینطور!
دختر با خوشحالی دست او را گرفت و به سمت خودش کشاند.
مورتن کاملا بیاراده به طرف آن دختری که هنوز مشغول رقـ*ـص بود، رفت. دست برد تا صورتش را نمایان کند که دخترک با حرکات نرم و اغوا کننده او را از جمع دور ساخت.
مورتن همچنان بیاراده همراه او قدم برداشته و دور میشد.
وقتی به مکانی خالی از سکنه رسیدند، دختر شالش را کنار زد و بیدرنگ با چهرهای غمگین گفت:
- میتونی بهم کمک کنی؟
مورتن تکانی خورد و به خودش آمد، چهرهی دختر حاکی از مصری نبودنش میداد و پوست سفیدش که تا به حال کاملا پوشیده بود، او را متمایز میکرد.
دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب سخن ناگهانیِ دختر، پرسید:
- تو کی هستی؟
دختر با صدای لرزانی گفت:
- من «صفیه» هستم، یک پیشکش برای حاکم.
مورتن متعجب ابرو بالا انداخت. یک پیشکش در این محله، آن هم با رقصی که مناسب ثروتمندان است.
- چی میخوای؟
لحن خشک و جدی مورتن، دخترک را از کردهی خود پشیمان ساخت. با آخرین توان لب زد:
- میخوام من رو نجات بدی!
مورتن دست به بغـ*ـل زد و با چهرهای نفوذ ناپذیر به او خیره شد.
- وقتی تونستی امشب بدون اینکه کسی بویی ببره بیای این محله، پس میتونی همینجوری هم فرار کنی.
دخترک با ناراحتی سر تکان داد، قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.
- نمیتونم، اگه فرار کنم پدرم میمیره!
- نمیمیره... حاکم یه مردِ عادله ، اون تنها حکمران مصره که نخواست لقب فرعون رو داشته باشه و ادعای خدایی هم نکرد.
بعلاوهی غم، حالا در چشمان دخترک نفرت موج میزد.
- میدونی چرا نخواست فرعون باشه و یک خدا؟
مورتن بی میل پرسید:
- چرا؟
- چون اون یه شیطانه!
مورتن که یک سرباز فداکار و گوش به فرمان حاکمش بود، از سخن او احساس خوشایندی نکرد.
- داری راجع به حاکم خودت اشتباه فکر میکنی، اون یه حکمرانِ خوبه و یه انسان کامل.
صفیه پوزخندی زد و گفت:
- هیچ انسانی کامل نیست، چه حکمران چه غلام!
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: