وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
امیرکبیر جواب داد:
- آن‌ها از دوستان ما هستند. به ملاقات شاه رفته بودند و الان به بیرون از قصر می‌روند.
مهدعلیا با کنجکاوی نگاهی به بچه‌ها کرد و رو به امیرکبیر گفت:
- به اتاق من بیایید، می‌خواهم درباره‌ی موضوعی با شما صحبت کنم.
امیرکبیر گفت:
- بعد از مشایعت مهمانان به حضورتان می‌رسم، عزت زیاد!
امیرکبیر این را گفت و به سمت در خروجی رفت. بچه‌ها زیر لبی از مهدعلیا خداحافظی کردند و سریع پشت‌سر امیرکبیر رفتند. به در خروج که رسیدند، امیرکبیر گفت:
- بهتر است از قصر خارج شوید؛ محیط اینجا برای شما امن نیست، ممکن است به دردسر بیفتید.
مجید گفت:
- جناب امیر! ما اینقدر تو این مدت دردسر دیدیم که دیگه پوستمون کلفت شده! شما نگران نباشید!
آرش گفت:
- نمی‌دونید مهدعلیا با شما چیکار داره؟
امیرکبیر گفت:
- حکماً باز در خصوص مقرری تعیین‌شده می‌خواهد صحبت کند. گویا مقداری که برایشان تعیین کرده‌ام، جوابگوی خوش‌گذرانی‌هایشان نیست. بهتر است تا دیر نشده، از اینجا بروید.
نارسیس با حالت التماس گفت:
- جناب امیرکبیر بذارین یه‌کم دیگه تو قصر بمونیم. مگه نگفتین که ما رو با زندگیتون آشنا می‌کنید؟
امیرکبیر گفت:
- آن موقع نمی‌دانستم مهدعلیا به قصر اصلی آمده است. الان که او اینجاست، نمی‌توانم شما را در قصر نگه دارم؛ چون نمی‌دانم چه بر سر شما خواهد آورد. او زنی است بسیار مکار و زیرک! ممکن است شما را به دردسر بیندازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - ما دردسرهای بیشتر از این هم داشتیم. خیالتون راحت باشه، عادت داریم!
    امیرکبیر خیره به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌شود! باید هر چه سریع‌تر از قصر خارج شوید. معطل نکنید و بروید!
    آرش گفت:
    - خیالتون راحت باشه! هیچ اتفاقی برای ما نمیفته.
    نارسیس و پریا هم با التماس از امیرکبیر درخواست کردند که اجازه دهد در قصر بمانند، اما امیرکبیر برای بار آخر قاطعانه گفت:
    - خیر، نمی‌شود! باید همین الان از اینجا خارج شوید، وگرنه دستور می‌دهم سربازان شما را به بیرون از قصر ببرند.
    بچه‌ها دیگر چیزی نگفتند و با ناامیدی از قصر خارج شدند. یک لحظه آرش برگشت و به امیرکبیر نگاه کرد و دید او نیز با ناراحتی ایستاده و آن‌ها را تماشا می‌کند. بچه‌ها آهسته و ناراحت از قصر دور شدند. همین‌طور که سلانه‌سلانه در خیابان‌ها قدم می‌زدند، به اطراف نیز نگاه می‌کردند. ناگهان عمارتی دیدند که به نظرشان آشنا آمد. نارسیس گفت:
    - بچه‌ها؟ اینجا به نظر شما آشنا نیست؟ حسم میگه قبلاً هم اینجا اومدیم.
    پریا گفت:
    - راست میگی! برای من هم آشناست. نکنه تو دوره‌های قبلی اینجا اومدیم؟
    مجید هم گفت:
    - برای من هم آشناست. نکنه خونه‌ی یکی از فامیلامون باشه! نارسیس؟ خونه‌ی اقوام شما این شکلی نبود؟
    نارسیس با خنده گفت:
    - کل اقوام ما از زمان ورود آریایی‌ها تا الان تو شوش زندگی می‌کردن. آقا اینجا تهرانه، نه شوش!
    بچه‌ها همین‌طور با هم حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند. اما آرش چیزی نمی‌گفت و فقط به در و دیوار عمارت نگاه می‌کرد. کمی بعد رو به بقیه کرد و گفت:
    - داخل عمارت می‌ریم. باید از چیزی مطمئن بشم.
    مجید با تعجب پرسید:
    - واقعاً می‌خوای بری توی عمارت؟ چرا؟
    آرش بدون اینکه جوابی دهد، به سمت در ورودی رفت و محکم در زد. کمی بعد پیرمرد گوژپشتی در را باز کرد و با ترش‌رویی به آرش نگاه کرد و گفت:
    - هان؟ چه می‌خواهی؟
    آرش لبخندی زد و از پیرمرد پرسید:
    - شما آقا قنبر نیستی؟
    پیرمرد با اخم گفت:
    - خب که چی؟
    آرش گفت:
    - گلین خانم کجاست؟
    پیرمرد نگاهی به آرش کرد و گفت:
    - گلین خانم؟ خدایش بیامرزد! سال‌هاست که از پیش ما رفته است. کجا بودی که تا الان خبر از مرگ و میر اهالی این عمارت را نداشتی؟
    آرش با ناراحتی پرسید:
    - بیگم خانم چی؟ اون هم فوت کرده؟
    پیرمرد که همان قنبر بود، با بی‌حوصلگی جواب داد:
    - بیگم خانم هم امروز و فردا عمرش را به شما می‌دهد.
    آرش با تعجب گفت:
    - بیگم خانم الان توی عمارته؟ می‌خوام ببینمش.
    قنبر با اخم گفت:
    - کجا؟ مثل اینکه این خانه صاحب داره و باید اجازه بگیرید.
    مجید و خانم‌ها که دیدند آرش حسابی گرم صحبت شده، به سمتش رفتند و مجید پرسید:
    - آرش چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
    آرش به مجید نگاه کرد و با لبخند گفت:
    - حدسم درست بود، اینجا عمارت گلین خانم و بیگم خانم هست. این هم قنبره، همونی که قبلاً دیدیم‌.
    مجید با حیرت به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - می‌خوای بری دیدن بیگم خانم؟ بیچاره! اگه گلین خانم تو رو ببینه که دوباره فیلش یاد هندوستان می‌کنه. نرو، بیچاره میشی!
    آرش سمت مجید رفت و آهسته گفت:
    - قنبر میگه گلین خانم سال‌هاست مرده و بیگم خانم هم حالش خوب نیست، ممکنه همین روزها بمیره.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - آخه اون دختر که سنی نداره، حتماً مریضی سختی گرفته که مرگش نزدیکه.
    پریا گفت:
    - اگه این پیرمرده همون قنبر باشه، شک نکنید که بیگم خانم هم الان پیر شده. مگه ندیدین ناصرالدین شاه میان‌سال بود؟ اون روزی هم که ناصرالدین شاه رو دیدیم، یه پسربچه بود و عمه‌ش هم بیگم خانم بود که ۱۶ ساله بود. طبیعیه که الان پیر شده باشه!
    آرش گفت:
    - هر چی باداباد! من میرم تو عمارت، باید بیگم خانم رو حتماً ببینم.
    آرش این را گفت و علی‌رغم مخالفت همه، به‌زور وارد عمارت شد. بقیه هم مجبور شدند پشت سرش بروند. قنبر هم نتوانست مانعشان شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش با شتاب به سمت درب اصلی ساختمان عمارت رفت. بقیه هم پشت سرش رفتند. چشم‌هایش را بست. نفسش را بیرون داد و وارد شد. بیرون از ساختمان، قنبر دوان‌دوان خودش را به سمت بچه‌ها رساند و داد زد:
    - آهای! کجا می‌روید؟ مگر طویله است که سرتان را پایین انداختید و داخل شدید؟
    مجید به سمت قنبر رفت. جلویش را گرفت و به بقیه گفت:
    - شما برید داخل، خودم جلوی این یارو رو می‌گیرم.
    خانم‌ها دم در ایستادند. آرش جلوتر از بقیه رفته بود. نارسیس همان‌جا ایستاد و به پریا گفت:
    - من هم همین‌جا منتظر می‌مونم. شاید مجید نیاز به کمکی چیزی داشته باشه، تو برو داخل.
    پریا مردد به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - من برم داخل که چی بشه؟ شاید آقا آرش بخواد تنها باشه و وجود من ناراحتش کنه.
    نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - مطمئن باش وجود تو هیچ‌وقت آرش رو ناراحت نمی‌کنه، برو داخل.
    پریا به نارسیس نگاه کرد. چیزی نگفت و بعد آهسته وارد ساختمان شد. ساختمان خلوت بود و کسی آن‌جا نبود. آرش همین‌طور که آهسته قدم بر می‌داشت، به اطراف هم نگاه می‌کرد. با خودش فکر کرد که زمانی اینجا شلوغ بود، اما الان تمام اتاق‌ها خلوت شده بود. اتاق پذیرایی را دید. به اتاق نگاهی انداخت. پوزخندی زد و با خودش گفت:
    - گلین خانم اینجا من رو به عنوان دامادش انتخاب کرد. حالا کجاست که ببینه من دوباره برگشتم؟
    کمی بعد به سمت اتاق‌ها رفت و تک‌تک اتاق‌ها را جست‌جو کرد تا بلکه بیگم خانم را پیدا کند. ناگهان همان اتاقی را پیدا کرد که مجبور شد یک شب را آنجا سر کند. آرام دستگیره را گرفت و در را باز کرد. وارد اتاق شد. یک‌مرتبه زن مسنی را دید که مریض و رنجور روی تخت خوابیده بود. با قدم‌های آهسته بالای سرش رفت و با لحن آرامی گفت:
    - بیگم خانم؟
    بیگم خانم کمی تکان خورد و همان‌طور که چشم‌هایش بسته بود، با صدای ضعیفی پرسید:
    - چه کسی مرا صدا زد؟ جلوتر بیایید تا شما را خوب ببینم.
    آرش با دیدن وضعیت بیگم خانم با ناراحتی جلوتر رفت و کنار بیگم خانم نشست. با احتیاط دستش را گرفت و گفت:
    - بیگم خانم! منم، آرش. من رو یادتون میاد؟
    گرمای دست آرش باعث شد بیگم خانم چشم‌هایش را باز کند. خیره به آرش نگاه کرد و پرسید:
    - شما طبیب هستید؟
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - نه من طبیب نیستم. آرش هستم. هنوز هم من رو یادتون نمیاد؟
    بیگم خانم سری تکان داد و گفت:
    - من کسی به نام آرش نمی‌شناسم، اما گرمای دستتان آشناست. نمی‌دانم قبلاً کی و کجا آن را حس کرده‌‌ام.
    آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌خواین کمکتون کنم بشینید؟ اینجوری بهتر می‌تونیم با هم صحبت کنیم‌
    بیگم خانم لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - من مهمان امروز و فردا هستم! دیگر نای نشستن هم ندارم.
    آرش گفت:
    - بذارین کمکتون کنم تا بشینید.
    آرش کمک کرد تا بیگم خانم بنشیند. بالشت پشت سرش را کمی جابه‌جا کرد و گفت:
    - حالا بهتر شد، مگه نه؟
    بیگم خانم لبخندی زد و گفت:
    - ممنون مرد جوان! خیلی وقت هست اسیر این تخت هستم و کسی هم کمکم نکرده بود که بنشینم. بهتر است خودتان را معرفی کنید. باید بدانم این مرد جوان که به ملاقات پیرزنی مریض و رنجور چون من آمده، کیست.
    آرش با ناراحتی گفت:
    - لطفاً دیگه نگید پیرزن، این حرفتون من رو ناراحت می کنه. شما هنوز هم مثل اون موقع که ۱۶ سالتون بود، چهره‌ی سرزنده‌ای دارین.
    بیگم خانم تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - شما به من می‌گویید سرزنده؟ امان از شما جوان‌ها که با زبان نرم، مار را از سوراخش بیرون می‌آورید. نگفتید که هستید و اینجا برای چه آمده‌اید.
    آرش خندید و گفت:
    - اومدم خانمی رو ملاقات کنم که روزی نو عروسم بود‌.
    بیگم خانم پرسید:
    - نو عروست؟ ما اینجا کسی را نداریم که نوعروس باشد. حتی قبلاً هم میان خدمه‌ها هم کسی را نداشتیم که نوعروس بوده باشد.
    آرش با لبخند گفت:
    - اگه اجازه بدین، همه‌چیز رو براتون توضیح میدم. به شرطی که خوب گوش بدین و چیزی هم نپرسین.
    بیگم خانم قبول کرد و آرش گفت:
    - یه روز من و دوست‌هام که فامیل هم هستیم، اومدیم اینجا دیدن گلین خانم. ایشون از من خوشش اومد و من رو به عنوان دامادش قبول کرد، یعنی شوهر دخترش، بیگم خانم.
    بیگم خانم با حیرت به آرش نگاه کرد و آرش ادامه داد:
    - من و بیگم خانم با هم ازدواج کردیم و تو همین اتاق اومدیم. من برای بیگم خانم از تاریخ ایران صحبت کردم و ایشون هم با اشتیاق گوش می‌داد . اون‌شب ما راجع به خیلی چیزها صحبت کردیم. راستش اون‌شب من از بیگم خانم خیلی خوشم اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش دست بیگم خانم را گرفت و با لبخند گفت:
    - بیگم خانم یه دختر مهربون و با شخصیت بود. باسواد و باشعور هم بود و این باعث شد من رو مجذوب خودش کنه، چون کمتر دختری پیدا میشه که مثل ایشون باشه. اما عمر زندگی ما کوتاه بود، چون فردای عروسی مجبور شدیم از هم جدا بشیم.
    بیگم خانم همین‌طور که مات و مبهوت به آرش نگاه می‌کرد، پرسید:
    - برای چی؟
    آرش گفت:
    - چون ما فرداش رفتیم ملاقات شاه و اونجا اتفاقی افتاد که من مجبور شدم از قصر فرار کنم. شاه می‌خواست جلوی من رو بگیره، اما بیگم خانم خودش رو سپر من کرد و گذاشت فرار کنم. بعد از اون دیگه ندیدمش تا الان.
    بیگم خانم خیره به آرش نگاه کرد و گفت:
    - ولی من به خاطر ندارم که با شما ازدواج کرده باشم. من سال‌ها قبل با مردی از درباریان ازدواج کردم که او هم چند سال پیش به رحمت خدا رفت.
    آرش گفت:
    - می‌دونم، اما اتفاقی که براتون تعریف کردم، جزو موارد نادره و من هم فعلاً مدرکی برای اثباتش ندارم، اما خیلی زود می‌تونم همه‌ی این‌ها رو نشونتون بدم.
    آرش و بیگم خانم مشغول صحبت بودند .در اتاق نیمه‌باز بود و پشت در پریا ایستاده بود. صورتش خیس از اشک بود. پریا صورتش را پاک کرد و موبایلش را آماده کرد. آهسته در زد و گفت:
    - ببخشید؟
    آرش برگشت سمت در و پریا را دید. پریا با خجالت گفت:
    - ببخشید، می‌تونم بیام تو؟
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - بله، بفرمایید.
    پریا به سمت آرش و بیگم خانم رفت و گفت:
    - شرمنده! من یه‌کم از حرف‌هاتون رو شنیدم. بیگم خانم؟ می‌خوام چیزهایی رو که آقا آرش تعریف کردند، به شما نشون بدم. اینجوری حرف‌های ایشون ثابت میشه.
    آرش با تعجب پرسید:
    - شما چیزی برای اثبات حر‌ف‌هام دارین؟
    پریا موبایلش را نشان داد و گفت:
    - من از تمام وقایع فیلم و عکس گرفتم. می‌تونید این‌ها رو به بیگم خانم نشون بدین.
    آرش با خوش‌حالی موبایل را گرفت و تمام عکس‌ها و فیلم‌هایی که پریا از مراسم عروسی گرفته بود، به بیگم خانم نشان داد. بیگم خانم با حیرت به عکس‌ها نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - این خانم من هستم، اما چرا چنین جشنی را به یاد نمی‌آورم؟
    پریا گفت:
    - همین‌طور که آقا آرش گفتند، این اتفاق یه مورد خیلی نادره که ما هم هنوز نتونستیم هیچ توجیهی براش پیدا کنیم.
    خب تا آرش و پریا سرگرم صحبت با بیگم خانم هستند، بهتر است ما هم سری به مجید و نارسیس بزنیم، چون از داخل حیاط سر و صدایی شنیده می‌شود.
    نارسیس با حرص زد پشت دستش و گفت:
    - بسه دیگه! اینقدر دعوا نکنید! مجید تو کوتاه بیا لامصب!
    مجید یقه‌ی قنبر را رها کرد و دستی به سر و وضعش کشید و گفت:
    - خب یه چیزی به اون بگو، گیر سه پیچ داده!
    قنبر با عصبانیت گفت:
    - من هم اگر به زور وارد خانه‌ی شما بشم، چه احساسی دارید؟
    مجید زد زیر کلاه قنبر و گفت:
    - تو بی‌جا می‌کنی به زور وارد خونه‌ی ما میشی؛ اونجا زن و بچه زیاده.
    قنبر معترض گفت:
    - اینجا هم زن و بچه زیاد هست.
    مجید گفت:
    - برو عامو! کمتر دروغ بگو. اینجا که فقط خودت و بیگم خانمه. کسی دیگه نیست.
    قنبر به ته باغ اشاره کرد و گفت:
    - بقیه افراد این خانه در مطبخ هستند‌.
    مجید زد زیر خنده و گفت:
    - شما آشپزخونه رو اون ته باغ درست کردین؟ بنده‌ی خدا، تا غذا رو ببرید تو عمارت، یا سرد شده یا کپک زده! خدا وکیلی شماها دیگه چه اسکل‌هایی هستین؟!
    نارسیس سکویی پیدا کرد و روی آن نشست و گفت:
    - وای که چقدر خسته شدم! راستی مجید! اینجا چقدر آشناست! همون‌جایی نیست که اونشب پشت پنجره‌ی اتاق عروس و داماد رفتیم؟
    مجید کنار نارسیس نشست و گفت:
    - ها ، خودشه. اون هم همون پنجره ایه که من ازش آویزون شدم تا بتونم تو اتاق رو ببینم. عجب شبی بود اون شب!
    قنبر نزدیک آن‌ها ایستاد و با تشر گفت:
    - شما کدام شب عروسی اینجا آمدید؟ پشت اتاق عروس و داماد چه می‌کردید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - بالاخره یه شب اومدیم اینجا که عروسی بود. پشت پنجره‌ی اتاق رفتیم و می‌خواستیم چیزهای بد بد ببینیم. خیالت راحت شد؟
    نارسیس از طرز حرف زدن مجید خنده‌اش گرفت. قنبر با حرص گفت:
    - می‌دهم فَلَکَت کنند تا تو باشی که اینجوری صحبت نکنی!
    مجید همان‌طور که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود، با حرکت انگشتانش اشاره کرد و گفت:
    - باشه، برو بگو بیان فلکم کنن!
    نارسیس خندید و رو به قنبر کرد و گفت:
    - آقا قنبر! چرا به جای اینکه با ما کل‌کل کنی، نمی‌شینی یه‌کم از خودت و اینجا برامون تعریف کنی؟ ما که با شما سر جنگ نداریم! بیا بشین یه کم با هم دوستانه صحبت کنیم.
    مجید هم گفت:
    - ها عامو! زنم راست میگه، بیا بشین یه‌کم حرف بزنیم، تو از اینجا بگو و ما هم از شهرمون برات تعریف می‌کنیم‌.
    قنبر روی زمین و روبه‌روی آن‌ها نشست. به اطراف نگاه کرد. آهی کشید و گفت:
    - والا چی بگم؟ از زمانی که خودم رو شناختم، خانه‌زاد بودم، پدرم نوکر بود و مادرم کلفت خانه. یه برادر داشتم که اون هم در جنگ هرات کشته شد.
    مجید پرسید:
    - همون جنگی که در زمان محمدشاه اتفاق افتاد؟ همونی که انگلیسی‌ها خیلی براش حرص می‌زدن؟
    قنبر جواب داد:
    - بله، همان جنگ بود. به من گفتند تو قوزی هستی و نذاشتند برم. اما برادرم را با خودشان بردند و چند وقت بعد هم جنازه‌اش را برایمان فرستادند‌. طفلک مادرم، چون کلفت بود، حق گریه و زاری نداشت. روزها با تمام توان در خانه کار می‌کرد و شب‌ها در کُنجی می‌نشست و آرام برای برادرم گریه می‌کرد. کاری از دستمان بر نمی‌آمد. ما خانه‌زادها وضعمان بهتر از این نمی‌شود.
    نارسیس پرسید:
    - گلین خانم کاری براتون نکرد؟
    قنبر جواب داد:
    - گلین خانم یک شاهزاده بود. کدام شاهزاده تا به حال به خانه‌زادی چون من اهمیت داده که گلین خانم بدهد؟ همه‌شان مثل همند. اما طفلک بیگم خانم با بقیه فرق داشت؛ او هوای همه‌ی ما را داشت. حتی دستور داد برای پدر و مادرم و برادرم سنگ قبر بگذارند. خدا به ایشان سلامتی بدهد! خانم خوبی است!
    نارسیس پرسید:
    - بیگم خانم با کی ازدواج کرد؟
    قنبر جواب داد:
    - بیگم خانم با یکی از درباریان ازدواج کرد. اسم و لقبش اینقدر سخت بود که الان هم به خاطر ندارم چه بود. طفلک خانم بچه‌اش نمی‌شد؛ آقا رفت سرش دو تا هووی دیگر آورد. مردک نادان، همین‌که از آن دو زنش بچه دار شد، خانم را به اینجا برگرداند. فکر می‌کرد خانم ممکن است حسادت کند و به بچه‌ها آسیب بزند. بعد از آن، خانم همیشه تنها زندگی کرد.
    نارسیس گفت:
    - حالا خوبه که بیگم خانم خواهر شاه بود برش گردوندن اینجا، اگه شاهزاده نبود چه بلایی سرش می‌آوردن؟
    مجید پرسید:
    - الان بیگم خانم چه مریضی داره؟
    قنبر سری تکان داد و گفت:

    - والا نمی‌دانم! طبیب که گفت مرض لاعلاج گرفته. همین امروز و فرداست که غزل خداحافظی را بخواند. چه می‌دانم؟ می‌گویند جگرش ورم کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با ناراحتی آهسته به مجید گفت:
    - فکر کنم سرطان کبد گرفته. این نوع سرطان زود آدم رو می‌کشه.
    مجید با ناراحتی سری تکان داد و چیزی نگفت. این‌بار قنبر از آن‌ها پرسید:
    - نگفتید از کجا آمده‌اید؟ سر و وضعتان با ما فرق دارد.
    مجید گفت:
    - ما از شیراز اومدیم. تو شیراز همه این شکلی لباس می‌پوشند‌.
    قنبر با تعجب گفت:
    - هر بار که به بازار شهر می‌روم، اهالی شیراز را می‌بینم که به این شهر آمده‌اند. آن‌ها این شکلی لباس نمی‌پوشند‌.
    مجید به شوخی گفت:
    - خب اون‌ها وقتی میان اینجا لباس‌هاشون رو عوض می‌کنن. ما لباس گیرمون نیومد که عوضش کنیم.
    نارسیس با خنده به مجید نگاه کرد و او هم چشمکی برایش زد. آن‌ها گرم صحبت بودند که متوجه شدند آرش و پریا از ساختمان عمارت بیرون آمدند. نارسیس و مجید بلند شدند و به سمتشان رفتند. آرش و پریا ساکت بودند و حرفی نمی‌زدند. چشم‌های پریا قرمز بود و صورتش هم خیس از اشک بود. آرش بغض کرده بود و چیزی نمی‌گفت. مجید پرسید:
    - خب، چی شد؟ تونستین بیگم خانم رو ببینین؟
    آرش چیزی نگفت و فقط سر تکان داد. نارسیس از پریا پرسید:
    - پریا؟ تو چرا گریه کردی؟ اتفاقی افتاده؟
    پریا به نارسیس نگاه کرد. به سمتش رفت و سرش را روی شانه‌ی نارسیس گذاشت و زد زیر گریه. نارسیس با نگرانی پرسید:
    - چی شده پری؟ اتفاقی افتاده؟
    آرش گفت:
    - بیگم خانم رفت!
    همه با تعجب به آرش نگاه کردند. شدت گریه‌ی پریا بیشتر شد. مجید پرسید:
    - یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
    قبل از اینکه آرش جواب دهد. قنبر متوجه حرف آرش شد و دو دستش را محکم بر سرش زد و با فریاد گفت:
    - وای بدبخت شدیم! خانم جان رفت! خانم جان رفت!
    قنبر همان‌طور که بر سرش می‌زد، مویه‌کنان سمت ته باغ عمارت رفت تا بقیه‌ی افراد را هم خبر کند. اشک در چشمان نارسیس جمع شد و با بغض از آرش پرسید:
    - بیگم خانم فوت کرد؟
    آرش آهی کشید و جواب داد:
    - بله، همین چند دقیقه پیش فوت کرد. خدا رحمتش کنه! زن خوبی بود!
    کمی بعد از رفتن قنبر ناگهان صدای شیون شنیده شد و عده‌ای از خدمه‌ها همان‌طور که بر سر و رویشان می‌زدند، به سمت ساختمان عمارت می‌دویدند. مجید با دیدن این صحنه گفت:
    - بهتره از اینجا بریم. بذارین مراسم عروسی بیگم خانم برامون تداعی باشه، نه مراسم تشییع جنازه‌ش.
    آرش گفت:
    - حرفت رو قبول دارم، بیاین بریم.

    بچه‌ها به سمت درب خروج رفتند. اما آرش قبل از رفتن، به گل‌های باغچه نگاهی کرد و گل رز سفیدی دید. آن را چید و روبه‌روی درب ورود ساختمان، گل را روی زمین گذاشت و به همراه بقیه عمارت را ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    بچه‌ها سرگردان در شهر قدم می‌زدند و به مغازه‌ها و مردم نگاه می‌کردند. یک‌مرتبه به مکانی رسیدند که نظرشان را جلب کرد. پریا پرسید:
    - اینجا کجاست؟ شبیه وزارت‌خونه یا عمارت شخصی نیست.
    آرش جواب داد:
    - فکر کنم اینجا باید همون مدرسه‌ی دارالفنون باشه که امیرکبیر دایر کرده بود. گویا تو این مدرسه اول شاهزاده‌های قاجاری درس می‌خوندن و بعد اشراف‌زاده‌ها و بعدها به مردم عادی هم اجازه داده شد که بچه‌هاشون رو به این مدرسه بفرستن. بیشتر، دروس مهندسی و پزشکی و فنون تدریس می‌شد. معلم‌های اینجا هم از اسپانیا، اتریش، ایتالیا و فرانسه اومده بودن. اون زمان یکی از بزرگ‌ترین مدارس ایران بود.
    پریا گفت:
    - پس برای خودش یه دانشگاه بزرگ ملی حساب می‌شد.
    آرش گفت:
    - تقریباً، اما کمی بعد از تأسیس دارالفنون، امیرکبیر از سِمَتش برکنار شد و میرزا آقاخان نوری روی کار اومد و اون هم علی‌رغم تلاش‌هایی که کرد، نتونست دارالفنون رو تعطیل کنه.
    نارسیس گفت:
    - از زمانی‌که من تو کتاب‌های درسیمون با میرزا آقاخان نوری آشنا شدم، ازش متنفر شدم. یه آدم چاپلوس و ازخودراضی که پاچه‌خواری مهدعلیا رو زیاد می‌کرد.
    مجید که تا اون زمان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، ناگهان به یاد جمله‌ی آخر آرش افتاد و با نگرانی گفت:
    - آرش! تو گفتی کمی بعد از تأسیس اینجا امیرکبیر برکنار شد؟
    آرش گفت:
    - خب، آره برکنار شد، چطور مگه؟
    مجید گفت:
    - ما الان جلوی در دارالفنون ایستادیم و شاگردها هم الان تو مدرسه هستن. خب این یعنی ما از عمارت گلین خانم این‌ها که اومدیم بیرون، یک‌راست رفتیم چند سال جلوتر. فکر کنم تا الان امیرکبیر برکنار شده و جونش تو خطره. باید هر جور شده، امیرکبیر رو پیدا کنیم.
    آرش خیره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - راست میگی، اصلاً حواسم نبود. بیاین سریع بریم خونه‌ی امیرکبیر رو پیدا کنیم.
    آرش معطل نماند و جلوتر از همه با عجله راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند. پرسان‌پرسان توانستند خانه‌ی شخصی امیرکبیر را پیدا کنند. در زدند و بعد از مدت کوتاهی مرد میان‌سالی در را باز کرد. مجید با شتاب پرسید:
    - اینجا خونه امیرکبیره؟ خودش کجاست؟
    مرد میان‌سال جواب داد:
    - ایشان به کاشان رفته‌اند.
    بچه‌ها با شنیدن این حرف همه با هم با نگرانی بلند «وای» گفتند و بر سرشان زدند. به طوری‌که مرد میان‌سال نگران شد و پرسید:
    - مگر چه شده؟ بلایی سر امیر آمده؟
    آرش گفت:
    - بلا که قراره بیاد، ولی نمی‌دونیم الان اومده یا نه.
    مرد میان‌سال بیشتر نگران شد و گفت:
    - اگر بلایی بر سر امیر بیاید که خاک بر سرمان می‌شود. حالا چه کار کنیم؟
    مجید پرسید:
    - آقا از کجا میشه رفت کاشان؟
    مرد میان‌سال جواب داد:
    - باید با درشکه بروید. امیر خودش کالسکه‌ی مخصوص داشت، با همان به کاشان رفت. اهل و عیالش را هم با خودش برد.
    مجید از آرش پرسید:
    - به نظرت چجوری می‌تونیم بهش برسیم؟
    آرش کمی فکر کرد و گفت:
    - باید یه نگاه به کتاب بندازم. بهتره بریم.
    بچه‌ها با مرد میان‌سال خداحافظی کردند و در کوچه پس‌کوچه‌ها دنبال جایی مناسب گشتند تا بتوانند کتاب را بررسی کنند. جای خلوت و دنجی را پیدا کردند و دور هم نشستند. آرش کتاب را باز کرد و مشغول خواندن آن شد. مجید به اطراف نگاهی انداخت و به نارسیس گفت:
    - به نظرت حالا که ترقه نداریم، بهتر نیست تیر کمون درست کنم؟
    نارسیس نگاه معناداری به مجید کرد و یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
    - چیه؟ چشمت به دوتا گنجشک بیچاره افتاده، دلت هوای تیراندازی کرده؟
    مجید هول شد و با خنده گفت:
    - نه، نه به خدا! منظورم این نبود! خب دیدم خیلی جاها نیاز به یه وسیله‌ای چیزی داریم. اینکه دیدم چی بهتر از تیرکمون؟ البته صرفاً برای دفاع شخصی، نه استفاده‌ی دیگه.
    نارسیس خندید و چیزی نگفت. مجید گفت:
    - حالا چیکار کنم؟ تیر کمون درست کنم یا نه؟
    نارسیس پوزخندی زد و گفت:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    مجید با خنده گفت:
    - خودم میگه مجید دست به کار شو، تو می‌تونی.
    نارسیس پرسید:
    - حالا گیریم خواستی تیر کمون درست کنی، ابزارش رو از کجا میاری؟
    مجید چیزی نگفت و به دور و اطراف نگاه کرد. پریا گفت :
    - یه دوشاخه از درخت بشکن.
    مجید با خنده گفت:
    - ها! فکر خوبیه.
    سریع به سمت یکی از درخت‌ها رفت و بعد از مدتی یک دوشاخه پیدا کرد و آن را از درخت جدا کرد. به سمت خانم‌ها رفت و گفت:
    - این رو از این قسمت‌ها که کوتاه کنم، درست میشه. ناری! اون چاقو رو بهم بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بعد از اینکه دوشاخه را تراشید، گفت:
    - خب این از دوشاخه، حالا لاستیک از کجا بیاریم که بتونیم باهاش تیراندازی کنیم؟
    پریا با ذوق گفت:
    - من با خودم کِش آوردم، الان بهت میدم.
    مجید با خوش‌حالی به نارسیس گفت:
    - خدا این پریا رو از ما نگیره! عجب دختر پایه و خلاقیه! خوش به سعادتت یه همچین دختر عمویی داری!
    نارسیس چیزی نگفت و فقط خندید. پریا کش را به مجید داد و او هم با خوش‌حالی مشغول ساختن شد. کمی بعد تیر کمان آماده شد. مجید با افتخار آن را بالا گرفت و پریا هم با خنده برایش دست زد. نارسیس خندید و گفت:
    - شوهرهای مردم چی اختراع می‌کنن، اون‌وقت شوهر من چی اختراع می‌کنه!
    مجید گفت:
    - ناری خانم، دلت هم بخواد یه همچین شوهری داری! الان که این رو ساختم، حس عصر حجر بهم دست داد‌. با کم‌ترین امکانات، بزرگ‌ترین سلاح قرن رو ساختم.
    پریا و نارسیس خندیدند و پریا به مجید گفت:
    - مجید امتحانش کن.
    مجید سنگی از روی زمین برداشت و گفت:
    - ای به چشم!
    مجید جایی را نشانه گرفت و نارسیس یک مرتبه گفت:
    - مجید! چیکار می‌کنی؟ می‌خوای گنجشگ بزنی‌؟
    مجید با بهت به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - پس می‌خوای چی بزنم؟
    نارسیس با اخم گفت:
    - هر چی می‌خوای بزن، اما گنجشک نزن!
    مجید با حیرت به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - به‌جز گنجشک و آرش دیگه اینجا چیزی برای زدن نیست. آهان! آرش رو بزنم؟ دردش میاد می‌خندیم.
    پریا سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند و نارسیس گفت:
    - چشمم روشن! اصلاً نمی‌خواد چیزی بزنی! اون رو بده به من. بده ببینم!
    مجید گفت:
    - اِ؟ چیکار می‌کنی؟ تیر کمونم رو بده.
    نارسیس تیر کمان مجید را گرفت و گفت:
    - این رو می‌ذارم توی کوله‌م، هر وقت نیاز شد بهت میدم.
    مجید به پریا نگاه کرد و گفت :
    - این دخترعموت چه راحت آدم‌ها رو خلع سلاح می‌کنه!
    پریا خندید و گفت:
    - بچه هم بود، کارش خلع سلاح کردن پسرهای فامیل بود. بهش لقب وکیل مدافع گنجشک‌ها رو داده بودن.
    مجید با حالت التماس به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - بده بذارم تو جیبم. قول میدم الکی ازش استفاده نکنم.
    نارسیس گفت:
    - نه‌خیر، شما از اینجور قول‌ها زیاد دادی. اگه بهت بدمش، میوفتی دنبال این و اون و دائم تیراندازی می کنی. جاش پیش خودم امنه‌.
    مجید ملتمسانه گفت:
    - حداقل بده آرش رو بزنم!
    خانم‌ها با صدای بلند خندیدند. پریا با خنده به مجید نگاه کرد و با دست به سنگی اشاره کرد. مجید متوجه سنگ شد و آن را برداشت و به نارسیس گفت:
    - ناری خانم! فکر کردی برای گنجشگ زدن فقط به تیر کمون نیازه؟ من با سنگ هم راحت می‌تونم گنجشک بزنم.
    نارسیس با اخم به هر دوی آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - چشمم روشن! جفتتون چقدر جانی هستین! پریا خانم تو دیگه چرا؟
    پریا خندید و گفت:
    - من فقط به سنگ اشاره کردم، کاری دیگه نکردم.
    مجید به طرفداری از پریا گفت:
    - راست میگه، چیکارش داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با حرص به مجید گفت:
    - ایشون سابقه‌ی خوبی تو رفتار با گنجشک‌ها نداره؛ بچه که بودیم، خانم گنجشک‌ها رو می‌گرفت و خفه می‌کرد.
    مجید با حیرت به پریا نگاه کرد و گفت:
    - وویی عامو! تو چقدر جانی بودی! والا من جز کفترها سیامک دیگه کاری به هیچ جنبنده‌ای نداشتم!
    پریا خندید و گفت:
    - به‌جز گنجشک‌ها، گربه‌ها هم از دستم در امان نبودن.
    مجید دوباره حیرت‌زده به پریا نگاه کرد. نارسیس و پریا دوتایی زدند زیر خنده و مجید همچنان مات و مبهوت به آن‌ها نگاه می‌کرد. کمی بعد، آرش کتاب را بست و به سمت بقیه رفت و گفت:
    - خب، بریم.
    مجید از آرش پرسید:
    - بلیط اتوبوس به کاشان خریدی؟
    آرش خندید و گفت:
    - نه، یه راه دیگه پیدا کردم.
    نارسیس پرسید:
    - چه راهی؟
    آرش گفت:
    - ما باید وارد یه مکانی بشیم و قبل از ورود، زیرلبی بگیم می‌خوایم کجا بریم و وارد همون مکان می‌شیم.
    مجید گفت:
    - متوجه نشدم، یه بار دیگه درست توضیح بده.
    آرش گفت:
    - ببینید! مثلاً یه اتاقی رو در نظر بگیرین، همه می‌خوایم وارد اتاق بشیم، اما قبل از اینکه وارد بشیم، همه زیر لب باید بگیم مقصد ما کاشان است. بعد وارد اتاق که شدیم، سر از کاشان در میاریم. به همین راحتی!
    همه با خوش‌حالی به همدیگر نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - وای چقدر خوب! کاش همه سفرها رو می‌تونستیم اینجوری بریم!
    آرش گفت:
    - فعلاً این یه مورد رو میشه اینجوری رفت. فکر نکنم برای ادامه‌ی سفر بتونیم از این طریق بریم.
    مجید گفت:
    - حالا از کجا یه اتاقی چیزی پیدا کنیم؟ نمیشه که بریم در خونه‌ی مردم در بزنیم و بگیم میشه بریم تو اتاقتون؟!
    پریا گفت:
    - حتماً باید اتاق باشه؟ نمیشه یه مکان عمومی باشه؟
    آرش گفت:
    - مثلاً کجا؟ من که مکان عمومی اینجا ندیدم.
    نارسیس گفت:
    - چه مکان عمومی بهتر از مسجد؟
    پریا گفت:
    - راست میگه. می‌تونیم بریم تو مسجد و از اون‌جا بریم کاشان.
    آرش گفت:
    - مسجد فکر خوبیه، اما اجازه نمیدن همه با هم وارد بشیم؛ قسمت زنونه و مردونه داره.
    مجید گفت:
    - بابا این دوره خودمونه که همه‌چیز رو زنونه و مردونه کرده! اینجا خبری از این تفکیک‌ها نیست. در ضمن یه‌جوری میگن زنونه و مردونه که انگار تو مسجد خانم‌ها و آقایون تو قسمت خودشون عـریـ*ـان عبادت می‌کنن. بیاین بریم، خبری نیست.
    همه با خنده وسایلشان را برداشتند و برای پیدا کردن مسجد به سطح شهر رفتند. کمی در شهر گشتند تا اینکه مناره‌های یک مسجد را دیدند. با خوش‌حالی و هیجان به سمت مسجد رفتند. مجید با خنده گفت:
    - هیچ‌وقت مثل الان اینقدر برای مسجد رفتن هیجان نداشتم!
    آرش با خنده گفت:
    - تا جایی که یادمه تو برای همیشه از مسجد محلتون اخراج شدی.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - چرا؟
    مجید گفت:
    - چون یه بار یکی از اهالی محل فوت کرده بود. تو مسجد مراسم هفتش رو برگزار کردن. گفتن یکی نوار روضه بیاره و من هم داوطلب شدم که نوار ببرم. نمی‌دونم چرا شیطون درونم گفت که نوار هایده ببرم! آقا جان! جاتون خالی! وقتی نوار رو گذاشتن، یه‌مرتبه صدای هایده از بلندگوی مسجد شنیده شد. همه دستپاچه شدن. یه ملت از خنده ریسه می‌رفتند. شب یه کتک مفصلی از حاج بابا خوردم، نصف بدنم کبود شد. از اون موقع به بعد، حاج بابا و روحانی مسجد قدغن کردند برم مسجد! من هم دیگه نرفتم، حتی تو محرم و صفر هم نرفتم.
    همه خندیدند و نارسیس گفت:
    - مجید تو چرا اینقدر شیطنت می‌کردی؟
    مجید با خنده گفت:
    - آخه شیطنت یه عالمی داره که قابل توصیف نیست.
    بچه‌ها دم در مسجد ایستادند. آرش رو به بقیه کرد و گفت:
    - فعلاً که خلوته. باید ببینیم می‌تونیم همه با هم داخل بشیم یا نه؟ آهسته بیاین بریم داخل.
    بچه‌ها زیر لب بسم الله گفتند و وارد شدند. ناگهان متولی مسجد جلوی راهشان را گرفت و گفت:
    - کجا؟ خانم‌ها از قسمت پشت باید وارد شوند.
    آرش گفت‌:
    - ما کار خاصی نداریم، مسافریم و اومدیم یه کم اینجا استراحت کنیم.
    متولی کمی جلوتر رفت و گفت:
    - مسافرید، قدمتان بر چشم! اما خانم‌ها باید از درب پشت وارد شوند.
    مجید گفت:
    - خب حاج آقا، حالا چه فرقی داره؟ یه‌کم می‌شینیم و زود می‌ریم. هنوز هم که موقع نماز نشده.
    متولی دستی به ریشش کشید و گفت:
    - بسیار خب، می‌توانید وارد شوید. بفرمایید.
    بچه‌ها از متولی تشکر کردند و دم در نمازخانه ایستادند‌. آرش گفت:
    - قبل از اینکه وارد بشیم، همه باید زیر لب بگیم مقصد ما کاشان است و دست‌های همدیگه رو هم بگیریم که کسی گم نشه.
    بچه‌ها دستان همدیگر را گرفتند و زیر لب مقصدشان را گفتند و وارد شدند. ناگهان نوری تابید و کمی بعد خودشان را در کوچه باغی دیدند. با شگفتی به اطراف نگاه کردند. پریا ذوق‌زده گفت:
    - وای خداجون! باورم نمیشه اینقدر راحت اومدیم کاشان!
    نارسیس هم گفت:
    - کاش هر بار بتونیم اینجوری از جایی به جای دیگه بریم!
    آرش گفت:
    - فقط همین یه‌بار می‌تونیم اینجوری جابه‌جا بشیم، چون هنوز کارمون تو دوره‌ی امیرکبیر تموم نشده. ولی برای رفتن به دوره‌های دیگه باید حتماً از در سیاه رنگ عبور کنیم.
    مجید گفت:
    - اون در سیاه سوخته هم تا برامون اتفاقی نیفته، ظاهر نمیشه. خب حالا باید کجا بریم؟
    آرش گفت:
    - باید بریم خونه‌ی امیرکبیر را پیدا کنیم.
    پریا گفت:
    - مگه امیرکبیر تو حمام فین کاشان کشته نشد؟ نباید بریم اونجا؟
    مجید گفت:
    - خونه‌ش که تو حموم نبود! از خونه‌ش رفت حموم، که همون‌جا کارش رو یک‌سره کردن.
    آرش گفت:
    - شاید هم باید بریم حمام فین، ممکنه اونجا باشه.
    نارسیس پرسید:
    - ما که از عاقبت امیرکبیر خبر داریم. جلوی به قتل رسیدنش رو که نمی‌تونیم بگیریم. برای چی اومدیم اینجا؟
    آرش به نارسیس گفت:
    - حرفت رو قبول دارم. تا الان نتونستیم از هیچ‌کدوم از اتفاقات تاریخی جلوگیری کنیم. اما یه ابهامی نسبت به قتل امیرکبیر همیشه برام وجود داشت که می‌خوام این ابهام برطرف بشه.
    نارسیس پرسید:
    - چه ابهامی؟
    آرش جواب داد:
    - تو چند تا سایت اینترنتی نوشته بودن امیرکبیر بر اثر تلقین فوت کرد؛ یعنی یه جای دستش رو زخمی کردند و آب گرم ریختن روی دستش و گفتن داره ازت خون میاد و تو الان می‌میری و امیرکبیر بر اثر این تلقین فوت کرد. اما تو کتاب‌های دانشگاهیم نوشته بود رگ دستش رو که زدن، با خون خودش یه بیت شعر نوشت و مرد. من باید این واقعه رو با چشم خودم ببینم و ثبتش کنم و همه‌جا این جهل را از بین ببرم. چون این روزها سایت‌ها مطالب کذب و دروغ زیاد می‌نویسن و یه‌عده زود باور که هیچ مطالعه‌ای هم ندارن، به این دروغ‌ها استناد می‌کنن.
    پریا گفت:
    - من با این نظر شما موافقم. سعی می کنم حتماً عکس و فیلم از این واقعه بگیرم.
    مجید گفت:
    - بهتره تا دیر نشده، بریم حمام فین رو پیدا کنیم.
    بچه ها از کوچه باغ خارج شدند و به مرکز شهر رفتند. اولین نفری که دیدند، از او آدرس حمام فین را پرسیدند و او هم آدرس را داد و بچه‌ها با سرعت به آن‌جا رفتند. در حمام بسته بود. آرش در زد و کمی بعد پیرمردی در را باز کرد و گفت:
    - چه می‌خواهید؟ گرمابه تعطیل است!
    آرش گفت:
    - ما دنبال جناب امیرکبیر می‌گردیم، این‌جا نیومدن؟
    پیرمرد گفت:
    - خیر، هنوز کسی به این‌جا نیامده است. اگر قصد حمام ندارید، از اینجا بروید.
    پیرمرد این را گفت و در را بست. بچه‌ها به هم نگاه کردند. پریا گفت:
    - چه بداخلاق بود! نذاشت درست حرف بزنیم.
    نارسیس گفت:
    - حالا کجا بریم؟ دیدین که گفت امیرکبیر اینجا نیومده.
    مجید گفت:
    - شاید ما زودتر از امیرکبیر اومدیم کاشان. باید همون موقع، اول می‌رفتیم قصر، بعد که مطمئن می‌شدیم، میومدیم کاشان.
    آرش کمی فکر کرد و بعد رو به بقیه گفت:
    - همین‌جا می‌شینیم تا بیاد.
    مجید با تعجب گفت:
    - همین دم در حموم؟ نمیگی پیرمرده بیاد با بیل بیفته به جونمون؟ عامو! پاشو بریم یه جای دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش کوله‌پشتی‌اش را محکم گرفت و گفت:
    - من میرم اون‌جا می‌شینم. شماها هم اگه دلتون خواست، بیاین.
    آرش این را گفت و گوشه‌‌ی دنج و سایه‌ی خودش را پیدا کرد و منتظر نشست. بقیه دیدند چاره‌ای ندارند و آن‌ها هم رفتند و کنار آرش نشستند. پریا گفت:
    - حالا که اینجا نشستیم، بهتره وقتمون رو به بطالت نگذرونیم؛ آقا آرش، یه‌کم بیشتر راجع به امیرکبیر و کارهایی که کرد، برامون تعریف کنید‌.
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - به شما میگن یه دانشجوی خوب و مشتاق علم! راستی، چه درسی با من دارین؟
    پریا با لبخند جواب داد:
    - هنر و معماری عصر ساسانی.
    آرش گفت:
    - از الان نمره‌ی خودت رو بیست بدون.
    مجید با خنده گفت:
    - ایول! پری، دیگه چی از این بهتر؟
    نارسیس خندید و گفت:
    - البته آرش خان کم پریا رو تهدید به افتادن هم نکرد، یادت میاد آرش؟
    آرش خندید و گفت:
    - اون موقع حسابی عصبانی شده بودم، یه چیزی گفتم! اما تا اینجای سفر که دیدم پریا خانم اینقدر مشتاق یادگیری تاریخ و وقایع تاریخیه، فهمیدم دانشجوی خوبی هم هست. البته! ایشون باید درس من رو خوب بخونه، چون معلوم نیست من چجوری نمره بدم‌.
    مجید با چوبی که در دست داشت، زد روی شانه‌ی آرش و گفت:
    - خسیس بدبخت! چِت میشه یه بیست خشک و خالی بدی؟ از ارث بابات کم میشه؟!
    آرش خندید و گفت:
    - حالا!
    بعد از شوخی و خنده، آرش گفت:
    - در کل، میشه گفت تنها کسی که توی دوره‌ی قاجار یه‌کم به اوضاع مملکتی و وضعیت اجتماعی ایران سامان داد، همین جناب امیرکبیر بود. اون موقع هر کدوم از شاهان قاجار به فکر عیاشی و خوش‌گذرونی بودن و اصلاً به این اهمیت نمی‌دادن که جهان در حال تغییره و او‌ن‌ها هم باید با تغییرات جهان پیش برن. امیرکبیر که بر سر کار اومد، یه اقداماتی انجام داد که امروز آثار اون رو داریم تو مملکت می‌بینیم؛ نمونه‌ش ایجاد سفارت توی ایران و خارج بود. مثلاً قبل از امیرکبیر، انگلیس و روسیه و فرانسه تو ایران سفارت داشتن، اما ما هیچ‌جا نداشتیم. امیرکبیر گفت هر کشوری که توی ایران سفارت داره، باید ما هم توی اون کشور سفارت داشته باشیم؛ برای همین سفارت‌خونه‌هایی توی انگلیس، روسیه، فرانسه و حتی اسپانیا و اتریش هم دایر کرد. یکی از اقدامات فرهنگی بزرگی که کرد، تأسیس روزنامه‌ی «وقایع اتفاقیه» بود. البته این روزنامه توسط میرزا صالح شیرازی تأسیس شد، اما امیرکبیر از اون حمایت ویژه‌ای کرد. امیرکبیر خوندن این روزنامه رو برای کارمندان دولت که حقوق ۲۰۰ تومان به بالا می‌گرفتن، اجباری کرده بود. توجه امیرکبیر معطوف به دوتا چیز بود: يکي اطلاع داشتن دولت از اوضاع جهان و اون یکی پرورش عقلاني مردم و آشنا کردن اون‌ها به دانش جديد و احوال کشورهای دیگه. مردم هم از این روزنامه استقبال کرده بودن و این‌جوری از اوضاع دربار و مقامات باخبر می‌شدن. اون زمان کسی که سواد داشت، روزنامه رو برای افراد بی‌سواد می‌خوند و همه رو آگاه می‌کرد. امیرکبیر اوضاع مالی دربار رو به خوبی مدیریت کرده بود و جلوی بریز و بپاش‌های درباری‌ها رو گرفته بود حتی برای شاه هم مقرری تعیین کرده بود. امیرکبیر اولین کسی بود که طرح واکسیناسیون رو توی کشور اجرا کرد؛ اون زمان بهش می‌گفتن آبله کوبی. چون بیماری آبله همه‌گیر شده بود، امیرکبیر این طرح رو اجرا کرد. البته اون زمان یه سری دعانویس شیاد بین مردم شایعه کردن که هر کسی که آبله کوبی بشه، جن وارد خونه‌ش میشه و مردم ترسیدن و حاضر به آبله کوبی نمی‌شدن. امیرکبیر که دید مردم به شیادها اعتماد کردن، دستور داد هر کسی که واکسن نزنه، باید ۵ تومان به خزانه‌ی دولت بپردازه. بالاخره با هزار زحمت و مشقت، این طرح اجرا شد. اما باز هم یه عده از ترس جن از این طرح فرار کردن‌.
    پریا پرسید:
    - چی شد که شاه امیرکبیر رو برکنار کرد؟
    آرش جواب داد:
    - از قبل، مهدعلیا یه‌سری خصومت با امیرکبیر داشت و بهترین فرصت این بود که با میرزا آقاخان نوری هم‌دستی کنه. این دو نفر اینقدر پشت سر امیر بد گفتن، تا بالاخره شاه فکر کرد حتماً امیرکبیر سودای تاج و تخت داره‌. برای همین از صدارت برکنارش کرد. گرچه شاه از این عزل ناراحت بود؛ چون امیرکبیر کسی بود که تلاش زیادی کرد تا ناصرالدین شاه به تخت سلطنت بشینه. برای همین همچنان امارت نظام را به اون داده بود. اما توطئه‌های مهدعلیا و آقاخان نوری و حتی روس و انگلیس کار خودشون رو کردن. شاه امیرکبیر رو از همه‌ی مناصب عزل کرد و دستور داد دستگیرش کنن و با اهل و عیالش به کاشان تبعیدشون کرد.
    مجید گفت:
    - که ما هم الان منتظریم ایشون به همراه قاتلینشون برسن تا بتونیم عکس بگیریم‌.
    پریا گفت:
    - ما که نمی‌خوایم از کشتن امیر ذوق کنیم، می‌خوایم اصل مطلب رو ثبت کنیم.
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - نمی‌خوام توهین کنم، اما دقت کردین تو کشورمون هر کسی که خوبه و به اوضاع مملکت رسیدگی می‌کنه، سریع نابودش می‌کنن؟ فرقی نداره مال کدوم دوره باشه، حتی تو دوره‌ی فعلی خودمون هم این شکلیه.
    آرش آهی کشید و گفت:
    - بچه‌ها می‌دونین چی بیشتر ناراحتم می‌کنه؟ اینکه امیرکبیر با روحانیون رفتار بدی نداشت و حتی یک نفر به نام میرزا ابوالقاسم تهرانی که روحانی برجسته اون زمان بود و امام جمعه وقت تهران هم بود بر منصب قضات نشوند، اما همین جناب روحانی در توطئه‌ی کشتن امیرکبیر دست داشت. این یعنی چی؟ یعنی اینکه جهل می‌تونه توی هر لباسی خودش رو نشون بده.
    مجید آه بلندی کشید و گفت:
    - دیگه هیچی نگو، منظورت رو فهمیدم.
    بچه‌ها همین‌طور مشغول صحبت بودند، که ناگهان متوجه شدند عده‌ای به طرز مشکوکی وارد حمام شدند. مجید گفت:
    - بچه‌ها! باید بریم داخل حموم، حتی اگه شده با زور.
    آرش بلند شد و گفت:
    - موافقم، همه با هم بریم.
    بچه‌ها با احتیاط به سمت در حمام رفتند. در نیمه‌باز بود‌. آرش و مجید از لای در آهسته به داخل نگاه کردند. کسی آن‌جا نبود. همه با هم وارد شدند. حمام فین واقع در باغ بزرگی بود. بچه‌ها با احتیاط همه با هم به سمت ساختمان اصلی حمام رفتند. وارد شدند. ناگهان صداهایی شنیدند. آهسته و پاورچین به سمت صداها رفتند تا به محل اصلی که همان قتلگاه امیرکبیر بود، رسیدند. هر چهار نفرشان پشت سکویی مخفی شدند. پریا با احتیاط موبایلش را آماده کرد و طوری‌که کسی نبیند، به وسیله منوپاد موبایل را به صحنه‌ی قتل نزدیک کرد. کسی که فرمان قتل امیر را به همراه داشت، شخصی به‌نام حاج علی خان فراش باشی بود. وی به همراه چند نفر وارد حمام شدند و حتی به امیر اجازه‌ی ملاقات با همسرش و وصیت نیز ندادند. علی خان فراش باشی به امیر گفت:
    - آماده‌ی مرگ خودت باش!
    جناب امیرکبیر از او خواست تا اجازه دهد غسل کند و دو رکعت نماز بخواند. بعد از آن امیر کف حمام نشست و آن‌ها دو رگ دست‌های امیر را زدند. خون زیادی فواره زد و پس از مدت کوتاهی امیر بی‌رمق بر زمین افتاد. کمی بعد علی خان به میرغضب دستور داد که لگدی به وی بزند. میر غضب لگدی میان دو کتف امیر زد و سپس پارچه‌ای شبیه حوله بر دهان او فرو برد تا اینکه امیرکبیر خفه شد. بدین ترتیب ایران بار دیگر یکی از مردان بزرگش را از دست داد. جسد امیرکبیر را در قبرستانی در کاشان دفن کردند. اما چند ماه، بعد به خواست همسر امیر جسدش را به کربلا بـرده و در اتاقی نزدیک به صحن امام حسین به خاک سپردند‌.
    بچه‌ها با دیدن صحنه‌ی قتل امیرکبیر به‌قدری متأثر شدند که مجید همان‌طور که بغض کرده بود، از پشت سکو بیرون آمد و با صدای بلند درحالی‌که خشم و نفرت از آن شنیده می‌شد، داد زد:
    - لعنت بر شما! لعنت خدا و پیغمبر بر شاه و شما و مهد علیا که یه همچین مرد بزرگ رو به قتل رسوندین!
    آرش هم با خشم داد زد:
    - امیدوارم همه‌تون به دَرَک واصل بشین! قاتل‌های کثیف!
    حاج علی خان فراش باشی و بقیه‌ی افراد با تعجب به بچه‌ها نگاه کردند. علی خان با تعجب گفت:
    - شما چگونه وارد اینجا شدید؟ اینجا چه می‌کنید؟
    علی خان دستور داد سریع بچه‌ها را دستگیر کنند. نارسیس با نگرانی به بقیه گفت:
    - باید سریع فرار کنیم، بیاین بریم.
    پریا سریع وسایل فیلم‌برداری‌اش را جمع کرد و هر چهار نفرشان با عجله از محل قتلگاه امیرکبیر فرار کردند. سربازان علی خان دنبالشان رفتند. حمام پیچ‌در‌پیچ بود و بچه‌ها سعی می‌کردند همدیگر را گم نکنند. ناگهان آرش متوجه در سیاه رنگ شد و با خوشغحالی داد زد:
    - در ظاهر شده. زود باشین، باید فرار کنیم.
    بچه‌ها سریع از در عبور کردند و در غیب شد. به این ترتیب، با حسادت‌ها، کینه‌توزی‌ها و دسیسه‌های بسیاری، از جمله مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه، ایران یکی از شریف‌ترین و نجیب‌ترین خدمت‌گزاران خود را از دست داد.

    چند روز بعد روزنامه تیتر زد :«مردی بزرگ تمام شد! »
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا