امیرکبیر جواب داد:
- آنها از دوستان ما هستند. به ملاقات شاه رفته بودند و الان به بیرون از قصر میروند.
مهدعلیا با کنجکاوی نگاهی به بچهها کرد و رو به امیرکبیر گفت:
- به اتاق من بیایید، میخواهم دربارهی موضوعی با شما صحبت کنم.
امیرکبیر گفت:
- بعد از مشایعت مهمانان به حضورتان میرسم، عزت زیاد!
امیرکبیر این را گفت و به سمت در خروجی رفت. بچهها زیر لبی از مهدعلیا خداحافظی کردند و سریع پشتسر امیرکبیر رفتند. به در خروج که رسیدند، امیرکبیر گفت:
- بهتر است از قصر خارج شوید؛ محیط اینجا برای شما امن نیست، ممکن است به دردسر بیفتید.
مجید گفت:
- جناب امیر! ما اینقدر تو این مدت دردسر دیدیم که دیگه پوستمون کلفت شده! شما نگران نباشید!
آرش گفت:
- نمیدونید مهدعلیا با شما چیکار داره؟
امیرکبیر گفت:
- حکماً باز در خصوص مقرری تعیینشده میخواهد صحبت کند. گویا مقداری که برایشان تعیین کردهام، جوابگوی خوشگذرانیهایشان نیست. بهتر است تا دیر نشده، از اینجا بروید.
نارسیس با حالت التماس گفت:
- جناب امیرکبیر بذارین یهکم دیگه تو قصر بمونیم. مگه نگفتین که ما رو با زندگیتون آشنا میکنید؟
امیرکبیر گفت:
- آن موقع نمیدانستم مهدعلیا به قصر اصلی آمده است. الان که او اینجاست، نمیتوانم شما را در قصر نگه دارم؛ چون نمیدانم چه بر سر شما خواهد آورد. او زنی است بسیار مکار و زیرک! ممکن است شما را به دردسر بیندازد!
- آنها از دوستان ما هستند. به ملاقات شاه رفته بودند و الان به بیرون از قصر میروند.
مهدعلیا با کنجکاوی نگاهی به بچهها کرد و رو به امیرکبیر گفت:
- به اتاق من بیایید، میخواهم دربارهی موضوعی با شما صحبت کنم.
امیرکبیر گفت:
- بعد از مشایعت مهمانان به حضورتان میرسم، عزت زیاد!
امیرکبیر این را گفت و به سمت در خروجی رفت. بچهها زیر لبی از مهدعلیا خداحافظی کردند و سریع پشتسر امیرکبیر رفتند. به در خروج که رسیدند، امیرکبیر گفت:
- بهتر است از قصر خارج شوید؛ محیط اینجا برای شما امن نیست، ممکن است به دردسر بیفتید.
مجید گفت:
- جناب امیر! ما اینقدر تو این مدت دردسر دیدیم که دیگه پوستمون کلفت شده! شما نگران نباشید!
آرش گفت:
- نمیدونید مهدعلیا با شما چیکار داره؟
امیرکبیر گفت:
- حکماً باز در خصوص مقرری تعیینشده میخواهد صحبت کند. گویا مقداری که برایشان تعیین کردهام، جوابگوی خوشگذرانیهایشان نیست. بهتر است تا دیر نشده، از اینجا بروید.
نارسیس با حالت التماس گفت:
- جناب امیرکبیر بذارین یهکم دیگه تو قصر بمونیم. مگه نگفتین که ما رو با زندگیتون آشنا میکنید؟
امیرکبیر گفت:
- آن موقع نمیدانستم مهدعلیا به قصر اصلی آمده است. الان که او اینجاست، نمیتوانم شما را در قصر نگه دارم؛ چون نمیدانم چه بر سر شما خواهد آورد. او زنی است بسیار مکار و زیرک! ممکن است شما را به دردسر بیندازد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: