رمان یادبود آخرین مرقومه | 🎀вargozιdeн کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

🎀вargozιdeн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/13
ارسالی ها
208
امتیاز واکنش
471
امتیاز
247
محل سکونت
нaмoon cιтy
نام: یادبود آخرین مرقومه
مجموعه: سلاله‌ها
ژانر: معمایی، فانتزی
نویسنده: вargozιdeн🎀(ه.بی‌نیاز)
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


به نـام خـــدا💙


خلاصه: صندوقچه ی قدیمی مادربزرگ همیشه مشغله فکری‌اش بوده؛ صندوقچه‌ای که هیچگاه اجازه‌ی دیدن محتویات آن را نداشت!
اما این صندوقچه با مرگ ناگهانی مادربزرگش و شوکی که به خانواده‌اش وارد می‌شود حال به دست او افتاده و با دیدن محتویات آن، چیزی که هیچگاه تصورش را هم نمی‌کرد، با تشویش و نگرانی راهی یزد می‌شود به امید اینکه بتواند حقایق را آشکار کند!

yadbod-akharin-marghomeh-1_hhbi_1ip7.jpg

yadbod-akharin-marghomeh-2_whgp_yjn.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    مقدمه:
    با گیر کردن لبه‌ی لباسش به شوفاژ، ایستاد و با چشمان پر وحشتش خیره‌ی چشمان کاربنی او شد.
    او خنجرش را که با الماس‌های سرخ تزئین شده بود، با حرکتی سریع از غلاف بیرون آورد که باعث ریختن موهای عـریـ*ـان قهوه‌ای‌اش بر روی شانه‌اش شد. زمزمه‌اش در اتاق پیچید:
    -ساوین بانوی سوم گروه دیجور* ها، تو به دلیل کشتن یک انسان و بانو ماری، مجازات تو به دستور سرورم هامون، مرگ هست.
    و بعد خنجرش را بالا برد و در قلبش فرو کرد.

    دیجور= تاریک،سیاه
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    پارت اول

    زن با چشمانی خواب آلود از پنجره به بیرون و به روشنایی روز نگریست. فرصتی نداشت برای دیدن دوباره‌ی او...
    با آشفتگی و چشمانی متاثر به اطرافش نگریست؛ گویا حضور فرشته مرگ را در اتاق احساس می‌کرد.
    با ناراحتی خاطر و آخرین توانش آه خفه‌ای کشید و چشمان شکلاتی رنگش را بست.
    **
    خورشید مانند گویی سرخ و درخشان در آسمان خودنمایی می‌کرد. در میان سایه‌های درختان ماشینی در حال حرکت بود.
    هق هق خفه و اشک‌های زن دل هر سنگی را آب می‌کرد!
    دخترک نگاه غمگین و خیسش را به مادرش دوخت و آب دهانش را همراهِ بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، قورت داد.
    تنها پدرش بود که آرامش و حالت غمناک خود را حفظ کرده و در سکوت رانندگی می‌کرد.
    پس از ساعت‌ها به رشت رسیدند. با دیدن خانه‌ی بی بی انگار داغ دل مادرش تازه شده باشد، صدای عصیانش اوج گرفت!
    پدرش با احتیاط سرعت ماشین را کم کرد؛ زهرا با حالت جنون آمیزی در ماشین را باز کرد و همانند پروانه‌ای که از بند اسارت آزاد شده باشد به سوی خانه شتافت.
    پدرش با صدایی که حاکی از غم درونش بود خطاب به او گفت:
    -مونا این چند روزه هوای مادرت رو داشته باش، حالا هم بهتره بری دنبالش!
    چشمی گفت و پشت سر مادرش راه افتاد.
    پارچه‌های مشکی رنگ که به دیوارهای آجری زده شده بود و صدای گریه و شیونی که از داخل می‌آمد نشان از این می‌داد که بی بی مهربان و دلسوزش، واقعا از میانشان رفته بود...
    آسیه همسایه دیوار به دیوار با دیدن زهرا به سر و صورتش چنگی انداخت و با ناله و مویه گفت:
    -زهرا؛ زهرا بی بی بِمُرد!* مَرَت* بِمُرد!
    و بعد در حصار دستان یکدیگر لرزیدند.



    * بِمُرد = مُرد
    * مَرَت = مادرت
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    پارت دوم

    ****
    چند حبه قند را همراه آبی به داخل لیوان ریخت و با چنگالی آنان را مخلوط کرد.
    پس از بیست روز عزاداری حال وصییت بی بی باید خوانده می‌شد و باز فشار مادرش افتاده بود! به این دلیل که وابستگی مادرش به بی‌بی بیشتر از همه بود، بیشتر از همه ضربه خورده بود!
    افکارش را کنار زد و لیوان به دست وارد پذیرایی شد.
    زهرا هنوز هم داغ‌دار بود و نمی‌خواست بپذیرد که مادرش رفته، او هنوز هم معتقد بود که اینا همه‌اش دروغِ و مادرش زنده است؛ اما شواهد نشان می‌داد که بی بی رفته! انگاری باید این اتفاق ناگوار را باور می‌کرد...
    لیوان را به دست لرزان مادرش داد. حاج حسین اخمی کرد و عینک را به چشمش زد؛ عادتش بود! هر وقت اتفاق مهمی پیش می‌آمد اخم می‌کرد و همین ابهتش را زیاد می‌کرد!
    برگه قهوه‌ای رنگ را برداشت و شروع به خواندن کرد.
    اینطور که معلوم بود بی بی نیمی از اموال خود را به خیریه بخشیده بود و نیم دیگر آن را به زهرا و حاج حسین سپرده بود؛ همچنین بی بی به صندوقچه‌ی خود اشاره‌ای کرده بود و آن را برای مونا به جای گذاشته بود.
    مونا خوب می‌دانست کدام صندوقچه را بی بی گفته، همانی که از وقتی به یاد داشت کنار انبار جا خوش کرده بود؛ همانی که او حق نداشت دستی به آن بزند. هر وقت هم از بی بی می‌پرسید چرا؟ بی بی با لبخند تلخی جواب می‌داد به وقتش می‌فهمی و حال وقتش بود!
    ببخشیدی گفت و بلند شد.
    شخص خیلی کنجکاوی نبود اما نزدیک به شش سال بود که می‌خواست بداند داخل صندوقچه چیست و همین دلیل موجهی بود برای کنجکاویش!
    در را باز کرد و پا به حیاط هفتاد متری گذاشت؛ از کنار دو باغچه گل و درختان توت گذشت و چشم به در فلزی و زنگ‌زده دوخت‌.
    درختان بی برگ و گیاهان خشکیده و غار غار کلاغ‌ها ناخواسته دلهره‌ای به مونا منتقل کرد! هیچ گاه این مکان زیبا را اینگونه سرد و وهم انگیز ندیده بود...
    نفس عمیقی کشید و بی توجه به غوغای درونش پا به انتهای حیاط گذاشت.
    در انبار را باز کرد به طرف صندوقچه قدم برداشت؛ کنارش بر روی دو زانو خم شد و دستی بر روی آن کشید. خاک روی دستش نشان از فوت بی بی می‌داد و اینکه مدت‌هاست تمیز نشده زیرا بی بی هر روز با آرامش آن را تمیز می‌کرد!
    به سختی بلندش کرد و در همان حال که به سمت خانه می‌رفت نجوا کنان گفت:
    -یعنی راز درونت چیه که انقدر برای بی بی مهم بودی؟
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    پارت سوم

    پس از تمیز کردن صندوقچه آن را روی زمین گذاشت و با دقت به ظاهرش نگاه کرد.
    صندوقچه ای مستطیل شکل و چوبی و روکشی پر نقش و نگار از جنس فلز بود.
    درش به سمت بالا باز می‌شد و دوباره به طرف پایین می‌آمد و روی آن را می‌پوشاند. بر دیواره‌ی جلویی آن دو ردیف حلقه بر بدنه‌ قرار داشت که میله‌ای فلزی از میان آن ها عبور می‌کرد و قفلی طلایی رنگ و کوچکی که در آن حلقه‌ها جای می‌گرفت.
    کلید را از روی میز برداشته بود و مشکلی برای باز کردن آن نداشت!
    کلید را چرخاند و قفل با صدای تقی باز شد؛ آن را کنار گذاشت و در صندوقچه را باز کرد.
    محتوای درون صندوقچه شامل دستبندی با مروارید‌های سبز رنگ و چند برگه بود؛ از پارگی کنار برگه‌ها مشخص بود که از دفتر یا دفترچه‌ای کنده شدند.
    با دستانی لرزان از هیجان، برگه اول را برداشت و دومی و سومی و با خواندن هر برگه چشمانش گرد و گردتر شد!
    از خواندن باقی برگه‌ها دست کشید.
    نگاهی به دستبند انداخت.
    نه! نمی‌توانست باور کند؛ انتظار هرچیزی را داشت اما نه این! حتی در باورهایش هم نمی‌گنجید...
    اینطور که مشخص بود برگه‌ها از دفترچه خاطرات مادربزرگ کنده شده بودند و مسلما آدم دیگر به خودش که نمی‌توانست دروغ بگوید!
    کنجکاویه خاموش وجودش مانند آتشی سهمگین شعله ور شد و اصلا نتوانست بی‌تفاوت باشد.
    با صدا زدن های پدرش به سمت در اتاق چرخید.
    -مونا، میای کمکم تا حیاط رو تمیز کنیم؟
    پیشنهاد خوبی بود برای حواس پرتی و فرار از پرسش‌های بی‌پاسخی که در سر داشت!
    -بله حتما
    ***
    جعبه گل‌ها را برداشت و هِن هِن کنان آن را به کنار باغچه گذاشت. نفسی بیرون داد و دستی به پیشانیش کشید و عرق‌های روی آن را با دستمالی پاک کرد.
    سرش را بالا آورد و با رضایت به حیاط نگاه کرد؛ برگ‌های زرد درختان را کنده و گیاهان خشکیده را از خاک در آورده بود و زحمت تمیز کردن حوض و جاروی حیاط را بر عهده‌ی مونا گذاشته بودند که الحق مونا کارش را خوب انجام داده بود!
    روی دو زانویش خم شد و با بیلچه‌ای خاک را پس زد و گل‌ها را دانه به دانه در باغچه به صورت منظمی در چهار ردیف کاشت.


    تو صندوقچه چیه به نظرتون؟:aiwan_light_bdfglum:
     
    آخرین ویرایش:

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    پارت چهارم

    ****
    گلویش خشک شده بود؛ نگاه لرزانی به نوشته‌ها انداخت و برگه اول را برداشت و شروع به خواندن کرد.
    (بازگشت به گذشته، شهر یزد، کویر کاراکال)
    الان که دارم این رو می‌نویسم بیست سال سن دارم و سه روز از اومدنم به اینجا گذشته و پاک گیج شده‌ام!
    اما بر اساس عادتم که اتفاقات مهم را ثبت می‌کنم، تصمیم گرفتم این ماجرا رو هم ثبت کنم؛ اون هم در تو دفترچه‌ی عزیزم!
    می‌دونی ماجرا از اون جایی شروع شد که من همراه خانواده‌ام و حاج آقا به اینجا_خانه‌ی خاله_آمدیم. می‌خواستیم در کویر زیبای شهر یزد یعنی کاراکال گشتی بزنیم؛ اما من با حاج آقا قهر کردم و تنها به کویر اومدم و بعد از گم شدن در این صحرای طلایی و پس از ساعت‌ها، از شدت گرما و گرسنگی بیهوش شدم.
    وقتی به هوش آمدم در خانه‌ای کاهگلی بودم!
    فکر کردم فردی خیرخواه و روستایی مرا پیدا کرده و به خانه‌اش آورده؛ اما هنگامی که از خانه خارج شدم همان جا جلوی در همانند مجسمه‌ای زنده خشکم زد!
    اولش خیال کردم که توهم می‌زنم یا از شدت گرما سراب می‌بینم؛ اما نه توهم نبود واقعیت داشت!
    مردمانی با موهای رنگین، گوش‌های بزرگ و تیز، چشمانی درشت و جثه و قدی ریز مانند!
    باورم نمی‌شد؛ ترسیده بودم و قلبم تند تند می‌زد! البته تا آن لحظه‌ای که همان شخصی که مرا پیدا کرده و به خانه‌اش آورده بود، ماجرا را برایم توضیح داد که کی هستند یا چی هستند البته به صورت مختصر که من با ریز بینیم این نکته رو متوجه شدم!
    او پیراهن بلند و خاکی مانندی بر تن داشت.
    بجای اینکه بترسم بیشتر تعجب کردم! خُب می‌دونی ماجرا چی بود دفترچه عزیز؟ اگه تو هم جای من بودی تعجب می‌کردی!
    در اصل اون ها نسل دیگه‌ای بودند و همون طور که ماری گفت، اوه نگفتم ماری همون زنیه که من رو نجات داد! داشتم می‌گفتم همون طور که ماری گفت اون‌ها مقاومت فوق العاده‌ای در برابر گرما و سرما دارند و یه جورایی صدای طبیعت رو میشوند که از نظر من این یک دروغ بزرگه!
    چون از نظر من در بین اونها فقط ماری هست که با بقیه تفاوت داره.
    اون چشمای ابی رنگ داره که سمفونی قشنگی با موهای سبزش درست کرده و اون رو شبیه دوشیزه‌های خاندان سلطنتی کرده!
    تو این سه روز که مهمونش بودم از من به طور شگفت انگیزی پذیرایی کرد.
    راستی رفتار ماری خیلی مشکوکه، هروقت می‌پرسم شما واقعا چی هستین؟ سکوت می‌کنه و بحث رو عوض می‌کنه! نمی‌دونم چرا اما حسی از درونم بهم میگه که میتونم بهش اعتماد کنم.
    (پایان امروز سه شنبه ساعت ۲۱:۱۳)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا