کامل شده داستان کوتاه پایان‌نامه مقدونی| zeynab227 کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
«به‌ نام خالق»

نام اثر: پایان‌نامه مقدونی
نویسنده: zeynab227
ژانر: اجتماعی، طنز

خلاصه: پایان‌نامه مقدونی حکایت وارونگی‌های سازگار است، از جوان تحصیل‌کرده‌ای که افکار آشوبش او را به اسارت مکان اشتباهی می‌برد و با مرد میان‌سال عجیبی آشنا می‌کند.
ee9afb2e-59e6-42de-b2ff-d54586c105b5_sby5_ersm.jpeg

payannameh-maghdooni-2_5w43_fl6m.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    مقدمه:
    گاه همه چیز بر وفق مراد است و گاه به طرز هولناکی مقابلمان گارد می‌گیرد. گاه دل را از روی خوش زندگی چراغانی می‌کند و گاه با بی‌رحمی چنان زمینت می‌کوبد که تا پایان عمر رغبت نمی‌کنی بلند شوی! گاه حتی با تپش‌های بی‌سروسامانش دودمانت را به تاراج هر بیگانه‌ای می‌برد.
    همه چیز شامل خیلی چیزهاست، اما در یک چیز خلاصه می‌شود. قلب؟! هه! امان از آن یک چیز حقه‌باز که قلب را سپر خودش کرده و به نام احساس آن، منطق خودش را وبال هفت نسلمان می‌کند! همه چیز را گردن عشق فلک‌زده نیندازید که همین عشق در همان مغز گردویی‌مان جا گرفته. بله! مغز مبارک، همان تسخیرکننده روان انسان‌ها که با آموخته‌هایمان سروکار دارد که اگر درست درمان بذرش نپاشی و آبش ندهی و علف‌های هرزش را نسوزانی، حاضر است عاقبت اشتباهت را با فنا دادنت امتحان کند!
    ***
    صدای خش‌خش برگ‌های خزان زیر پایم اوج لـ*ـذت است، اوج افتخار، اوج غرور... . احساس کسی را دارم که روی فرش قرمز مراسم جایزه اسکار یکه‌تازی می‌کند، یا در جشنواره فلان دهه و بهمان تهیه‌کننده بخت برگشته‌ای دعوت به اهدای لوح می‌شود و من با وجودی که از شب قبل مراسم در شکمم مراسم حنابندان است و فشارش اسید معده را همانند آبشار نیاگارا در دیواره‌های معده‌ام به تلاطم انداخته، شق و رق روی فرش قرمز خودنمایی می‌کنم.
    هنگام خوش‌آمد گویی مرد راهنما که تا کمر برایم دولا راست می‌شود، به تقلید از جانور چهارپای فهمیده سر می‌جنبانم، مانند میرکت دُم عصایی روی صندلی‌ام می‌نشینم و تا پایان مراسم که حتی خودشان هم نمی‌دانند چه موقع جوهر زبانشان خشک می‌شود و لطف می‌کنند جوایزمان را اهدا کنند، گردن غازی دراز می‌‌کنم. چشمانم از جغد هم جغدتر می‌شود و پلک زدن یادش می‌رود. آخر کم چیزی نیست. اگر حتی هنگام خطاب کردن نامم و بالا رفتن از پله‌ها پایم بلغزد و تا جلوی صندلی تهیه‌کننده بخت برگشته چرخ و فلکی بروم و حضار از خنده این حادثه اسف‌بار رودل کنند هم چیزی نیست! پایان نامه‌ام پس از کش و قوس‌های فراوان، رقیب‌هایش را به ملکوت اعلی رانده! معلوم است که چیزی نیست!
    نیشم تا بناگوش باز شد و صورتم را رو به درخت‌های چروکیده بلند کردم. آه که چه حالی کردم هنگام به پا خواستن داورها، جفت چشم‌ نعلبکی شده پدرم را دیدم! چقدر از حرص این‌که پایان‌نامه‌ام چنگی به دل نمی‌زد، چنگ به دیوار می‌زدم! انصافاً چنگ هم به دل می‌زد، فقط چنگکش جگر را شرحه و عقل‌ها را برای اخذ رقم قبولی زایل نمی‌کرد. البته در شأن کسی نمی‌آوردم؛ مثلاً قاه‌قاه پدرم را مانند خودش پاسخ می‌دادم و در خلوتم در جواب مسخره کردن‌هایش شکلک‌های مناسب سن او خلق می‌کردم!
    اعتراف می‌کنم دلم‌ از خنکی زیاد یخبندان می‌‌شد و خرس‌های قطبی را به ضیافت دعوت ‌می‌کرد، هرچند آتش بیار معرکه شدن پدر خوش مشربم، مجال کوچ خرس‌های زبان بسته را نمی‌داد! با این حساب حق ندارم از تشویق داورها به ابتکارم آن هم در برابر چشم‌های توپ بستکبال شده پدرم ذوق‌مرگ شوم؟
    با احساس خیسی کوچک کنج پیشانی‌، سبابه‌‌ام را روی آن کشیدم. پاهایم از قلم افتاد و نگاه تحسین‌‌آمیزم خم شد تا پرنده‌‌ای که افتخار داده بود روی پیشانی‌ام نشان هم‌دردی بگذارد رصد کند! زاغ طاووس‌‌پری روی بزرگ‌ترین شاخه درخت رژه می‌رفت و چشمانم را به جمال دو رنگش روشن نمی‌کرد. قربان تواضعش بشوم! برگی دستمال از جیبم خارج کردم و روی شاهکار مفتخرانه‌اش کشیدم! زبان در دهان چرخاندم:
    - دمت گرم مارو آدم حساب کردی!
    فضله‌ای کنار پایم چسبید. خنده‌ام گرفت و تن صدایم بالا رفت.
    - دست‌ و دل‌ بازیتو بنازم!
    زاغ جهید و تکان خفیفی به شاخه وارد شد. دو نوجوان که از کنارم می‌گذشتند با واکنشم از جا پریدند و با شگفتی به منِ عاقل زل زدند. یکی از آن‌ها که شش جیب پوشیده بود پیش آمد و گفت:
    - داداش چقد زدی بالا؟
    لبانم کش آمد و ضربه‌ آرامی به شانه لاغرش کوبیدم و سرزنده و شاداب گفتم:
    - هرچی کرمته!
    همراهش نیشخندی زد و بازوی دوست خنده‌رویش را گرفت و همراه خود کشید، اما شنیدم که زهرش را مورد عنایتم داد.
    - ما با کیا شدیم هشتاد میلیون! مشنگ!
    لبخند دندان‌نمای عریضم نزدیک بود فکم را دو شقّه کند! بروند به جان اسکندر دعا کنند که شانس با آن‌ها یار است، با هرکه آموخته‌های گوهربارش را به هر زبانی به رویم بمب‌باران کند و فلنگ را بندد. فراغ‌بال به راهم ادامه دادم. این سرمستی پس از سخنرانی‌ام را مدیون مردی هستم که چندی پیش در این پارک دیده بودم. این مرد را خدا برایم فرستاد. آبرویم را جلوی پدر لق‌لقه زبانم خرید، دم برادرم را چید و نذر مادرم را ادا کرد، چرا که قسمت عمده محتوای پایان‌نامه‌ام از سخنان و پندهای این مرد شریف استخراج شد. اسکندر حتی ادبیات زبانم را تغییر داد، اگرچه سروته هم‌نشینی من با او فقط چند ساعت بود، تمام عصر و پاسی از شب... .
    دست‌هایم را به جیب بارانی مشکی‌ام فرو بردم و آزادانه نفسم را به هوا رها کردم. شیرین‌بختانه یا شوربختانه فردی بسیار تأثیرپذیر از دیگران هستم. ماهیت دیگرانش هم برایم تفاوتی ندارد. گاهی از لیوانی که نوشیدن را برایمان آسان و بوی نفس معطرمان را در خود حبس می‌کند و آب زلالش را در اختیارمان می‌گذارد. گاهی از گوسفندی که برایش فرقی نمی‌کند در دهانش علوفه بریزیم یا عرق کاسنی، پلاستیک در حلقش فرو کنیم یا پفک حلقه‌ای، کاه جلویش بیندازیم یا کاغذ کاهی! همان را می‌لمباند و در ازایش از کله مبارک تا کفش‌های اسپرتش را پیش‌کش گوارشمان می‌کند. سخاوتمندتر از گوسفند هم هست؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    گاهی هم از ماهی کند ذهنی که نمی‌دانم چه خیری از انسان دیده که مغز مبارکش را با آی‌کیوی بالا نوش جانمان می‌کند! بعید نیست دلش برای فسفرهای دود شده مغزمان سوخته باشد. این مرد هم به نوبه خود، قسمت خفته‌ام را بیدار کرد و با آن چشم‌های بلوطی رنگش، روی دیگر دنیا را نشانم داد.
    به قدم‌های گنجشک‌وارم سرعت بخشیدم تا پیش از تاریکی هوا او را بیابم. محل ثابتش را نمی‌دانم، اما به یاد دارم که اسکندر پارک و عظمتش را خانه خود خواند، بنابراین با کمی تفحص حتماً او را می‌یابم. هرلحظه با لبخندی که بر لبم جوانه می‌زند، به آن روز می‌اندیشم.
    ***
    در یکی از روزهای پر جنب‌وجوشی که در پی ایده‌ای جان‌دار مانند ران مرغ در روغن ماهیتابه جلز و ولز می‌کردم، یأس و دل‌چرکینی‌ام را در این پارک آوردم و بدنم را روی یکی از نیمکت‌های زنگ زده‌ دور فلکه کوباندم. بماند که آهن نیمکت فلان، فلان شده چنان دردی را تا ماتحتم پیچاند که حاضر بودم هرکار کنم تا از دلش دربیاورم! کوله‌ام را کنارم انداخته و نگاه زارم را دوخته بودم به یک وجبی‌های جیغ جیغویی که از سرسره‌ها سرازیر می‌شدند. صدایشان تالاموسم را به بصل‌النخاعم منگنه می‌زد.
    نمی‌شد با کودک جماعت دهان به دهان شوم. آنجا حریم بازی آن‌ها بود. هر گلی بود باید به سر مغز پوسیده‌ام می‌زدم که با یک پیچ اشتباهم به جای کافی‌شاپ، من را به کودکستان فرستاد. در پارک دو فلکه بزرگ وجود داشت که یکی از آن متعلق به بزرگسالان و دیگری برای خردسالان بود. زورم می‌آمد تا رفتن به فلکه دیگر تکانی به خودم بدهم. لااقل دیدن دنیا از ذهن بی‌ریای کودکان، بهتر از ذهن ریاکار بزرگان بود. هر زاویه فلکه را می‌نگریستم، آدم‌ها مانند مور و ملخ جا‌به‌جا می‌‌شدند. خدا زیادشان کند! مانده بودم این وقت ظهر خواب نداشتند؟
    بیشتر پسرها از سراشیبی سرسره‌ها بالا می‌رفتند و جیغ اعتراض دخترها را درمی‌آوردند. تنها یک پسر نرده‌ها را محکم گرفته بود که با شناختی که از هم‌جنسانم داشتم، در کمتر از پنج دقیقه او را در جمع شرورها می‌‌دیدم.
    چشم گرداندم به الاکلنگی که یک سمت دختر مو خرگوشی نشسته بود و سمت دیگرش پسری فربه از آن خانه خراب‌کن‌های موذی! به محض اوج رفتن دخترک، پاهای پسرک بر زمین جفت می‌شد و تعادل اهرم را به هم می‌زد.
    سگرمه‌هایم پرید و چشم‌هایم رغبت کرد به تماشای صحنه بعدی بنشیند، به یکی از همان آتش ‌پاره‌های پایین سرسره که به فلکه وسط صندلی‌های فلزی چسبان هجوم آورده بود، آن را محکم می‌چرخاند و دخترک‌ها را عاصی کرده بود و ککش به جای گزیدن، روی مغز فندقی خبیث پسرک یورتمه می‌رفت!
    تک خندی زدم. من هم کم از این آتش‌ها به پا نمی‌کردم، با این تفاوت که مشت‌های مادرم همیشه آنقدر متین پس سرم را نوازش می‌کرد که یک هفته از تاب برداشتن مخچه‌ام مسیرها را زیگ‌زاگی می‌رفتم. تنها شانسی که داشتم پدرم من را با خود نمی‌برد. با کتک‌های مادرم رام نمی‌شدم.
    دمی گرفتم و متفکرانه سر جنباندم. بچه‌های هر دهه اشتراک‌های زیادی با هم داشتند که تاکنون پابرجا مانده بود؛ مثل شرارت پسرها، جیغ دخترها، بی‌قانونی پسرها و قانون‌مندی دخترها... . ناگاه صاعقه‌ای در آسمان ذهنم جرقه زد و روشن شد. مگر دنبال ایده نبودم؟ می‌شد از تحلیل رفتار این بچه‌ها شروع کرد. کاچی که بهتر از هیچی بود! نبود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    شتابان دست به کوله‌ام بردم تا بار دیگر نگاهی به پوشه مربوط به مطالب‌هایی بیندازم که مانند سیب گاز زده روی هم تلنبار کرده بودم، اما صدای دلنشین پدرم خرامان در رگ‌هایم جریان یافت و دست نوازش به موهایم کشید و آسمانم را تیره و تار کرد.
    «- مردم پسر بزرگ می‌کنن عصای دستشون بشه، پسر یه لاقبای من هنوز دهنش بو شیر مادرشو می‌ده. پسرای مردم سرشون تو حساب و کتاب مغازه باباشونه، وارث من سرش هنوز تو دفتر مشقشه.»
    هیولای خشمگین درونم درحال غرش بود. پلک‌هایم را محکم بر هم فشردم و کوله همیشه بلاتکلیف و مظلومم را سر جایش چپاندم. عذابی که پدرم با متلک‌هایش به روانم وارد می‌‌کرد، قابل جبران نبود. دیگر داشت باورم می‌‌شد که من از ازل وصله این خانواده نبودم، یا نه! حرفم را پس گرفتم. پدرم، پدری کردن بلد نبود. خیالم هفت دولت آزاد باشد! من اگر بد هم بودم، تا قیام قیامت بیخ ریش پدرم می‌ماندم. اصلاً به من دخلی نداشت. می‌خواست ژن لجبازی‌اش را به منِ وارث ندهد و کمی برای شازده کوچکش بگذارد! آدم که با نیمه دیگرش در نمی‌افتاد، می‌افتاد؟
    سرم را به چپ و راست تکان دادم و فراخ‌بال پا روی پا انداختم. ابدا! اصلاً به من چه ربطی داشت که پدرم زمان نوشتن فتوایش استقلال پسرانش را نادیده گرفت! قرار نبود که اولادش جا پای او بگذارند. تا زمانی که آسفالت پهن است پا در گل فرو بردن چه سود؟ کورم مگر؟! به پدرم باشد، باید پسرانش جلویش زانو می‌زدند و تا انگشت اشاره‌شان را به اجازه از هرکاری سیخ نمی‌کردند، حق دست در دماغ بردن هم نداشتند!
    سرم را به تأیید حرفم بالا و پایین کردم و نگاه متکبرم را بی‌هدف به چمنزار اطراف دوختم. هروقت دچار دوگانگی افکار می‌شدم، عاقبت پدرم را بر کرسی دادگاه می‌نشاندم و خودم در جلد شاکی، وکیل، شاهد و حتی دادستان می‌رفتم. به گمانم قاضی جن دیده یا از ترس کله ملق زدن پدرم سر در پر خود پنهان کرده بود که تنها تنفس اعلام می‌کرد و قال قضیه را نمی‌کند! دیگر نفسی برایمان نمانده بود!
    پوف کلافه‌‌ای کشیدم. استادهای دانشکده‌ مانند کودک شش ماهه نفخ کرده آنقدر بر سرم نق می‌زدند که تار سالمی بر سرم نمانده بود، وگرنه پیش‌تر روی ماه روانشناسی بالینی را بوسیده بودم که هیچ، دانشجوی قضاوت هم می‌شدم تا به پدرم ثابت کنم دنیا دست کیست.
    لب‌هایم به عریضی لبخند کودکان خندید و دست‌هایم را آسوده‌خاطر روی پشتی نیمکت نهادم. انگار بر تخت پادشاهی نشسته‌ بودم و پدرم آن سوی فلکه با لحن مختص به خودش که هنگام تعریف کردن از حسنات نداشته‌اش یک ملت را سر کار می‌گذاشت، اینک از پسر ارشد و ذهن بلندبالایش حرف می‌زد.
    کمتر از سه هفته دیگر تا تحویل پایان‌نامه و دفاعم نمانده بود. به یک‌باره اضطراب در جانم رفت و مانند پاک‌کن حال خوشم را زایل کرد. دانشجوها معمولاً پدر و مادرشان را به روز دفاعیه دعوت می‌‌کردند،‌ اما آسمان اگر مجلل‌ترین سیاره‌هایش را دو دستی تقدیم پدرم می‌کرد، پدرم یک لگد زیر زحل و لگد دیگری به مشتری می‌زد و در افق تار و پود فرش‌هایش می‌رفت! به فرض آمدنش نیم درصد هم باشد، می‌دانستم حین طوطی‌وار سخن گفتنم تا نگاه مسلطم به چشم‌های پر از استهزاء پدرم‌‌ بیفتد، همان‌جا با سری افتاده در محضر داورها از همه بابت گزافه‌گویی‌هایم پوزش می‌طلبیدم و می‌رفتم در گوشه‌ای به اشتباهم فکر می‌کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    موهایم را چنگ زدم و نگاه ذره‌بینم تا کله مورچه‌های زیر پایم را شناسایی کرد. همه این‌ها به درک! مغز مبارک من چرا دست نمی‌جنباند؟ سال‌های آزگار برایش گردو شکانده بودم، ماهی‌های مادر مرده را به خوردش داده بودم و هر چه خواست برایش مهیا کردم تا چنین روزی خیر سرش آبروداری کند. سه هفته برای اتمام مطالب خالی از ایده مشخص اصلاً کافی نبود. چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟
    دست‌های بازم را روی زانوهایم چسباندم. سال‌های آزگار جان کندم. مچم از دست به قلم گرفتن باد کرد. گردنم از فرو بردن سرم به کتاب قوز شد. قوز قرنیه هم که گرفتم. با این قوز بالا قوز شدن‌ها کم مانده عصا به دست شوم! ثمره این تلاش باید می‌رسید به پایان‌نامه‌ای که قصد جانم را کرده بود؟ نیشخندی بر لبم نقش بست. پدرم با عزت پسرش چه کرده بود؟
    - چی زدی جوون؟
    بازدمم را از ریه خارج کردم. به زانو‌ خم شدم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم.
    - همشهری، با بقچه‌ت نیستما!
    خطابش من بودم؟! سرم را با تردید بلند کردم و جانب صدا چرخیدم. مردی میان‌سال با ظاهری نه چندان آراسته به من می‌نگریست. با ابهام پرسیدم:
    - با منی عمو؟
    - نه، با پیشی پشت سرتم عمویی!
    سرم را برگرداندم به گربه راه‌راهی که حد فاصل چند شاخه درخت پشت نیمکت لم داده بود و با تیله‌های مظلومش می‌خواست خرم کند! گربه مزاحم! دستم را چماق کردم که زبان بسته گرخید و سروصدا کنان از دیدم محو شد.
    - مرض داری؟ اونی که باس کیش شه تویی که عزای لاشه‌تو گرفتی!
    رویم را برگرداندم به مردی که کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد. بی‌اعتنا و جدی لب جنباندم:
    - آدرس رو اشتباه اومدی عمو.
    پوزخندی زد و حرص در چشم‌های بلوطی‌اش دوید.
    - منو چند ساله می‌بینی عمویی؟! می‌خوای ببرم تابت بدم؟
    در این هاگیر و واگیر همین‌ را کم داشتم که خدا جورش کرد. اجمالی به آسمان نظر کردم و زیر لب گفتم:
    - مصبتو شکر!
    بی‌آنکه به مرد نظر بدوزم خود‌دار و مؤکد گفتم:
    - برو عمو! برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
    - بوق نزن بچه! روزی من اگه دست تو بود با قرقره خودمو دار می‌زدم! چلاق نیستم که دست تو جیب شیپیشی تو کنم.
    نه! »ف« که می‌گفتم فرحزادش را تحویلم می‌داد. نگاه مستأصلم را این‌بار به نگاه طلبکارش دوختم که مجدد پوزخند زد و فاصله‌مان را پر کرد.
    - به تریج قبات بر خورد؟ بچه پاستوریزه‌هایی مثه تو رو هزار و هفتصد و هفت‌بار می‌چپونم تو این جیبم. یه فکل دادی هوا و یه شال انداختی دور گردن و گَجِت پوشیدی که زلیخاها رو از راه به در کنی؟ راس می‌گی جیب تنبونت رو بنداز بیرون تراولارو فرو کن تو چِشَم!
    کم مانده بود دهانم از وراجی مرد باز شود. پوفی کشیدم و افسار صدایم را دور حنجره‌ام گره زدم تا برایم داستان نشود! مژه بستم و باز کردم و لب گشودم:
    - من از شما پوزش می‌خوام آقا!
    تا استغفارم را کامل کنم کوله‌اش را از دوشش برداشت و کنارم پرت کرد و خودش هم روی نیمکت جا گرفت. پلک زدن یادم رفته بود و او فراغ‌بال از توجه به حال مزخرفم، نیمکت را به آغـ*ـوش گرفت و خیره به روبه‌رویش زبان چرخاند:
    - تو هم بلدی. باشه. با من راحت باش!
    ابروهایم درهم شد. این بشر مأمور شده بود بلای جانم شود!
    - دلیلی نمی‌بینم راحت باشم.
    - فضانورد کجایی؟
    - بله؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    بالآخره افتخار داد چشمم را به جمال شگفت‌انگیزش چراغانی کند! لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد. البته چه دندانی؟ لبخندش بیشتر لثه‌نما بود!
    - خودتو قایم نکن تو ماشین مشدی مندلی وقتی بوق و صندلیش دستمه. نیم‌وجبی‌های این‌جا هم فهمیدن چته.
    ابرو پراندم و در ذهن پروراندم شاید فال‌گیر باشد و می‌خواهد این گونه بازار گرمی کند. با استفهام گفتم:
    - چمه؟
    دیده از من گرفت. با شست راست، تاج ابروی راستش را خاراند و گفت:
    - اول برج زهرماری نشستی. سگرمه‌هات کم‌کم وا شد، بعد خندیدی و یه چرخش باباکرمی به گردنت دادی. یهو برق گرفتت.
    سگرمه‌هایم مجدد کج و معوج شد. این جماعت جز سرک کشیدن در زندگی این و آن کار دیگری نداشتند؟ با لحن نه چندان صمیمانه‌ای اخطار دادم:
    - زاغ سیاه منو چوب می‌زدی؟
    چشم در چشمم شد. نگاه بلوطی رنگش عجیب حرصم را درمی‌آورد.
    - با زاغ‌ها حال نمی‌کنم. بیشتر فضانوردا رو درمیابم.
    با خشم کوله‌ام را از دسته گرفتم. یک ثانیه دیگر می‌ماندم، کارم به تیمارستان می‌کشید! از جایم برخاستم.
    - جامو تنگ نکردی که!
    جوابش را ندادم، اما او تازه چانه‌اش گرم شده بود و گویا دلش هم‌صحبت می‌خواست.
    - باشه، فهمیدم بچه پاستوریزه‌ای و آنتن مانتنت رو پویا تنظیمه.
    یک بند کوله را بر دوش نهادم و با خشم، زیر لبی گفتم:
    - دست انداختن‌های بابام بس نیست. مردمم پیاز داغشو زیاد می‌کنن.
    قدمی برداشتم که سؤالش مانع حرکتم شد.
    - از بابات شکاری؟
    به نیم‌رخ برگشتم.
    - به فرض باشم.
    تفریحانه نوچ غرایی گفت:
    - تابلو دارم می‌بینم. فرض مرضی در کار نیس.
    - خب که چی؟
    با آرامش مضحکی پلک زد و لبخند لثه‌نمایش را به رخم کشید.
    - مگسی نشو، بشین این‌جا بچه!
    مرد صنمی با آفتاب‌پرست‌ها نداشت؟! ابتدا با طلبکاری‌اش متمردم کرد و حال که می‌خواستم بروم، با چرب‌زبانی‌ سماجت به ماندن ‌می‌کرد. نمی‌توانست فال‌گیر باشد. استیصالم را جویا و لحنش نرم شد:
    - لولو خورخوره نیستم همشهری. بگیر بشین!
    - امر دیگه‌ای باشه؟
    دستش را در هوا تکان داد و بی‌پرده لغز خواند:
    - دست ننه‌ت درد نکنه با این انگلی که تحویل دولت داده!
    عفت کلامش ماندگاری نداشت! بعید می‌دانستم حتی بلد باشد. دسته کوله زیر انگشتانم له شد.
    - بچه‌ها هم از بزرگتراشون یاد می‌گیرن.
    خشم عمیقی که از پدرم به جانم افتاده بود، هرکسی را که از کنارم رد می‌شد، می‌درید. زیاده‌روی‌ام را به شأن نیاورد. با چشم‌های بلوطی‌اش به من زل زده بود. گویا قصد داشت چاله‌های نگاه طوفانی‌ام را پر کند، اما چاله‌هایم ظرفیت نداشت.
    - کشته مرده بر و روی فرنگی و چشای آسمونیت نیستم. خوش ندارم کسی واس خاطرم ول کنه بره.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    لبی تر کردم بگویم‌ نیمکت دیگری را برای هوا خوردن انتخاب کند، ولی در برابر این مرد پرچانه دیگر رویی برایم نمانده بود. نگاهی به ساعتم انداختم. نزدیک عصر بود. نه دل رفتن به خانه را داشتم و نه جایی برای خلوت کردن با دوستی که همدل شود.
    - هیچکی قد من از بابام شاکی نبود.
    چه خدا سریع جورش کرد! کنار آمدم و نشستم.
    - ذهن آدم‌ها رو می‌خونید؟
    عمیق در چشمان آزرده‌ام زل زد و لب و لوچه‌اش را کج کرد.
    - بچه پاستوریزه‌هایی که از غر ننه و قیل و قال باباشون در می‌رن از خونه، کم به پستم نخوردن.
    تکیه دادم و کوله‌ام را میان بازوانم نگه داشتم. جنب‌وجوش بچه‌ها پرده گوش سالمی برای پارک نگذاشته بود. چشمانم در کاسه چرخید و لب زدم:
    - فرار نکردم.
    - پاش وا شه در می‌ری.
    باد پاییزی لابه‌لای شاخ و برگ‌ها می‌وزید و از گرمای هوا می‌کاست. نظری به مرد کردم و لب به پرسش زدم:
    - با فرار چیزی حل می‌شه؟
    ژست مفتخرانه‌ای گرفت.
    - وضع منو نگاه؟ چی از بچه لاکفلرا کم دارم؟ تازه بیشترم دارم. اونا تا قنداقی بودن از لقمه ننه باباشون مکیدن. گردنشون کلفت‌تر که شد، پول همون بابا رو لاشخوری هاپولی کردن و یه آبم روش، منتها من دیگه دستم تو جیب بابام نیس.
    چهره سبزه‌روی مرد در تناسب چشم‌های بلوطی‌اش بود. بینی‌‌اش را هر که نداند با گوشت‌کوب ورز داده بودند. به ابروهای پاچه‌بزی‌اش غبطه می‌خوردم که زحمت نداده بود با انگشت بزاقی‌اش آن را مرتب کند! هفت قرآن به میان، در این سن خوب مانده بود. نگاهم را تا پیراهن آستین کوتاه سبزش گرداندم، سپس شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش... . با توجه به لباس‌های کهنه و نه چندان تمیزش بعید بود از آن دست آدم‌های همیشه معطر و اتو کشیده باشد چه رسد به رسیدگی موهایش! احتمالاً بذر موهایش خوب بوده، وگرنه از شوره‌های سر هم می‌شد فهمید که آبیاری درست درمانی نداشته. الحق که کم از بچه لاکفلرها نداشت! چشم‌هایش اطراف را می‌کاوید. گویا نگاه ذره‌بینی‌ام را حس کرد که لب زد:
    - بپا دستتو قطع نکنی!
    لبخندکی زدم.
    - مثل شما رفتار کردم تا ببینم دید زدن مردم چه لذتی داره.
    حواسش را پی نگاه سرتقم داد و موذیانه گفت:
    - دیدی چه حالی می‌ده؟ از خداشونم باشه نگاشون کنیم.
    - از خداتونه.
    چشمکی به رویم زد که بی‌هوا لبخندم گرفت.
    - از اوس کریم پنهون نیس از تو چه پنهون، جوّ آرنولد می‌گیرتم.
    - پس خوش به حالت!
    لبخندش ماسید و انگشت تهدید مقابلم گرفت.
    - چای نخورده دخترخاله نشو پاستوریزه! راسته می‌گن به تی‌تیش مامانیا رو بدی عینهو گاری‌چی سواری ازت می‌گیرن.
    یک تای ابرویم را پراندم و زیرکانه پرسیدم:
    - کی بود عمو صداش کردم شاکی شد؟
    پوزخند صدادارش سبب شد خود را جمع‌وجور کنم. علی‌رغم استایل آرنولدی و چهره دلربایش، از چشم‌های بلوطی‌اش حساب می‌بردم. مرا یاد فرشته قبض می‌انداخت!
    - ایول‌الله! بنازم به آی‌کیوت که حرف نداره.‌ سر جمع حرفم این بود چشم وا کن سن خودتو اول ببین. یه جو عقل سالم تو بدن سالم نباشه همینه دیگه!
    کنایه‌‌اش به مزاجم خوش نیامد. طی چند دقیقه‌‌ای که مکالمه داشتیم، نود و نه درصدش فقط زخم زبان بود و یک درصدش هندوانه می‌شد زیر بغلم. کیفم را مانند بچه‌ای که کنار مادرش می‌چسبد کنارم نهادم، سپس دست به سـ*ـینه شدم و چشم به نقطه مبهمی دوختم.
    - نظر لطفتونه. هرکی باهام چشم تو چشم شد، یه دری وری بارم کرد و یه پس‌سری زد و رفت. به قول بابام من خر کی باشم اعتراض کنم!
    همان دم دستی مانند کتلت روی ماهیتابه داغ چنان باوقار به پشت سرم چسبید که گویی بصل‌‌النخاعم با قلبم جابه‌جا شد! از شدت کوبش، پیشانی‌ام به کشکک زانو برخورد کرد. حیران دستم را پس سرم گذاشتم و‌ با بهت به اطرافم دقیق شدم تا بفهمم افتخار کیسه بوکس شدن کدام خیر دیده‌‌ گوش‌درازی نصیبم شده. غلط نکنم دستش را ناقص کرده باشد! صدای خنده‌های ریز مرد، نگاه گیج و منگم را جلب او کرد. خوشم باشد!
    - زدم کلامت ریا نشه.
    به احترام سنش نبود، ماهیتابه معروف مادرم را می‌آوردم! خشمم را با بازدم عمیقی مهار کردم و ناحیه ضرب دیده را ماساژ دادم. رحم نکرد اندکی با عطوفت دلجویی‌اش را بروز دهد!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دست به جیب جلوی پیراهنش برد و یک نخ سیگار و فندک کوچک رنگ و رو رفته سبزی بیرون آورد. از آدم‌های با سلیقه‌ای چون او برمی‌آمد که به هم‌خوانی رنگ لباس و وسایلش اهمیت دهد!
    - می‌کشی؟
    سرم را به علامت نفی جنباندم. فندک را به سمتم گرفت. چشم از فندک تا چشمانش گرداندنم.
    - گفتم که نمی‌کشم.
    - زکی! کی خواس سیگارشو‌ بده به توی پاکتی؟ آتیش کن واسم!
    واقعاً لازم بود روزم را با طعنه‌های این مردی که نمی‌دانستم حتی نامش چیست سر کنم؟ چرا حس و حال رفتن نداشتم؟ سیگار را کنج لبش نگه داشت. حینی که از درون مغزم را می‌خوردم، فندک را روشن کردم که سر پیش برد و انتهای نخ را به شعله نزدیک کرد.
    - ایول‌الله!
    پک عمیقی زد و دود حاصل از اشتعال سیگار را از بینی و دهانش به هوا فرستاد. به ظاهر اتو کشیده‌اش نمی‌آمد سیگار مارک مصرف کند! تنها بوی نیکوتین به شامه‌ام نمی‌پیچید. آنی از کفم پرید و لب گشودم:
    - سیگار ضرر نداره؟
    پک دیگری کشید و نخ را از لبانش جدا کرد و میان دو انگشتش نگه‌داشت. دود غلیظش را که از دهان فوت کرد، در پاسخ گفت:
    - نه، فقط جیگرتو کبابی می‌کنه، همچین آبدار! می‌خوای عکسشو ببینی؟
    به پاکت داخل جیبش اشاره کرد.
    - زیاد دیدم.
    - چشم و دل سیری که دلت جیـ*ـگر کبابی نمی‌خواد.
    توصیفش مرا به خنده وا داشت. عجب زمانه‌ای شده بود که خود مُلا بودیم و هر ضرری را به خود روا می‌داشتیم!
    - کلاً سیگار نمی‌کشم.
    نیم نگاهی نثارم کرد.
    - ملتفتم کردی پاستوریزه.
    نخ را کنج لبش نهاد. خودمان را دوست نداشتیم یا زمانه را؟
    - شما هم نکشید!
    دود غلیظش مرا به سرفه وا داشت.
    - به حرف دکترا زندگی کنی، جیک ثانیه بلیت اون‌ور مرز رو بهت می‌دن.
    همان گونه که نخ را میان لب‌هایش نگه داشته بود، پک دیگری زد و دست‌هایش را دراز کرد.
    - ببین؟ استخونام دو وجب درشت‌تر از استخون رستمه. پاستوریزه جلو بری، به سن من نمی‌رسی.
    شاید هر دو‌ را... . ما فقط استعاره‌ها را دوست داشتیم!
    - دندوناتون هم به سهراب رفته لابد!
    ته مانده سیگار را زیر پایش له کرد و مستقیم به چشم‌هایم نظر دوخت. دیدگانش برخلاف زبان کنایه‌آمیـ*ـزش آنقدر جدی بود که فکر می‌کردم هر آن است مغلوبش شوم، حتی اگر حق با من باشد.
    - سهراب باید جلوم لنگ بندازه! من از نژاد اسکندرم.
    ناخودآگاه زبان شوخم گل انداخت.
    - همونی که میراث ایرانو به باد داد؟
    نگاه شوخم را به تحقیر متوجهم ساخت.
    - کار یه نسل جوونو راحت کرد. شما جوونا عرضه دو، دوتا چهارتای زندگیو ندارین. بنازم که یه چی می‌دونسته!
    همان دم توپی بی‌هوا از سمت راست مرد به سرش اصابت کرد. سرش را چسبید و من با تعجب نظر دوختم به پسرکی که به سوی توپ می‌دوید. با لحنی که نه مزاحش مشخص بود نه گلایه‌اش، رو کرد به من و گفت:
    - آهت گرفتم! موندم چرا آهم کسیو نمی‌گیره!
    پسرک پارازیت‌انداز بی‌‌آنکه به روی خودش بیاورد، توپ را که پایین پایم افتاده بود در دست گرفت. آنقدر غرق بازی بود که غیر از توپ عزیزش چیز دیگری نمی‌دید. خوشا به حال او با این دغدغه‌‌اش! مرد آمرانه خطابش داد:
    - هی تو بچه، بیا جلو بینم!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پسرک سر چرخاند. موهای فر و بورش تا سرشانه آمده و صورت تپل و گردی داشت، از آن بچه‌های لوس بهانه‌گیر! بی‌حرف دو گام کوتاه و نامطمئن پر کرد. با تکیه بر پای راست، دستش را بر ران پا خم و از مچ آویزان زانو کرد و گفت:
    - دست ننه‌ت درد نکنه که ضرب شستو خوب یادت داده، ولی هدفشو نه.
    پسرک ظاهراً متوجه مقصود کلام مرد نشد که گفت:
    - چی‌کارم داری عمو؟ زود بگو عجله دارم!
    نخ دیگری از پاکت کشید و لای انگشتش بازی گرفت.
    - زکی! به بزرگیت ببخش! زدی ملاجمو آسفالت کردی باید پاداشتم بگیری. غمت نباشه یکی دیگه هم بزن، فقط شیتیل مایه رو رد کن که بچه‌م رو گازه.
    - هــا؟!
    پرسشش را جوری بهت‌زده از حلقش ادا کرد که لبم را از خنده به دندان گرفتم. مرد نچی کرد، تا قامت پسرک سرش خمید و زبان بی‌تعارفش را در دهان چرخاند:
    - ننه بابات چی بهت یاد دادن؟ قیافه‌تو چپول نکن، عوضش گوش بگیر تا واست جا بیفته! می‌گما! با توپت زدی تو سرم. پولشو بده تا کرکره درمونگاه‌ها پایین نیومده! افتاد؟
    پسرک توپ را به شکمش چسباند و نطقش باز شد:
    - درمونگاه تا صبح بازه. یه شب بابام منو بـرده اون‌جا. تازه شما باید اول پول بدی.
    جفت ابرویم از بلبل زبانی‌اش بالا رفت. مرد تک خنده‌ای کرد و کمر سیخ... .
    - چقدی می‌خوای؟ جون من تعارف نکنیا!
    پسرک شانه انداخت.
    - تو سیگار می‌خری، من چه بدونم؟ بابام می‌گـه سیگاری‌ها هوای ما رو آلوده می‌کنن.
    مات ماندم. چه پسر باهوشی! من در ده سالگی‌ام فرق سیگار و چوب شور را نمی‌دانستم! گوشه چشمی به شخص عجیب کنارم کردم و درحالی که خنده‌ام گرفته بود، رو به اعجوبه کوچک مقابلم تشر زدم:
    - به بزرگترت احترام بذار بچه! توپت خورد به سر این آقا. ازش معذرت‌خواهی کن!
    دست به سـ*ـینه و گویی که روی سخنش با نوکرش است، سرتقانه گفت:
    - از سیگاری‌ها معذرت نمی‌خوام.
    برخاستم که پسرک گامی به عقب رفت.
    - با بزرگترت درست حرف بزن بچه!
    - خودت بچه‌ای!
    فلنگ را بست. پنج گامش را با دو گام پر کردم و توپ را از دستش قاپیدم. نگاهش تا قامتم بالا آمد.
    - توپمو بده!
    - عذرخواهی کردی بهت برمی‌گردونم.
    اعتنایی به التماس در چشم‌هایش نکردم. قدم‌زنان راه رفته را بازگشتم که یک آن ضربه‌ای نه چندان کاری از غیب به ساق پای چپم کوبیده شد و چون انتظارش را نداشتم، توپ از دستم افتاد. تا به خودم آمدم، سایه‌ کوچکی توپ را قاپید و به مثابه کک از کنارم جهید و جای کتانی‌اش را بر شلوارم جا گذاشت.
    پاچه شلوارم را تکاندم و بی‌آنکه نگاه سنگین مرد را به روی خودم بیاورم، قهرمان‌گونه نشستم. همین که دم اعجوبه زبان‌دراز را قیچی کردم که جرأت نکند تا یک کیلومتری نیمکت آفتابی شود، هنری بود که از پس هرکسی بر نمی‌آمد. بر منکرش لعنت!
    - کارت خیلی درسته‌ها! ایول‌الله!
    تک سرفه‌ای کردم و خودم را به کری زدم، اما او تا ذوبم نمی‌کرد کنار نمی‌آمد.
    - شربتی، نوشمکی چیزی بیارم واست؟
    با همان ژست مکش مرگ‌مایش به سمتم مایل شده بود. حرص در نگاهم جهید.
    - شما بیشتر لازم داری. بخرم واستون؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    خندید و به عادت مضحکش نوچی کرد.
    - آدم با بچگی خودش در بیفته ور میفته.
    پوزخندی زدم و با اقتدار گفتم:
    - من سن این سرمو جلوی بزرگ‌ترم بلند می‌‌کردم پس گردنی می‌خوردم.
    - این‌جوری؟
    دستش را به هوای زدنم جلو آورد که با اخم فاصله گرفتم. مخش تاب داشت؟! تنه‌ام را عقب بردم و اوقات تلخی کردم:
    - بی‌خیال عمو! کم از بابام نخوردم شما هم بزن کله‌مو صاف کن!
    دوباره در جلد خونسردی‌اش ظاهر شد و رو گرفت. سیگار بین لبانش جنبید.
    - کشته مرده موندنت نیستم. پاشو‌ برو بذار باد بیاد!
    وادارم کرد فیتیله‌اش را روشن کنم. غلام حلقه به گوشش بودم یا ساقی فابش؟! فندک را خاموش کردم. خواست فندک را از چنگم بگیرد که کناره گرفتم و گفتم:
    - حوصله درشت بار کردنای بابامو‌ ندارم.
    سکوت کرد. لب‌هایم به هم دوخته شد. فضای سنگینی بینمان حکم‌فرما بود و هیچ‌کدام قصد سبک کردنش را نداشتیم. دود غلیظ سیگارش در شامه‌ام پیچید. تعداد رهگذرها کمتر شده و آسایش به پارک برگشته بود. نگاه مستأصلم بی‌رحمانه آسمان نیمه ابری را می‌شکافت که صدایش در گوش‌هایم طنین انداخت.
    - از وقتی چشم وا کردم، خودمو گوشه لونه پرجمعیتی دیدم که لنگ یه لقمه نون خشک بودن تا صدای قاروقور شکمشون به گوش همسایه‌های فضول نرسه. از پنج قل بابا ننه‌م دو پسر دراومد و سه دختر... . اختلاف سنی‌مون یه دقیقه بود. عقلمون کشیده بود به ترتیب به دنیا سلام کنیم، ولی کی قدر دونست؟ دخترا از من و داشم بزرگ‌تر بودن. من خانوما رو مقدم دونستم کشیدم کنار. به من و داشم که رسید، گفتم اول تو برو ببین دنیا چه شکلیه. اونم با خنده رفت و بعد زرتی زد زیر گریه! من آخری بودم و راه فرار نداشتم. گریه نکردم تا به دنیا بفهمونم ترسو نیستم، سر همین ننه‌م می‌گفت دو هفته با دوا درمون تمرگیدم تو یه قوطی که تو هیچ عطاری‌ای پیدا نمی‌شد! یه روز که ننه‌م از خیس کردنم شاکی شد، گفت جز جیـ*ـگر خورده باید از اولشم ولت می‌کردم دست یه اجاق‌کور می‌افتادی و پول تمرگیدنت تو قوطی هم اون می‌داد. گلاب به روت تا هشت سالگی از هرچی می‌ترسیدم، موتورم روشن می‌شد.
    در سکوت محض به سخنانش گوش سپرده بودم. سیگار دوم را زیر پا له کرد و نخ بعدی را شعله‌ور ساختم، به سوختن سال‌های آزگاری که چشیده بود و گوشه‌ای از آن را می‌شنیدم. پلک‌هایش را خمـار کرد.
    - دخترا همیشه سر یه عروسک چلاق به هم می‌پریدن. بابام یه عمله و به قول باسوادا خودکفا بود، ولی عرضه‌ به تقاضاش جور درنمی‌اومد. بخوام ریاضیشو‌ بگم واست، نوزده و هفتاد و پنج تقاضا و عرضه صفر... . خون ننه‌مو تو شیشه کرده بود که اهل دهات می‌گن عیال رحمت خلافی اجاقش کوره! پنج قل دیگه می‌خواس، همش هم پسر... .
    - رحمت خلافی؟
    شکم آب رفته‌اش را لمس کرد.
    - بابام از اون عمله‌های خوش‌گذرون بود. هر روز صبح جلو لب و‌ لوچه آویزون ما کله‌ بز و میش می‌زد به بدن مثلاً قوت بگیره خونه‌های مردمو یه روزه گچ کنه بره یه جا دیگه. خالی نبندم بابای نمونه‌ای بود! یه پیاله آب کله‌پاچه‌شو به ما می‌داد. همیشه خودشو پیش صاحب‌کارش مظلوم می‌کرد تا یه لقمه چرب‌وچیل بکنه. خیلی وقتا من و داشمو عینهو طفلان مسلم سر زمین مردم می‌‌کاشت. به اسم یتیم غوریاش می‌زد به شکم، واس همین دوزار تو جیبش نمی‌موند که به زن و اولادش برسه. اینه که روزگار به شکم بابام ساخت و خلافیش قدّ بار شیشه ننه‌م زد بیرون! اینم تفسیر اهالی بود که زبون به زبون می‌چرخید. ماها جرأت نمی‌کردیم لقبی که اهالی بهش داده بودنو به نطق بکشیم، ولی باز همه کاسه‌ها سر منِ پتیاره می‌شکست و نمی‌دونستم تا کی باید تاوان پنج دقیقه دیرتر اومدنمو با رفتن کله‌م تو تنبونم پس بدم!
    سخنانش در عین درد، برایم پند عجیبی داشت. احساس می‌کردم شنونده حرف‌های کسی هستم که مرا می‌فهمید. سیگار سوم را نیمه انداخت.‌ نخ چهارم را فندک زدم.
    - چرا قدیما همه لقب داشتن؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا