کامل شده داستان کوتاه پایان‌نامه مقدونی| zeynab227 کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
گوشه چشمی به من کرد.
- تا بوده همین بوده. همه لقبی دارن که ذاتشونو می‌گـه. می‌ترسن از رو شدن دغل بازیاشون که رو نمی‌کنن.
- لقب شما چیه؟
دود پر مایه‌ای از بینی رهاند و خاکستر سیگارش را با ضربه انگشت، کنار کفش خاکی‌اش ریخت.
- اسکندر مقدونی. بابام رو لقب مقدونی کراش داشت. آخه سوادش می‌گفت مقدونی لقب همون کوروشه! حالا که دستش کوتاهه از دنیا، سِجِلمو عوض کردم. امروزیا می‌گن اسکندر اسدالله.
استفهام‌گونه پرسیدم:
- چرا اسدالله؟
چشم در چشمم شد، خالی اما حراف! سپس دیده گرفت. عمر نگاهش به من در حد نیش زنبور بود و دوست‌ داشتم نیش‌هایش را. جاذبه چشمانش خوفناک بود.
- به مغز پاستوریزه‌ها نمی‌کشه.
دلم می‌خواست بیشتر از گذشته‌اش بدانم. حدس زدم شاید برایش خوشایند نباشد، اما کنجکاوی امانم نداد.
- پدرتون شما رو از کی سر کار برد؟
علی‌رغم تصورم آسوده‌خاطر جوابم را داد و نرمم کرد.
- از بلند شدنم! خلافیاش با من رشد می‌کرد. شانس آوردم زمین‌گیر شد.
- چرا باهاتون بدرفتاری می‌کرد؟
درخت‌ها مسیر نگاهش و نگاهم مسیر دو چروک عمیق پرانتزی وسط پیشانی‌اش شد. روی سخنش با من بود و روی توجهم به او... .
- نحسیم افتاده بود سر زبونا. همشم واس خاطر خواب ننه‌بزرگم بود. تب مالت داشت و از خوف ماری که نیشش زده بود هی تب می‌کرد و هذیون می‌گفت. خواب دیده بود چوبی که باهاش تیرکمون درست کرده بودم شبیه مار کبری شده و همه رو می‌گزه، الا خودمو! ننه‌بزرگمم بزرگ همه بود. یه بارم داشم تیرکمونمو کش رفت و زد دماغ ننه بزرگو هدف کرد. نگو این دوتا رو به هم ربط داده بود. از شانس خوبم، حرفای ننه بزرگم رو در و دیوار خونه اهالی دیکته می‌شد.
انگشتم را روی چانه گذاشتم و‌ خاراندمش و‌ مغموم به زمین خیره شدم. چه کودکی بد اقبالی داشت این مرد! انگار من در جلد کودکی‌اش رفته و او روزگارش را برایم ترسیم می‌کرد. نخ چهارم را از نفس انداخت و خوشبختانه راضی شد هوای ریه‌مان را تازه کند.
- ننه‌ بزرگ دماغ سرحالی داشت. سهم اکسیژن اهالی رو می‌گرفت. همه رو جون به جون می‌‌کرد، ولی نحسیش گردن من می‌افتاد! بنازم به شرف اوس‌ کریم که دوتا شانس گنده بهم داد و کاری کرد دیگه هیچی چشَمو نگیره. زود افقی شدن بابام و نرفتن دماغم به دماغ ننه‌ش.
لنز چشمم چرخید و روی قوس کمانی و پره‌های شاسی‌بلندش زوم کرد. دماغ خودش دست کمی از دماغ سرحال ننه‌بزرگش نداشت! این دماغی که من می‌دیدم خودش سیفون بود، پس دماغ ننه‌بزرگش چه بوده؟! الحق که خدا را صد هزار شکر! در بحر سخنانش بودم که غریبه‌ای میانمان آمد و درحالی که مخاطبش اسکندر بود، شاکی و طلبکار گفت:
- کدوم گوری بودی دو ساعت دنبالت ول می‌چرخیدم؟
اسکندر که گویا او‌ را می‌شناخت، چشم در نگاه عصیان مرد میانه قد میان‌سال دوخت.
- اول آینه بغلاتو جمع کن تو کلاهت، نطقمو ملیح بشنوی!
کنایه‌اش به گوش‌های برآمده غریبه بود! ظاهر نه چندان آراسته‌ای داشت و پای راستش را مدام روی سنگ‌فرش می‌کشید. دست به کوله شد و غریبه بی توجه به طعنه اسکندر، آمرانه گفت:
-‌ زود باش که مشتری‌ توپ واست پیدا کردم.
زیپ کوله را باز کرد و پرسید:
- چقدی ساختتونو برکت می‌ده؟
- علی حده دو جین بده، تا بعد خدا کریمه.
همچنان شنوای مکالمه‌شان بودم که نگاهم جلب محتوی داخل کوله شد.
- اومدی کره‌خوری یا تک‌خوری آینه بغـ*ـل؟
- تو پولتو بگیر!
اسکندر، دو بسته‌ حاوی چند کیف پول چرم مردانه درآورد. غربیه دست پیش برد که پس کشید.
- مایه رو رد کن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    غریبه دست به جیب شد و تراول صد تومانی را به او داد. خواست بسته‌ها را از چنگ او بگیرد که اسکندر دو مرتبه دستش را عقب برد.
    - تک‌‌خوری قدغن!
    غریبه پوف‌کشان گفت:
    - سر قولم هستم. مشتری فت و فراوون پیدا کردم.
    - حالیته که بوی دَغَلو از ده کیلومتری هم می‌شنفم.
    - حالیمه.
    راضی شد بسته‌ها را به او بدهد. غریبه پشت و روی بسته‌ها را نگاه کرد و داخل ساکش گذاشت.
    - چرمش اصله دیگه!
    اسکندر اوقات تلخی کرد:
    - واس تو که فرعیشم زیادیه! ترش می‌کنی آروغ می‌زنی انگل محیط زیستم می‌شی!
    گویا به لحن نیش‌دارش آشنا بود که به رویش نیاورد. هرچند برآمدن از زبان اسکندر فرمول مثلثاتی می‌‌طلبید که جنمش از منی که هندسه‌ام را شهریور پاس کرده بودم، برنمی‌آمد چه برسد به مشتری مقابلم که گمان نکنم سیکل هم داشته باشد. غریبه لحظه‌ای به من خیره شد و چشم و ابرویی آمد.
    - کاسب جدیده اسدالله؟
    - تو رو‌ سننه!
    بندهای ساک کوچکش را یک دستی روی یک دوشش نگه داشت.
    - عزت زیاد!
    مسیر مخالفمان را در پیش گرفت. اسکندر صدا بلند کرد:
    - آینه بغلتو جمع کن سوز میاد.
    - بیاد.
    - قزمیت!
    غریبه که دور شد، سرکی به محتوی کیف بردم. پر از کیف پول چرم متنوع بود.
    - بفرما تو!
    نگاه کنجکاوم تا چشمان بلوطی‌اش قد کشید.
    - کیف پول می‌فروشید؟
    - ریا نشه.
    - این‌جا بساط می‌کنید؟
    - اجازه بفرمایی بله.
    - گیر نمی‌دن؟
    باز نگاهش با چهره‌ام تفریح کرد.
    -‌ کی؟ از خداشونم باشه کار مردمو راه می‌ندازم فکرشون آزاد شه، وگرنه پول نقداشونو کجا بچپونن دست برد نزنن؟
    صاف نشستم و دست‌هایم را روی سـ*ـینه گره زدم.
    - دیگه کسی پول نقد دستش نمی‌گیره.
    نچی کرد.
    - بیا جا من بشین خطبه بخون! دِ یول مشنگ، همون کارتای وامونده رو نباید یه جا چپوند؟!
    باز آمپر چسباند و سر تا پایم را مورد عنایت قرار داد و باز دل‌چرکین شدم.
    - منظوری نداشتم.
    پدرم مرا از صفات دلکشی که نثارم می‌کرد لبریز کرده بود. دیگر یک سوزن هم جا نداشتم، اما این مرد اگر در چنگ هیتلر هم اسیر می‌شد، سرتا پایش را با سلیقه خود رنگ می‌زد! چه توقعی داشتم من؟
    - منظور داشتی که سرت تو تنبون بود.
    لبخند تلخی زدم.
    - بهتر از سگک کمربنده.
    - از سر نحسی؟
    لبخندم به پوزخند بدل شد.
    - استقلال.
    - فارسی نطق کن بفهمم!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پشتم را به نیمکت تکیه دادم و گردنم را بر میله چسباندم. گذر زمان، درخت‌ها را مانند باورهایم بی‌بارتر می‌کرد، اما درخت‌ها تا اواخر سرما جوانه می‌زد. صدایم گرفته‌‌ بود.
    - بابای منم نمی‌فهمید و همیشه خدا می‌کوبید تو سرم ادعا و سوادمو بذارم در کوزه.
    باورم برای شکفته و بالغ‌ شدن به خواب نرفته بود. یکی تبر به دست تنه‌اش را باریک و باریک‌تر می‌کرد.
    - چند کلاس سواد داری؟
    نفسم فوت شد.
    - پایان‌نامه کوفتی رو‌ به خیر بگذرونم، ارشدمو می‌گیرم.
    - مهندس دکتری؟
    چشم در کاسه چرخاندم.
    - روانشناسم.
    خنده‌ نیش‌داری سر داد.
    - ایول‌الله! تو چند کلوم حرفی که زدیم روان موانت صافکاری لازم بود، بعد می‌خوای یه مشت خل‌وچل دور خودت جمع کنی که یه راست راهی تیمارستان بشین؟
    چه سعادتی وبالم بود که هرکجا می‌رفتم، در آینه دیگران پدرم را می‌دیدم.
    - حرف دل بابامو زدی.
    مشتی به کتفم کوبید.
    - خودتم قبول داری شیش می‌زنی.
    خیره به نگاهش توپیدم:
    - من نه. بی‌سواد‌های دورم کاری می‌کنن مثل خودشون بشم.
    دستش مانند ماهی لغزید.
    - من شاگرد شمام آقای ارشد روان‌شناخت!
    به عمد از کلمات تند و‌ تیز استفاده کردم تا بفهمد دل‌چرکین شدن چه حالی دارد و دست از سرگرم شدن با بدبختی‌هایم بردارد. نگاهم پی تلألؤ خورشید بود. همان حال قاطعانه گفتم:
    - تا زمانی که سکوت کنم، خیلی‌ها که از رشته‌م خبر ندارن قضاوتم می‌کنن.
    - مگه روان مَوانی که می‌گی مال خل‌وچلا نیس؟
    - روانشناسی اساس زندگی سالمه. نیمه گمشده هممونه.
    - می‌دونی نیمه گمشده من چیه؟
    سرم به محور گردن چرخید و در معرض دیدگانش قرار گرفت. لب‌های فرو بسته‌ام را که دید، لبخند کجی تحویلم داد.
    - می‌گما! مگه دکتر نیستی؟ من بگم که به درد نمی‌خوره!
    - ذهن‌خون که نیستم! هرچند احتمال می‌دم درد من و شما مشترکه.

    تاج ابرویش را خاراند.
    - چیه اون‌وقت؟
    انگار هیچ گوهری در وجودم نمی‌دید که نگاهش را خالی می‌کرد یا برای خودش تفریح می‌ساخت، اما در عجب بودم که مانند نگاه پدرم کشنده نبود.
    - روی خوش زندگی.
    - ایول‌الله! با آیکیویی که تو داری، فال‌گیر به پستت بخوره شُل می‌شه! فعلاً بپر دوتا دو نون بربر بگیر که شکم وامونده‌م نیمه گمشده‌شو یافته.
    - دو نون بربر؟
    باز نچی سر داد و در پیله خود، گارد گرفتم.
    - عجب هندونه موزداری هستی تو! همه چیو باید واست دیکته کنم؟ برو ساندویچی چنگیز دو نون! بگو اسدالله سلام رسوند و سفارش کرد از همیشگی بزنی. خودش می‌دونه.
    برخاستم.
    - روم به دیوار جیبت خالیه بگو پرش کنم.
    چه فکری درباره من کرده بود؟ با غرور گفتم:
    - چندتا دو نون بربر می‌خواید؟
    سرش را جنباند و لبخند مرموزی روی لبانش نشست.
    - پس اینم میون نطقت اضافه کن سه نون بزنه. نافرم گشنمه. یه دوغ گازدارم بزنه تنگش.
    - کجاست مغازه‌ش؟
    - سر کوچه پشتی پارکه. اسم مغازه‌شم فرنگیزه.
    تک خندی زدم و با تعجبی که در کلامم هویدا بود، پرسش ذهنم را به زبان آوردم.
    - فرنگیز؟!
    - لقبشه.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - زود برمی‌گردم.
    - ترمز کن!
    سر چرخاندم. کیف پول چرم قهوه‌ای رنگی را بیرون آورد.
    - بذار تو جیبت! پیشش رفتی ندا بده سفارششو آوردی، پولشو رو ساندویچ‌ حساب کنه.
    کیف را گرفتم.
    - امروز مهمون منید.
    پشتش را به نیمکت لم داد و گوشه لبش را خاراند.
    - همیشه به مهمونات دو نون می‌دی؟
    کیف را در جیب بارانی‌ام قرار دادم.
    - این‌ورا رستوران توپ سراغ دارید بگید.
    - برو مایه‌دار! دو‌نون چنگیزو با دومینوی شما تی‌تیش مامانیا عوض نمی‌کنم.
    ***
    تا مغازه را یافتم و سفارش چنگیز فرنگیز را تحویل دادم و برگشتم، نیم ساعتی به درازا کشید. برای خودم یک دو نان و برای او یک دو نان و یک سه نان گرفتم. دو مشتری درحال خرید کیف‌ بودن. تا به آن‌ها رسیدم، اسکندر کار مشتری‌هایش را راه انداخته بود. نایلون را میانمان گذاشتم و نشستم.
    - بریز و بپاش کردی؛ ایول‌الله!
    - نوش‌ جان!
    تراول پنجاه تومانی چنگیز را به او دادم. نظری به پول کرد.
    - مجانی داد؟
    - گفتم که مهمون منید.
    پول را در جیب پر از روزنه پیراهنش چپاند و لاقید ساندویچ دو نان را از پلاستیک برداشت و‌ کاغذش را باز کرد.
    - جوونای الآن صدقه هم می‌ندازن منت می‌ذارن. منت نذاری یه وقت؟
    لبخندکی بر لبانم نشست. گاز گنده‌ای به فلافلش زد. سه نان چنگیز، گران‌ترین ساندویچش بود و تحفه‌ ارزانی که مجابم می‌کرد به او بدهم. حقیقتش دوست داشتم ساعت‌ها کنارش بنشینم و از گذشته و تجربه‌هایش بشنوم. سس قرمز و سفید را کنار ساندویچ سه نانش نهادم و کاغذ نانم را روی پایم پهن کردم و با چنگال، گوجه‌های داخل نان را جدا کردم.
    - می‌گما! موچین بدم خدمتت؟
    چشم‌هایم را از حدقه درآوردم.
    - مگه می‌خوام ابرو وردارم؟
    با دهان پر جوابم داد:
    - بعدِ درآوردن چش‌وچال اون فلک‌زده‌ای که لقمه‌ت شده بعید نیس!
    - آخه گوجه دوست ندارم. حواسم نبود بگم نذاره.
    بی‌تعارف چنگالم را از دستم قاپید و گوجه‌ها را با میـ*ـل در دهانش چپاند.
    - از وقتی اومدی نطقت کور شده. کجا سیر می‌کردی دوباره؟
    تنها بخش مثبت بارز این مرد هوش تیزش بود که مجذوبش شدم. با صراحت گفتم:
    - زندگی شما.
    لقمه‌اش را قورت داد و شکم نان را از سس قرمز پر کرد.
    - دلت واس قصه زندگی قهرمانانه من تنگ شد؟
    - همه قهرمان زندگیشونن.
    ساندویچ نیمه را نزدیک دهانش برد و نظر نیمه‌ای حواله‌ام کرد.
    - شامل نحسا هم می‌شه؟
    گاز دیگری زد. روی نانم سس سفید ریختم و زبان تردید جنباندم:
    - این خرافه‌ها رو باور دارید؟
    - باور منو کسی محل می‌داد که نحس نمی‌شدم.
    چیزی درونم تکان خورد. دهان جماعت چفت و بست نداشت، اما انتظار هم نداشتم به آسانی مغلوب باور غلطشان شود. با خصلت همه فن‌حریفش جور درنمی‌آمد، شاید من بزدل‌تر از آن بودم که خودم را برابرش هم‌چون گوسفند سر در آخور می‌دیدم! آن چیز درونم به غلیان افتاد و مغزم را در تنور داغ چسباند. پلک زدم و نگاهش کردم. مگر نه این‌که من هم مغلوب یاوه‌های پدرم نسبت به خودم شده بودم؟
    تا اتمام ناهار، حرفی میان‌مان ردوبدل نشد. اولین‌بارم بود که فلافل را در نان بربری می‌خوردم. انصافاً از کباب سلطانی هم خوشمزه‌تر بود! کاغذها را در نایلون مچاله کردیم. همان دم دخترکی آمد و گفت:
    - سلام عمو.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    رخسار اسکندر با دیدن او صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
    - به! فلفلی خانم.
    دخترک خجول شد. موهای دم اسبی، چشم‌های درشت مشکی‌اش را کشیده‌تر نمایان می‌کرد. چه والدین بی‌ملاحظه‌ای داشت که دخترک را با تیشرت و شلوار تابستانه راهی هوای پاییزه کرده بودند!
    - بابام می‌گـه کیفای منو آماده کردی؟
    - چرا خودش نیومد؟
    - نمی‌دونم.
    پول را از دخترک گرفت و چهار کیف پول به او داد.
    - به بابات بگو خودش نیاد، کیف بی‌ کیف.
    -‌ باشه عمو.
    لبخندی بر صورت پهن کرد و ساندویچ سه نان را در دست‌های دخترک نهاد.
    - اینم جایزه‌ت. همه رو‌ خودت بخور! به بابات ندی، خوشمزه‌ترشو بهت می‌دم.
    برق خوشحالی در نگاه دخترک جهید و سر به شانه چپ خم کرد.
    - چشم عمو.
    با همان سرمستی دوید و من از شادی کودک، لبخند بر لبانم غنچه کرد. هرچند اسکندر افسوس‌وار زمزمه کرد:
    - به اسم بچه، بابا می‌خوره قند و کلوچه.
    لبخندم رنگ باخت. نگاهش در جای خالی قدم‌های دخترک حسرت می‌کاشت.
    - خیارشورشم به بچه نمی‌رسه.
    - خب بهش نمی‌دادید.
    نفس کش‌داری از بینی فرستاد.
    - هروقت دست خالی برمی‌گشتم، بابام سر هر قاروقور شکمش یه لگد بهم می‌زد.
    دم دم‌های عصر بود و کم‌کم پارک انبوه از مردم‌ می‌شد. من که دلیل ماندنم مشخص بود. مرد جایی برای استراحت داشت؟
    - زن و بچه‌تون نگران نمی‌شن شما این‌جایی؟
    - اتفاقاً بچه‌م رو گازه، برم تا مغزپخت نشده!
    پس تنها بود.
    - دیگه پیش خانواده‌ نیستید؟
    بطری دوغ را دست گرفت و درش را با حرکت دورانی دو انگشت از دهانه جدا کرد.
    - از دیارم که دل کندم، روزگارم تو کوچه خیابونا گذشت.
    یکه خوردم.
    - چرا از خانواده‌تون جدا موندید؟
    تا نیمه سر کشید، سپس دور دهانش را پاک کرد.
    - یه دهن بزن!
    آخرین‌باری که غذا یا نوشیدنی کسی را شریک شدم، در حجره پدرم بود. چابلوسی پدرم سهم غذایم را به دوستش داد. اصغر سیبیل فرد بسیار کثیفی بود، اما هوشی داشت از عجایب هفتگانه و دهان همه را باز کرده بود! از قضا دهان مرا هم باز کرد، اما مردک با آن عقل ناقصش پنداشت چشمان متحیرم به لقمه باد کرده دهانش است که قاشقش را در حلقومم فرو کرد! تا یک هفته روده‌ام دور معده می‌پیچید و به زور آب می‌خوردم.
    - ممنون. آب می‌خورم.
    بطری آبم را باز کردم و تا نیمه سر کشیدم. امیدوار بودم این‌بار برای ترجیح دادن آب به دوغ حدیث جدید اختراع نکند و دست از سر طاس شده جوان‌ها بردارد! قلوپ دیگری خورد و ادامه بحث نیمه تمام‌مان را پیش کشید.
    - تاریخ انقضامون تموم شد. می‌موندم بوی گند طویله‌هاشونو هم گردنم می‌نداختن! بابام با اون خلافیش تا بود زندگی می‌چرخید. دست راست و چپ خونواده که قطع شه و اولاد دست به دست قوم و خویش، یعنی جسد اون خونواده کفن پیچ شده و‌ فاتحه‌ش خونده‌س.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    مشتری دیگری آمد و کیف پول بزرگ‌تری خرید. تا کارش را راه انداخت، بطری دیگر را باز کردم. طعم فلفلی فلافل بر گلویم مانده بود.
    - روزی چندتا مشتری دارید؟
    - ثابت‌ فت و فراوونن. غریبه هم کم و بیش... .
    - این‌جوری پیش بره کار و بارتون سکه می‌شه.
    زیر چشمی نگاهم کرد.
    - میای ور دستم شریک شیم؟
    من و من کردم. پوزخندزنان گفت:
    - جوون با جنم از صفر شروع می‌کنه، نه از صد که تیپ پا بخوره زمین. هیچ کدومتون جنم ندارین مثه من کاسبی کنین. واستون افت داره. کلاس مهندس دکتر قلابی بیشتره، پز عالی جیب خالی بهتره!
    - نه. جسارت نکردم. وقتشو ندارم.
    دست پیش برد و با انگشت سبابه و شستش لپم را گرفت و کشید.
    - دلشو نداری پاستوریزه. خواستم امتحانت کنم، وگرنه تو رو بیارم از گشنگی باید قلوه جیـ*ـگر همو سق بزنیم.
    صورتم را از چنگالش دور کردم و محض یادآوری گفتم:
    - از پدر و مادرتون می‌گفتید.
    چند تار مویش تا پیشانی آمده بود و به دست باد ملایم عصرگاهی می‌رقصید. نخ ششم را فندک زدم. دودش را به هوا فرستاد و سکوت را شکست.
    - از مراسم عزاداری خونواده‌م می‌گفتم. جات خالی حلواش خوشمزه بود! مراسم آبروداری هم گرفتن، ولی دلشون به حالم نمی‌سوخت؛ چون قاتل اون خونواده هم من بودم! جریانش اینه بابام یه روز بندری زنون اومد خونه که با یکی شریک شده و طرف گفته ساخت خونه از تو و سودش از من... . تا حدی که به خلافیش محل نمی‌داد و فلق می‌رفت و‌ شفق برمی‌گشت. هرشب با مشت و مال ما روبه‌راه می‌شد. ما اون وقتا کلاس شیشم بودیم. ژن درس‌نخون بودنم به بابام رفته بود، ولی بقیه سر کتاب دعوا می‌کردن. یه روز سرد که برف تا سقف خونه قد کشیده بود، فضول دهات خبر رسوند بابام ناکار شده. ننه‌م چنگ تو سر و صورتش می‌زد. با اون حالش دستمو گرفت و از خونه زد بیرون. یه هفته طول کشید تا رسیدیم بیمارستان شهر. شاگرد بابام گفت اوستاش دست به آب داشته و دنبال آفتابه می‌گشته. موقع بالا رفتن از نرده‌بون میره بالا آفتابه رو بیاره که وزنش جواب نمی‌ده و با کمر زرتی میفته رو تیرآهن. دکتر گفت واس نفله شدن دنبالچه‌ش، ستون فقراتش خورد و خمیر شده.
    پیرامونم محو شده بود از هرچیزی که به زنجیر زمان حال وصل بود. همه جا ساکن بود و برف تا یک متری خانه‌ها برافراشته... . اسکندر کودک را می‌دیدم که دنبال مادر هراسانش لنگ لنگ می‌زد. بوی تنباکو هوای زمستان روستا را خاکستری کرد.
    - بابام سر آفتابه دیگه نتونست سر بلند کنه و گردن تکون بده. ننه‌م جلو اهالی خوش‌بین بود، ولی پیش ما هی می‌کوبید تو سر و صورتش. آخرم از ترس بی‌‌شوهری و نطق مردم، یه روز آب جست گلوش و عمرشو به ننه‌بزرگم داد! کفنش خشک نشده دو روز بعدم بابام مرحوم شد و اونم عمرشو به ننه‌بزرگ داد.
    مات ماندم. چه فاجعه‌ای! چه به سر فرزندان این خانواده آمده بود؟ همان دم گاری کوچکی که چند بادکنک فانتزی به دسته‌هایش وصل کرده بود، دنیای خاکستری و سرد افکارم را شست و با بادکنک‌هایش رنگی به آسمان مه‌آلودم بخشید. صاحب کوتاه قامتش که به ما که رسید، گاری‌اش را متوقف کرد.
    - پفک نمی‌خوای پسرم؟
    اسکندر سیگار را انداخت.
    - جون؟!
    - پفک بدم بهتون؟
    - چنده حاجی؟
    - کوچیکا هزار، بزرگا دو هزار... .
    - ایول بابا!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پیرمرد نفسی چاق کرد و بی‌رمق گفت:
    - مجبورم مفت بدم رو دستم باد نکنه.
    - چرا بیات شده؟
    - الله اعلم.
    - من روشنت می‌کنم.
    در برابر نگاه کنجکاوم سیگار نیمه را مانند سوسک‌های بدبخت زیر کتونی‌های رنگ‌پریده‌اش دفن کرد. برخاست و یک بسته از پفک‌ها را برداشت و چسبش را باز کرد. دانه‌ای در دست گرفت و مقابل صورت پیرمرد تکان داد.
    - به زرق و ورق روش نگاه نکن حاجی! رنگ و روی این پفک نرمال نیس. تابلوئه قاطی داره.
    - الله وکیلی؟ تاریخ تولیدش یه هفته پیشه.
    - فارسی گفتم قلابیه که!
    پفک را از وسط نصف کرد. پیرمرد سفید مو چشمان بی‌فروغش را تنگ کرد.
    - ببین حاجی! مغزش شفاف نیس. بو نفت می‌ده.
    پیرمرد متحیر شد و تکه پفک را به بینی‌اش نزدیک کرد.
    - لعنت بر شیطان! خدا ازشون نگذره! چقد گرونم خریدم.
    با شستش تاج ابروی راستش را خاراند.
    - دلار که ویندوزش بپره‌، خیلی چیزا رو می‌پرونه و ملت جنس بنجلو از اصل می‌فهمه. مجانی هم بدی نمی‌خرن، مگر جونشونو از شنبه‌بازار آورده باشن.
    - برم پسشون بدم.
    بسته باز شده را داخل کارتون انداخت و با نظر اجمالی به کارتون، دو بسته دیگر بیرون کشید.
    - اینا اصله. عین اینا رو جدا کن، بقیه رو بنداز جلو گربه سگای ولگرد و خودتو ذله نکن! چنده این دوتا؟
    - حلالت پسر جان. مهمون من!
    زمزمه‌اش را که شنیدم، خنده‌ام گرفت.
    - حالا همه می‌خوان پز پولشونو بدن!
    - نشنیدم پسر جان. چی گفتی؟
    - می‌گم دست و دلباز نباش حاجی ضرر می‌کنی. پولشو نگیری برنمی‌دارم.
    - همون دو بده!
    پفک‌ها را به طرفم‌ انداخت. در هوا گرفتم. دست به جیب شد و دو تراول پنج‌ تومانی درآورد. پیرمرد با حساب چشمی گفت:
    - زیاده پسرم.
    - نرخ امروز اینا رو زیر پنج‌ تومن نمی‌ده.
    پول را گرفت، بوسید و به پیشانی زد.
    - خدا بده برکت!
    - عزت زیاد حاجی!
    نشست و دستش را به طرفم دراز کرد. یک مشت پفک کف دستش گذاشتم و هوشمندانه پرسیدم:
    - چطوری فهمیدین قلابیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پفک‌ها را یک جا در دهان فرو برد و لپ‌هایش باد کرد.
    - کاسبی دو ساله‌م‌ بود.
    دم دم‌های غروب بود و من همچنان ذهنم را برای شنیدن داستان زندگی اسکندر باز گذاشته بودم، برای همان بحثش را پیش کشیدم.
    - بعد از فوت پدر و مادرتون چی شد؟
    - اول یه مشت پفک بده! تر و تازه‌س.
    مشت دیگری برداشتم و دست خالی‌اش را پر کردم. این‌بار دانه، دانه در دهان برد و ادامه سخنش را به زبان آورد و من مانده بودم چگونه با دندان‌های یک خط در میانش سوء‌هاضمه نگرفته بود!
    - لاشخورا کم‌کم اومدن و ننه بزرگم کیششون ‌کرد و صاب‌خونه شد. چندرغازی که از بابام موند رو خرج لقمه‌ چهار قل کرد. منم که تکلیفم مشخص بود. هیچ‌کس به یه بچه شوم سقف نمی‌داد. یه چند وقت پیش دوتا گاو و گوسفندی که ارث بابام بود سر کردم. فقط داشم بهم محل می‌داد و یواشکی چیز میز کش می‌رفت. یه روز به گوشم رسوند ننه‌بزرگ داره دخترا رو اغفال می‌کنه و از ثواب شوهر کردن می‌گـه. زورم نرسید همشیره‌هامو از دست اون عجوزه راحت کنم. عاقبت دخترا درسو ول کردن و دو سال بعد، درس شوهری خوندن!
    عجب حماقتی! فلافلی که مهمان معده‌ام کرده بودم سنگ شد و بیخ گلویم را برید. چه فراخ‌بال دردهایش را دوغ و پفک و کشیدن سیگار تعریف می‌کرد و چه بی‌رحم بودم من که هنوز مشتاق شنیدن بعدهایش بودم! دهان که باز می‌کرد، واژه‌ها را می‌بلعیدم.
    - واس عروسیشونم آدم حسابم نکردن. دخترا رفتن شهر و من و داشم موندیم. دلش واسم می‌سوخت. بهش گفتم تو لااقل یه کاره‌ای شو و درس مرسو ول نکن و گول ننه‌بزرگو نخور. من پولتو می‌دم. رفتم شهر، عملگی... . جایی که احدی منو نمی‌شناخت. دخلم بد نبود، ولی اوستا کار ناخن خشکم خیلی زور می‌گفت. منو می‌زد، پولمو نمی‌داد. مادر مرده نئشه که می‌شد بهم می‌پرید. سر کار جورشو می‌کشیدم تا دست خالی برنگردیم، ولی حقمو می‌‌خورد و با دوغش آروغ می‌زد. یه روز آمپر چسبوندم و رفتم دم خونه‌ش. خمـار خمـار بود. چشاش وا نمی‌شد، ولی من که حالیم نبود. دیدم آجر آورده، منم زدم جفت سوراخ دماغشو به هم چسبوندم که زرتی افتاد. هیچی! نحسی ما هم این‌جا کارساز شد و خیال یه ملت راحت... . انداختنم سلول بچه‌ها که موقع سبز شدن ریشم دارم بزنن. بعد یه سال آب خنک خوردن معلوم شد اوردوز بوده و دخلی به من نداشته.
    چه فلاکتی کشیده بود این مرد! اگر به سر من می‌افتاد توان تحملش را داشتم؟ ابدا! با اندوهی که در صدایم محسوس بود پرسیدم:
    - داداشتون چی شد؟
    نظر گذرایی کرد و رو گرفت.
    - چهار ساله رفته فرنگ.
    - چه عالی! چی می‌خونه؟
    - حمالی!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    لبخند روی لبانم ماسید. یکه خوردم.
    - چرا باهاش نرفتید؟ شاید اگه کنارش بودید...
    دست‌های پفکی‌اش را به هم سایید و اجازه نداد جمله‌ام به نقطه برسد.
    - پفکتو‌ بخور!
    - بعد دو نونی که خوردیم معده‌م جا نداره.
    برخاست و خطابم داد:
    - دست به آب نمیای؟
    - نه.
    - دو لیتر آب زدی به بدن پاستوریزه! من که گفتم چنگیز رو کیف پول حساب کنه. خسیس نباش! می‌ترکیا!
    خندیدم. کوله‌اش را برداشت که گفتم:
    - حواسم بهش هست.
    حینی که دو بندش را روی دوشش می‌گذاشت لغز خواند:
    - یکی باید حواسش به تو باشه.
    نیشم شل شد و مخالفتی نکردم. شاید به لوازم شخصی‌اش نیاز داشت. در دو ساعتی که هم‌نشینش بودم مرا به چه چیزهایی که توصیف نکرد! ابتدا خرده گرفتم و خوی لجبازی‌ام گل انداخت زبان نیش‌دارم را باز کنم و به اصطلاح کم نیاورم. گرچه هرچه پیش رفتیم فهمیدم که زمان زیادی را به هم‌کلامی با مرد سپری کردم و شوق رفتن نداشتم.
    می‌خواستم بیشتر از روزگارش بگوید. از این‌که چرا نزد برادرش نرفته و چرا با وجود خواهرهایش از خانواده طرد شد. به هرحال گذشته در همان گذشته مدفون گشته بود. شاید مادربزرگش اکنون در قید حیات نباشد، پس چه مانعی اسکندر را از خواهر و برادرش فرسنگ‌ها فاصله انداخته بود؟ ستم مادربزرگش قابل بخشش نبود. چه زیبا در حق یادگاری‌های پسر و عروسش مادری کرد! اهالی مغز نداشتند که عقلشان را به عقل پاره‌سنگ برداشته یک پیرزن خرافه‌گرا فدا کردند؟
    - دوباره رفتی فضا که!
    از افکارم بیرون آمدم. سوز پاییز همزمان با غروب خورشید و روشن شدن چراغ‌های پارک، درحال پیشروی بود و ابرها را به حرکت درمی‌آورد. صادقانه گفتم:
    - داشتم به داستان زندگی شما فکر می‌کردم.
    سگرمه‌هایش جمع شد.
    - زندگی نداری مگه؟ از زندگی خودت بگو!
    - هنوز سؤالی ذهنمو مشغول کرده. چرا کنار برادر و خواهراتون نیستید؟
    با ترش‌رویی نچی کرد.
    - فکت درد نگرفت بس سؤال پیچم کردی؟ تا شجره‌نامه‌‌مو‌ جلو چشات نیارم ول‌کن نیستی.
    شرمگین کوتاه آمدم. قطعاً دل خوشی از رابـ ـطه‌ با برادر و خواهرانش نداشت. دو مشتری دست به نقد دیگر را که جوان‌تر از مشتری‌های قبل بودند راه انداخت. جمعمان که دو نفره شد، به حالت متفکری که چهره‌ام را پوشانده بود لب گشودم:
    - همیشه می‌گفتم درد من بیشتر از درد بقیه‌س، ولی در برابر رنجی که شما کشیدی پشه هم نیست.
    - چرا با بابات مشکل داری؟
    دیده در نگاه جدی و دور از تفریحش دوختم. وزش باد سرد شدت یافت و بچه‌ها را به خانه گرم و امنشان راند. آسمان از هجوم ابرها تیره‌تر گشته بود.
    - اون با من مشکل داره!
    - می‌خوای جدا شی ازش؟
    طعم لبخندم زهرآلود شد.
    - مامانم دق می‌کنه.
    - دردش استقلالی نیست که نطق کردی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سر جنباندم و بازدمم را پر حرارت و به پرمایه‌ای دود سیگاری که در حلقم فرستاده بود، از ریه خارج کردم.
    - نوع تربیت من و بابام فرق داره. بابام ذهنش هنوز عصر حجریه. یه حجره فکستنی داره که از اجدادش نسل به نسل چرخیده. یه شغل اجباری بین خاندان ابحری که باید زنده بمونه. از بچگی بابام دست من و داداشمو می‌گرفت و تو حجره مردم جولان می‌داد که جانشینش رو به بازاری‌ها معرفی کنه. منو وادار می‌کرد حساب و کتاب یاد بگیرم. داداش کوچیکم رو همیشه پی نخود سیاه می‌فرستاد و تمرکزش به منی بود که نمی‌دونستم دقیقاً باید چیکار کنم، ولی یاد گرفتم. داداشم از من کنجکاوتر بود. راجع به انواع فرش تحقیق می‌کرد و با ذوق به بابام نشون می‌داد، ولی نقطه هدف اون من بودم، فقط من... .
    دمی تازه کردم و مقصد نگاهم به لوازم بازی بچه‌ها رفت که مانند ماتم‌گرفته‌ها از حرکت ایستاده بودند. چه روزهایی در حسرت سوار شدن تاب ماندم! پدرم اجازه نداد کودکی کنم. مرد با خمیازه‌اش خط بطلانی روی مخیله‌ام کشید. پاهایش را تا حدی که گردنش به تاج نیمکت برسد روی زمین حرکت داد و دست به سـ*ـینه پلک بست.
    - بی‌زحمت از فضا پریدی بیدارم کن!
    لبخند نیم‌بندی زدم و چشم به زمین دوختم. بوی نم خاک همه جا را فرا گرفته بود و باد، برگ‌ها را جارو می‌کرد.
    - تو داستان من چیزی به اسم کودکی نبود. بابام کاملاً کنترلم می‌کرد. یه‌بار یواشکی از حجره زدم بیرون و دو ساعتی گیم‌نت رفتم و داداشم حجره موند. واسه شیرین کردن خودش راپورتمو داد. پنج دست فوتبالی که بـرده بودم کوفتم شد! پا تو حجره که گذاشتم، با دیدن کمربند دستش لبخندم ماسید و رنگم مثل میت شد! خیلی درس و رشته‌مو دوست داشتم، ولی بابام شب‌های امتحان نهایی هم منو تو حجره می‌‌کاشت! هم مشتری راه می‌نداختم و هم درس می‌خوندم. اتاق مطالعه‌م حجره ابحرها بود. داداشم برعکس من مخ علم و دانشش صفر بود. مامانم حرصشو می‌زد و بابام یه کلام می‌گفت درس کیلو چنده! معدلم زیر نوزده نمی‌شد؛ المپیاد مقام می‌آوردم، تیزهوشان اول می‌شدم، شورای مدرسه بودم، احکام هم مقام می‌آوردم! مامانم رو ابرها بود و تعریفم رو پیش همه می‌کرد، اما بابام با پوزخند معروفش که اصلاً هم قیافه‌شو جذاب نمی‌کرد، جلوی دوست و آشنا سکه یه پولم می‌کرد. زحمتی که تو حجره می‌کشیدم رو اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و جلوی همه خطاهام رو جار می‌زد.
    هجوم باد به صورت تب‌دارم باعث لرز خفیف بدنم شد. شرح دادنش مانند پاشیدن نمک روی زخمم بود، اما آرامم می‌کرد. می‌خواستم این زخم چرک شده را از نو ببندم و چه کسی بهتر از اسکندر؟ دمی تازه کردم و خیره به پلک‌های بسته‌ای که غلط نکنم در چرت بود، ادامه دادم:
    - نزدیک کنکورم که شد، لال‌مونی رو کنار گذاشتم و گفتم حجره‌ت مال خودت. می‌رم آینده‌مو بسازم. بابام قهقهه زد و گفت تو هیچی نمی‌شی! تو حجره همش شیش می‌زدی. هرجا بری با این قد دراز و هیکل آبگوشتیت آخرم به پام میفتی که می‌خوام برگردم حجره. از بس هیکلم رو ریش‌ریش کرد، آب رفتم! لجبازی کردم و کلید حجره رو کوبیدم رو میز و رفتم تو اتاقم. داداشم سوء‌استفاده کرد و رفت تو جناح باباش. منم رفتم تو جناح درس و کنکور و کتاب‌خونه.
    - الله وکیلی یه تخته‌ت کمه! آخه آدم سالم درسو فدای فرش می‌کنه؟ کارت ثابت، نونت تو روغن... می‌خوای جون بکنی تا ده بیست سال بعد کاره‌ای بشی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا