گوشه چشمی به من کرد.
- تا بوده همین بوده. همه لقبی دارن که ذاتشونو میگـه. میترسن از رو شدن دغل بازیاشون که رو نمیکنن.
- لقب شما چیه؟
دود پر مایهای از بینی رهاند و خاکستر سیگارش را با ضربه انگشت، کنار کفش خاکیاش ریخت.
- اسکندر مقدونی. بابام رو لقب مقدونی کراش داشت. آخه سوادش میگفت مقدونی لقب همون کوروشه! حالا که دستش کوتاهه از دنیا، سِجِلمو عوض کردم. امروزیا میگن اسکندر اسدالله.
استفهامگونه پرسیدم:
- چرا اسدالله؟
چشم در چشمم شد، خالی اما حراف! سپس دیده گرفت. عمر نگاهش به من در حد نیش زنبور بود و دوست داشتم نیشهایش را. جاذبه چشمانش خوفناک بود.
- به مغز پاستوریزهها نمیکشه.
دلم میخواست بیشتر از گذشتهاش بدانم. حدس زدم شاید برایش خوشایند نباشد، اما کنجکاوی امانم نداد.
- پدرتون شما رو از کی سر کار برد؟
علیرغم تصورم آسودهخاطر جوابم را داد و نرمم کرد.
- از بلند شدنم! خلافیاش با من رشد میکرد. شانس آوردم زمینگیر شد.
- چرا باهاتون بدرفتاری میکرد؟
درختها مسیر نگاهش و نگاهم مسیر دو چروک عمیق پرانتزی وسط پیشانیاش شد. روی سخنش با من بود و روی توجهم به او... .
- نحسیم افتاده بود سر زبونا. همشم واس خاطر خواب ننهبزرگم بود. تب مالت داشت و از خوف ماری که نیشش زده بود هی تب میکرد و هذیون میگفت. خواب دیده بود چوبی که باهاش تیرکمون درست کرده بودم شبیه مار کبری شده و همه رو میگزه، الا خودمو! ننهبزرگمم بزرگ همه بود. یه بارم داشم تیرکمونمو کش رفت و زد دماغ ننه بزرگو هدف کرد. نگو این دوتا رو به هم ربط داده بود. از شانس خوبم، حرفای ننه بزرگم رو در و دیوار خونه اهالی دیکته میشد.
انگشتم را روی چانه گذاشتم و خاراندمش و مغموم به زمین خیره شدم. چه کودکی بد اقبالی داشت این مرد! انگار من در جلد کودکیاش رفته و او روزگارش را برایم ترسیم میکرد. نخ چهارم را از نفس انداخت و خوشبختانه راضی شد هوای ریهمان را تازه کند.
- ننه بزرگ دماغ سرحالی داشت. سهم اکسیژن اهالی رو میگرفت. همه رو جون به جون میکرد، ولی نحسیش گردن من میافتاد! بنازم به شرف اوس کریم که دوتا شانس گنده بهم داد و کاری کرد دیگه هیچی چشَمو نگیره. زود افقی شدن بابام و نرفتن دماغم به دماغ ننهش.
لنز چشمم چرخید و روی قوس کمانی و پرههای شاسیبلندش زوم کرد. دماغ خودش دست کمی از دماغ سرحال ننهبزرگش نداشت! این دماغی که من میدیدم خودش سیفون بود، پس دماغ ننهبزرگش چه بوده؟! الحق که خدا را صد هزار شکر! در بحر سخنانش بودم که غریبهای میانمان آمد و درحالی که مخاطبش اسکندر بود، شاکی و طلبکار گفت:
- کدوم گوری بودی دو ساعت دنبالت ول میچرخیدم؟
اسکندر که گویا او را میشناخت، چشم در نگاه عصیان مرد میانه قد میانسال دوخت.
- اول آینه بغلاتو جمع کن تو کلاهت، نطقمو ملیح بشنوی!
کنایهاش به گوشهای برآمده غریبه بود! ظاهر نه چندان آراستهای داشت و پای راستش را مدام روی سنگفرش میکشید. دست به کوله شد و غریبه بی توجه به طعنه اسکندر، آمرانه گفت:
- زود باش که مشتری توپ واست پیدا کردم.
زیپ کوله را باز کرد و پرسید:
- چقدی ساختتونو برکت میده؟
- علی حده دو جین بده، تا بعد خدا کریمه.
همچنان شنوای مکالمهشان بودم که نگاهم جلب محتوی داخل کوله شد.
- اومدی کرهخوری یا تکخوری آینه بغـ*ـل؟
- تو پولتو بگیر!
اسکندر، دو بسته حاوی چند کیف پول چرم مردانه درآورد. غربیه دست پیش برد که پس کشید.
- مایه رو رد کن!
- تا بوده همین بوده. همه لقبی دارن که ذاتشونو میگـه. میترسن از رو شدن دغل بازیاشون که رو نمیکنن.
- لقب شما چیه؟
دود پر مایهای از بینی رهاند و خاکستر سیگارش را با ضربه انگشت، کنار کفش خاکیاش ریخت.
- اسکندر مقدونی. بابام رو لقب مقدونی کراش داشت. آخه سوادش میگفت مقدونی لقب همون کوروشه! حالا که دستش کوتاهه از دنیا، سِجِلمو عوض کردم. امروزیا میگن اسکندر اسدالله.
استفهامگونه پرسیدم:
- چرا اسدالله؟
چشم در چشمم شد، خالی اما حراف! سپس دیده گرفت. عمر نگاهش به من در حد نیش زنبور بود و دوست داشتم نیشهایش را. جاذبه چشمانش خوفناک بود.
- به مغز پاستوریزهها نمیکشه.
دلم میخواست بیشتر از گذشتهاش بدانم. حدس زدم شاید برایش خوشایند نباشد، اما کنجکاوی امانم نداد.
- پدرتون شما رو از کی سر کار برد؟
علیرغم تصورم آسودهخاطر جوابم را داد و نرمم کرد.
- از بلند شدنم! خلافیاش با من رشد میکرد. شانس آوردم زمینگیر شد.
- چرا باهاتون بدرفتاری میکرد؟
درختها مسیر نگاهش و نگاهم مسیر دو چروک عمیق پرانتزی وسط پیشانیاش شد. روی سخنش با من بود و روی توجهم به او... .
- نحسیم افتاده بود سر زبونا. همشم واس خاطر خواب ننهبزرگم بود. تب مالت داشت و از خوف ماری که نیشش زده بود هی تب میکرد و هذیون میگفت. خواب دیده بود چوبی که باهاش تیرکمون درست کرده بودم شبیه مار کبری شده و همه رو میگزه، الا خودمو! ننهبزرگمم بزرگ همه بود. یه بارم داشم تیرکمونمو کش رفت و زد دماغ ننه بزرگو هدف کرد. نگو این دوتا رو به هم ربط داده بود. از شانس خوبم، حرفای ننه بزرگم رو در و دیوار خونه اهالی دیکته میشد.
انگشتم را روی چانه گذاشتم و خاراندمش و مغموم به زمین خیره شدم. چه کودکی بد اقبالی داشت این مرد! انگار من در جلد کودکیاش رفته و او روزگارش را برایم ترسیم میکرد. نخ چهارم را از نفس انداخت و خوشبختانه راضی شد هوای ریهمان را تازه کند.
- ننه بزرگ دماغ سرحالی داشت. سهم اکسیژن اهالی رو میگرفت. همه رو جون به جون میکرد، ولی نحسیش گردن من میافتاد! بنازم به شرف اوس کریم که دوتا شانس گنده بهم داد و کاری کرد دیگه هیچی چشَمو نگیره. زود افقی شدن بابام و نرفتن دماغم به دماغ ننهش.
لنز چشمم چرخید و روی قوس کمانی و پرههای شاسیبلندش زوم کرد. دماغ خودش دست کمی از دماغ سرحال ننهبزرگش نداشت! این دماغی که من میدیدم خودش سیفون بود، پس دماغ ننهبزرگش چه بوده؟! الحق که خدا را صد هزار شکر! در بحر سخنانش بودم که غریبهای میانمان آمد و درحالی که مخاطبش اسکندر بود، شاکی و طلبکار گفت:
- کدوم گوری بودی دو ساعت دنبالت ول میچرخیدم؟
اسکندر که گویا او را میشناخت، چشم در نگاه عصیان مرد میانه قد میانسال دوخت.
- اول آینه بغلاتو جمع کن تو کلاهت، نطقمو ملیح بشنوی!
کنایهاش به گوشهای برآمده غریبه بود! ظاهر نه چندان آراستهای داشت و پای راستش را مدام روی سنگفرش میکشید. دست به کوله شد و غریبه بی توجه به طعنه اسکندر، آمرانه گفت:
- زود باش که مشتری توپ واست پیدا کردم.
زیپ کوله را باز کرد و پرسید:
- چقدی ساختتونو برکت میده؟
- علی حده دو جین بده، تا بعد خدا کریمه.
همچنان شنوای مکالمهشان بودم که نگاهم جلب محتوی داخل کوله شد.
- اومدی کرهخوری یا تکخوری آینه بغـ*ـل؟
- تو پولتو بگیر!
اسکندر، دو بسته حاوی چند کیف پول چرم مردانه درآورد. غربیه دست پیش برد که پس کشید.
- مایه رو رد کن!
آخرین ویرایش: