تقریبا بلافاصله صدای دویدن هایی نیز به گوش رسید، اما جرمی حتی ثانیه ای را معطل نکرد و بی درنگ خود را به فضای بیرون پرت کرد. از دو پله ای که درست در پشت اتاقک قرار داشت بالا رفت و وارد جاده ی بزرگی شد که تاکسی های زرد رنگی در آن، در رفت و آمد بودند.
جرمی به هیچ وجه آن جاده را نمی شناخت و در تمام عمرش آن قسمت از شهر را ندیده بود، اما هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت، چرا که او آزاد شده بود، آزاد و رها، و دوباره می توانست گرمای خورشید و نسیم خنک صبحگاهی را احساس کند.
او دوباره توانسته بود آبی آسمان و ساختمان های بزرگ و کوچک شهرش را ببیند. او سرانجام پس از یک روز سخت و کابوس مانند از آن سالن بزرگ که پر از ازدحام و بوی بد و تهوع آور بود؛ خارج شده و می توانست هوای پاک را به درون ریه هایش بفرستد.
صدای هیاهویی که از درون اتاقک به گوشش رسید، تنها چیزی بود که توانست لبخند وسیعش را محو کرده و موجب شود آخرین اقدام را برای آزادی مطلق به انجام برساند.
جرمی نگاه کوتاهی به اتاقک که با وجود فرو ریختن دیوار کاملا قابل مشاهده بود، انداخت. هنوز هیچ کس وارد آن جا نشده بود، اما طولی نمی کشید که نگهبانان دریابند آن صدای مهیب از اتاقک به گوش رسیده است؛
بنابراین جرمی با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده بود، به سمت خیابان خلوت دوید و جلوی اولین تاکسی که از کنارش عبور می کرد را گرفت.
-هی! وایسا! نگه دار!
راننده ی تاکسی درست به موقع و کنار پایش ترمز کرده و متوقف شد، و جرمی با خوشحالی در ماشین باز کرد و خود را روی صندلی های چرم آن انداخته و بی هیچ مقدمه ای فریاد زد:
-برو!برو!
اما گویی لحن آمرانه و صدای بلندش تاثیری چندانی بر راننده نداشت، زیرا او در کمال خونسردی شروع به بستن کمربندش کرده و آنگاه با ملایمت بیش از اندازه ای پرسید:
-کجا تشریف می برین قربان؟
ابروهای جرمی با شنیدن این حرف بی اراده بالا پرید، زیرا لحن مرد راننده جوری بود که انگار نه انگار با یک پسر جوان صحبت میکند، گویی جرمی مافوق او، و او زیر دست و در خدمتش بود.
بالاخره پس از چند ثانیه که بهت درآمد، در حالی که صدایش از شدت ترس و نگرانی بی اراده بلند شده بود، گفت:
- نمی دونم! فقط برو! از اینجا برو! زودباش!
-بسیار خب قربان!
جرمی اگر می توانست با مشت و لگد به جان راننده ی تاکسی می افتاد و تلافی خونسردی بیش از اندازه اش را بر سرش درمی آورد.
در واقع او همیشه از راننده ها بدش می آمد، زیرا که همیشه یا بیش از اندازه بد خلق بودند، یا بیش از حد مهربان و مطیع. ظاهرا آن راننده هم یکی از همان راننده های مطیع و گوش به فرمان بود که با آرامشش حال جرمی را بد می کرد.
سرانجام پس از دو دقیقه تاخیر تاکسی به راه افتاده و جرمی توانست یک نفس راحت بکشد.
در حالی که دیگر تمام نگرانی ها و دلواپسی هایش پر کشیده و رفته بودند، لحظه ای به عقب برگشت و به مسیر منتهی به اتاقک که هر لحظه از او دور تر و دورتر می شد، چشم دوخت.
نمی توانست توصیف کند که چقدر از این پیروزی مسرور و شادمان است. از اینکه سرانجام به کمک جانی موفق به فرار شده و به زودی می توانست دست جیمی را برای همه رو کند.
جرمی به هیچ وجه آن جاده را نمی شناخت و در تمام عمرش آن قسمت از شهر را ندیده بود، اما هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت، چرا که او آزاد شده بود، آزاد و رها، و دوباره می توانست گرمای خورشید و نسیم خنک صبحگاهی را احساس کند.
او دوباره توانسته بود آبی آسمان و ساختمان های بزرگ و کوچک شهرش را ببیند. او سرانجام پس از یک روز سخت و کابوس مانند از آن سالن بزرگ که پر از ازدحام و بوی بد و تهوع آور بود؛ خارج شده و می توانست هوای پاک را به درون ریه هایش بفرستد.
صدای هیاهویی که از درون اتاقک به گوشش رسید، تنها چیزی بود که توانست لبخند وسیعش را محو کرده و موجب شود آخرین اقدام را برای آزادی مطلق به انجام برساند.
جرمی نگاه کوتاهی به اتاقک که با وجود فرو ریختن دیوار کاملا قابل مشاهده بود، انداخت. هنوز هیچ کس وارد آن جا نشده بود، اما طولی نمی کشید که نگهبانان دریابند آن صدای مهیب از اتاقک به گوش رسیده است؛
بنابراین جرمی با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده بود، به سمت خیابان خلوت دوید و جلوی اولین تاکسی که از کنارش عبور می کرد را گرفت.
-هی! وایسا! نگه دار!
راننده ی تاکسی درست به موقع و کنار پایش ترمز کرده و متوقف شد، و جرمی با خوشحالی در ماشین باز کرد و خود را روی صندلی های چرم آن انداخته و بی هیچ مقدمه ای فریاد زد:
-برو!برو!
اما گویی لحن آمرانه و صدای بلندش تاثیری چندانی بر راننده نداشت، زیرا او در کمال خونسردی شروع به بستن کمربندش کرده و آنگاه با ملایمت بیش از اندازه ای پرسید:
-کجا تشریف می برین قربان؟
ابروهای جرمی با شنیدن این حرف بی اراده بالا پرید، زیرا لحن مرد راننده جوری بود که انگار نه انگار با یک پسر جوان صحبت میکند، گویی جرمی مافوق او، و او زیر دست و در خدمتش بود.
بالاخره پس از چند ثانیه که بهت درآمد، در حالی که صدایش از شدت ترس و نگرانی بی اراده بلند شده بود، گفت:
- نمی دونم! فقط برو! از اینجا برو! زودباش!
-بسیار خب قربان!
جرمی اگر می توانست با مشت و لگد به جان راننده ی تاکسی می افتاد و تلافی خونسردی بیش از اندازه اش را بر سرش درمی آورد.
در واقع او همیشه از راننده ها بدش می آمد، زیرا که همیشه یا بیش از اندازه بد خلق بودند، یا بیش از حد مهربان و مطیع. ظاهرا آن راننده هم یکی از همان راننده های مطیع و گوش به فرمان بود که با آرامشش حال جرمی را بد می کرد.
سرانجام پس از دو دقیقه تاخیر تاکسی به راه افتاده و جرمی توانست یک نفس راحت بکشد.
در حالی که دیگر تمام نگرانی ها و دلواپسی هایش پر کشیده و رفته بودند، لحظه ای به عقب برگشت و به مسیر منتهی به اتاقک که هر لحظه از او دور تر و دورتر می شد، چشم دوخت.
نمی توانست توصیف کند که چقدر از این پیروزی مسرور و شادمان است. از اینکه سرانجام به کمک جانی موفق به فرار شده و به زودی می توانست دست جیمی را برای همه رو کند.