کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و سی و نهم
با همون نگاه روشن و تیره از خشمش بهم خیره بود. هنوزحسِ نگاه کردن به یه دشمنش رو داشتم. من تسلیم سرنوشت شده بودم و با رفتارش کنار اومدم. دیگه رامش مال من بود و بودن رادوین، کاری رو از پیش نمی‌برد. لبخند محوی لبم رو کج کرد. ناگهان صدای «آخ» رامش، باعث شد با دو به سمت هال بریم. رادوین زودتر از من رسیده بود و باورم نمی‌شد. عجب حقه‌ای به کار بـرده بود. رامش با چشم‌های ریزشده طلبکارانه اش، روسری مشکی رو از سرش بیرون کشید.
- چرا کاری می‌کنین هی ادای مریضا رو در بیارم؟ بسه دیگه. هی دعوا و بحث. تو رادوین. برای آشناییت با دلربا که باید ممنون ژاییز باشی. اصلا حواستون به این نیست که مهمون داریم.
رادوین پوزخندی از تمسخر، روی لب‌هاش موند و نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پام انداخت.
- مثل خودت نه، تو حتی بلد نیستی از خودت محافظت کنی. پس مثل با ارزش ترین داراییت از خواهرم مراقبت کن! وگرنه بد می‌بینی!
دیگه تهدیدهاش برام تبدیل به یه سرگرمی شده بود.
انگشت اشاره‌ی کوتاه دست راستش که با همون تهدید، بالا رفته بود، با صدای سرفه دخترونه‌ای که باعث شد به سمت ته هال برگردم، پایین اومد. با لبخند چال دارش، چادر ملی که تا سر پیشونیش رو می‌پوشوند رو بالاتر کشید. رادوین کنارم بی‌تفاوت دست به جیب شد و با حیرت از این قیافه جدید، لب زدم:
- خانوم نصیری؟!
نصیری سری تکون داد و زیر لب، سلامی کرد.
هنوز هم با همون سیم‌ها، صداش دچار گرفتگی می‌شد. رامش همون طور که خم شده بود و سینی استیل چای رو روی میز عسلی جنب تلوزیون و کنار نصیری می‌ذاشت، جواب داد:
- خانوم نه، جناب سروان نصیری. مگه نه عسل جون؟
به رادوین که با دقت و چشم‌های ریز شده‌اش به نصیری نگاه می‌کرد، نگاه کردم. انگار اون هم چیزی نمی‌دونست. قدمی جلوتر رفتم و این غافلگیری بزرگی بود. انگار از کمای متوهمی بیدار شده بودم. نصیری که همیشه با اون وضع و قیافه دیده بودمش، حالا توی حجاب کامل، جلوی روم ایستاده
بود. همون طور مات بودم که نصیری نزدیک‌تر شد.
- خوبین شما؟
متحیر و ابرو بالا انداخته، سری تکون دادم. دوباره خندید و ادامه داد:
- می‌خواستم از خودم بشنوین. اون مدارکی که برام کپیش رو فرستاده بودین یادتونه؟ خیلی بهم کمک کرد. تونستیم سالار مجیدی رو به زندان محکوم کنیم. خلاصه این که من به خاطر این خانواده و کارهای غیرقانونیشون اونجا مشغول به کار بودم. یادتونه گفتین کار بهتر پیدا کنم و برم؟
یادم بود. از حضورش واقعا سوپرایز شده بودم.
اما چندوقتی بود که پلیس دنبال آرش می‌گشت. دست خودم نبود، حواس پرت، سری تکون دادم و زمزمه وار لب زدم:
- آرش؟!
رامش دست راست نصیری که نگاه ازم می‌دزدید، جا گرفت. یک سر و گردن ازش بلندتر بود. نصیری آروم‌تر ادامه داد:
- متاسفانه فرار کرد. خب تابعیت خارجی داشت و دستگیریش کمی سخت بود؛ اما پیگیرش هستیم و به هر حال مجرم شناخته شده.
نمی‌دونستم چرا؛ اما انگار که ناراحت شدم. حس گنگ و عجیبی که تا به امروز تجربه نکرده بودم. چه روزهایی که توی بی‌کسیم، دوستم بود. چه روزهایی توی قعر بی‌کسی‌هام، همه کسم شد.
بی‌صدا فکر می‌کردم و شناور توی اقیانوس افکارم، ذهنم مثل بذری توی دست باد، به هر سو می‌رفت. صدای رامش، افکار متشنجم رو آروم کرد:
- وا. ژاییز؟ خانوم نصیری این همه راه اومده این رو بهت بگه. بعد تو فقط نگاه می‌کنی؟ یه چیزی بگو خب.
از عالم هپروت بیرون اومدم و به زور لبخندی به روی لب‌هام نشوندم.
- درست می‌گی. شرمنده! ممنون برای همه چیز! من فقط خیلی جا خوردم همین. اصلا انتظار نداشتم.

شاید هم دلم به فرارش راضی بود. با این که تمام درهام رو بهم تحمیل کرد؛ اما گاهی دلم به حالش می‌سوخت. شاید اگه ابریشمی همون روز هم که فهمید آرش پسرشه، اونقدر بی‌تفاوت رفتار نمی‌کرد، وضعیت بهتری برای همه‌امون ایجاد می‌شد. یا اینکه هزاران فکر دیگه، که الان انقضاش به پایان رسیده بود. رامش دستی پشت نصیری که با چادرش ور می‌‍رفت کشید و تعارف زد:
- چاییتون سرد شد.
نصیری چونه گردش رو بالا انداخت.
- مرسی! فقط اومدم این رو بگم و برم. برای صرف چای، انشالله یه فرصت دیگه.
چه قدر با وقارتر شده بود. هنوز هم برام مثل یه خواب بود.
یه خواب طولانی. رامش همراهم من بود؛ اما مطمئن بودم که از اومدن نصیری اطلاع داشت. نصیری قدمی برای رفتن برداشته بود که رادوین پا پیش گذاشت.
- خانوم نصیری! ما یه گم شده داریم که...
رامش چشم‌هاش رو توبیخگر، برای رادوین درشت کرد و سریع‌تر جواب داد:
- نه عزیزم. پدر من گم نشده. خودش رفته.
رادوین چشم غره‍‌ی متأثری برای رامش که با عصبانت سرکشی نگاهش می‌کرد رفت و نصیری، رادوین رو مخاطبش قرار داد:
- چند وقته گم شدن؟ یا همون رفتن؟
رادوین بدون در نظر گرفتن رامش،
با سرتقی و جدیت، جواب داد:
- چهار ماه. درست از وقتی اون اتفاق افتاد و بردیمش بیمارستان. خب ما درگیر کارای رامش بودیم و
من اصلا نتونستم به بابا برسم. بعدش وقتی رامش بهوش اومده بود، بهم اطلاع دادن که بابام نیست و انگار خودش از بیمارستان رفته. بدون این که اطلاعی بده. البته ما یه عمه ناهید توی سمیرم داشتیم. اون جا هم نرفته. خواهرم می‌گـه؛ یعنی معتقده که بابا خودش برمی‌گرده. اما چهار ماه شده.
رامش لب هاش رو برای نریختن اشک‌هاش به دندون گرفته بود و جدیدا کمتر دچار شوک می‌شد. از طرفی رادوین حق داشت. من هم نگران بودم. از تمام روابطم استفاده کردم؛ اما نتونستم پیداش کنم. البته اکثر روابطم به آرش مربوط می‌شد. نصیری بعد از کمی تفکر، چشم‌های قهوه ایش رو زیرتر کرد.
- من پیگیری می‌کنم. نگران نباشین! حواسم هست.
رادوین نفسی از سر آسودگی کشید و کمی آروم تر شده بود. اخم بین ابروهاش کمرنگ شد.
- واقعا ممنونم!

نصیری همون‌طور که به راهش برای بیرون رفتن ادامه می‌داد و با چادرش ور می‌رفت، جواب داد:
- خواهش می‌کنم.
برای رسیدن نصیری به در، کنار رفتم و رادوین چه خوش برخورد شده بود. همون طور دست به جیب، به دنبال نصیری راه گرفت. پشتش راه افتادم و حالا روی پاگرد بودیم. نصیری با همون لبخند چال دار و دندون‌های سیمیش، خداحافظی کرد و رامش همراهش تا دم در رفت. رادوین به هال برگشت و من همون طور به این حیاط نگاه می‌کردم. حیاطی که روزی تمام خاطراتم توش گذشت. روی اولین پله پاگرد نشستم. این گل‌های قرمز و سفیدی که دوباره گل داده
بودن. باغچه‌ای که از نبود نصرت خان سواستفاده کرده و علف دار شده بود.
روی پاگرد نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل گرفتم. چشم‌هام رو بستم و دلم می‌‎خواست حالا که همه چیز تموم شده، فقط آروم باشم. آرامش توی رگ‌های زندگیم جاری باشه و خوشحالم که تسلیم زندگی نشدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و چهلم _ پست آخر
    گردنبند مادرم رو که توی جیب راستم جا داده بودم، بیرون آوردم. فیروزه زیبایی که براقیش، تا ابد من رو یاد چشم‌های بی نقصش می‌انداخت. دست‌هام رو مشت کردم و همون طور که دست‌هام حلقه زانوهام بود، چشم‌هام رو فشار دادم. از یادآوری صورت زیباش، قطره اشکی بی‌اختیاری، روی صورتم نشست. آه که نگاه گرمش، چه بهار دلچسبی بود. گاهی، تنها چیزی که از خاطرات به جا می‌موند، یادآوری‌هایی بود که کمرنگ می‌شد. ترس از این که روزی چهره‌اش رو از یاد ببرم، مثل رفتن توی باتلاق تنهایی، ترسناک بود.
    - اجازه هست بشینم؟!
    با هُل کوچیکی
    که شونه‌هام رو به لرزه انداخته بود، چشم‌هام رو باز کردم و رامش هیکل ظریفش رو سمت چپم جا داد.
    - چیه تو دستت؟!
    مشتم رو باز کردم و نگاهش روی گردنبد نقش بست.
    نگاهش همراه با برقی حیرت آور، صدای بدون خشش رو دچار ارتعاش کرده بود.
    - قشنگه.
    انگشت اشاره‌ی قلمی و ظریفش رو روی فیروزه‌ی بادومیش کشید و لبخند نرمی، روی لب‌هاش جا گرفت. حواسم پرتش بود و من درگیر تاثیرش روی قلبم بودم. نمی‌تونستم ازش دل بکنم. مثل نگاه کردن به اثر خارق‌العاده‌ای که دیدنش آدم رو از خودبی‌خود می‌کرد. خودش هم می‌دونست منِ هفت سال پیش نبودم. این تغییر رفتاری که خودم هم توش مونده بودم. بهش قول دادم که همیشه پیشش باشم. بلد بود چه طور وابسته‌م کنه. نگاهم روی اجزای صورتش چرخید و به چشم‌هاش ختم شد. دستم سمت قفل گردنبند رفت و بازش کردم. گردنبند رو که درخشش درست شبیه به نگاه کردن قطره‌ی بارون توی آفتاب بود رو سمتش گرفتم. کمی جا خورد و توی نگاهش، انگار شوق ریزی، چرخ می‌خورد. با هیجان، موهای لختش رو بالا گرفت. به سمت سـ*ـینه‌م خم شد و گردنبند رو دور گردن بلندش انداختم. با ذوق، دستی به گردنبد توی گردنش کشید. به بلوز سفید مشکیش که طرح دلبرانه‌ای داشت، می‌اومد. با چشم‌هام می‌خندیدم و نگاهش قریحه دارش رو به من داد:
    - سنگش اصله. مرجان جون همیشه سنگ قیمتی دوست داشت.
    با نوک انگشت شستم، نم چشم چپم رو گرفتم. هنوز هم این گردباد خاطرات تلخ، من رو توی خودش حل می‌کرد. متوجه حالم شد و زمزمه کرد:
    - یه خاطره بگم از بچگیم بهم نمی‌خندی؟!
    ناخواه، لب‌هام برای خندیدن راه گرفت. چشم پشتی نازک کرد.
    - اشکال نداره تو بخند. من می‌گم. راستش از همون موقعی که مامانت این رو می‌انداخت گردنش، دوستش داشتم. همیشه هم بهم می‌گفت این رو برای عروسش گذاشته. منم توی دلم تندتند می‌گفتم، اگه به خاطر این گردنبندم شده، باید زن ژاییز شم.
    چشم‌هام برای اذیت کردنش درشت‌تر شد و قهقه‌ای جانانه‌ای سر داد،
    به طوری که شونه‌هاش به لرزه افتاده بود. تازه می‌فهمیدم من خیلی بیشتر از خیلی دوستش دارم. خیلی بیشتر از این که توی توصیف کلمات می‌گنجید. بلندتر خندید و لحظه‌ای، چهره‌اش جمع شد. نگران، شونه‌هاش رو گرفتم.
    - چی شد؟! نگفتم استراحت کن؟! نگفتم طحالت آسیب دیده باید بیشتر حواست به خودت باشه؟

    قلبم درست مثل گذر از شیب تندی ریخت و اشک تا پشت پلکم رقصید. گره چهره‌اش رو باز کرد و نفس سختی گرفت. چینی به بینی کوچیک و قوس‌دارش داد.
    - چیزی نیست. یکم زیادی خندیدم.
    دستپاچه و با بغضی که دست خودم نبود، توبیخگر شدم:
    - نخند!
    ناباور، لبخندش رو جمع کرد و
    مثل دختربچه‌ای که عروسکش رو گرفته بودن، با چشم‌هایی براق از دلخوری، نگاهم می‌کرد. قطره اشکی از روی سن چشم‌هام، سقوط کرد.
    - تو تنها داراییه‌ی منی. اصلا فکرشم نکن خودت رو از من بگیری!
    دست‌هام رو گره گرمای محبت دست‌هاش کرد و همون طور که فشار ریزی می‌داد، لب زد:
    - ژاییز!
    هنوز هم بهم ریخته بودم و این از دست دادن‌ها، ویرانم کرده بود.
    حالتی مابین، سردرگمی و آزار که نمی‎‌دونستم از کجا نشأت می‌گرفت. بی‌هوا، با دلی اشباع شده از دلتنگی، به سمت شونه‌اش خم شدم و زمزمه کردم:
    - می شه بغلم کنی؟ می شه موهام رو ناز کنی؟

    دست چپش گره دست‌هام شد و دست راستش رو از پشت کتفم رد کرد. چونه‌اش رو روی سرم گذاشت.
    - می‌شه. برای تو همه چیز می شه.
    اشک بی اراده از چشم‌هام می‎‌ریخت.
    درست شبیه به غروب جمعه‌ای که دل آدم بی‌هوا گرفتار دلتنگی می‌شد. افکار پریشون، مغزم رو فشار می‌داد؛ اما بودنش، روحم رو جلا می‌داد. راستی، امروز عطرش بوی گل می‌داد. بوی گل محمدی که توی باغ می‌کاشتیم. لب زدم:
    - کارام رو کردم که بمونم. دیگه نترس! نمی‌رم. هیچ جا نمی‌رم.
    - می دونم.

    این آرامشش، برعکس تصوری بود که از عکس‌العملش داشتم. دست‌هاش رو محکم‌تر گرفتم و بیشتر من رو به خودش چسبوند. آروم بودم توی این عشق. بینی بالا کشیدم.
    - تو چرا عاشقمی؟ اصلا عاشق چیه منی؟
    نمی‌خواستم به چشم‌هاش نگاه کنم. می‌ترسیدم. از جوابش. از نگاهش. دیگه نمی‌خواستم حال کسی رو از چشم‌هاش بخونم.
    اصلا چشم‌ها آیینه‌ی دل بودن. صداش که به خاطر چسبوندن چونه‌اش به سرم بم شده بود، توی گوشم پیچید:
    - من، عاشق خودتم. عاشق همه چیت. اون چشم‌های مشکیت. این موهای قهوه‌ایت. قد نچندان بلندت. سفیدی و صورت استخونیت. ته ریشت که قلبم براش می‌ره. چشم‌های گردت که انگار کشیدنش. بینی قوس دار استخونیت. ابروهای پرپشتت. لب‌های...

    به این جا که رسید مکث کرد و لبخند بی‌جونی زدم. با همون طرح خنده توی صداش ادامه داد:
    - خوب توصیفت کردم؟ تو همینی. من همینت رو دوست دارم. حتی عاشق اخلاق سرد و گرمتم. این که نمی‌شه فهمید توی ذهنت چی می‌گذره. خلاصه، آدم عاشق این حرف‌ها حالیش نمی‌شه. من هفت سال، منتظر این لحظه بودم.
    راست می‌گفت. من رو خیلی خوب توصیف کرد. اصلا بهتر از اونی که فکر می‎‌کردم. بهتر از چیزی که آینه‌ها بهم نشون می‌دادن. خیلی وقت بود آینه‌ای رو ندیده بودم. ضربان قلبم آروم گرفته بود و منظم تر نفس می‌کشیدم. عاقبت، هجوم ناگهانیه عشقش توی زندگیم، من رو فتح کرد. حرفی رو که بهش قول داده بودم زمزمه کردم:
    - دوستت دارم. حالا که همه چیزم شدی، یه خواسته بیشتر ندارم. می‌شه برات بمیرم؟
    نیشگونی از بازویی که زیر دستش بود گرفت و می‌دونستم به شدت حساسه. لبخند پررنگی زدم و چشم‌هام رو بستم. دردهام توی ثانیه‌های کنارش مردن. انگار حالا آروم بودم. حال بی‌قرارم رو کوک کرده بود. روی زخم‌هام مرحم عشق گذاشت. چه چیزی بهتر از این. همه راز ها برملا شده بود؛ حتی عشق توی چشم‌هامون. همه چیز پیدا شد و من به این عشق وابسته‌تر می‌شدم. ای کاش آدم‌ها، همه‌اشون، یه آدم دیگه رو برای مرحم داشته باشن. شکوفه‌های امید، حریر تنم شدن و لوح دلم، نقش و نگارش رو گرفت. می‌شنیدم. سمفونی عشق و محبت رو می‌شنیدم. این آرامش رو زیر پوستم حس می‌کردم و سرخوش و فرخنده از این حال، زندگی ادامه داشت.

    «هر رازی روزی برملا می‌شود؛ حتی عشق پنهان چشمانت!»
    پایان. مهر98_ اسفند 99


    " تشکر برای تمام لحظاتی که همراه رمان عُدول بودین"
     
    آخرین ویرایش:

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    https://add.pics/images/2021/01/15/payane-negah-copy.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشكر از نویسنده عزیز رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا