بعد از خوردن قورمهسبزیِ به قول یاس، مامانپز، سفره به کمک یاس جمع شد و نگذاشت مادرش حتی لیوانی را بردارد. چقدر این سفرهی بنفش با گلهای ریز سفیدرنگش بقچهای پر از خاطره بود. بعد از شستن ظرفها، هر دو باهم جلوی تلوزیون نشسته و خیره به صفحهی رنگی تلوزیون شدند. پیامهای بازرگانی میان فیلمها شروع شده بود. مادر یاس بیحوصله کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد. یاس سریع واکنش نشان داد.
- عه مامان؟ چرا زدی رفت؟ داشتم میدیدم.
مریمخانوم با چهرهای باز شده از تعجب گفت:
- چی رو میدیدی؟ تبلیغات بود دیگه! صبح تا شب که هیچی نشون نمیدن. فقط بلدن تبلیغات پخش کنن.
با حرص ادامه داد:
- کم مونده با این تبلیغا سریالم بسازن.
یاس لبهایش را جمع کرد.
- مامان! بزن میخوام ببینم.
مریمخانوم چشمان گردشده از تعجب عسلیاش را بهسمت چشمان مشکی منتظر یاس نشانه گرفت.
- وا! یاس؟ خل شدی؟ تبلیغ میخوای ببینی؟
یاس قیافهی حقبهجانبی به خود گرفت.
– آره. حالا تو بزن. چند دقیقه که بیشتر نیست.
مریمخانوم با چشمغره یاس را نگاه میکرد. کانال قبلی را زد و خیره شد به صورت یاس تا حالاتش را زیر نظر بگیرد. یاس با دقت به تلوزیون خیره شده بود. از مهارتهای زیادی در تولید تبلیغات استفاده کرده بودند. بعضیها از افراد مشهور، بعضیها با طنز، بعضیها با ایجاد ترس، بعضی با قانعکردن مردم و برخی با آوردن دلایل مختلف. دنبال چیزی میگشت که هم بیربط نباشد، هم حوصلهی مردم را سر نبرد و هم مردمپسند باشد. باید بیشتر روی این تبلیغ فکر میکرد. شرکت و کارخانهی پدرش کم چیزی نبود. به قدر کافی شهرت و محبوبیت بین مردم داشت. یاس فقط در تلاش بود تا اینهمه زحمت پدرش را به خوبی حفظ کند. طبق وصیتنامه حداقل باید دوسالی خودش کارخانه را اداره میکرد و شاید بعد از آن تصمیم میگرفت این توفیق اجباری را بفروشد. تبلیغات که تمام شد، از جایش برخاست. خواب دو چشمش را در برگفته بود. پلکهای سنگینش سعی بر افتادن روی هم داشتند. شب بهخیری گفت و بلافاصله بهسمت اتاقش روانه شد. افکارش باز قصد هجوم به سرش را داشتند؛ اما اینبار خواب بود که دیدگان یاس را ربود و پیروز شد.
***
صبح با صدای زنگ گوشیاش بیدار شد. آنقدر خسته بود و خوابش میآمد که دیوارهای نیلیرنگ اتاقش را بهسختی میدید. پردههای یاسیرنگ از جلوی پنجره کنار رفته بودند و نشان میدادند که مریمخانوم اینبار زودتر از همیشه بیدار شده است. دمپاییهای ابری سرمهای-سفیدش را پوشید و از جا برخاست. شلوار آبی آسمانیاش برایش گشاد شده بود و هرازگاهی پاچههایش زیر پایش میرفت. نزدیک بود چندباری سکندری بخورد. با خودش فکر میکرد جدیداً چقدر سکندریخوردنش ملس شده. آبی به سروصورتش زد و بعد از جمعوجورکردن کیفش با وسایل مورد نیاز و ضروری هر روزش حاضر شد. مانتوی سرمهایرنگش را به همراه شلوارلی مشکیاش پوشید. در این میان تنها شال فیروزهایرنگش بود که کمی سرتاپایش را از عزاداری با لباسهای تیرهرنگش در میآورد. میخواست از اتاق بیرون برود که جلوی آینه لحظهای متوقف شد. مدتها بود که حتی خودش را هم در آینه نگاه نمیکرد، مگر برای آمدن به خانه برای اینکه روحیهی مادرش را با حال نزارش خرابتر نکند. اینبار وسوسه شد کمی از رژ کالباسیرنگش استفاده کند. لبهای متوسطش کمی از خشکی در آمدند. کرم ضدآفتابی هم زد. نیمچه لبخندی بر لبش چسباند. چشمان مشکیاش با این لبخند کشیدهتر به نظر میرسیدند. از اتاق بیرون آمد. آنقدر با عجله پلهها را پایین آمد که حتی متوجه مریمخانوم نشد که به انتظار یاس نشسته و برایش صبحانه آماده کرده بود.
از جاکفشی قهوهایسوختهی درون راهرو کتونیهای سفیدش را برداشت و جلوی در گذاشت. همان لحظه صدای مادرش را شنید.
- کجا یاس؟ وایسا مادر! هیچی نخوردی که همینجوری میخوای بری سر کار.
یاس متوقف شد و به عقب برگشت. با دیدن مادرش تای ابرویش بالا پرید. صبح که پردههای کناررفتهی اتاقش را دیده بود، حدس میزد کار مادرش باشد؛ ولی بیشتر احتمال میداد که گلفامخانوم از شهرشان برگشته و برای بیدارکردنش پرده را کشیده باشد. گلفامخانوم کمک حال مادرش است. هرازگاهی میآید سری به مادر یاس میزند و در انجام کارهای خانه و گاهاً پخت غذا و... کمک میکند. البته چند ماهی میشد که بعد از فوت پدر یاس، او هم به شهرستان برگشته بود تا به خانوادهاش سر بزند و مدتی بماند. یاس حال با دیدن مادرش تعجب کرده بود.
- سلام مامانجان! صبحت بهخیر! کی بیدار شدی؟
مریمخانوم کمی حالت تدافعی گرفت. میخواست از حربهی مادریاش برای بهکرسینشاندن حرفش استفاده کند.
- کی بیدار شدی و کوفت! تو هر روز اینجوری میری سر کار؟
یاس مبهوت ماند. میخواست بگوید من هم دوستت دارم. چه استقبال گرمی بود اول صبحش! حرفش را خورد و با لبهایی ورچیده گفت:
- امم... خب آره دیگه. مگه چهجوری باید برم؟ آهان. از اون لحاظ. چیزه خب... تو شرکت برام صبحونه میارن دیگه.
اخمهای مریم خانوم غلیظتر شد.
- منظورت همون چای و بیسکوییته؟ آخه چای و بیسکوییت کجای آدم رو سیر میکنه دختر؟ نه دیگه! واجب شد به گلی زنگ بزنم بیاد. تو اینجوری به حرف هیچکی گوش نمیدی. فقط گلی حریفت میشه.
- مامان! دیرم شده، برم؟
مریم خانوم در پاگرد ورودی پا تند کرد و رفت. در حین دور شدن با صدای بلند گفت:
- وایسا الان میام.
- مامان؟
یاس نگاهی به ساعتش انداخت. عقربهها انگار امروز با همدیگر مسابقه گذاشته بودند. خم شد کفشهایش را پوشید و بندهایش را محکم گره زد که دوباره نیفتد و مضحکهی کارمندها شود. همین که قد راست کرد، مریمخانوم با چند لقمهی بزرگ در درگاه در ایستاده بود.
- بیا مادر! اینا رو بزار تو کیفت تو راه بخور. مثل وقتی دبیرستانی بودی، نذاری انقدر بمونه تو کیفت که کپک بزنهها! همین امروز میخوریش. ببینم برگشتی و تو کیفته، خونه راهت نمیدم.
تهدیدش عملی بود. بدجور هم کارساز. یاس لقمهها را بهاجبار گرفت و چشمی زیر لب گفت. همین که بـ*ـوسـهی کوتاهی روی گونهی مریم خانوم کاشت، بهسرعت از چند پلهی ورودی پایین آمد. سوار ماشین که شد، به قفل فرمانی که دیروز خودش به فرمان ماشین بسته بود، درود و سلام و صلوات فرستاد. آنقدر زیر لب غر زد که بالاخره قفل باز شد. قفل فرمان را برداشت و با حرص روی صندلی کنارش انداخت. دنده را جابهجا کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. امروز باید زودتر از همیشه میرسید و دقیقاً عکس این موضوع داشت اثبات میشد. مورفی کجا بود که یاس به او بگوید این را هم شامل قانونهایش بکند.
- عه مامان؟ چرا زدی رفت؟ داشتم میدیدم.
مریمخانوم با چهرهای باز شده از تعجب گفت:
- چی رو میدیدی؟ تبلیغات بود دیگه! صبح تا شب که هیچی نشون نمیدن. فقط بلدن تبلیغات پخش کنن.
با حرص ادامه داد:
- کم مونده با این تبلیغا سریالم بسازن.
یاس لبهایش را جمع کرد.
- مامان! بزن میخوام ببینم.
مریمخانوم چشمان گردشده از تعجب عسلیاش را بهسمت چشمان مشکی منتظر یاس نشانه گرفت.
- وا! یاس؟ خل شدی؟ تبلیغ میخوای ببینی؟
یاس قیافهی حقبهجانبی به خود گرفت.
– آره. حالا تو بزن. چند دقیقه که بیشتر نیست.
مریمخانوم با چشمغره یاس را نگاه میکرد. کانال قبلی را زد و خیره شد به صورت یاس تا حالاتش را زیر نظر بگیرد. یاس با دقت به تلوزیون خیره شده بود. از مهارتهای زیادی در تولید تبلیغات استفاده کرده بودند. بعضیها از افراد مشهور، بعضیها با طنز، بعضیها با ایجاد ترس، بعضی با قانعکردن مردم و برخی با آوردن دلایل مختلف. دنبال چیزی میگشت که هم بیربط نباشد، هم حوصلهی مردم را سر نبرد و هم مردمپسند باشد. باید بیشتر روی این تبلیغ فکر میکرد. شرکت و کارخانهی پدرش کم چیزی نبود. به قدر کافی شهرت و محبوبیت بین مردم داشت. یاس فقط در تلاش بود تا اینهمه زحمت پدرش را به خوبی حفظ کند. طبق وصیتنامه حداقل باید دوسالی خودش کارخانه را اداره میکرد و شاید بعد از آن تصمیم میگرفت این توفیق اجباری را بفروشد. تبلیغات که تمام شد، از جایش برخاست. خواب دو چشمش را در برگفته بود. پلکهای سنگینش سعی بر افتادن روی هم داشتند. شب بهخیری گفت و بلافاصله بهسمت اتاقش روانه شد. افکارش باز قصد هجوم به سرش را داشتند؛ اما اینبار خواب بود که دیدگان یاس را ربود و پیروز شد.
***
صبح با صدای زنگ گوشیاش بیدار شد. آنقدر خسته بود و خوابش میآمد که دیوارهای نیلیرنگ اتاقش را بهسختی میدید. پردههای یاسیرنگ از جلوی پنجره کنار رفته بودند و نشان میدادند که مریمخانوم اینبار زودتر از همیشه بیدار شده است. دمپاییهای ابری سرمهای-سفیدش را پوشید و از جا برخاست. شلوار آبی آسمانیاش برایش گشاد شده بود و هرازگاهی پاچههایش زیر پایش میرفت. نزدیک بود چندباری سکندری بخورد. با خودش فکر میکرد جدیداً چقدر سکندریخوردنش ملس شده. آبی به سروصورتش زد و بعد از جمعوجورکردن کیفش با وسایل مورد نیاز و ضروری هر روزش حاضر شد. مانتوی سرمهایرنگش را به همراه شلوارلی مشکیاش پوشید. در این میان تنها شال فیروزهایرنگش بود که کمی سرتاپایش را از عزاداری با لباسهای تیرهرنگش در میآورد. میخواست از اتاق بیرون برود که جلوی آینه لحظهای متوقف شد. مدتها بود که حتی خودش را هم در آینه نگاه نمیکرد، مگر برای آمدن به خانه برای اینکه روحیهی مادرش را با حال نزارش خرابتر نکند. اینبار وسوسه شد کمی از رژ کالباسیرنگش استفاده کند. لبهای متوسطش کمی از خشکی در آمدند. کرم ضدآفتابی هم زد. نیمچه لبخندی بر لبش چسباند. چشمان مشکیاش با این لبخند کشیدهتر به نظر میرسیدند. از اتاق بیرون آمد. آنقدر با عجله پلهها را پایین آمد که حتی متوجه مریمخانوم نشد که به انتظار یاس نشسته و برایش صبحانه آماده کرده بود.
از جاکفشی قهوهایسوختهی درون راهرو کتونیهای سفیدش را برداشت و جلوی در گذاشت. همان لحظه صدای مادرش را شنید.
- کجا یاس؟ وایسا مادر! هیچی نخوردی که همینجوری میخوای بری سر کار.
یاس متوقف شد و به عقب برگشت. با دیدن مادرش تای ابرویش بالا پرید. صبح که پردههای کناررفتهی اتاقش را دیده بود، حدس میزد کار مادرش باشد؛ ولی بیشتر احتمال میداد که گلفامخانوم از شهرشان برگشته و برای بیدارکردنش پرده را کشیده باشد. گلفامخانوم کمک حال مادرش است. هرازگاهی میآید سری به مادر یاس میزند و در انجام کارهای خانه و گاهاً پخت غذا و... کمک میکند. البته چند ماهی میشد که بعد از فوت پدر یاس، او هم به شهرستان برگشته بود تا به خانوادهاش سر بزند و مدتی بماند. یاس حال با دیدن مادرش تعجب کرده بود.
- سلام مامانجان! صبحت بهخیر! کی بیدار شدی؟
مریمخانوم کمی حالت تدافعی گرفت. میخواست از حربهی مادریاش برای بهکرسینشاندن حرفش استفاده کند.
- کی بیدار شدی و کوفت! تو هر روز اینجوری میری سر کار؟
یاس مبهوت ماند. میخواست بگوید من هم دوستت دارم. چه استقبال گرمی بود اول صبحش! حرفش را خورد و با لبهایی ورچیده گفت:
- امم... خب آره دیگه. مگه چهجوری باید برم؟ آهان. از اون لحاظ. چیزه خب... تو شرکت برام صبحونه میارن دیگه.
اخمهای مریم خانوم غلیظتر شد.
- منظورت همون چای و بیسکوییته؟ آخه چای و بیسکوییت کجای آدم رو سیر میکنه دختر؟ نه دیگه! واجب شد به گلی زنگ بزنم بیاد. تو اینجوری به حرف هیچکی گوش نمیدی. فقط گلی حریفت میشه.
- مامان! دیرم شده، برم؟
مریم خانوم در پاگرد ورودی پا تند کرد و رفت. در حین دور شدن با صدای بلند گفت:
- وایسا الان میام.
- مامان؟
یاس نگاهی به ساعتش انداخت. عقربهها انگار امروز با همدیگر مسابقه گذاشته بودند. خم شد کفشهایش را پوشید و بندهایش را محکم گره زد که دوباره نیفتد و مضحکهی کارمندها شود. همین که قد راست کرد، مریمخانوم با چند لقمهی بزرگ در درگاه در ایستاده بود.
- بیا مادر! اینا رو بزار تو کیفت تو راه بخور. مثل وقتی دبیرستانی بودی، نذاری انقدر بمونه تو کیفت که کپک بزنهها! همین امروز میخوریش. ببینم برگشتی و تو کیفته، خونه راهت نمیدم.
تهدیدش عملی بود. بدجور هم کارساز. یاس لقمهها را بهاجبار گرفت و چشمی زیر لب گفت. همین که بـ*ـوسـهی کوتاهی روی گونهی مریم خانوم کاشت، بهسرعت از چند پلهی ورودی پایین آمد. سوار ماشین که شد، به قفل فرمانی که دیروز خودش به فرمان ماشین بسته بود، درود و سلام و صلوات فرستاد. آنقدر زیر لب غر زد که بالاخره قفل باز شد. قفل فرمان را برداشت و با حرص روی صندلی کنارش انداخت. دنده را جابهجا کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. امروز باید زودتر از همیشه میرسید و دقیقاً عکس این موضوع داشت اثبات میشد. مورفی کجا بود که یاس به او بگوید این را هم شامل قانونهایش بکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: