کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
بعد از خوردن قورمه‌سبزیِ به قول یاس، مامان‌پز، سفره به کمک یاس جمع شد و نگذاشت مادرش حتی لیوانی را بردارد. چقدر این سفره‌ی بنفش با گل‌های ریز سفید‌رنگش بقچه‌ای پر از خاطره بود. بعد از شستن ظرف‌ها، هر دو باهم جلوی تلوزیون نشسته و خیره به صفحه‌ی رنگی تلوزیون شدند. پیام‌های بازرگانی میان فیلم‌ها شروع شده بود. مادر یاس بی‌حوصله کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد. یاس سریع واکنش نشان داد.
- عه مامان؟ چرا زدی رفت؟ داشتم می‌دیدم.
مریم‌خانوم با چهره‌ای باز شده از تعجب گفت:
- چی رو می‌دیدی؟ تبلیغات بود دیگه! صبح تا شب که هیچی نشون نمیدن. فقط بلدن تبلیغات پخش کنن.
با حرص ادامه داد:
- کم مونده با این تبلیغا سریالم بسازن.
یاس لب‌هایش را جمع کرد.
- مامان! بزن می‌خوام ببینم.
مریم‌خانوم چشمان گردشده از تعجب عسلی‌اش را به‌سمت چشمان مشکی منتظر یاس نشانه گرفت.
- وا! یاس؟ خل شدی؟ تبلیغ می‌خوای ببینی؟
یاس قیافه‌ی حق‌به‌جانبی به خود گرفت.
– آره. حالا تو بزن. چند دقیقه که بیشتر نیست.
مریم‌خانوم با چشم‌غره یاس را نگاه می‌کرد. کانال قبلی را زد و خیره شد به صورت یاس تا حالاتش را زیر نظر بگیرد. یاس با دقت به تلوزیون خیره شده بود. از مهارت‌های زیادی در تولید تبلیغات استفاده کرده بودند. بعضی‌ها از افراد مشهور، بعضی‌ها با طنز، بعضی‌ها با ایجاد ترس، بعضی با قانع‌کردن مردم و برخی با آوردن دلایل مختلف. دنبال چیزی می‌گشت که هم بی‌ربط نباشد، هم حوصله‌ی مردم را سر نبرد و هم مردم‌پسند باشد. باید بیشتر روی این تبلیغ فکر می‌کرد. شرکت و کارخانه‌ی پدرش کم چیزی نبود. به قدر کافی شهرت و محبوبیت بین مردم داشت. یاس فقط در تلاش بود تا این‌همه زحمت پدرش را به خوبی حفظ کند. طبق وصیت‌نامه حداقل باید دوسالی خودش کارخانه را اداره می‌کرد و شاید بعد از آن تصمیم می‌گرفت این توفیق اجباری را بفروشد. تبلیغات که تمام شد، از جایش برخاست. خواب دو چشمش را در برگفته بود. پلک‌های سنگینش سعی بر افتادن روی هم داشتند. شب به‌خیری گفت و بلافاصله به‌سمت اتاقش روانه شد. افکارش باز قصد هجوم به سرش را داشتند؛ اما این‌بار خواب بود که دیدگان یاس را ربود و پیروز شد.
***
صبح با صدای زنگ گوشی‌اش بیدار شد. آن‌قدر خسته بود و خوابش می‌آمد که دیوار‌های نیلی‌رنگ اتاقش را به‌سختی می‌دید. پرده‌های یاسی‌رنگ از جلوی پنجره کنار رفته بودند و نشان می‌دادند که مریم‌خانوم این‌بار زودتر از همیشه بیدار شده است. دمپایی‌های ابری سرمه‌ای-سفیدش را پوشید و از جا برخاست. شلوار آبی آسمانی‌اش برایش گشاد شده بود و هرازگاهی پاچه‌هایش زیر پایش می‌رفت. نزدیک بود چندباری سکندری بخورد. با خودش فکر می‌کرد جدیداً چقدر سکندری‌خوردنش ملس شده. آبی به سروصورتش زد و بعد از جمع‌وجورکردن کیفش با وسایل مورد نیاز و ضروری هر روزش حاضر شد. مانتوی سرمه‌ای‌رنگش را به همراه شلوارلی مشکی‌اش پوشید. در این میان تنها شال فیروزه‌ای‌رنگش بود که کمی سرتاپایش را از عزاداری با لباس‌های تیره‌رنگش در می‌آورد. می‌خواست از اتاق بیرون برود که جلوی آینه لحظه‌ای متوقف شد. مدت‌ها بود که حتی خودش را هم در آینه نگاه نمی‌کرد، مگر برای آمدن به خانه برای اینکه روحیه‌ی مادرش را با حال نزارش خراب‌تر نکند. این‌بار وسوسه شد کمی از رژ کالباسی‌رنگش استفاده کند. لب‌های متوسطش کمی از خشکی در آمدند‌. کرم ضدآفتابی هم زد. نیمچه لبخندی بر لبش چسباند. چشمان مشکی‌اش با این لبخند کشیده‌تر به نظر می‌رسیدند. از اتاق بیرون آمد. آن‌قدر با عجله پله‌ها را پایین آمد که حتی متوجه مریم‌خانوم نشد که به انتظار یاس نشسته و برایش صبحانه آماده کرده بود.
از جاکفشی قهوه‌ای‌سوخته‌ی درون راهرو کتونی‌های سفیدش را برداشت و جلوی در گذاشت. همان لحظه صدای مادرش را شنید.
- کجا یاس؟ وایسا مادر! هیچی نخوردی که همین‌جوری می‌خوای بری سر کار.
یاس متوقف شد و به عقب برگشت. با دیدن مادرش تای ابرویش بالا پرید. صبح که پرده‌های کناررفته‌ی اتاقش را دیده بود، حدس می‌زد کار مادرش باشد؛ ولی بیشتر احتمال می‌داد که گلفام‌خانوم از شهرشان برگشته و برای بیدارکردنش پرده را کشیده باشد. گلفام‌خانوم کمک حال مادرش است. هرازگاهی می‌آید سری به مادر یاس می‌زند و در انجام کار‌های خانه و گاهاً پخت غذا و... کمک می‌کند. البته چند ماهی می‌شد که بعد از فوت پدر یاس، او هم به شهرستان برگشته بود تا به خانواده‌اش سر بزند و مدتی بماند. یاس حال با دیدن مادرش تعجب کرده بود.
- سلام مامان‌جان! صبحت به‌خیر! کی بیدار شدی؟
مریم‌خانوم کمی حالت تدافعی گرفت. می‌خواست از حربه‌ی مادری‌اش برای به‌کرسی‌نشاندن حرفش استفاده کند.
- کی بیدار شدی و کوفت! تو هر روز اینجوری میری سر کار؟
یاس مبهوت ماند‌. می‌خواست بگوید من هم دوستت دارم. چه استقبال گرمی بود اول صبحش! حرفش را خورد و با لب‌هایی ورچیده گفت:
- امم... خب آره دیگه. مگه چه‌جوری باید برم؟ آهان. از اون لحاظ. چیزه خب... تو شرکت برام صبحونه میارن دیگه.
اخم‌های مریم خانوم غلیظ‌تر شد.
- منظورت همون چای و بیسکوییته؟ آخه چای و بیسکوییت کجای آدم رو سیر می‌کنه دختر؟ نه دیگه! واجب شد به گلی زنگ بزنم بیاد. تو این‌جوری به حرف هیچ‌کی گوش نمیدی. فقط گلی حریفت میشه.
- مامان! دیرم شده، برم؟
مریم خانوم در پاگرد ورودی پا تند کرد و رفت‌. در حین دور شدن با صدای بلند گفت:
- وایسا الان میام.
- مامان؟
یاس نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ها انگار امروز با همدیگر مسابقه گذاشته بودند. خم شد کفش‌هایش را پوشید و بند‌هایش را محکم گره زد که دوباره نیفتد و مضحکه‌ی کارمندها شود. همین که قد راست کرد، مریم‌خانوم با چند لقمه‌ی بزرگ در درگاه در ایستاده بود.
- بیا مادر! اینا رو بزار تو کیفت تو راه بخور. مثل وقتی دبیرستانی بودی، نذاری انقدر بمونه تو کیفت که کپک بزنه‌ها! همین امروز می‌خوریش. ببینم برگشتی و تو کیفته، خونه راهت نمیدم.
تهدیدش عملی بود. بدجور هم کارساز. یاس لقمه‌ها را به‌اجبار گرفت و چشمی زیر لب گفت. همین که بـ*ـوسـه‌ی کوتاهی روی گونه‌ی مریم خانوم کاشت، به‌سرعت از چند پله‌ی ورودی پایین آمد. سوار ماشین که شد، به قفل فرمانی که دیروز خودش به فرمان ماشین بسته بود، درود و سلام و صلوات فرستاد. آن‌قدر زیر لب غر زد که بالاخره قفل باز شد. قفل فرمان را برداشت و با حرص روی صندلی کنارش انداخت. دنده را جابه‌جا کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. امروز باید زودتر از همیشه می‌رسید و دقیقاً عکس این موضوع داشت اثبات می‌شد. مورفی کجا بود که یاس به او بگوید این را هم شامل قانون‌هایش بکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه بعد جلوی ورودی شرکت بود. همین که آقای بهرامی در را برایش باز کرد، به‌سرعت وارد شد. سوییچ ماشینش را به آقای بهرامی سپرد تا پارکش کند و خودش با دو به‌سمت ساختمان اصلی و سالن همایش بزرگ رفت. امروز جلسه‌ی بزرگی با چندتا از سهامداران شعبه‌های دیگر کارخانه داشت و از خوش‌اقبالی یا ادباری‌اش امروز چند دقیقه دیر کرده بود. نباید آتو دستشان می‌داد تا به همین زودی نسبت به خودش بی‌اعتماد شوند. البته این عقیده‌ی یاس بود. در حقیقت آن‌ها آن‌قدر از پدرش کارکشتگی و مهارت دیده بودند که شکی نداشتند دخترش بتواند حتی ذره‌ای کمتر از او باشد. یاس از همین الان هم مورد اعتماد بود. در چرمی را باز کرد و وارد شد. بلافاصله به پایش ایستادند. بعد از سلام و احوالپرسی با دست اشاره کرد که بنشینند. لبخند خجولی روی لب‌هایش بود. هر چه باشد هر کدام از آن‌ها چندسالی از یاس بزرگ‌تر بودند. دلش نمی‌خواست برایش بایستند؛ اما گویی شرایط این‌طور ایجاب می‌کرد. به محض اینکه سرجایش نشست، یکی از سهامدارن رو به یاس پرسید:
    - خانوم عنقا! ما همه مشتاقیم بدونیم چی شده که امروز تصمیم گرفتین جلسه بذارین و ما رو دور هم جمع کنین. خدایی نکرده مشکلی که توی اداره و محصولات به‌وجود نیومده؟
    یاس گلویش را صاف کرد و سعی کرد آرامش را از چشمان و سخنانش منتقل کند.
    - نه، اصلاً! فروش محصولات مثل قبله و حتی بهتر هم شده؛ اما من قصد دیگه‌ای دارم.
    راوری: نکنه خطایی از ما سر زده؟ اگه اتفاقی افتاده که...
    برگزاری این جلسه آن هم این‌موقع که همه‌چیز بر وفق مراد و سرجایش پیش می‌رفت، برای همه‌شان عجیب بود. حتی به یاس مهلت نداده بودند چند دقیقه از آمدنش بگذرد‌. می‌خواستند هر چه زودتر علتش را جویا شوند.
    - خب انگار شماها اون‌قدر صبور نیستین. پس مقدمه‌چینی نمی‌کنم و میرم سر اصل مطلب‌. من لیست محصولا رو که نگاه می‌کردم، متوجه شدم بعضی از اونا از کشور‌های دیگه وارد میشن و با بسته‌بندی جدید به فروش می‌رسن.
    حسنوند: خب این چه ایرادی داره؟ مگه...‌
    - لطفاً یه‌کم صبور باشید آقای حسنوند. تا آخر صحبت‌های من گوش کنین و بعد با هم تصمیم می‌گیریم. اگه شما نپذیرفتین، شعبه‌ی شما کاری انجام نخواهد داد.
    دست‌هایش را درهم قلاب کرد. صاف نشست و ادامه داد:
    - ببینین آقایون محترم! می‌دونم که با پدرم بهتر به نتیجه می‌رسیدین و شاید اعتماد به من براتون سخت باشه؛ اما من از شما انتظار دارم همون‌طور که به پدرم کمک می‌کردین و توی انجام همه‌ی ایده‌هاش کنارش بودین، حالا هم پشت من رو خالی نکنین و به من اعتماد کنین.
    یاس مکث کرد تا تأثیر حرف‌هایش را ببیند. بعد گفت:
    - من می‌خوام محصولاتی رو که وارد می‌کردیم، خودمون بسازیم. هم دانشش رو داریم، هم امکاناتش رو. پدر من به‌شخصه این‌همه امکانات و دستگاه‌های گرون‌قیمت نگرفته که فقط بعضیاشون کار کنن و بقیه‌شون خاک بخورن. بعدشم مگه ما چه فرقی داریم با کشور‌های خارجی؟ غیر از اینکه محصولاتمون مواد شیمیایی کمتری داره و به‌جای اسانس‌های زیادی که به کار می‌برن، اصل مواد رو داره. مردم ما اون‌قدر دانا هستن که با دونستن حقیقت انتخابشون رو تغییر بدن.
    نفسی گرفت و با صدایی آرام گفت:
    - خب؟ شما چی فکر می‌کنین؟
    حسنوند: درسته که برند محصولات ما شناخته شده است؛ ولی تولید یه محصول جدید خیلی زمان می‌بره تا طرفدار پیدا کنه. اگه این احتمال رو در نظر بگیریم که امکان داره مردم به این زودی به ما اعتماد نکنن، باید به این هم فکر کنیم که کلی ضرر و زیان خواهیم داشت.
    ایاز: اینم درسته؛ اما به نظر من ایده‌ی بدی نیست. البته بستگی هم داره. ما نمی‌تونیم به یک‌باره همه‌ی محصولایی رو که وارد می‌کردیم، قطع کنیم. همون‌طور که می‌دونین بخشی از شرکت ما وارداتیه.
    یاس: بله آقای ایاز! اما قصد من دقیقاً همینه که ما مستقل باشیم، تولیداتمون رو بیشتر کنیم و حتی به‌جایی برسیم که صادرکننده باشیم، نه واردکننده.
    همه چشم به یاس دوخته و در فکر غرق بودند. نظرات یاس را در نظر داشتند؛ اما بر اساس تجربه می‌دانستند که به این آسانی‌ها نمی‌توان نظر مردم را عوض کرد. متأسفانه به‌خاطر تولیدات برخی محصولات نامرغوب و اداره‌ی شرکت‌های تولیدی به وسیله‌ی افراد نالایق که فقط به فکر درآمد بودند، باعث شده بود مردم جنس باکیفیت خارجی را ترجیح دهند. یاس تعلل آن‌ها را که دید، تصمیم گرفت از روش دیگری استفاده کند که می‌دانست جواب می‌دهد. چشمانش را لحظه‌ای بست و بعد از آنکه تمرکز لازم را به‌دست آورد، گفت:
    - من می‌دونم که تو این چندسال افرادی روی کار اومدن که متأسفانه اعتماد مردم رو از خودشون سلب کردن و باعث شدن که مردم بیشتر دوست داشته باشن اقلام خارجی بگیرن؛ اما بالاخره باید یه نفر از یه جایی اراده کنه تا لااقل خودش رو عوض کنه. از همین کار کوچیک میشه به خیلی چیزا رسید. چرا اون ما نباشیم؟
    یاس گفت و گفت و مرد‌ها هرازگاهی با سؤالاتشان جو را مشوش می‌کردند. آن‌ها به تصمیم یاس احترام گذاشته بودند و حتی تأییدش می‌کردند؛ اما با کورسو سؤالاتشان می‌خواستند اطمینان بیشتری پیدا کنند. در این اوضاع سخت اقتصادی نمی‌خواستند ضرر زیادی را متحمل شوند. شک نداشتند که یاس حرف‌هایش را عملی خواهد کرد. در ظاهر عملی شدن حرف‌هایش هم آن‌چنان سخت نبود؛ اما آن‌ها که به‌اندازه‌ی کافی تجربه داشتند، می‌دانستند یا زمان زیادی لازم است یا تلنگری باید باشد تا به نحو احسنت انجام شود. آن‌ها می‌خواستند بدانند چگونه . چطور یاس می‌خواهد عمل کند. آن‌ها باید چه کار کنند و... یاس در آخر، بعد از اینکه توضیحاتش را با عکس‌هایی که از طراحی‌هایش برای محصولات جدید کشیده بود، ارائه داد، حرف‌هایش را این‌گونه به آخر رساند.
    - من حرف‌هام رو گفتم و حالا که همه‌ی شما تصمیم گرفتین کمکم کنین و به من اعتماد کردین، باید حقیقتی رو هم بگم. این فکر فقط ایده‌ی من نیست. راستش قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و پدرم با سکته‌ی قلبی که کردن...
    - خدا رحمتشون کنه!
    - خدا بیامرزتشون!
    - خدا بیامرزه!
    یاس چهره‌اش گرفته‌تر شد. غم لابه‌لای زندگی‌اش جولان می‌داد. قصد رفتن نداشت، داشت؟ خودش از حرفی که زده بود، پشیمان شد؛ اما باید می‌گفت. ادامه داد:
    - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه‌! راستش این تصمیم پدرم بود. من اون‌موقع‌ها چیزی از حرف‌هاشون سر درنمی‌آوردم؛ ولی ایشون خیلی چیزها رو با من و مادرم درمیون می‌ذاشتن. خیلی هم دنبالش بودن؛ ولی همون‌طور که می‌دونین مهلتش رو پیدا نکردن و خواسته‌شون ناتموم موند. من چون تجربه‌ای نداشتم و چیزی نمی‌دونستم، اون اوایل اقدامی نکردم؛ ولی بعد تحقیقاتم رو شروع کردم. چندتا راهکار هم پیدا کردم که اگه عملی نشدن، از آخرینشون استفاده می‌کنیم. فقط یه چیزی می‌مونه، اونم انجام کارهای اداریشه که شماها بیشتر از من تجربه دارین.
    راوری: نگران نباشید! اون قسمت‌ها رو بسپرین به ما. کم‌کم خیلی چیزهای دیگه رو یاد می‌گیرین. ما چندین‌ساله که داریم کار می‌کنیم. این چیزها رو تو یکی-دو روز یاد نگرفتیم. شما هم مثل ما یاد می‌گیرین؛ ولی زودتر از ما. ما کمکتون می‌کنیم.
    لبخندی که روی لبان یاس نشست، خستگی چند ساعت حرف‌زدنش را ربود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    فصل دوم
    چند روزی از زمانی که یاس تصمیمش را مطرح کرده بود، می‌گذشت. در این مدت همه‌جای شهر پر از اعلامیه‌ها، تیزرها و بنرهای تبلیغاتی که از محصول جدید شرکت فراسو خبر می‌دادند، شده بود. در تمام اعلامیه‌ها آن‌قدر ابهام موج می‌زد که همه‌ی مردم، علی‌الخصوص کارخانه‌دار‌های بزرگ، منتظر و مشتاق بودند بفهمند محصول یا محصولاتی که آن‌قدر این شرکت سنگش را به سـ*ـینه می‌زند، چیست. حتی مسـتانه هم با وجود کنجکاوی‌های بیش‌ازحدش نتوانسته بود آن‌چنان چیزی از کارهای یاس بفهمد. فقط همان چهار مرد می‌دانستند. امروز برای یاس روز بزرگی بود. می‌خواست خودش قبل از اینکه محصولات را عرضه کند، آن‌ها را تست و آزمایش کند و از سلامتشان مطمئن شود. البته از قبل تمام کار‌های اداری انجام شده بود؛ اما یاس در این مورد باید خودش هم وارد کار می‌شد. لااقل این چیزی بود که در تخصصش می‌گنجید و چهارسال در دانشگاه درسش را خوانده بود. فرم سفید آزمایشگاهی را به تن کرده و به آزمایشگاه مخصوص شرکت رفت. این کارش بهانه‌ای برای آشناشدن با گروهی که در این آزمایشگاه کار می‌کردند، شده بود. یاس در این چند وقت آن‌قدر بین کارمند‌ها و افراد مختلف در پست‌های مختلف کارخانه و شرکت چرخیده بود که همه دیگر او را می‌شناختند و اعتماد همه را به‌دست آورده بود. بعد از اینکه با همه دست داد، پشت یکی از میزها رفت. بوی خفیف الـ*ـکل و مواد آزمایشگاهی به مشامش می‌خورد. دیوار‌های سفید آزمایشگاه یاس را به یاد دوران دانشجوبودنش می‌انداخت. زیر لب نام خدا را زمزمه کرد. لحظه‌ای مکث کرد و بعد دست‌به‌کار شد. افرادی که دورش و کمی با فاصله از او، دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بودند، با لبخند نگاهش می‌کردند. کمتر مدیری پیدا می‌شد که خودش را در ریز کارها شریک کند. کمتر مدیری پیدا می‌شد که فقط پشت میز ننشیند، پایش را روی پایش نیندازد، فقط با ماشین گران‌قیمتش نیاید و نرود که امضایی به چند کاغذ بزند ‌و ژست ریاست بگیرد. یاس از این جنس نبود. یاس فرق داشت. این را کارمند‌هایش تأیید می‌کردند. نوبت چشیدن که شد، با لبخند به‌سمت چندتا از سفیدپوش‌های آزمایشگاه برگشت و با شیطنت گفت:
    - بچه‌ها! اگه من مردم زنگ نزنین اورژانس‌ها! همین نزدیک‌مزدیکا چالم کنین. ترجیحاً تو همین باغچه‌ی بیرون کارخونه هم باشه، خوبه. یه وقت مردم نگن این‌همه محصول جدید محصول جدید می‌کرد، خودش خورد، مُرد.
    بچه‌ها درحالی‌که خدا نکنه می‌گفتند، به یاس که با اداواطوار‌های خاصی حرف‌هایش را بیان می‌کرد، ریز می‌خندیدند. دست از شوخی‌های ریزش برداشت و مشغول شد. همین که مقداری خورد، ناگاه چشمانش را بست و به حالت نمایشی چهره‌اش را درهم و مچاله کرد. خودش را کج کرد. انگار که نزدیک است روی زمین بیفتد. آن‌قدر در نقشش فرو رفته بود که بچه‌ها باور کرده بودند. فکر می‌کردند نکند اشتباهاً از موادی که آغشته با افزودنی‌های مخصوص برای آزمایش بوده، خورده و حال حالش بد شده. یکی از بچه‌ها تلفنش را برداشت و با عجله شماره‌ی اورژانس را گرفت. یاس وقتی دید اوضاع دارد کم‌کم جدی می‌شود، سریع چشمانش را گشود.
    - ‌ای نامرد! مچت رو گرفتم! مگه نگفتم زنگ نزنین اورژانس؟
    همه هاج‌وواج نگاهش می‌کردند. یاس فهمید برای عوض‌کردن حال‌وهوای بچه‌ها روش مناسبی را انتخاب نکرده و احتمالاً الان بچه‌ها در دلشان برایش طلب شفا می‌کردند. شاید هم هنوز در بهت بودند. یاس لبخند ملیح کش‌داری زد و با لبخند گفت:
    - خیلی خوشمزه‌س! خیلیم سالم ‌و عالی. خسته نباشین بچه‌ها!
    سفیدپوش‌ها همه دست می‌زدند و خوش‌حال به یکدیگر نگاه می‌کردند. این محصول جدید برای آن‌ها هم پول و برکت شده بود. یاس فعلاً قصد داشت خط تولید یکی از چیز‌هایی را که در اولویت گذاشته بود، راه بیندازد و بعد برای بعدی‌ها برنامه‌ریزی کند. حال که از همه‌چیز مطمئن شده بود و حتی از همه‌ی مراحل فیلم گرفته بود، به بخش تولید رفت تا یک‌بار دیگر توصیه‌های بهداشتی را به کارمند‌ها بکند و باز برایشان بگوید که هیچ کار آن‌ها از دوربین مداربسته پنهان نخواهد ماند و تحت‌نظر هستند. بیشتر کار خط را دستگاه انجام می‌داد؛ اما یاس دلش نمی‌خواست همان کارهای کوچک که کارمند‌ها برای بسته‌بندی و... انجام می‌دادند، مانده، با رعایت‌نکردن بهداشت و جوانب دیگر زیر سؤال برود و تمام زحمت‌های افرادی که در این راه کمکش کرده بودند، نادیده گرفته شود. بعد از انجام تمام کار‌هایی که در ذهن لیست کرده بود، به اتاقش بازگشت. خسته روی صندلی چرخ‌دار پدرش پخش شد. داشت به مسـتانه فکر می‌کرد که قطعاً پاپیچش خواهد شد. هنوز فکرش به سرانجام نکشیده، مسـتانه همانند سیمرغی که پرش را آتش کشیده باشند، پیدایش شد. بلافاصله بعد از این فکرش خنده‌اش گرفت. سیمرغ، آن هم مسـتانه؟ حتی تصورش هم خنده‌دار بود. مسـتانه با آن چادر مشکی‌رنگ، کک‌ومک‌های ریز روی گونه‌اش که چهره‌اش را دوست‌داشتنی می‌کرد، چشمان ریز اما کشیده و حالت‌دارش، انبوه مژگان بلندش،‌ صورت کشیده‌اش و بینی سرراست قلمی خاصش که گویی ستون صورتش بود. آن‌قدر که به صورتش می‌آمد چانه‌ی دو تکه‌اش و لب‌های کوچک یاسی‌رنگش سیمرغ باشد. مگر می‌شود نخندید؟ افکار یاس همیشه دنیایی کوچک اما متفاوت در خیالاتش می‌ساختند. از کودکی‌اش همین‌طور بود.
    - یه مدیر داشتیم، خل شد رفت. من رو می‌بینه، می‌زنه زیر خنده. لااقل به جرز دیواری چیزی نگاه می‌کردی آدم به عقلت شک نکنه.
    مسـتانه بود که بی‌وقفه و با حرص خاصی حرف می‌زد. یاس دست از خنده‌هایش برنداشت و بیشتر خندید.
    - آره. بخند خانوم مدیر! بخند که آخرین خنده‌ته‌. من میگم یه کاسه‌ای زیر این بشقابته که هی من رو می‌بینی، غیب میشی و هیچیم نمیگی بهم. فکر کردی منم هپلی‌هپو؟ هیچیم نمی‌فهمم؟
    همین که به‌سمت یاس خیز برداشت، یاس از جا پرید. طوری که صندلی روی زمین چپ شد و یکی از چرخ‌های فلزی‌اش روی پای مسـتانه افتاد که می‌خواست یاس را بگیرد. نوک کفشش را گرفته بود و هر چه بد و بیراه بلد بود، منتهی به صورت محترمانه‌تر، نثار یاس کرد. درست روی انگشت کوچکش افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - خب من می‌خواستم بهت بگم؛ ولی به وقتش. تقصیر خودته همه‌ش کارآگاه‌بازی درمیاری، می‌خوای از همه‌چی سر دربیاری. بعدشم! گفتم یهو سوپرایزت کنم.
    - یاس؟ رو سر من چیزی سبز شده؟
    یاس خندید‌.
    - من که چیزی نمی‌بینم‌.
    مسـتانه با حرص گفت:
    - یاس!
    خندید.
    - خیله‌خب بابا! راستش بگیرنگیر داره. هنوز مطمئن نبودم که بخوام چیزی بهت بگم.
    - آها! اون وقت این تبلیغ‌ها چیه تو کل شهر پخش شده منتظر بهترین‌ها باشید؟
    - اون یکی از بنرهاس. هنوز یه عالمه کار مونده. خب اون‌ها فقط تبلیغن.
    - نکنه واقعاً به سرت زده محصول جدید و از این دسته هزیونا که می‌گفتی، هوم؟
    - آره، خودشه. اون‌وقت بهت نمیگم، به خانوم بر می‌خوره! جنبه نداری دیگه! صبر کن بگیره، اون‌وقت خودت می‌فهمی.
    مسـتانه لب گزید.
    - یاس!
    - بله؟
    - اوف! هیچی. از دست تو! ان‌شاءالله که بگیره.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - اگه بشه من امروز یه‌کم زودتر میرم.
    - چرا اون‌وقت؟ نکنه یاری‌ماری چیزی پیدا کردی داری میری پیشش؟
    - ‌ای بابا! آخه مگه میشه آدم رفیقش، مدیر محل کارش باشه اون‌وقت انقذه (انقدر) پارتی نداشته باشه!
    - چه قذه؟
    - انقذه.
    مسـتانه دو انگشتش را به هم چسباند و نوک انگشتش را نشان داد.
    - باشه، حالا قهر نکن. برو. فقط قبلش لیست حقوقی رو برام بیار. یادت نره‌ها!
    - ‌ای به چشم خانوم مدیر!
    یاس چشمانش را به نشانه‌ی تأیید بست.
    - چشمت بی‌بلا! برو.
    مسـتانه چشمکی زد و از در بیرون رفت. یاس غرق در فکر شد. دروغ که حناق نیست. همین که به فردا فکر می‌کرد، استرس و اضطراب وجودش را فرامی‌گرفت. فردا روزی بود که روز‌ها برایش برنامه ریخته بود. چند دقیقه بعد، مسـتانه لیست را روی میز گذاشت و با عجله رفت. از هیچ‌چیز این دختر نمی‌شد سر درآورد. برخلاف یاس که تقی به توقی نخورده، مسـتانه از همه‌چیزش باخبر می‌شد. حتی اگر به رو نمی‌آورد؛ اما زود می‌فهمید. یاس مشغول بررسی شد. بیشتر کارها را انجام داده بود. فقط باید لیست حقوق و واریزی‌ها را چک می‌کرد. آن‌قدر غرق برگه‌های روی میزش شده بود که متوجه مش‌سلیم که برایش چای و پولکی آورده بود، نشد. حتی چندباری در زده بود و وقتی یاس جوابی نداده بود، وارد اتاق شده بود. سینی چای و پولکی‌ها را روی میز جلوی صندلی‌های دیگر گذاشته و بی‌صدا رفته بود. تا چند صفحه‌ی اول همه‌چیز مطابقت داشت؛ اما به یک جایی که می‌رسید، سر درنمی‌آورد. یک نفر بود که برایش هر ماه چهل میلیون واریز می‌شد؛ اما حتی نامی از او موجود نبود. فکر یاس از قرار فردا گریخت و درگیر شماره‌ای شد که حتی نام یا نام خانوادگی نداشت. در گوشی همراهش در بخش یادداشت ذخیره کرد تا حتماً از حسابدار امور مالی جویا شود. عقربه‌های ساعت روی دیوار ساعت تعطیلی شرکت را نشان می‌دادند. یاس وسایلش را برداشت و تازه آنجا بود که متوجه چای و پولکی مش‌سلیم شد. زیر لب «دستت‌دردنکنه‌ای» گفت که انگار نوشدارو بعد از مرگ سهراب باشد. مش‌سلیم آمده، سلام و احوالپرسی کرده و بعد بدون آنکه جوابی بگیرد، بی‌صدا رفته بود. کمی عذاب‌وجدان گرفت؛ ولی با خود گفت حتماً جبران خواهد کرد. مش‌سلیم نه مدرک تحصیلی داشت و نه حتی نیمچه سوادی؛ اما کمتر از افراد دیگر کار نمی‌کرد. بیشتر از این‌ها حقش بود. یاس از محوطه بیرون آمد و سوار ماشینش شد. وقتی در اتاقش بود، از همه‌ی کاغذ‌ها عکس گرفته بود که در خانه با دقت بیشتر نگاه کند. تا شاید بتواند اثری از این مزدگیر ناشناخته پیدا کند. چند دقیقه بعد ماشینش را پارک کرده و به خانه رفته بود. امروز هم وقتی وارد خانه شده بود، بوی خوش آش رشته همه‌جای خانه را برداشته بود. هر چند آش رشته غذا نمی‌شد؛ اما نبودش هم کم چیزی نبود. در خانه روی مبل‌های راحتی نشسته و خیره به تلوزیون اما روحاً در جایی دیگر سیر می‌کرد. صدای آهنگ تبلیغ تلوزیون او را از فکر‌هایش بیرون کشید. ناخودآگاه با دقت نگاهش را به تلوزیون دوخت. شرکتی که تبلیغ محصولش را می‌کردند، یکی از همان شرکت‌ها بود که فردا دعوتش کرده بودند. برای خودش کم شرکتی نبود. شاید مانند شرکت پدرش قدمتی بیست یا سی ساله داشت. بارسام، اسم عجیبی هم داشت. شانه‌ای بالا انداخت و نگاه از تلوزیون گرفت. آن شب یاس زودتر از همیشه به رخت‌خواب رفت؛ اما آن‌قدر غرق در سیل تفکراتش بود که همان ساعت همیشگی خوابش برد؛ اما برخلاف هر بار، خودکار زود از خواب بیدار شد. بعد از آنکه آبی به دست‌وصورتش زد، سریع به اتاقش برگشت تا حاضر شود. نمی‌خواست باز به‌خاطر صبحانه‌خوردن دیر کند. یاس آن روز‌ها نمی‌دانست؛ اما در دلش حدس می‌زد که شاید بعد از این روز خیلی چیز‌ها تغییر کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس به مانتوی کاربنی‌رنگ تیره و شلوارلی آبی روشن و مقنعه‌ی مشکی‌رنگی بسنده کرد. نمی‌خواست خودش را به نمایش بگذارد. امروز چیزی که باید در معرض دیدگان همه قرار می‌گرفت، چیز دیگری بود. چشمان مشکی‌رنگش برق می‌زدند. حال‌وهوای عجیبی داشت‌. مدام لب می‌گزید و در فکر بود. ضد آفتاب و رژ کالباسی‌رنگش صورتش را از بی‌روحی درآورد. تمام کاغذ‌هایش را جمع‌وجور کرد. همین که از پله‌ها پایین آمد، مادرش را دید که منتظر به استقبالش ایستاده و سینی‌ای در دست دارد که روی آن قرآن و چند تکه گل یاس به چشم می‌خورد. لبخندی روی لب‌های یاس نشست. از مدت‌ها قبل، درست همان‌موقع که تصمیم گرفته بود خواسته‌ی پدرش را عملی کند، همه‌چیز را با مادرش درمیان گذاشته بود و حال مادرش برای موفیقتش و سلامتی یاس، قرآن به دست، جلوی در ایستاده بود. سلامی کرد و نرم گونه‌ی مادرش را بوسید. اشک در چشمان مادرش حلقه زده بود.
    - اِ! مامان؟!
    - چقدر خانوم شدی یاس! کاش بابات بود این لحظه رو می‌دید که...
    - قربونت برم! دیگه گریه نداشتیم‌ها. شک نکن داره می‌بینتمون. خب قربان؟ مراسم رو انجام بدیم، من زودتر برم که دیر نکنم؟
    - بیا مادر! بیا از زیر قرآن رد شو.
    یاس سه بار از زیر قرآن رد شد و بعد بـ*ـوسـه‌ای روی آن زد.
    - خدا پشت و پناهت باشه مادر! برو که ان‌شاءلله با دست پر برگردی.
    یاس مادرش را در آغـ*ـوش کشید و بعد از خداحافظی سریع بیرون آمد. سوار ماشین شد و به‌سمت کارخانه راه افتاد. به در ورودی رسیده بود که نگاهش به ماشین‌های پارک شده خورد. یکی از یکی گران‌قیمت‌تر و مدل بالا‌تر. در بین آن ماشین‌ها، چند ماشین که متعلق به شبکه‌های تلوزیونی بود هم دیده می‌شد. شاید برای خبرنگاری آمده بودند. هر چند از قبل خودش ترتیب فیلم‌بردار و کارهای جزئی را داده بود تا این لحظه‌های مهم را ثبت کند. چه شکست، چه پیروزی‌اش را؛ ولی بدش هم نمی‌آمد اگر چند غریبه‌ی دیگر هم به‌عنوان شاهد در این جلسه حضور پیدا می‌کردند. هنوز چند دقیقه‌ای وقت داشت. به‌سمت اتاق خودش رفت تا برخی چیز‌ها را بررسی کند و مسئول تشریفات را ببیند تا خیالش از بابت او هم راحت شود. سهامدارنش هم در این جلسه، به علاوه‌ی بزرگترین کارخانه‌دار‌های موادغذایی حضور داشتند. می‌خواست هم از جدید‌ترین محصولش پرده‌برداری کند، هم تبلیغ کند و هم یک نمونه از محصولش را به‌عنوان هدیه به آن‌ها بدهد. همه‌چیز را با آن چهار مرد درمیان گذاشته بود؛ اما حتی آن‌ها هم خبر نداشتند که یاس در لحظه‌ی آخر تصمیمش را عوض کرده و می‌خواهد طور دیگری به همه معرفی‌اش کند. آن‌قدر در دفترش منتظر ماند که چند دقیقه‌ی مانده هم تمام شد و بعد به سالن همایش بزرگ کارخانه رفت. هنوز وارد نشده، از صدای همهمه‌ای که می‌آمد، معلوم بود که همه حضور پیدا کرده‌اند. دل یاس کمی قرص شد. جلوی در ایستاد. نفسی عمیق کشید. نام خدا را زیر لب آورد و بعد در دل از پدرش کمک خواست. در را باز کرد و وارد شد. بلافاصله همهمه‌ها خوابید و همه، چه بالاجبار، چه برای احترام، به پایش ایستادند. برخی از آن‌ها کسانی بودند که حتی چشم دیدن یاس و پدرش و کارخانه‌اش را نداشتند. هر چه باشد برای هم رقیب محسوب می‌شدند. یاس بعد از سلام و احوالپرسی به همه اشاره کرد تا بنشینند. بسم‌اللهی گفت و جلسه را شروع کرد.
    - اول از همه به همه‌تون خوشامد میگم و ممنونم که دعوت ما رو برای رونمایی از محصول جدید شرکتمون پذیرفتین. ازتون می‌خوام که در طی مراسم از خودتون پذیرایی کنید و هر جا که سؤال یا حرفی داشتین، حتماً بیان کنین.
    یاس نگاهش را اطراف چرخاند. دیوار‌های زرشکی‌رنگ چرمی اتاق با صندلی‌ها و میز بزرگی که در میان قرار گرفته و هم‌رنگ هم بودند، ست شده بود. سرامیک‌های شیری-کرم حسابی برق افتاده بودند. به میز خیره شد. همه‌چیز درست و مطابق خواسته‌اش بود. لیوان‌های دلستر و میوه و کیک روی میز جلوی هر نفر خودنمایی می‌کردند. سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. فقط هرازگاهی صدای چیلیک دوربینی می‌آمد. یاس لحظه‌ای مکث کرد و وقتی دید کسی سؤالی ندارد، ادامه داد:
    - می‌خوام معروف‌ترین و برترین محصولمون رو بهتون معرفی کنم. محصولی که تازگی با قراردادی که با یکی از شرکت‌ها بستیم، وارد کردیم و قراره با قیمتی کاملاً مناسب، راهی فروشگاه‌ها و... کنیم.
    کنترل پروژکتور را در دست گرفت و آن را روشن کرد. با نمایش چند عکس شروع کرد. همان‌طور که به عکس‌ها اشاره می‌کرد، توضیحات لازم را ارائه می‌کرد. همه با دقت و سراپاگوش شده بودند. شاید برای آتوگرفتن و شاید هم برای دیدن محصولی که مدت زیادی تبلیغ شده بود. می‌خواستند تحفه‌ی معروف را ببینند. تحفه‌ای که نیامده، طرفدار‌های زیادی پیدا کرده بود. یاس هنگامی که توضیحات را ارائه می‌کرد، بهت و رگه‌های ریزی از خشم را در چشمان چهار سهامدارش می‌دید. البته به‌جز آقای راوری که با اطمینان به یاس چشم دوخته بود. گویی آن سهامداران با همه‌ی دم‌زدن‌های یاس انتظارش را نداشتند که بخواهد با ادعاهایی که برای تولید محصول و حتی صادرش را داشت، این‌گونه شروع کند و دست به همچنین کاری بزند. با آنکه از همه‌چیز خبر داشتند؛ اما کم‌طاقتیشان را زود به یاس نشان داده و کمی ته دلش را لرزانده بودند؛ اما یاس خوب می‌دانست دارد چه کار می‌کند. آخر جلسه همه‌چیز به واضحی و روشنایی روز آشکار می‌شد. اشاره‌ای به لیوان‌های دلستر روی میز کرد و گفت:
    - این لیوان‌ها نمونه‌ای از این محصول پرطرفدار آلمانیه که براتون گذاشتیم تا خودتون تست کنین و این کیفیت عالی رو متوجه شید.
    همه هم‌زمان دست به‌سمت لیوان‌ها بردند و مشغول شدند. یاس با دقت و طوطی‌وار همه‌چیز را به خوبی در ذهنش ثبت می‌کرد. نگاهی بیشتر از همه آزارش می‌داد و هر چه سعی می‌کرد، نمی‌توانست سنگینی‌اش را متحمل نشود. پسر جوانی درست در ردیف پنجم، با نگاهی نافذ حرکات یاس را زیر نظر گرفته بود. یاس حتی نمی‌دانست او کیست و مدیر کدام شرکت است؛ اما زیر نگاه‌هایش هرازگاهی اذیت می‌شد. بعد از خوردن محتوی دلستر‌ها، از همه خواست تا نظرشان را درمیان بگذارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چندتا از مدیران سکان جلسه را به دست گرفته و شروع کردند. ابتدا خود و شرکتشان را معرفی کردند و بعد نظریه‌شان را. به همین ترتیب بیشتر آن‌ها نظرات خود را ارائه کردند و جالب این بود که همه‌ی آن‌ها به‌شدت علاقه‌مند این محصول جدید و شکل منحصربه‌فرد بطری ساختاری‌اش شده بودند. البته هنوز اصل آن را ندیده بودند و تنها تصاویرشان را نقد می‌کردند. یاس در وجودش بلوایی به پا شده بود. جو سنگین را نمی‌توانست تحمل کند. شاید هم کمی خشمگین شده بود؛ اما از قبل پیش‌بینی چنین رفتارهایی را کرده بود. آن چهار سهامدارش هم هنوز ساکت بودند و چیزی به زبان نمی‌آوردند. یاس هنوز به انتهای جلسه نرسیده بود؛ اما تا همان لحظه هم پیشنهاد‌های کلانی برای بستن قرارداد‌ داشت. پوزخندی روی لب‌هایش نشست که سعی کرد ظاهر لبخند را داشته باشد. می‌خواست شروع به حرف کند که ناگاه برخلاف انتظارش، همان مرد جوان که از ابتدای جلسه زیر نظرش گرفته بود و حتی نیم‌کلامی حرف نزده بود، زبان به صحبت گشود:
    - محصولی که شما به گفته‌ی خودتون وارد کردین، طعم و مزه‌ی بسیار دلنشینی داره. گویا نظر خیلی‌ها رو هم جلب کرده. من سؤالی از شما داشتم. صرفاً اینکه یه محصول خارجی باشه، برای تضمینش چه از لحاظ کیفیت و چه از لحاظ مواد ساختاری کافی نیست. شما چه تضمینی برای این محصول دارین؟
    این تنها سؤالی بود که یاس ذره‌ای فکرش را نمی‌کرد که از او پرسیده شود. زیرکی مرد را می‌رساند؛ اما از طرفی یاس را عصبی کرده بود. نمی‌خواست به این زودی‌ها همه‌چیز را بازگو کند. می‌خواست آن‌قدر مطلب را کش دهد که در نهایت... اما سعی کرد بر خود مسلط شود و هرچه زودتر جلسه را به پایان برساند. تا همین الانش هم از قراردادبستن با خیلی از مدیران پشیمان شده بود. این مدیران علاوه بر تولید خودشان، بزرگترین سهامدارن ایران هم محسوب می‌شدند. یاس قصد داشت امروز با دم شیر بازی کند؟ این را هنوز هیچ‌کس جز همان مرد که با زیرکی یاس و حرکاتش را بررسی می‌کرد، نفهمیده بود. یاس سرفه‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - البته! من بدون تضمین و داشتن دلیل و مدرک محکم کاری انجام نمیدم. برای همین خودم دست‌به‌کار شدم و به‌شخصه آزمایشش کردم. شایان ذکره که من در این زمینه کاملاً مهارت و مدرک دانشگاهی معتبر دارم، جهت اطمینان.
    یاس ظاهراً کنترل لازم بر جو متشنجی را که کم‌کم آرام می‌شد، داشت؛ اما دلهره‌ی درونی‌اش را نمی‌توانست آرام کند. دلهره‌ای که در ظاهر هویدا نبود؛ اما در باطن کاملاً روی یاس می‌توانست مؤثر باشد. از روی لپ‌تاپش فیلم را انتخاب و پخش کرد. امروز گستاخی مرد جوان تنها چیزی بود که در چشم یاس فرو رفته بود. هرچند قبل از آنکه تصمیم برای چنین کاری بگیرد، حدس چنین برخورد‌هایی و حتی بدتر را هم می‌زد. فیلم که پخش شد، رضایت بیشتری در چشم همه دیده می‌شد. حتی در چشم آن مرد می‌توانست تحسین را ببیند؛ اما این هنوز اصل ماجرا نبود. اصل ماجرا را برای آخر جلسه، یعنی تا چند دقیقه‌ی دیگر در چنته نگه داشته بود.
    - خب! تا اینجا می‌خوام نظرات رو بدونم. کدوم یک از شماها قصد سرمایه‌گذاری و بستن قرارداد با ما رو دارین؟
    بیشتر آن‌ها دست بلند کردند. تقریباً همه‌ی آن‌ها، به‌جز همان مرد خودشیفته که از اول جلسه دست‌به‌سـ*ـینه نشسته و با نگاهش حال یاس را دگرگون می‌کرد. یاس لبخندی زد.
    - خب این نهایت لطف شما و اعتمادتون به ما رو می‌رسونه. داریم به اتمام جلسه نزدیک می‌شیم و می‌خوام آخرین حرفام رو بزنم. من اعلام کردم که این محصول خارجیه. براتون با سند و مدرک اثباتش کردم، درحالی‌که خیلی‌هاتون حتی بدون سند و مدرک، با دیدن عکس‌هاش و تست محصول توی لیوان‌ها بهش اعتماد کردین و ازش خوشتون اومد. حالا باید اعلام کنم که...
    یاس مکث کرد. چهره‌های ازخودراضی همه را از نظر گذرانید. گویی همه آن‌ها منتظر بوند تا یاس اسم شرکت آن‌ها را برای بستن قرارداد اعلام کند؛ اما اصل حقیقت حرف یاس این نبود. ادامه داد:
    - باید اعلام کنم که این محصول کاملاً ساخته‌ی خودمونه و قرار نیست روی بسته‌بندیش جیز دیگه‌ای به جز تولید ایران نوشته بشه. وقتی سرمایه‌داران ما کسایی هستن که فقط با دونستن اینکه محصول خارجیه، تصمیم به بستن قرارداد می‌گیرن...
    یاس نفس گرفت و ادامه داد:
    - کسی که خودش محصولی رو می‌سازه، کاملاً با کیفیت‌تر از محصول خارجی هم هست؛ اما بالعکس فروش خیلی کمتری داره، چطور می‌تونه خودش و شرکت و کارخونه‌ش رو سرپا نگه داره؟ آیا غیر از اینه که اگه از اول من به شما نمی‌گفتم که این محصول ایرانی و تولید خودمونه، هیچ‌کدومتون حتی تصمیم به بستن قرارداد نمی‌گرفتین؟ مگه به‌خاطر کم‌بودن قیمت. دلستر محصولی نیست که توی کشور ما تولید نشه و اتفاقاً فراوون هم هست و شرکت‌های قدر‌تر از ما تولید می‌کنند؛ اما من با ساده‌ترین محصول شروع کردم. چیزی که حتی توی کشورمون هم وجود داره و با این حال شما حاضر شدین با ما قرارداد ببندین، صرفاً برای اینکه برندش خارجیه؟
    مکثی کرد. همه را از نظر گذراند و ادامه داد:
    - من خودم رو در حدی نمی‌دونم که بخوام جسارت به شما بزرگان بکنم؛ اما همون‌طور که می‌دونین، بعد از فوت پدرم من هستم که باید اداره رو به دست بگیرم و جانشینشون باشم و اعتمادکردن به یه تازه‌وارد، حتی اگه اون شرکت شناخته شده باشه، دربرابر یه محصول خارجی حتی ناممکن به نظر می‌رسه. ازتون می‌خوام که جسارت من رو ببخشین و ممنون از اینکه تشریف آوردین! در حال خروج حتماً یه نمونه از این کار ما رو به‌عنوان هدیه و یادگار از ما دریافت کنین. متشکرم!
    یاس از جایگاهش پایین آمد. قلبش تند به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. هیجان در گلگونی صورتش مشخص بود‌. در حال جمع‌کردن وسایلش بود که ناگاه صدای دست‌زدن شنید. همین که برگشت، دید همه برایش دست می‌زنند و تحسین و به‌علاوه پشیمانی را در چشمان آن‌ها دید. لبخندی زد و نمادین کمی سر خم کرد. الان قیافه‌ی آن چهار نفر دیدنی بود که با چه غرور و فخرفروشی‌ای به بقیه و با تحسین به یاس نگاه می‌کردند. یاس از همه تشکر و در آخر معذرت‌خواهی کرده بود؛ اما در واقع تلنگری که زده بود، خیلی بیشتر از این‌ها کاری بود.
    اصل محصولی که گفته بود به‌عنوان هدیه به آن‌ها می‌دهد، بطری‌ای بود کاملاً متفاوت با عکس‌هایی که نشان داده بود. با طراحی بطری بسیار زیبا‌تر و درحالی‌که روی محصول جای آن برند خارجی که در عکس نشان داده شد، برند شرکت خودشان به سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی وجود داشت، روی آن ترکیبات را هم نوشته بود؛ اما نه همه‌ی ترکیبات را.
    «هر تولیدکننده‌ای برای برپانگه‌داشتن اعتبارش و خریدار‌هایش، باید برخی از ترکیبات را پنهان نگه دارد. این حکم همان ادویه‌های خاص غذا‌ها را دارد. همه‌ی ما می‌دانیم که در غذا ادویه وجود دارد؛ اما کمتر پی می‌بریم چه ادویه‌ای یا حتی متوجه آن هم نخواهیم شد. گاهی این فرمول‌های خاص باید محفوظ بمانند.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس منتظر ایستاده بود تا همه بروند و سپس به اتاق خودش برود‌. می‌دانست الان کسی برای اخذ قرارداد نمی‌آید. هر کدام هم که بخواهند، در تنهایی خواهند آمد. بعد از خالی‌شدن سالن، وسایلش را برداشت و بیرون رفت. جلوی در، همان مردک ازخودراضی ایستاده بود. یاس سؤالی نگاهش کرد که مرد گفت:
    - من می‌خوام باهاتون قرار داد ببندم و سرمایه‌گذاری کنم. می‌دونم که این محصولی که نشون دادین، فقط یه محصول کاملاً ساده برای هدف اصلیتون بود. برای همین می‌دونم که برگ‌های برنده‌ی بیشتری دارین.
    یاس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به‌سمت مرد کمی بیشتر متمایل شد.
    - نمی‌خواین معرفی کنین؟
    - برسام رادمنش هستم. فکر می‌کنم با برند بارسام آشنا باشین.
    یاس خشکش زده بود. نمی‌دانست این جوان تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ی پر از غرور مدیر این شرکت بزرگ باشد. باورش نمی‌شد. مرد انگار پی به تعجب یاس بـرده بود که گفت:
    - من هم مثل شما تجربه‌ی چندانی ندارم و تازه‌کار محسوب میشم. البته اگه سه سال کار من رو نادیده بگیرین.
    یاس چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد. نگاه‌های مرد اذیتش می‌کردند. چشمان مشکی‌رنگش نگاه عجیبی داشتند. نگاهی که به قول یاس با این‌همه انسان‌شناس‌بودنش هم نمی‌توانست تشخیصش دهد. ظاهراً درخواست مرد برای بستن قرارداد امری کاملاً معمولی بود؛ اما در این بین یک چیزی سر جایش نبود و این را یاس هم حس می‌کرد. این مرد نگاهی دوستانه نداشت. برای جنجال آمده بود؟ این یکی را می‌شد حدس زد. چشمان مشکی‌رنگش با نگاه نافذی که داشت. بینی کاملاً متناسب صورتش اما چهره‌ای کشیده و مردانه که زیبایی خاصی نداشت؛ اما جذابیتی مردانه در آن هویدا بود. یاس بیشتر از این به مرد نگاه نکرد و سرش را پایین انداخت. طوری وانمود کرد که غرق در فکر است؛ اما چشمش که به عضله‌های دستش که ظاهراً دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود، افتاد، باز نگاهش کرد. همه‌ی این‌ها دو ثانیه هم طول نکشید و یاس نگذاشت نگاهش سرکشانه بیشتر در پی مرد برود.
    - فردا بیاین دفترم تا راجع بهش صحبت کنیم. فکر نکنم الان وقت مناسبی باشه.
    مرد سر تکان داد. دو انگشتش را به هم چسباند و به حالت نمایشی کنار گوشش گذاشت و در هوا تاب داد. خداحافظی نمایشی‌اش اصلاً هم برای یاس دلچسب نبود. زیر لب دلقکی نثارش کرد و رفت تا خرده‌کارهایش را به اتمام برساند. امروز می‌خواست کمی زودتر به خانه برود. خستگی مانند باری روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. پشت میزش که نشست، مانند هر بار سیل زمان او را با خود غرق کرد. طوری که وقتی به خودش آمد، عقربه‌ها ساعت سه و بیست دقیقه را نشان می‌دادند. با وجود کیک و شیرینی خامه‌ای که خورده بود، بدجور گرسنه‌اش شده بود. اشتراک همیشگی‌اش را گرفت و پیتزا سفارش داد. میلی به خوردن این غذای همیشگی نداشت؛ اما گرسنگی بود دیگر. فرق سنگ و پیتزا را که نمی‌فهمد، باید رفع شود. به هر طریقی که شده. پیتزا را که آوردند، سه قاچ بیشتر نخورد. از جا برخاست تا به خانه برود. همه‌چیز را با دقت جمع کرد و کاغذ‌ها را با همان ترتیب سرجایشان گذاشت تا به مابقیشان فردا رسیدگی کند. هنوز خبری از شخص ناشناسی که هر ماه حقوقی برایش واریز می‌شد، نبود. حسابدار جدید هم چیزی نمی‌دانست. باید حسابدار قدیمی را پیدا می‌کرد. حتماً پدرش با او در میان گذاشته بود. آن‌قدر خسته بود که نفهمید چگونه پشت فرمان نشست و یک‌سره راند و چه زمانی به خانه رسید. به خودش که آمد، پشت در با کلید با قفل خانه ور می‌رفت تا در را باز کند. در را که باز کرد و داخل رفت، مادرش از روی مبل بلند شد و به‌سمتش آمد. یاس را در آغـ*ـوش کشید.
    - گل کاشتی که دختر! اگه بابا محسنت بود، کلی خوش‌حال می‌شد و بهت افتخار می‌کرد.
    یاس با بهت مادرش را نگاه می‌کرد. هنوز که چیزی از جلسه برایش نگفته بود. مریم‌خانوم تعجب یاس را که دید، گفت:
    - مادرجون! تو تلوزیون نشونت دادن. نمی‌دونی چه ابهتی برای خودت درست کردی. از صبح انقدر آشنا و فک‌وفامیل زنگ زدن خونه که کلافه شدم از برق کشیدمش.
    یاس هنوز در بهت و سرگردانی به سر می‌برد.
    - هان؟ مامان! یه بار دیگه بگو چی شده!
    - بیا مادر! همه‌ش رو ضبط کردم. بیا خودت ببین.
    یاس تلوزیون را روشن کرد. خیلی خسته بود. حرکت انگشتان مادرش روی دکمه‌های کنترل را نگاه می‌کرد. صدای خودش را که شنید، سرش را بلند کرد و به تلوزیون خیره شد. باید حدسش را می‌زد که آن چند فیلم‌بردار از خبرنگارهای اخبار باشند. آن لحظه به ذهن خسته‌ی یاس هر چیزی می‌رسید، جز این. تیتر پایین خبر هم این بود:
    «حرکت عجیب اما غیرت‌مندانه‌ی یک مدیر تازه‌کار.»
    قیافه‌اش آن لحظه دیدنی بود. لب‌هایش را با حرص روی هم می‌فشرد و به خبرنگار در دل بدوبیراه می‌گفت. آن‌قدر گونه‌هایش را از حرص لمس کرد که مادرش دستش را کشید.
    - بسه بچه! صورتت رو کندی! چی شده؟ چرا عین مرغ سرکنده شدی یهو؟ اتفاق بدی که نیفتاده!
    - مامان! بدون اجازه‌ی من این کار رو کردن.
    - یعنی چی؟ تو بهشون اجازه ندادی بیان، اون‌وقت اون‌ها یاالله گفتن و اومدن تو؟ بعدم ازت فیلم گرفتن؟
    - نه مامان. آخه من نمی‌دونستم. به من نگفته بودن که برای گزارش خبر اومدن. من فکر کردم مثل بقیه اومدن که مذاکره رو ببینن.
    - دوربینم لابد آوردن واسه سوغات! مادرجون! وقتی یه شرکت معروف با یه برند معروف یهو تصمیم به این بزرگی می‌گیره و قراره رونمایی کنه از محصول جدیدش، یه سری فیلم‌بردار و خبرنگار میان برای این کارا دیگه. تو اولین‌بارته نمی‌دونی. بابات بیشتر وقت‌ها با این‌ها سروکار داشت.
    - ولی هیچ‌وقت نمی‌اومدن این‌طوری پخشش کنن تو تلوزیون که!
    مریم‌خانوم سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    – آره خب. اون‌موقع‌ها زیاد این چیزها رایج نبود. الان همه‌چی تو فضای مجازی و این گوشی‌ها و تلوزیون شده. این اتفاقا تو این کارا میفته دیگه مادر! برای همین زیاد توجه آن‌چنانی بهش نمی‌کنن و فقط توی بعضی از روزنامه‌ها تیتر حاشیه میشه با یه‌کم توضیحات و عکس؛ ولی این کاری که تو کردی، یه کار عادی نبود. با این سن‌وسال و... نمی‌دونی چیا گفتن راجع بهت که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس غرق در فکر، شانه‌ای بالا انداخت و بعد از نمایان‌شدن صفحه‌ی سیاه، از جایش برخاست. دلش خوابی به وسعت خواب‌های خرس زمستانی می‌خواست. هنوز کاملاً چشم بر هم ننهاده بود که خواب او را با خود ربود. صبح روز بعد مانند همیشه بیدار شد. حاضر شد و سرکار رفت. در یکی از خط‌های تولید مشغول وارسی بود که تلفن همراهش زنگ خورد. گویا همان مردک ازخودراضی، برسام رادمنش آمده بود. یاس تابه‌حال اسم برسام را نشنیده بود. اصلاً برسام اسم هم بود؟ با خود فکر کرد بعداً در اینترنت جستجو کند تا معنی‌اش را بیابد. به‌سمت اتاقش راه افتاد. آن‌قدر باید کارخانه‌ی به آن بزرگی را طی می‌کرد تا بالاخره به اتاقش می‌رسید، برای همین ده دقیقه‌ای طول کشید. وارد که شد، برسام را دید که روی صندلی‌های بیرون اتاقش به انتظار نشسته و از اخم‌های درهمش مشخص بود که چندان هم از این انتظار خرسند نبوده. سلامی به رسم ادب کرد و بعد با دست به‌سمت اتاقش هدایتش کرد. چند دقیقه‌ای درباره‌ی تعداد و نوع محصولی که می‌خواست مذاکره کردند و در نهایت برسام برای شروع، هزارتا از شکلات صبحانه‌ها قرارداد بست. یاس فکر می‌کرد محصولات جدید را انتخاب کند؛ اما او برای شروع از همان محصولات قدیمی اما پرطرفدار خواسته بود. اگر غیر از این بود، یاس دچار شک می‌شد. نمی‌شد که به همین سادگی اطمینان کرد. هرچند در قبال قراردادی که بسته شد، هر دو طرف باید تعهد می‌دادند و مسئولیت‌پذیر می‌شدند. بعد از رفتن برسام، یاس که سرش خلوت شده بود و کاری برای انجام‌دادن نداشت، کنجکاوانه اسم برسام را در مرورگر رایانه‌اش جستجو کرد. چندتا از برگه‌های بازشده را گشت تا بالاخره معنی اسمش را پیدا کرد. معانی متعددی داشت. یکی از نام‌های شاهنامه بود. بخش‌های مختلفی داشت؛ اما چیزی که توجه یاس را جلب کرد، به‌طوری که تا چند لحظه‌ی بعد یک‌سره می‌خندید، این معانی بود: «سرسام، مرض و ...» یاس هرازگاهی نگاهی به مانیتور می‌انداخت و سپس دوباره می‌خندید‌. چشم‌هایش کشیده شده و گونه‌هایش سرخ شده بودند. به زحمت خنده‌اش را با تقه‌ای که به در خورد، قورت داد و بفرمائیدی نثار کسی که پشت در بود کرد. لیست رسید‌های مالیات‌هایی را که پرداخت می‌کردند، برایش آورده بودند. یاس به مرد گفت آن‌ها را روی میز بگذارد و برود و دوباره مشغول شد. آن‌قدر در کارهایش غرق شده بود که گذر زمان را حس نمی‌کرد. از این تکرار بی‌ردخور زندگی‌اش خوشش نمی‌آمد. صبح بیدار شود، به شرکت بیاید، کمی در کارخانه دودو بزند، کارمند‌ها را چک کند، با برخی از آن‌ها یکی‌به‌دو کند و دوباره به خانه بازگردد. حالا بود که یاس می‌فهمید چرا پدرش بیشتر اوقات را با آن‌ها نمی‌گذراند و به تفریح نمی‌رفت. دلش شیطنت‌های دخترانه‌اش را می‌خواست. این حجم از لباس مردانه بودن دیگر تن یاس نمی‌شد. همه‌چیز برایش سخت می‌گذشت. حتی شهرتی را که با آن کلیپ که حتی در فضای مجازی و بین مردم هم پخش شده بود، طرفدار پیدا کرده بود، دوست نداشت. گاهی واقعاً مردانه به‌دوش‌کشیدن کارها درد داشت، نداشت؟ و تنی مردانه می‌طلبید، نمی‌طلبید؟ عقربه‌های ساعت اتمام روز کاری را نشان می‌دادند. دو هفته‌ی دیگر عید می‌شد و یاس هیچ کاری برای عیدش انجام نداده بود. بعضی اوقات آن‌قدر دست‌وپایش بین برگه‌ها و حساب‌کتاب‌های شرکت گیر می‌افتاد که دلش می‌خواست کاش دو تن می‌شد و کارهایش را راحت‌تر می‌توانست انجام دهد. این زیاد بودن کارها عصبی‌اش هم کرده بود. حال به‌شدت تعجب می‌کرد وقتی به پدرش فکر می‌کرد که هربار به خانه باز می‌گشت، لبخند بر لب داشت و مهربانانه در آغوشش می‌کشید. از فکر بیرون آمد. سوئیچش را برداشت و با حواس‌پرتی فراموش کرد که کیفش را بردارد و پا تند کرد و از شرکت بیرون زد. سوار ماشینش افتاد و دقیقاً وقتی جلوی در ورودی ماشین‌ها رسیده بود، یادش افتاد که کیفش را برنداشته. ماشین را جلوی در بیرون کارخانه و روبه‌روی پیاده‌رو پارک کرد و بعد به‌سمت داخل دوید. بعد از برداشتن کیفش داشت با عجله از پله‌ها پایین می‌رفت؛ چون در این ساعت بیشتر برق کارخانه قطع شده بود که ناگهان صدایی زمزمه‌وار شنید و همین او را سر جایش متوقف کرد. چند قدم عقب‌تر رفت و در تاریکی گوش ایستاد.
    - آره، فکر کنم تا حالا خانوم مهندس رفته باشه. احمد! آخرش کار میدی دست من! خانوم مهندس بفهمه بیچاره‌م می‌کنه!
    رادار‌های یاس فعال شده بود و با دقت بیشتری گوش می‌داد. دیگر صدایی نیامد. انگار مرد تماسش را قطع کرده بود. در را بی‌هوا باز کرد و وارد شد.
    - چی رو خانوم مهندس بفهمه آقا رحیم؟
    مرد که با آمدن ناگهانی یاس شوکه شده بود، ناخودآگاه نفس بلندی کشید و با صدای بلند از دهانش پرید:
    - یا جده‌السادات!
    یاس مات‌ومبهوت ماند. سعی کرد اخم ریز بین ابروهایش را از بین ببرد؛ اما ناخودآگاه اخم کرده بود.
    - چیه آقا رحیم؟ مگه جن دیدی؟ می‌خوای یه بسم‌الله هم بگو. خجالت نکش!
    - من... من... خانوم! من...
    - می‌شنوم! آقا رحیم! چیزی نباید از من مخفی باشه، حتی اگه بدونین به ضررتون تموم میشه. من منطقی‌تر از غولی هستم که تو ذهنتون ساختین.
    - خانوم! من یهو ترسیدم. قصد بدی نداشتم. راستش... راستش یه چند وقته که...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مرد یاس را با خود به جایی که می‌خواست برد و در راه همه‌چیز را برایش توضیح داد. بین آقارحیم و چندنفر دیگر قول گذاشته بودند تا هیچ‌کس خبردار نشود که خانوم مهندس آن‌ها را اخراج کند؛ اما یاس بیش از آنکه به تصور آقارحیم عصبانی شود، شوک‌زده شده بود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که عده‌ای از کارمند‌ها آن‌قدر محتاج پول باشند که از شهرستان به تهران بیایند و شب‌ها را تا روز در ماشین‌های دست‌دوم قسطیشان در حیاط پشتی کارخانه سپری کنند. یاس و آقارحیم کم‌کم به حیاط پشتی رسیدند. چند ماشین قدیمی که روی آن‌ها آثار خوردگی و تصادف دیده می‌شد، پشت هم پارک کرده بودند. یاس هنوز نزدیک نشده می‌توانست پتو‌ها و وسایل درون ماشین‌ها را هم ببیند. اشاره‌ای به آقارحیم کرد و آقارحیم به‌سمتشان رفت و صدایشان زد. کسانی که از ماشین‌ها پیاده شدند، کسانی بودند که یاس حتی فکرش را هم نمی‌کرد. چیز‌هایی که یاس امروز می‌دید، بطن و حقیقت بیشتر کارخانه‌ها بود. حقیقتی از جنس جامعه که هیچ‌کس به آن اهمیتی نمی‌دهد و نخواهد داد. زمان که هیچ؛ اما اکثر مردم آن‌قدر بی‌رحم شده‌اند که به قول خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، برایشان بس است. حق دارند. کسی دلش به حال کسی نمی‌سوزد که بخواهند آن‌ها هم قدمی نیک بردارند؛ اما یاس ذاتش نمی‌توانست بی‌رحم باشد. در وجودش نبود. قدیسه نبود. قهرمان نبود. فقط آدم بود.
    با همه‌ی آن‌ها صحبت کرد. وقتی تعدادشان را به‌طور دقیق جویا شد، به همه‌شان قول داد در هتلی اتاقی رزرو کند و تا دو سوم هزینه‌شان را بپردازد و مابقی را خودشان از حقوقشان بپردازند. پدر یاس به او آموخته بود که وقتی حساب می‌کنی، خدا صدبرابر آن را رحمت و برکت بر سر و رویت خواهد ریخت. بعد از مذاکره‌ای که با آن‌ها داشت، خرسند سوار ماشینش شد و به‌سمت خانه راه افتاد؛ اما خوره‌ای به جانش افتاده بود که رهایش نمی‌کرد، خیلی اوضاع بدتر از آن بود که فکرش را می‌کرد، نمی‌توانست بی‌اهمیت باشد؛ اما مگر یاس چندنفر بود که بتواند همه‌ی اوضاع را درست کند؟ با حالی مشوش وارد خانه شد. این را حتی مادرش مریم‌خانوم هم متوجه شد؛ اما چیزی از او نپرسید و چیزی هم نگفت. یاس خوددار‌تر از این حرف‌ها بود که صحبت‌هایش را با کسی درمیان بگذارد، مگر در شرایطی که تصمیم‌هایش به دیگران هم مربوط باشد. امشب قصد کرده بود از حال‌وهوای کارخانه بیرون بیاید. کمی غرق در خاطرات شود و بگذارد سیل اندوه این‌بار او را با خودش ببرد. ببرد و شاید پس نیاورد. اصلاً شاید کمی نیاز بود پس نیاورده شود تا در گذشته غرق شود. آلبوم عکس‌هایشان را از کتابخانه‌ی پدرش برداشت. بی‌توجه روی پارکت قهوه‌ای‌رنگ دراز کشید و آلبوم‌ها و عکس‌ها را اطراف خودش پخش کرد. لحظه‌ای به سقف خیره شد. لوستر هلالی‌شکل کوچکی از سقف آویزان بود که اطرافش هاله‌ی نارنجی‌رنگی از نور را ایجاد می‌کرد. رنگ دیوارها کرم‌رنگ و پرده‌های اتاق قهوه‌ای خوش‌رنگی بودند که جلوی ورود نور خورشید را می‌گرفتند. قفسه‌ی چند طبقه‌ی بزرگی از کتاب هم در یک گوشه و در گوشه‌ی دیگر کتابخانه‌ی بزرگ‌تر به چشم می‌خورد. این اتاق محبوب پدرش بود. یاس هم دوستش داشت. هرازگاهی که پر از حرف می‌شد و مانند هر بار نمی‌توانست ذره‌ای از آن‌ها را بروز دهد، به این اتاق پناه می‌آورد. میان کتاب‌هایی که پر از حرف بودند؛ اما مانند خودش ساکت و آرام. دوستشان داشت. همه‌شان را. از ماجراهای گالیور گرفته تا غرور و تعصب. جین ایر، پریچهر، حتی لغت‌نامه‌ی دهخدا، گلستان و بوستان سعدی، کلیله و دمنه، فلسفه‌های نیچه، هوگو، عجایب جهان و... روی میز‌های کوچک تزئینی که در گوشه کناره‌های اتاق پیدا می‌شد. از اولین کاردستی‌های بچگانه‌ی یاس گرفته تا سفالینه هاو مجسمه‌هایی که با پدرش همین چند سال پیش درست کرده بودند، دیده می‌شد. یاس و پدرش نام این اتاق را اتاق خاطره‌ها گذاشته بودند. در واقع همه‌چیز اتاق پر از خاطره بود. مثل گلیم کوچک دست‌بافتی که چهار نسل دست‌به‌دست شده و در نهایت به مادرش رسیده بود یا نقاشی‌ها و یادگاری‌هایی که خانواده‌ی سه‌نفریشان هر وقت دل پر می‌شدند، روی تابلوی مخصوص می‌کشیدند و می‌نوشتند. حتی وارد اتاق هم که می‌شدی، بوی خاطره می‌آمد. بوی چوب تازه بریده شده. بوی یاس‌های خشک شده‌ی روی طاقچه‌ی زیر پنجره. بوی گل‌های رز خشک‌شده‌ای که یاس و پدرش به مناسبت‌های مختلف به مادرش هدیه داده بودند و مریم‌خانوم همه‌ی آن‌ها را در این اتاق به حالت خشکیده اما پر از خاطره نگاه داشته بود. باید هم این اتاق، اتاق خاطره نام می‌گرفت. هرچند یاس مدتی می‌شد که با این اتاق و خاطره‌هایش قهر کرده بود. تنها جرم این اتاق، تنها خاطره‌ی تلخی بود که به دوش می‌کشید. روزی که پدرش برای همیشه چشم به دنیا بسته بود، یاس مثل همیشه برای بردن چای و گپ‌و‌گفت پدر و دختری به اتاق خاطره‌هایشان آمده بود؛ اما پدر را نیمه‌جان پشت میز تحریرش یافته بود. چراغ زندگی پدرش وقتی خاموش شده بود که هنوز چراغ مطالعه‌ی نفرین‌شده با غرور روشن بود و رخ‌نمایی می‌کرد. برای همین هم بود که رغبت یاس برای آمدن به این اتاق کمتر شده بود. از فکر بیرون آمد. ناخودآگاه نگاهش به چراغ مطالعه‌ی سومه‌ای رنگ پدرش افتاد. سر گِرد و تنه‌ی آهنی‌اش نشان از قدمت‌داربودنش بود. بعد از آن روز، این چراغ آن‌قدر روشن مانده بود که سوخته بود و دیگر کار نمی‌کرد. یاس خم شد و یکی از آلبوم‌ها را باز کرد. عکس‌ها را که می‌دید، بیست‌وچندسال زندگی‌اش قطاروار از جلوی چشمانش می‌گذشت. چرخ گرد دنیا چقدر زود چرخیده بود و یاس شاید قربانی این چرخش بی‌وقفه بود که زیر چرخ‌دنده‌هایش به آرامی له شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    صبح که از خواب بیدار شد، دید روی زمین روی پارکت خوابش بـرده و پتویی رویش و بالشی زیر سرش بود. خودش هم نمی‌دانست کی و چگونه خوابش بـرده بود. شاید می‌شد نامش را لالایی خاطرات گذاشت. افکار یاس عجیب سنگین و عمیق شده بودند و چه کسی می‌داند درد‌ها که روی هم تلنبار می‌شوند، از تو نیچه می‌سازند تا به‌اندازه‌ی تمام غصه‌هایت پیراهن فلسفه ببافی و ببافی و ببافی. این قضیه مستثنی از یاس نبود. تکانی به خودش داد و از جا برخاست. گردن و پهلوهایش خشک شده بودند و به محض بلندشدن آه از نهادش برآمد. تکانی به عضلات و بدنش داد تا اندکی التیامشان دهد و از این خشک‌شدگی مفرط بیرون آیند.
    پتو را تا کرد و به همراه بالش زیر بغـ*ـل زد و از اتاق بیرون آمد. پتو و بالشش را که روی تختش گذاشت، آبی به سروصورتش زد و بعد از انجام عملیات موردنظرش، به‌سمت آشپزخانه راهی شد. مریم‌خانوم زیر لب آواز می‌خواند و در تابه‌ای که روی اجاق بود، نیمرو درست می‌کرد. یاس شعرگونه و با طنازی خواند:
    - جان مریم چشماتو وا کن! منو نگاه کن. سر اومد...
    با صدای شترق مهیبی که ناگاه برخاست، یاس ساکت شد و مات‌ومبهوت به زمین نگاه می‌کرد. ملاقه از دست مادرش روی زمین افتاده بود.
    - خودت رو لوس نکن بچه! اول صبحی جای سلامته؟ علیکته؟ یه اهنی‌اوهنی دختر!
    یاس مات بغض خفته‌ی درون صدای مادرش شده بود. حال کم‌کم دلیلش را می‌فهمید. این آهنگی بود که پدرش برای مریم‌خانوم می‌خواند و نازش را می‌خرید. یاس هم یاد گرفته بود و هرازگاهی با پدرش هم‌نوا و شریک می‌شد. از پشت در آغوشش کشید.
    - مامانی؟ مریم گلی؟ مامان‌جونم؟ مامان دسته‌گلم؟
    - خوبم یاس! چیزی نیست. بپر مادر! یه نونی، سنگکی چیزی بگیر زود بیا تا نیمرو از دهن نیفتاده. بدو که همیشه از این خبرا نیست.
    برای لحظه‌ای یاد یاس افتاد که امروز پنج‌شنبه است و کارخانه تعطیل، شادی ریزی زیر پوستش خزید‌. با برق خاصی در چشمانش گفت:
    - چشم! الان میام. تا من میام نزنی بر بدنا!
    درحالی‌که با دو از آشپزخانه خارج می‌شد، با داد گفت:
    - زودی میام.
    سرسری حاضر شد و از خانه بیرون آمد. چند قدمی رفت تا به سنگکی سر خیابانشان رسید. ده دقیقه‌ای در صف ایستاد تا بالاخره دوتا نان سنگک به گفته‌ی نانوا خشخاشی نصیبش شد و به راه افتاد. بوی نان تازه نشان بی‌نشانی از زندگی بود. سیال روان زندگی. قبل از آنکه به خانه برود، هـ*ـوس کرد خامه و یک سری تنقلات بگیرد. به مغازه‌ای که در آن نزدیکی‌ها بود، رفت. وقتی داشت به‌سمت پیشخوان می‌رفت تا اجناسش را حساب کند، ناخودآگاه چشمش به شکلات‌صبحانه‌هایی که درون قفسه چیده شده بودند، افتاد. کنجکاو به‌سمتشان رفت و یکی از آن‌ها را از قفسه برداشت. خیلی شبیه به محصولات خودشان بود. بی‌اختیار ظرف را برگرداند و پشتش را نگاهی انداخت. با دیدن قیمت روی آن چشمانش گرد شد.
    - هفت ‌و چهارصد؟ چه خبره؟
    کمی بیشتر نگاهش کرد. ظرف شیشه‌ای‌اش که همان بود؛ اما رویش برچسبی با مهر و نامی دیگر خورده بود. اسم محصول را هم خوش‌نوش گذاشته بودند. مرد فروشنده که با صدای یاس توجهش به او جلب شده بود، با ابروهایی بالارفته نگاهش می‌کرد‌. یاس هنوز در بهت بود. طوری که حتی نفهمیده بود حرف‌هایش را بلند به زبان می‌آورد.
    - من همین چند روز پیش چهار تومن فاکتورشون کردم! چرا؟
    تلفنش را از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی مسـتانه را گرفت. بعد از دو بوق برداشت.
    - بله؟
    صدایش کمی خوابالو بود.
    - الو مستان؟
    - سلام یاسی! چطور مطوری؟
    - چطور مطورو بذار برای بعداً. مسـتانه! یه چیزی می‌پرسم راستش رو بهم بگو.
    - بپرس. چی شده یاس؟
    - کد سیصد و چهل و دو رو چقدر قیمت زدین؟
    - چهار تومن دیگه! خودت گفته بودی! یادت نیست با هم حساب کردیم؟ با هزینه‌هایی که بـرده بود و غیره و ذالک؟
    - مطمئنی؟ روش هم همین قیمت خورده؟
    یاس کمی فکر کرد که به چند ثانیه بیشتر نکشید و سپس با اطمینان پاسخ داد:
    - آره بابا. خودم تو خط چکشون کردم.
    - باشه، بعداً بهت زنگ می‌زنم. فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ.
    مرد فروشنده که با حرف‌های یاس، علی‌الخصوص عصبانیت در صدایش به وجد آمده و کمی ترسیده بود، حال مبهوت نگاهش می‌کرد. با تته‌پته گفت:
    - خانوم به خدا ما بی‌تقصیریم‌. با همین قیمتی که روش زده، یه‌کم ارزون‌تر همین‌ها رو می‌خریم. مال خود کارخونه‌ست.
    - آقا یعنی چی؟ این رو من خودم چهار تومن فاکتورش کردم! آخه چطور ممکنه؟
    با دیدن تاریخ انقضای روی آن، آه از نهادش بلند شد و بی‌اختیار با صدای بلندتری گفت:
    - انقضا دو سال بعد از تولید؟ اینا تا چهارماه دیگه کپک می‌زنن. دو سال؟
    یاس به‌سمت مرد فروشنده چرخید.
    - آقا نذاری اینا بموننا! به دوماه نکشیده بفروششون. اینا محصول ما هستن. توش افزودنی و نگهدارنده‌ی خیلی کم استفاده شده، برای همین نباید بیشتر از چهار ماه بمونه.
    - دوربین مخفیه؟ خانوم اومدی ما رو مسخره کنی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!
    یاس با تحکم پاسخ داد:
    - آقا دوربین مخفی چیه؟ مسخره‌ی چی؟ کشک چی؟ میگم...‌ ای بابا! تو چه سر درمیاری آخه؟!
    البته جمله‌ی آخرش را آرام‌تر و زمزمه‌وار گفت. دوتا از آن‌ها را برداشت. آن‌ها را هم روی پیشخوان گذاشت و بعد از آنکه همه‌‌شان را حساب کرد، با گام‌های تند به‌سمت خانه رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا