کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,223
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
تنهایی باعث شد آروم تر بشم. فهمیده بودم که داشتن یه خواهر خیلی هم خوبه، چون وقت هایی که تنهام می‌تونم با اون بازی کنم. گذشت و من تا یه مدت متوجه نبودم که اون شب دقیقا چه اتفاقی برای خواهرم افتاده. من ناخواسته چه کاری کرده بودم که پدر و مادرم همش گرفته و سرخورده رفتار می‌کردن. همیشه خودم رو مقصر می‌دونستم، مقصر این حس بد که تو خونه مون غالب شده بود.
سه ماه بعد، بابام رو از دست دادم. تو یه تصادف! کسی که بهش زد، فرار کرد و هیچ وقت پیدا نشد. دکترا می‌گفتن اگه زودتر می‌رسید به بیمارستان شاید زنده می‌موند. از همون موقع بود که تصمیم گرفتم پلیس بشم، تا کسی که بابام رو کشت رو دستگیر کنم! این تنها تصویر، از رویای شغل آینده ام بود؛ اما هیچ وقت پیداش نکردم، میشه گفت دیگه پیگیرش نشدم.
بعد مرگ بابام، وضعیتمون خیلی بدتر شد، برای همین تو نه سالگی هم کار می‌کردم و هم درس می‌خوندم. یا کفش واکس می‌زدم یا لیف و کیسه و دستگیره هایی که مادرم درست می‌کرد رو می‌فروختم. هر چند که از اقوام و همسایه ها، کمکی به دستمون می‌رسید؛ اما انگار من زود بزرگ شده بودم.
یه روز که به خونه برگشتم، متوجه شدم مامانم نیست. بعد کمی پرس و جو فهمیدم که حالش بد شده و همسایه ها به بیمارستان بردنش. یکی از همسایه هامون من رو به بیمارستان رسوند. هر چند که به داخل بیمارستان راهم ندادن؛ اما فهمیدم که خواهرم به دنیا اومده. بعد از اون وضع زندگیمون از قبل هم بدتر شد، مادرم مجبور شده بود مدارک شناسایی رو گرو بذاره تا از بیمارستان مرخص بشه.
از طرفی خرج خواهرم زیاد بود، اون بشدت ضعیف و لاغر بود، همیشه هم در حال دوا و درمون! مادرم اکثر اوقات به امامزاده ها می‌رفت تا برای شفای شهرزاد دعا کنه. حالا من مجبور بودم پیش حاجی یونس توی بقالیش کار کنم. هر چند که من کار زیاد و سختی نمی‌کردم، اون بیشتر از سر خیر‌خواهی بهم حقوق می‌داد؛ اما گدا، بار نمی‌آوردم. درست به یاد دارم وقتی که حقوقم رو گرفتم، یه راست به خونه رفتم. انتظار داشتم مادرم خوشحال بشه و حتی برام کادو بگیره؛ اما فهمیدم این بار هم باید پولم رو واسه دوا و داروی شهرزاد بدم!
خیلی عصبی شدم و نمی‌دونستم تا کی باید از تن بیمار اون مراقبت کنم؟ تا کی باید صبر کنم!؟ تا چند باید بشمرم که همه تلخی ها از زندگیمون برن!؟ بشدت رنجور و خسته بودم. داد زدم و گفتم:
-هر چی بدبختی که تو زندگیمون به وجود اومده، از پا قدم نحس اینه.
من ندونسته، فقط از سر فشار روحی حرفی رو زدم که نباید می‌زدم! با این حال اون حرف رو زدم و همه پول ها رو تو هوا پرت کردم.
روز ها از هم گذشت و حالا من پیشمون شده بودم؛ اما از سر غرور به روی خودم نمی‌آوردم! ولی دیگه بد خلقی هم نمی‌کردم؛ اما انگار اتفاق اون روز برای مادرم تموم نشده بود.
شهرزاد سه چهار ماهش شده بود و هنوز ضعف داشت و مراقبت ها هم به تبع ادامه داشت. اوضاع مالی همچنان عوض نشده بود. تا این که اون روز تلخ سر رسید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اون روز مادرم ازم خواست که یه نامه بنویسم. منم از دفتر مشقم با اکراه یه ورق جدا کردم و منتظر، نگاه مادرم کردم. شهرزاد روی پاهاش بود و پاهاش رو تکون می‌داد تا بخوابه، هر چند که اون همچنان گریه می‌کرد. با این حال مادرم شروع کرد به گفتن و من هم نوشتن.
    تو حین نوشتن نامه، فهمیدم که می‌خواد شهرزاد رو سرراه بذاره. وقتی فهمیدم دیگه ننوشتم! مادرم سعی کرد قانعم کنه و ازم خواست تو این راه پشتش باشم. اون گفت که :
    -اقوام و همسایه ها هر چقدر به ما کمک کنن. به هر حال یه روزی خسته میشن و دست از کمک کردن به ما میکشن. شهرزاد بیمار و ضعیفه و این ممکنه ادامه داشته باشه. این رو من نمیگم، دکترا میگن! حتی اونا گفتن نباید این بچه به دنیا می‌اومد، چون معلوله! اما من و پدرت اصرار داشتیم به دنیا بیاد. یادته شب تولدت به بیمارستان رفتیم؟
    -آره.
    -از همون موقع حال خواهرت بد بود... تو که نمی‌خوای خواهرت بزرگ شه و هنوز مریض باشه و زجر بکشه، می‌خوای!؟
    گریه کردم و گفتم:
    - نه.
    با گریه ی من هم مادرم شروع کرد اشک ریختن و با بغض گفت:
    -آفرین، حالا دوست داری خواهرت رو بدیم به یه خانواده ای که هم پول دارن، هم مهربونن، هم خواهرت رو خوب کنن!؟
    فقط سرم رو به تایید تکون دادم. که گفت:
    - این نامه، سند خوشبختی خواهرت می‌شه. تو داری یه کار بزرگ در حق خواهر کوچولوت می‌کنی...حالا می‌نویسی!؟
    با شک گفتم:
    -می‌شه اون خانواده پولداره، ما رو هم ببره!؟
    با ترحم دستی به سرم کشید و گفت:
    -نه مادر.
    لج کردم و گفتم:
    -چرا!؟ مگه پولدار نیست!؟ اصلا کیه!؟ منم می‌خوام ببینمشون.
    خوب یادمه که مامانم سر این حرف خیلی مکث کرد؛ اما وقتی نگاه منتظر من رو دید گفت:
    -یه بنده خدا.
    اخم کردم و گفتم:
    -بنده خدا! یعنی کیه؟
    -کسیه که خدا رو عبادت می‌کنه.
    با تعجب گفتم:
    -یعنی مثه شما!؟ اما شما که پول ندارین!؟
    -اما اون داره.
    با گیجی گفتم:
    -من که نفهمیدم. حالا می‌شه دیدش!؟
    زد رو شونه ام و گفت:
    -تو بنویس شب می‌بینیش.
    با این حرف، منم شروع به نوشتن کردم.
    شب وقتی اذان داد، مادرم برای رفتن به امامزاده من و شهرزاد رو هم آماده کرد. شهرزاد رو با پارچه ای که خودش گلدوزی کرده بود، قنداق کرد و نامه و یه شیشه شیر، از شیره ی وجود خودش، رو لای قنداق گذاشت.
    وقتی به امامزاده رسیدیم. مادرم شهرزاد و برد یه جایی، نزدیکی امامزاده و به منم گفت که سر جام وایسم و تکون نخورم. بعد یکم که گذشت، خودش هم به پیشم برگشت‌.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مادرم گفت:
    -باید منتظر باشیم تا بیاد.
    اما من طاقت نداشتم و گفتم:
    -کی میاد!؟
    همچنان چشمش به در امامزاده بود که جوابم رو داد.
    -وقتی نماز و دعاش تموم شد.
    -بعدش میاد پیش ما!؟
    -نه.
    -ما میریم پیشیش!؟
    کلافه شد و رو کرد به من و گفت:
    -نه مادر. اون وقتی بیرون بیاد، بچه رو می‌بینه و برش می‌داره.
    ترسیده گفتم:
    -اگه ندید چی!؟ شاید گیر یه خانواده ی بی پول بیوفته، اون وقت چی!؟
    مادرم که سعی داشت دلهره اش رو مخفی کنه، برای همین گفت:
    -خانواده ی بی پول هم مثه ما، می‌تونن از پس خرج یه بچه دیگه بر بیان!؟ نمی‌تونن درسته!؟ پس گیر اونا نمی‌افته.
    خم شد سمتم که باعث شد چادرش باز بشه و دورم رو بگیره. دست هاش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
    -پسرم فکر کردی من ناراحت نیستم؟ من از تو بیشتر ناراحتم چون بچمه دوسش دارم؛ اما باید به خوشبختی اون هم فکر کنیم. این خانمی که خواهرت رو پیدا می کنه، یه خانم مهربونِ که دلش بچه می‌خواد، بیشتر وقتا هم میاد این امامزاده گریه می‌کنه و از خدا می‌خواد بهش بچه بده؛ اما نداره و...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -اما شما گفتید بنده خداست. پس باید مثه شما بچه هم داشته باشه!
    مادرم دستش رو از روی شونه ام برداشت و گذاشت پشت شونم و کمی هلم و داد و به جهت مخالف حرکت کرد و من هم به تبع حرکت کردم که گفت:
    -الان هاست که بیاد، بهتره برگردیم. این طوری دل کندن آسون تره.
    اما من که جوابم رو نگرفته بودم گفتم:
    -چرا جوابم رو نمیدی!؟
    مادرم کلافه گفت:
    -پرهام جان! اگه بدونی حرفات من رو اذیت می‌کنن، بازم دوست داری تکرارشون کنی!؟
    سریع گفتم:
    -نه.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -پس دیگه تکرار نکن.
    -چشم.
    اما چند لحظه بعد باز نتونستم جلوی حرفم رو بگیرم و گفتم:
    -بازم می‌بینیمش!؟
    با گریه گفت:
    -آره، بعدا دنبالش می‌گردیم و پیداش می‌کنیم.
    وقتی گریه ی مادرم رو دیدم سعی کردم دلداریش بدم و گفتم:
    -مادر گریه نکن. قول میدم وقتی پلیس شدم هم آدم بده که بابام رو کشت و پیدا کنم، هم شهرزاد رو... خوبه!؟
    لبخند زورکی زد و گفت:
    -آره پرهام جان. تو پلیس میشی و ما رو نجات میدی.
    من خوشحال از این که مادرم میدونه من پلیس میشم، برای چند ساعتی خواهرم رو فراموش کردم. خواهری که هر از گاهی فکر می‌کردم، من باعث معلول شدنش شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    از اون موقع تا حالا بیست و سه سال می‌گذره؛ اما ما زیاد پی شهرزاد رو نگرفتیم، چون هیچ ردی نداشتیم و از یه جایی به بعد به خوشبختی و آرامش اون فکر کردیم و نخواستیم زندگیش رو بعد سال ها با واقعیت خراب کنیم. با این حال مامان، همیشه روز تولد شهرزاد گریه می‌کرد و عذاب وجدان داشت.
    چند سال که گذشت وضعمون بهتر شد و مادرم رفت تو تولیدی کار کرد و منم همچنان درس می‌خوندم و توی مغازه ی حاجی یونس کار می‌کردم. گذشت و زندگیمون بهتر شد تا این که رسیدیم به این نقطه ی سرخط.
    از فکر بیرون اومدم و از پشت شیشه نگاهی به اطراف انداختم. پس این دختر کجا موند!؟ نکنه غش کرده باشه!؟ یا شایدم به خونه اش رفته! از ماشین پیاده شدم و به سمت خاک مادر و پدرش راهی شدم.
    این دختر انقد پشت هم بد آورده، که نمی‌دونم این یکی رو چطور میخواد تحمل کنه! تا حالا که خوب دووم آورده!
    به سر قبر مادر و پدرش رسیدم؛ اما اون جا نبود! رو پاشنه پا چرخیدم و به اطرف نگاه کردم؛ اما نبود!
    «شهرزاد»

    نگاهم رو ازشون گرفتم و گفتم:
    -خداحافظ مامان، خداحافظ بابا... ولی خوب من رو تنها گذاشتید! ای کاش منم ببرید پیش خودتون...
    بغضم ترکید و کلامم نصفه نیمه موند و دلگیر از جام بلند شدم. اشک هام رو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم هر چند سخت بود؛ اما یه چیز رو خوب می‌دونستم، این که هر چقدر خاک سرد باشه. من این غربت رو، این تن بی آغـ*ـوش خانواده ام رو فراموش نمی‌کنم!
    شروع به قدم زدن کردم، آروم و بدون حس زندگی! بدنم کرخت شده بود‌؛ اما به امید خونه و اتاق خودم که توش یه خواب راحت داشته باشم، راه افتادم. یه سقف که از جنس بیمارستان و بازداشتگاه و دادگاه نیست! سقف خونه است. خونه ی خودمون... خونه ی خودم! یه سقف که زیرش بخوابم، نه این که کابوس ببینم. باید برمی‌گشتم و این تن خسته و بی جونم رو یه جایی از خونه رها می‌کردم و به خواب عمیق فرو می‌رفتم. حتی شاید چند روز فقط می‌خوابیدم.
    از بهشت زهرا بیرون زدم و اولین تاکسی که دیدم، سوارش شدم. دلم نمی‌خواست بیشتر از این سروان مومنی رو اذیت کنم. هر چند که گفت میخواد باهام حرف بزنه؛ اما مطمئن بودم این رو گفته که برم پیشش و بعد من رو به خونه برسونه. وگرنه چه حرفی داره برای گفتن!؟
    راننده درست جلوی در خونه ام، ماشین رو متوقف کرد و منتظر پول کرایه اش موند، که گفتم:
    -لطفا، منتظر بمونید تا کرایه تون رو بیارم.
    -باشه دخترم، من همین جا منتظر می‌مونم.
    ازش تشکر کردم و پیاده شدم و به سمت در خونه رفتم؛ اما به محض این که جلوی در خونه ایستادم، یادم افتاد کلید ندارم! خجالت زده دوباره به سراغ راننده رفتم.
    -چیزه... من یادم رفته بود بگم...راستش کلید در خونه، همراهم نیست!
    راننده لبخندی زد و گفت:
    -خب در بزنن در رو باز کنن!
    با صدای از ته چاه در اومده گفتم:
    -کسی خونه نیست.
    کمی مکث کردم و با صدای بلند تری ادامه دادم.
    -ببخشید آقا! ولی میشه از دیوار برید بالا و از داخل در خونه رو باز کنی!؟
    با تعجب بهم زل زد و گفت:
    -از دیوار برم بالا!؟ نمیشه دخترم، حالا مگه چی شده!؟ فدا سرت عزاداری حتما حواست پرت شده، نمیخواد پول بدی! بعدا هر چقدر خواستی بنداز صندوق صدقات.
    -اما آخه...
    -اما نداره دخترم، تو هم یه آدم جوون تر پیدا کن در رو برات باز کنه، من نمی‌تونم شرمنده!
    لبخندی زدم که باعث شد لبم بسوزه؛ اما بدون توجه بهش گفتم:
    -ممنونم.
    -خواهش، خدا به همراهت.
    این رو گفت و رفت. انگشتم رو به لبم کشیدم و متوجه شدم حسابی پوسته زده. پلک هام رو روی هم فشار دادم و به سمت در برگشتم. حالا من پشت در چکار کنم!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به در تکیه دادم و کلافه نفسم رو با حرص بیرون دادم. حتما کلیدها دست آرش و عمو بود، عمرا برم ازشون بگیرم؛ اما اگه هم نرم پس چطوری این در رو باز کنم!؟ باید منتظر می‌موندم تا یه نفر رو پیدا کنم تا از در بالا بره و در رو از داخل برام باز کنه، بعدشم که فقط کافی بود که یه کلید ساز بیارم.
    خسته از ایستادن، همون دم در خونه، روی زمین نشستم. تو فکر بودم و به آسفالت زل زده بودم که یهو در باز شد. سریع و هول کرده از جام بلند شدم و با چیزی که دیدم، مات و مبهوت سر جام ایستادم. پاهام چفت شده بودن بهم و معذب به خانمی که در رو باز کرده بود نگاه کردم. هر چی فکر کردم که شاید از آشنا های دورمون باشه؛ اما همچنان بوی غریبه ها رو می‌داد.
    وقتی سکوت من رو دید، گفت:
    -خانم! شما کاری دارید!؟
    هل شدم و گفتم:
    -نه، شما چی؟
    اخمی ریزی کرد و جوری نگاهم کرد که انگار شیرین عقلم و بعد با لحن تندی گفت:
    -اگه اجازه بدی و از جلوی در بری کنار، بله کارم دارم.
    از لحن حرف زدنش عصبی شدم و گفتم:
    -شما...
    عصبی پلک هام رو روی هم فشار دادم و سریع گفتم:
    -تو، تو خونه ی من چیکار می‌کنی!؟
    چشماش رو گرد کرد و با تمسخر گفت:
    -خونه ی تو!؟
    با پشت دستش زد روی بازوم و هلم داد به کنار و ادامه داد:
    -برو کنار ببینم.
    خواست رد شه که سریع جلوش ایستادم، که گفت:
    -عه. دختر چیکار می‌کنی!؟ زور گیری!؟ به قوارت هم نمی‌خوره!
    سریع به خونه اش برگشت و از توی حیاط کسی رو صدا زد.
    -احمد...احمد... بیا بیرون ببین این دختره اینجا چیکار داره!؟...احمد؟
    به سمتم برگشت و با طعنه و تهدید نگاهم کرد، انگار که می‌خواست بگه؛ ببین الان احمد میاد حقت رو میذاره کف دستت.
    در جواب نگاهش گفتم:
    -خانم گفتم شما توی خونه ی من چی می‌خواید؟ شما کی هستید!؟ این خونه ی پدر منه! خونه ی آقای...
    صدای مردونه ای به گوشم رسید و باعث شد حرفم رو نصف و نیمه بذارم.
    -خانم کی باشن!؟ ما این خونه رو خریدیم.
    شوکه از حرفی که مثه پوتک به سرم خورده بود، گفتم:
    -چی!؟
    -گفتم ما این خونه رو خریدیم. حرفیه!؟
    با جوابی که داد، ضعف و درموندگی تمام تنم رو گرفت و به خاک نشوندم. دلم می‌خواست از روی زمین بلند شم و قوی جلوشون بایستم؛ اما انگار بختک روم افتاده بود و اراده‌ی هر کاری ازم گرفته بود. همه چی رو تار می‌دیدم و صداها برام نامفهوم بود و توی سرم بارها اکو می‌شد.
    -خانم...خانم...
    پلک های سنگینم روی هم جا خوش کردن و هر چقدر سعی کردم بازشون کنم بی فایده بود. تا این که از هوش رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    همه چیز تاریک و جو سنگین بود، یه نقطه ی روشن از دور به چشمم خورد و کم کم بهم نزدیک شد و نور همه جا رو گرفت و یه باره چشمام رو باز کردم و با صورت یه زن که نزدیک صورتم بود، مواجه شدم. شوکه به چشماش زل زدم، که گفت:
    -عه. بهوش اومد!
    چشمام رو بستم و تو جام صاف تر نشستم و دوباره چشمام رو باز کردم و دیدم که ازم فاصله گرفته. سعی کردم همه چیز رو به یاد بیارم. با صدای نگرون زنی به خودم اومدم و نگاهش کردم که گفت:
    -خانم، خوبی!؟ شما کی هستید؟ اینجا چکار می‌کنید!؟ اصلا چیزی یادتون میاد!؟
    حس سر گیجه داشتم، مردی که کنارش بود بهش اشاره کرد و اونم بلند شد و یه لیوان که روی میز بود رو برداشت و به سمتم اومد. لیوان رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:
    -ممنونم.
    یه قلپ ازش خوردم، آب قند بود. حالا یکم حالم بهتر شده بود، دو... سه قلپ دیگه هم خوردم. کم کم همه چیز برام داشت یادآوری می‌شد. از بالای لیوان نگاهی به اطراف انداختم، تو یه خونه بودم. چقدر آشنا میزد. آره این خونه ی من بود! پس...
    آب تو گلوم شکست و لیوان از دستم به زمین افتاد ‌. اون خانمه به سمتم اومد و یه دونه ضربه به پشت کمرم زد. به سرفه افتاده بودم، خواست دومین ضربه رو هم بزنه با دستم مانعش شدم و با صدای خش دارم، تند و عصبی گفتم:
    -شما تو خونه ی من چی می‌خواید!؟
    با این حرفم اون مرد، که حالا می‌دونستم اسمش احمدِ به سمتم اومد و بالا سرم ایستاد . برای همین مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم.
    -خانم من نمی‌دونم شما چی می‌گید!؟ فقط بهت می‌گم، من این خونه رو از فربد فرحی خریدم، تمام.
    فربد!؟ عموی من!؟ انگار که یه موج از هوای سرد وارد بدنم شده و قلب و تمام تنم رو به لرزه درآورده بود. حس تشنگی داشتم و دهنم خشک شده بود. متوجه اطرافم نبودم و باز برای نفس کشیدن داشتم تقلا می‌کردم. یه سوال بی جواب باز به جونم رخنه کرد، چطور تونستن این کارا رو با من بکنن!؟
    هردو شون با چشمای گرد شده نگاهم می‌کردن که خانمه دستاش رو گذاشت رو شونم و شروع کرد به ماساژ دادن.
    -خانم، من نمی‌دونم تو کی هستی که ادعا می‌کنی این خونه مالته؟ ولی من این خونه رو قانونی خریدم‌.
    تمام تلاشم رو کردم رو خودم کنترل داشته باشم و از خودم دفاع کنم. با صدای از ته چاه در اومده گفتم:
    -من...من...شهرزاد فرحی هستم.
    و بعد سعی کردم به خودم مسلط بشم، برای همین نفس عمیقی کشیدم و منتظر نگاهش کردم. اخمی کرد و به زمین زل زد و انگار یه چیزی یادش اومده باشه نگاهم کرد و گفت:
    -شهرزاد! شهرزاد فرحی!؟ خانم چرا زودتر نگفتید!؟ اتفاقا آقای فرحی گفتن که ممکنه شما بیاین، من فراموش کرده بودم. مثل این که در جریان فروش خونه نبودین!؟ درسته!؟
    سوزش اشک رو پشت پلک هام حس می‌کردم. با صدای از بغض گرفته گفتم:
    -چطوری این خونه رو خریدید!؟ مگه میشه!؟ صاحب این خونه من و ماد...
    حرفم رو خوردم و دوباره گفتم:
    -این خونه ماله منه، چطور شما میگید از عموی من خریدید!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با این حرفم هردوشون به سمت مبل رو به روم رفتن و کنار هم نشستن. سکوت کرده بودن و گاهی بهم نگاه می‌کردن. سرفه ی کوتاهی کردم، تا متوجه من بشن و جوابم رو بدن. زنش سرش رو به تایید تکون داد و مرد نگاهم کرد و دست هاش رو بهم گره زد. انگار مضطرب یا معذب بود؛ اما با این حال گفت:
    -راستش تا جایی که من می‌دونم مثه این که این خونه فقط ماله تو نبوده، نمی‌خوام بد پشت پدرت بگم؛ ولی چیزی که شنیدم رو می‌گم اونم اینه که این خونه فقط ماله شما نبوده. حالا به هر طریقی به شما رسیده؛ ولی آقا فربد ضمانت کرد که این طوری نیست. به هر حال ما این خونه رو ظاهرا از یه خانمی به اسم...آها کمالی خریدیم که فکر کنم مادرتون باشه!؟ خلاصه همون موقع هم یکم از پیچیدگی خرید خونه خواستم منصرف بشم، چون اون خانم با وکالت نامه ی شما خونه رو می‌خواست بفروشه. با این حال بازم بخاطر آقا فربد چون رفیقم بود، شک و گذاشتم کنار رو خریدم. هرچند یه چیزایی درباره ی تو گفته بود که میای؛ اما ضمانت کرده که دردسر نشی برام. درسته دیگه!؟ قرار نیست برام دردسر درست کنی!؟
    سکوت کردم و همچنان فقط نگاهش می‌کردم که ادامه داد.
    -درضمن، من پولی بابت خونه بهت نمیدم، گفته باشم! سهمت رو برو از فامیلات بگیر چون من پول رو که دادم بین خودشون تقسیم کردن، اگه سمهی داشته باشی دست اوناست.
    انگار دیگه معذب نبود، چون انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و ادامه داد.
    -خونه هم بهت پس نمیدم، بعد عمری یه سقف بالا سر خانواده‌ام درست کردم. پس لطف کن و برامون دردسر درست نکن.
    مکثی کرد و این بار ملتمسانه گفت:
    -خواهش می‌کنم! ببین. من الان تازه متوجه اصل ماجرا شدم و باور کن هم من...هم خانمم درکت می‌کنیم شوکه شدی؛ اما احساسی تصمیم نگیر و بذار ما زندگیمون رو بکنیم. مشکل شما هر چی که هست با فامیل هاتون حلش کنید.
    اون سکوت کرد و به من فرصت فکر کردن داد. اون داشت از سقف بالا سرش دفاع می‌کرد! من چی داشتم برای دفاع!؟ دست خالی، مدعی این سقف شده بودم. با تمام وجود قبول داشتم که این سقف، باید سایه ی بالا سر من باشه، نه اونا! اما از تمام وجودم، انگار دست هام بهم خــ ـیانـت کرده بودن و خالی بودن. خالی از هر مدرک و هر سندی!
    حالم داشت از فکر کردن و این سکوتم، بهم می‌خورد. برای همین بی ربط ترین سوال رو پرسیدم، انگار که می‌خواستم فقط سکوت رو بشکنم.
    -از کی به خونه ی ما اومدید!؟
    مرد نفسی گرفت، انگار که خیالش راحت شده بود.
    -ما به مادرتون فرصت دادیم که تا خونه پیدا کنن، این جا بمونن؛ اما عمرشون به دنیا نبود. ما هم وقتی دیدیم خونه رو خالی کردن، البته مادرتون نه! فامیلاتون. ما هم همین دیروز صبح اسباب رو آوردیم تا نصفه شب چیدیم. دلیل بد خلقیه اولم که دیدمت ماله خستگی بود، شرمنده.
    از سر جام بلند شدم، دلیلی برای موندن نداشتم. این خونه دیگه ماله من نبود. ظاهرش هم حتی عوض شده بود، آدم های توش هم همین طور. هنوز خوابم می‌اومد و انگار جون از تنم بیرون رفته بود. درمونده و عاجز فقط برای آخرین بار خونه رو از نظر گذروندم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به سمت در راه افتادم، باید پیش آرش می‌رفتم. می‌خواستم سهمم رو ازش بگیرم. هرچند نمی‌دونستم سهمی دارم یا نه! دستم به دستگیره در رفت که صدای اون آقا، من رو متوقف کرد.
    -یه لحظه!
    برگشتم و با تعجب نگاه هردوشون کردم. اون رفت و خانمش با ترحم نگاهی بهم انداخت. مرد همراه با یه جعبه برگشت و به سمتم گرفتش. با تعجب نگاه جعبه کردم و گفتم:
    -این چیه!؟
    لب هاش رو ورچید و با شک گفت:
    -والا نمی‌دونم، این رو عموتون داد و گفت که مطمئنا شما میاید به این جا و من این رو باید بهتون بدم.
    جعبه رو بدون هیچ حرفی تو دستم گرفتم و از خونه بیرون زدم. یعنی؛ سهم من همین قدر بود!؟ نه من سهمم رو پس می‌گیرم. باید آرش رو می‌دیدم، دیگه تحمل این همه تحقیر رو نداشتم. به سمت خونه ی عمه راه افتادم. نگاهی به جعبه، که دو دستی گرفته بودمش، انداختم.
    نفسم رو از اعماق سـ*ـینه ی تنگم بیرون دادم و نگاهم رو از جعبه گرفتم. هیچ وقت ازشون نمی‌گذرم. ظالم بودن و ادای مظلوم درمی‌آوردن و در عین حال قضاوت و مجازات هم می‌کردن! این ها دیگه چه آدم هایی هستن! اصلا آدمن!؟ چطور تونستن با من این کارا رو کنن!؟
    پلک هام رو روی هم بستم و بهم فشار دادم و باز کردم. بیچاره مادرم، من شک نداشتم دق کرده. ای کاش اون موقع پیشش بودم، من تنها دلخوشیش بودم. شاید اون وقت دق نمی‌کرد؛ اما مگه ظرفیت یه آدم چقدره!؟ من خودمم کم آورده و دست به خودکشی زده بودم. مادرمم مثل من، هرچند اون دق کرد و من از خودکشی جون سالم به در بردم.
    سردرگم شده بودم، با این که می‌دونستم مقصد، خونه ی عمه است؛ اما ذهنم به جایی نمی‌رسید. وقتی به خودم اومدم متوجه شدم دارم توی ذهنم بهم ریخته ام سیر می‌کنم.
    خسته از فکر‌ های بی سر و ته کنار یه دیوار ایستادم و جبعه رو کمی تکون دادم، یعنی توش چی بود!؟ به سمت جدول رفتم و روش نشستم و جعبه رو روی پاهام گذاشتم. دستی روی جعبه کشیدم و بازش کردم. نگاهی به داخلش انداختم، یه پارچه و یه پاکت!
    یعنی کل دارایی و سهم من این بود!؟ این جعبه چرا از دست دو تا غریبه به من باید می‌رسید!؟
    انقدر می‌خواستن من رو دور نگه دارن!؟ دوباره داخل جعبه رو نگاه کردم، نه هیچی نبود! عصبی شدم و پارچه و پاکت رو دستم گرفتم و جعبه رو به طرفی انداختم.
    از جام بلند شدم و ایستادم. نزدیکای خونه ی عمه بودم، خونه اش اون طرف خیابون بود. یاد اون شب تلخ افتادم، همون شبی که سرآغاز همه ی بدبختی هام بود. چند قدم به سمت چپ برداشتم و سرجام ایستادم، همه چیز درست از این جا شروع شد. یه ماجرای ساختگی، که ساخت دست های آلوده ی عمه و عموم بود. هر چند که پایانش واقعی تموم شده بود.
    سرم رو بالا گرفتم و به اون طرف خیابون نگاه کردم، که متوجه ی سروان مومنی شدم. اون این جا چکار می‌کرد!؟ داشت به سمت خونه عمه می‌رفت. نمی‌دونم؛ اما ترجیح دادم من رو نبینه! سریع به پشت درخت رفتم و منتظر ایستادم.
    کمی بعد آرش در رو باز کرد و با هم شروع کردن به حرف زدن. چرا باید سروان مومنی هم این جا باشه!؟ یعنی دنبال من اومده بود!؟ چرا!؟ مگه چه حرفی داشت، که انقدر مهم بوده براش!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هرچند از دیدن سروان مومنی شوکه شده بودم؛ اما دیدن دوباره ی آرش یه بغض رو از اعماق سـ*ـینه ام به بیرون کشیده بود. که باعث شد خودم رو کنترل نکنم و بدون توجه به اطرافم، به دو به سمتشون برم.
    از خیابون رد شدم. آرش متوجه من شد و به سمتم برگشت که، باعث شد توجه سروان مومنی به من جلب بشه. حالا بهشون رسیده بودم، بدون توجه به سروان بهش پشت کردم و جلوی آرش ایستادم. از شدت هیجان و عصبانیت نفس نفس می‌زدم.
    بازم احساس ضعف و سرگیجه بهم هجوم آورده بود؛ اما دیگه نباید کم می‌آوردم. باید تلاشم رو می‌کردم. سرم رو به تندی به اطراف تکون دادم تا به خودم بیام. آرش متجب رفتار من رو زیر نظر گرفته بود و حرفی نمی‌زد. پوزخندی زدم، این تازه اولش بود. مرد اون شهرزاد ضعیف و آسیب دیده، درست لای تموم ظلم هایی در حقم کرده بودن.
    تمام جراتم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش! بلافاصله صورتش رو جمع کرد و سریع با دستش به جون صورتش افتاد. تا به خودش اومد با عصبانیت داد زدم.
    -تف به غیرتت آرش، البته اگه غیرتی داشته باشی!؟ می‌دونی شاید پشت سر هم بد بیاری آوردم؛ اما یه جاش...
    انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و ادامه دادم:
    -یه جا من شانس آوردم. اونم اینه که با آدم بی غیرتی مثل تو زیر یه سقف نرفتم.
    صورتش از حجم عصبانیت قرمز شده بود، دستش رو بالا برد تا بهم سیلی بزنه؛ اما دستی مردونه مچ دستش رو گرفت. برگشتم سمت سروان مومنی و گفتم:
    -نه بذار بزنه! بذار بی غیرتیش رو بهتر نشون بده.
    دوباره به سمت آرش برگشتم و ادامه دادم:
    -بزن.
    نزیکترش شدم، مچ دستش رو آزاد کرد و دستش رو آروم مشت کرد و پایین آورد؛ اما من سکوت نکردم و گفتم:
    -چیه؟ چی شد؟ ترسیدی!؟ دِ بزن!
    معذب گفت:
    -شهرزاد خانم، بسه! لطفا آروم تر ما این جا آبرو داریم.
    بدون توجه به لفظ خانم تند گفتم:
    -نمیشم... همه زندگیم رو به سیاهی کشیدید، سقف بالا سرم رو ازم گرفتید!
    دستی رو که باهاش پاکت و پارچه رو گرفته بودم، بالا آوردم و ادامه دادم.
    -همه ی دارایی من شد این!؟ یه تیکه پارچه و یه پاکت!؟
    دو دستی محکم به تخت سـ*ـینه اش کوبیدم و عقب کشیدم. دیگه کم آورده بودم، حس می‌کردم درونم خالی شده و حالت تهوع داشتم. هر سه سکوت کرده بودیم؛ اما متوجه نگاه ثابت سروان مومنی به وسیله های توی دستم شدم.
    نفسی گرفتم و دوباره خودم سکوت رو شکوندم. با صدای آروم تری گفتم:
    -الانم اگه می‌بینی من اینجام، به خاطر این نیست که بگم بهم جا بدید.
    بغض کردم و به سختی ادامه دادم:
    -نون بدید... آب بدید! اگه اومدم این جا به خاطر این بود که سهمم رو بگیرم.
    تو چشماش زل زدم و با تحکم گفتم:
    -تا خودم واسه خودم آب و نون و جای خواب و هرچیزی که ازم گرفتید رو بدست بیارم.
    یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
    -اعتقاد داشته باشی یا نه! واسم مهم نیست، من حلالت نمی‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سکوت کردم و ازش فاصله گرفتم. باید می‌رفتم؛ اما انگار هنوزم منتظر جواب بودم. وقتی سکوت، بیش از حد انتظارم طول کشید تصمیمم رو برای رفتن قطعی کردم بدون توجه به هردو شون، بهشون پشت کردم و قدم اول رو برداشتم که صدای مضطرب آرش رو شنیدم.
    -یه لحظه!
    قدم بعدی رو سریع تر برداشتم که هول کرده گفت:
    -شهرزاد... وایسا تا منم حرفام رو بزنم...
    ایستادم و با تردید به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
    -هر چی گفتی حقم بوده و حقت بوده که این ها رو بهم بگی، شایدم بیشتر باید می‌گفتی!
    مکثی کرد.
    -سهمت از اون خونه رو تو حسابت ریختم، دفترچه ات هم تو اون پاکته می‌تونی ببینی. هرچند قبلش از سهمت خرج کفن و دفن مادرت برداشته شد؛ اما بازم پول خوبی به دستت رسیده. یه سنگ قبر هم سفارش دادیم که روز چهلم خودمون نصبش می‌کنیم.
    مکثی کرد، انگار که داشت یه چیزی رو به یاد می‌آورد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
    -الان تو حسابت یه بیست و چهار میلیونی هست.
    کلافه از حرف های عذاب آورش گفتم:
    -این جواب من نبود.
    متعجب گفت:
    -اما خودت گفتی سهمت رو می‌خوای.
    آره من گفته بودم؛ اما مگه آرش چقدر باهام غریبه شده بود که از حرفام این رو برداشت کنه! هر چقدر هم که ادای غریبه ها رو در می‌آورد نباید این جوری جوابم می‌کرد. قبلا فکر می‌کردم عمه تنها مانع بین من و آرشه؛ اما الان فقط خود آرش بود که سفت و سخت بین خودم و خودش ایستاده بود.
    بدون توجه به حرفایی که بینمون رد و بدل شد، گفتم:
    -انقدر غریبه شدم براتون که همه ی سهمم رو باید تو یه جعبه از دست یه غریبه بگیرم!؟
    -شهرزا...
    سریع حرفش رو بریدم و گفتم:
    -هیس! حواست باشه جواب مضخرف ندی! فقط بگو چرا من باید از یه غریبه تنها دارایی هام رو می‌گرفتم؟
    سکوت کرد. اولین قطره ی اشکم چکید، سریع پاکش کردم و منتظر نگاهش کردم.
    -کار دایی بود. اون می‌خواست تو رو دور نگه داره.
    اخمی کردم و تند گفتم:
    -تو چی!؟ تو هم همین رو می‌خواستی!؟ آره؟
    بدون توجه به سوال من ادامه داد.
    -دایی گفت کسی که خواهرم رو بندازه زندان از ما نیست. برای همین می‌خواست دور نگهت داره.
    داد زدم.
    -دایی...دایی...خودت چی!؟ خودت رو مثه بزدلا پشت این آدم قایم نکن. اینا حرفای تو هم هست. آره!؟
    معذب فقط سکوت کرده بود. که با لحن خودش گفتم:
    -کسی که مادرم رو زندان بندازه رو باید دور نگه دارم، اینم حرف تو بود. آره!؟
    سرم رو به تایید تکون دادم و ادامه دادم.
    -آره اینا فقط حرفای دایی نبود!
    انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم.
    -حرفای تو هم بود.
    بازم سکوت کرده بود. خشک و جدی گفتم:
    -انقدرا هم دور نباید نگهم می‌داشتید! به هرحال من چیزای دیگه هم داشتم، اونا چی!؟
    تو چشمام زل زد و گفت:
    -دست منن، دایی می‌خواست حراجشون کنه؛ اما من نذاشتم.
    نمی‌دونستم از این حرفش چی برداشت کنم. اینکه آرش هنوزم همون آرشه!؟ یا نه! فقط خواسته یه کاری کرده باشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا