تنهایی باعث شد آروم تر بشم. فهمیده بودم که داشتن یه خواهر خیلی هم خوبه، چون وقت هایی که تنهام میتونم با اون بازی کنم. گذشت و من تا یه مدت متوجه نبودم که اون شب دقیقا چه اتفاقی برای خواهرم افتاده. من ناخواسته چه کاری کرده بودم که پدر و مادرم همش گرفته و سرخورده رفتار میکردن. همیشه خودم رو مقصر میدونستم، مقصر این حس بد که تو خونه مون غالب شده بود.
سه ماه بعد، بابام رو از دست دادم. تو یه تصادف! کسی که بهش زد، فرار کرد و هیچ وقت پیدا نشد. دکترا میگفتن اگه زودتر میرسید به بیمارستان شاید زنده میموند. از همون موقع بود که تصمیم گرفتم پلیس بشم، تا کسی که بابام رو کشت رو دستگیر کنم! این تنها تصویر، از رویای شغل آینده ام بود؛ اما هیچ وقت پیداش نکردم، میشه گفت دیگه پیگیرش نشدم.
بعد مرگ بابام، وضعیتمون خیلی بدتر شد، برای همین تو نه سالگی هم کار میکردم و هم درس میخوندم. یا کفش واکس میزدم یا لیف و کیسه و دستگیره هایی که مادرم درست میکرد رو میفروختم. هر چند که از اقوام و همسایه ها، کمکی به دستمون میرسید؛ اما انگار من زود بزرگ شده بودم.
یه روز که به خونه برگشتم، متوجه شدم مامانم نیست. بعد کمی پرس و جو فهمیدم که حالش بد شده و همسایه ها به بیمارستان بردنش. یکی از همسایه هامون من رو به بیمارستان رسوند. هر چند که به داخل بیمارستان راهم ندادن؛ اما فهمیدم که خواهرم به دنیا اومده. بعد از اون وضع زندگیمون از قبل هم بدتر شد، مادرم مجبور شده بود مدارک شناسایی رو گرو بذاره تا از بیمارستان مرخص بشه.
از طرفی خرج خواهرم زیاد بود، اون بشدت ضعیف و لاغر بود، همیشه هم در حال دوا و درمون! مادرم اکثر اوقات به امامزاده ها میرفت تا برای شفای شهرزاد دعا کنه. حالا من مجبور بودم پیش حاجی یونس توی بقالیش کار کنم. هر چند که من کار زیاد و سختی نمیکردم، اون بیشتر از سر خیرخواهی بهم حقوق میداد؛ اما گدا، بار نمیآوردم. درست به یاد دارم وقتی که حقوقم رو گرفتم، یه راست به خونه رفتم. انتظار داشتم مادرم خوشحال بشه و حتی برام کادو بگیره؛ اما فهمیدم این بار هم باید پولم رو واسه دوا و داروی شهرزاد بدم!
خیلی عصبی شدم و نمیدونستم تا کی باید از تن بیمار اون مراقبت کنم؟ تا کی باید صبر کنم!؟ تا چند باید بشمرم که همه تلخی ها از زندگیمون برن!؟ بشدت رنجور و خسته بودم. داد زدم و گفتم:
-هر چی بدبختی که تو زندگیمون به وجود اومده، از پا قدم نحس اینه.
من ندونسته، فقط از سر فشار روحی حرفی رو زدم که نباید میزدم! با این حال اون حرف رو زدم و همه پول ها رو تو هوا پرت کردم.
روز ها از هم گذشت و حالا من پیشمون شده بودم؛ اما از سر غرور به روی خودم نمیآوردم! ولی دیگه بد خلقی هم نمیکردم؛ اما انگار اتفاق اون روز برای مادرم تموم نشده بود.
شهرزاد سه چهار ماهش شده بود و هنوز ضعف داشت و مراقبت ها هم به تبع ادامه داشت. اوضاع مالی همچنان عوض نشده بود. تا این که اون روز تلخ سر رسید.
سه ماه بعد، بابام رو از دست دادم. تو یه تصادف! کسی که بهش زد، فرار کرد و هیچ وقت پیدا نشد. دکترا میگفتن اگه زودتر میرسید به بیمارستان شاید زنده میموند. از همون موقع بود که تصمیم گرفتم پلیس بشم، تا کسی که بابام رو کشت رو دستگیر کنم! این تنها تصویر، از رویای شغل آینده ام بود؛ اما هیچ وقت پیداش نکردم، میشه گفت دیگه پیگیرش نشدم.
بعد مرگ بابام، وضعیتمون خیلی بدتر شد، برای همین تو نه سالگی هم کار میکردم و هم درس میخوندم. یا کفش واکس میزدم یا لیف و کیسه و دستگیره هایی که مادرم درست میکرد رو میفروختم. هر چند که از اقوام و همسایه ها، کمکی به دستمون میرسید؛ اما انگار من زود بزرگ شده بودم.
یه روز که به خونه برگشتم، متوجه شدم مامانم نیست. بعد کمی پرس و جو فهمیدم که حالش بد شده و همسایه ها به بیمارستان بردنش. یکی از همسایه هامون من رو به بیمارستان رسوند. هر چند که به داخل بیمارستان راهم ندادن؛ اما فهمیدم که خواهرم به دنیا اومده. بعد از اون وضع زندگیمون از قبل هم بدتر شد، مادرم مجبور شده بود مدارک شناسایی رو گرو بذاره تا از بیمارستان مرخص بشه.
از طرفی خرج خواهرم زیاد بود، اون بشدت ضعیف و لاغر بود، همیشه هم در حال دوا و درمون! مادرم اکثر اوقات به امامزاده ها میرفت تا برای شفای شهرزاد دعا کنه. حالا من مجبور بودم پیش حاجی یونس توی بقالیش کار کنم. هر چند که من کار زیاد و سختی نمیکردم، اون بیشتر از سر خیرخواهی بهم حقوق میداد؛ اما گدا، بار نمیآوردم. درست به یاد دارم وقتی که حقوقم رو گرفتم، یه راست به خونه رفتم. انتظار داشتم مادرم خوشحال بشه و حتی برام کادو بگیره؛ اما فهمیدم این بار هم باید پولم رو واسه دوا و داروی شهرزاد بدم!
خیلی عصبی شدم و نمیدونستم تا کی باید از تن بیمار اون مراقبت کنم؟ تا کی باید صبر کنم!؟ تا چند باید بشمرم که همه تلخی ها از زندگیمون برن!؟ بشدت رنجور و خسته بودم. داد زدم و گفتم:
-هر چی بدبختی که تو زندگیمون به وجود اومده، از پا قدم نحس اینه.
من ندونسته، فقط از سر فشار روحی حرفی رو زدم که نباید میزدم! با این حال اون حرف رو زدم و همه پول ها رو تو هوا پرت کردم.
روز ها از هم گذشت و حالا من پیشمون شده بودم؛ اما از سر غرور به روی خودم نمیآوردم! ولی دیگه بد خلقی هم نمیکردم؛ اما انگار اتفاق اون روز برای مادرم تموم نشده بود.
شهرزاد سه چهار ماهش شده بود و هنوز ضعف داشت و مراقبت ها هم به تبع ادامه داشت. اوضاع مالی همچنان عوض نشده بود. تا این که اون روز تلخ سر رسید.
آخرین ویرایش: