کامل شده رمان زندگی جدید من | زهره رجایی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 9,128
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست بیست و یکم _چرا ۱۷?
_چون سه تا سوال اخری رو خوب جواب ندادی
یعنی اگه جرعت داشتم یه دونه می زدم تو سرش تا حالش جا بیاد مرتیکه ی پررو به این خوبی جواب دادم بعد بهم ۱۷ می ده حالا این شد کار
از سر لجش گفتم
_من که خوب جواب دادم
بچه ها هم از حاضر جوابی من خوششون اومده بود بی شوخی راست می گم دروغم کجا بود
_خوب نیست با یه مرد ۳۰ ساله لج کنی ????????!!!!!!
جانم ??????????!!!!!!!!! چی شد ?????????!!!!!!!! سی سالشه ?????!!!! ماشاالله اصلا بهش نمی یومد
یه نگاه به بهار کردم اونم تعجب کرده بود
دیگه حوصله ی جر و بحث باهاشو نداشتم بدون هیچ حرفی نشستم سر جام
بعد بهار گفت
_واقعا سی سالشه ??
_من چه می دونم لابد هست دیگه
_ولی اصلا بهش نمی یاد
_اره راستم می گی بهش می خوره ۲۰ و خورده باشه
بهار هم حرفممو تایید کرد
بعد از چند تا بچه ی دیگه هم پرسید بعد رفت پای تخته موضوع جدید درس رو نوشت ((اخه مرتیکه ی سی ساله کی به تو می گمی گـه بیای علوم تدریس کنی ها ???????!!!!!! مثلا بابات دبیر بوده یا مامانت ??????!!!! کدومش ))
به به عجب موضوعی خوراک من و بهار بود بیشتر اوغات هم درباره ی این جور مسایل حرف می زدیم ولی زیاد نه
یه چهل و پنج دقیقه ای درس داد و رفت نشست سر جاش
بعد گفت
_خب کی فعالیت اول رو کی حل می کنه ?
هیچ کدوم از بچه ها بلند نشدند ((به خدا اگه منو صدا بزنه یه چیزی بهش می گم که نباید بگم حالا ببینید من کی گفتم ))
اسم یکی از بچه ها رو صدا کرد تا بیاد جواب بده
یه پنج دقیقه ای توضیح داد بعد نشست سر جاش ای خدا کی زنگ می خوره از دستش راحت شم
هنوز حرفمم رو کامل نزده بودم که زنگ خورد ای کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم
همون لحظه گوشیش زنگ خورد تماس رو وصل کرد کتاباشو برداشت و همین جور که حرف می زد از کلاس خارج شد
یه کش و قوسی به بدنم داد
_اخیش راحت شدما چه قدر فک می زنه به خدا وقتی داشت درس می داد روم نمی شد نگاش کنم
_حرف دل منو زدی منم همین طور
یکی از بچه ها رفت سمت در و بستش بعد روی میز نشست و گفت
_بچه ها پایه اید برقصیم
یکی از بچه ها که اسمش سارا بود و خودش هم پایه ی این جور کارا بود گفت
سارا_پایم اساسی
بعد اومد وسط کلاس ایستاد و با کی بچه ها شروع کرد به رقصیدن
همون دختری که روی میز نشسته بود داشت اهنگ می خوند
چند دقیقه بعد زنگ کلاس خورد هر کدوم از بچه ها رفتند سر جاشون نشستند
منتظر بودیم تا معلم درس بعد بیاد حالا مگه پیداش می شد
تقه ای به در خورد ومعلم زیست وارد کلاس شد
بعد نشست روی صندلی گفت
خانم_خب امروز باید چی کار کنیم ?
مبصر کلاس از سر جاش بلند شد و گفت
_خانم جلسه ی قبلی گفتید درس می دم
خانم_ خب پس کتاباتونو باز کنید
((اخیش خیالم راحت شد امروز تو این زنگ قرار نبود درس بپرسه وگرنه به احتمال سگ درصد از من می پرسید والا به خدا ))
 
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و دوم ما هم به حرف خانم گوش کردیم و کتابامونو باز کردیم
    حدود یک ساعت درس داد خدایا دیگه خستم شده چه قدر بشینم روی این صندلی کوفتی اه به خدا دیگه پام درد گرفته از بس نشستم
    _خب بچه ها جلسه ی بعد ازتون امتحان می گیرم و حواستون باشه هیشکی نباید کمتر هفت بگیره
    داد همه ی بچه ها بلند شد
    یکی از بچه ها گفت
    _خانوم نمی شه امتحان نگیرید به خدا هر معلمی که می یاد سر این کلاس امتحان می گره
    _این قدر غر نزنید همش یه درس بیشتر نیست
    بچه ها هم به بدبختی قبول کردند
    زنگ خورد و معلم از در خارج شد منم یه نفس راحت کشیدم
    بعد بهار گفت
    _بیا بریم بیرون خستم شد از بس روی صندلی نشستم پاشو
    _باشه
    با هم بلند شدیم بعد از کلاس رفتیم بیرون و وارد حیاط شدیم
    همین طور که راه می رفتیم گفتم
    _ای تو روحه این معلم شمس رو ببرم
    با تعجب گفت
    _وا برای چی ?
    _موقعی که می خواست ازم درس بپرسه هی نگام می کرد منم هی یادم میرفت می خواستم چی بگم هم چین نگات می کنه که خودتو خیس می کنی
    خندید و گفت
    _اره واقعا هم چین محو نگاه کردنت شده بود که فقط تو رو تو کلاس می دید ولی از یه چیزی خوشم اومد
    سریع گفتم
    _از چی خوشت اومد ?
    _این که هی براش حاضر جوابی می کردی
    قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم
    _خب ما اینیم دیگه
    اروم زد به بازوم گفت
    _چه خودشم تحویل می گیره
    _نگیرم تو می گی
    _خب حالا بیا بریم داخل که کلاس که اگه بذاریت تا صبح همین جور ور می زنی ?????!!!!!!!!
    بعد زنگ خورد و ما هم رفتیم داخل کلاس
    طبق معلوم همیشه چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن بودند نمی دونم اینا این قدر حرف می زنند فکشون خسته نمی شه
    والا صبر ایوب می خواد
    معلم ریاضی وارد کلاس شد و بهمون ظهر بخیر گفت
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و سوم ما هم بهش ظهر بخیر گفتیم
    نشست روی صندلی ((از معلم ریاضی مون خیلی خوشم می یومد زن بسیار مهربونیه و هیچ وقت تا حالا ندیدم سر بچه ای داد بنه همیشه با خوش رویی جواب بقیه رو می داد ))
    معلم :خب درسمون به کجا رسید ?
    یکی از بچه ها بلند شد و گفت
    _خانوم به ...........
    برای خانوم گفت و نشست سرجاش
    بعد خانم از جاش بلند شد رفت پای تخته و موضوع جدید درس رو نوشت و شروع کرد به درس دادن
    چند دقیقه بعد که شد من گفتم ((اخه یه جاشو اشکال داشتم و می خواستم از خانوم بپرسم ))
    دستمو بالا کردم و گفتم
    _خانوم اجازه ?
    خانوم ریاضی برگشت سمتم و گفت
    _بله ? مشکل داری تو این سوال ?
    _اره می شه یه بار دیگه توضیح بدید
    جوابم فقط یه لبخند بود ((وقتی می خندید خیلی خوشگل می شد ))
    بعد برام جواب سوال رو توضیح داد منم به احترام ازش تشکر کردم
    چند دقیقه بعد گفت
    _خب درس امروز تون تموم شده فقط مسئله صفحه ی ........ رو انجام بدید
    ما هم چشمی گفتیم بعد زنگ خورد با یه خسته نباشید به ما کلاس رو ترک کرد
    کش و قوسی به بدنم دادم
    بهار گفت
    _امروز استاد شمس ((منظورش همون معلم شمس هست ))یه ذره مشکوک می زد
    چپ چپ نگاش کردم
    بعد اروم گفت
    _خب چیه ? چرا این جوری نگام می کنی ?
    _اگه تو دست از سرش برداری من اسممو عوض می کنم حالا ببین من کی گفتم
    _خب راست می گم دیگه بعدشم به نظر خودت برای چی اوردت تا
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و چهارم _خب راست می گم دیگه به نظر خودت برای چی اوردت تا به سوال هاش جواب بدی ها ?
    خودمم توش مونده بودم جوابش چی می تونست باشه ? مغزم کار نمی کرد ?
    _نمی دونم خودت بگو ?
    _جوابش می تونه راحت باشه اول لابد می خواست بدونه درس خوندنت در چه حده که حالا هم دید دوما می خواست بفهمه که اون دختری که می شناسه تو هستی یا نه سوما می خواست بدونه که حاظر جوابیتچه جوریه که حالا هم دید مگه غیر از اینه که من گفتم بعدشم بهت هم گفتم که داخل کتاب شهر با یه دختر بوده
    _گیرم که همه ی اینایی که تو واسم گفتی درست باشه اصل کار اینه که چیش به من می رسه ?!?!?!
    بهار که معلوم بود از دست من حسابی کلافه شد بود گفت
    یه کم به مغزت فشار بیار فکر کن ببین چی میشه ?
    دوتاییمون داشتیم به هم نگاه می کردیم !!! معنی این گاه ها چی بود ??????!!!!!!!
    چند لحظه بعد گفتم
    _پس باید من .........
    ادامه ی حرفم رو نزدم چون مطمن بودم که بهار خودش فهمیده من چی می خواستم بگم
    _اها حالا شد دقیقا می خواستم همین رو ازت بشنوم
    _برو جعمش کنا یعنی چی اینا ??!!! می خوام صد سال سیاه هم نباشم
    _بقیه دوست دارند ما هم دوست داریم حالا بیا خوبی کن من الان چی به تو گفتم ها اصلا بت تو خوبی نیومده ادم بمیره پا نمی شی بهش اب بدی ?
    _خب حالا چته همیشه توپت پره چی کارت کردم مگه بعدشم خودت خوب می دونی که ............
    نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم سریع گفت
    _نمی خواد بقیشو بگی خودم فهمیدم
    _خب اگه فهمیدی بگو چی می خواستم بگم ها اااااااااااا زود بگووووووووو?
    _سوال سخت تر از این نبود بپرسی لابد می خواستی بگی ازش خوشت نمی یاد
    یه بشکن زدم و گفتم
    _زدی تو جاده اسفالت وقتی خودت می دونی چرا از من حرف می کشی بیرون !!!!!!!!!!!!!!
    چپ چپ نگام کرد
    ای خدا کی زنگ خونه می خوره به خدا دیگه خسته شدم تا کی باید روی این صندلی های کوفتی بشینم و به درس معلم ها گوش بدم دیگه پا درد گرفتم از فردا هم باید با عصا بیام مدرسه والا به خدا صندلی نیست که سنگ پا قزوینه
    [font
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و پنجم هنوز روی صندلی نشسته بودم از سر جام بلند شدم بهار با تعجب گفت
    _ا چرا بلند شدی ?
    _پام درد گرفت از بس نشستم رو ی صندلی
    جوابش فقط یه لبخند بود ((بهار بهترین دوستم بود یادمه دفعه ی اول که باهاش دوست شدم سال اول راهنمایی بود اونم داخل یه درسی بود که جوابشو بلد نبودم و معلم هم کلی دعوام کرده بود و هی می گفت چرا بلد نیستی مگه من براتون تپضیح ندادم چه طور کل بچه ها فهمیدند ولی تو نفهمیدی اون روز خیلی به خاطر دعوایی که باهام کرده بودند گریه کردم موقعی که هم نشستم روی صندلی هی اشکام سرا زیر می شدند انگار خبر مردن کسی رو واسم گفته باشند بعد سرمو گذاشته بودم روی میز و اروم گریه می کردم یادمه اولین کسی که حالمو درک کرد خود بهار بود اون روز رو خوب یادمه بعد بهم گفت
    _چی شده ? برای چی این همه گریه می کنی ?
    منم با گریه گفتم
    _به خاطر دعوای معلم
    با مهربونی دستش رو گذاشت روی شونه هام گفت
    _اشکالی نداره بزرگ بشی یادت می ره
    اون روز لبخند کم رنگی زدم حالا یادم رفته بود ????!!!!!! نمی دونم چرا به خاطر بلد نبون باید دعوام کنه ????!!! به قول بعضی بچه که زدن نداره
    _الان برای چی گریه می کنی ? من که بهت گفتم یادت می ره ? ادم که نباید به خاطر بعضی چیز ها ی به این کوچیکی گریه کنه ? دعوات کرد که کرد دو روز دیگه یادت می ره نباید به خاطر این جور چیز ها این قدر ناراحت بشی ? تازشم لیاقت نداره به خاطرش گریه کنی ? ادم ابن قدر مشکلات تو زندگیش هست که یادش می ره که برای چی اومده این جا بعضی وقت ادم فکر می کنه که راحتی گذشتن از مشکلات خیلی راحته ولی اصلا این طور نیست مشکلات خیلی زیاده اون قدر زیاده که شمارش از دست ما دررفته و نمی دونه به کدوم باید عمل کنه می گـه اولی ولی بعدا می فهمه که دومی سخت تر از اونی که اولی هم بتونه کمکش کنه باید قوی باشی محکم به خاطر هر چیزی گریه نکنی وقتی کسی می بینه که داری گریه می کنی پیش خودش می گـه که چه جور ادمی بودی که با نازک ترین حرف هم مثل ابر بهار می شینی یه گوشه و همین طور زار زار گریه می کنی ? فکر کردی تا گریه کنی مشکلاتت حل می شه !!!!!!! نه این طور نیست ادم با گریه کردن به هیچ جا نمی رسه اینو مطمن باش
    اون روز حرفاش رو من خیلی تاثیر گذاشت اون قدری بود که بتونم با مشکلاتی که دارم در برابرشون مقامت کنم محکم باشم گریه نکنم به قول خودش با گریه کردن به هیچ جا نمی رسی واقعا هم راست می گفت این قدر گریه کردم ولی نتونستم به جایی برسم تمام مشکلاتی که توی این چند سال داشتم همش داره تو مغزم جا باز می کنه دیگه هیچ جا نمونده که درباره ی چیزای دیگه حرف بزنم
    یعنی چی خدا ???!!!!! مگه فقط من تو این دنیا مشکل دارم ها ???!!!!!!! چرا هیچ کس نمی خواد بفهمه که من تو این دنیا تنهامم هیچ کس رو ندارم خدایا چرا من تو زندگی کردن شانس ندارم ها ? چرا شانس ندارم کدوم بندت بهتر بوده کدومو بیشتر دوست داشتی که منو حالا فراموش کردی ? خدایا چرا منو گذاشتی یه گوشه و خودت همین جور داری نگام می کنی و فکر نمی کنی کسی بیشتر ازهمه به نیاز داره منم نه کس دیگه ای خدایا چرا جواب کارای خوبی که کردم رو نمی دی ? من چیم بده بوده ها چرا هیچی نمی گی چرا نمی گی کجای زندگیم اشتباه بوده اگه ندارم پس این بلاها چیه
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و ششم چرا هر چی بلاست باید سر من بیچاره بیاد ? مگه من بنده ی خوبتو نیستم پس این کارا چیه ها من که هیچ کاریم اشتباه نبود من که هیچ وقت به نامحرم نکاه نکردم من که همیشه نگاهامپ روی بقیه کنترل می کردم من که ...................
    پس کو جواب ابن کارایی که من کردم ها پی کو چرا جوابشو نمی گیرم چرا یه کار مثبت تو زندگیم ندیدم تا مطمن بشم که جوابمو توش ببینم خدایا دیگه بسه دیگه من طاقت این همه گـ ـناه رو ندارم ولی من هیچ گناهی رو مرتکب نشدم خودت نشونمبده
    خدایا خودت یکی از کارایی که کردمو نشونم بده تا مطمن بشم گـ ـناه کردم
    داشتم همین جور با خودم درد و دل می کردم ولی اصلا حواسم به این نبود که دارم اروم و بی صدا گریه می کنم !!!!! اصلا متنگریه کرپم که خودم نفهمیدم ????????!!!!!!!!!
    بهار اروم بازومو گرفت و با لحن خاصی که تعجب توش دیده می شد گفت
    _مارال حالت خوبه ??????????? !!!!!!!!!!!!
    هیچی نگفتم چرا باید خوب باشم مشکلاتمو ندیدی با این مشکلاتی که من دارم چه جوری میتونم خوب باشم ???????!!!!
    اشکامو پاک کردم و اروم گفتم
    _چیزی نیست
    سریع گفت
    _یعنی چی چیزی نیست داری گریه می کنی بعد می گی ...........
    نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه دستمو به علامت سکوت گرفتم جلوش خودش فهمید باید ساکت باشه
    به طرف در حرکت کردم خواستم برم بیرون که بهار تقریبا بلند گفت
    _کجا می ری ? صبر کن باهات بیام
    _سریع
    به گفته ی خودم سریع از جاش بلند شد و دنبالم اومد کنار همین دیگه راه می رفتیم بدون هیچ حرفی دو تامون در حال سکوت بودیم هیچ کدوممون هم نمی خواست این سکوت شکسته بشه شاید هم به خاطر من چیزی نمی گفت
    کلاس ماهم دقیقا از جلوی در اتاق معلم ها می گذشت تقریبا جلوش بودیم که سرمو یه ذره به راست چر خوندم و دیدم داره با تعجب منو نگاه می کنه خدا فقط بگو دلیل نگاه کردناش چیه همین چیز دیگه اب ازت نمی خوام
    رفتم به طرف اب خوری رو بروش ایستادم شیر اب رو باز کردم چند مشت اب سرد به صورتم زدم تا این بغض لعنتی بره حالذ مگه می ره نه چرا بره جاش خوبه
    بهار اروم گفت
    _چی شده مارال نمی خوای چیزی در موردش بگی ????????!!!!!!!!!!
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و هفتم دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم اه داشت می رفت ولی به خاطر بهار برگشت سر جاش
    دستامو محکم مشت کردم و گفتم
    _مشکلاتم این قدر زیاده که حرفی برای گفتن نمونده
    خودش فهمید منظورم چیه یه قطره اشک ریخت روی گونم بذ نفرتی که الان پیداش کرده بدم پسش زدم چرا فقط اشک من باید در بیاد هه مگه بد بخت تر از من هم تو دنیا هست ?????????!!!!!!
    چندلحظه بعدگفتم
    _بهار ????????!!!!!!!!!!
    _بله
    _یادته سال اول راهنمایی چی بهم گفتی ?
    یه کم فکر کرد و گفت
    _خب بهت گفتم که باید محکم باشی و الکی گریه نکنی و با گریه کردن هیچی درست نمی شه ?
    _به نظرت الان چی ? الان یه دختری هستم که محکم باشم ? گریه نکنم ? به مشکلاتم فکر نکنم ? سر هر چی که شد بغض نکنمو تو خودم بریزمش ????!!!!!
    _نه نیستی
    _چرا ?
    _مارال ولی اینو بهت بگم که منم مشکل دارم شاید مشکلاتم از مال تو خیلی راحت و اسون تر باشه و بشه با حرف زدن برطرفش کنم اما مال تو رونه چون روی تو تاثیر گذاشته و همین طور روی روحت به نظر من ابن خیلی بده این بده که نفهمی کی هستی چرا داری زندگی داری ? اگه منم مثل تو بودم همین کارم بود ولی ولی اینو مطمن باش که زندگی من بهتر هم نیست شاید باشه ولی به هر حال منم با همه مشکل دارم کسی تو این دنیا نیست که مشکل نداشته باشه یعنی تو نمی تونی به کسب فکر کنی که مشکل نداشته باشه و داره با خیال راحت زندگیشو می کنه حتی خوشبخت ترین ادم روی زمین هم مشکل داره
    _ولی به نظر من معلم شمس هیچ مشکلی نداره
    _نه این حرف رو نزن مگه می شه ما که نمی تونیم از روی ظاهر کسی بفهمیم مشکل داره یا نه شاید از درون داغون باشه و نشه توصیفش کرد شاید هم الان داره به تو فکر می کنه
    با تعجب نگاش کردم خودش هم فهمید دارم نگاش می کنم سرشو به طرفم چر خوند و گفت
    _چیه ? چرا این جوری نگام می کنی ?
    _یعنی چی ? منظورت چیه ?
    _منظور خاصی که ندارم شاید الان با نبودنت داره زندگی می کنه
    _خیلی امید واری که منو می شناسه
    _احتمال نود درصد رو دارم
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و هشتم _یعنی می تونم مطمن باشم !!!!!!!!!!!????????????
    _نمی دونم شاید حالا هم بیا بریم داخل کلاس
    _باشه
    با هم رفتیم داخل همون موقع زنگ خورد و منم کیفم رو برداشتم و همراه بهار از کلاس خارج شدم تو راه هم یه ذره با هم حرف می زدیم
    از این به بعد می خواستم محکم باشم به فکر انتقام از کسی باشم که باعث شده این بلا ها سرم بیاد
    از در حیاط مدرسه خارج شدیم ازش خدافظی کردم و هر کدوم به طرف یه راه دیگه رفتیم
    مین جور داشتم راه می رفتم و طبق همیشه با خودم فکر می کردم و حواسم به کسی نبود که داشت هی تیکه پرت می کرد ولش کن بابا چه دل خجسته ای هم دارند
    سرم پایین بود و نمی دونستم دقیقا کجام سرمو که بالا اوردم تازه فهمیدم کجام
    ای وای من این جا دیگه کجاست ?????!!!!!!!! من دیگه چه جوری از این جا سر در اوردم خواستم برگردم عقب که سه تا پسر رو جلوم دیدم یه نفرشون برام اشنا بود اما نمی دونستم کجا دیدمش
    یکی از پسر ها گفت
    _به به مارال خانوم از این ورا چیه نکنه دلت واسه ی ما تنگ شده اخییی عزیزم راضی نبودم این همه راه رو برای دیدن ما بیای
    بقیه دوستاش زدند زیر خنده اه چه خنده های چندس اوری هم می کنند حالم بهم خورد
    _به شما هیچ ربطی نداره من این جا چی کار می کنم برو رد کارت بچه
    از حرفی که زدم اتیش گرفت به من چه مگه تقیر منه خوب نه
    یه قدم اومد جلو از ترس رفتم عقب اب دهنمو به سختی قورت دادم
    هی اونا می یو مدند جلو و منم می رفتم عقب خدایا از جونم چی می خواستند خودم کم مشکل دارم اینم بهش اضافه شد
    _چه اندام قشنگی داری خانمی ?
    اه اهههههههههههه حالم به هم خورد چه با چندش هم حرف می زنه
    _چی از جونم می خوای ها ?
    _نمی دونم بذار فکرامو کنم بهت می گم اها یادم اومد خودتو می خوام عزیزم و ................
    ((از نوشتن بقیه ی حرف معذورم))
    اومد جلو منم از بس رفته بودم عقب که خورده بودم به دیوار
    یه جیغ خفیفی کشیدم
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست بیست و نهم سریع دستشو گذاشت روی دهنم و زل زد به صورتم و گفت
    _جیغ بزنی کار دستت می دم فهمیدی ?
    نفهمیدم چی کار کنم تنها راهی که به ذهنم می رسید این بود لگد بزنم
    با پام یه لگد محکمی به شکمش زدم و از درد به خودش می پیچید الان بهترین موقع برای فرار کردن بود
    همین که خواستم فرار کنم دستمو محکم تو دستاش گرفت و محکم منو زد به دیوار کمرم تیر می کشید به زور خودمو گرفته بودم تاجیغ نزنم دوباره اومد نزدیکم و گفت
    _بهت یاد ندادند از دست کسی فرار نکنی کار خوبی نیست
    چه قدر از مرد بدم می یومد خدایاااااااااااااااااااا تو که صدامو می شنوی چرا کمکم نمی کنی ?????!!!!! چرا منو از دست اینا فراری نمی دی ? هاااااااااااااااااا
    دستش رفت سمت دکمه های مانتوم سریع مغزم فرمان داد می خواست چی کار کنه هر کاری کردم تا از دستش فرار کنم نشد انگار که نه انگار
    بلند گفتم
    _عوضی اشغال ........ چی از جونم می خوای ها ? فکر کردی من از اون دخترایی هستم که با دوتا عشـ*ـوه خرکی اومدن رام تو پس فطرت بشم ها !!!!!!!!!!!!
    با عصبانیت گفت
    _رامت می کنم بچه
    چاقوشو از داخل جیب شلوارش برداشت
    یا امام زمون چی می خواد می کنه ? نکنه می خواد بزنه منو بکشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای نه خدایا من گفتم مشکلاتم رو حل کن نگفتم که بزن بکشتم
    اروم چاقوشو گذاشت روی گردنم
    با حالت تهدید گفت
    _دوست داری با این چاقو چی کار کنم ها ??????!!!!!بکشمت یا ............
    خودم گرفتم چی می خواست بگه هر چی که زور داشتم داخل دستم جمع کردم و هلش دادم عقب ولی از رو نرفت ودوباره بهم حمله ور شد ولی این دفع چاقو رو فرو برد داخل دستم از درد نشستم روی زمین از درد حتی نمی دونستم چی کار کنم جیغ بزنم ? یا کمک بخوام ?!!!!!!!!!!!!!!
    اشک تو چشمام جمع شده بود خدایا دوست ندارم با چاقو خوردن بمیرم خدایا من اینو نمی خوام خدا نمی خوام ...........نمی خوام .................. نمی خوام
    چند لحظه بعد یه مردی رو شنیدم چه قدر اشنا بود تو این موقعیت هم نمی تونستم فکر کنم چه برسه بخوام بگم کی
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی ام هر لحظه داشت بیشتر بهم نزدیک می شد خدا یعنی کی می تونست باشه نکنه .......نه این امکان نداره بی خیال خالم شدم
    حضورشو کنارم احساس می کردم
    اروم صدام زد
    _مارال ....... صدام می شنوی .....د دختر جواب بده دیگه ........ چی شده ?!?!?!?!??!?!
    اروم زیر چونمو گرفت به بد بختی لای چشمامو باز کردم تاریک و تیره می دیدم همه ی صدا ها داشتند برام محو می شدند الان نمی دونستم به جز اون هم کس دیگه ای هم هست یا نه فقط خدا خدا می کردم فقط خودش این جا باشه
    چند دقیقه بعد حس کردم رو هوایم چرا?!!!!!!! نکنه منو بغـ*ـل کرده??????!!!!!!!!!! وای خدا نه همین رو کم داشتم که خودش اومد
    صدای باز کردن در ماشین به گوشم خورد دستم هنوز می سوزید اونم وحشتناک !!!!!!!! اگه شما هم به جای من بودید همین قدر درد می کشیدید یا کم تر? یا شایدم بیشتر
    بعد منو گذاشت داخل ماشین چه صندلی نرمی داشت انگار روی تخت خوابیدی
    ریه ام پر عطرش شد چه بوی خوبی هم داشت لامصب ? مراکش چیه
    سنگینی نگاهشو حس می کردم برای چی منو نگاه می کرد ? چرا می خواست به من کمک کنه ? نکنه دعوای من و اون پسر ها رو دیده ? واییییییی نه از این بهتر نمی شد همین کم بود
    با تکون ماشین چشمامو باز کردم یه پتو مسافرتی هم دورم بود مطمئن بودم که استین لباسم به جای ابی شده قرمز توش شکی نیست ? هست !
    می خواستم بیشتر بیدار بمونم اما نشد تکون هایی که ماشین می خورد نمی ذاشت بیدار بمونم و خیلی زود خوابم برد
    ●●●●●●●●●●●●●●
    چند ساعت بعد .............
    با نوری که داخل چشمانم بود و داشت اذیتم می کرد و همین طور روی اعصابم اسکی رو برف می رفت
    با سر دردی که داشتم چشمامو باز کردم نمی تونستم موقعیت خودمو مشخص کنم وای خدا چه قدر تشنمه بود
    لبم رو با زبون تر کردم لامصب اب دهنمم خشک شده بود وا ویلا حالا چه گلی رو خودم بریزم !!!!!!!!!!
    با درد گفتم
    _من کجام ?
    اه اه چه قدر از این جمله بدم می یاد پس چرا گفتی هااااااا!!!!!!??????
    صداشو کنارم شنیدم که گفت
    _نگران نباش داخل بیمارستانی بیهوش شدی اوردمت این جا
    بیشعور چه قدر هم با جدیت حرف می زنه انگار ارث باباشو دزدیدم والا به خدا انگار من ازش خواستم منو بیاره این جا هر هم که دلش خواست می گهواره فکرم کنی هم بد نیستا!!!!!
    بابا یکی به من اب بده مردم از تشنگی عمرا بهش بگم اب می خوام من از تو خواهش نمی کنم اگه هم بکنم اسمم مارال نیست ? پس چیه !!!!
    دوباره گفت
    _درد داری ?
    ای کوفت و درد داری ? زهر ماهرو درد داری ? سوال بهتر از این نبود بپرسی الا حتما همین اصلا به تو چه که دارم یا نه مگه وکیلی که این همه سوال های متفاوت می پرسی اه تو بیمارستان هو نمی ذارن بمیری !!!!!!
    با بی حوصلگی فقط سرمو به نشونه ی تاکید تکون دادم
    اصلا حوصله نبود باهاش حرف بزنم انگار عاشق چشم و ابروشم حالا مگه چی کارت کرده ها
    والا هیچ کار من الکی لاو می ترکونم
    سرمو به سمت راست چرخوندم و دیدم یه سرم بهم وصله
    با عصبانیت گفتم
    _این دیگه واسه چیه ?
    _فشارت افتاده
    این دیگه چه ادم پروری ای هست فشار من چه ربطی به تو داره اصلا برای چی تو موندی پیش من اگه من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم گیر چه ادم هایی هم افتادم ادم بهتر از تو نبود
    دلم می خواست هر چه زود تر از جا برم بیرون از بیمارستان بدم می یومد تمام اجدادم می یومد جلوی چشمانم
    [font
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا