کامل شده رمان گانگستر | hoorie r کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 11,512
  • پاسخ ها 190
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
سلاممممممممم . منو که نمیدونم یادتون میاد یا نه ولی من خودمم تو این سایت تا چند روز پیش یادم نمی اومد ! :icon_9: بعد این که رمان ستاره من رفت روی صفحه ی اصلی و نظراتو دیدم که چه قدر امید دهنده بود فکر کردم که این رمانو تو این سایت بذارم . شاید به همون خوبی باشه . فقط یکم دنبال کنین و بعد اگه خوشتون نیومد خب آزادین که بی خیالش شین ... ولی امیدوارم کسایی که ستاره منو خوندن و لـ*ـذت بردن از این رمانم لـ*ـذت ببرن . :icon_wink:

خیلی خب من معمولا توی رمانام کلی حرف می زنم چه در باره ی رمان چه در باره ی تصمیماتی که قراره برای رمان بگیرم و واقعا نمی دونم در مورد این رمان چی باید بگم ... من توی این رمان روی تک تک جزئیات طوری کار کردم که باورم نمی شه خودم این رمانو دارم می نویسم ... رمانو طوری پیچیده یا بعضی جا ها هیجانی یا بعضی جاها غافل گیر کننده کردم که خودمم حتی بعضی وقتا غافل گیر شدم ... نوشتن یه رمان جنایی خوب خیلی سخته ... الان معمولا رمانای جنایی شده گروگانگیری ... یا قتل سریالی ... ولی چیزی که من تو این رمان پیادش کردم کاملا متفاوت از هر موضوع دیگه ایه . خیلی متفاوت ... درسته ... گروگان گیری توش داره ولی موضوع اصلی این نیست ... این رمان بیشتر هیجانیه تا جنایی ... می دونین ... جنایی مثل رمانایی که قتل و دزدی و غیره موضوع اصلیشه می مونه ... اما این رمان هیجان داره از هر لحاظ ... هیجان بین دو تا عشق ... هیجان بین دور زدنای هم دیگه ... بچه ها من نمی تونم در مورد این رمان چیزی بگم چون با خوندنشه که درکش می کنین و متوجه می شین . همین الانم هر چی فکر می کنم خلاصه ای که بتونه رمانو توضیح بده ندارم که تحویلتون بدم ولی خب ... قانونه دیگه . باید خلاصه نوشت پس من می نویسم ولی بهتون می گم اگه می خواین این رمانو درک کنین به خلاصه توجه نکنین ... به پست اول توجه کنین ...
-2-04-.gif


به هر حال اینم خلاصه ای که فقط موضوع داستانو نشون می ده نه هیجانشو :

خلاصه : موضوع در مورد یه دختر به اسم کریستیه ... یه دختر خیلی خیلی باهوش و دقیق ولی مرموز . نه شخصیت شوخیه نه مثبت ... اتفاقا یکم منفیه ... موضوع رمان با یه ملاقات شروع می شه . یه ملاقات مخفیانه با مردی به فامیلی رابرتسون . اون از کریستی که تجربه ی زیادی داره و هیچ وقت ردی از خودش جا نذاشته می خواد که یه دستگاه که اطلاعات یه اختراع انقلابی توشه رو براش بدزده و دلیل این که اینو از کریستی می خواد اینه که دستگاه به وسیله ی یه سازمان مخفی شده که هیچ کدوم نمی دونن کجا مخفیش کردن . اون از کریستی می خواد تا با دقت و هوشی که داره از طریق نزدیک شدن به رئیس اون سازمان که مرد جوونی به اسم ایانه بفهمه اون دستگاه کجاست و بهشون کمک کنه . با این حال مسئله ی مشکوک اینه که کریستی از همون اول با همون دقتش می فهمه که این دستگاه فقط مال اطلاعات یه اختراع نیست اما به خاطر مبلغ خیلی زیادی که بهش پیشنهاد می شه قبول می کنه ... از طرفی یه هم کار داره به اسم مارتین که توی اون سازمان نفوذ کرده و کریستی قراره به عنوان دختر خاله ی اون وارد بازی با ایان بشه ! اما ایانم یه پسر به همون اندازه باهوشه و تنها چیزی که باعث می شه تسلیم کریستی بشه جذابیتشه . و یه مسئله ی دیگه اینه که مارتین و کریستی برای هم کاریشون توی خونه ی کریستی این مدت رو باهم زندگی می کنن چون اون خونه از هر لحاظی امنه ...

خب این کل موضوع بود که نسبت به هیجان رمان چیزی نیست ... ببخید که خلاصه طولانی شد ولی همین بود ... امیدوارم خوشتون بیاد بچه ها ... حالا یه خلاصه ای از ویژگیای رمان و بعدم تموم :

ژانر : هیجانی ، جنایی ، کمی عاشقونه

شخصیتای اصلی : کریستی ، ایان ، مارتین

محل وقوع اتفاقات رمان : نیویورک

جلدم به زودی گذاشته میشه . امیدوارم همراهیم کنین ... icon77
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    شکمم می سوخت ... حال نداشتم حتی بتونم چشمامو باز نگه دارم ... تموم بلوزم خونی شده بود . وای خدا از خون متنفرم ... تو دهنم خون جمع شده بود ... شکمم ... تموم دردم مال شکم بود ... سرم افتاده بود و هر لحظه می خواستم بی هوش شم ... صدای فریاد ایان ... دوباره تو گوشم پیچید :« حرف بزن ... بگو اونو کجا بردی کریستی ...» عمرا بگم ... عمرا . دیگه کلافش کرده بودم . اوایل فکر می کرد به خاطر وضع بدم راحت می تونه ازم حرف بکشه ولی من عمرا این قدر راحت حرف می زدم . برنده ی این بازی ... نه این بازی ... بازی بین ما دو نفر ... من و ایان ... باید من می بودم . دهنمو باز کردم و از بین لبای ضعیفم گفتم :« من هیچی بهت نمی گم ایان .» خنده ی عصبی کرد ... و فریاد زد :« داری بازیم می دی . همیشه کارت همینه کریستی ! فقط بازیم می دی ...» ادامه نداد و پوزخند عصبی ای زد ... یکم کلافه راه رفت . با مشت به میز جلوم ضربه زد و گفت :« یک کاری می کنم از درد بمیری کریستی ... یک کاری می کنم نفهمی کی و چه طور جواب سوالامو از دهنت ریختی بیرون ! من می شناسمت ... تو احساسی نداری ... که بخوای وقتتو با من بگذرونی . پس لعنتی بفهم که این اطلاعات برای من مهمن و جاشونو بهم بگو .» بازم جوابی ندادم . میزو با یک فشار پرت کرد روی زمین و اومد کنارم . موهای آشفتمو از تو صورتم کنار زد و سرمو بالا گرفت . چشمامو به زور باز نگه داشتم و تو چشماش خیره شدم . غرید :« چرا نمی فهمی ؟ هان ؟ اونا اطلاعات معمولی نیستن ... توی لعنتی اونو برداشتی حالا تو تو دست منی و اون اطلاعات نه ... محض رضای خدا دهنتو باز کن و یک کلمه بگو کجاس .» ولی بودم . احساساتی بودم ... می خواستم پیشش باشم اما اون نمی فهمید ... درک نمی کرد . به جلیقه ی ضد گلولش خیره شدم ... اگه این تنش نبود مارتین کشته بودش . دهنمو باز کردم و گفتم :« نمی تونی منو وادار به کاری کنی ...» با عصبانیت تو چشمام خیره شد و از روی زمین چاقو رو برداشت ... اومد کنارم و طنابایی که باهاشون منو به اون صندلی نحس بسته بود رو پاره کرد . بازومو گرفت و بلندم کرد . حتی نمی تونستم از شدت درد روی پاهای خودم وایسم . پرتم کرد روی زمین سخت و گفت :« نذار هر چقدر به من و امیلی زجر دادین رو جبران کنم .» خواستم بلند شم اما پاشو روی شکمم گذاشت و فشار آرومی بهش داد ... همون فشار باعث خون ریزی شدید تر از شکمم شد و صدای جیغم با تموم نا توانیم در اومد . کفشای مشکی و مارکش با خونم کثیف شد و فقط جلوی چشمای تارم این صحنه بود . داد زد :« حرف بزن کریستی ... بهت که گفتم اون اطلاعات چیزی که تو فکر می کنی نیستن . عوضی حرف بزن .» چشمام تار شدن . اشکم ریخت ولی بازم حرف نمی زنم ... نمی زنم ... فشار پاش روی شکمم بیش تر شد ... چشمام کم کم تار تر و تار تر می شدن . تا جایی که دیگه صداش مثل اکو می پیچید و من هیچی نمی دیدم :« کریستی لج نکن ... لج نکن ... بگو . به من بگو . مطمئنم که ما دو تامون همینو می خوایم . این اطلاعات مربوط به امنیت کشورمون می شه ... خواهش می کنم کریستی ... کریستی نکن .» فشارش روی شکمم کم تر شد و گرم شدم . بغلم گرفته بود ولی فکر می کرد چیزی می گم ؟ من نترس بودم ... نه از چیزی می ترسیدم نه درد منو از پا می انداخت . من نباید حرفی می زدم ... حرف زدن باعث می شد که اعتمادی که به خودم داشتم فروکش کنه ... باعث می شد غروری که جلوی بقیه داشتم ... سدی که جلوی بقیه ساخته بودم برداشته بشه و بقیه فکر کنن با یکم درد می تونن منو به حرف بیارن . من این کارو نمی کردم . همیشه همون کریستی مغرور و باهوش می موندم ... و نترس ... شجاع ... تو بغلش فشارم داد ... ضعف کردم . دکمه های بلوزمو باز کرد و درش آورد . دستشو که روی شکمم گذاشت دوباره جیغم در اومد ... صدا زد :« یک دکتر بیارین .» بخیه هام باز شده بودن ... زمزمه کرد :« کشور در خطره ... تو نباید از روی لج و لج بازی این طوری کنی ... کریستی نکن .» دست چپشو زیر زانو هام گرفت و دست راستشم زیر کمرم و بلندم کرد . می لرزیدم تو بغلش ... جریان خونو حس می کردم ... خون ریزی داشتم و اون تا سر حد مرگ منو زده بود برای اون اطلاعات ... از داخل زیر زمین منو برد بیرون و بعدم اتاق خواب ... جایی که خیلی از وقتا رو پیش هم و با هم بودیم . منو روی تخت گذاشت ... تختی که ... دل تنگش شدم . کنارم روی تخت نشست و با دستش خون دور لبمو پاک کرد و گفت :« تا دکتر میاد باید صبر کنیم .» از روی تخت بلند شد ... چشمامو به زور باز کردم ... با یک پارچه نزدیکم شد و روی شکمم فشارش داد ... ناله کردم ... می سوخت ... خیلی می سوخت ... با پوزخند زمزمه کردم :« بهتر نیست یک فکری کنی بازنده ؟ کشورت ...» روش اثر کرد ازم دور شد و با پا کوبید به پایه ی تخت ... داد زد :« کریستی می کشمت ... قسم می خورم می کشمت .»
    _ تو نمی تونی بیش تر از این به من صدمه بزنی .
    به بازوم چنگ انداخت . لرزیدم . دردم گرفت . جیغ کشیدم . از روی تخت بلندم کرد . نمی دونست چه طوری منو به حرف بیاره . دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد . سردم شد . داد زد :« کریستی دیگه داری صبرمو لبریز می کنی .» در زده شد . دوباره پرتم کرد روی تخت . دستمو روی شکمم گذاشتم . خیلی سریع از خون ریزیم رنگ گرفت . دستم می لرزید . رو تختی رو تو مشتم مچاله کردم . یکی برم گردوند ... لعنتی ... جان منو کامل روی تخت دراز کشوند و گفت :« این بخیه ها برای چین ؟» ایان کلافه گفت :« فقط یک کاری کن .»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0

    _ این جا ؟
    _ همین جا ...
    حرف حرف خودش بود انگار . نمی فهمید این جا هیچ کاری از جان بر نمیاد . ناله کردم :« زخم ... زخم چاقوئه ...» ایان تو شکمم چاقو فرو کرده بود . البته نه اون قدر عمیق ! دو سه روز بود که من زیر دستش بودم . دو سه روز بود که اون اطلاعاتو دزدیده بودم و اونم مثل ببر زخمی عصبانی بود ... از اتاق رفت بیرون و درو کوبید . جان پارچه رو از روی شکمم برداشت و یک نگاه به زخمم انداخت . انگار نمی فهمید چی کار کنه . زمزمه کرد :« با این وضع عفونت می کنه باید خیلی سریع بری بیمارستان .» دستشو که روی زخمم گذاشت جیغ کشیدم . زمزمه کرد :« مهم نیست که ایان چی می گـه باید بری بیمارستان .» تند تند نفس می کشیدم تا حداقل دردم قابل تحمل تر شه . از بین دندونای قفل شدم گفتم :« مشکوکه .» بلندم کرد و یکهو آن چنان دردی تو کمرم پیچید که بی هوش شدم از شدت درد ... چیزی که از همون زمان که چاقو تو شکمم فرو کرده بود منتظرش بودم ...
    *************
    شرح ماجرا :
    دستمو بین موهام فرو بردم و تکونشون دادم . برسو برداشتم و با حوصله شروع به شونه زدن موهام کردم . دسته به دسته شونشون می کردم . گره خورده بودن . وقتی کلشونو شونه زدم مرطوب کننده رو برداشتم و پوست صورت و دستامو مرطوب کردم و بعد از اونم به ترتیب کرم برنزه و رژ و خط چشم کشیدم . یکمی رژ گونه زدم و در زده شد . آرایش ملایمم باعث جذابیت خاصی شده بود و چشمای مشکی و براقم به خاطر اون خط چشم بد جور دل می برد ... تو آینه به خودم نگاه کردم و در زده شد ... بالاخره اومدن ... نفس عمیق کشیدم ... رفتم سمت در و بازش کردم . یک مرد حدودا سی و خرده ساله با موهای طلایی و پوستی که رنگش به سرخی می زد آمد داخل و سلام داد . یک نفر بود ؟ ... عجیب بود که هیچ نگهبانی همراه خودش نیاورده بود . درو بستم و دنبالش رفتم داخل نشیمن . روی مبل نشستم بدون این که تعارفش کنم بشینه ... پای راستمو روی اون یکی انداختم و با نگاهم اسکنش کردم ... سر تا پاشو نگاه کردم ... لباسای مارک ... مطمئن نبودم ولی از دور می شد حدس زد که پارچش فرانسوی باشه ... تعجب کردم ... اونم از اون کم یاباش . مطمئنا از این کشور نگرفته بودشون . این نوع پارچه فقط مال فرانسه بود و تو نیویورک نمونش پیدا نمی شد . اینو راحت می فهمیدم چون مدت چند سالی که با عموم تو فرانسه زندگی می کردم خیلی به همه چیز دقیق می شدم . باید حداقل یک بار به فرانسه رفته باشه . خواستم چیزای دیگه ای با نگاه کردن بهش بفهمم اما صداش رشته ی افکارمو پاره کرد :« بهتره زود تر بریم سر اصل مطلب .» تو چشمای سبزش خیره شدم و گفتم :« خب ؟ می شنوم .» بدون این که بشینه اومد جلوم و روی میز یک چک گذاشت . نگاهم روش خزید ... هنوز قیمتشو ندیده بودم دوباره تو چشماش خیره شدم و گفتم :« من گفتم می شنوم ... پس می شنوم .» جا خورد اما نمی خواست نشون بده ... با این حال چشمای سبزش همه چیزو نشون می داد ... لبخند زد و گفت :« می خوام یک دستگاه رو بدزدی .» پوزخندی نشست گوشه ی لبم و صدام محکم و قاطع تو خونه پیچید :« من دزد نیستم ...» لبخند زد و گفت :« می دونم ... منم نمی خوام قفل یک گاو صندوقو بشکنی ... می دونم که با کلاس کار می کنی ... شنیدم هوش خیلی زیادی داری و تا حالا حتی پلیس بهت شک هم نکرده .»
    _ توضیح دقیق بده ... خودم می دونم چه آدمی هستم .
    دست به سـ*ـینه به مبل تکیه دادم و اونم گفت :« این یک دستگاه معمولی نیست ... چندین هفتست که داریم برای پیدا کردنش کار می کنیم ولی چیزی نصیبمون نشده ... جز اسم یک شرکت . یک شرکت تجاری ... این دستگاه توش اطلاعاتی وجود داره که مربوط به یک اختراع بزرگه ... یک اختراع انقلابی ...» وسط حرفش با خون سردی گفتم :« سوال شماره یک : چرا تا به حال ثبت نشده ؟ سوال شماره دو : چه طور شما خبر دارین که همچین اختراعی وجود داره . شماره سه : چرا شما دنبالشین ؟» خندید و به زمین خیره شد . منتظر جواب موندم ... بعد یکم فکر گفت :« می دونستی خیلی دقیقی ؟» زهر خندی زدم و گفتم :« از خیلیا شنیدم !»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    سرشو به نشونه ی این که می فهمه تکون داد و گفت :« تا به حال ثبت نشده چون هنوز می خوان آزمایشای بیش تری رو روش انجام بدن . ما خبر داریم چون از طریق یکی از دوستام توی اون شرکت مطلع شدیم ... و سوال بعدی ... دنبالشیم چون پر سوده ...»
    _ اون وقت شما مثلا این اختراعو به اسم خودتون ثبت کنین فکر نمی کنین که اونا اعتراض شدید می کنن و مدارکی رو رو می کنن ؟ و سوال بعدی که پیش میاد این چه اختراعیه که انقلابیه ؟
    _ ما این جا این اختراعو ثبت نمی کنیم . بلکه ...
    وسط حرفش گفتم :« می برینش فرانسه و پیشرفته ترش می کنین !» کاملا حیرت زده شده بود . این بار دیگه نمی تونست جلوی تعجبشو بگیره ... مهلت تعجب کردن بهش ندادم و گفتم :« یک اختراع انقلابی مهم نیست که کجا ثبت بشه ... مهم اینه که تو کل دنیا آوازش می پیچه ... این که پیشرفته ترش کنین هم مهم نیست ! مهم اینه که ایده ی اول از اونا بوده ...» یکم مکث کرد و بعد گفت :« عادت داری مشتریاتو پشیمون کنی ؟» لبخند زدم و گفتم :« عادت دارم کار بی هوده نکنم . مگه این که با این دلایلم مشتری بازم پا فشاری کنه که این یعنی داره به من دروغ می گـه .» از جام بلند شدم و با قدمای هماهنگم بهش نزدیک شدم و تو صورتش زمزمه کردم :« منم نمی خوام دروغ بشنوم .» تو چشمام با لبخند خیره شد . بعد یکم مکث گفت :« معلوم شد رقم رو ندیدی .» لبخند مسخره ای زدم و برگشتم و چکو برداشتم . یکم تو چشماش خیره شدم . انگار از همین الان برنده بود ! به رقم چک نگاه کردم ... ابروهام پریدن بالا ... بهش خیره شدم و گفتم :« سیزده میلیون ... دلار !» با لبخند مرموزش گفت :« چی می گی ؟» بهش خیره شدم و گفتم :« این یک اختراع نیست . درسته ؟»
    ـ یک اختراعه ولی بیش تر از این نپرس چون نمی تونم جزئیاتو بگم .
    ـ خب ... من عادت ندارم که جزئیاتو ندونم .
    ـ فردا بهت زنگ می زنم . تا اون موقع فکر کن .
    چکو از لای انگشتام بیرون کشید و رفت سمت در و بعدم بیرون ... رقم بالایی بود ... احمق نبودم ... خیلی راحت فهمیدم که یک اختراع نیست و اگر هم هست یکی از اون کم یاباشه ... موبایلم زنگ خورد از روی میز برش داشتم و رفتم سمت کیفم . جوابش دادم :« الو ؟»
    ـ سلام کریستی ...
    خودمو روی مبل انداختم ... همون نا شناسی که منو می شناخت ... نمی فهمیدم کیه ... فقط زنگ می زد و تهدید می کرد ... یک سری حرفایی می زد که برای هر کی جای من ترسناک بود ولی من ... نه . با خنده گفتم :« سلام ؟ احوال شما ؟ خوبی ؟ دو سه روز زنگ نزدی فکر کردم خدایی کرده مردی راحت شدم !» صدای پوزخندش از پشت تلفن می تونست راحت صحنه ی اون طرف تلفن رو جلوی روم بیاره ... با صدای جدی ای گفت :« هر وقت من خودمو از شرت راحت کردم اون وقت توام راحت می شی .» از داخل کیفم یک سیگار برداشتم و گفتم :« به سلامتی اون روز .» و قطع کردم . می ترسید خودشو نشون بده ... آره . همه از من می ترسیدن . سیگارمو با فندک روشن کردم و بعد از دیدن دودش تو هوا بدون کشیدنش گذاشتمش داخل زیر سیگاری ... فقط از بوش خوشم می اومد ... کشیدنشو دوست نداشتم . از داخل آشپز خونه یکم چیپس برداشتم و تلویزیونو روشن کردم ... مثل همیشه فیلم مورد علاقمو گذاشتم داخلش و دیدم ... مربوط به یک قاتل زنجیره ای بود ... تفریحم همین بود ... فیلمو می دیدم و خیلی زود حدس می زدم که قاتل کیه ... البته نه هر فیلمی ... فیلمی که با فکر زیاد و خلاقانه ساخته شده باشه و هر مدرکش باید دلیلی داشته باشه نه ساختگی باشه ... چون این طور فیلما به واقعیتی که من توش زندگی می کردم نزدیک تر بودن ... تا اون فیلمای آبکی و اون موقع همیشه نقاط کوری تو فیلم پیدا می کردم که حالمو از اون فیلم به هم می زد ... کنترلو به دندون گرفتم ... فایده ی دیگش این بود که من کاملا می تونستم ذهنمو تقویت کنم ... دلیل این که تو دنیای واقعی هیچ کس نمی تونست دورم بزنه همین بود ... هیچ کس ... هیچ کس نمی تونه کریستی رو دور بزنه . تو همون چند دقیقه ی اول تشخیص دادم که قاتل کیه و تا تموم شدن فیلم فکرم پیش ملاقاتی که داشتم بود . 13 میلیون دلار ... چیز کمی نبود ... پیشنهاد بالایی بود ...هر چند مطمئن بودم خیلی چیزا تهس که بهم نمی گـه ولی خب می ارزید به 13 میلیون ... با خودم فکر کردم که باید پیشنهادشو قبول کنم ...
    ************


     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    فصل دوم :


    موبایلم زنگ خورد . جوابش دادم . همون آدم بود و مطمئنا برای پرسیدن جوابم زنگ زده بود . وقتی گفتم که با پیشنهادش موافقت می کنم گفت :« خیلی خوبه ... بهتره بیای این جا تا حرف بزنیم . باید با یکی آشنات کنم ... کسی که باهات هم کاری می کنه .»


    ـ من نیاز به کمک ندارم .

    ـ اما اون لازمت می شه ... تو اون سازمان نفوذ کرده ... بهتره به کمک هم دیگه حلش کنین .

    ـ میام اون جا تا باهاش حرف بزنم .

    ـ حتما .

    موهامو که یک ساعت تموم نوکشو فر داده بودم دم اسبی بستم . شال تابستونیمو بستم دور گردنم ... یک بلوز قهوه ای نخی پوشیدم که آستیناش تا آرنجم بود با جین و چکمه ی قهوه ای ... عینکمو به چشمم زدم با ریموت در ماشینو باز کردم . سوار فراری سفیدم شدم و سمت آدرسی که بهم گفته بود حرکت کردم . خونم جایی بود که تقریبا دیگه نیویورک حساب نمی شد ... دورش خلوت خلوت بدون همسایه های مزاحم ... راحت و با آرامش ... وقتی به همون آدرس رسیدم ماشینو کنار جدول پارک کردم و پیاده شدم . کیفمو روی شونم انداختم و همون موقع یک مرد درو باز کرد . یک لحظه چشمم بهش افتاد . تو همون یک ثانیه ... قامت بلندش ... شونه های راست و ستبرش و پاهای جفت شدش بهم فهموند که محافظه و قبلا تو ارتش بوده . لبخند زدم و از کنارش رد شدم . آنالیز بقیه برام جالب بود ... این که با نگاه کردن به ظاهرشون چیزی رو در موردشون بفهمم ... اینم تفریح بعدیم ... کلا دقیق شدن تفریح من بود ... وقتی رفتم داخل درو بست ... خونه ی بزرگی بود ولی خشن ... کاملا معلوم بود خونه ی یک جور ... خب اونایی که این کارنه دیگه ... عینکمو درآوردم و رفتم جلو تر . اومد استقبالم و گفت :« بشین مارتین الان میاد .» پس پسر بود ... می دونستم کم تر دختری پیدا می شد که همچین جرئتی به خودش بده . روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم ... یک خونه ی قدیمی بود ... به قاب عکس بزرگ روی دیوار خیره شدم ... قاب بی معنی ای بود ... عکس یک اتاق تاریک و خالی ... همین ... انگار از دو تا دیوار که روش سایه افتاده عکس گرفته باشن ... رو به روم یک در بود ... اتاق نبود ... اینو از اون جا فهمیدم که آشپز خونه درست کنارش بود و اون در بود و اون طرف تر هم دست شویی ... با توجه به دوبلکس بودن خونه و چندین اتاق که بالای پله ها پشت سر هم بودن ... این نباید اتاق می بود ... شاید انباری ... شایدم ... کنجکاو شده بودم ... دیوارشم فرق داشت و این مطمئن ترم کرد که اون اتاق نیست ... تعجب کردم که چرا نمیان . رفتم سمت در و دستگیرشو دادم پایین . باز نشد ... قفل بود . به در خیره شدم ... یک لکه روش بود ... دستگیره چند تا خش داشت و یکم بالا تر از دستگیره روی در هم یک رد افتاده بود ... با نوک انگشتام لمسش کردم ... یکم پیش خودم تجزیه و تحلیل کردم ... اگه اون لکه خون باشه ... اینم رد ناخن ... این جا حداقل یک نفر مرده و جنازش اون توئه ... البته نه اگه رد ناخنه ... وقتی به زور بـرده می شده داخل این رد انداخته شده و داخل کشته شده و جنازشم همون جاست . از در فاصله گرفتم ... مثل این که از اون نترساش بودن ... به احتمال خیلی زیاد طرف زن بوده با ناخنای بلند . صدای یک پسر جوون منو پروند :« بهتره به اون نزدیک نشی .» برگشتم سمتش ... نفس عمیق کشیدم و گفتم :« قتل زیاد دیدم ... کی بوده ؟» با تعجب گفت :« کی گفت قتل ؟» روی مبل نشستم و گفتم :« ناک ناک ... کیه ؟ من درم ... بهت می گم که این جا با این لکه و خش باید بدونی که جنازه ی یک آدم پشت من افتاده ...» اومد سمتم و گفت :« شایدم دو تا ...» بهش خیره شدم ... تو صورتش زوم کردم و گفتم :« نه ... اون جا کشتار گاهه ... چرا این آدما رو کشتین ؟» خندید و گفت :« اون قدرم خشن نیستیم .»

    ـ دیوارش ضد صداست ... و جنسش از کاشیه اونم کاشی ای که به راحتی شسته می شه ... دیوارش بلنده ...

    زهر خندی زدم و گفتم :« باورم کن ... یک کشتار گاهه ... صدای جیغ بیرون نمیاد ... خون راحت از روی دیوار پاک می شه و جنازه به سقف معلق آویزون می شه ...» به مبل تکیه داد ... دست زد و گفت :« تو واقعا باهوشی .» از داخل کیفم قرصمو برداشتم و گفتم :« نیازی ندارم کسی ازم تعریف کنه . آب از کجا بردارم ؟»

    ـ میارم .

    و ازم دور شد ... لهجه داشت ... آمریکایی نبود ... به رفتنش خیره شدم ... صدای پارس سگ منو به عقب بر گردوند ... سگم داشتن ؟ توله سگم داشتن با اون صدا ها . لیوان آبو بهم داد ... ازش گرفتمش و با قرصم خوردمش ... روی مبل کناریم نشست و گفت :« قرص چیه ؟»

    ـ اعصاب ...
    ـ چرا ؟
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ فکر کنم هر قاتلی بهش نیاز داشته باشه ...


    با تعجب گفت :« کسی رو کشتی ؟»

    ـ خب ... فقط برای دفاع از خودم ... فقط دو بار ... ببینم گوشت این آدما رو می دین به سگاتون ؟


    یک پاشو روی اون یکی انداخت و گفت :« نه ... ولی روش فکر می کنم . به هم معرفی نشدیم ... من ...» وسط حرفش گفتم :« خوش بختم مارتین ... کریستی .» قرصمو خوردم و گفتم :« از ماموریت بگو ... هر چیزی که می دونی ... می خوام توضیحات دقیقی بشنوم ...» خم شد سمتم و گفت :« خب ... یک دستگاهه که اطلاعاتی که ما می خوایم توشه ... اما این دستگاه به وسیله ی یک سازمان مخفی شده و کجاشو نمی دونیم ... ولی باید بفهمیم ... برای همین نیازه تا از تو کمک بگیریم ... تا جاشو برامون پیدا کنی ... و بعد کمک کنی تا اونو به دست بیاریم .»

    ـ خب ما باید از کجا بفهمیم که اونو کجا مخفی کردن ؟ باید مثل دزدا بریم تو اون سازمان وسایلشو به هم بریزیم و اونو پیدا کنیم ؟

    ـ نه ... این اطلاعات رو مطمئنا یک جایی که از نظر ایمنی تقریبا نفوذ بهش غیر ممکن باشه نگه داشتن . چون خیلی مهمه . مطمئنا نقشه ای مدرکی چیزی دارن .

    ـ هنوزم می گم اون اطلاعات یک اختراع نیست .

    ـ بهتره زیاد کنجکاو نشی که توش چیه ...

    ـ ببینم ... شما فرانسویا با این روش خودتونو جزو کشورای برتر جهان کردین ؟

    لبخند زد و گفت :« شاید . ولی خب دست کمی از آمریکاییا نداریم ... فقط موفق تریم تو این کار !» با لبخند گفتم :« الان حرف نژاد پرستانه زدی ؟» خندید و گفت :« منظوری نداشتم .» بالاخره اون مرد هم اومد بیرون از اتاق و با ما ملحق شد . کنار من روی مبل نشست و گفت :« خیلی خب ... از کی شروع کنیم ؟»

    ـ من باید بدونم از کجا شروع کنم .

    ـ ببین حالا که مارتین اون جا نفوذ کرده می تونی راحت به بهونه ی دیدن اون بری داخل اون سازمان ... نگاهت دقیقه و چیزی که لازم داریم هم همینه ... فرض کن ما نقطه ی صفریم ... تو باشی از کجا شروع می کنی ؟

    یکم فکر کردم ... پرسیدم :« چرا این دستگاهو نگه داشتن ؟ چرا خب اختراعو ثبت نمی کنن ؟»

    ـ گذاشتن به وقتش ... می تونی کمک کنی ؟

    به میز خیره شدم و فکر کردم ... باید کاملا می فهمیدم که وضعیت چه طوره و بعد تصمیم می گرفتم ... به مبل تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم ... گفتم :« اول باید اون نقشه یا مدرکی که می گین پیدا کنیم .» رو به مارتین گفتم :« جلسات مهمی در این باره برگزار می کنن ؟»

    ـ مطمئنا می کنن و دائما در موردش حرف می زنن ولی عده ی کمی تو اون سازمان از این اطلاعات خبر دارن که اونام محرمانه حرف می زنن و منم نمی تونم تشخیص بدم کین ... ولی چیزی که مسلمه اینه که رییس سازمان می دونه ... اما این سازمان کلا کارش یک چیز دیگست و این فعالیت جدا گانشون هم مخفی انجام می شده ... با مخترعای خودشون ...

    بیشتر تو مبل فرو رفتم و گفتم :« هنوزم می گم اختراع نیست ولی با این حال ... باید بریم سراغ کسی که می گی مسلما اون مرکز این کاراست ... رییس سازمان ... ازش برام بگو .»

    ـ خب ... تو کارش خیلی جدیه با این حال جدا از کار محیط دوستانه ای توی سازمان بر قرار کرده ... جوونه و کار بلد و ماهر ... البته از طرف عموش اختیار تام داره ... با این حال می دونم این کافی نیست و احتمالا از یک جای دیگه حمایت می شه که مدیریت چنین سازمانی رو به عهده گرفته .

    ـ زنه یا مرد ؟

    ـ مسلما مرد ...
    ـ خوبه . سنش ؟
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    خندید و گفت :« طعمه ی خوبی برات می شه .» تو چشماش خیره شدم و گفتم :« می ریم سراغ اون ولی اول ... قبل این کار باید چند تا بر خورد داشته باشیم ... می تونی این کارو بکنی ؟»


    ـ خیلی راحت ...


    انگشت اشارمو روی لبم کشیدم و زمزمه کردم :« و یک چیز دیگه ...»

    ـ چی ؟

    به همون مرد نگاه کردم و گفتم :« من بدون پیش پرداخت کاری نمی کنم .» پوزخند زد و گفت :« فکر نمی کردم این طوری باشی .» با زهر خندی گفتم :« عادت دارم غیر قابل پیش بینی باشم آقای ...» زمزمه کرد :« رابرتسون .»

    ـ آقای رابرتسون ...

    مکث کرد و بعد همون طور که از داخل جیبش چک در می آورد گفت :« چه قدر ؟» یکم فکر کردم و بعد با بی قیدی گفتم :« سه میلیونش ... ده میلیون رند بمونه برای بعدش .» پوزخند زد و خیلی راحت نوشتش و داد به من ... تاریخشو نگاه کردم ... برای دو روز بعد زده بود . با تعجب گفتم :« دو روز ؟»

    ـ آره . طول می کشه تا پولو برام بفرستن .

    ـ از فرانسه ؟

    ـ چرا این قدر در مورد فرانسه کنجکاوی ؟ اصلا چه طور فرانسه اومده رو زبونت ؟

    ـ کتت اینو می گـه ...

    ـ یک مسافرت کوچیک به فرانسه داشتیم همین ... با همین چیزای ظاهری حدساتو می زنی ؟


    ـ و همین یک مسافرت کوچیک اون قدر جذبتون کرده که می خواین یک اختراع بزرگو از کشور خودتون بدزدین و اون جا ثبتش کنین ؟ و در جوابتون باید بگم که من ازروی ظاهر حدس می زنم ... می تونستم حدس بزنم که یکی بهتون هدیه دادتش ... یا تو مسافرت خریدین ... می تونستم با دیدن تفاوتای اون اتاق بگم وای خدا کار معمار این جا افتضاح بوده ... اما من نتیجه هایی از چیزایی که می بینم می گیرم که به دردم بخوره . مثل شانس و احتماله .. یا درست حرف می زنم یا غلط که می بینین غلط نبوده .


    جوابی نداد و از جاش بلند شد ... داشت می رفت سمت آشپز خونه که بلند گفتم :« من هنوزم دلیل این که یک کشتارگاه دارین رو نمی فهمم ... فکر می کنم یا آدم خوارین یا قاتل زنجیره ای ... که تا حالا به خودم اجازه ندادم باهاشون هم کاری کنم .» مثل برق گرفته ها بر گشت و به مارتین خیره شد . با لبخند پیروز مندانه ای گفتم :« اون حرفی نزد .» چکو برداشتم و گفتم :« بهتره مارتین بیاد خونه ی من ... اون جا خیلی بهتره . خلوت تره و امن تر ... اگه شمام نیازه عملیاتی انجام بدی می تونی بیای .» و رفتم سمت در که صداش اومد :« مارتین الان باهات میاد .» من و مارتین یکهو با تعجب گفتیم :« چی ؟»


    ـ بهتره الان باهات بیاد .

    با پوز خند گفتم :« لوتون نمی دم .» و از خونه رفتم بیرون اما بازم مارتین رو باهام فرستاد ... اون با ماشین خودش اومد ولی من جلوش حرکت می کردم . همین که به خونم رسیدیم پیاده شدم و به مارتین که در حال پیاده شدن بود گفتم :« خیلی زود بود برای اومدنت .» در ماشینشو قفل کرد و گفت :« اگه ناراضی ای می تونم برم .»

    ـ برام مهم نیست .

    و در خونه رو باز کردم . آمد داخل و به اطراف نگاه کرد ... درو پشت سرش بست و همون طور که با نگاهش دور و برو می کاوید گفت :« بوی سیگاره ... سیگار می کشی ؟» رفتم داخل آشپز خونه و گفتم :« با یکم فکر می فهمی این نوع سیگار بوش به این راحتی نمی ره ... اگه می کشیدم خودمم بوشو می دادم ...» و بعد زیر لب غر زدم :« چرا مردم فکر نمی کنن و سوال می پرسن ؟» صداش اومد :« به هر حال تو همچین خونه ای بودن خود به خود بوشو به آدم می ده .»


    ـ نه اون قدر زیاد ... بهتره رو چیزای مهم تمرکز کنی ... سیگار بحث جالبی نیست


    و از داخل یخچال یکم تخم مرغ برداشتم و گفتم :« آشپزی بلدی ؟» و کنار در گاه آشپز خونه وایسادم ... همین که نگاهشو دیدم قبل این که جوابی بده گفتم :« پس آشپزی با تو ... من دست پختم تعریفی نداره .» تخم مرغا رو توی دستش گذاشتم و گفتم :« من باید دوش بگیرم ... وسایلتم نیاوردی با این همه عجله .» لبخند زد و گفت :« تازه از یک مسافرت کوچیک بر گشتم ... ساکم تو ماشینمه .» همون طور که سمت حموم می رفتم بلوزمو در آوردم و گفتم :« پس بعد از من تو دوش بگیر ... از کثیفی خوشم نمیاد .» و رفتم داخل و درو بستم . به وان خیره شدم ... وای که چه قدر می چسبید ... یادم رفت درو قفل کنم ... لازمم نبود . نمی اومد داخل . شیر آبو باز کردم و وقتی وان آماده شد لباسامو در آوردم و رفتم داخلش ... گرماش تموم خستگیامو از تنم بیرون کرد . موهامو با کلیپس کوچیکی بالای سرم جمع کردم و با کفا بازی کردم ... به این ماموریت فکر می کردم و این که چه طور می تونم جای اون اطلاعاتو گیر بیارم . به کناره ی وان خیره شدم ... دستمو دراز کردم و بطری رو برداشتم ... آخراش بود ... یکم از نوشیدنی رو مزه کردم و چشمامو بستم ... زیاد قوی نبود ... دستمو بردم پشت سرم و موهامو باز کردم و سرمو داخل آب فرو کردم ... همیشه این کارو می کردم ... چون هم دوستش داشتم هم حس می کردم پوست صورتمو لطیف تر می کنه . یعنی واقعا می کرد ... سرمو بعد چند ثانیه آوردم بیرون . همون طور که چشمام بسته بود با دهنم نفس کشیدم و ظرف کنار وانو پر از آب کردم و روی صورتم خالی کردم تا کفا شسته بشن از روش و بعد چشمامو باز کردم . چند دقیقه ی دیگه هم داخل وان موندم و بعد خواستم برم بیرون اما حولمو نیاورده بودم . اینم از عادتام بود دیگه ! کلافه شیر آبو که تازه باز کرده بودم بستم تا صدام بیرون بره :« مارتین ؟ مارتین ؟» صدای قدماش به در نزدیک شد ... از پشت در گفت :« بله ؟»


    ـ داخل اتاق بغلی روی در حولم آویزونه لطفا برام بیارش و داخل اتاقم نرو ...
    ـ خیلی خب .
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    موضوع باز شد

    دوست عزیز میتونید ادامه بدید

    موفق باشید
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دوباره صدای دور شدن پاهاش اومد . چشمامو بستم و منتظرش موندم . رسید و در زد . گفتم :« بیا تو .» خیالم راحت بود چون اون قدر وان کف داشت که جای نگرانی نبود . حوله رو ازش گرفتم و اونم رفت بیرون و دوباره درو بست . از جام بلند شدم و بعد از گرفتن دوش آخریم حوله رو تنم کردم و کمربندشم خیلی سفت بستم . موهام به هم دیگه چسبیده بودن و مثل همیشه کلافم کرده بودن . از داخل حموم بیرون رفتم . وقت قهوم بود . بدون این که لباسمو عوض کنم رفتم داخل آشپز خونه و قهوه ساز رو به برق زدم . لیوانمم گذاشتم و همون جا تو آشپز خونه سشوار رو به برق زدم و شروع کردم به خشک کردن موهام . صداش از پشت سرم اومد :« تموم شد کارت ؟» کلافه مردمک چشمامو چرخوندم و گفتم :« ببین از دیدن آدمی که قبل از فکر حرف می زنه کلافه می شم ... خواهشا تا وقتی این جایی ... قبل زدن هر حرفت فکر کن .» دیگه صدایی نداد ... موهام که خشک شدن برگشتم . هنوزم کنار در گاه وایستاده بود و به من خیره بود . با تعجب گفتم :« چیه ؟»
    ـ خیلی می زنی تو ذوق آدم .
    کلاه حولمو روی سرم انداختم و بدون این که جوابی بدم با قهوم رفتم بیرون و بعد داخل اتاق ... از داخل کشو لباس برداشتم و لباسامو عوض کردم . صدای زنگ گوشیم از بیرون اتاق می اومد . به شماره نگاه کردم ... همون غریبه ی آشنا بود ... جواب ندادم . هر روز راس یک ساعت زنگ می زد ... روی مبل نشستم و رو به مارتین گفتم :« باید چند دقیقه حرف بزنیم .» رو به روم نشست و گفت :« من کاملا در اختیار شمام .»
    ـ اون سازمان چی کار می کنه ؟
    ـ خب ... یک سازمان خیلی بزرگه که کار اصلیشون تجارته ... تجارت خیلی بزرگ و گسترده ... که خیلی هم معروفه ... مطمئنا می شناسیش ...
    ـ اسمش ؟
    (tci)ـ تی سی آی
    ـ اتفاقا من همیشه در مورد اسم این سازمان متعجب بودم ... چه طور می شه همچین اسمی روی یک سازمان گذاشت ؟ و مخفف چیه ؟
    ـ نمی دونم .
    ـ تو توی اون شرکت کار می کنی و نمی دونی ؟
    ـ نه . نمی دونم . نپرسیدم . این قدر مهمه ؟
    ـ نه .
    ـ خب ... باید بتونیم اول بفهمیم که این اطلاعات رو کجا مخفی کردن و بعد به دستش بیاریم .
    سرمو تکون دادم و گفتم :« من فردا میام اون جا به عنوان ...» وسط حرفم گفت :« دوست دخترم ؟» تو چشماش خیره شدم و جدی گفتم :« اگه بخوام به رییس اون سازمان نزدیک بشم نباید my friend کسی باشم ! یکی از آشناهات چه طوره ؟» سرشو تکون داد و گفت :« من می تونم دوش بگیرم ؟»
    ـ آره ولی تو وان نه ... من از اون استفاده می کنم .
    ـ خیلی خب .
    حوله و لباساشو از چمدون کنارش در آورد و رفت سمت حمام . گوشیم زنگ خورد ... به صفحش نگاه کردم ... خیاطم بود . جوابش دادم :« الو ؟»
    ـ سلام ... کریستی لباست آمادست ...
    ـ خب . الان می تونم بیام دنبالش ؟
    ـ آره .
    ـ بعد اونم وقت آرایشگاه دارم . پس الان راه می افتم .
    ـ منتظرتم .
    ـ بای .
    تماسو قطع کردم و روی یک کاغذ نوشتم :« می رم پیش خیاط و بعدم یک جای دیگه . تو هیچ اتاقی نرو . فقط نشیمن و آشپزخونه و حمام و دستشویی !» می خواستم دقیقا اسم ببرم که شیر فهم بشه نره تو هیچ اتاقی ... هر چی باشه این جا خونه ی یک دختره که تنها زندگی می کنه ... نباید جاهای شخصیش رفت . دوباره از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم . اول رفتم پیش خیاطم ... یک لباس سفارش داده بودم برای مجلس ... وقتی رسیدم به لباس نگاه کردم که آویزون بود . از اونی که تصور می کردم خوشگل تر شده بود ... کار این خیاط عالی بود ولی با این حال پول زیادی هم می گرفت . آبی روشن بود و کوتاه . همون جنـ*ـسی که می خواستم . آستین بلند هم داشت که مثل بقیه ی پارچه از جنس ساتن بود . اما روی بازوش و ساعد یک تیکه ی بیضی شکل بریده شده بود . دامنش هم پف دار بود ... از خیاط لباسو گرفتم تا برم پروش کنم . وقتی پوشیدمش زیباییش تو تنم خیلی بیش تر شده بود . همون طور که جلوی آینه یک دور می چرخیدم تا کاملا ببینمش گفت :« برام جای سواله که تا الان بیش تر از ده بار سفارش لباس دادی و هر ده بار رنگش آبی بوده ...» رفتم تا درش بیارم و از داخل اتاق گفتم :« دفعه ی بعد که منو ببینی خودت می فهمی .» لباسو دستم گرفتم و پولشو حساب کردم و بعد دوباره سوار ماشین شدم . این بار باید می رفتم آرایشگاه . می خواستم یکم موهامو تغییر بدم . همین که رفتم داخل آرایشگاه امیلی اومد سمتم و بغلم گرفت . خیلی دختر خوشگلی بود . خیلی . با خنده گفتم :« سلام . خوبی ؟» سرشو با شادی به نشونه ی مثبت تکون داد . اول می خواستم موهامو کوتاه کنه . نه زیاد ... مدل تکه تکه حالت بده و نوکشو هفتی کوتاه کنه ولی اندازش تا همون جایی که بود باشه ... روی صندلی نشستم و اونم پیش بندو برام بست و شروع کرد به کوتاه کردن موهام ...
    ***********
    شب شده بود . کارم خیلی طول کشیده بود و دیگه هوا تاریک بود . ماشینو جلوی خونه پارک کردم و رفتم داخل . روی مبل دراز کشیده بود و ساعدشو روی پیشونیش گذاشته بود . رفتم سمت اتاق که صداش باعث شد بفهمم بیداره :« چرا این قدر طول کشید ؟» با صدای قاطعی گفتم :« اگه می خوای این جا بمونی یکی از مهم ترین قانونا اینه که به من کاری نداشته باشی . خوشم نمیاد کسی ازم بازجویی کنه .»
    ـ من بازجویی نکردم . فقط تعجب کردم که چه قدر طول کشید .
    نفسمو با عصبانیت دادم بیرون . خونه تاریک تاریک بود . دستمو روی دیوار حرکت دادم و کلید برقو زدم ... اول نور اذیتش کرد ولی تا چشمش به من افتاد خشکش زد ... رفتم داخل آشپز خونه و گفتم :« خب ... حالا توجیح شد که چرا طول کشید ؟» با حیرت گفت :« چه قدر ... تغییر کردی .»
    ـ از تنوع بدم نمیاد .
    قهوه ساز رو به برق زدم و کتمو در آوردم . تاپمو صاف کردم و رفتم روی مبل نشستم . تلویزیونو روشن کردم و گفت :« چرا این کارو کردی ؟»
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0

    ـ فردا باهات میام اون جا .
    ـ فقط برای همین ؟
    ـ بدمم نمیاد بهم بگن ملکه ی آبی ! خیلی وقته که ازشون وقت گرفتم .
    موهامو آبی کرده بودم و اتو موقت شش ماهه زده بودم . با مدل تکه تکه ای که داده بود ... واقعا جالب بود ... رنگ آبی خیلی بهم می اومد ... به جز اون هم لنز آبی گذاشته بودم و خط چشمم هم آبی تیره ی تیره بود ! لبخند زد و گفت :« بهت میاد . پس اون همه لباس آبی برای این بود ؟» بهش مهلت حرف زدن ندادم . از داخل بشقاب جلوی روم چاقو رو برداشتم و در عرض یک ثانیه خم شدم روش . ترسید کاملا . با خشونت غریدم :« فکر کنم واضح نوشتم حق رفتن تو هیچ اتاقی رو نداری .» چشماش گرد شد و گفت :« چیزی شده مثلا ؟» چاقو رو سمت بازوش فرود آوردم . خیلی ترسیده بود . اما به خاطر دقتم تو همون کم تر از یک ثانیه آستین تی شرتشو سوراخ کردم و بعد چاقو داخل مبل فرو رفت ... آستینش چسبیده بود به مبل ... با لحن تهدید کننده ای گفتم :« وقتی می گم ... کسی حق داره بره یعنی حق نداره بره ... پس فقط به چیزایی که می گم عمل کن وگرنه تو همون کشتار گاهتون می کشمت .» از روی پاش بلند شدم و قهوه ریختم . چاقو رو از داخل مبل در آورد و حرفی نزد ... نسبت به این که کسی به حرفام بی اهمیت باشه واکنش خیلی بدی نشون می دادم . قهوه ها رو بردم داخل نشیمن و روی میز رو به روش گذاشتم . تلویزیون الکی روشن بود . خاموشش کردم و رو به روش نشستم و شروع کردم به خوردن قهوم . تو فکر بود ... بهش خیره شدم تا ببینم می تونم حدس بزنم به چی فکر می کنه یا نه . گوشیش زنگ خورد . جوابش داد :« بله ؟»
    ـ ...
    ـ باشه ... بای .
    و قطع کرد . همین . رابرتسون بود . گفتم :« خب ؟»
    ـ گفت بهت بگم که ممکنه سه روز طول بکشه تا پولا برسن ...
    ـ مهم نیست ... می دونی به چی فکر می کنم ؟
    ـ چی ؟
    ـ تو لهجه داری ولی فرانسوی نیستی ...
    ـ خب ... مگه قرار بود باشم ؟
    ـ با توجه به اون چیزایی که دیدم آره ... ولی ... فکر نکنم مال فرانسه باشی .
    ـ چرا ؟
    خندیدم و گفتم :« چون می تونی ـ ر ـ رو تلفظ کنی و از اون سبیل باریکای مسخره نداری .» زد زیر خنده ... فرانسوی ها - آر – رو – ق – تلفظ می کردن ولی اون خیلی راحت می گفتش ... منم خندیدم ... از تنها بودن خیلی خوشم می اومد ولی برای تنوع ... خوش می گذشت دو نفر بودن . موهامو که حالا آبی روشن شده بود دور انگشتام پیچ می دادم و فکر می کردم . قهومو که تموم کردم گفت :« من باید کجا بخوابم ؟» نفسمو دادم بیرون و گفتم :« فقط یک تخت دارم ... قدیمیه تقریبا ولی بالای پشت بومه ... روبه آسمون ... اونم آسمون بیابون ... می تونی کهکشان راه شیری رو ببینی چون همه جا تاریکه ولی ... خودم اون جا می خوابم . پس تو یا روی این مبل می خوابی یا مجبوری بیای اون بالا .» ابروهاشو داد بالا و گفت :« روی اون تخت ؟»
    ـ دو نفرست ... مال مامان و بابام بود ... قبل مرگشون .
    سرشو تکون داد . با پوزخند گفتم :« خب الان دارن در مورد دخترشون چی می گن رو نمی دونم ...» رفتم سمت پله هایی که می رفتن به پشت بوم ... روی تخت دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم ... طول کشید تا بیاد ... موهامو روی بالش زیر سرم پهن کردم و اونم کنارم دراز کشید و به آسمون خیره شد ... زمزمه کرد :« راست می گفتی ... خیلی جذابه ... این جا زندگی کردن ... تنها ... دور از شهر به اون بزرگی و شلوغی ... با این آرامش و آسمون ... طوری که حس می کنی مالک کل زمینای اطرافتی ... زندگیت برام حسرته ...» تو جام تکون خوردم و رو بهش کردم تا یک چیزی بگم که دیدم بالا تنش برهنست ... با کلافگی گفتم :« این چه وضعیتیه ؟» مکث کرد و گفت :« عادت دارم .»
    ـ نمی تونستی امشب رو ...
    وسط حرفم گفت :« نه ...» دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم :« دفعه ی بعدی اگه وسط حرف من چیزی گفتی بد می بینی ... این بی احترامیه .»
    ـ فکر می کردم تمام امروز وسط حرفم پریدی تا نظریاتتو بگی ...
    روی تخت نشستم ، تو چشماش تهدید وار خیره شدم و گفتم :« تقلید کردن کار جالبی به نظر نمیاد به خصوص برای یک آدم کش حرفه ای و جنتلمن !» و دوباره پشت بهش دراز کشیدم و چشمامو بستم ... باد خنکی بهم می خورد . پتو رو تا قفسه ی سینم بالا کشیدم و خوابیدم ... روز بعد وقتی بیدار شدم اون هنوز خوابیده بود . به ساعت توی مچ دستم نگاه کردم ... باید می رفت ... آفتاب شدید بود ولی به خاطر ملحفه ی مشی کوچیکی که بالای سرمون بود نور نمی زد . پتو رو کنار زدم و بازوشو گرفتم و تکونش دادم ... چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد . خمـار بود . از جاش بلند شد و منم گفتم :« تو زود تر برو . من چند ساعت بعد میام .» سرشو تکون داد ولی مطمئن بودم نمی فهمه منظورم چیه . کلافه از پله ها رفتم پایین . یکم آب پرتقال برای خودم و اون ریختم . اومد پایین . گفتم :« دیرت می شه ... زود تر آماده شو برو .» انگار هوشیار شده بود . بلوزشو برداشت و شروع کرد به پوشیدنش . رفتم جلو و آب پرتقالشو روی میز گذاشتم . رفتم سمت دست شویی و صورتمو شستم ... وقتی برگشتم شلوارشم پوشیده بود . رو به روش وایستادم و از داخل ساکش کراوات خاکستری هم رنگ کت و شلوارش برداشتم و گفتم :« می گن خانم خوب خونه هر روز صبح باید هم زمان با شوهرش بیدار شه بهش صبحونه بده بهش برسه ... آخرشم کراواتشو ببنده .» به کراوات تو دستم خیره شدم و صدای خندش اومد . با خون سردی گفتم :« به هر حال نمی دونم برای چی و مخالف این کارام .» قدش بلند بود و من بین خانما متوسط بودم ... روی نوک پام وایسادم و کراواتو دور گردنش انداختم تا ببندمش که گفت :« پس اگه مخالفشی چرا این کارو می کنی ؟» با حرص غریدم :« اوه خدای من ! نمی تونی قبل حرف زدن فکر کنی ؟ تو که شوهر من نیستی ! باید دقیق بودنو یاد بگیری .» خندید و منم کراواتشو براش بستم و بعد گفتم :« برای بار اولم خوب بود .» آب پرتقالو بهش دادم و گفتم :« چون دیرت شده همینو بخور ... یادت باشه من ساعت ...» دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم :« ده و نیم اون جام .» سرشو تکون داد . آب پرتقالو گرفت و همون طور که می خورد رفت سمت در و دستشو به نشونه ی خداحافظی بالا برد . تشکرم نکرد . آب پرتقال خودمو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن مجله هایی که روز قبل بعد از آرایشگاه گرفته بودم . خیلی زود زمان گذشت ... قرصمو خوردم و رفتم اتاقم تا آماده بشم ... باید از همون اول تو چشم می بودم ... در کمد لباسامو باز کردم ... لباسای مجلسی رو به خیاط سفارش می دادم ولی لباسای معمولی رو می خریدم با این حال رنگ آبی رو پیدا کردم . لباسی که آستیناش تا آرنجم بود و چسب ... دو تا دکمه ی نمایشی زیر هم دیگه آبی رنگ بالای لباس بود . بقیه ی لباس از پایین سینم تا آخر لباس کشی بود ... با شلوار جین دم پا گشاد برش داشتم و بعد از اونم کفشای آبی رنگمو . پاشنه نداشت و کلا کفش صاف بود . گذاشتمشون روی صندلی گوشه ی اتاق و پشت میزم نشستم . یادم اومد که دیشب قرار بود مارتین غذا بپزه ... پوفی کردم و زیر لب گفتم :« باید انگار سر هر کاری بهش زور گفت .» یکم موهامو با دستم این ور و اون ور دادم تا بالاخره فهمیدم چی کارشون کنم . اول کرم برنزمو زدم . پوستمو تیره نمی کرد فقط برنزه بود ... از پوست تیره بدم می اومد . یکم رژ گونه زدم و بعدم رژی که به آرایش برنزم می اومد زدم . خط چشم آبی پر رنگ زدم و لنزای آبیمم زدم . هنوز به رنگ موی آبی عادت نکرده بودم ولی خوشگل بود . یکمشو تو صورتم ریختم و بقیشو باز گذاشتم . کیف دستی مشکیمو برداشتم و رفتم از خونه بیرون . عینکمو زدم و با سرعت خیلی زیادی حرکت کردم ... خیلی طول کشید رسیدنم ولی بالاخره رسیدم . سازمان خیلی بزرگی بود ... این که به سازمان معروف شده بود جای شک داشت چون در اصل باید شرکت خطاب می شد . به هر حال ماشین رو بردم داخل و پیاده شدم که نگهبانی اومد سمتم ... کیفمو دستم گرفتم که صدام زد :« ببخشید ؟» برگشتم سمتش و گفتم :« بله ؟»
    ـ شما ... می دونم مسخرست ولی ... ملکه ی آبی هستین ؟
    خندیدم . مارتین ... رو بهش گفتم :« بله . خودمم .»
    ـ مارتین گفت تا اتاق کارش همراهیتون کنم .

    بچه ها نمی دونم کسی از شماها منو میشناسه یا نه . چون دو تا از رمانام روی صفحه ی اصلی خیلی وقته که هستن با اسم کاملم ( حوریه رادان فر) و چون توصیه کنید هاشون هم زیاد بوده پس نمی دونم اینو به این منظور ببینم که کسی از شما ها خونده یا همه کسایی بودن که بیرون از انجمنن . ولی خب من تقریبا نسبت به بقیه نویسنده ی کهنه کاری هستم و دوست دارم همون قدر که کهنه کار تر و باسابقه ترم به شمام نزدیک تر باشم و شناخته تر ... پس خوش حال می شم اگه رمانام رو خوندین یا حداقل یکیشون یا یکم با من آشنایی دارین من رو بیش تر توی جمعتون وارد کنین و منم یه نویسنده به حساب بیارین که سابقشم چیزی از بقیه کم نداره . من این رمان رو هم فقط چند صفحه ی دیگه مونده تا برای خودم کامل کنم و بعد ایمیل میکنم تا خیلی زود روی صفحه ی اصلی بره . پس دوست دارم به عنوان سومین کارم روی صفحه ی اصلی ببینیدش یا لطف کنید و بخونینش نه به عنوان یه نویسنده ی بیرون از انجمن ... به هر حال اگه کسی از شماها تازه فهمیده رمانی که قبلا خونده با اسم کامل من نویسندش منم ( که زیادم امیدوار نیستم.) خوشحال میشم حس نزدیکی بهم بکنه و من رو هم مثل بقیه ی نویسنده های سایت که باهاشون صمیمیه بدونه ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا