کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
صداش از پشت سرم، مو رو به تنم سیخ می کنه و چشم هام نمی تونه از منظره ی پیش رو کنده بشه.
- بادقت نگاه کن تا به جواب سوالات برسی!
مسخ شده و مات شده، گام هام به جلو برداشته میشه و انگشت لرزونم، به آرومی روی تابلو می شینه. تابلوی عظیم الجثه ای که به محض ورود به این اتاق اسرار آمیز پرقدر خودنمایی می کنه.
- فابیو بهم گفته بود که نسخه ی دیگه ی این نقاشی که متعلق به منه یه جای دیگه ست اما هیچ وقت فکر نمی کردم که توی عمارت تو باشه!
- شاید چون هیچ وقت نخواستی بهش فکر کنی!
موهای بلند و مواجم توی هوا می رقصن و چشم های توی نقاشی دیگه خود منه نه شهرزاد! تابلو حتی از مال شهرزاد هم بزرگ تره و هیبتی به خودش گرفته که هر ببینده ای رو متحیر می کنه.
نگاهم به دور تابلو و به روی عکس های قاب شده ی دورش به حرکت درمیاد. قاب ها و عکس هایی که سر تا سر دیوار اتاق رو پوشوندن و به هر کدومشون که نگاه می کنم خودم رو می بینم. عکس هایی مربوط به بدو جوونیم تا خود الان که سی و اندی سالمه!
- تو عاشقمی. نه؟
جوابش سکوته و به سمت عکسی از بیست سالگیم میرم. ویولن بدست توی ولیعصر قدم می زدم و برگ های پاییزی توی هوا پرواز می کردن. ولیعصر و پیاده روی و ویولن. زندگی اون روزهای من!
جلوتر میرم و در یک قاب دیگه توی ارکستر کوروش تهرانی، سخت مشغول نواختنم و چشم هام بسته ست. نگاهم به سرتاسر عکس ها پخش میشه و جنون از همه شون در حال سرازیر شدنه.
قطره اشکی از لای پلک هام سر می خوره. تک تک لحظاتم توی این عکس ها ثبت شده. عکس هایی که تا حالا از خودم ندیدم!
- کی این عکسا رو ازم گرفته؟!
- دقت کن! به پایین سمت چپ همه ی عکس ها دقت کن!
جلوتر می رم و چشم هام سوزناکم ریز میشن به قسمت پایین سمت چپ عکس ها. با دیدن واژه ی (گوتن) قلبم برای لحظه ای از تپیدن باز می مونه و همه ی واژه ها به ناگاه از سرم پر می کشن. و فقط (گوتن) برام معنی پیدا می کنه و توی سرم چرخ می خوره!
- توی نیمه اتریشی از همون اولم گوتن من بودی پریناز، نه هیچ احدی!
به یک باره فرو میریزم و سرم اونقدر بد گیج می ره که می فهمه و سریع از پشت بدنم بی جوونم رو میون بازوهاش می گیره.
خیره به عکس ها، می نالم.
- یعنی چی؟ چرا من نمی فهمم؟!
بازوهاش قفل تر میشه و صداش در هاله ای از خش ها فرو میره.
- از وقتی وارد گروه تهرانی شدی، گوتن من شدی و فقط فابیو اینو می دونست!
- یعنی چی؟ یعنی چی که گوتن تو شدم؟!
- به عکسات نگاه کن! همه ی این سال ها بدون اینکه بفهمی همراهت بودم. بدون اینکه بفهمی مواظبت بودم! من سایه سا بودم گوتن!

[/THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    سَرِ سِر شده و به دوران افتاده م به روی سـ*ـینه ش می چسبه و نفسم به زور درمیاد. و نمی خوام باور کنم که جریان گوتن همه ش دروغ بوده و علی همه ی این مدت گولم زده.
    - تو بهم گفتی دنبالمن و تو بهم گفتی بخاطر گوتن بودنم دنبالمن!
    - دروغ گفتم!
    فرو میریزم و فقط قدرت دست هاشه که نگهم داشته. دلم فریاد می زنه که این اعتراف رو دوست نداره.
    - ساده ای و زود باور. دیگه نمی خواستم از دستت بدم. دیگه نمی تونستم بذارم گوتنم مال کسی بشه! تو فقط به من تعلق داری!
    گوتن گوتن گفتنش متشنجم می کنه و صدام با همه ی بی جونیم کمی بالا میره. تک تک اون لحظات پر اضطراب توی سرم نقش می بندن و نباید باوور کنم که علی، تنها مردی که بهش اعتماد داشتم و دارم این بلا ها رو به سرم اورده.
    - مرد فرستادی توی اتاقم! تویی که اینقدر ادعات میشه دو تا مرد فرستادی تا بالای تخت خوابم!
    سرش درون گردنم فرو می ره و مثل همون اوایل دلم فرار می خواد. فرار از این آغـ*ـوش پرحرارت و نفس هایی که پر عطش به روی گردنم پخش میشن.
    - فرستادن اون مرد و بعدش تصادف وسط خیابون کار فابیو بود. فابیو با وارد کردن اون مرد به اتاق تو به من فهموند که از نقشه م خبر داره و این اولتیماتومی بود که زنگ خطرو برام به صدا دراورد. خطر از دست دادنتو. فابیو غیرمستقیم بهم گفت که می تونم تو رو برای همیشه از دست بدم.
    صدام می لرزه. از خشم و ترس و ترس و ترس.
    - ولم کن!
    - تو هیچ جا نمیری!
    زلزله ی وجودم بیشتر و سهمگین تر میشه.
    - تو دیوونه ای! ولم کن!
    گردنم از بـ..وسـ..ـه ی ریزش می سوزه.
    - همه ی ما به نوعی دیوونه ایم گوتن!
    داد می زنم. داد می زنم و خودم رو تکون می دم. اشک هام صورتم رو خیس می کنن و اشک هام کنترلشون دست خودم نیست.
    - به من نگو گوتن! من گوتن نیستم! من هیچی نیستم...
    نمی ذاره رها بشم و حصار دستش محکم تر میشه. لحن آرومش، دهشتناک تر از همه ی روزهاست.
    - حالا که دیگه فهمیدی، همیشه صدات می کنم گوتن!
    تقلا هام بالاخره نتیجه میده و علی می ذاره که از آغوشش جدا شم. سریع برمی گردم و چشم های خونین و پر اشکم رو به زمردهایی می دوزم که سبز تر از همه ی زمردهاست.
    - تو فقط یه ترسوو بزدلی علی رئوف! این همه سال دوسم داشتی و این همه سال فقط مثل یه سایه بودی. حاضر بودی ازدواج ها و شکست های متوالیم رو ببینی اما قدمی به سمتم برنداری! اون تندیس مستحکمی که ازت توی سرم ساخته بودم همین حالا شکست!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    علی وار ایستاده و خونسردیش، نفس نفس زده ترم می کنه. نگاه ناخوانای همیشگیش بیشتر از همیشه روی اعصابم خط می کشه.
    - نمیتونستم نه بشنوم. تا میومدم یه کاری کنم که وارد زندگیت شم تو ازدواج می کردی! بار سوم مجبور شدم که به شیوه ی خودم عمل کنم!
    دستش بلند میشه و به کمد شیشه ی سمت راست اتاق اشاره می کنه.
    - ده ساله که این لباس توی این کمده و امشب باید تنت بشه. دیر به دستت اوردم ولی دیگه نمی ذارم از دستم بری! خودتم خوب می دونی که فقط مال منی و فقط من می تونم کاری کنم که حالت خوب باشه!
    به لباس عروس ساده و سفید توی کمد نگاه می کنم. زمزمه م گیجه و نگاهم به روی سفیدیش می لنگه!
    - چرا درست نیومدی توی زندگیم؟ چرا نخواستی کم کم خودتو بهم بشناسونی؟!
    - نمیشد! تو فقط مردایی رو می دیدی که از بچگی باهاشون بزرگ شده بودی! ریسک بود به شیوه ی تو عمل کردن!
    صدام بلند میشه. اونقدر بلند که حواسم نیست کی جلوم ایستاده!
    - اونقدر منو میشناختی که می دونستی چی عاشقم می کنه! نیازی به این همه دروغ و نقشه نبود. تو فقط می خواستی منو دیوونه کنی!
    پیشونی نبض گرفته ش، حساسیتش رو نسبت به صدای بلند نشون میده و قفسه ی سـ*ـینه ی سنگین شده م، پر از درده.
    به سمتم قدم برمی داره و به سمت عقب قدم برمی دارم.
    - گوتن هم که باشی نباید صدات بالا بره. توی خلوتمون توی دو نفره هامون نباید!
    به تابلوم می چسبم و دستش مثل طناب به دور کمرم پیچ می خوره.
    - ازم فاصله بگیر!
    اعتنایی به این لحن متزلزل نمی کنه و نفس های داغش باعث گر گرفتن صورتم شده. نگاهش به لبمه.
    - بخند! بخند و امشبو تمومش کن!
    - اینجوری نباش! می ترسم!
    - چرا می ترسی؟
    دستم روی سرشونه هاش فرود میاد و هلش میده. دست هاش به دور کمرم سفت تر میشه.
    - عجیبی علی. عجیبی!
    نگاهش از لبم کنده نمیشه.
    - اگه عجیب نبودم، با منم موفق نمیشدی! بخند!
    ایندفعه مشتم مهمون سرشونه های پهنش میشه.
    - برو کنار علی! برو حالم خوب نیست!
    - اگه برم هیچ وقت حالت خوب نمیشه!

    [/THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    حک مُهر عمیق و محکمش نمی ذاره جوابش رو بدم و می دونم که شوری اشک هام مزه ی غالب وجودم شده. مقاومت نمی کنم و می دونم که دیگه هیج وقت توان پس زدن این مرد رو ندارم. مردی که به روش خودش بذر عشق واقعی رو توی قلبم کاشت. عشقی که مزه ی دیوونگی و جنون میده.
    ساق های تنومندش به دورم پیچ می خورن و پاهام ناخواسته به دور این تنه ی محکم و منسجم چنگ می زنه! اشک هام بند نمیان و قلب بی قرارم این مرد رو با همه ی وجود می طلبه.
    عقلم می خواد دهنش رو باز کنه و چیزی بگه اما قلبم اشاره ای بهش می کنه تا به جای چیزی گفتن، چشم هاش رو ببنده.
    به روی مبل سیاه رنگ گوشه ی اتاق میفتیم و جدایی حتی برای ثانیه ای بی معناست. پوست سرم می سوزه و دم نمی زنه از شدت حرارت این حس عمیقی که غالب دست هاش شده و دست هاش، مثل قدیم های مو بلندم، همچنان نوازش گرن.
    لب هاش بهشون می چسبه و زمزمه ی تحکم وارش، شبیه به خود علیه.
    - بپوشش! همین الان!
    دستم توی موهای نرمش فرو میره و چشم هام بسته میشه. چقدر ازش می ترسم و چقدر در کنارش امنیت دارم! اون لباس عروس زیبای درون کمد توی سرم برام چشمک میزنه.
    - می پوشم!
    ***
    نگاهم به لباس عروس افتاده به روی پارکت خیره شده و دردی اندکی که درونم رو دربرگرفته، پرده از رازی برداشته که حتی علی رو هم به شگفتی واداشت!
    دست نوازش کننده ش به روی شکمم می چرخه و زیر گوشم زمزمه می کنه.
    - چجوری ممکنه؟!
    نگاهم رو می چرخونم و زمردهای روشنش، شرمم رو بیشتر می کنه. سرم رو به سـ*ـینه ی ستبرش می چسبونم و دست هاش این دفعه کمرم رو به آرومی ماساژ میدن.
    - علت اصلی طلاق اشاداد، عدم تمکین من بود ولی توی دادگاه علنیش نکرد!
    سرم میزبان بـ..وسـ..ـه ی گرم و عمیقش میشه و با همه ی وجودم عطر تنش رو نفس می کشم. با حرفی که میزنه، همه ی وجودم سبک میشه و همه ی وجودم آرامش.
    - انگار از همون اولم قرار بود تمام و کمال مال من باشی!
    لبخندم عمیقه و لبخندم به جای زخمش می چسبه.
    - حالا که دارم بیشتر فکر می کنم چقدر جذاب به دستم اوردی علی! به نظامی ترین شکل ممکن عاشقم کردی و کدوم عاشقانه ای از این داستان قشنگ تره؟!
    گوشیم برای هزارمین بار زنگ می خوره و من بعد از هزارمین بار می تونم صداش رو بشنوم. خم میشم و از روی زمین برش میدارم. کمرم تیر میکشه و اخم هام توی هم فرو میره.
    با دیدن اسم مریم، هینی می کشم و به سرعت جواب میدم.
    - بله؟
    صداش هل زده ست.
    - فداتون بشم کجایید؟ همه متوجه غیبت شما و آقا شدن. دیگه کاری از دستم برنمیاد!
    سعی می کنم سر جام بشینم و به دردم توجهی نکنم. پرشتاب جواب میدم.
    - الان میایم الان میایم.
    گوشی رو قطع می کنم و با چهره ای قرمز شده از خجالت، رو می کنم به مرد دیوونه و خوادخواه همه ی سال های زندگیم.
    - باید بریم پایین. همه فهمیدن نیستیم!
    دستی به صورتش می کشه و مردد نگاهم می کنه.
    - با این حالت؟
    به سمتش خم می شم و دست هاش حواسش به کمرم هست که سریع دورش تاب می خورن.
    - خوبم من. بهتر از همیشه و بهتر از همه ی این سی سال زندگی!
    نگاه قرمزش رو به تک تک اجزا صورتم می دوزه. سرش بلند میشه و پیشونیم هدف مهر عمیقش قرار می گیره و صدای بم و خش دارش، دنیام رو رنگین تر از همه ی رنگ ها می کنه.
    - گوتن!
    پایان
    حدیث عیدانی
    99/4/21
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا