همچنان رها بیتوجه مشغول غذا خوردن و غذا دادن به مانی بود.
آذین داد زد:
- مگه با تو نیستم؟
علی اخمی کرد و روی شانهاش زد:
- حواست باشه کجایی آذین خان، پس صدات رو نبر بالا.
آذین دستی به پیشانیاش کشید:
- من اصلاً نمیدونم واسهچی قهر کرده. تو این ده سال یه بارم بین ما همچین چیزی نبوده. بحث بوده دعوا بوده، ولی اینطوری قهر کردن و چمدون بستن نبوده.
رها قاشقش را محکم در بشقاب کوبید. گوشههای لبم بهسمت پایین کشیده شد و کم مانده بود اشکم دربیاید؛ نزدیک بود جهیزیهام را نابود کند!
- آره چون ده ساله من رو خر فرض کردین، بیخبر از همهجا با کسی زندگی میکردم که نمیدونستم کیه.
از جایش بلند شد، مانی را در بغلم گذاشت و بهسمت آذین رفت:
- تو کی هستی آذین؟
آذین متعجب نگاهش میکرد:
- منظورت چیه؟
رها پوزخندی زد:
- تو خواهرزادهی زن سهرابی، سهراب پسر خسرو شمس.
انگار سطل آب سردی روی سر آذین ریخته باشند، به یکباره رنگش پرید. هیچچیزی نمیگفت.
رها داد زد:
- از خواهرم توقع نداشتم که من رو دور بزنه، از تو توقع نداشتم که ده سال به من دروغ بگی. اون زندگی من بود به چه حقی به خودتون اجازه دادید به جای تصمیم بگیرید؟
علی اخمی کرد و آذین را به عقب هل داد:
- چی میگه رها؟
آذین تلوتلویی خورد اما همچنان نگاهش میخ رها بود، نورا همانطور که با چشمهای ترسیدهاش به آنها زل زده بود، به پایم چسبید.
رها میان گریه هرچه را که برای من تعریف کرده بود به زبان میآورد. رنگ علی هر لحظه قرمزتر میشد، با تمام شدن حرفهای رها، بهسمت آذین یورش برد و مشتی در دهانش کوبید. جیغی کشیدم و مانی که زیر گریه زده بود را روی زمین گذاشتم، به سرعت بهسمتشان دویدم و دست علی را کشیدم:
- علی خواهش میکنم.
علی بیتوجه به من همانطور که یقهی آذین را چسبیده بود به دیوار کوبیدش و داد زد:
- چه غلطی کردی مرتیکه؟ خونت رو میریزم آذین.
ترسیده بودم و میلرزیدم، اشکم روان شد. تابهحال علی را در این وضعیت ندیده بودم، هرچه التماس میکردم ول کن نبود، نورا جیغ کشید:
- بابام رو ول کن دایی علی.
صورتش خیس از اشک بود. علی انگار تازه یادش افتاد که کجاست و دارد چه میکند، نگاهی به نورا انداخت و با انزجار یقهی لباس آذین را رها کرد.
آذین تلوتلویی خورد و خون اطراف بینیاش را با مشت پاک کرد:
- ده سال پیش تاوان کارم رو دادم، باز دارید مجازاتم میکنید؟
علی غرید:
- دهنت رو ببند از خونهی من برو بیرون، تا وقتی رها اینجاست پات رو نمیذاری اینجا، فهمیدی یا نه؟
جملهی آخر را چنان داد زد که سر جایم خشک شدم. رها بهسمت بچههایش رفت در آغوششان گرفت و بهسمت اتاق حرکت کرد.
اصلاً نمیدانستم باید چه کنم. من توانایی مدیریت همچین وضعیتی را نداشتم، همیشه موقع دعوا و بحث کم میآوردم و نمیتوانستم حرف بزنم.
آذین داد زد:
- مگه با تو نیستم؟
علی اخمی کرد و روی شانهاش زد:
- حواست باشه کجایی آذین خان، پس صدات رو نبر بالا.
آذین دستی به پیشانیاش کشید:
- من اصلاً نمیدونم واسهچی قهر کرده. تو این ده سال یه بارم بین ما همچین چیزی نبوده. بحث بوده دعوا بوده، ولی اینطوری قهر کردن و چمدون بستن نبوده.
رها قاشقش را محکم در بشقاب کوبید. گوشههای لبم بهسمت پایین کشیده شد و کم مانده بود اشکم دربیاید؛ نزدیک بود جهیزیهام را نابود کند!
- آره چون ده ساله من رو خر فرض کردین، بیخبر از همهجا با کسی زندگی میکردم که نمیدونستم کیه.
از جایش بلند شد، مانی را در بغلم گذاشت و بهسمت آذین رفت:
- تو کی هستی آذین؟
آذین متعجب نگاهش میکرد:
- منظورت چیه؟
رها پوزخندی زد:
- تو خواهرزادهی زن سهرابی، سهراب پسر خسرو شمس.
انگار سطل آب سردی روی سر آذین ریخته باشند، به یکباره رنگش پرید. هیچچیزی نمیگفت.
رها داد زد:
- از خواهرم توقع نداشتم که من رو دور بزنه، از تو توقع نداشتم که ده سال به من دروغ بگی. اون زندگی من بود به چه حقی به خودتون اجازه دادید به جای تصمیم بگیرید؟
علی اخمی کرد و آذین را به عقب هل داد:
- چی میگه رها؟
آذین تلوتلویی خورد اما همچنان نگاهش میخ رها بود، نورا همانطور که با چشمهای ترسیدهاش به آنها زل زده بود، به پایم چسبید.
رها میان گریه هرچه را که برای من تعریف کرده بود به زبان میآورد. رنگ علی هر لحظه قرمزتر میشد، با تمام شدن حرفهای رها، بهسمت آذین یورش برد و مشتی در دهانش کوبید. جیغی کشیدم و مانی که زیر گریه زده بود را روی زمین گذاشتم، به سرعت بهسمتشان دویدم و دست علی را کشیدم:
- علی خواهش میکنم.
علی بیتوجه به من همانطور که یقهی آذین را چسبیده بود به دیوار کوبیدش و داد زد:
- چه غلطی کردی مرتیکه؟ خونت رو میریزم آذین.
ترسیده بودم و میلرزیدم، اشکم روان شد. تابهحال علی را در این وضعیت ندیده بودم، هرچه التماس میکردم ول کن نبود، نورا جیغ کشید:
- بابام رو ول کن دایی علی.
صورتش خیس از اشک بود. علی انگار تازه یادش افتاد که کجاست و دارد چه میکند، نگاهی به نورا انداخت و با انزجار یقهی لباس آذین را رها کرد.
آذین تلوتلویی خورد و خون اطراف بینیاش را با مشت پاک کرد:
- ده سال پیش تاوان کارم رو دادم، باز دارید مجازاتم میکنید؟
علی غرید:
- دهنت رو ببند از خونهی من برو بیرون، تا وقتی رها اینجاست پات رو نمیذاری اینجا، فهمیدی یا نه؟
جملهی آخر را چنان داد زد که سر جایم خشک شدم. رها بهسمت بچههایش رفت در آغوششان گرفت و بهسمت اتاق حرکت کرد.
اصلاً نمیدانستم باید چه کنم. من توانایی مدیریت همچین وضعیتی را نداشتم، همیشه موقع دعوا و بحث کم میآوردم و نمیتوانستم حرف بزنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: