کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
همچنان رها بی‌توجه مشغول غذا خوردن و غذا دادن به مانی بود.
آذین داد زد:
- مگه با تو نیستم؟
علی اخمی کرد و روی شانه‌اش زد:
- حواست باشه کجایی آذین خان، پس صدات رو نبر بالا.
آذین دستی به پیشانی‌اش کشید:
- من اصلاً نمی‌دونم واسه‌چی قهر کرده. تو این ده سال یه بارم بین ما همچین چیزی نبوده. بحث بوده دعوا بوده، ولی این‌طوری قهر کردن و چمدون بستن نبوده.
رها قاشقش را محکم در بشقاب کوبید. گوشه‌های لبم به‌سمت پایین کشیده شد و کم مانده بود اشکم دربیاید؛ نزدیک بود جهیزیه‌ام را نابود کند!
- آره چون ده ساله من رو خر فرض کردین، بی‌خبر از همه‌جا با کسی زندگی می‌کردم که نمی‌دونستم کیه.
از جایش بلند شد، مانی را در بغلم گذاشت و به‌سمت آذین رفت:
- تو کی هستی آذین؟
آذین متعجب نگاهش می‌کرد:
- منظورت چیه؟
رها پوزخندی زد:
- تو خواهرزاده‌ی زن سهرابی، سهراب پسر خسرو شمس.
انگار سطل آب سردی روی سر آذین ریخته باشند، به یک‌باره رنگش پرید. هیچ‌چیزی نمی‌گفت.
رها داد زد:
- از خواهرم توقع نداشتم که من رو دور بزنه، از تو توقع نداشتم که ده سال به من دروغ بگی. اون زندگی من بود به چه حقی به خودتون اجازه دادید به جای تصمیم بگیرید؟
علی اخمی کرد و آذین را به عقب هل داد:
- چی میگه رها؟
آذین تلوتلویی خورد اما همچنان نگاهش میخ رها بود، نورا همان‌طور که با چشم‌های ترسیده‌اش به آن‌ها زل زده بود، به پایم چسبید.
رها میان گریه هرچه را که برای من تعریف کرده بود به زبان می‌آورد. رنگ علی هر لحظه قرمزتر میشد، با تمام شدن حرف‌های رها، به‌سمت آذین یورش برد و مشتی در دهانش کوبید. جیغی کشیدم و مانی که زیر گریه زده بود را روی زمین گذاشتم، به سرعت به‌سمتشان دویدم و دست علی را کشیدم:
- علی خواهش می‌کنم.
علی بی‌توجه به من همان‌طور که یقه‌ی آذین را چسبیده بود به دیوار کوبیدش و داد زد:
- چه غلطی کردی مرتیکه؟ خونت رو می‌ریزم آذین.
ترسیده بودم و می‌لرزیدم، اشکم روان شد. تا‌‌به‌حال علی را در این وضعیت ندیده بودم، هرچه التماس می‌کردم ول کن نبود، نورا جیغ کشید:
- بابام رو ول کن دایی علی.
صورتش خیس از اشک بود. علی انگار تازه یادش افتاد که کجاست و دارد چه می‌کند، نگاهی به نورا انداخت و با انزجار یقه‌ی لباس آذین را رها کرد.
آذین تلوتلویی خورد و خون اطراف بینی‌اش را با مشت پاک کرد:
- ده سال پیش تاوان کارم رو دادم، باز دارید مجازاتم می‌کنید؟
علی غرید:
- دهنت رو ببند از خونه‌ی من برو بیرون، تا وقتی رها اینجاست پات رو نمی‌ذاری اینجا، فهمیدی یا نه؟
جمله‌ی آخر را چنان داد زد که سر جایم خشک شدم. رها به‌سمت بچه‌هایش رفت در آغوششان گرفت و به‌سمت اتاق حرکت کرد.

اصلاً نمی‌دانستم باید چه کنم. من توانایی مدیریت همچین وضعیتی را نداشتم، همیشه موقع دعوا و بحث کم می‌آوردم و نمی‌توانستم حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آذین از آپارتمان خارج شد و محکم در را به هم کوبید. اوضاع چنان به هم ریخته بود که نمی‌دانستم به چه کسی برسم. علی روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت. سریع به آشپزخانه رفتم و با لیوان آبی کنارش نشستم، لیوان را به‌سمتش گرفتم. بی‌حرف لیوان را گرفت، سر کشید و لیوان خالی را روی میز گذاشت.
    نمی‌دانم چقدر زمان سپری شد، شاید یک ساعت یا کمتر همان‌جا روی مبل ساکت کنارهم نشسته بودیم. بالاخره از جایش بلند شد و به‌سمت اتاق خواب رفت، من هم بلند شدم و به‌سمت آشپزخانه حرکت کردم.
    غذاها نیمه‌خورده و سرد شده بودند، همه‌ی بشقاب‌ها را در قابلمه‌ی ماکارونی برگرداندم و مشغول شستن ظرف‌ها شدم. دستی به آشپزخانه کشیدم و روی میز را تمیز کردم. لیوانی از آن جوشانده‌های آرام‌بخشی که مادرم در شیشه ریخته و اسمشان را رویش نوشته بود درست کردم و به‌سمت اتاقی که رها و بچه‌هایش در آن بودند رفتم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم، نورا را روی تخت خوابانده بود و مانی هم در آغـ*ـوش داشت، یک بند از چشم‌های زیبایش اشک می‌آمد. کنارش نشستم و لیوان را به‌سمتش گرفتم:
    - این رو بخور آرومت می‌‌کنه. عزیزم دنیا که به آخر نرسیده، درست میشه.
    دستش را روی گونه‌اش کشید و لیوان را از دستم گرفت:
    - افرا من با دوتا بچه چی‌کار کنم؟
    لبم را گاز گرفتم:
    - معلومه که هیچی، برمی‌گردی سر خونه و زندگیت. تو زندگی همه از این بحثا هست، مگه تو این ده سال تو بدی از آذین دیدی؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد:
    - خب پس حتماً آذین آدم خوبیه که تو چیزی ازش ندیدی.
    - نمی‌تونم تحملش کنم خیلی از دستش عصبانیم.
    لبخندی زدم:
    - اولشه، یه مدت که بگذره کمرنگ میشه، اون‌وقته که دلت براش تنگ میشه و خودت برمی‌گردی. بعدم تو تنها نیستی، دوتا بچه داری، به فکر اوناهم باش.
    از جایم بلندشدم و از کمد دیواری تشک و پتویی بیرون آوردم:
    - هر چیزی بخوای اینجا هست، بازم اگه چیزی لازمت شد بیا صدام بزن. شب اگه بچه‌هات یا خودت گرسنه شدید روی اجاق‌گاز غذا هست، تو یخچالم هست هرچی میخوای بردار.
    تنها سرش را تکانی داد، از اتاق خارج شدم و در را بستم. بلاتکلیف وسط راهرو ایستاده بودم، نمی‌دانستم چه کنم. تا‌به‌حال هیچ شبی را کنار علی در یک اتاق صبح نکرده بودم. به‌سمت آشپزخانه رفتم و برای خودم و علی هم در دو لیوان دسته‌دار از همان جوشانده‌ای که برای رها بـرده بودم ریختم و به‌سمت اتاق علی راه افتادم. نفس عمیقی کشیدم، تقه‌ی آرامی به در زدم و وارد شدم. روی تخت دراز کشیده و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. بی‌حرف لبه تخت نشستم و سینی را روی پایم گذاشتم، دستم را درازکردم و روی شانه‌اش زدم:
    - پاشو یه کم از این جوشونده بخور.
    روی تخت نشست و دستی به پیشانی‌اش کشید، لیوان را برداشتم و به دستش دادم.
    - مرسی.
    - نوش جونت.
    لیوان خالی‌اش را در سینی گذاشت و دوباره دراز کشید. اصلاً دلم نمی‌خواست درمورد موضوع رها حرفی بزنم یا چیزی بپرسم. به اندازه‌ی کافی عصبانی و ناراحت بود. ازجایم بلند شدم و با گذاشتن سینی روی میز آرایش به‌سمت کمد دیواری رفتم، برای خودم تشک و پتویی بیرون آوردم و کنار دیوار روی زمین پهن کردم. سعی می‌کردم اصلاً نگاهم به آن سمتی که علی است نرود. پشت به علی دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم، چند دقیقه‌ی بعد صدای ملایم آهنگ غمگینی که گذاشته بود پخش شد. او هم همچون من بی‌خواب شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    «در نگاهت لیلی خود پیدا نکردم
    با خجالت از چشم تو گلایه کردم
    از خود چه بیخود می‌کند
    نگاه تو هی می‌برد صبر مرا
    مجنونتم ای همنشین
    لیلی من یک دم ببین حال مرا
    از دریا نترسانم که من در قلب تو جان می‌دهم
    دریا بشی زیبای من غرق نگاهت می‌شوم
    مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست
    من که به تو رو می‌زنم تنها به شوق دیدن تو
    دیوانه مرا به دست کی سپردی
    دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
    این عشق شد زندان من
    این درد شد درمان من
    رویای تو پایان ندارد
    قلبم بلند پرواز شد
    از چشم تو آغاز شد
    ترسی از این طوفان ندارد»
    این آهنگ پر از معنی بود، معنی‌هایی که بدبختی زندگی من‌ را فریاد می‌زدند. آرام‌آرام چشم‌هایم شروع به باریدن کردند و بالشتم خیس شد. از ساره گلایه کردم، چه کسی از او بی‌زبان‌تر؟
    چه سرنوشتی بود که خودم را دچار آن کردم؟ همیشه ذهنیتم از ازدواج چیزی شبیه به عشق و دیوانه‌بازی بود. کسی که پا‌به‌پایم هرجا رفتم بیاید، پر از مسافرت؛ مخصوصاً سفر شمال و لب دریا. آخر هفته‌ها رستوران رفتن، کورس گذاشتن در خیابان، کسی که پر از عشق است و من را هم سیراب کند. دقیقاً برعکس آن چیزی که می‌خواستم شد. اگر علی نبود من عاشق نمی‌شدم و اگر با علی ازدواج نمی‌کردم هم با کس دیگری نمی‌توانستم آن چیزهایی که در ذهنم است را تجربه کنم و دوباره همین‌طور افسرده می‌شدم. درنتیجه همین وضعیت بهتر بود چون حداقل افسرده شدن در کنار کسی که دوستش داری خیلی بهتر از کسی است که هیچ حسی به او نداری. در آن صورت دیوانه هم می‌شدم چون نمی‌توانستم پا‌به‌پای او قدم بردارم و گیردادن‌هایش باعث عصبی شدنم میشد. همین که علی کاری به کارم نداشت و گیر نمی‌داد دنیایی می‌ارزید.
    نیم ساعتی گذشت و هیچ صدایی نیامد به‌سمت علی چرخیدم و کمی نیم‌خیز شدم تا بتوانم روی تخت را ببینم، انگار به خواب رفته بود. شجاع شدم و فقط با کمی دلهره پاورچین‌پاورچین به‌سمت تختش حرکت کردم. آن‌چنان قلبم محکم می‌کوبید که ترسیدم صدایش در آن اتاق سوت و کور بپیچد و علی را بیدار کند.
    جنین‌وار در خودش مچاله شده بود، با لبخند نگاهش کردم. این مرد برای من همه‌ی دنیایم بود. چندباری دستم را به‌سمت صورتش بردم و بین راه پس کشیدم، می‌ترسیدم بیدار شود. اگر من را در آن حالت هم می‌دید داد و هوار راه نمی‌انداخت هیچ‌کاری نمی‌کرد فقط بی‌تفاوت از کنارم می‌گذشت.
    وقتی عکس‌العملش را مرور کردم کمی از ترسم ریخت و آرام دستم را روی پوست گونه‌اش کشیدم، نوک انگشتم کمی خیس شد و وقتی بیشتر توجه کردم متوجه قطرات اشکی که لابه‌لای مژه‌هایش بود شدم. بغض گلویم را چنگ زد و چشمانم پر از آب شدند؛ کی این کابوس لعنتی تمام میشد؟ آهی کشیدم و دستم را روی بالشتش کشیدم، بالشتش هم خیس بود؛ همچون بالشت من. چه دنیایی بود که من دل در گرو او داشتم و او دل در گروی کسی که سال‌هاست زیر خاک پوسیده. خودم را قابل ترحم می‌دانستم چون من به یک مرده هم حسودی می‌کردم، مرده‌ای که خجالت می‌کشیدم در مقابل دیدگان او دست به همسرم بزنم، چون می‌گویند مرده‌ها همیشه از احوال اطرافیانشان آگاه هستند.
    دستم را به‌سمت ریش‌هایش بردم که محکم دستم را گرفت، قلبم هری ریخت و دیگر نتوانستم جمعش کنم. عرق سردی بر تیره کمرم نشست و به یک‌باره تنم همچون تکه‌ای یخ شد.
    بدون اینکه چشم‌هایش را باز کند با صدای گرفته‌ای گفت:
    - داشتی چی‌کار می‌کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نفسم بالا نمی‌آمد دستم را کشیدم که محکم‌تر گرفتش و چشم‌هایش را باز کرد:
    - میگی چی‌کار کنیم؟
    ساکت ماندم اما همچنان قلبم محکم می‌کوبید. جنبه‌ی یک شب کنار او ماندن هم نداشتم، از این به بعد چطور در رویش نگاه می‌کردم؟ از جایش بلند شد و روی تخت نشست:
    - من عادت دارم به این مدل زندگی، اما این زندگی برای تو زندگی نمیشه.
    سرم را زیر انداختم و چشم‌هایم را بستم، با بستن چشم‌هایم قطرات اشک به شدت از چشمانم فرو ریخت.
    دوباره پرسید:
    - تو بگو چی‌کار کنیم؟
    همچون شکست خورده‌ها با شانه‌هایی افتاده، از روی تخت بلند شدم و به‌سمت در حرکت کردم. نه دنبالم آمد نه دیگر سوالی پرسید، هردو از این زندگی کلافه شده بودیم. هق‌هق‌کنان جلوی دهنم را محکم گرفتم و به‌سمت سرویس بهداشتی دویدم، آن‌قدر زار زدم که دیگر اشکی برای ریختن نماند. از سرویس بهداشتی خارج شدم و روی مبل افتادم، سردم شده بود و بدنم به شدت می‌لرزید.
    باید فکری به حال این زندگی نصفه‌و‌نیمه می‌کردم. چند سال دیگر باید تحمل می‌کردم؟ تا به کی باید چنین زندگی می‌کردم؟ چند ساعتی روی مبل در خودم مچاله شدم و وقتی چشم‌هایم سنگین شدند، بی‌حال پاهایم را روی زمین کشیدم و با نزدیک شدن به اتاق لبم را گاز گرفتم و همان‌طور که تمرکز کرده بودم یواش در را باز کنم که صدا ندهد، صدای دیوانه‌خانه‌ی قلبم هم که شورش کرده بود به گوش می‌رسید! انگار برای دزدی آمده بودم، فحشی نثار قلبم کردم و در دلم مشغول غرغر کردن شدم. اتاق در هاله‌ی تاریکی فرو رفته بود و تنها نور آباژور کمی فضا را روشن می‌کرد.
    با کمترین سروصدا زیر پتو خزیدم و پتو را دورم پیچیدم. زیر لب هزار بار خدا را صدا زدم. از میان هزار باری که صدایش زدم یک‌بارش را که می‌شنید. تا زمانی که به خواب روم یک بند خدا‌خدا می‌کردم.
    ***
    دیشب را با بدبختی صبح کرده بودم و مجبور بودم امروز هم صبح زود بیدار شوم. صبح که علی بیدار شد تا سرکار برود، من هم بیدارشدم جدیداً خوابم خیلی سبک شده بود اما از شدت خجالت سرم را از زیر پتو بیرون نیاوردم. نیم ساعت بعداز خروج علی از اتاق، از جایم بلندشدم و کسل از اتاق خارج شدم. چنان خوابم می‌آمد که حد نداشت، مشغول آماده کردن صبحانه شدم، امروز برای ناهار هم باید غذا درست می‌کردم.
    درحال چرت زدن روی صندلی میز آشپزخانه بودم که سر‌و‌کله‌ی رها و نورا پیدا شد، سریع بلند شدم و با لبخند سلام و صبح به‌خیر گفتم.
    رها نگاهی به میز انداخت:
    - سلام صبح تو هم به‌خیر. نمی‌خواست صبح به این زودی ازخواب بیدار شی، خودم یه چیزی آماده می‌کردم.
    - چه حرفیه عزیزم. مگه نورا امروز مدرسه نمیره؟
    مشغول لقمه گرفتن برای نورا شد:
    - چرا میره.
    لبخندی به روی نورا زدم، نورا و یلدا همسن بودند، با شروع سال تحصیلی جدید هردو کلاس دوم می‌رفتند.
    بعداز رفتن رها و نورا، دستی به سر و گوش خانه‌ام کشیدم و مشغول درست کردن ناهار شدم. اولین‌باری بود که مهمان داشتم و خودم غذا می‌پختم، همه‌اش استرس داشتم برنجم خراب شود. هربار که مهمانی می‌گرفتم مادر زودتر می‌آمد و برنجش را می‌پخت، اما حالا باید خودم سروتهش را هم می‌آوردم، نمی‌توانستم که مادرم را بکشانم بیاورم تا برایم پلو درست کند! بی‌عرضه‌ای نثار خودم کردم و بادقت و وسواس تمام، پلو را دم زدم و مشغول درست کردن خورشت سیب‌زمینی شدم. هرچه هم رها اصرار کرد که کمکم کند قبول نکردم، فقط همینم مانده بود در درست کردن یک غذای ساده از خواهرشوهرم کمک بخواهم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    تازه ناهارمان را خورده بودیم که زنگ آپارتمان به صدا در آمد، به‌سمت در رفتم و از چشمی نگاهی انداختم که رها پرسید:
    - کیه؟
    مستأصل نگاهش کردم:
    - ثریاست.
    سریع از جایش بلندشد و به‌سمتم آمد:
    - در رو باز نکنیا.
    لبم را گاز گرفتم:
    - زشته آخه.
    دستش را روی دستم گذاشت:
    - به جون علی بازکنی میرم از خونت.
    تا‌به‌حال هیچ‌کس قسم جان علی را در برابرم نخورده بود.
    ثریا دست از زنگ زدن کشیده و با دست به در می‌کوبید. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم:
    - باشه باز نمی‌کنم.
    دستم را کشید به‌سمت مبلمان:
    - خودش خسته میشه میره.
    گوشی موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد، ثریا بود. سریع تا قبل از اینکه دوباره رها قسمم بدهد، جواب دادم:
    - جانم ثریا.
    - در رو باز کن.
    نگاهی به در انداختم:
    - ثریاجون...
    داد کشید:
    - میگم در رو باز کن، می‌دونم خونه‌اید.
    ناراحت گفتم:
    - می‌خواستم باز کنم، ولی رها قسم جون علی رو داد که اگه در رو باز کنم می‌ذاره میره.
    سکوت کرد که صدایش کردم:
    - ثریا جون؟
    بازهم سکوت.
    - ببخش توروخدا ثریا، شرمندت شدم رها اصلاً حالش خوب نیست یه مدت تنها باشه بهتره؛ بذارید یه مدت تو حال خودش باشه تا بتونه کنار بیاد.
    صدای هق‌هق گریه‌اش بلندشد:
    - مواظبش باش.
    قبل از هرگونه جواب دادنی از طرف من، صدای ممتد بوق اشغالی در گوشی پیچید. غمگین به گوشی در دستم زل زدم:
    - داشت گریه می‌کرد.
    با زیر گریه زدن رها به‌سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم:
    - الهی قربونت برم تو که دلش رو نداری چرا این‌جوری می‌کنی؟
    میان گریه گفت:
    - فقط می‌سوزم که چرا من رو آدم حساب نکردن که نظر خودمم بپرسن. من آذین رو دوست داشتم، به‌خاطر همچین چیزی که ازش جدا نمی‌شدم ولی ده سال پنهون‌کاری چیزکمی نیست. اگه همون‌موقع می‌گفتن بهتر کنار میومدم تا الان که سالها گذشته.
    - عزیزم حالاهم فکر کن که چیزی نفهمیدی، مگه این قضیه تو این ده سال تأثیری رو زندگیت گذاشته؟
    سرش را تکان داد:
    - اعصابم از دست همشون خورده.
    - ثریاهم بدِ تو رو نمی‌خواسته. ثریا جونش برای تو و علی درمیره. اون زن عاقلیه حتماً می‌دونسته داره چی‌کار می‌کنه. تو هم هروقت که آروم شدی باهاش حرف بزن شاید حرفاش قانعت کرد و دلت اروم شد.
    ***
    به دنبال پارچه گل‌دار قرمز‌رنگی که مدت‌ها قبل خریده بودم و با وسایل خیاطی‌ به خانه‌ام آورده بودم کل اتاق را زیرو‌رو کردم و بالاخره پیدایش کردم. لبخندی زدم و پارچه را بالا گرفتم، اما با دیدن اتاق که انگار بمب در آن ترکیده بود لبخندم ناپدید شد. رها وارد اتاق شد و با تأسف نگاهی به ریخت‌و‌پاش‌ها کرد:
    - بابا من‌که گفتم نمی‌خواد. ببین اتاق رو به‌ چه روزی انداختی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پارچه را روی تخت گذاشتم و مشغول جمع کردن ریخت‌وپاش‌های کف اتاق شدم:
    - الان جمعش می‌کنم چیز زیادی که نیست.
    روی زمین نشست و مشغول تا زدن لباس‌ها شد:
    - کمکت می‌کنم.
    دستش را کشیدم:
    - نمی‌خواد رها. تو برو پیش بچه‌هات.
    دستش را پس کشید:
    - ولشون کن اونا دارن بازی می‌کنن.
    بالاخره باهم اتاق را مرتب کردیم.
    روی مبل نشستم و نورا را صدا زدم:
    - نورا زندایی بیا.
    آمد و جلویم ایستاد، با متر پارچه‌ای‌ام اندازه‌اش را گرفتم، من اندازه‌ها را می‌گفتم و رها یادداشت می‌کرد. قصد داشتم با همان پارچه گل‌دار قرمز سارافونی برایش بدوزم.
    درهمان بعدازظهر پارچه را برش زدم و پشت چرخ خیاطی‌ام نشستم. حینی که مشغول دوختن سارافون بودم به درد‌دل‌ها و گله کردن‌های رهاهم گوش می‌دادم.
    سارافون دوخته شده که چین‌های متعدد داشت را تن نورا کردم، ذوق زده بالا و پایین پرید و دور خودش چرخید که چین‌های دامنِ لباس بازشدند و درهوا دایره‌ای تشکیل دادند. ذوقی کرد، بعدهم دست در گردنم انداخت و ماچ آبداری روی گونه‌ام کاشت.
    شام را با کمک رها کشک بادمجان درست کردیم؛ البته بیشتر کارهایش را رها انجام داد چون من کشک بادمجان بلد نبودم درست کنم. من هم نقش دستیار رها که دستپخت فوق‌العاده‌ای داشت را بازی می‌کردم. می‌گفت علی عاشق کشک بادمجان است. من‌که اصلاً نمی‌دانستم علی چه غذایی دوست دارد یا از چه غذایی متنفر است! هر‌چه می‌پختم بی‌اعتراض می‌خورد و در آخرهم تشکر می‌کرد.
    با ورود علی لبخندی زدم و خواستم به استقبالش بروم اما با یادآوری دیشب لبم را گاز گرفتم و از آشپزخانه خارج نشدم، امشب کمی زودتر آمده بود.
    چند فنجان چای ریختم و به دست رها دادم:
    - ببر برا علی خستس.
    سینی را از دستم گرفت:
    - چرا خودت نمی‌بری؟
    لبخند مضحکی زدم و در یخچال را باز کردم:
    - آخه می‌خوام سالاد درست کنم.
    ابروهایش بالا پریدند:
    - سالاد و کشک بادمجون؟
    چند خیار از جا میوه‌ای برداشتم:
    - آره مگه چشه؟
    شانه‌ای بالا انداخت و از آشپزخانه خارج شد، یکی از خیارها را بر سرخودم زدم و زیرلب با خودم گفتم:
    - حالا چه غلطی کنم؟ تا فردا صبح که نمی‌تونم همین‌جا بمونم.
    طبق عادت همیشگی‌ام همان‌طور که زیرلب با خودم غر می‌زدم مشغول خرد کردن پیازها شدم. اشکم هم روان شده بود و اصلاً صحنه‌ای برای خودش ساخته بود. صحنه‌ای احساسی همراه با آب‌ریزش بینی!
    صندلی روبه‌رویی‌ام کشیده شد و علی رویش نشست. دستانم در هوا بی‌حرکت ماندند و خیره‌اش شدم، هول زده سرم را تکان دادم:
    - سلام.
    نفس عمیقی کشید:
    - سلام.
    نه او حرفی می‌زد نه من، همان‌طور پیاز در دستم خشک شده بود. نورا دوان‌دوان به‌سمت علی آمد و روی زانویش نشست:

    - دایی لباسم رو دیدی چه خوشگله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    علی نگاهش را ازمن گرفت و دستی به موهای نورا کشید:
    - آره دایی خیلی خوشگل شدی تو این لباس.
    نورا نازی کرد و موهایش را از روی شانه‌اش کنار زد:
    - زندایی واسم دوخته.
    سر علی به‌سمتم چرخید و با تعجب پرسید:
    - آره؟
    تازه خون به مغزم رسید و با لبخند مضحکی چند ضربه با چاقو روی پیاز زدم:
    - آره.
    - مگه تو خیاطی بلدی؟
    تنها سرم را تکانی دادم که از جایش بلند شد:
    - دستت دردنکنه خیلی قشنگ شده.
    لبخندم بیشتر کش آمد و زیرچشمی رفتنش را نگاه کردم.
    با کشیدن غذا و خوردن شام، رها و بچه‌هایش به‌سمت اتاق رفتند، من هم سرخودم را در آشپزخانه با شستن، جمع کردن و جا‌به‌جا کردن ظرف و ظروف گرم کردم. می‌خواستم آن‌قدر کشش بیاورم تا علی به خواب رود، بعد وارد اتاق شوم. نگاهی به دور‌و‌برم انداختم دیگر چیزی برای سابیدن و جمع کردن نمانده بود، بعدهم نمی‌توانستم بیشتر از این سروصدا راه بیندازم وگرنه رها و بچه‌هایش اذیت می‌شدند. همه‌ی کارهایی هم که برای سرگرم کردن خودم انجام داده بودم با کمترین سروصدای ممکن بود. روی مبل نشستم و با گوشی موبایلم مشغول شدم، به زور چشم‌هایم را نگه داشته بودم تا روی هم نیفتند. کم مانده بود مثل کارتون تام و جری کبریت لای پلک‌هایم بگذارم. کم‌کم سرم داشت با مانیتور گوشی یکی می‌شد ازبس گردنم خم شده بود که نگاهی به ساعت انداختم، ۲نیمه شب را نشان می‌داد، حتماْ علی تا الان خوابیده بود. با حداقل صدای ممکن وارد اتاق شدم و با حداکثر سرعت ممکن زیر پتو خزیدم و پتو را روی سرم کشیدم!
    ***
    کنار علی روی مبل نشستم، پرتغالی از دیس میوه برداشتم و مشغول پوست گرفتنش شدم.
    سه-چهار روزی می‌شد که رها و بچه‌هایش مهمان خانه‌مان بودند؛ در این مدت ثریا دقیقه‌ای یک‌بار با پیام دادن به من از حال رها و بچه‌هایش با خبر می‌شد. از آن شب که علی، آذین را از خانه بیرون انداخته بود هنوز خبری از آذین نشده بود. ثریا می‌گفت خودش به آذین گفته تا چندروزی رها را به حال خودش بگذارند تا آرام شود.
    تکه‌ای از پرتغال قاچ شده را به‌سمت علی گرفتم. همیشه عادت داشتم برایش میوه پوست می‌گرفتم. مانی هم سیب سرخ گنده‌ای در دست گرفته بود و با دندان‌های کوچکش به آن گاز می‌زد. بیشتر کارش شبیه کشتی گرفتن با سیب بود تا گاز زدن؛ چون با حرص دندان‌هایش را در آن فرو می‌کرد.
    زنگ آپارتمان به صدا درآمد، با بلندشدن علی، نگاه رها همراه با اخم‌های درهمش به‌سمت در رفت. چند دقیقه‌ی بعد ثریا و آذین پشت سر علی وارد شدند.
    رها از جایش بلند شد، مانی را بغـ*ـل زد، دست نورا هم کشید و به‌سمت اتاق راه افتاد.
    ثریا سریع به‌سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت:
    - رها عزیزم خواهش میکنم صبرکن.
    رها چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید:
    - دستم رو ول کن.
    ثریا اشکی که از چشمش چکید را پاک کرد و چندبار سرش را تکان داد:
    - تا به حرفام گوش ندی نمی‌ذارم جایی بری.
    آذین هم به‌سمت رها رفت:
    - رها خواهش می‌کنم دست بردار از این‌کارا.
    علی دستش را روی سـ*ـینه آذین گذاشت و به عقب هلش داد:
    - تو همین‌جا بمون آذین. هنوز حسابم رو با تو یکی تسویه نکردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آذین مستأصل نگاهی به علی انداخت:
    - حداقل بذارید توضیح بدم.
    علی دست به سـ*ـینه ایستاد:
    - خب می‌شنویم توضیح بده.
    قبل از شروع صحبت‌های آذین، با لبخند دستم را روی شانه‌ی کوچک نورا گذاشتم:
    - عزیزم تو برو تو اتاق با داداشت بازی کن.
    با رفتن نورا و مانی رو به آذین و ثریا تعارف کردم:
    - بفرمایید بشنید.
    رها اما اعصابش خراب‌تر از این حرف‌ها بود:
    - لازم نکرده من با کسی حرفی ندارم.
    ثریا رو به علی گفت:
    - تو یه چیزی بگو علی.
    -چی بگم؟ توقع این کار رو از تو یکی نداشتم. می‌دونستی و هیچی به ما نگفتی؟
    ثریا زیر گریه زد:
    - دونستنش چه دردی از شماها دوا می‌کرد؟
    رها گفت:
    - دوا نمی‌کرد؟ زندگی من نبود ثریا؟ به چه حقی به خودت اجازه دادی واسه زندگی من تصمیم بگیری؟
    آذین زیرچشمی نگاهی به‌سمتش انداخت:
    - حالا مگه چیزی عوض شده رها؟
    رها پوزخندی زد:
    - چیزی عوض نشده؟ ده سال پنهون‌کاری کم چیزیه؟
    ثریا گفت:
    - به‌ خدا تو داری بزرگش می‌کنی.
    رها به سیم آخر زد:
    - من دارم بزرگش می‌کنم؟ پس اون‌موقع دلیل درگیری چندماهت با آذین چی بود که حتی نمی‌ذاشتی به من نزدیک بشه؟ دلیل گریه زاریات، دلیل بی‌تابی‌هات و حال بدت چی بود؟
    ثریا اشکش را پاک کرد:
    - خوبه می‌دونی به‌خاطرت چقدر سختی کشیدم و این‌جوری داری مزدم رو میدی، رها کی این‌همه بی‌چشم و رو شدی؟ من از جونم برای خونوادم گذاشتم. منتی نیست، نوش جونتون وظیفم بوده ولی یه لحظه بشین فکر کن؛ اگه کفه‌ی ترازوی خوبی‌هایی که بهت کردم سنگین‌تر از این یه پنهون‌کاریه نبود دیگه تا آخر عمرت نگاه هم تو روم ننداز.
    رها ساکت شد و سرش را پایین انداخت. حق با ثریا بود در این چندسالی که با خانواده‌ی آنها آشنا شده بودم، چه قبل از ازدواجم باعلی چه بعد از آن، ثریا نقش پررنگی در زندگی تمام اطرافیانش داشت. همه‌کاره بود و بی‌انداره محبت و حمایت می‌کرد.
    آذین به‌طرف رها رفت:
    - به‌خدا من همون ده سال پیش تاوان کارم رو دادم، تو این ده سال مگه تو چیزی از من دیدی؟ اون‌موقع هم ثریا بلایی سر من آورد که به غلط کردن انداختتم. فکر کردی آسون راضی شد؟ هزاربار من رو از هتل انداخت بیرون، حتی نمی‌ذاشت باهاش حرف بزنم. مادرم رو چندبار فرستادم باهاش صحبت کرد، خودم رفتم. به هیچ صراطی مستقیم نبود. اون چندروزی که بیمارستان بستری بود به‌خاطر فشار عصبی تو بود، نگران زندگی تو بود. به خدا من بد نبودم، نامرد نبودم، نمی‌دونم چی‌شد قبول کردم پیشنهاد خالم و خونوادش رو. بعدشم که با شما و خونوادتون آشنا شدم اصلاً برعکس اون چیزی بودید که من از اون‌ها شنیده بودم. فهمیدم اشتباه کردم، تاوانشم دادم؛ تاوانش دوری چندماهه از عشقم بود، بی‌اعتمادی ثریا نسبت به من بود. به خدا از دوریت داشتم می‌مردم من عاشقت بودم و هستم. تو این سال‌ها کم بهت عشقم رو ثابت کردم؟ یعنی این سال‌ها همه‌ی خوبی‌هام باد هوا بودن که تو فقط همین یکی رو گرفتی؟ من غرورم رو گذاشتم، دست روی قرآن گذاشتم تا ثریا کوتاه اومد. تو همه‌ی این سال‌ها به قولی که به ثریا داده بودم عمل کردم، نذاشتم پیش خدا و قرآن روسیاه بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    رها کمی نرم شده بود اما بازهم سفت و سخت سرجایش ایستاده بود که ثریا به سیم آخر زد و همان‌طور که بلند‌بلند گریه می‌کرد روی زمین نشست. انگار این‌همه سال بار بدبختی دیگران را به دوش کشیدن، امشب و اینجا به زمین زده بودش.
    - خسته شدم دیگه، نمی‌کشم. من مسبب بدبختی همتونم. من پای آذین رو تو زندگی رها باز کردم. من هی اصرار کردم علی برو ساره رو بگیر، دست‌دست نکن از دستت میره.
    با اشک نگاهی به علی انداخت:
    - دیدی آخر از دستت رفت؟
    روی زانویش خم شد و از ته دل زار زد:
    - من مقصر بدبختی همه هستم حتی تو افرا!
    چشم‌هایم گرد شدند من دیگر چرا؟ چه ربطی به من داشت؟
    به طرفش رفتم و زیربغلش را گرفتم:
    - ثریا جون پاشو بریم رو مبل بشین، چه بدبختی آخه؟
    با نشاندن ثریا روی مبل به‌سمت آشپزخانه رفتم، با لیوان آب قندی برگشتم و همان‌طور که قاشق را برای حل کردن قندها در لیوان تکان می‌دادم کنارش نشستم:
    - این رو بخور قربونت برم.
    لیوان را پس زد:
    - اگه بفهمی چه بلایی سرت آوردم من رو از خونت پرت می‌کنی بیرون نه اینکه بشینی کنارم آب‌قند بهم بدی!
    لبم را گاز گرفتم که علی تکیه‌اش را از دیوار کند و به‌سمت ثریا آمد:
    - بسه ثریا همه‌چیز رو باهم قاطی نکن!
    ثریا سرش را به‌سمت علی که بالای سرش ایستاده بود بلند کرد:
    - چی رو قاطی نکنم؟ مگه حق افرا نیست که بدونه کی مسبب بدبختیشه؟ تو هنوزم درگیر ساره‌ای کی رو داری گول می‌زنی؟
    واقعاً نمی‌دانستم چه خبر شده است! گیج شده بودم. علی دست ثریا را کشید و از روی مبل بلندش کرد:
    - بیا بریم تو اتاق حرف می‌زنیم.
    ثریا دستش را از دست علی بیرون کشید:
    - ولم کن ما حرف یواشکی نداریم، بزار افراهم از من متنفر بشه؛ مثل تو، مثل رها!
    علی چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:
    - چرت‌و‌پرت نگو لطفاً.
    ثریا داد زد:
    - چی رو چرت‌و‌پرت نگم، همش حقیقته، حقیقت.
    بعدهم به‌سمتم چرخید و با انگشت اشاره‌اش به خودش اشاره کرد:
    - این من بودم که علی رو مجبور کردم باتو ازدواج کنه، این من بودم که تورو وارد یه زندگی بی‌عشق کردم که هرروز عذاب بکشی. این من بودم که می‌دونستم وضعیت داداشم چطوریه و به فکر اینکه با ازدواج دوباره حالش خوب میشه، به خاله سلما گفتم که افرا علی رو دوست داره و یه کاری کن علی راضی بشه و بریم خواستگاری افرا. این منه احمق بودم که از عشقی که تو چشمات نسبت به علی دیدم سواستفاده کردم. این منه خودخواه بودم که به‌خاطر سروسامون گرفتن زندگی داداشم پای تورو به زندگیش بازکردم.
    علی عصبی دستی در موهایش کشید:
    - بس کن.
    مات به ثریا و علی نگاه می‌کردم، علی را به زور به خواستگاری من آورده بودند.
    ثریا همان‌طور که به جلو متمایل شده بود داد زد:
    - بس نمی‌کنم، این من بودم که هی تو گوش خاله سلما خوندم، چون می‌دونستم تو رو حرف خاله سلما حرف نمی‌زنی. توهم ازمن متنفر شو.
    دستش را دایره‌وار به‌طرف همه‌مان چرخاند:
    - همتون از من متنفر شید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محکم روی گونه‌هایش کوبید و جیغ کشید:
    - ازم متنفر شید.
    آذین سریع به‌سمتش رفت و دستش را گرفت:
    - ثریا این‌طوری نکن.
    اما ثریا ول‌کن نبود همین‌طور خودش را می‌زد. آن‌قدر شوکه شده بودم که حتی نمی‌توانستم ازجایم تکان بخورم. رها هق‌هق‌کنان به‌سمت ثریا رفت و در آغوشش کشید:
    - غلط کردم ثریا این‌جوری نکن، چشم هرچی تو بگی؛ باشه؟ این‌جوری نکن.
    ثریا کمی آرام شده بود اما همچنان گله و شکایت می‌کرد:
    - اصلاً میرم، دست مهرداد و محمدطاها رو می‌گیرم میرم که دیگه واستون بدبختی نیارم.
    بعد دوباره حرفش را نقض کرد:
    - اصلاً اونا رو هم نمی‌برم. من واسه اوناهم بدبختی میارم، خودم تنها میرم، میرم خودم رو گم‌و‌گور می‌کنم.
    رها چندباری سرو صورت ثریا را بوسید:
    - این‌جوری نکن آبجی ببخشید، من‌که معذرت خواستم. اصلاً همین حالا برمی‌گردم خونم. فقط تو دیگه این‌جوری نکن. این‌جوری نگو؛ باشه؟
    اشکم روان شده بود، ثریا بدنبود فقط خیر اطرافیانش را می‌خواست. هرکاری می‌کرد از روی دلسوزی بود. حالا که فکرش را می‌کنم ثریا به من بدی نکرده بود، اتفاقاً درحقم خوبی کرده و بزرگترین اتفاق زندگی‌ام را رقم زده بود. اگر ثریا نبود، اگر برای رسیدن من و علی به هم تلاش نمی‌کرد، من هنوز هم کنج خانه نشسته بودم و از فراق علی اشک می‌ریختم. وگرنه اگر به خود علی بود که در هیچ شرایطی سراغ من نمی‌آمد و هیچ‌وقت رویای رسیدن به علی برای من تحقق نمی‌یافت.
    ازجایم بلند شدم و به‌سمت ثریا رفتم، با رها یک‌دیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودند و اشک می‌ریختند. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم که سرش به‌سمتم چرخید، لبخند بی‌جانی زدم:
    - در حق هرکی که بدی کرده باشی، درحق من خوبی بزرگی کردی.
    چشم‌هایش گشاد شدند که ادامه دادم:
    - من رو بدبخت نکردی ثریا، اتفاقاً من رو خوشبخت کردی!
    دیگر از به زبان آوردن حرف دلم جلوی دیگران خجالت نمی‌کشیدم، علی شوهرم بود.
    - تو من رو به بزرگترین خواسته‌ی قلبیم رسوندی، حالا که فهمیدم تو باعث ازدواج من و علی شدی جایگاهت تو قلبم چندین برابر شده. اگه تو نبودی من و علی هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیدیم.
    متعجب با صدای گرفته‌ای گفت:
    - اما...
    وسط حرفش پریدم:
    - به خدا من خوشبختم ثریا، همین‌که کنار علی هستم یعنی خوشبختی.
    یک ساعت بعد با ورود محمدطاها جو کاملاْ آرام شده بود. محمدطاها اول یک دور همه را سرزنش کرد، بعد شروع به نصیحت کرد و در آخر با طرفداری از ثریا حرف‌هایش را به پایان رساند!
    سری به اتاقی که نورا و مانی در آن به خواب رفته بودند زدم و با کشیدن پتو رویشان به‌سمت آشپزخانه حرکت کردم. سینی چای را چرخاندم و کنار علی نشستم، بازهم برای بار هزارم خدا را شکر کردم که آن‌قدر خوب ضایع بازی درآورده بودم که ثریا برق عشق را در چشمان من دیده بود وگرنه برای خلاصی علی از تنهایی لقمه‌ای دیگر برای او می‌گرفتند و این وسط من بدبخت می‌شدم!
    آذین استکان خالی چایش را روی میز گذاشت:
    - خب دیگه رها پاشو وسایلات رو جمع کن بریم.
    علی زیرچشمی و با اخم نگاهی به‌سمت آذین انداخت:
    - کجا به‌سلامتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا