کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
چشمانش را اندکی روی هم فشرد و از دری که کیت به آن اشاره کرده بود، خارج شد. این مکانی که دیگران آن را اتاق می‌نامیدند، بیشتر شبیه خانه‌ای تودرتو و مجلل بود. اتاقی که در آن بیدار شده بود، یک تخت دونفره‌ی بسیار شیک و گران‌قیمت در کنار پنجره‌ی تمام‌قدی با پرده‌های ابریشمی سفید داشت. آباژور زیبایی هم در کنار ‌میزی گرد و کوچک به‌همراه دو صندلیِ به نظر راحت در گوشه‌ی دیگری بود. سه در، در سه ضلع اتاق دیده می‌‌شدند. یکی از در‌ها، درِ کمدی بود که در آن چندین دسته چوب‌لباسی، چند کمد کفش و کشو‌هایی شامل ساعت و کراوات بود. به‌همراه صندلی راحتی کوچک و یک ‌میز. از وقتی آمده بود، تنها یک بار به این کمد سر زده بود و البته که این به‌اصطلاح کمد، از سالن خانه‌اش هم بزرگ‌تر بود! درِ دیگر مربوط به خروجیِ اصلی می‌‌شد که کیت از آن خارج شده بود و در سوم این‌گونه که تا حالا فهمیده بود، به اتاق کار ‌بنجامین ختم می‌شد. اتاق‌خوابی نسبتاً ساده بود و تنها چیزی که جلب‌توجه می‌ کرد، نقش گل‌های لادن بود که در جا‌ی‌جای اتاق دیده می‌شدند.
از اینکه در توهمش گیر افتاده بود، اطمینان داشت؛ اما این حد از هنر معماری برایش عجیب به نظر می‌‌رسید. حتی این نقش از گل‌های لادن برای کسی که علاقه‌ی چندانی به گل‌وگیاه نشان نمی‌‌داد، به نظر غیرمنتظره بود که در رؤیا ظاهر شود. وارد اتاق کار شد. اتاق کار کاملاً با اتاق قبلی متفاوت بود. ‌میز بزرگی مقابل پنجره که نصف آن با پرده‌ی کِرِم‌رنگی پوشیده شده بود، قرار داشت و صندلی اداریِ چرخ‌داری که نسبتاً راحت به نظر می‌رسید، پشت آن بود.
‌میز، ساختاری چوبی به رنگ تیره داشت که با پارکت‌های روشن و پرده، هارمونیِ خوبی پیدا کرده بود. مبلمان اداری مشکی‌رنگی هم با فاصله از ‌میز قرار گرفته بودند. با دیدن آن اتاق ابرویش را بالا انداخت. همه‌چیز شیک و مجلل بود. آن اتاق او را به یاد اتاق کار پدرش می‌ انداخت؛ اتاقی که رؤیا‌های کودکانه‌اش را درمورد آینده‌ای که جانشین پدرش شود، می‌پروراند. حال در نظرش این رؤیای دیگری بود که از تخیلات با بازی ذهنش مقابلش ظاهر شده بود.
با به‌یادآوردن پدرش، اخم‌هایش درهم رفت و سرش را پایین انداخت. نگاهی به ‌میز کرد. همان‌گونه که کیت گفته بود، تعدادی کاغذ روی آن دیده می‌شد. جلوتر رفت و پاکتی که روی دیگر چیز‌ها قرار گرفته بود را برداشت. نامه با خطی بسیار زیبا و تمیز نوشته شده بود؛ گویی که یک خطاط، با دقت به نوشتن آن پرداخته باشد. از اولین خط شروع به خواندن کرد.
«در ابتدا خواهشمندم چشمی‌ به‌غیر از چشم من این نامه را نبیند و تلاشی برای خواندن آن نکند.
با سلام خدمت خواننده‌ی محترم این نامه. من اسم شما را نمی‌‌دانم و حتی نمی‌‌توانم درمورد جنسیت شما حدسی بزنم. پس در ابتدا معرفی خودم را واجب و جایز می‌‌شمرم. هرچند که احتمالاً تا حالا که نامه به دستتان رسیده باشد، باید درمورد من چیز‌هایی فهمیده باشید.
من ‌بنجامین هستم. عذر من را به‌خاطر عدم ذکر نام‌خانوادگی‌ام بپذیرید؛ چرا که از آنجایی که فرزند واقعی پادشاه کرنلیوس نیستم، نام‌خانوادگی من پیریج نیست. برای یافتن خانواده‌ی واقعی خود اندکی تلاش کردم؛ اما پس از شکست در یافتن آنان، از این کار دست کشیدم و زندگیِ بدون تلاطم خود را ادامه دادم که یقیناً و با توجه به وظایفم، این زندگی‌ای نیست که لایقش باشم.
احتمالاً بسیاری از مسائل برای شما پیچیده است و شاید در توجیه این جابه‌جایی نالان باشید. لازمه‌ی این جابه‌جایی بین دو دنیا، اراده‌ی حداقل یکی از دو نفر و مراسمی‌ مذهبی است. البته دیگر مولد لازمه، رغبت شخص دیگر است که به این معناست که شما هم نسبت به زندگی خود رضایت کامل را نداشته‌اید و مشخصاً من آن شخص اراده‌کننده‌ی جابه‌جایی بوده‌ام.
تلاش برای برگشتن از جهت شما بی‌فایده است. ما برای این جابه‌جایی اجازه‌ی دنیاهای خود را داشته‌ایم و مهم‌ترین خواسته‌ی طبیعت، تعادل است. پس تا موقعی که تعادل برقرار نشود، هیچ‌کدام از ما به زندگی خود برنخواهیم‌گشت. پس به شما این پیشنهاد را می‌‌کنم که نسبت به دنیای من بی‌توجه نباشید. خواهشمندم وظایفی که به شما گفته می‌شود را به روش خود و به هر شکلی که درست‌تر می‌دانید، به انجام برسانید. من هم در دنیای شما تمام تلاشم را برای ساختن زندگی ایده‌آل برای شخص شما و اطرافیان احتمالی‌تان می‌کنم و امیدوارم طبق میل شما باشد. اگر به این فکر می‌کنید که من که در زندگی خود نیز نتوانستم کاری از پیش ببرم، چطور در زندگی شما می‌توانم، جواب کاملاً مشخصی دارد و آن هم این است که شخص شما هم نتوانستی زندگی خود را آن‌جور که باید، پیش ببری. البته دلیل این اتفاق در رابـ ـطه با هر دوی ما این است که ما وابسته‌ی چیزها و یا حتی کسانی شدیم که نباید می‌شدیم. یا حداقل برای من این‌گونه بوده.
و در آخر عاجزانه از شما خواهش می‌ کنم کاری که من باید و نتوانستم را شما به انجام برسانید.
پی‌نوشت: ترجیح میدم این مطلب رو برای درک بهتر شما و بهتررسوندن منظورم، به صورت عامیانه بنویسم. امیدوارم این کار من رو بی‌احترامی‌ تلقی نکنین.
آدم‌های زیادی هستن که لازم به شناختنشون هست. تو این کار کیت و بریاتا می‌تونن کمکت کنن. اگر درمورد هر چیزی گیر کردی، باهاشون مشورت کن. درمورد مسائل نظامی‌ به‌غیر از اون‌هایی که مربوط به کل کشور باشه، از آلافونس کمک بگیر. اگر موضوعی بود که نمی‌خواستی هیچ‌کس بفهمه، ساموئل بهترین شخصه. چیز دیگه‌ای که لازمه بدونی، رابـ ـطه‌ی من با کرنلیوس و سیلویائه. واقعیت امر اینه که فقط احترام قائلم (امیدوارم دلیل خلاصه‌نویسیم رو درک کنی). من هیچ‌وقت گریه نمی‌ کنم، پس امیدوارم اشکت رو نشون ندی.
با آرزوی موفقیت و اوقاتی مفرح برای شما.
‌بنجامین.»
با خواندن این نامه‌ی عجیب، لب جسمی‌ که روزگاری نامه را نوشت، کش آمد و لبخند کوچکی را شکل داد. چشم چپش با شیطنت می‌خندید و نامه را بررسی می‌کرد. جملات آخر نسبت به دیگر جملات بی‌ربط به نظر می‌رسیدند. چرا گریه و یا اوقاتی مفرح؟
دستش را بر کاغذ کشید که متوجه برجستگی‌هایی در انتهای آن شد؛ برجستگی‌ای که انگار از ریختن مایعی روی آن به وجود آمده باشد. ابروان ‌بنجامین تای کوچکی خوردند و دستش را بیشتر روی آن کشید. نامه به اندازه‌ای تمیز بود که اطمینان حاصل کند نویسنده‌اش آن را با این‌چنین اشکالی اینجا نگذاشته باشد. با خود اندیشید این برجستگی ناشی از چه چیزی می‌تواند باشد؟ آب و یا شاید هم اشک؟ حالا متوجه منظور ‌بنجامین می‌شد. ابروانش از هم فاصله گرفتند و لبخند بر لبش بازگشت. او گریه نمی‌کند و این یعنی شخصی به‌جز ادوارد، پیش از او نامه را خوانده است.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهی به اطراف کرد. لبخند کوچکی که گوشه‌ی لبش ظاهر شده بود، به حرکت درآمد. به‌آرامی‌ و زیرلب زمزمه کرد:
- اوقات خوش. چرا که نه؟!
این اتاق نیز سه در داشت. یک در برای خروجی اصلی، یک در به اتاق قبلی و در دیگر که به اتاق بعدی راه داشت. وارد اتاق دیگر شد. باز هم سه در، ولی با ساختاری به‌شدت متفاوت که یک کاناپه‌ی بسیار راحت و در عین حال شیک، کتابخانه‌ای بزرگ که به‌کلی یکی از دیوار‌ها را پوشانده بود، پنجره‌ی کوچکی که با پرده‌ی خاکستری‌رنگ پوشانده شده و موکتی نرم که کاملاً کف اتاق را می‌ پوشاند و فرش لطیفی هم روی آن قرار گرفته بود، داشت. دریچه‌ی سیستم هوا و طرح گل‌های لادن هم گوشه‌گوشه‌ی دیوار را پوشانده بودند. این اتاق نسبت به دو اتاق دیگر بسیار دنج به نظر می‌ رسید.
یکی از در‌ها را باز کرد. راهرویی سرامیک‌کاری‌شده با تعداد زیادی کمد و موکتی نرم در کف آن که به وان بزرگ و مجلل این حمام بزرگ ختم می‌شد.
درِ بعدی کمدی مشابه کمد اتاق قبلی بود، اما لباس‌های آن فرق داشت. لباس‌های گشاد و راحتی و چند دمپایی روفرشی و یک آینه‌ی قدی در انتهای اتاق. متوجه ریل زیر آینه شد و آن را کنار کشید. پشت آینه کمدی مشابه کمد اتاق قبلی داشت. اندکی چشمانش را ریز کرد تا از این اتاق‌های گیج‌کننده بهتر سر دربیاورد. از در مقابلش خارج شد و در اتاق‌خواب بود. با تعجب اطرافش را نگاه کرد. ابروهایش بالا رفته بودند و سرش به اطراف می‌چرخید؛ گویی که حسی ناشی از گم‌گشتن بر او غالب شده باشد. اما هیچ‌کدام نمی‌توانستند از شادی‌اش کم کنند. شاید گم‌گشتن در رؤیا، بهتر از پیدایی در واقعیتی جانسوزتر از کابوس بود.
سه اتاق متفاوت که همگی به یکدیگر راه داشتند، به‌خصوص اتاق سوم که برخلاف دیگر اتاق‌ها به بیرون راه نداشت. چهره‌اش از این‌همه تجمل در هم رفته بود. این مقدار از زرق‌وبرق برای کسی که در خانه‌ای چهل متری زندگی می‌کرد، بیش از حد کورکننده بود.
دستی به کمر زده و نگاهی به پیژامه‌ی تنش انداخت. نفسش را با صدا بیرون داد. با دو انگشت مقابلِ سـ*ـینه‌ی بن، لباس را اندکی بالا آورد تا دید بهتری به آن داشته باشد.
با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آلافونس؟
در کمتر از سه ثانیه صدای مردانه و تنومند آلافونس از پشت در طنین‌انداز شد:
- بله قربان؟
ادوارد سرش را اندکی کج و با شکاکی، چشمش را تنگ کرد. برای اطمینان از عدم اشتباه‌بودن عملش، آرام و زیرلب گفت:
- بیا تو.
آلافونس وارد شد.
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
ادوارد با تمسخر نگاهی به پیژامه‌ی گشاد ‌بنجامین انداخت.
- همه‌ی لباس‌هاش این‌قدر گشادن؟
آلافونس با احترام دستی که پشتش جمع شده بود را جلو آورده و به کمد‌ اشاره‌ای کرد.
- لباس‌های بیشتری اونجاست.
ادوارد با بی‌میلی سری تکان داد که آلافونس ادامه داد:
- اگر مایل باشین، می‌تونین اول دوش بگیرین.
ادوارد نگاه نه‌چندان مشتاقش را به‌سمت دری که به حمام ختم می‌شد، دوخت. لبش را اندکی جلو آورده و گونه‌اش را بالا برد و گویی که چندان از این کار مطمئن نباشد، سری تکان داد.
- هوم باشه.
وارد حمام شد و لباس‌هایش را درآورد. بدنی کاملاً متفاوت با بدن خودش مقابل آینه ایستاد. مو‌های ‌بنجامین که روی چشم راستش را پوشانده بود، کنار زد. چشم‌بندی کوچک، دقیقاً اندازه‌ی گودی چشمش به رنگ خاکستری، شبیه به رنگ موهای ‌بنجامین، آن چشم را پوشانده بود. با تردید دستش را به‌سمت چشم‌بند برد و به‌آرامی‌ آن را جدا کرد. پلک این چشم بسته بود و انگار که فلج باشد، توانایی بازکردنش را نداشت. شاید هم به دلیل جای زخمِ حدوداً چهار سانتی‌متری روی آن پلک بود.
آب دهانش را قورت داد و دستی روی جای بخیه که تا زیر ابروی بن می‌آمد کشید. با تردید بیشتری به آن چهره نگاهی انداخت و پوزخند زد. لبان قلوه‌ای ‌بنجامین را اندکی از هم فاصله داد و با جمله‌ای که در سرش اکو می‌شد، زمزمه کرد:
- چه توهم زیبایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    ‌بنجامین درحالی‌که دستش را بالا آورده بود، انگشتانش را دانه‌دانه شمرد و تکرار کرد:
    - پس من تو پایین‌ترین محله‌ی شهر زندگی می‌ کنم، اون هم تو یه خونه‌ی چهل متری. پدرم اعتیاد داره و خودم باید موادش رو تأمین کنم. از یک سال پیش هم یه دفعه مدرسه رو ول کردم و تک‌وتوک اون طرف‌ها پیدام میشه؟
    ‌بنجامین یکی از ابروان ادوارد را به نشانه‌ی تعجب بالا داد. گردنش را اندکی به عقب متمایل کرد و با شک پرسید:
    - این وسط مدرسه کجاست؟
    با این حرف ابروهای اریک بالا پریدند. چشمانش تا حد ممکن باز شد و با پوزخندی که بی‌محابا خود را بر لبش نشانده بود، با تعجب تکرار کرد:
    - کجاست؟
    پوزخند را به زهرخند بدل کرده و دست به کمر زد.
    - یعنی واقعاً یادت نمیاد؟ همون‌جایی که می‌رفتیم درس می‌خوندیم. معلم داره. دیگه چه می‌دونم! از صبح تا ظهر وقتمون رو تلف می‌کنه. تو هم همیشه غر می‌زدی درباره‌ش.
    ‌بنجامین دستی زیر چانه‌اش کشید. به نظر روند زندگی در این دنیا بسیار متفاوت با دنیای خودش می‌آمد؛ تا آن حد که در اینجا مقطع آموزشی برای همه یکسان بود. با این وجود بهتر بود از این موضوع اطمینان می‌یافت.
    - پس اینجا جاییه که می‌رین درس می‌خونین. احتمالاً همگی با هم می‌رین یا به صورت تکی؟
    پوزخند اریک شادتر شد. دستِ به‌کمرزده‌اش را انداخت و سرش را برگرداند. با حالت تمسخرآ‌میزی گفت:
    - معلومه! سی-چهل نفری داخل یه کلاسیم.
    ‌بنجامین سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد.
    - که این‌طور! باشه فهمیدم. فقط چه موقعی میری؟
    اریک با بی‌میلی جواب داد:
    - هر روزِ هفته به‌غیر از شنبه‌ها و جمعه‌ها به مدت دوازده سال، از هفت‌سالگی تا هیجده-نوزده‌سالگی. هرچند که من و تو به‌خاطر بعضی مسائل یه سال عقبیم. درواقع هیچ‌کدوم یه سالش رو نرفتیم. الان هر دو سال آخریم و من دارم برای امتحان ورودی آماده میشم به کمک درس‌نخوندن و ول‌چرخیدنم!
    ‌بنجامین دوباره چشمش را ریز کرد.
    - امتحان ورودی؟
    اریک با بی‌حوصلگی و درحالی‌که سرش را پایین انداخته بود، با صدایی کش‌دار و لحنی تند که خستگی‌اش از توضیحات را نشان می‌داد، پاسخ داد:
    - یه امتحان بزرگ و سخت که با بقیه می‌سنجنت. هرکس با توجه به اینکه تو چه سطحیه، وارد دانشگاه و رشته‌ش میشه؛ البته با توجه به اینکه چی دوست داره. گاهی هم می‌تونه بین چند تا رشته انتخاب کنه.
    ‌بنجامین دوباره دستی زیر چانه‌اش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
    - پس اینجا علاقه هم دخیله.
    سپس دست از زیر چانه‌اش برداشت و با صدایی بلندتر، مشتاقانه پرسید:
    - امروز چند شنبه‌ست؟
    - یکشنبه.
    ‌بنجامین با لبخندی که خود را روی لب ادوارد جا کرد و چشمانی که برقی از شادی در آن‌ها افتاده بود، گفت:
    - بنابراین فردا می‌ریم مدرسه؟
    اریک با حالتی که انگار ‌بنجامین عقلش را از دست داده است، به او نگاه کرد.
    - واقعاً حالت خیلی بده! تو الان از اینکه بخوای بری مدرسه خوش‌حالی؟ این واقعاً احمقانه‌ست! درضمن تو که هیچی از درس‌ها رو نمی‌دونی. حتی اگه می‌دونستی هم الان دیگه یادت رفته بود.
    ‌بنجامین ابرو و شانه‌ای بالا انداخت و نگاه پرحرفش را به چشمان قهوه‌ای اریک دوخت.
    - خب بده یه نگاهی بهشون بندازم. تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم.
    اریک پوزخندی زد و برای اینکه امید واهیِ بنجامین را از بین ببرد، از کیفش امتحان ریاضی‌ای که تنها دو نفر در کلاس توانسته بودند از آن نمره قبولی بگیرند را درآورد و مقابل او گذاشت.
    با دیدن سؤالاتی که به‌عنوان یک شاهزاده و فرد برگزیده ساعت‌ها به حلشان می‌پرداخت، در دل لبخندی زد ولی آن را در چهره‌اش نمایان نکرد. در سکوت به حل سؤالات پرداخت. پس از حدود نیم ساعت، جواب‌ها را رو به اریک گرفت. اریک درحالی‌که نوشیدنی‌اش را که در دست داشت، به‌سختی قورت می‌داد، نگاه قهوه‌ای‌اش را که کم از خروجش از حدقه نمانده بود، به کاغذ داد و از آنجایی که خودش متوجه حتی یک خط از آن ارقام جبر و احتمالات نمی‌شد، به حل‌المسائل امتحان مراجعه کرد. اخم‌هایش را در هم کشید و سرش مداوماً میان برگه امتحان و حل‌المسائل به دَوَران افتاده بود. چگونه ممکن است شخصی در اثر فراموشی بر کلیه‌ی مباحث ریاضیِ این رشته مسلط شده باشد؟ به‌حتم این احتمال غیرممکن بود؛ ولی توجیهی جز معجزه برای این امر نمی‌یافت.
    نزدیک‌های غروب بود. خورشید به جدال با ماه پرداخته بود و سعی می‌کرد با نورافشانی گسترده‌اش قدرت‌نمایی کند؛ اما ماه مطمئن از خود، در آن اوج ایستاده بود و خداحافظی مظلومانه‌ی خورشید را می‌نگریست. چرخ‌های موتور قدیمی‌ اریک آسفالت خیابان را درمی‌‌نوردیدند. ‌بنجامین سرش را اندکی رو به آسمان چرخاند و زیرلب زمزمه کرد:
    - ای کاش من ماه بودم!
    اریک که به چیزی که شنیده بود شک داشت. با تعجب پرسید:
    - خل و دیوونه هم شدی؟
    ‌بنجامین نگاهش را از آسمان گرفت و از این بی‌دقتی در بلندی صدایش، گوشه‌های موتور که برای حفظ تعادل در دست داشت را فشرد.
    - تا حالا بهت گفتن چه گوش تیزی داری؟
    اریک با بی‌خیالی به رانندگی‌اش ادامه داد.
    - حالا چرا ماه؟
    ‌بنجامین اندکی سرش را پایین آورد و به زمین که چرخ‌های موتور به‌شدت آن را درمی‌نوردیدند، نگاه کرد. فکرش را نمی‌کرد بحثش با اریک که به نظر شخصی سطحی‌نگر بود، به اعماق وجودی‌اش برسد؛ اعماق وجودی که سال‌ها مخفی کرده بود.
    - شاید چون به قدرتش خیلی مطمئنه.
    اریک پوزخندی زد که در تمسخر صدایش هویدا بود. گفت:
    - حتی ماه هم صورتک داره.
    ‌بنجامین با تعجب تکرار کرد:
    - صورتک؟
    اریک سری تکان داد و گفت:
    - بیخیش جون تو! نزن تو فاز شاعری که عقم می‌گیره.
    ‌بنجامین خود را اندکی جلو کشیده و بیشتر اصرار کرد.
    - نه! واقعاً می‌خوام بدونم چرا.
    اریک در آن شلوغی به مسیر چشم دوخت. باد صورت گندمی‌‌اش را نوازش می‌ کرد و البته صدایش را خش‌دار.
    - شاید چون صورتک خورشید رو دزدیده تا پرنور به نظر بیاد.
    ‌بنجامین به فکر فرو رفت. شاید طبق گفته‌ی اریک این اندازه از عظمت ماه تنها دوزوکلک و ریا باشد، اما خود او چه؟ یعنی هر موفقیتی که در این مدت زمان به نام او ثبت شود، متعلق به اوست؟
    پس از چند دقیقه وارد کثیف و تاریک‌ترین کوچه‌ی شهر شدند؛ کوچه‌ای که بیش از اینکه محل زندگی انسان‌ها باشد، قلمرو موش‌ها، گربه‌ها و سگ‌های ولگرد و حیواناتی آدم‌نما بود. کوچه‌هایی که قتل و غارت سرگرمی‌ روزانه‌شان بود. بوی تعفن فاضلاب‌های بیرون‌ریخته و فرش زباله‌های روی زمین در بینی‌اش پیچید و تا مغز سرش نفوذ کرد. با اخم، چشمانش را از این‌سو به آن‌سو می‌چرخاند. خلوت بود؛ اما بوی ترس می‌داد. در میان کیسه‌های سیاه و بازمانده‌ی مواد غذایی، موش‌ها مهمانی و گربه‌ها رستورانی مجلل به راه انداخته بودند.
    نوشته‌های روی دیوار‌ دوده‌گرفته، در آن تاریکی چیزی به‌جز جز بددهنی به چشمش نمی‌آورد. نگاهش زمین را می‌ کاوید تا احتمال پاگذاشتن روی فضله‌ها را به صفر برساند.
    مقابل ساختان مخروبه‌ای ایستادند. پله‌هایی که عبور از آن‌ها را باید خوش‌شانسی دانست را گذرانده و در طبقه‌ی دوم، اریک مقابل در فلزی زنگ‌زده‌ای متوقف شد. رو به ‌بنجامین که با سرِ به‌زیرافکنده و دستانی که در آستین بلوز سفیدرنگ ادوارد فرو و تا آن لحظه زبان به حرفی باز نکرده بود، کرد.
    - پدرت دوباره داخله احتمالاً. بهتره خودت تصمیم بگیری مقابلش چی‌کار کنی. کلید باید مثل همیشه تو جیبت باشه.
    و به جیب لباس ادوارد اشاره کرد. ‌بنجامین دستش را از آستینش اندکی بیرون کشید و در جیب گرداند. کلید را درآورد و در سوراخ قفل فرو برد. در با تقه‌ی کوچکی باز شد و با صدایی که نشان می‌داد مدت‌هاست روغن‌کاری نشده، از مقابل چشمانش کنار رفت. دود غلیظی که با بوی سوختگی از در خارج شد، هر دوی آن‌ها را به سرفه انداخت و دیدشان را تار کرد. اریک همان‌گونه که با آستین لباسش جلوی بینی و دهانش را پوشانده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - باقیش با خودت!
    و از آنجا رفت. ‌بنجامین با تردید و اندک هراسی که در دلش جوانه زده بود، به منظره‌ی مقابلش نگریست. پیرمردی گوشه‌ی خانه خودش را جمع کرده و لیوانی چای همراه با ماده‌ای سیاه‌رنگ و وسیله‌ای پیپ‌مانند مقابلش بود. ‌بنجامین آب دهانش را به‌سختی قورت داد و با قدم‌هایی سنگین که کتانی کهنه‌ی ادوارد را به ورودیِ کوچک پیش از تک پله‌ی سالن می‌رساند، وارد شد. پیرمرد گویی که اصلاً متوجه او نشده باشد، تغییری نکرد. ‌بنجامین کمی‌ بیشتر جلو رفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من اومدم.
    پیرمرد اندکی سرش را بالا آورد. در آن دود غلیظ چشمان به‌خون‌نشسته‌اش دیده می‌شد. بنجامین از شدت دود به سرفه افتاد و به‌سختی سعی کرد گلویش را صاف کند. از این هوا عرق کرده بود. چشمان ادوارد به سوزش افتاده بودند. نمی‌دانست باید در این‌چنین شرایطی چه‌کار کند. از گوشه‌ی چشمش شعله‌ی آبی‌رنگی را دید و به‌سمت اجاق گاز روشن که چیز زغال‌مانندی روی آن درحال سوختن بود، رفت. دستش را مقابل دهانش گرفت تا آن دود و بوی بد آزارش ندهد. نمی‌دانست دقیقاً چگونه باید این شعله را خاموش کند که چشمش به پیچ‌های استوانه‌ای‌شکل افتاد. کمی‌ آن‌ها را دست‌کاری کرد و گاز خاموش شد. با توجه به اطلاعاتی که داشت، دستمالی را پیدا کرده و خیس کرد و در هوا چرخاند تا دوده‌ها کمتر شوند. چشمش به پنجره‌ای بالای سر پیرمرد افتاد و به‌سمت آن رفت. تا خواست پنجره را باز کند، صدای جیمز مانع از کارش شد:
    - هوی! چه غلطی می‌کنی؟
    ‌بنجامین یک ابرویش را بالا داد با تردید دستش را از مقابل بینی ادوارد برداشته و نگاهش را از سرتاپای پیرمرد چاقِ مقابلش که حال واضح‌تر می‌دیدش، چرخاند.
    - پنجره رو باز می‌کنم. خونه رو دود برداشته.
    پیرمرد سروصدای نامفهومی‌ از خود درآورد. صورتش برافروخته و ابروهای نامرتبش چشم ریزش را پوشانده بود. درحالی‌که از شدت نشئگی به‌سختی خود را بلند می‌کرد، ‌بنجامین را هل داد.
    - گم شو اون‌ور. بذار تو حال خودم باشم.
    ‌بنجامین اخم غلیظی کرد و بدون توجه به جیمز، پنجره را گشود. جیمز با عصبانیت بیشتری جلو آمد و دستش را بلند کرد تا بار دیگر گناهش را که باعث رفتن پسرش شده بود تکرار کند و سیلی محکمی‌ بر صورت ادوارد بنشاند، ولی ‌بنجامین با حرکت سریعی دست او را در هوا گرفت و مانع از کارش شد. دندان‌هایش را بیش از پیش بر هم فشرد و خیسی عرقی که بلوزش را گرفته بود، با تفکراتی که در سرش می‌چرخیدند بیشتر شد. تفکری که می‌ پرسید «یعنی ادواردی که تا این حد برای فراخواندنش تلاش کرد، پسر مردی معتاد و موجودی بی‌همه‌چیز بود؟» حجم تفکراتش از گنجایش ذهنش بیشتر و بر لبش جاری گشت:
    - پسر خودت رو هم همیشه همین‌جوری ‌می‌زدی؟ یعنی اون پسر عوضی مثل تو بوده؟
    جمله‌ی آخر را با صدای بلندتری ادا کرد. اخم‌هایش به‌شدت درهم و نفس‌های تندش روی صورت جیمز که بسیار نزدیکش بود، فرود می‌آمد. حال جیمز بدتر از آن بود که به حرف‌های ‌بنجامین توجهی کند. صورتش درهم بود و کلافگی از سرورو و لرزش نامحسوس بدنش نمایان بود. دستش را با شتاب از دست ادوارد درآورد و این بار با سرعتی که مانع از عکس‌العمل ‌بنجامین شد، مشتی به پهلوی ادوارد زد. ضربه آن‌چنان شدید نبود؛ اما درد بسیار بدی در پهلوی ادوارد پیچید. ‌بنجامین متعجب از این درد، ناخودآگاه روی زمین زانو زد. نفس‌هایی که به‌سختی می‌کشید، بیشتر به شماره افتاده و با وجود چشمان بهت‌زده‌اش، دندان‌هایش را این بار از فشار درد بر هم می‌فشرد. جیمز به‌سرعت پنجره را بست و درحالی‌که زیرلب کلمات هذیان‌مانندی را زمزمه می‌کرد، به همان گوشه برگشت.
    ‌بنجامین از درد به خود می‌پیچید و نفس‌هایش کاملاً منقطع گشته بودند. چشمان ادوارد را از درد برهم می‌فشرد و تنها باریکه‌ای میان پلک‌هایش، فرصت یافتن نوری کم‌سو را در آن تاریکی کورکننده به او داد. خود را کشان‌کشان به در بسته رساند و با تکیه بر چهارچوب فلزیِ زنگ‌زده، روی پاهای سست‌شده‌ی ادوارد ایستاد و سعی کرد در را باز کند، اما قفل بود.
    نگاهی به کلید‌هایی که هنوز در دست داشت انداخت و با کلید دیگری که روی حلقه بود، شانسش را امتحان کرد. صدای تقه‌ای که به گوشش رسید، لبخندی از قناعت پس از این مقدار از سختی بر لبش جای گرفت. چراغ اتاق کوچک روشن بود و دود و بوی کمتری نسبت به بقیه‌ی خانه در آن پیچیده بود. در را پشت‌سرش بست و روی زمین نشست. دستی به پهلویش کشید و اخم‌هایش بیش از پیش درهم رفتند. ترس بدی در دلش جان گرفته بود. ترس از اینکه ادوارد نیز همچون پدرش باشد و او چنین هیولایی را به زندگی‌اش فرستاده باشد. با دیدن بالشت گوشه‌ی اتاق روی آن دراز کشید.
    این زندگی بیش از اینکه شبیه زندگی باشد، شباهت زیادی به جهنم داشت؛ اما به خود اجازه‌ی پشیمانی نمی‌داد. این تصمیمی‌ بود که گرفته بود و راهی برای بازگشت وجود نداشت. دندان‌هایش را از فرط عصبانیت به هم فشرد. نه، از ادوارد یا زندگی فلاکت‌باری که به تازگی با آن روبه‌رو شده عصبانی نبود. علت خشمش خودش بود. اینکه نتوانست به وظیفه‌اش عمل کند و به همین دلیل دست به این‌چنین ریسکی زده بود. از شدت خستگیِ ناشی از اتفاقات آن روزِ کابوس‌مانند، به‌سرعت خوابش برد.
    به راستی که از کجا معلوم همه‌ی آن اتفاقات تنها یک خواب یا یک جنون نباشد؟ اگر هست، آیا بیداری در انتظار ادوارد است یا ‌بنجامین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    بنجامین در حالی که دستش را بالا آورده بود انگشتانش را دانه دانه شمرد و تکرار کرد:
    - پس من تو پایین ترین محله شهر زندگی می‌کنم اونم تو یه خونه چهل متری. پدرم اعتیاد داره و خودم باید موادش رو تامین کنم. از یک سال پیش هم یک دفعه مدرسه رو ول کردم و تک و توک اون طرف‌ها پیدام میشه؟
    بنجامین یکی از ابروان ادوارد را به نشانه تعجب بالا داد. گردنش را اندکی به عقب متمایل کرد و با شک پرسید:
    - این وسط مدرسه کجا هست؟
    با این حرف ابروان اریک بالا پرید. چشمانش تا حد ممکن باز شده، و با پوزخندی که بی محابا خود را بر لبش نشانده بود؛ و با تعجب تکرار کرد:
    - کجا هست؟
    پوزخند را به زهرخند بدل کرده و دست به کمر زد:
    - یعنی واقعا یادت نمیاد؟ همون جایی که می‌رفتیم درس می‌خوندیم، معلم داره. دیگه چمیدونم! از صب تا ظهر وقتمون رو تلف می‌کنه. تو هم همیشه غر می‌زدی دربارش.
    بنجامین دستی زیر چانه اش کشید. به نظر روند زندگی درد این دنیا بسیار متفاوت با دنیای خودش می‌آمد ؛ تا آن حد که در این جا مقطع آموزشی برای همه یکسان باشد! با این وجود بهتر بود از این موضوع اطمینان می‌یافت:
    - پس اینجا جایی هست که میرید درس می‌خونید. احتمالا همگی با هم میرید یا به صورت تکی؟
    پوزخند اریک شاد تر شد. دست به کمر زده اش را انداخت و سرش را برگرداند و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
    - معلومه یه سی چهل نفری داخل یه کلاسیم.
    بنجامین سری به نشانه تفهیم تکان داد:
    - که اینطور باشه فهمیدم! فقط چه موقعی میری؟
    اریک با بی میلی جواب داد:
    - هر روز هفته به غیر از شنبه‌ها و جمعه‌ها به مدت دوازده سال از هفت سالگی تا هجده نوزده سالگی. هرچند که من و تو به خاطر بعضی مسائل یک سال عقبیم. و در واقع هیچکدوم یک سالش رو نرفتیم. اما الان هر دو سال آخریم و من دارم برای امتحان ورودی آماده میشم به کمک درس نخوندن و ول چرخیدنم!
    بنجامین دوباره چشمش را ریز کرد:
    - امتحان ورودی؟
    اریک با بی حوصلگی و در حالی که سرش را پایین انداخته بود و از صدای کش دار و لحن تندش، خستگیش از توضیحات نمایان بود پاسخ داد:
    - یه امتحان بزرگ و سخت که با بقیه می‌سنجنت. هرکس با توجه به اینکه در چه سطحی هست وارد دانشگاه و رشته‌ای میشه. البته با توجه به اینکه چی دوست داره گاها می‌تونه بین چندتا رشته انتخاب کنه.
    بنجامین دوبار دستی زیر چانه اش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - پس اینجا علاقه هم دخیله!
    سپس دست از زیر چانه برداشته، با صدای بلند تری مشتاق پرسید:
    - امروز چند شنبس؟
    - یکشنبه.
    بنجامین با لبخندی که خود را روی لب ادوارد جا کرد و چشمانی که برقی از شادی در آنها افتاده بود گفت:
    - بنا بر این فردا میریم مدرسه؟
    اریک با حالتی که انگار بنجامین عقلش را از دست داده است به او نگاه کرد:
    - واقعا حالت خیلی بده! تو الان از اینکه بخوای بری مدرسه خوشحالی! این واقعا که احمقانست. در ضمن تو که هیچی از درسا رو نمی‌دونی. حتی اگه می‌دونستی هم الان دیگه یادت رفته بود.
    بنجامین ابرو و شانه‌ای بالا انداخت و نگاه پر حرفش را به چشمان قهوه‌ای اریک دوخت:
    - خوب بده یک نگاهی بهشون بندازم تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم.
    اریک پوزخندی زد و برای اینکه امید واهی بنجامین را از بین ببرد؛ از کیفش امتحان ریاضی که تنها دو نفر در کلاس توانسته بودند از آن نمره قبولی را بگیرند، در آورد و مقابل او گذاشت.
    با دیدن سوالاتی که به عنوان یک شاهزاده و فرد برگزیده ساعت‌ها به حلشان می‌پرداخت، در دل لبخندی زد ولی آن را در چهره اش نمایان نکرد. در سکوت به حل سوالات پرداخت پس از حدود نیم ساعت جواب‌ها را رو به اریک گرفت. اریک در حالی که نوشیدنیش را که در دست داشت به سختی قورت می‌داد، نگاه قهوه ایش را که کم از خروجش از حدقه نمانده بود، به صفحه پر کاغذ داد و از آن جایی که خودش متوجه حتی یک خط از آن ارقام جبر و احتمالات نمی‌شد؛ به حل المسائل امتحان مراجعه کرد. اخم‌هایش را در هم کشید و سرش مداوماً میان برگه امتحان و حل المسائل به دوران افتاده بود.چگونه ممکن است شخصی در اثر فراموشی بر کلیه مباحث ریاضی این رشته مسلط شده باشد؟!
    به حتم این احتمال غیر ممکن است. ولی توجیهی برای این امر جز معجزه نمی‌یافت.
    نزدیک‌های غروب بود، خورشید به جدال با ماه پرداخته بود و سعی می‌کرد با نور فشانی گسترده اش قدرت نمایی کند. اما ماه مطمئن از خود در آن اوج ایستاده بود و خداحافظی مظلومانه خورشید را می‌نگریست.چرخ‌های موتور قدیمی‌اریک اسفالت خیابان را در می‌نوردید. بنجامین سرش را اندکی رو به آسمان چرخاند و زیر لب زمزمه کرد:
    -‌ای کاش من ماه بودم!
    اریک که به چیزی که شنیده بود شک داشت با تعجب پرسید:
    - خل و دیوونه هم شدی؟
    بنجامین نگاهش را از آسمان گرفت و از این بی دقتی در بلندی صدایش گوشه‌های موتور که برای حفظ تعادل در دست داشت را فشرد:
    - تا حالا بهت گفتن چه گوش تیزی داری؟
    اریک با بی خیالی به رانندگیش ادامه داد:
    - حالا چرا ماه؟
    بنجامین اندکی سرش را پایین آورد و به زمین که چرخ‌های موتور به شدت آن را در می‌نوردید نگاه کرد. فکرش را نمی‌کرد بحثش با اریک که به نظر شخصی سطحی نگر بود، به اعماق وجودی اش برسد! اعماق وجودی که سال‌ها مخفی کرده بود:
    - شاید چون به قدرتش خیلی مطمئنه!
    اریک پوز خندی زد که در تمسخر صدایش هویدا بود و گفت:
    - حتی ماه هم صورتک داره.
    بنجامین با تعجب تکرار کرد:
    - صورتک؟
    اریک سری تکان داد و گفت:
    - بیخیش جون تو! نزن تو فاز شاعری که اوقم می‌گیره.
    بنجامین خود را اندکی جلو کشیده و بیشتر اصرار کرد:
    - نه! واقعا می‌خوام بدونم چرا؟
    اریک در آن شلوغی به مسیر چشم دوخت. باد صورت گندمی‌اش را نوازش می‌کرد و البته صدایش را خشدار:
    - شاید چون صورتک خورشید رو دزدیده تا پر نور به نظر بیاد.
    بنجامین به فکر فرو رفت. شاید طبق گفته اریک این اندازه از عظمت ماه تنها دوز و کلک و ریا باشد! اما خود او چه؟ یعنی هر موفقیت که در این مدت زمان به نام او ثبت شود متعلق به اوست؟
    پس از چند دقیقه وارد کثیف ترین و تاریک ترین کوچه شهر شدند. کوچه‌ای که بیش از اینکه محل زندگی انسان‌ها باشد قلمرو موش‌ها و گربه‌ها، سگ‌های ولگرد و حیواناتی آدم نما بود. کوچه‌هایی که قتل و غارت سرگرمی‌روزانه شان بود. بوی تعفن فاضلاب‌های بیرون ریخته و فرش زباله‌های روی زمین در بینی اش پیچید و تا مغز سرش نفوذ کرد. با اخم چشمانش را از این سو به آن سو می‌چرخاند. خلوت بود اما بوی ترس می‌داد. در میان کیسه‌های سیاه و بازمانده مواد غذایی، موش‌ها مهمانی و گربه‌ها رستورانی مجلل به راه انداخته بودند.
    در آن تاریکی نوشته‌های روی دیوار‌های دوده گرفته جز بد دهنی چیزی به چشمش نمی‌آورد و نگاهش زمین را می‌کاوید تا احتمال پا گذاشتن در فضله‌ها را به صفر برساند.
    مقابل ساختان مخروبه‌ای ایستادند. پله‌هایی که عبور از آن‌ها را باید خوش شانسی دانست را گذرانده و در طبقه دوم اریک مقابل در فلزی زنگ زده‌ای متوقف شد و رو به بنجامین که با سر به زیر افکنده و دستانی که در آستین بلوز سفید رنگ ادوارد فرو کرده بود تا آن لحظه زبان به حرفی باز نکرده بود کرد:
    - پدرت دوباره داخله احتمالا! بهتره خودت تصمیم بگیری مقابلش چکار کنی. کلید باید مثل همیشه تو جیبت باشه.
    و به جیب لباس ادوارد اشاره کرد. بنجامین دستش را از آستینش اندکی بیرون کشیده و در جیب گرداند و کلیدی را در آورد و در سوراخ قفل فرو برد. در با تقه کوچکی باز شد و با صدایی که نشان می‌داد مدت‌هاست روغن کاری نشده از مقابل چشمانش کنار رفت. دود غلیظی با بوی سوختگی که از در خارج شد، هردوی آنها را به سرفه انداخته و دیدش را تار کرد. اریک همان گونه که با آستین لباسش جلوی بینی و دهانش را پوشانده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - باقیش با خودت.
    و از آن جا رفت. بنجامین با تردید و اندک هراسی که در دلش جوانه زده بود به منظره مقابلش نگریست. پیر مردی گوشه خانه خودش را جمع کرده بود. و لیوان چایی همراه با ماده‌ای سیاه رنگ و وسیله‌ای پیپ مانند مقابلش بود. بنجامین آب دهانش را به سختی قورت داد و با قدم‌هایی سنگین که کتانی کهنه ادوارد را به ورودی کوچک پیش از تک پله سالن می‌رساند، وارد شد. پیر مرد گویی که اصلا متوجه او نشده باشد تغییری نکرد. بنجامین کمی‌بیشتر جلو رفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من اومدم.
    پیر مرد اندکی سرش را بالا آورد. در آن دود غلیظ چشمان به خون نشسته اش دیده می‌شد. از شدت دود بنجامین به سرفه افتاد و به سختی سعی کرد گلویش را صاف کند. از این هوا عرق کرده بود. چشمان ادوارد به سوزش افتاده بودند. نمی‌دانست باید در این چنین شرایطی چکار کند. از گوشه چشمش شعله آبی رنگی را دید و به سمت اجاق گاز روشن که چیز زغال مانندی روی آن در حال سوختن بود رفت.
    دستش را مقابل دهانش گرفت تا آن دود و بوی بد آزارش ندهد. نمی‌دانست دقیقا چگونه باید این شعله را خاموش کند که چشمش به پیچ‌های استوانه‌ای شکل افتاد. کمی‌آن‌ها را دستکاری کرد و گاز خاموش شد. با توجه به اطلاعاتی که داشت دستمالی را پیدا کرده و خیس کرد و در هوا چرخاند تا دوده‌ها کمتر شود. چشمش به پنجره‌ای بالای سر پیر مرد افتاد و به سمت آن رفت تا خواست پنجره را باز کند، صدای جیمز مانع از کارش شد:
    - هویی چه غلطی میکنی؟
    بنجامین یک ابرویش را بالا داد با تردید دستش را از مقابل بینی ادوارد برداشته و نگاهش را از سر تا پای پیرمرد چاق مقابلش که حال واضح تر می‌دید چرخاند:
    - پنجره رو باز می‌کنم. خونه رو دود برداشته.
    پیر مرد سر و صدای نا مفهومی‌از خود در آورد. صورتش برافروخته و ابروان نامرتبش چشم ریزش را پوشانده بود، در حالی که از شدت نعشگی به سختی خود را بلند می‌کرد بنجامین را هول داد:
    - گمشو اونور بذار تو حال خودم باشم!
    بنجامین اخم غلیظی کرد و بدون توجه به جیمز پنجره را گشود. جیمز با عصبانیت بیشتری جلو آمد و دستش ار بلند کرد تا بار دیگر گناهش را که باعث رفتن پسرش شده بود تکرار کند و سیلی محکمی‌بر صورت ادوارد بنشاند.
    ولی بنجامین با حرکت سریعی دست او را در هوا گرفت و مانع از کارش شد. دندان‌هایش را بیش از پیش بر هم فشرد و خیسی عرقی که بلوزش را گرفته بود با تفکراتی که در سرش می‌چرخید بیشتر شد. تفکری که می‌پرسید: «یعنی ادواردی که تا این حد برای فراخواندنش تلاش کرد پسر مردی معتاد و موجودی بی همه چیز بود؟» حجم تفکراتش از گنجایش ذهنش بیشتر و بر لبش جاری گشت:
    - پسر خودتو هم همیشه همینجور میزدی؟ یعنی اون پسر عوضی مثل تو بوده؟
    جمله آخر را با صدای بلند تری ادا کرد. اخمانش به شدت در هم و نفس‌های تندش روی صورت جیمز که بسیار نزدیک بود فرود می‌آمد. اما حال جیمز بد تر از آن بود که به حرف‌های بنجامین توجهی کند. صورتش در هم بود و کلافگی از سر و رو و لرزش نا محسوس بدنش نمایان بود. دستش را با شتاب از دست ادوارد در آورد و این بار با سرعتی که مانع از عکس العمل بنجامین شد.
    مشتی به پهلوی ادوارد زد. ضربه آن چنان شدید نبود؛ اما درد بسیار بدی در پهلو ادوارد پیچید. بنجامین متعجب از این درد ناخود آگاه روی زمین زانو زد. نفس‌هایی که به سختس می‌کشید بیشتر به شماره افتاده و با وجود چشمان بهت زده اش دندان‌هایش را این بار از فشار درد بر هم می‌فشرد. جیمز به سرعت پنجره را بست و در حالی که زیر لب کلمات هذیون مانندی را زمزمه می‌کرد به همان گوشه برگشت.
    بنجامین از درد به خود می‌پیچید، و نفس‌هایش کاملا منقطع گشته بود. چشمان ادوارد را از درد بر هم می‌فشرد و تنها باریکه‌ای میان پلک‌هایش فرصت یافتن نوری کم سو را در آن تاریکی کور کننده به او داد. خود را هرچند کشان کشان به در بسته رساند و با تکیه بر چهارچوب فلزی زنگ زده و پاهای سست شده ادوارد ایستاد و سعی کرد آن را باز کند. اما در قفل بود! نگاهی به کلید‌هایی که هنوز در دست داشت انداخت و با کلید دیگری که روی حلقه بود شانسش را امتحان کرد.
    صدای تقه‌ای که به گوشش رسید لبخندی از قناعت پس از این مقدار از سختی بر لبش جای گرفت.چراغ اتاق کوچک روشن بود و دود و بوی کمتری نسبت به بقیه خانه در آن پیچیده بود. در را پشت سرش بست و روی زمین نشست. دستی به پهلویش کشید و اخمانش بیش از پیش در هم رفت.
    ترس بدی در دلش جان گرفته بود. ترس از این که ادوارد نیز همچون پدرش باشد! و او همچین هیولایی را به زندگیش فرستاده باشد. با دیدن بالشت گوشه اتاق روی آن دراز کشید.
    این زندگی بیش از اینکه شبیه زندگی باشد شباهت زیادی به جهنم داشت. اما به خود اجازه پشیمانی نمی‌داد. این تصمیمی‌بود که گرفته بود و راهی برای بازگشت وجود نداشت. دندان‌هایش را از فرط عصبانیت به هم فشرد.
    نه از ادوارد یا زندگی فلاکت باری که به تازگی با آن رو به رو شد عصبانی نبود. علت خشمش خودش بود! این که نتوانست به وظیفه اش عمل کند، و به همین دلیل دست به این چنین ریسکی زده بود. از شدت خستگی ناشی از اتفاقات آن روز کابوس مانند به سرعت خوابش برد.
    به راستی که از کجا معلوم همه این اتفاقات تنها یک خواب یا یک جنون نباشد؟ اگر هست؛ آیا بیداری در انتظار ادوارد است یا بنجامین؟
    ***
    بریاتا در حالی که با هر قدم محکمش موهای روشن دم اسبیش به هر طرف می‌رفت و پاشنه کفش‌های رسمی‌اش با زمین جدال می‌کرد، برای هزارمین بار طول و عرض اتاق را پیمود. رو به ادوارد که به تازگی با کت و شلوار شیک سرمه‌ای که تعدادی آویز طلایی به آن وصل بود از کمد خارج شده بود گفت:
    - ببینم حاضری؟
    ادوارد یکی از ابروان بنجامین را بالا داد:
    - انگار تو بیش تر از من استرس داری! حالا مگه می‌خواد چی بشه اگر کسی بیشتر از شما چهار تا که بن از پیش بهتون گفته بفهمه من ادواردم؟
    بریاتا سر جایش ایستاد. چشم تنگ شده با پلکش را در چشم نقره فام بنجامین دوخته و گفت:
    - تو پدرم کرنلیوس رو نمی‌شناسی. به اندازه‌ای تیز هست که بتونه یک همچین دروغی که تو بنجامین باشی رو از واقعیت تشخیص بده.
    ادوارد با حالت بی خیالی مردمکش را چرخانده و بازدمش را بیرون داد:
    - خوب بفهمه! تهش مگه می‌خواد چی بشه؟
    بریاتا با پوزخند و دستان به کمر زده و نفس‌هایی که از حرص تند تر شده بود گفت:
    - چی بشه؟ ببین اگر تو این چند روز انقدر راحت بودی و خوردی و خوابیدی رو هنوز میخوای داشته باشی؛ بهتره تمام تلاشت رو بکنی که کرنلیوس حتی بویی از این ماجرا نبره. چون اگر بفهمه شک نکن باید با این زندگی راحت خداحافظی کنی.
    قهقهه ادوارد به هوا برخاست. بریاتا تنها با چشمانی نگران و متعجب او را می‌نگریست پوزخند و آن صدای نازک دخترانه اش که بلند شده بود خوابیده و ابروان باریکش بالا رفته بودند. ادوارد پس از اتمام خنده اش، در حالی که نفس نفس می‌زد و قفسه ســینه بنجامین را به سرعت جلو و عقب می‌برد، گفت:
    - به نظرت این چند روز خوردم و خوابیدم؟ لابد این تو بودی که تو سه روز چهار تا کتاب مربوط به مسائل سیـاسـی احمقانه این جا رو خوندی! بعدش هم من رو از چی می‌ترسونی؟ از زندگی سخت؟ مگه می‌خواد چی بشه؟
    و سپس زیر لب زمزمه کرد:
    - مگه هنوز اتفاقی مونده که نیفتاده باشه؟
    بریاتا دندان‌هایش را روی هم فشرد و با حرص انگشت اشاره اش را تهدید وار تکان داد:
    - فقط امیدوارم بدونی داری چیکار می‌کنی!
    و رویش را با سرعت زیادی ناشی از حرصش برگرداند تا از اتاق خارج شود که صدای ادوارد متوقفش کرد:
    - اگه ندونم چی؟
    بریاتا سرش را برگرداند و با صدایی که به سختی از میان دندان‌های به هم چسبیده اش خارج می‌شد گفت:
    - بهت گفتن چقدر بانمکی؟
    ادوارد با صورت بسیار جدی و خالی از هر حالتش مستقیما در چشمان بریاتا نگاه کرد:
    - نه!
    بریاتا دهانش را با لبخندی کوچک که طعم طعنه جدیدی را می‌داد باز کرد، که صدای محکم ادوارد و صورت جدی بنجامین سخن را در دهانش حبس کرد:
    - چون همه حرف‌هام کاملا جدین.
    بریاتا زبانش را روی دندان بالایش کشید و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
    - من فقط تا یه جایی این رفتار‌ها رو تحمل می‌کنم.
    ادوارد در حالی که کفشش را مرتب می‌کرد با صدای آرام و بی خیالی پاسخ داد:
    - الان منظورت با منه؟
    از صورت ملتهب و دستان مشت شده و صدای دندان قروچ بریاتا مشخص بود به حد عصبانیت خود رسیده است. که صدای در و ورود آلافونس مانع از ادامه یافتن بحث شد:
    - اگر حاضر هستید بهتره سریع تر راه بیفتیم.
    ادوارد سری تکان داد و پشت سر آلافونس به همراهی کیت و ساموئل راهی شد.
    پس از چهار روز این اولین بار بود که از آن اتاق خارج می‌شد. هر دو در به راهروی بسیار بزرگ و بلندی ختم می‌شد که با دیوار‌هایی از سنگ‌ها و کاغذ دیواری‌های گلبه‌ای رنگ مزین شده بود و به جز دو در اتاق بنجامین تعدادی در چوبی و شیک دیگر نیز با فاصله، دیده می‌شد. لوستر‌های مجللی که از سقف آویزان بود و فرش دستباف بسیار شیک و بلندی قسمت میانی کاشی‌های کرم رنگ را پوشانده بود.
    پس از حدود ده دقیقه و عبور از راهرو‌های متشابه در خروجی قابل رویت شد. پس از آن درب کنده کاری شده، زمینی پوشیده شده از سنگ‌های سفید و با اندکی جلو رفتن بوته‌های پر پشت از گل‌های لادن چند رنگ نظرش را به خود جلب کرد. ثانیه‌ای ایستاد و اطرافش را با دقت زیر نظر گرفت. درختان سر به فلک کشیده دور تر و بوته‌های کوتاه نزدیکتر در میان چمن‌های سبز و تازه کوتاه شده باغ قرار گرفته و از دور آب نمایی زیبا با فاصله از عمارت‌های مجلل دوردست که با ابهام دیده می‌شد قرار داشت. ادوارد ثانیه‌ای ایستاد. سوالی که چند روزی فکرش را مشغول کرده بود را با دیدن گل‌های لادن رنگارنگ در باغچه کناری که راهی را به عمارت بزرگ و زیبای بعدی مشخص کرده بود بر زبان جاری ساخت. رو به کیت که اندکی عقب تر از او راه میرفت کرد:
    - چرا انقدر گل لادن اینجا هست؟
    کیت که همچون دو همراه دیگر با توقف ادوارد متوقف شده بود، چشمانش اندکی درشت شده و به نشانه تعجب اندکی سرش را خم کرد:
    - گل لادن؟
    ادوارد به گل‌ها اشاره کرد:
    - این!
    کیت با همان حالت خشک و ربات مانند همیشگیش پاسخ داد:
    - اگر منظورتون تروپایلوم ماجوس هست؛ باید بگم که این گل مورد علاقه جناب بنجامین هست. از این رو در جا‌هایی از اتاقشون و همچنین این باغچه که خودشون پرورش دادن این گل دیده میشه.
    ادوارد ابرویی بالا انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد:
    - هومم جالبه!
    اما انگار که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد با شتاب دوباره به طرف کیت بازگشت:
    - صبر کن ببینم الان که هوا خیلی سرده!
    کیت با تعجب و گویی که موضوع بدیهی باشد به او نگاه کرد:
    - بله درسته.
    ادوارد ادامه داد:
    - پس چجوریه که گل لادن‌ها انقد تازه و سر سبزن و حتی برگشون هم زرد نشده؟!
    همین موقع صدای آلافونس از پشت سر کیت شنیده شد که جلو تر می‌آمد و با همان حالت عصا قورت داده و جدی همیشگیش راست و مستقیم ایستاده و نگاهش این بار گل‌ها را شکارچی بود:
    - دلیلش اینه که تروپائلوم ماجوس گل هوای سرد و بارونیه قربان.
    ادوارد با این وجود که بسیار متعجب شد شانه‌ای بالا انداخت و چون مسئله را بی اهمیت می‌شمرد به راهش ادامه داد. وارد عمارتی که حدود چهل متر دور تر از عمارت قبلی بود شدند. کاخی بسیار مجلل که نمای سنگ‌های مرمر مشکی و طلاییش بسیار چشم گیر بود. به جای راه رو‌های بلند و در‌های متعدد، سالن‌های بسیار بزرگ به شدت به چشم می‌آمد. برخی در‌ها ی باز تالار‌های بزرگ درون خود را به نمایش می‌گذاشت که هرکدام با رنگ خاصی طراحی شده بود. در میان این سالن‌ها راهرو‌های بسیار بزرگ و کوتاهی که با رنگ سبز یشمی‌و طلایی تزیین شده بودند دیده می‌شد. به همراه فرش یشمی‌که کاشی‌های طلایی را پوشانده بود. ادوارد با دقت بسیاری شگفتیش در مقابل این مقدار از تجملات را پشت چهره سرد بنجامین مخفی کرده بود.
    پس از ایستادن مقابل در کوچک چوبی هرچند زیبا ادوارد با ابروان بالا و پایین و دهانی که برای نشان دادن انزجارش کج کرده بود، با تعجب گفت:
    - اون همه درهای خوشگل، بعد این شاهه اینجاست؟
     
    آخرین ویرایش:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کیت همان‌گونه که دفتر قرمزرنگش را در دست داشت و با احترام و آن کت‌‌ودامن سرمه‌ای اداری مقابل ادوارد با سری به زیر ایستاده بود، پاسخ داد:
    - خیر. درواقع شما از در پشتی وارد می‌شین تا ورودتون طبیعی و معمول به نظر برسه. در حال حاضر عالی‌جناب با یکی از سفیرهای بلک گاردن جلسه دارن. لازمه ازتون خواهش کنم که نه بیش از حد آروم و محترمانه و نه بیش از حد شتاب‌زده وارد بشین. لطفاً جوری تظاهر کنین که انگار مسیر همیشگیتونه. عالی‌جناب رو با لفظ شاه صدا نکنین و ایشون رو فقط عالی‌جناب خطاب کنین. از اونجایی که چیزی درمورد بحثشون نمی‌دونین، لطفاً صحبتی به‌جز سلام و احوال‌پرسی نداشته باشین.
    سپس تعدادی عکس از دفترش درآورد و مقابل ادوارد گذاشت. با انگشت ظریفش به افراد درون عکس که به نظر قدیمی‌می‌رسید، اشاره کرد.
    - این شخص که طاسه و عینک مشکی زده، سفیره و با ورودتون بلند میشه که بهش دست بدین و محترمانه و یه‌کم صمیمی رفتار کنین. دو نفر دیگه که احتمالاً افرادی که در این عکس می‌بینین هستن، همراهانشونن. بهتره مقابلشون به یه لبخند اکتفا کنین. ادای احترام به شاه هم فراموش نشه لطفاً.
    ادوارد با ابرو‌های بالا و پایین و لبی که اندکی جلو آورده بود، سری تکان داد و پرسید:
    - احیاناً تو نمیای؟
    کیت درحالی‌که دفترش را می‌بست، پاسخ داد:
    - به طور معمول جناب ‌بنجامین این دستور رو به من نمی‌دادن، اما بستگی به دستورتون داره.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد. حتی اگر همگی این اتفاقات ساخته‌ی ذهن خودش بودند، اضطراب در دلش به شدت وجود داشت و حتی اگر توجیهی برای آن نداشت، ترجیح می‌داد تنها نباشد.
    - آهان پس بیا، وگرنه سوتی میدم. لازمه راهنماییم کنی. اون دو تا چی؟
    کیت نگاهی به ساموئل و آلافونس انداخت.
    - خیر قربان. تنها افرادی که رتبه‌شون در سطح شش به بالائه، اجازه‌ی ورود دارن.
    ادوارد دوباره اخم کرد.
    - اون دیگه چیه؟
    - شما باید کاغذ‌هایی که روی ‌میز جناب ‌بنجامین بودن رو مطالعه می‌کردین.
    ادوارد سری تکان داد و درحالی‌که با مهارت، تپش شدید قلبش را در پس بی‌حالتی‌اش مخفی می‌کرد، بی‌توجه به حرف کیت گفت:
    - چجوری باید وارد بشیم؟
    کیت قدمی جلو رفت و درست مقابل ادوارد با فاصله‌ی کمتر از پنج سانتی‌متر قرار گرفت؛ به شکلی که سرش درست مقابل گردن ادوارد بود و نفس‌های گرمش گلو و شانه‌ی ‌بنجامین را قلقلک می‌دادند. ادوارد اندکی هول شد و خود را عقب کشید، اما درِ پشت‌سرش حرکتش را محدود می‌کرد. نفس‌های کیت به گردن ‌بنجامین می‌خوردند. نگاه بهت‌زده و نفس‌های منقطع ادوارد، از عملکرد درست ذهنش جلوگیری می‌کرد.
    پس از صدای تقه‌ای که از پشت‌سر ادوارد بلند شد، عقب آمد و با همان حالت قبلی ایستاد و با نگاه بی‌تفاوتش گفت:
    - با بازکردن در.
    ادوارد آهی کشید و در را بیشتر باز کرد. پس از گذشتن از تعدادی بادیگارد، به‌همراه کیت وارد سالن اصلی شد. تعدادی پله مقابلش وجود داشت و چند نفری به‌شدت گرم صحبت بودند، آن‌چنان که هیچ‌کس متوجه ورود ادوارد نشد. نگاهی به کیت که همان‌گونه ساکت پشت‌سرش ایستاده بود کرد و با یادآوری حرف‌هایش، پله‌ها را نه خیلی تند و نه آرام و با لبخند ملیحی که ضمیمه‌ی صورت ‌بنجامین کرد، پایین رفت. همان موقع به یاد آورد که تاکنون صورت شاه را ندیده است. پس چگونه باید ادای احترام می‌کرد؟! این موضوع لرزه‌ای بر قلبش می‌انداخت؛ اما اینکه این سردرگمی را در صورتش نمایان کند، می‌توانست بسیار مضرتر از نشناختن شاه باشد. پس با همان آرامش و خونسردی وارد شد. سالن بسیار شیکی که کَفَش با سنگ‌های طلایی پوشانده شده و‌ هارمونی خاصی با پرده‌های کِرِم‌رنگ برقرار کرده بود.
    آن‌چنان محو زیبایی و سادگی این اتاق شده بود که متوجه نشد چه موقع مقابل پیرمرد سفید موی چشم آبی قرار گرفت. پیرمردی بسیار خوش‌تیپ و خوش‌پوش با کت‌وشلوار سفید بسیار شیک، مو‌هایی که عقب زده بود و نشان‌های طلایی‌رنگی که روی کتش خودنمایی می‌کردند. صدای کیت او را دوباره به خودش آورد:
    - عالی‌جناب جناب ‌بنجامین بعد از نزول علائم مریضی، خدمت رسیدن.
    ادوارد با به‌یادآوردن موقعیت، نگاه خیره‌اش را از پادشاه دزدید و طبق آن چیزی که کیت گفته بود، تعظیم کوچکی کرد که نگاهش را به فرش زرین زیر پایش کشاند. همان‌طور که سعی در نشاندن لبخند کم‌رنگی بر لبان ‌بنجامین داشت، گفت:
    - امیدوارم عالی‌جناب پذیرای سلام من باشن.
    خودش از این لحن صحبت و کلماتی که به کار بـرده بود، خنده‌اش می‌گرفت و هر لحظه انتظار بلندشدن صدای خنده‌ی سایرین را داشت. با این وجود، پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
    - و همچنین به‌خاطر این مدتی که خدمت نرسیدم و الان که مزاحم صحبت‌هاتون شدم عذر می‌خوام.
    با این حرف رو به دو مردی که روی دو مبل تک‌نفره‌ی سلطنتی بزرگ که با فاصله‌ی یک صندلی از مبل بسیار مجلل شاه قرار داشتند کرد. همان‌گونه که در عکس دیده بود، یک مرد طاس بسیار قدبلند و خوش‌هیکل با صورتی استخوانی، عینک دور مشکی و پیراهن و شلواری سیاه‌رنگ که با کروات ترمه‌دوزی‌شده‌ی سبزرنگی مزین شده و کلاه مشکی لبه‌داری سر طاسش را پوشانده بود، حضور داشت. با دیدن این مرد ابتدا محو ابهت بیش از اندازه‌اش شد، اما با جلوآمدن دست آن مرد، لبخند کوچکی زد و دست داد.
    - من رو بابت تأخیرم ببخشید.
    و با لبخند رو به مرد دیگر که ریزنقش و با صورتی سفید و مو‌های عقب زده ایستاده بود کرد و سرش را تکان داد. رویش را به‌سمت کیت برگرداند که پشت یکی از صندلی‌ها ایستاده بود و به آن صندلی اشاره می‌کرد. ادوارد با تعجب به او نگاه کرد. در کنار صندلی شاه، دو صندلی در دو طرف قرار داشتند که تشابه و تفاوت‌هایی در اندازه و زرق‌وبرقشان دیده می‌شد. محلی که کیت به آن اشاره می‌کرد، صندلی معمولی‌تر که مشابهش در کنارش و درست روبه‌روی آن دو سفیر قرار داشت، بود. ادوارد روی آن نشست و همان‌گونه که توافق کرده بودند، بدون کلمه‌ای حرف به گوش‌دادن پرداخت.
    مرد مشکی‌پوش که از چهره‌اش به نظر اواسط چهل‌سالگی بود، برای شروع گلویش را با صدا صاف کرد.
    - ما به این امید اومدیم که دست پر برگردیم.
    کرنلیوس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. لبخندی بر لبان درشت و قلوه‌ای‌اش که درست شبیه به لبان بریاتا بود نشاند و با صدای محکم و کلفتش پاسخ داد:
    - خیلی عجله دارین. ما هنوز سر این مسئله به توافق نرسیدیم. پیشنهادی از طرف شما بود که البته من ترجیح میدم سر چیز دیگه‌ای معامله کنیم.
    مرد مشکی‌پوش با همان حالت خشک پاسخ داد:
    - درواقع لفظ درستش فرصت بود نه پیشنهاد. از همین رو هم قرار نیست این معامله سر هیچ‌چیز یا کس دیگه‌ای انجام بشه. جناب لرد بی‌صبرانه منتظر همسرشونن. در غیر این صورت احتمالاً خودتون بهتر می‌دونین که عواقب خوبی نداره.
    ادوارد با شنیدن این حرف‌ها، با گنگی چشمش بین کرنلیوس و سفیر می‌چرخید. کرنلیوس با همان لحن خونسرد و نیشخندی که بر لب داشت، پاسخ داد:
    - مطمئن باشین که به جایی می‌رسیم که هر دو طرف راضی باشن، اما نیاز به زمان بیشتری داره و احتمالاً مهمان‌نوازی بیشتر!
    مرد سیاه‌پوش سرش را با غرور بالا آورده و گفت:
    - مشخصاً همین‌طوریه که می‌گین.
    و با اشاره‌ای به فردی که کنارش نشسته بود، از جا برخاست و به شاه تعظیم کرد. ادوارد می‌خواست از جایش بلند شود، که دست کیت که بر شانه‌اش نشست و منصرفش کرد. آن دو پس از نیمچه تعظیمی به ادوارد که جوابشان یک لبخند بود، از آن اتاق خارج شدند.
    با رفتن آن دو، کرنلیوس از جایش برخاست و ادوارد به تبعیت او هرچند با شک، همین کار را کرد. کرنلیوس با بی‌تفاوتی رو به ادوارد کرد:
    - همین‌جا باش، برمی‌گردم.
    ادوارد در جواب تنها سری تکان داد و کیت تعظیم کرد. با رفتن کرنلیوس ادوارد خود را روی صندلی انداخت و آمد دهان بگشاید که کیت با صدایش مانعش شد:
    - برنامه‌ی امروزتون رو براتون حاضر کردم قربان.
    و برگه‌هایی را در دست ادوارد قرار داد. ادوارد متعجب از رفتار او، برگه را گرفت که تعدادی جدول در آن وجود داشت و نوشته‌ای هرچند ریز، در بالای آن نظرش را جلب کرد.
    «لطفاً سکوت کنین. اینجا به شنود و دوربین مداربسته مجهزه. در موقعیت مناسب همه‌چیز رو خدمتتون توضیح میدم.»
    ادوارد ابرویی بالا انداخت و در مقابل کیت به یک «خوبه» اکتفا کرد.
    پس از حدود ربع ساعت، کرنلیوس با همان ظاهر پیشین بازگشت. ادوارد دوباره به احترامش بلند شد و با نشستنش نشست. کرنلیوس شروع به سخن‌گفتن کرد:
    - به نظر حالتون بهتر می‌رسه.
    ادوارد با آرامش پاسخ داد:
    - بله .خوشبختانه بهترم و تونستم امروز در محضر شما باشم.
    شاه سری تکان داد و گفت:
    - مطمئناً خودت حواست به کار‌های عقب‌افتاده هست، پس وارد اون بحث نمیشم. اما بهتره یه سر به بانو بزنی که بدون شک منتظرته.
    ادوارد سری تکان داد و پس از دریافت اجازه از کرنلیوس، از آنجا خارج شد.
    در راهرو کیت با فاصله‌ی اندکی از ادوارد و پشت‌سر آن‌ها آلافونس و ساموئل، راه می‌رفتند. ادوارد بدون اینکه حتی سرش را برگرداند، گفت:
    - فکر می‌کنم اون برنامه رو باید زودتر بهم می‌دادی کیت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کیت با صدای نازک و آرامی پاسخ داد:
    - راهرو‌ها دوربین دارن، ولی شنود نه.
    ادوارد با شنیدن این حرف با صدایی که به دادزدن بی‌شباهت نبود، اما چهره‌ای که به خوبی در مقابل دوربین‌ها از درهم‌رفتن و اخم‌آلودی‌اش جلوگیری کرده بود، گفت:
    - فکر نمی‌کنی باید زودتر زبون باز می‌کردی؟
    کیت به مِن‌ومِن افتاده و دستپاچگی‌اش به‌وضوح در مردمک گریزان چشمش و دستان ظریفی که دور کاغذ‌های در دستش می‌پیچید، نمایان بود.
    - اما... آخه...
    همان موقع صدای آلافونس که به نظر خشمگین می‌آمد گفت:
    - ما فقط به دستورات بانو بریاتا عمل کردیم.
    ادوارد سر جایش ایستاد و پس از نفسی عمیق، به راه افتاد و پشت‌سرش آلافونس با دستان مشت‌شده و کیت با سری به‌زیرافتاده نیز راهی شدند. ادوارد پرسید:
    - این زن کرنلیوس کجاست؟
    کیت این بار با لحنی جدی پاسخ داد:
    - بانو سیلویا. لطفاً احترام بذارین!
    ادوارد با پوزخندی بر لبش پاسخ داد:
    - اگه نذارم چی میشه؟
    کیت ترجیح داد در جواب ادوارد سکوت کند. به عمارت زرین و سنگ‌کاری‌شده‌ی قبلی بازگشتند. در طبقه‌ی دوم، مقابل درِ بزرگِ چوبی در میان راهرویی پوشیده از فرش قرمز و مزین با دیوار‌هایی که به زیبایی و سادگی سنگ‌کاری شده بودند، ایستادند. ادوارد مقابل در ایستاد و با فکری مشغول از سخنان پیش‌آمده و بدون دقت به عملش، تقه‌ای به در زد؛ اما بلافاصله به این فکر افتاد که شاید کار نادرستی انجام داده باشد و به کیت نگاه کرد. صورت معصوم، خاموش و سربه‌زیرِ دختر و سکوتش نشان می‌داد که اتفاق بدی نیفتاده است.
    در نگاه اول پیانوی سفید و بسیار زیبایی که پس از سرویس مبلمان در کنار پنجره‌ی سرتاسری که با پرده‌ی کنارزده‌ی حریر پوشانده شده بود، نگاهش را گرفت و در پس آن حواسش به زن بسیار خوش‌چهره‌ای که روی مبل‌هایی با گل‌ها درشتِ گلی هم‌رنگ کت‌ودامن مجلسی‌اش قرار گرفته بود، جلب شد.
    پس از ورود ادوارد، کیت نیز وارد شد و با ورودشان ادوارد طبق آموزه‌های کیت با سرخم‌کردن و دختر با تعظیم بلند بالایی، احترام گذاشتند. چهره‌ی جوان زن از میان موهای حناییِ صاف و زیبایش از سفیدی می‌درخشید و چشمان عسلی‌اش شکارچی ماهری برای نگاه دزدیده‌ی ‌بنجامین به نظر می‌رسیدند. اندکی از محتویات فنجان نقره‌کاری‌شده‌ی در دستش را مزه‌مزه کرده و با قراردادن آن بر ‌میز، با سخاوت لبخند مصنوعی‌اش را پذیرای حضور مهمانانش کرد.
    - خواهش می‌کنم بشین پسرم.
    ادوارد به‌سمت مبلی در نزدیکی سیلویا رفت و با لبخندی ساختگی و درحالی‌که با اندک بالاآوردن شلوار نخی ‌بنجامین آن را آماده‌ی نشستن می‌کرد، گفت:
    - من رو بابت این تأخیر ببخشید.
    سیلویا با همان لبخند و نگاهی که به‌خوبی محافظ هر راز شده بود، پاسخ داد:
    - به هیچ عنوان این حرف رو نزنین. امیدوارم حالا حالتون بهتر باشه.
    - بله، به لطف شما بهترم.
    سیلویا با لحن جدی‌تری ادامه داد:
    - و امیدوارم که زودتر به کارهای عقب‌افتاده‌تون برسین، به‌خصوص در رابـ ـطه با سفیران که دو روزی هست به اینجا اومدن.
    ادوارد که در گنگیِ حرف آن‌ها غرق شده بود، ناچار تنها به تکان‌دادن سرش اکتفا کرد. این تغییر ناگهانی در رفتار و صحبت جالب توجه بود، اما شاید وقتی دیگر...
    صحبت کوتاهی بود و پس از چند دقیقه پایان یافت. پس از خروج ادوارد، با نفسی عمیق آرامش ازدست‌رفته‌اش را به جان خریده و رو به کیت کرد:
    - جای دیگه‌ای هم هست که الان باید برم؟
    صدای سرد و ربات‌گونه‌ی کیت در گوشش پیچید:
    - خیر. تا جلسه‌ی بعدازظهر کاری نیست. می‌تونین به اتاق جناب ‌بنجامین برگردین.
    ادوارد با صدای کوبنده‌ای بدون اینکه نگاهش را از دیوار‌های کارشده‌ی مقابلش بگیرد، پاسخ داد:
    - اتاق خودم.
    کیت گویی که با این صدا از خواب بیدار شده باشد، با چشمانی درشت‌تر از درشتی معمولش و ابروان برآمده، متعجب سری تکان داد.
    - بله؟
    ادوارد با همان لحن خشک و چهره‌ی سرد تکرار کرد:
    - از وقتی من اینجا اومدم، اون اتاق و این زندگی مال منه، نه کس دیگه. پس بیشتر تو لفظت دقت کن.
    کیت سرش را بالا گرفت و با اخم‌های درهم‌رفته و جدیتی در لحنش که کمتر از این دختر مظلوم و ساکت دیده می‌شد، گفت:
    - اگه می‌بینی احترامت رو نگه می‌دارم، دلیل نمیشه که هر جور دوست داشته باشی رفتار کنی. لطفاً فراموش نکن که این زندگی همیشه متعلق به جناب ‌بنجامین بوده و هست.
    ادوارد با بی‌تفاوتی دستش را در جیب شلوارش برد و سرش را خم کرد.
    - واقعاً؟
    کیت در جواب با اطمینان سری تکان داد. ادوارد در پاسخ گفت:
    - حالا که بیشتر فکر می‌کنم، درست نیست این‌قدر صحبتم با ملکه و شاه کوتاه باشه. احتمالاً بهشون برمی‌خوره، نه؟
    کیت در سکوت به او خیره شده بود. اخم ظریفی در صورتش خودنمایی می‌کرد و در شیطنت نگاه ‌بنجامین به دنبال پاسخ بود. ادوارد ادامه داد:
    - پس چطوره بحث اینکه من ‌بنجامین نیستم رو وسط بکشم؟ به نظرم که حسابی سرگرم‌کننده‌ست. این‌طور نیست کیت؟
    کیت درحالی‌که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، به‌سختی صدایش درآمد:
    - یادم می‌مونه قربان.
    ادوارد لبخندی زد.
    - خوبه.
    سپس با صدای ملایمی‌که تنها کیت بشنود، ادامه داد:
    - رؤیا یا شاید هم جنون باحالیه. هرچند که اگه این کاراکترهایی که تو ذهنم ساختم یه‌کم خوش‌اخلاق‌تر بودن، بهتر هم می‌شد!
    ***
    اریک کتاب‌هایش را برداشت و در کیف‌دستی‌اش گذاشت. از روی صندلی بلند شد و رو به ادوارد جدیدی که بیشتر نه، اما کمتر نیز نسبت به ادوارد پیشین با او خو نگرفته بود، کرد.
    - پاشو بریم. تا یه مسیری می‌رسونمت.
    ‌بنجامین با شنیدن صدای اریک سرش را بالا آورد و چشم به پسر هیکلی با چهره‌ی آفتاب‌سوخته دوخت.
    - نه. امروز مسیرت بهم نمی‌خوره. راهت دور میشه.
    اریک کیفش را از یک بند روی شانه‌اش انداخت و با نگاه خیره‌ای پرسید:
    - مگه قراره امروز کجا بری؟
    ‌بنجامین که دیگر همگی وسایلش را در کیفش گذاشته بود، نگاهی به فضای اطراف کلاس کرد. صندلی‌های خالی که چیدمانشان به مرتبیِ صبح نبود و تخته‌ی سفید‌رنگ وایت برد که از فرمول‌ها سیاه شده بود، تلنگری بود برای نمایان‌کردن خالی‌بودن مدرسه. این می‌توانست نشان‌دهنده‌ی این باشد که به اندازه‌ی کافی برای طفره‌رفتن از سؤال و جواب‌های اریک دیر کرده است.
    - میرم دیدن پدرم.
    اریک درحالی‌که دستش را در موهای قهوه‌ای‌اش می‌کشید، گویی که حواسش جای دیگری باشد، زیرلب زمزمه کرد:
    - باشه.
    ‌بنجامین با دیدن نگاه اریک که به گوشه‌ی نامعلومی خیره بود و چهره‌اش که به نظر درهم می‌رسید، ابرویی بالا انداخت.
    - تو فکری!
    اریک که گویی با صدای ‌بنجامین به این دنیا بازگشته باشد، ناگهان سرش را بالا آورد.
    - آره. یه چیزی بود که می‌خواستم بهت بگم، اما هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد. بیخیالش مهم نیست.
    و بدون خداحافظی زودتر از کلاس بیرون رفت. ‌بنجامین شانه‌ای بالا انداخت و راهی شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ایستگاه اتوبوس بسیار خلوت بود و به‌جز ‌بنجامین، تنها یک زن حامله که به نظر می‌رسید به‌زودی یدک‌کش نام مادر شود، در انتظار اتوبوس بود. از دوردست اتوبوس قرمزرنگی دیده می‌شد. ‌بنجامین نگاهی به ساعت مچی رنگ‌ورورفته‌ی ادوارد انداخت. با توجه به ساعت، باید همان خطی که با آن همراه می‌شد، می‌بود.
    ایستاد تا سریع‌تر سوار اتوبوس شود که ناگهان موتور‌ آشنایی که از طرف مقابل و احتمالاً خلاف می‌آمد، نظرش را جلب کرد. زن حامله نیز برای سوارشدن به اتوبوس برخاسته بود که با نزدیک‌شدن موتور و جهت‌گیری‌اش به‌سمت او، گویی که هول شده باشد، سعی در جابه‌جاشدن کرد؛ اما پاشنه‌ی بلند کفشش باعث شد پایش پیچ بخورد و تعادلش را از دست بدهد. این موضوع از چشم ‌بنجامین دور نماند. با دیدن این صحنه، با تمام سرعت ممکن خود را پیش از اصابت زن با زمین به او رساند.
    با شنیدن صدای اریک به خودش آمد و نگاهی به وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، انداخت. زن بیچاره پس از اندکی تلاش موفق شد وزنش را از روی جسم ادوارد بردارد. با بلندشدن او، ‌بنجامین نیز سعی کرد از جای برخیزد که درد شدیدی که در پهلو و کمرش پیچید، باعث شد چهره‌اش درهم برود و همان‌جا بماند.
    اریک با نگرانی کنار او نشست.
    - هی ادوارد حالت خوبه؟
    نگاهی به صورت مضطرب زن و اتوبوسِ ایستاده انداخت و به هر سختی‌ای که بود، به کمک اریک از جا برخاست.
    - خوبم. اتوبوس ایستاده. کاریم داشتی؟
    اریک نگاهی به راننده‌ی اتوبوس به نظر بی‌اعصاب کرد.
    - بهت زنگ ‌می‌زنم.
    ‌بنجامین سری تکان داد و سوار شد. اتوبوس به‌شدت شلوغ بود و جایی برای نشستن دیده نمی‌شد. همچنین دردش هم قصدی برای بهبودی نداشت. زن که روی یک صندلی خودش را جا داده بود، با دیدن او نگاهش را با شرم به زمین دوخت و درحالی‌که به‌آرامی و برای اینکه از حرکت‌های زیاد اتوبوس نیفتد، دستش را به صندلی گرفته بود، از جا برخاست. زیرلب گفت:
    - ممنون بابت لطفتون. شما بفرمایید...
    ‌بنجامین که تا حدودی به‌خاطر درد بی‌طاقت شده بود، مانع از ادامه‌ی حرفش شد.
    - کاری نکردم. بهتره خودتون بشینین خانم.
    صورت زن از خجالت سرخ شد و حالت نیم‌خیزش را به نشسته تغییر داد و زیرلب تشکری کرد.
    در مرکز ترک اعتیاد دیگر تقریباً همه‌ی بیماران و پزشکان، چهره‌ی لاغر ادوارد و اخلاق اصیل ‌بنجامین را می‌شناختند. به‌هرحال تنها کسی که در دو هفته‌ای که جیمز را به دست آن‌ها سپرده بود، حداقل یک روز در میان به آنجا سر زده بود، بنجامین بود. با این وجود، جیمز حاضر به صحبت با او نمی‌شد. اما این موضوعی نبود که برای ‌بنجامین اهمیتی داشته باشد. دلیل این کار‌ها را برای خود مشخص کرده بود: گردن‌گرفتن مسئولیت زندگی ادوارد برای جبران عمل متقابل او و مشخصاً علاقه‌ی پدر و پسری جزء مسئولیتی که از وظایف نانوشته و خودساخته نشأت می‌گرفت، نبود.
    روی نیمکت چوبی در محوطه‌ی سرسبز و درخت‌کاری‌شده نشسته بودند و عطر چمن جای خود را به عطر گل‌های بدبویی که زمانی ریه‌ی جیمز را پر می‌کرد، داده بود. هرچند که فضای خالی نیمکت بینشان فاصله افکنده بود. ‌بنجامین سکوتی که انگار قصد شکستن نداشت را با صدای آرامی که عصبانیت و دردش را پشتش مخفی کرده بود، شکاند:
    - بلاخره رضایت دادی من رو ببینی!
    جوابش تنها سکوت بود. پس ادامه داد:
    - آره من هم حالم خوبه. نمره‌هام دارن روزبه‌روز بهتر میشن و سعی می‌کنم برم دانشگاه. تا شش ماه دیگه هم برای امتحان ورودی دیگه حاضرم و... شغلم هم بد نیست. یه‌کم از حجم کارهام کم کردم تا بهتر بتونم به درس‌هام برسم و خب... نگران هزینه‌های مرکز ترک هم نباش. چون خصوصی نیست،‌می‌تونم با یه مبلغ کم جورش کنم. اگر دوست داشته باشی بدونی، خوردوخوراکم هم خوبه. هرچند زیاد وقت نمی‌کنم بخوابم.
    پس از اندکی دیگر سکوت، از جایش برخاست و رو به جیمز که خشک و دست‌به‌سـ*ـینه رو به محوطه نگاهش را به دیوار ساختمان پس از باغچه دوخته بود، کرد. ریش‌های سفید بلندش مرتب‌تر از دفعات پیش بودند و موهای جوگندمی کوتاه‌شده‌اش صورت استخوانی و چشمان گودرفته‌اش را بهتر نمایش می‌دادند. ‌بنجامین ادامه داد:
    - فکر کردم ممکنه نگران پسرت باشی. برای همین گفتم که بدونی مشکلی نداره و با دکتر اینجا هم صحبت کردم. می‌گفت هفته‌ی دیگه یه چکاپ کامل می‌کننتون. ولی به نظر خوب داری با قضیه کنار میای.
    جیمز همچنان رویش در خلاف جهت ادوارد بود. ‌بنجامین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - ممنون که بالاخره گذاشتی ببینمت. من دیگه میرم.
    با زدن این حرف راهش را کشید و از آنجا دور شد. از اینکه به‌خاطر ادوارد با چنین انسان نمک‌نشناسی همراه است، خشمگین بود. او زمانی شاهزاده بود. هرچند در دل خود نیز قبول داشت هیچ‌گاه با او آن‌گونه که باید و همچون یک شاهزاده، رفتار نشده است. مسیر را پشت‌سر گذاشت، بی‌خبر از اشک‌های شرمگین جیمز که بدرقه‌ی راهش شده بودند.
    به کافه رسید. در این دو هفته به‌خوبی با سوزی خو گرفته بود. سوزی نیز پس از شنیدن ماجرای ساختگیِ ازدست‌دادن حافظه‌ی ادوارد، خواهرانه به او کمک کرده و او را همراهی می‌کرد. لباس‌هایش را عوض کرد و مشغول کار شد. ‌میز‌ها را دستمال کشید و سفارش دو-سه نفری که آمدند را گرفت. سعی داشت تا با مشغول‌کردن خودش با کار‌ها، فکر دردی که گریبان‌گیرش شده بود را از سر بیرون کند. نزدیک‌های غروب بود که این درد دیگر امانش را برید. با این وجود آن را پشت چهره‌ی آرام ادوارد پنهان کرد و رو به سوزی پرسید:
    - میگم سوزی یه چیزی نداری درد رو آروم کنه؟
    سوزی با تعجب چشمان مشکی‌اش را به ادوارد دوخت و دست بر کمر نه‌چندان باریکش زد.
    - چرا؟ مگه جاییت درد می‌کنه؟
    ‌بنجامین با بی‌حوصلگی و بی‌حالی‌که در رنگ پریده‌ی چهره و صدای خسته و نالانش نمایان بود، پاسخ داد:
    - پهلوم.
    سوزی ابروهای نازکش که چشمان تیره‌اش را درشت‌تر نشان می‌دادند را بالا انداخت.
    - پهلوت؟
    - آره. امروز احتمالاً دو نفر افتادن روم. اتفاقی از اون موقع درد می‌کنه.
    سوزی درحالی‌که به‌سمت رختکن می‌رفت، گفت:
    - تو کیفم ژلوفن دارم، اما بهتره بری دکتر.
    ‌بنجامین با دیدن کپسول به‌سرعت آن را بلعید و از سوزی تشکر کرد. اندکی که حالش جا آمد، با لبخند تمسخرآ‌میزی گفت:
    - قرار دیشبت خوب پیش رفت؟
    سوزی با دلخوری لب درشت و گوشتی‌اش که به نظر با نژاد سبزه و دورگه‌اش متناسب بود را همچون بچه‌ها جلو آورده و چهره‌ی محزونی برای خود ساخت و گفت:
    - دست رو دلم نذار که خونه! اصلاً می‌دونی چیه؟ دارم به این نتیجه می‌رسم که باید برای همیشه مجرد بمونم جای اینکه هر روز یه مشت عوضی رو ملاقات کنم.
    با شنیدن این حرف‌های سوزی دردش را از یاد برد. این دختر شباهت خاصی به افسانه‌هایی داشت که شاهزاده‌خانم غول‌مانند قصه در انتظار یک پرنس بسیار خوش‌چهره بود. ‌بنجامین نمی‌دانست نام فیونا که در گوشی ادوارد نیز ثبت شده است، اشاره‌ی مستقیمی به سوزی دارد. پس خود را متعجب نشان داد.
    - یعنی این‌قدر بد بود؟
    - آه! یه چیزی اون‌ورتر از بد! اول که اومد دیدم قدش نصف منه و لباس‌هاش هم داغون بود که خب حالا فرض بگیریم من ظاهربین نیستم. اما مگه یه لحظه اون نگاهش رو از روم برمی‌داشت؟ بالای هزار بار آنالیزم کرد!
    ‌بنجامین خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای کرد. چهره‌ی سوزی و اطوار‌هایی که با صورتش حین درآوردن ادای این افراد درمی‌آورد، این روز‌ها تنها عاملی بود که می‌توانست دلش را شاد کند و خنده‌ی حقیقی را بر لب‌هایش بنشاند؛ به‌خصوص که هیکل درشتِ سوزی و ملاک دوبرابربودن هیکل شخص مقابلش، ازدواج او را تا حدود زیادی غیرممکن نشان می‌داد.
    ساعت نزدیک‌های دوازده بود و از رفتن سوزان دو ساعتی می‌گذشت. دارو هرچند تأثیر آن‌چنانی‌ای نداشت، اما بی‌تأثیر نیز نبود و دردش را آرام‌تر کرده بود.
    پس از خروج آخرین مشتری، زباله‌ها را برداشت و از در پشتی خارج و راهی خانه شد. در ورودی ساختمان را باز کرد و به‌محض اینکه خواست پایش را روی اولین پله بگذارد، در خانه‌ی طبقه‌ی اول باز شد و آن عجوزه‌ی پیر که ظاهرش بیش از اینکه به یک خانم بخورد، به جادوگر قصه‌ها شباهت داشت، در درگاه ظاهر شد. صدای گرفته و غرغرکنانش دندان‌های یکی‌درمیانش را باز‌ و بسته کرد:
    - فکر نکن اجاره‌ی این ماهت رو فراموش کردم. تا هفته‌ی دیگه تحویلش میدی.
    ‌بنجامین زمزمه‌وار چشمی‌گفت و برای فرار، به‌سرعت از آن پله‌های خطرناک بالا رفت. خانه نسبت به قبل بسیار قابل‌تحمل‌تر شده بود. پس از انتقال پدر ادوارد، به کمک اریک همه‌جا را تمیز و ضدعفونی کرده بود و حال این خانه با وجود کوچکیِ نفس‌گیرش، دلبازتر به نظر می‌رسید.
    با وجود خستگی بسیار و دردی که هنوز هرچند کمتر، اما وجود داشت، پس از تعویض لباس‌هایش پشت کرسی کوچک نشست و کتاب‌هایش را باز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    مکان بسیار نا‌آشنایی بود. با تردید، اطرافش را نگاهی انداخت. به نظر می‌رسید در ماشین در حال حرکت باشد. روی صندلی عقب دراز کشیده بود. لحظه‌ای به فکر فرو رفت. چگونه روی این صندلی جا شده بود؟ بدون شک این بدن متعلق به ادوارد کنونی نبود. نگاهی به صندلی جلو انداخت. صدای قهقهه‌های شیرین زنی در گوشش می‌پیچید. چقدر این آوا برایش شیرین و دلچسب به نظر می‌رسید.
    سرخی سیبِ به رنگ خون در دستان ظریف و سفید زن که درحال پوست‌کندن آن بود‌، هارمونی خوبی داشت. به حرف‌هایشان گوش فرا داد. تُن صدای مردانه‌ای که به نظر متعلق به مردی بود که روی صندلی راننده نشسته است، به گوشش رسید:
    - ماریا قول میدم این بار بمیرم هم زیر حرفم نمی‌زنم. حتی به قیمت جونم هم گوشیم رو روشن نمی‌کنم.
    زن خنده‌ی آهسته‌ای کرد.
    - باشه بابا! فهمیدم جدی شدی جیمز. حالا نمی‌خواد بعد عمری که داریم یه سفر می‌ریم، این‌قدر حرف از مرگ بزنی. البته این سفر هم مدیون ادواردیم.
    و با لبخند به صندلی عقب نگاه کرد. نگاه ‌بنجامین در نگاه عسلی‌اش گم شد. چهره‌ای زیبا که می‌توانست از هزار آرام‌بخش قوی‌تر باشد. چشمانی درست شبیه چشمان ادوارد، موهای مجعد نسکافه‌ای و لبی که می‌خندید و نام ادوارد را صدا می‌زد.
    - بالاخره بیدار شدی پسرم؟
    چه کلمه‌ی دل‌نشین و نا‌آشنایی به گوش ‌بنجامین بود. حتی اگر این رویا متعلق به او نبود، دوست داشت تا ابد در آن بماند. چه زندگی‌ای شیرین‌تر از اینکه دو حامی بزرگ با عشق درموردت صحبت کنند؟ اما نفهمید چگونه آن آرامش تماماً به ترس مبدل شد. نمی‌توانست نفس بکشد و به‌سختی دست و پا ‌می‌زد، اما این کارش تنها باعث بیشتر فرورفتنش در آب می‌شد. نفسش دیگر به اتمام رسیده بود و چشمش به دنبال هر راه چاره‌ای می‌گشت. تپش‌های دیوانه‌وار قلب ادوارد را بر دیواره‌های سـ*ـینه‌اش می‌شنید. دیدش تار بود، اما به‌وضوح دید که آن آب تماماً به رنگ خون درآمد. لبخند خشکیده‌ی ماریا بر لبی که دیگر هیچ‌گاه تکلم نمی‌کرد و بر سری قرار گرفته بود که دیگر روی آن بدن قرار نداشت...
    ***
    با شتاب از جایش برخاست. هوا را با سرعت در ریه‌هایش می‌کشید و صورت و بدنش از عرق خیس شده بود. اندکی که نشست، حالش بهتر شده بود، اما یادآوری این کابوس به ذهنش مجال آرامش نمی‌داد. رویایی بسیار نا‌آشنا. زنی که بی‌دلیل حسی مشابه دوست‌داشتن به او داشت و چقدر در نظرش آشنا می‌رسید!
    زن، مرد جوان کنارش را جیمز نامید؛ حتی اگر آن صورت خوش‌فرم و هیکل تنومند و مستحکم، حال دیگر متعلق به جیمز کنونی نباشد. حدسی به ذهنش نمی‌رسید جز این مورد که احتمالاً این یکی از رؤیا‌های ادوارد باشد که هنوز به جسمش وابسته بود. رؤیا یا شاید هم خاطره!
    از مقابل ‌میز کوتاهی که روی آن خوابش بـرده بود برخاست و خود را به حمام و دستشویی سفید و ساده که لک‌های دائمی‌اش با شست‌وشوی بسیار نیز رفع نشده بودند، رساند. آبی به صورتش زد. جاری‌شدن آب سرد روی پوستش حس بهتری به او می‌داد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیکی‌های ۵:۳۰ را نشان می‌داد و این یعنی کمتر از سه ساعت و نیم بود که به خواب رفته بود. با این وجود، ترس از کابوس‌های بیشتر، باعث می‌شد از خواب امتناع کند.
    ***
    ساعت اول کلاسی به پایان رسید. رو به اریک که پشت‌سرش نشسته بود کرد.
    - دیروز می‌خواستی چیزی بگی؟
    اریک که گویی تازه به یاد آورده باشد، دستانش را محکم بر کتاب مقابلش کوباند و با صدایی که شبیه سردادن یک فریاد بود، شتابان گفت:
    - آره. سرم شلوغ شد یادم رفت. مدیر گفته باید بریم دیدنش.
    - مدیر؟
    اریک گویی که از انجام مأموریت مهمش رهایی یافته باشد، با خستگی سرش را روی ‌میز گذاشت و پاسخ داد:
    - آره مدیر دیگه. احتمالاً می‌خواد درمورد اینکه ما بی‌عرضه‌ایم و نمی‌تونیم بریم دانشگاه سخنوری کنه.
    ‌بنجامین ابرویی بالا انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
    ***
    ادوارد به‌محض ورود، خودش را روی یکی از مبل‌های جلوی ‌میز کار انداخت.
    - خب خب، دیگه وقت توضیح‌دادنه.
    کیت همان‌گونه که سرش پایین بود و با آن کت‌وشلوار قهوه‌ای‌رنگ که تنها تفاوتش با لباس‌های قبلی رنگش بود، گفت:
    - سؤال‌هایی که ذهنتون رو مشغول کرده رو بپرسین.
    ادوارد چهره‌ی ‌بنجامین را متفکر نشان داد. تایی به ابرویش داده و گلویی صاف کرد.
    - اول اینکه اون سفیرها چی می‌گفتن؟
    - در رابـ ـطه با قراردادی بین دو کشور حرف می‌زدن.
    ادوارد غرق در فکر و خیره به نقطه‌ای گفت:
    - اوه واقعاً؟ چطور به ذهن خودم نرسید؟
    سپس با حالتی مؤاخذه‌گر و چشمانی که نافذ در چشمان عسلی و مظلوم کیت نگاه می‌کردند، ادامه داد:
    - این رو که خودم هم تونستم بفهمم عقل کل جان! منظورم اینه که چه قراردادی قراره بینشون تنظیم بشه؟
    کیت با صدا نفسش را بیرون داد و با حالت تندی شروع به توضیح‌دادن کرد:
    - خواسته‌ی جناب لرد اینه که در ازای صلح دو کشور، بانو بریاتا رو عروس خودشون کنن.
    ادوارد این بار با ابروهایی که از شدت تعجب دیگر در جای خودشان نبودند، پرسید:
    - اون وقت این لرد چند سالشه؟
    - 53 سال.
    ادوارد پوزخندی زد و با دهانی باز گفت:
    - نمی‌خوای بگی که کرنلیوس قصد قبول‌کردن داره که، نه؟
    کیت به‌آرامی و با سری درگریبان‌رفته، پاسخ داد:
    - خودتون امروز شاهد صحبت‌هاشون بودین.
    ادوارد تنها با چشمان بیش از حد درشت‌شده‌ی ‌بنجامین، مات صورت تراشیده و ظریف کیت شده بود. سکوت، حکمران و صدا فرمان‌بر بود تا که ادوارد پس از اندکی پرسید:
    - چرا قبل از اینکه به دیدن شاه بریم، چیزی در این مورد بهم نگفتی؟
    کیت سرش را بالا آورد و به‌آرامی گفت:
    - این دستور بانو بریاتا بود.
    ادوارد به گوشه‌ای خیره شده و غرق در تفکراتش بود که سؤال دیگری به ذهنش خطور کرد.
    - ماجرای طبقه و این حرف‌ها چیه؟
    اما قبل از اینکه منتظر جواب کیت باشد، با اشاره به صندلی مقابلش پرسید:
    - چرا نمیای بشینی؟
    کیت به‌آرامی جلو آمد و مقابل ادوارد نشست. رفتار‌های متناسب و خانمانه و هماهنگی تمامی اعضای بدن دختر، به‌شدت چشمگیر بودند. دهان به سخن گشود:
    - تو این کشور نظام طبقه‌بندی موجوده، به این معنی که با هرکس با توجه به جایگاهی که داره، رفتار و شغل خاص خودش داده میشه.
    ادوارد، متفکرانه دستش را پشت گردنش برد. در نظرش این قوانین تا حدود زیادی مشابه قوانین بسیار قدیمی پادشاه‌هایی بود که در کتاب تاریخ خوانده بود. یک الگوبرداری دیگر! پرسید:
    - اون‌وقت این جایگاه‌ها رو بر چه اساسی مشخص می‌کنین؟
    - جایگاه خانواده.
    - می‌تونی برام یه مثال بزنی؟
    کیت سری تکان داد که باعث بالاآوردن آن چهره‌ی معصوم و چشم‌در‌چشم‌شدنش با ادوارد شد.
    - البته. مثلاِ عالی‌جناب دارای رتبه‌ی یک هستن که بالاترین رتبه محسوب میشه. بعد از ایشون بانو سیلویا و بانو بریاتا هستن با اندکی فاصله، تو رتبه‌ی دو قرار می‌گیرن و بعد از اونا جناب ‌بنجامین در رتبه‌ی سه و همین‌طور پایین میاد.
    ادوارد که متوجه شده بود، سری تکان داد و مجدداً پرسید:
    - بعد چجوری شغل بهشون تعلق می‌گیره؟
    - هرکس با توجه به رتبه‌ای که داره، از کودکی تحت تعلیم قرار می‌گیره که در رابـ ـطه با افراد هم‌رتبه نیاز‌های جامعه هم مشخص‌کننده‌ست.
    ادوارد بی‌مقدمه و بی‌توجه به نگاه متعجب کیت از حرفش گفت:
    - چه احمقانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    قبل از اینکه فرصت پرسیدن سؤال دیگری را داشته باشد، در اتاق گشوده و بریاتا با همان کت‌وشلوار شیک سفیدرنگ وارد شد. با ورود او، کیت با شتاب از جایش بلند شد و در نزدیکی آلافونس و ساموئل که مثل همیشه مجسمه‌وار در نزدیکی در ایستاده بودند، ایستاد. ادوارد بی‌توجه به بریاتا پرسید:
    - اینجا کاری به نام درزدن به شما‌ها یاد نمیدن؟
    بریاتا با شنیدن این حرف، صورت نه‌چندان کشیده و چشمان اقیانوسی‌اش را درهم و رو به کیت کرد:
    - کیت هنوز قوانین اینجا رو بهش یاد ندادی؟ فکر نمی‌کنی داری زیادی دیر می‌جنبی؟
    ادوارد آهی کشید و با همان حالت بی‌تفاوت، بی‌مقدمه پرسید:
    - چرا نباید درمورد اینکه این سفیرها برای چی اومدن زودتر می‌فهمیدم؟
    بریاتا بی‌توجه روی مبلی نشست. پا روی پایش انداخت و با کمر صاف و حالت نشستن سلطنتی‌اش گفت:
    - چون لازم نبوده که بدونی.
    ادوارد لبخند شیرینی زد. ابروهایش هماهنگ با شانه‌هایش بالا رفته و نگاهش رنگ بی‌خیالی و شیطنت گرفت.
    - راست میگی. به من ربطی نداره. چرا جای اینکه تو رختخواب دراز بکشم و استراحت کنم، به فکر مسائل احمقانه‌ی اینجا باشم؟ به‌هرحال لطفاً مزاحم من نشین، چون خسته‌م.
    این حرف را زد و به‌طرف اتاق‌خواب رفت و بریاتا را که با عصبانیت به جای خالی‌اش نگاه می‌کرد، تنها گذاشت. پس از خروجش از آن اتاق، کیت که در سکوت نظاره‌گر زبان‌درازی‌های ادوارد در مقابل این شاهزاده‌خانم بود، با اقتدار یک مدیر سرش را کج کرده و رو به آلافونس و ساموئل کرد:
    - میشه ما رو تنها بذارین؟
    درخواستش بدون پرسش و یا مکثی به انجام رسید. پس از بیرون‌رفتن آن دو، کیت رو به بریاتا کرد. نگاه و چهره‌اش متفاوت‌تر از همیشه بود. نه خجالت و نه حتی رنگی از فرمان‌برداری در آن دیده نمی‌شد و لحنش عصیان‌گر و کوبنده، به صورت بریاتا کوبیده شد:
    - تو انگار متوجه نیستی ‌بنجامین برای چی جاش رو با عوضی‌ای مثل این عوض کرد!
    بریاتا ابرویش را بالا داد و گویی که این رفتار برایش عاری از تازگی یا برانگیزنده‌ی حتی اندکی تعجب باشد، گفت:
    - فکر نمی‌کنی داری زیادی بی‌ادبانه با من صحبت می‌کنی؟
    کیت پوزخندی زد. دستان افتاده‌اش را به کمر زده و کمری که سال‌ها در مقابل جایگاه‌ها خمیده بود را راست کرد.
    - هه! خودت هم خوب می‌دونی که از من بالاتر نیستی.
    بریاتا با لبخند مرموزی پاسخ داد:
    - درواقع هستم.
    کیت دندان‌هایش را روی هم فشرد.
    - الکی بحث رو عوض نکن. ‌بنجامین به‌خاطر تو رفت.
    بریاتا سری تکان داد.
    - نه، به‌خاطر بی‌عرضگیش رفت. چون یه بزدل بود که نتونست بین اون لقب مسخره و خواهرش انتخاب کنه.
    کیت با طعنه و زبانی آلوده به زهر، تکرار کرد:
    - خواهرش؟
    و پوزخندی را ضمیمه‌ی حرفش کرد.
    بریاتا با لحن آرامی که به‌خوبی خشمش را در آن مخفی کرده و صورتی که نقاشی‌ای از زیبایی آرامش را در اوج معصومیت به نمایش گذاشته و تلاطمش را پنهان می‌کرد، به‌سمت صورت تراشیده و چشمان درشت و خشمگین کیت برگشت.
    - تو مشاور برادرمی و احتمالاً باید بهتر از من بدونی که جزای بد حرف‌زدن با رتبه‌ی بالاتر از خودت، چیزی جز هلاکتت نیست.
    با زدن این حرف از جایش برخاست و رو به کیت که از عصبانیت لبش را به دندان گرفته بود کرد و ادامه داد:
    - مطمئن شو که اون احمق سر جلسه‌ی بعدازظهر حاضر باشه. نباید هیچ حرفی هم بزنه. سؤالی هم پرسید، لازم نکرده جواب بدی.
    پس از گفتن این حرف، از آن اتاق خارج شد.
    ***
    پرده‌های اتاق به شدتی کلفت بودند که حتی اجازه‌ی عبور ذره‌ای نور را نمی‌دادند. با این وجود، در تاریکی اتاق، نگاه نقره‌فام ‌بنجامین آن پرده‌ها را هدف قرار گرفته بود و نگاهش را از آن‌ها نمی‌گرفت؛ گویی که گذران سال‌های زندگی‌اش را چون فیلمی سینمایی، روی آن پرده‌ها به تماشا نشسته باشد. صدای در باعث شد نگاهش را به در دهد، اما حوصله‌ی جواب‌دادن نداشت. در افکارش غرق شده بود. اگر جنون بود، باید عقلش را به دست می‌آورد و اگر جابه‌جایی، باید باز می‌گشت.
    در فکرش به خود خندید. به جایی رسیده بود که به این احتمال که شاید واقعاً به جهان موازی‌اش آمده باشد فکر می‌کرد. در هر صورت باید باز می‌گشت؛ چرا که بدون شک پدرش بدون او دوام نمی‌آورد و در نظرش او تنها هدف و انگیزه‌ی باقی‌مانده برای ادامه‌ی زندگی بود.
    ترسش نه به دلیل آرزویی برای آینده، نه به دلیل ازدست‌دادن مال یا جایگاه و نه حتی به دلیل فکری بود که ممکن بود در مورد رفتار‌های یک آدم دیوانه بکنند؛ تنها به دلیل ترس از ازدست‌دادن پدری بود که او را پشت‌سرش رها کرده بود. پدری که به‌خاطر مواد، پسرش را نیز فراموش کرده بود. پدری که حال شاید حتی لیاقت زنده‌ماندن را هم نداشت، روزگاری برای پسر کوچکش بهترین پدر دنیا بود؛ پس چه اهمیتی داشت که در حال حاضر ادوارد را یک دیوانه بدانند که خود را یک پرنس خطاب می‌کند؟ حال آنکه او در رؤیایی با هویت یک شاهزاده بود، شاید هم در دنیای واقعی خارج از فکرش تبدیل به شخصی منزوی شده بود که حتی یک نفر هم نمی‌توانست به او نزدیک شود. شاید حتی رفتار‌هایی همچون بیماران روانی که گاهی دیده بود. هیچ نظری نداشت که ممکن است در چه وضعیتی باشد. هرچند در دل امید داشت که اریک به دلیل رفتار‌هایش او را به تیمارستان نبرده باشد.
    اگر او را به بیمارستان بـرده و پدرش که در خانه‌ی مهروموم‌شده زندانی است را به باد فراموشی رها کرده باشد چه؟ اگر بلایی سر پدرش می‌آمد چه می‌کرد؟
    اما افسوس که با وجود مهارتش در دروغ، برای خود دروغ‌گوی خوبی نبود. حال این بازی بسیار شیرین‌تر از فکر به هر احتمال بد بود، پس چه بهتر که تا می‌توانست دست به فرار زده و شاهزاده ‌بنجامین باشد.
    صدای کیت او را از افکارش بیرون کشید:
    - جناب...
    گویی در پس این کلمه‌ی جناب، اسمی در ذهن خواننده‌ی او شکل نمی‌گرفت. ادوارد پوزخندی زد. این دختر حتی نمی‌دانست چگونه باید او را صدا بزند! ادوارد یا ‌بنجامین؟ با خودش تکرار کرد «بنجامین؟ کسی بزدل‌تر از من؟ یا تصویر دیگری از ترسوبودنم؟»
    صدای کیت دوباره و این بار بااستحکام بلند شد:
    - قربان؟ بیدارین؟
    پس از چند ثانیه عدم دریافت جواب از جانب ادوارد، دوباره تکرار کرد:
    - من دارم میام داخل.
    در گشوده و چشمان عسلی کیت که به‌خاطر نور کم اتاق می‌درخشیدند، از پشت آن دیده شد. صدای نازکش در اتاق پیچید. دیگر خبری از آن غرور در صدایش و یا چشمانی که به قصد شکار طرف مقابلش را در حصار می‌کشیدند نبود. تنها چشمان نگران و صورت آرام و الهه‌گونه‌ی کیت دیده می‌شد.
    - بیدارین؟
    ادوارد بی‌توجه به او، رویش را برگرداند.
    - آره.
    کیت کاملاً داخل شد و نور را با خود به تاریکی اتاق دعوت کرد. کت‌وشلوار تیره و پیراهن سفیدِ زیر کتش، در آن نور درخشنده‌تر به چشم می‌آمدند.
    - باید حاضر شین. الان ساعت چهارونیمه و باید تا ساعت پنج‌ونیم که جلسه شروع میشه، اونجا باشین.
    ادوارد با همان حال، بی‌خیال پاسخ داد:
    - ما قبلاً اتمام‌حجت کردیم.
    کیت که تقریباً کلافه شده بود، معذب از بحث‌های پی‌درپی و با صورتی که تا حد امکان در‌هم‌رفتگی‌اش را پنهان کرده بود، پاسخ داد:
    - لطفاً بلند شین و به کارهاتون برسین. متأسفانه برای بچه‌بازی فرصت کافی نداریم.
    ادوارد پوزخندی زد و گفت:
    - بچه‌بازی؟ نه!
    سپس از جایش برخاست و فریاد ناگهانی‌اش لرزه به جان دختر انداخت:
    - بذار بهت بگم بچه‌بازی چیه! اینکه من اینجام و درواقع فکر می‌کنم که اینجام، بچه‌بازیه. ترجیح میدم تو همین خراب‌شده بمونم تا از شر این زندگی لعنتی خلاص شم جای اینکه بخوام با تو همراه شم.
    کیت که دیگر صبرش لبریز شده بود، چشمان خمارش که تا چندی پیش از فریاد ادوارد در صدد خروج از حدقه بود را فشرده کرده و صدای نازکش را در بلند‌ترین حدی که می‌توانست، به کار برد. با فریادی که کشید، باعث تغییر حالت ادوارد از عصبانی به متعجب شد.
    - بسه دیگه!
    کیت با آن حالت خشمگین، تنها مقابلش را نگاه می‌کرد و نفس‌نفس می‌زد. ادوارد با ابروهای بالاپریده‌ی ‌بنجامین، چشمان درشت دختر را که خیس می‌شدند نگاه می‌کرد و متعجب از این عمل او، ذهنش بیش از پیش پر از خالی بود. کیت پس از چند ثانیه به خودش آمد و اشک‌هایی که در چشمش جمع شده بودند را پاک کرد. درحالی‌که سرش را به زیر می‌برد، به‌آرامی گفت:
    - من رو ببخشید. کنترلم رو از دست دادم. نباید این‌طور می‌شد.
    ادوارد که در ناباوری این غرش خشمگین دخترک مظلوم مقابلش مانده بود، به تکان‌دادن سرش در جواب کیت اکتفا کرد. کیت نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - متوجه هستم که همه‌ی این موارد و باورشون برای شما سخته، اما واقعیته؛ پس لطفاً شما هم باورش کنین و اگر می‌خواین به زندگی خودتون برگردین، لطفاً جای مخالفت، با ما همکاری کنین. من نمی‌دونم جناب ‌بنجامین چطور شما رو به اینجا آوردن، اما می‌دونم که طبق گفته‌ی ایشون بعد از انجام کاری که به جای خودشون انجام دادین، به زندگی خودتون برمی‌گردین. پس خواهش می‌کنم دست از این جنگ بردارین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    لحن و صورت کیت آن‌چنان ملتسمانه بود که دل سنگ را نیز آب می‌کرد. ادوارد که از جایش برخاسته بود، دستی در مو‌های ‌بنجامین کشید و رو به کیت کرد:
    - ببین از من انتظار کمک نداشته باش. تنها کاری که می‌تونم برات بکنم اینه که طبق خواسته‌ی خودت با این ماجرا راه بیام و دنبالش کنم، اما به روش خودم و هیچ قولی هم راجع‌به نتیجه‌ش نمی‌تونم بدم. درضمن، من نمی‌تونم حقیقتی به‌جز ازدست‌دادن عقلم رو باور کنم. پس تنها کاری که می‌کنم اینه که تظاهر کنم ‌بنجامینم و خوش بگذرونم تا همه‌چیز تموم بشه. ازت انتظار دارم همون‌جور که مشاور ‌بنجامین بودی، الان هم به من کمک کنی. نه به فرمان هیچ‌کس دیگه. نمی‌خوام ازم اطاعت کنی، فقط همراهم باش، البته اگه نمی‌خوای دوستم باشی!
    با به‌زبان‌آوردن کلمه‌ی دوست، ادوارد سرش را پایین انداخت. کیت جلو آمد و با خوش‌رویی دستش را به‌سمت ‌بنجامین دراز کرد. با لبخند زیبایی بر لب کوچک و جمع‌وجورش و لحنی زیباتر گفت:
    - از آشناییت خوش‌وقتم دوست من.
    ادوارد تنها سرش را بالا آورد. متعجب از این تغییر رفتار ناگهانی این دختر، چشمش را به‌دنبال نشانه‌ای از تمسخر و یا حتی دروغ در صورت کیت گرداند، اما پس از یافتن هیچ چیزی جز لبخندی گرم، تسلیم حس خوشی این رؤیا شد. با حالتی که نشان می‌داد قصد دررفتن از این دست دوستانه را دارد، چشم نقره‌فامش را از چشم‌درچشم‌شدن با نگاه کیت دزدید و دستش که طبق عادت هر وقت که خجالت‌زده می‌شد، در میان موهای خرمایی و حال جوگندمی‌‌اش برد. گفت:
    - آ... گفتی حاضر شم. فکر نکنم وقت کافی داشته باشم. من میرم دوش می‌گیرم.
    با این حرف به‌سمت حمام رفت و نگاه خندان کیت بدرقه‌ی راهش شد.
    با عجله در راهرو‌ها راه می‌رفتند و ادوارد، شتابان، مشغول بستن دکمه‌های کت آبی کاربنی‌اش بود. کت‌وشلواری شیک و بسیار برازنده همراه با پیراهنی سفیدرنگ. مو‌های ‌بنجامین همچنان نم داشتند، اما کم‌کم خشک می‌شدند و حالت مجعدی را به خود می‌گرفتند. ادوارد همان‌گونه که راه می‌رفت، گفت:
    - بحثشون قراره درمورد چی باشه؟ البته اگر این بار بخوای بگی!
    کیت که سعی می‌کرد با وجود پاشنه‌های بلندش، پشت‌سر ادوارد به‌سرعت راه برود، پاسخ داد:
    - درمورد ازدواج بانو بریاتا. درواقع می‌خوان یه تصمیم قطعی بگیرن.
    ادوارد پوزخندی زد.
    - جلسه داره؟ معلومه که نباید با پدربزرگش ازدواج کنه!
    کیت ابروهای باریکش را به هم نزدیک‌تر کرده و با کج‌کردن سرش که حالتش را بچگانه و بانمک جلوه می‌داد، گفت:
    - اما لرد که پدربزرگشون نیست!
    ادوارد خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد که این عملِ هرگز دیده‌نشده از ‌بنجامین، بیش از پیش کیت را در فکر فرو برد.
    - منظورم از نظر سِنیه باهوش.
    کیت که کمی خجالت کشیده بود، ترجیح داد بحث را ادامه دهد:
    - درواقع تمامی واردات سلاح و تجهیزات جنگی از بلک گاردن بود که از حدود یک سال پیش قطع شد. در صورتی که این وصلت صورت بگیره، هم واردات دوباره از سر گرفته میشه و هم خطر حمله‌ی بلک گاردن از بین میره.
    ادوارد لحظه‌ای ایستاد و رویش را به کیت که نفس‌نفس ‌می‌زد، برگرداند.
    - یعنی می‌خوای بگی اگه باهاش ازدواج نکنه، جنگ راه میندازه؟
    کیت نفس به شماره افتاده‌اش از این راه‌رفتن را سریع در سـ*ـینه‌اش حبس کرده و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - دقیقاً.
    ادوارد خنده‌ی عصبی‌ای کرد و درحالی‌که با عقب‌دادن کتش دستش را به کمرش می‌زد، گفت:
    - خیلی دل‌زنده و خرسند تشریف دارن این جناب لرد! دم مُردنش تازه یادش افتاده که بذار یه دختر خوشگل برای خودم بردارم؟!
    - درواقع لرد با عالی‌جناب کرنلیوس خصومت شخصی دارن و اگه نیاز اون به منابع و نیاز ما به سلاح نبود، تا حالا هزار اقدام برای برکناری عالی‌جناب کرده بود. البته تا همین الان هم زیاد پیش اومده که این کار رو بکنه، ولی ناموفق بوده و حالا به دختر عالی‌جناب چشم دوخته.
    ادوارد سری تکان داد و به راه افتاد.
    - خیلی خب فهمیدم.
    کیت که انگار بین گفتن و نگفتن مردد بود، با صدای آرامی گفت:
    - فکر کنم لازم باشه یه چیزی رو یادآوری کنم.
    ادوارد که به دلیل راه‌رفتن صدای آرام کیت را نشنیده بود، پرسید:
    - چی میگی؟
    کیت این بار با لحن محکم‌تری پاسخ داد:
    - لازمه یه چیزی رو بهت یادآوری کنم.
    ادوارد دوباره ایستاد و با لحن مؤاخذه‌کننده‌ای پرسید:
    - باز چی شده؟
    کیت سعی کرد منظورش را به بهترین نحو ممکن بیان کند. آب دهانش را برای تمرکز بیشتر قورت داد و سرش را بالا آورد تا در چشم ‌بنجامین نگاه کند.
    - خب من مطمئنم شما همه‌ی کاغذ‌ها و اطلاعات لازمه رو خوندین، اما...
    ادوارد مانع از مقدمه چینی‌اش شد.
    - اصل مطلب؟
    کیت نفس گرفت تا بتواند جملاتش را خوب و به‌درستی ادا کند.
    - همون‌جور که احتمالاً می‌دونین، جناب ‌بنجامین طبق آیین و رسوم، شخص نشان‌دار هستن که هر چند صد سال یک بار این شخص به دنیا میاد و وظیفه‌ش برقراری صلحه. پس اگر شما حرفی بزنین که برخلاف صلح باشه، باعث مخالفت شدید با شما میشه. درواقع باعث طردکردنتون میشه. پس بهتره در انتخاب کلمات دقت کنین.
    ادوارد درحالی‌که دست بر پشت گردنش می‌کشید، گفت:
    - راستش این مورد رو هم خیلی سطحی خونده بودم. بعداً برام بیشتر توضیح بده.
    کیت که هم متعجب و هم عصبانی شده بود ، با صورتی که به سرخی می‌رفت، تقریباً فریاد زد:
    - میشه بگین شما دقیقاً چی رو خوندین؟
    ادوارد درحالی‌که راه افتاده بود، با لحنی که بیشتر به لحن یک پسر بچه‌ی شیطان که از دست مادرش فراری باشد شبیه بود، گفت:
    - قسمت‌های باحالش رو که کاری به آداب و رسوم نداشت.
    کیت درحالی‌که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، سعی کرد آرامشش را حفظ کند تا سریع‌تر به مقصد برسند. با این وجود کنترل صدای غرغرِ زیرلبش که از خود می‌پرسید «دقیقاً کجاش بی‌ربط به آداب و رسوم بود که شما تصمیم به خوندنش رو داشته باشین؟» سخت به نظر می‌رسید.
    سالن بسیار مجللی بود که ‌میز بیضی‌شکل بزرگ مرمرینی در وسط آن قرار داشت. ادوارد آخرین کسی بود که به جمع متشکل از مردانی که اکثراً سالمند و با لباس‌هایی به رنگ‌های آبی و مشکی بودند، پیوست و در رأس آن‌ها قرار گرفت. ادوارد به‌دقت ظاهر مجلل این سالن که به‌خوبی برای فروش فخر، با دیوار‌هایی با کاغذدیواری‌های شیری گران و زیبا و سنگ‌هایی یشمی در کَفَش مزین شده بود، از نظر گذراند و پس از نگاهی کلی به تابلو‌های بسیار بزرگ از نقاشی افرادی که احتمالاً ‌بنجامین آشنایی بهتری با آن‌ها داشت، نگاهش را به صدر نقاشی‌های آویخته‌شده دوخت و تصویر کرنلیوس را نه با این اخم‌های درهم‌رفته، بلکه با صورتی بشاش دروغین دید.
    با وارسی همه‌چیز، شروع به گوش‌دادن به بحث این مردان کرد. یکی از آبی‌پوشانی که نزدیک نشسته بود و مو‌هایی سفید و صورتی گرد داشت، با لحن ملایمی گفت:
    - عالی‌جناب جواب درستی بهمون نمیدن تا حداقل بدونیم باید برای چه اقدامی خودمون رو آماده کنیم.
    آبی‌پوشِ سپیدموی دیگری از گوشه‌ی دیگر سالن که اندکی پرت و در کنار سیاه‌پوشان بود، گفت:
    - مشخصاً عالی‌جناب بهترین تصمیم رو می‌گیرن. هرچند که طبیعتاً اعلام اون تصمیم براشون سخته. همگی ما فرزند داریم و می‌دونیم که چقدر عزیزن. پس مشخصاِ نباید انتظار داشته باشیم عالی‌جناب به‌راحتی درمورد ازدواج دخترشون با اون مرد نظر مثبت بدن.
    یکی از مردان سیاه‌پوش که مو‌هایی تیره و صورتی استخوانی و صدایی تنومند داشت و نماد‌هایی طلایی بر شانه‌اش خودنمایی می‌کردند، در کنار و پس از یک آبی‌پوش نشسته بود. صدایش را بالا بـرده و با لحنی کوبنده و نظامی‌، به‌شدت مخالفت کرد.
    - مطمئناً دلیل اینکه عالی‌جناب تاکنون به ما جواب ندادن، این نیست که دادن این پاسخ براشون سخت باشه؛ بلکه مشکل اصلی اینه که ما با موافقت با ازدواج بانو بریاتا، خواسته‌ی اونا رو عملی کردیم و ضعف خودمون رو پذیرفتیم.
    سپس با اندکی مکث و صدایی که آرام گرفته بود، گفت:
    - و همه‌ی شما به خوبی می‌دونین که عالی‌جناب تا چه حدی از اینکه شکست رو بپذیرن و زیر بار حرف دیگری برن و درواقع تحقیر بشن متنفرن، همون‌طور که همه‌ی ما به‌عنوان یک برزلندی از این موضوع نفرت داریم.
    مرد آبی‌پوش با اخم ظریفی دوباره پاسخ داد:
    - خب یعنی باید به مقابله باهاشون بپردازیم؟ این در حالیه که ما امکان این کار رو نداریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    مرد مشکی‌پوش دیگری که حدوداً چهل‌ساله به نظر می‌رسید، نشان طلایی بر شانه‌اش کم‌فروغ‌تر از شخص پیشین بود و تقریبا در انتهای میز جای گرفته بود. گفت:
    - چرا امکان مقابله‌به‌مثل نداریم؟ ما باید بتونیم بدون واردات از کشور اون‌ها، خودکفا بمونیم.
    مرد آبی‌پوشی که ابتدا بحث را شروع کرده بود، پاسخ داد:
    - حرف شما متین. اما اگه روابطمون به هم بخوره، تحریم می‌شیم و امکان صادرات مواد اولیه رو از دست می‌دیم. در این صورت اقتصاد کشور به‌شدت سقوط می‌کنه. از جهت دیگه بدون واردات اسلحه و مواد جنگی موردنیاز از بلک گاردن،کشور از نظر امنیتی سست و بی‌دفاع میشه. این امر باعث سهل‌الوصول‌بودن زمین‌های ما برای کشور‌های همسایه، به‌خصوص بلک گاردن میشه و کشور رو از دست می‌دیم.
    حرف‌های پیرمرد همه‌ی حاضران در جلسه را به بحث وا داشت و صدای پچ‌پچ‌ها سالن را فرا گرفت. ادوارد نگاه گنگش را میان افراد چرخاند و در ذهنش حرف‌ها را حلاجی کرد. این جنون به طرز تمسخرآ‌میزی او را در مرکز رؤیاهای کودکی‌اش فرود آورده بود. پس بدون اتلاف وقت، از این فرصت استفاده کرد.
    پس از سبک‌سنگین‌کردن مسائل در ذهنش با توجه به گفته‌ی کیت، دست راستش را برای ساکت‌کردن جمع بالا آورد که به‌محض انجام این کار، همه ساکت شدند. با دیدن سکوت حاکم در سالن و نگاه‌های منتظری که همگی به دهان ادوارد دوخته شده بودند، ترس و اضطرابی در دلش جوانه زد. دمای هوا در نظرش افزایشی چشم‌گیر داشت. به‌سختی آب‌دهانش را فرو داد و سعی کرد خونسرد به نظر برسد. با صدا گلویش را صاف کرد و با تمام تلاش بر اینکه صدایش نلرزد، لب بر سخن گشود:
    - واردات ما به‌جز اسلحه از بلک گاردن چه چیزیه و از کجاست؟
    یکی از آبی‌پوشان با لبخندی که جای حس خوب، حسی از اضطراب را در دلش می‌نشاند، پاسخ داد:
    - اگه اجازه بدین، من این سؤالتون رو پاسخ بدم قربان.
    ادوارد با حرکت سرش تأیید کرد و مرد ادامه داد:
    - از واردات اصلی و حیاتی ما اسلحه از بلک گاردن، پوشاک از سیرسیا، تکلونوژی در انواع مختلف از کالالی، روزیا وبردان و عالسی و دام و بذر از گاردیلیا هست.
    ادوارد سری تکان داد و گفت:
    - و صادرات ما چیه؟
    همان مرد دوباره پاسخ داد:
    - سنگ‌های فلزات ناخالص، سنگ‌های معدنی، سنگ‌های قیمتی و چوب درختان تنومند و محکمه قربان.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد. ذهنش پر از سؤالاتی بود که پرسیدن آن‌ها را در اینجا جایز نمی‌دانست. با این وجود یکی از اصلی‌ترین سوالاتش را بیان کرد:
    - چرا خودمون دست به تولید نمی‌زنیم؟
    مرد آبی‌پوش که ابتدا بحث را آغاز کرده بود، گفت:
    - چون ما توانایی این کار رو نداریم.
    ادوارد پافشاری کرد.
    - حداقل اسلحه! باید بتونیم تو یه مورد خودمون خودکفا بشیم. با این وضعیت که شما می‌گین، ما انواع مواد اولیه رو داریم ولی هیچ تولیدی وجود نداره.
    صدایی که به نظر متعلق به مردی جوان بود، نظر ادوارد را جلب کرد و با اندکی جستجو با چشم ‌بنجامین، دریافت که این صدا از پایین‌ترین نقطه‌ی ‌میز می‌آید. پسری حدوداً بیست‌وخرده‌ای‌ساله که نشان طلایی‌اش در مقابل سایرین بی‌رنگ می‌نمود و مو‌های کوتاهش رو به قرمزی می‌رفت. چشمان قهوه‌ای‌اش ته مایه‌ای از سرخی داشتند و صورت جوانش بسیار جذاب بود. شروع به حرف‌زدن کرد:
    - اگه اجازه بدین، من در این مورد خدمتتون توضیح بدم قربان.
    ادوارد زبان بر لب کشید تا پاسخ بدهد که صدای همان مرد آبی‌پوش که درمورد عدم امکانات گفته بود و حال رو به همان پسر جوان صحبت می‌کرد، او را متوقف کرد:
    - به نظر می‌رسه این ترفیع رتبه‌ی ناگهانی باعث غرورت شده اسفونفورد. اگر احتیاجی به توضیح باشه، بزرگان این کار رو می‌کنن.
    پسر بدون اینکه سرش را پایین بیندازد و یا تغییری در حالتش بدهد، گفت:
    - قصد بی‌احترامی به بزرگان رو نداشتم. فقط با توجه به شرایط حاکم، توضیح کلی‌ای رو به‌عنوان یکی از افراد حاضر در جلسه لازم دیدم و وقتی این توضیح از جانب هیچ‌کس نبود، تصمیم گرفتم تا خودم به عهده‌ش بگیرم.
    مرد آبی‌پوش بدون مکث و یا ذره‌ای احترام، با درهم‌بردن ابروهای سفیدِ بسیار پرپشت و زمختش، با لحن آمرانه‌ای بار دیگر لب گشود:
    - لازم نکرده!
    ادوارد نفس عمیقی کشید. پس از دو کلام حرف، به خوبی به این رؤیا تسلط یافته بود و حال حس کنجکاوی، باعث سخن‌راندنش شد:
    - نه، ترجیح میدم توضیحی که قصد ارائه‌ش رو دارن بشنوم.
    با این حرف ادوارد، اسفونفورد با احترام اندکی سرش را خم کرد و بسیار مؤدبانه گفت:
    - از توجه شما متشکرم قربان.
    سپس پس از مکثی کوتاه و بدون توجه به چهره‌های درهم‌رفته‌ی دیگر افراد حاضر، ادامه داد:
    - همون‌جور که خودتون فرمودین، ما همه نوع ماده‌ی اولیه‌ی لازم رو داریم، ولی با قیمت‌های خیلی پایین اون‌ها رو برای کشورهای دیگه صادر می‌کنیم و وسایلی که با همون مواد ساخته شده رو با قیمت‌های خیلی زیاد وارد می‌کنیم. از جهتی هم ما علم و نیروی کار لازم رو برای تولیدات نداریم.
    سپس اندکی سکوت کرد. چهره‌ی همه‌ی حاضران گرفته و درهم بود. اسفونفورد نفس عمیقی کشید و پس از مشاهده‌ی سکوت بقیه، ادامه داد:
    - و همون‌جور که خودتون می‌دونین، من مسئول اسلحه‌خونه هستم قربان و موردی که جلوی تولیدات اسلحه رو برای ما می‌گیره، اینه که ما نه طراح‌های اسلحه‌ی خوبی داریم و نه نیروی کار مرد. پس مشخصاً نمی‌تونیم کاری از پیش ببریم.
    ادوارد نفسش را با صدا بیرون داد. این‌گونه که به نظر می‌رسید، بحث با این پیرمردان بیهوده بود. پس تنها فکری که در ذهنش تداعی شد را به زبان آورد:
    - نیروی زن چی؟
    با این حرف همه‌ی افراد حاضر به ناگاه، با تعجب او را نگاه کردند و مرد آبی‌پوشی که در نزدیک ادوارد نشسته بود، گفت:
    - قربان با توجه به رسومات و اعتقادات کشور، این برخلاف قوانینه و به‌شدت از طرف عالی‌جناب و بانو، مورد مخالفت قرار می‌گیره.
    ادوارد که اعتماد به نفسش بیش از پیش شده بود، با خونی که از هیجان حتی بیشتر می‌جوشید و قلبی که تندتر می‌تپید، دست بر عادت معمولش برد و تصمیم به مخالفت گرفت. دستش را روی ‌میز کوبید و با صدای نسبتاً بلندی پرسید:
    - داریم یا نه؟
    اتاق سکوت کرده بود که پس از اندکی، اسفونفورد این سکوت خفقان‌آور را شکست:
    - بله قربان داریم.
    ادوارد سری تکان داد و مشرف از غرور و حس خوب فرمانروایی گفت:
    - خوبه. با این حساب با استفاده از نیروی زن و کمی جستجو، می‌تونیم اسلحه‌ساز‌های خوبی برای کارخونه‌هامون داشته باشیم و توی تولید اسلحه خودکفا بشیم. حتی بعد از یه مدت ممکنه بتونیم صادرات رو به عهده بگیریم. در رابـ ـطه با حمله‌ی بلک گاردن، از اونجایی که لرد یک پیرمرده، احتمال اینکه واقعاً بانو بریاتا رو برای همسری بخواد، کمتر از این احتماله که هدفش داشتن یه گروگان، کشیدن اطلاعات و احتمالاً تحقیر عالی‌جناب باشه. از همین رو به‌محض اینکه اوضاع سروسامون پیدا کرد، خودم به‌عنوان شخص برگزیده برای صحبت و بستن یه قرارداد با لرد میرم. حداقل تا زمانی که از نظر دفاعی توانایی مقابله باهاشون رو داشته باشیم. از طرفی عملی به‌غیر از ایجاد صلح از طرف شخص من، برخلاف قوانین بین‌المللیه.
    یکی از آن‌ها که ادوارد به دلیل ازدیاد جمعیت و لباس‌های مشابه حتی ندید کدام یک است، گفت:
    - اما قربان...
    ادوارد با بالاآوردن دستش مانع از ادامه‌دادن حرفش شد.
    - کافیه. دیگه حوصله‌ی ولی و اما ندارم. شما اجازه‌ی سرپیچی از دستورات افراد با رتبه‌ی بالاتر رو ندارین.
    سپس طبق همان که کیت به او گفته بود، دستش را روی ‌میز گذاشت و گفت:
    - ختم جلسه.
    و با زدن این حرف بلافاصله از سالن خارج شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا