- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
چشمانش را اندکی روی هم فشرد و از دری که کیت به آن اشاره کرده بود، خارج شد. این مکانی که دیگران آن را اتاق مینامیدند، بیشتر شبیه خانهای تودرتو و مجلل بود. اتاقی که در آن بیدار شده بود، یک تخت دونفرهی بسیار شیک و گرانقیمت در کنار پنجرهی تمامقدی با پردههای ابریشمی سفید داشت. آباژور زیبایی هم در کنار میزی گرد و کوچک بههمراه دو صندلیِ به نظر راحت در گوشهی دیگری بود. سه در، در سه ضلع اتاق دیده میشدند. یکی از درها، درِ کمدی بود که در آن چندین دسته چوبلباسی، چند کمد کفش و کشوهایی شامل ساعت و کراوات بود. بههمراه صندلی راحتی کوچک و یک میز. از وقتی آمده بود، تنها یک بار به این کمد سر زده بود و البته که این بهاصطلاح کمد، از سالن خانهاش هم بزرگتر بود! درِ دیگر مربوط به خروجیِ اصلی میشد که کیت از آن خارج شده بود و در سوم اینگونه که تا حالا فهمیده بود، به اتاق کار بنجامین ختم میشد. اتاقخوابی نسبتاً ساده بود و تنها چیزی که جلبتوجه می کرد، نقش گلهای لادن بود که در جایجای اتاق دیده میشدند.
از اینکه در توهمش گیر افتاده بود، اطمینان داشت؛ اما این حد از هنر معماری برایش عجیب به نظر میرسید. حتی این نقش از گلهای لادن برای کسی که علاقهی چندانی به گلوگیاه نشان نمیداد، به نظر غیرمنتظره بود که در رؤیا ظاهر شود. وارد اتاق کار شد. اتاق کار کاملاً با اتاق قبلی متفاوت بود. میز بزرگی مقابل پنجره که نصف آن با پردهی کِرِمرنگی پوشیده شده بود، قرار داشت و صندلی اداریِ چرخداری که نسبتاً راحت به نظر میرسید، پشت آن بود.
میز، ساختاری چوبی به رنگ تیره داشت که با پارکتهای روشن و پرده، هارمونیِ خوبی پیدا کرده بود. مبلمان اداری مشکیرنگی هم با فاصله از میز قرار گرفته بودند. با دیدن آن اتاق ابرویش را بالا انداخت. همهچیز شیک و مجلل بود. آن اتاق او را به یاد اتاق کار پدرش می انداخت؛ اتاقی که رؤیاهای کودکانهاش را درمورد آیندهای که جانشین پدرش شود، میپروراند. حال در نظرش این رؤیای دیگری بود که از تخیلات با بازی ذهنش مقابلش ظاهر شده بود.
با بهیادآوردن پدرش، اخمهایش درهم رفت و سرش را پایین انداخت. نگاهی به میز کرد. همانگونه که کیت گفته بود، تعدادی کاغذ روی آن دیده میشد. جلوتر رفت و پاکتی که روی دیگر چیزها قرار گرفته بود را برداشت. نامه با خطی بسیار زیبا و تمیز نوشته شده بود؛ گویی که یک خطاط، با دقت به نوشتن آن پرداخته باشد. از اولین خط شروع به خواندن کرد.
«در ابتدا خواهشمندم چشمی بهغیر از چشم من این نامه را نبیند و تلاشی برای خواندن آن نکند.
با سلام خدمت خوانندهی محترم این نامه. من اسم شما را نمیدانم و حتی نمیتوانم درمورد جنسیت شما حدسی بزنم. پس در ابتدا معرفی خودم را واجب و جایز میشمرم. هرچند که احتمالاً تا حالا که نامه به دستتان رسیده باشد، باید درمورد من چیزهایی فهمیده باشید.
من بنجامین هستم. عذر من را بهخاطر عدم ذکر نامخانوادگیام بپذیرید؛ چرا که از آنجایی که فرزند واقعی پادشاه کرنلیوس نیستم، نامخانوادگی من پیریج نیست. برای یافتن خانوادهی واقعی خود اندکی تلاش کردم؛ اما پس از شکست در یافتن آنان، از این کار دست کشیدم و زندگیِ بدون تلاطم خود را ادامه دادم که یقیناً و با توجه به وظایفم، این زندگیای نیست که لایقش باشم.
احتمالاً بسیاری از مسائل برای شما پیچیده است و شاید در توجیه این جابهجایی نالان باشید. لازمهی این جابهجایی بین دو دنیا، ارادهی حداقل یکی از دو نفر و مراسمی مذهبی است. البته دیگر مولد لازمه، رغبت شخص دیگر است که به این معناست که شما هم نسبت به زندگی خود رضایت کامل را نداشتهاید و مشخصاً من آن شخص ارادهکنندهی جابهجایی بودهام.
تلاش برای برگشتن از جهت شما بیفایده است. ما برای این جابهجایی اجازهی دنیاهای خود را داشتهایم و مهمترین خواستهی طبیعت، تعادل است. پس تا موقعی که تعادل برقرار نشود، هیچکدام از ما به زندگی خود برنخواهیمگشت. پس به شما این پیشنهاد را میکنم که نسبت به دنیای من بیتوجه نباشید. خواهشمندم وظایفی که به شما گفته میشود را به روش خود و به هر شکلی که درستتر میدانید، به انجام برسانید. من هم در دنیای شما تمام تلاشم را برای ساختن زندگی ایدهآل برای شخص شما و اطرافیان احتمالیتان میکنم و امیدوارم طبق میل شما باشد. اگر به این فکر میکنید که من که در زندگی خود نیز نتوانستم کاری از پیش ببرم، چطور در زندگی شما میتوانم، جواب کاملاً مشخصی دارد و آن هم این است که شخص شما هم نتوانستی زندگی خود را آنجور که باید، پیش ببری. البته دلیل این اتفاق در رابـ ـطه با هر دوی ما این است که ما وابستهی چیزها و یا حتی کسانی شدیم که نباید میشدیم. یا حداقل برای من اینگونه بوده.
و در آخر عاجزانه از شما خواهش می کنم کاری که من باید و نتوانستم را شما به انجام برسانید.
پینوشت: ترجیح میدم این مطلب رو برای درک بهتر شما و بهتررسوندن منظورم، به صورت عامیانه بنویسم. امیدوارم این کار من رو بیاحترامی تلقی نکنین.
آدمهای زیادی هستن که لازم به شناختنشون هست. تو این کار کیت و بریاتا میتونن کمکت کنن. اگر درمورد هر چیزی گیر کردی، باهاشون مشورت کن. درمورد مسائل نظامی بهغیر از اونهایی که مربوط به کل کشور باشه، از آلافونس کمک بگیر. اگر موضوعی بود که نمیخواستی هیچکس بفهمه، ساموئل بهترین شخصه. چیز دیگهای که لازمه بدونی، رابـ ـطهی من با کرنلیوس و سیلویائه. واقعیت امر اینه که فقط احترام قائلم (امیدوارم دلیل خلاصهنویسیم رو درک کنی). من هیچوقت گریه نمی کنم، پس امیدوارم اشکت رو نشون ندی.
با آرزوی موفقیت و اوقاتی مفرح برای شما.
بنجامین.»
با خواندن این نامهی عجیب، لب جسمی که روزگاری نامه را نوشت، کش آمد و لبخند کوچکی را شکل داد. چشم چپش با شیطنت میخندید و نامه را بررسی میکرد. جملات آخر نسبت به دیگر جملات بیربط به نظر میرسیدند. چرا گریه و یا اوقاتی مفرح؟
دستش را بر کاغذ کشید که متوجه برجستگیهایی در انتهای آن شد؛ برجستگیای که انگار از ریختن مایعی روی آن به وجود آمده باشد. ابروان بنجامین تای کوچکی خوردند و دستش را بیشتر روی آن کشید. نامه به اندازهای تمیز بود که اطمینان حاصل کند نویسندهاش آن را با اینچنین اشکالی اینجا نگذاشته باشد. با خود اندیشید این برجستگی ناشی از چه چیزی میتواند باشد؟ آب و یا شاید هم اشک؟ حالا متوجه منظور بنجامین میشد. ابروانش از هم فاصله گرفتند و لبخند بر لبش بازگشت. او گریه نمیکند و این یعنی شخصی بهجز ادوارد، پیش از او نامه را خوانده است.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهی به اطراف کرد. لبخند کوچکی که گوشهی لبش ظاهر شده بود، به حرکت درآمد. بهآرامی و زیرلب زمزمه کرد:
- اوقات خوش. چرا که نه؟!
این اتاق نیز سه در داشت. یک در برای خروجی اصلی، یک در به اتاق قبلی و در دیگر که به اتاق بعدی راه داشت. وارد اتاق دیگر شد. باز هم سه در، ولی با ساختاری بهشدت متفاوت که یک کاناپهی بسیار راحت و در عین حال شیک، کتابخانهای بزرگ که بهکلی یکی از دیوارها را پوشانده بود، پنجرهی کوچکی که با پردهی خاکستریرنگ پوشانده شده و موکتی نرم که کاملاً کف اتاق را می پوشاند و فرش لطیفی هم روی آن قرار گرفته بود، داشت. دریچهی سیستم هوا و طرح گلهای لادن هم گوشهگوشهی دیوار را پوشانده بودند. این اتاق نسبت به دو اتاق دیگر بسیار دنج به نظر می رسید.
یکی از درها را باز کرد. راهرویی سرامیککاریشده با تعداد زیادی کمد و موکتی نرم در کف آن که به وان بزرگ و مجلل این حمام بزرگ ختم میشد.
درِ بعدی کمدی مشابه کمد اتاق قبلی بود، اما لباسهای آن فرق داشت. لباسهای گشاد و راحتی و چند دمپایی روفرشی و یک آینهی قدی در انتهای اتاق. متوجه ریل زیر آینه شد و آن را کنار کشید. پشت آینه کمدی مشابه کمد اتاق قبلی داشت. اندکی چشمانش را ریز کرد تا از این اتاقهای گیجکننده بهتر سر دربیاورد. از در مقابلش خارج شد و در اتاقخواب بود. با تعجب اطرافش را نگاه کرد. ابروهایش بالا رفته بودند و سرش به اطراف میچرخید؛ گویی که حسی ناشی از گمگشتن بر او غالب شده باشد. اما هیچکدام نمیتوانستند از شادیاش کم کنند. شاید گمگشتن در رؤیا، بهتر از پیدایی در واقعیتی جانسوزتر از کابوس بود.
سه اتاق متفاوت که همگی به یکدیگر راه داشتند، بهخصوص اتاق سوم که برخلاف دیگر اتاقها به بیرون راه نداشت. چهرهاش از اینهمه تجمل در هم رفته بود. این مقدار از زرقوبرق برای کسی که در خانهای چهل متری زندگی میکرد، بیش از حد کورکننده بود.
دستی به کمر زده و نگاهی به پیژامهی تنش انداخت. نفسش را با صدا بیرون داد. با دو انگشت مقابلِ سـ*ـینهی بن، لباس را اندکی بالا آورد تا دید بهتری به آن داشته باشد.
با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آلافونس؟
در کمتر از سه ثانیه صدای مردانه و تنومند آلافونس از پشت در طنینانداز شد:
- بله قربان؟
ادوارد سرش را اندکی کج و با شکاکی، چشمش را تنگ کرد. برای اطمینان از عدم اشتباهبودن عملش، آرام و زیرلب گفت:
- بیا تو.
آلافونس وارد شد.
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
ادوارد با تمسخر نگاهی به پیژامهی گشاد بنجامین انداخت.
- همهی لباسهاش اینقدر گشادن؟
آلافونس با احترام دستی که پشتش جمع شده بود را جلو آورده و به کمد اشارهای کرد.
- لباسهای بیشتری اونجاست.
ادوارد با بیمیلی سری تکان داد که آلافونس ادامه داد:
- اگر مایل باشین، میتونین اول دوش بگیرین.
ادوارد نگاه نهچندان مشتاقش را بهسمت دری که به حمام ختم میشد، دوخت. لبش را اندکی جلو آورده و گونهاش را بالا برد و گویی که چندان از این کار مطمئن نباشد، سری تکان داد.
- هوم باشه.
وارد حمام شد و لباسهایش را درآورد. بدنی کاملاً متفاوت با بدن خودش مقابل آینه ایستاد. موهای بنجامین که روی چشم راستش را پوشانده بود، کنار زد. چشمبندی کوچک، دقیقاً اندازهی گودی چشمش به رنگ خاکستری، شبیه به رنگ موهای بنجامین، آن چشم را پوشانده بود. با تردید دستش را بهسمت چشمبند برد و بهآرامی آن را جدا کرد. پلک این چشم بسته بود و انگار که فلج باشد، توانایی بازکردنش را نداشت. شاید هم به دلیل جای زخمِ حدوداً چهار سانتیمتری روی آن پلک بود.
آب دهانش را قورت داد و دستی روی جای بخیه که تا زیر ابروی بن میآمد کشید. با تردید بیشتری به آن چهره نگاهی انداخت و پوزخند زد. لبان قلوهای بنجامین را اندکی از هم فاصله داد و با جملهای که در سرش اکو میشد، زمزمه کرد:
- چه توهم زیبایی!
از اینکه در توهمش گیر افتاده بود، اطمینان داشت؛ اما این حد از هنر معماری برایش عجیب به نظر میرسید. حتی این نقش از گلهای لادن برای کسی که علاقهی چندانی به گلوگیاه نشان نمیداد، به نظر غیرمنتظره بود که در رؤیا ظاهر شود. وارد اتاق کار شد. اتاق کار کاملاً با اتاق قبلی متفاوت بود. میز بزرگی مقابل پنجره که نصف آن با پردهی کِرِمرنگی پوشیده شده بود، قرار داشت و صندلی اداریِ چرخداری که نسبتاً راحت به نظر میرسید، پشت آن بود.
میز، ساختاری چوبی به رنگ تیره داشت که با پارکتهای روشن و پرده، هارمونیِ خوبی پیدا کرده بود. مبلمان اداری مشکیرنگی هم با فاصله از میز قرار گرفته بودند. با دیدن آن اتاق ابرویش را بالا انداخت. همهچیز شیک و مجلل بود. آن اتاق او را به یاد اتاق کار پدرش می انداخت؛ اتاقی که رؤیاهای کودکانهاش را درمورد آیندهای که جانشین پدرش شود، میپروراند. حال در نظرش این رؤیای دیگری بود که از تخیلات با بازی ذهنش مقابلش ظاهر شده بود.
با بهیادآوردن پدرش، اخمهایش درهم رفت و سرش را پایین انداخت. نگاهی به میز کرد. همانگونه که کیت گفته بود، تعدادی کاغذ روی آن دیده میشد. جلوتر رفت و پاکتی که روی دیگر چیزها قرار گرفته بود را برداشت. نامه با خطی بسیار زیبا و تمیز نوشته شده بود؛ گویی که یک خطاط، با دقت به نوشتن آن پرداخته باشد. از اولین خط شروع به خواندن کرد.
«در ابتدا خواهشمندم چشمی بهغیر از چشم من این نامه را نبیند و تلاشی برای خواندن آن نکند.
با سلام خدمت خوانندهی محترم این نامه. من اسم شما را نمیدانم و حتی نمیتوانم درمورد جنسیت شما حدسی بزنم. پس در ابتدا معرفی خودم را واجب و جایز میشمرم. هرچند که احتمالاً تا حالا که نامه به دستتان رسیده باشد، باید درمورد من چیزهایی فهمیده باشید.
من بنجامین هستم. عذر من را بهخاطر عدم ذکر نامخانوادگیام بپذیرید؛ چرا که از آنجایی که فرزند واقعی پادشاه کرنلیوس نیستم، نامخانوادگی من پیریج نیست. برای یافتن خانوادهی واقعی خود اندکی تلاش کردم؛ اما پس از شکست در یافتن آنان، از این کار دست کشیدم و زندگیِ بدون تلاطم خود را ادامه دادم که یقیناً و با توجه به وظایفم، این زندگیای نیست که لایقش باشم.
احتمالاً بسیاری از مسائل برای شما پیچیده است و شاید در توجیه این جابهجایی نالان باشید. لازمهی این جابهجایی بین دو دنیا، ارادهی حداقل یکی از دو نفر و مراسمی مذهبی است. البته دیگر مولد لازمه، رغبت شخص دیگر است که به این معناست که شما هم نسبت به زندگی خود رضایت کامل را نداشتهاید و مشخصاً من آن شخص ارادهکنندهی جابهجایی بودهام.
تلاش برای برگشتن از جهت شما بیفایده است. ما برای این جابهجایی اجازهی دنیاهای خود را داشتهایم و مهمترین خواستهی طبیعت، تعادل است. پس تا موقعی که تعادل برقرار نشود، هیچکدام از ما به زندگی خود برنخواهیمگشت. پس به شما این پیشنهاد را میکنم که نسبت به دنیای من بیتوجه نباشید. خواهشمندم وظایفی که به شما گفته میشود را به روش خود و به هر شکلی که درستتر میدانید، به انجام برسانید. من هم در دنیای شما تمام تلاشم را برای ساختن زندگی ایدهآل برای شخص شما و اطرافیان احتمالیتان میکنم و امیدوارم طبق میل شما باشد. اگر به این فکر میکنید که من که در زندگی خود نیز نتوانستم کاری از پیش ببرم، چطور در زندگی شما میتوانم، جواب کاملاً مشخصی دارد و آن هم این است که شخص شما هم نتوانستی زندگی خود را آنجور که باید، پیش ببری. البته دلیل این اتفاق در رابـ ـطه با هر دوی ما این است که ما وابستهی چیزها و یا حتی کسانی شدیم که نباید میشدیم. یا حداقل برای من اینگونه بوده.
و در آخر عاجزانه از شما خواهش می کنم کاری که من باید و نتوانستم را شما به انجام برسانید.
پینوشت: ترجیح میدم این مطلب رو برای درک بهتر شما و بهتررسوندن منظورم، به صورت عامیانه بنویسم. امیدوارم این کار من رو بیاحترامی تلقی نکنین.
آدمهای زیادی هستن که لازم به شناختنشون هست. تو این کار کیت و بریاتا میتونن کمکت کنن. اگر درمورد هر چیزی گیر کردی، باهاشون مشورت کن. درمورد مسائل نظامی بهغیر از اونهایی که مربوط به کل کشور باشه، از آلافونس کمک بگیر. اگر موضوعی بود که نمیخواستی هیچکس بفهمه، ساموئل بهترین شخصه. چیز دیگهای که لازمه بدونی، رابـ ـطهی من با کرنلیوس و سیلویائه. واقعیت امر اینه که فقط احترام قائلم (امیدوارم دلیل خلاصهنویسیم رو درک کنی). من هیچوقت گریه نمی کنم، پس امیدوارم اشکت رو نشون ندی.
با آرزوی موفقیت و اوقاتی مفرح برای شما.
بنجامین.»
با خواندن این نامهی عجیب، لب جسمی که روزگاری نامه را نوشت، کش آمد و لبخند کوچکی را شکل داد. چشم چپش با شیطنت میخندید و نامه را بررسی میکرد. جملات آخر نسبت به دیگر جملات بیربط به نظر میرسیدند. چرا گریه و یا اوقاتی مفرح؟
دستش را بر کاغذ کشید که متوجه برجستگیهایی در انتهای آن شد؛ برجستگیای که انگار از ریختن مایعی روی آن به وجود آمده باشد. ابروان بنجامین تای کوچکی خوردند و دستش را بیشتر روی آن کشید. نامه به اندازهای تمیز بود که اطمینان حاصل کند نویسندهاش آن را با اینچنین اشکالی اینجا نگذاشته باشد. با خود اندیشید این برجستگی ناشی از چه چیزی میتواند باشد؟ آب و یا شاید هم اشک؟ حالا متوجه منظور بنجامین میشد. ابروانش از هم فاصله گرفتند و لبخند بر لبش بازگشت. او گریه نمیکند و این یعنی شخصی بهجز ادوارد، پیش از او نامه را خوانده است.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهی به اطراف کرد. لبخند کوچکی که گوشهی لبش ظاهر شده بود، به حرکت درآمد. بهآرامی و زیرلب زمزمه کرد:
- اوقات خوش. چرا که نه؟!
این اتاق نیز سه در داشت. یک در برای خروجی اصلی، یک در به اتاق قبلی و در دیگر که به اتاق بعدی راه داشت. وارد اتاق دیگر شد. باز هم سه در، ولی با ساختاری بهشدت متفاوت که یک کاناپهی بسیار راحت و در عین حال شیک، کتابخانهای بزرگ که بهکلی یکی از دیوارها را پوشانده بود، پنجرهی کوچکی که با پردهی خاکستریرنگ پوشانده شده و موکتی نرم که کاملاً کف اتاق را می پوشاند و فرش لطیفی هم روی آن قرار گرفته بود، داشت. دریچهی سیستم هوا و طرح گلهای لادن هم گوشهگوشهی دیوار را پوشانده بودند. این اتاق نسبت به دو اتاق دیگر بسیار دنج به نظر می رسید.
یکی از درها را باز کرد. راهرویی سرامیککاریشده با تعداد زیادی کمد و موکتی نرم در کف آن که به وان بزرگ و مجلل این حمام بزرگ ختم میشد.
درِ بعدی کمدی مشابه کمد اتاق قبلی بود، اما لباسهای آن فرق داشت. لباسهای گشاد و راحتی و چند دمپایی روفرشی و یک آینهی قدی در انتهای اتاق. متوجه ریل زیر آینه شد و آن را کنار کشید. پشت آینه کمدی مشابه کمد اتاق قبلی داشت. اندکی چشمانش را ریز کرد تا از این اتاقهای گیجکننده بهتر سر دربیاورد. از در مقابلش خارج شد و در اتاقخواب بود. با تعجب اطرافش را نگاه کرد. ابروهایش بالا رفته بودند و سرش به اطراف میچرخید؛ گویی که حسی ناشی از گمگشتن بر او غالب شده باشد. اما هیچکدام نمیتوانستند از شادیاش کم کنند. شاید گمگشتن در رؤیا، بهتر از پیدایی در واقعیتی جانسوزتر از کابوس بود.
سه اتاق متفاوت که همگی به یکدیگر راه داشتند، بهخصوص اتاق سوم که برخلاف دیگر اتاقها به بیرون راه نداشت. چهرهاش از اینهمه تجمل در هم رفته بود. این مقدار از زرقوبرق برای کسی که در خانهای چهل متری زندگی میکرد، بیش از حد کورکننده بود.
دستی به کمر زده و نگاهی به پیژامهی تنش انداخت. نفسش را با صدا بیرون داد. با دو انگشت مقابلِ سـ*ـینهی بن، لباس را اندکی بالا آورد تا دید بهتری به آن داشته باشد.
با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آلافونس؟
در کمتر از سه ثانیه صدای مردانه و تنومند آلافونس از پشت در طنینانداز شد:
- بله قربان؟
ادوارد سرش را اندکی کج و با شکاکی، چشمش را تنگ کرد. برای اطمینان از عدم اشتباهبودن عملش، آرام و زیرلب گفت:
- بیا تو.
آلافونس وارد شد.
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
ادوارد با تمسخر نگاهی به پیژامهی گشاد بنجامین انداخت.
- همهی لباسهاش اینقدر گشادن؟
آلافونس با احترام دستی که پشتش جمع شده بود را جلو آورده و به کمد اشارهای کرد.
- لباسهای بیشتری اونجاست.
ادوارد با بیمیلی سری تکان داد که آلافونس ادامه داد:
- اگر مایل باشین، میتونین اول دوش بگیرین.
ادوارد نگاه نهچندان مشتاقش را بهسمت دری که به حمام ختم میشد، دوخت. لبش را اندکی جلو آورده و گونهاش را بالا برد و گویی که چندان از این کار مطمئن نباشد، سری تکان داد.
- هوم باشه.
وارد حمام شد و لباسهایش را درآورد. بدنی کاملاً متفاوت با بدن خودش مقابل آینه ایستاد. موهای بنجامین که روی چشم راستش را پوشانده بود، کنار زد. چشمبندی کوچک، دقیقاً اندازهی گودی چشمش به رنگ خاکستری، شبیه به رنگ موهای بنجامین، آن چشم را پوشانده بود. با تردید دستش را بهسمت چشمبند برد و بهآرامی آن را جدا کرد. پلک این چشم بسته بود و انگار که فلج باشد، توانایی بازکردنش را نداشت. شاید هم به دلیل جای زخمِ حدوداً چهار سانتیمتری روی آن پلک بود.
آب دهانش را قورت داد و دستی روی جای بخیه که تا زیر ابروی بن میآمد کشید. با تردید بیشتری به آن چهره نگاهی انداخت و پوزخند زد. لبان قلوهای بنجامین را اندکی از هم فاصله داد و با جملهای که در سرش اکو میشد، زمزمه کرد:
- چه توهم زیبایی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: