کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
به‌سمت سوفیا عزیمت می‌کند و با صدای مضحکی که در حال برگشتن به حالت طبیعی‌اش است، بحثش را ادامه می‌دهد:
- طبیعت مثل یک آیینه‌ی شفاف می‌مونه که انعکاس اعمال و خرابکاری‌های انسان‌ها رو به وضوح میشه داخلش مشاهده کرد.
چشمان درشتش داخل کاسه‌شان می‌چرخند که مجهز به لنز دیجیتالی سبزرنگ هستند و علائم حیاتی انسان‌ها و دمای محیط را به تصویر می‌کشند؛ سپس با صدای طبیعی‌اش لب می‌زند:
- پس امسال انسان‌ها مثل کلونی مورچه‌ها که یه پسر بچه‌ی عوضی روشون ذره‌بین گرفته، قراره از همچین سال گرمی بسوزن.
فرانک از سوفیا فاصله می‌گیرد و همزمان که صدای خندیدنش به طرز مضحکی سرخوشانه است، کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
- راستی برای این صدام، اصلاً نیاز به معذرت خواهی نمی‌بینم؛ چون واقعاً ایده‌م خلاقانه بود.
شانه‌های پهن و مسطحش را به‌سمت بالا می‌برد و خیلی سریع ادامه می‌دهد:
- موفق شدم به وسیله ترکیب‌کردن عنصر هلیوم با یه سری گاز‌های دیگه، صدام رو برای ده دقیقه نازک نگه دارم.
فرانک برای چند لحظه به رخسار سوفیا نگاه می‌کند. چهره‌ی آن دختر با گذشت هرثانیه‌ وحشت بیشتری را بازتاب می‌دهد. گردن نحیفش به‌سختی می‌چرخد و همین‌طور که صدای شکستن قولنجش به گوش می‌رسد، به تخت‌خوابی نگاه می‌کند که جلویش یک پرده‌‌ی آبی و کوتاه کشیده شده است. دانشمند با قدم‌های آهسته به‌سمت آن تخت‌خواب الکتریکی حرکت می‌کند و پرده‌ی آبی‌رنگ را از جلویش کنار می‌زند. سوفیا بزاق دهانش را ناخواسته پایین می‌فرستد و به وسیله‌ی چشمانی که ریز شده‌اند، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مایکل نگاه می‌کند. آن پسر به‌طور بی‌تحرک روی تخت‌خواب نشسته است و موهای بلند و مشکی‌رنگش، به طرز جذابی نامرتب و ژولیده روی پیشانی بلندش چسبیده‌اند.
سوفیا به وسیله‌ی چشمان گردش از زیر چسب پهنی که روی لبان نازکش چسبیده است، به طور نا‌مفهومی شروع به صحبت می‌کند. رخسار دانشمند مچاله می‌شود و همزمان که دست راستش را به نشانه‌ی متوقف‌کردن سوفیا بالا می‌آورد، با اعتراض می‌گوید:
- یه لحظه صبر کن!
به وسیله‌ی گام‌های سریعش به‌سمتِ سطح فلزی نزدیک می‌شود و در ابتدا چسب پهن را از روی لبان سوفیا جدا می‌کند؛ سپس رو به او می‌گوید:
- خب، حالا می‌شنویم.
سوفیا با لرزش خفیفی لبان رنگ رفته‌اش را به تکاپو وا می‌دارد و حیرت‌زده می‌گوید:
- تو دیشب خودکشی کردی!
سوفیا قد بلند و اندام کشیده‌ی مایکل را با چنان وسواسی نگاه می‌کند که گویا تا به حال هیچ انسانی را ندیده است.
دانشمند جوان ابروانش را موج می‌اندازد و نگاهش میان مایکل و سوفیا به گردش در می‌آید. به کمک قدم‌های آهسته‌اش به سوفیا نزدیک‌تر می‌شود و با انگشت شست به مایکل اشاره می‌کند که روی تخت‌خواب نشسته است؛ سپس با لحن خشک و جدی‌اش می‌گوید:
- درست میگی، اون پسر دیشب خودکشی کرد.
درحالی‌که سـ*ـینه‌‌ی مایکل به تندی بالا و پایین می‌شود، سرش را به‌سمت سوفیا بر می‌گرداند. برق نگاه سیاهش چون رعدی بر تن سوفیا اصابت می‌کند و پیکر او را می‌لرزاند. دانشمند روی پل آهنی ایستاده که اشعه‌ی تابان خورشید از میان پنجره‌ها به دیواره‌های آیینه‌ای اثابت می‌کند و به طرز شگفت‌انگیزی آن قسمت از محوطه را غرق نور و زیبایی می‌کند. فرانک قدم بر می‌دارد و همزمان لب می‌گشاید:
- تصویری که ازش می‌‌بینی یه روح سرگردونه و فقط هالووین‌ها اجازه‌ی ورود به این دنیا رو داره.
مایکل چشمانش را می‌بندد و برای چند لحظه‌ی کوتاه، ترجیح می‌دهد صحبت نکند. سوفیا علی‌رغم آنکه به صحبت‌های مخترع و دانشمند؛ یعنی فرانک استون اهمیت چندانی نمی‌دهد، کنجکاوی سرکشی در وجودش طغیان کرده است. آن دختر کلمات را حیرت‌زده بیان می‌کند:
- با چشم‌های خودم دیدم که افتاده بودی روی یه صخره و از پشت سرت خون بیرون می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فرانک به وسیله‌ی صدای بلندی قهقه می‌زند و دستانش را دیوونه‌وار لابه‌لای موهای مشکی و نارنجی‌اش تکان می‌دهد. مایکل هنگام صحبت‌کردن سخت تلاش دارد که صدایش هیچ موجی از ناراحتی و اندوه را پژواک ندهد:
    - دست‌های سوفیا رو از اون تخت لعنتی، آزاد کن!
    آن پسر از روی تخت الکتریکی پایین می‌آید که حفاظ‌های متصل ‌دارند و از پوشش رنگ استاتیک صدفی در آن استفاده شده است. با قدم‌های آهسته به‌سمت سکو‌ی گرد فلزی حرکت می‌کند که سوفیا روی تختِ افقی آن دست و پاهایش بسته شده است. مایکل به لبانش فشار می‌دهد که عضلات فک و چانه‌اش سفید می‌شوند. بدون آنکه به پروفسور فرانک نگاهی تحویل بدهد، خطاب به او ادامه می‌دهد:
    - نشنیدی چی گفتم؟
    فرانک لبخند کجی بر کنج لبانش می‌نهاند و صدایش به گوش می‌رسد که با سیر نزولی درحال دورشدن است:
    - اول یادبگیر قبل از درخواست‌هات یه لطفاً اضافه کنی.
    این بار مایکل بدون آنکه به‌سمت عقب برگردد، خطوطی از گرفتگی چهره در اطراف دهانش نمودار می‌شود و عصبی لب می‌زند:
    - گفتم آزادش کن!
    صدای مشمئزکننده‌ی خندیدن‌ دانشمند که با تمسخر آمیخته است، آشکارا به گوش می‌رسد. سوفیا بزاق دهانش را سخت پایین می‌فرستد و به‌وسیله‌ی دست سردش اشک‌های داغش را پاک می‌کند؛ سپس محکم روی حرفش می‌ایستد:
    - تو رو می‌شناسم، مطمئنم که خودت بودی. از یک دره پایین افتا‌دی و روی صخره فرود اومدی.
    دستبندهای فلزی و مغناطیسی با یک چرخش سریع از دور مچ‌های ظریف سوفیا کنار می‌روند و دستانش آزاد می‌شوند. خود مایکل پاسخ می‌دهد:
    - اون تصویر واقعی نبود سوفیا.
    در چهره‌‌ی آن دختر معمای حل‌نشده‌ای خفته‌ است. آکنده از تعجب لبان منحنی و زیبایش را می‌گشاید:
    - واقعی نبود؟
    مایکل ابروانش را به‌سمت بالا تبعید می‌کند و پاسخ می‌دهد:
    - منظورم این نیست. تصویری که دیدی واقعی بود، ولی...
    به قصد پیداکردن واژگان مناسب کمی مکث می‌کند و چشمانش را در کاسه می‌چرخاند؛ اما قبل از مایکل مجدداً صدای پروفسور فرانک به گوش می‌رسد که این بار از جعبه‌ی کنترلِ سکو با کلی اهرم و دکمه‌های ریزو‌درشتِ رنگارنگ فاصله گرفته است و بلند‌تر شنیده می‌شود:
    - تصویری که دیدی با یه خاطره‌ی قدیمی زندگیت دچار اختلال‌شدن، به همین سادگی!
    فرانک همراه با پیشانی پهنش به نشانه‌ی تمرکزگیری دستی روی فَکش می‌کشاند که باریک‌تر از استخوان‌ِ‌های جفت گونه‌‌هایش است؛ سپس با صلابت بیشتری اضافه می‌کند:
    - یه پنداشت منفی مثل ویروس می‌مونه، زمانی که وارد مغز بشه، به‌سرعت پیشرفت می‌کنه و در صورت نابود نکردن اون پنداشت، به یک باور و عقیده تبدیل میشه.
    سوفیا که در خاطراتِ کم‌رنگ روز‌های گذشته‌ی خود غرق شده است، کمی زمان اتلاف می‌شود حرف‌‌های فرانک را نزد خود تحلیل و تفسیر کند. در همین فاصله مایکل اضافه می‌کند:
    - برات توضیح میدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده، فقط باید بهم اعتماد کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا لبان به‌هم کیپ‌شده‌اش را به قصد بیان جمله‌ای می‌گشاید؛ اما مایکل به او نزدیک‌تر می‌شود و به‌آرامی صورت نرم و لطیفش را می‌فشارد. بدون مقدمه بـ..وسـ..ـه‌ی آتشین خود را به پیشانی بر آمده‌ی آن دختر می‌کارد. دستان سوفیا یخ می‌زند و برای چند ثانیه پیکرش بی‌تحرک می‌شود. مایکل کمی از عشق زندگی‌اش که حیران و حیرت‌زده‌ است، فاصله می‌گیرد و در ادامه با گلوی خشکی کلمات را بیرون می‌ریزد:
    - دوست دارم سوفیا. بیشتر از هر چیز دیگه‌ای توی این دنیا لعنتی، تو رو دوست دارم.
    سوفیا به‌سختی بزاق دهانش را پایین می‌فرستد و با لرزیدن سیبک گلویش، به طور آشکارا گردن سفیدرنگش بیشتر در معرض نمایش قرار می‌گیرند.
    تأثیر گرفته از مایکل با لحن آرامی پاسخ می‌دهد:
    - من تو رو نمی‌شناسم؛ ولی حس عجیبی بهت دارم.
    متقابلاً مایکل این گفتگو را با تُن صدای پایینش، همچنان محرمانه نگه می‌دارد:
    - چه حسی داری؟
    سوفیا به‌سرعت سرش را به نشانه‌ی ناآگاهی تکان خفیفی می‌دهد و هنگام پاسخ‌دادن دوگوی قهوه‌‌ای‌‌اش مدام در کاسه‌‌شان می‌چرخند:
    - نمیدونم، فقط از ته دلم خوشحالم که دارم سالم می‌بینمت؛ چون تو مثل یه جسد سرد و بی‌روح‌شده بودی.
    بی‌شک یک دلنگرانی‌ سمج پشت آواری از لبخند‌‌های مصنوعی مایکل مستور شده است؛ اما طوری کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد که مجدداً با سوفیا ارتباط بینایی برقرار کند:
    - ما یه مدت طولانی میشه که واقعاً از ته وجودمون عاشق همدیگه هستیم.
    سوفیا انتظار شنیدن همچین کلمه‌ی سنگین و پرباری را از زبان مایکل ندارد، به همین خاطر بدون آنکه پاسخی به ذهنش برسد، به چهره‌ی پسری خیره می‌شود که رو‌به‌رویش ایستاده است. خود مایکل دست سوفیا را مستعجل می‌گیرد و محکم می‌فشارد؛ سپس لب می‌جنباند:
    - توی این مدت روز‌های بد و خوب داشتیم؛ ولی هیچ موقع حسمون رو به همدیگه از دست ندادیم.
    سوفیا که اکنون نمی‌داند باید چه عکس‌العملی نشان بدهد، چشمانش را محکم می‌بندد و لحظاتی صبر می‌کند که سنگینی سرش ناپدید بشود. صدای قدم‌های پروفسور فرانک روی سرامیکِ سفید و براق آزمایشگاه آشکارا به گوش می‌رسد؛ اما نمی‌تواند انرژی ناب و خالصی را که میان آن دو هاله‌ی نامرئی و نهان کشیده، دچار اختلال و تزلزل کند. مایکل اندک فاصله‌ای را که میانشان حکم‌فرما است، از بین می‌برد و پیشانی‌اش را روی پیشانی بر آمده‌ی سوفیا می‌چسباند. برای لحظاتی آن دو نفر دم‌و‌بازدم یکدگیر را تنفس می‌کنند. همین‌طور که نفس‌های داغ مایکل همانند تازیانه‌ روی صورت لطیف سوفیا ضربات خراشنده می‌زند، سیبک گلوی آن دختر مدام بی‌قراری می‌کند. پروفسور فرانک صدایش را صاف می‌کند که توجه‌ی آن زوج جوان را به‌سمت خودش جلب کند؛ اما پس از آنکه موفق به انجام این کار نمی‌شود، کلماتش را با لحن بلندی بیان می‌کند:
    - صدام رو واقعاً نمی‌شنوین، یا این که فعلاً قصد شنیدن ندارین؟
    سوفیا مستأصل و درمانده به آغـ*ـوش مایکل پناه می‌برد و درحالی‌که بدون اختیار اشک می‌ریزد، صدای آن دختر جوان باری دیگر شنیده می‌شود:
    - ما چند وقته که اینجا هستیم؟
    همینطور که خطِ گونه‌های مایکل با انحنای کم به فکش متصل می باشند، بی‌رمق تره‌ موی فر و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا را به پشت گوش سمت چپِ تماماً یخ‌زده‌اش می‌‌اندازد و با آرامشی هولناک پاسخ می‌دهد:
    - نزدیکِ دو روز.
    آن دو لحظاتی در سکوتِ تام و مطلق در آغـ*ـوش یکدیگر می‌مانند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل با لحن آرام و صدای گرفته‌اش، سعی می‌کند صدایش چون ملودی زیبایی آرامش تزریق کند.
    - من کنارتم، دیگه نیاز نیست نگران باشی.
    پیش از آنکه سوفیا پاسخ بدهد، فرانک مشمئز و بیزار کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - هر وقت لوس بازی‌هاتون تموم شد، داخل سالن پذیرایی آزمایشگاه می‌تونین من رو پیدا کنین.
    با صدای بلند یک پوف عظیم از ریه‌هایش به در می‌کند و بدون آنکه منتظر پاسخ آن دو نفر بماند، روی پل باریکِ آزمایشگاه قدم‌های وزین و راسخ بر می‌دارد که توسط نرده‌های باریک و میله‌های گِرد و فلزی به قسمت دیگر آزمایشگاه می‌رسد. زمانی که فرانک به اواسط پُل می‌رسد، تمام لامپ و روشنایی‌های این طبقه را به وسیله‌ی ریموت کنترل! دیجیتالی‌اش خاموش می‌کند و کرکره‌های فلزی را جلوی پنجره‌ها می‌کشد؛ سپس نور آبی‌رنگی از لامپ‌های کوچک و ال‌ای‌دی سکو شروع به تابیدن می‌کنند. سوفیا مستقیم به چشمان مایکل خیره می‌شود و کنجکاوانه می‌گوید:
    - من جسد تو رو دیدم که روی سنگ بزرگی افتاده بود، اون شب دقیقاً چیشد؟
    مایکل دستانش را پیش می‌برد و دور اندام نحیف و لطیف سوفیا پیله‌‌ای می‌تند؛ سپس پیشانی بر آمده‌‌ی آن دختر را به سـ*ـینه‌ی مستحکم و استوار خود تکیه می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - ماجرا یکم پیچیده‌اس. اون تصویری که تو دیدی حقیقت داشت. همینطور که دکتر آدامز گفتش، من قبلاً به خاطر اسکی روی یخ با صخره برخورد کردم؛ ولی نکتش اینجاست که تو جایگاه یه خاطره رو با تصویری که با چشم‌هات دیدی تعویض کردی.
    ***
    سوفیا نگاه خود را از ساعت دیواری پس می‌گیرد. اکنون سه ساعت می‌شود که از زمان به هوش آمدنش می‌گذرد.
    سقف بلند و دیوارهای سفید و‌ گچ‌بری‌های طلایی‌رنگ با تناژ مشکی مبل‌ها و حریر سفیدِ پرده‌ها کاملاً همخوانی دارد. پروفسور فرانک به وسیله‌ی چشمانی که همچنان مجهز به لنز دیجیتالیِ سبزرنگ است، رخسار سوفیا را هدف می‌گیرد. جلوی چشمان فرانک یک‌سری اطلاعاتِ حیاتی از سوفیا ظاهر می‌شوند. فرانک ابروان باریک و بلندش را به یکدیگر گره می‌زند و رو به آن دختر می‌گوید:
    - ضربان قلبت نود بار در دقیقه‌اس. سعی کن یکم آروم‌تر باشی، مگه اومدی زمین فوتبال!
    سوفیا پشت میزی در اواسط سالن نشسته است که دایره‌وار در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. گل‌های زیبا و خوش‌بویی نیز به همراه صدای آبِ روان که همانند چشمه‌ای داخل آب‌نمای بلورین به چشم می‌خورد، در کنار مجسمه‌های سنگی محیط آرام و دنجی تهیه کرده است. سوفیا به نقطه‌ای از دیوار نیلی‌رنگ سالنِ مستطیلی شکل خیره می‌شود که مملو از پنجره‌ و نورگیر است؛ سپس به وسیله‌ی یک قاشق بلند شیر را داخل قهوه‌ی تلخ خود هم می‌زند. از ثانیه‌های مرگبارِ به هوش اومدنش مدتی گذشته و نگاهش کمی بازتر شده است. خون منجمدشده در رگ‌هایش گویا به‌تازگی حرکت مجددشان را آغاز کرده‌اند. مایکل نیز سر خود را پایین گرفته است و لبانش روی یکدیگر کیپ‌شده‌اند. پروفسور فرانک موهای مشکی و نارنجی‌رنگش را با همان حالت آبشاری به پشت سرش هدایت می‌کند و باری دیگر کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - شما دو نفر رو برای اولین بار تابستون دیدم. فکر کنم یکی از دوست‌هاتون معرفی کرده بود.
    پروفسور فرانک برای آنکه نام او را به خاطر بیاورد، لحظه‌ای مکث می‌کند و مشتش را تکیه‌گاه پیشانی‌اش می‌کند؛ سپس با لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    - همون پسر لاغر که بینی بزرگی داره.
    سوفیا که موهای عـریان و قهوه‌ای‌فامش را میان انگشتانش اسیر کرده است، دندان‌های جلویی‌اش نرم به لبان خشک و کبودش فرو می‌روند. مایکل با لحن آرام و صدای گرفته‌اش فرانک را از آن درگیری ذهنی‌اش خارج می‌کند:
    -جَک.
    پروفسور فرانک با لبخند ملیحش به‌سمت مایکل برمی‌گردد؛ بلافاصله اطلاعات حیاتی او نیز جلوی چشمانش ظاهر می‌شوند. ضربان قلبش معتدل است و فشارخون خوبی دارد. فرانک سرش را به نشانه‌ی مثبت به حرکت در می‌آورد و اضافه می‌کند:
    - درسته، منظورم جک بود. اون پسر شما رو به عنوان داوطلب به من معرفی کرد.
    سوفیا که مشغول نوشیدن قهوه‌ی خویش است، برای لحظه‌ای به‌سمت مایکل می‌چرخد؛ بلافاصله رو به فرانک پاسخ می‌دهد:
    - ما برای چه کاری داوطلب شدیم؟
    مایکل بدون آنکه پاسخ بدهد، مقداری دست او را داخل دستش می‌فشارد که گرمایشان در وجود همدیگر آمیخته می‌شود. در این لحظات سوفیا صامت‌تر از هر موجودی در دنیا، فقط به یک شنوده بدل شده است.
    پروفسور فرانک تبلتِ سفیدرنگی را به وسیله‌ی یکی از انگشتان خود به‌آرامی لمس می‌کند که صفحه‌ی مسطح و پهنی دارد و روی میزِچوبی‌ روبه‌رویش گذاشته است. به ناگاه از داخل بلندگوی تبلت صدای ضبط شده‌ای پخش می‌شود:
    « امروز بیست و چهارم ژوئن هست و ما درحال ضبط توافق‌نامه هستیم. سوفیا برک و مایکل کروز، شما دو نفر با اختیار خودتون وارد آزمایشگاه من شدین و درخواست دارین که برای اولین بار از این میکروچیپ‌های¹ پاک کننده خاطرات بد استفاده کنید؟»
    پس از گذشت چند ثانیه، صدای ضبط‌ شده‌ی هر دوی آن‌ها شنیده می‌شود که کوتاه پاسخ می‌دهند:
    «بله»
    صدای پروفسور فرانک باری دیگر از داخل تبلت به گوش می‌رسد که سؤال بعدی را مطرح می‌کند:
    «من تضمین نمی‌کنم که پس از عمل میکروچیپ دچار اختلال نشه، با این ماجرا مشکلی ندارین؟»
    از داخل تبلت صدای ضبط شده‌ی مایکل به گوش می‌رسد که بسیار مصمم به نظر می‌رسد:
    «من و دوست دخترم تصمیم خودمون رو گرفتیم و نظرمون دیگه عوض نمیشه.»
    پروفسور فرانک در جهت توضیحات تکمیلی این توافق‌نامه، با صدای رسایش می‌پرسد:

    «سوفیا برک، شما دو نفر برای چی مایل هستین که از این دستگاه استفاده کنید؟»
    ۱)میکروچیپ یک ریزتراشه الکترونیکی بسیار کوچک است که در بدن انسان یا حیوان کاشته می‌شود و انواع مختلفی دارد برخی انواع آن برای شناسایی، برخی در پزشکی، برخی برای جاسوسی و شنود و برخی برای خواندن و هک مغز و کنترل ذهن( mind control )استفاده می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برای چند ثانیه صدایی از داخل دستگاه به گوش نمی‌رسد و آن دختر سکوت پیشه می‌کند؛ اما درنهایت پاسخ می‌دهد:
    «در مورد دلیل شخصیم نمی‌خوام توضیح بدم. این چیپ‌ها برای زوج‌ها ساخته‌شدن، عشق زندگیم هم برای اینکه من رو تنها نذاره، حاظرشده یکی از اون چیپ‌ها داخل سرش کاشته بشه.»
    صدای آرام و خونسرد مایکل از داخل بلندگوی تبلت به گوش می‌رسد:
    « هر اتفاقی که بیفته ما باهم هستیم. مهم نیست سرنوشتمون بعد از امشب چطوری رقم می‌خوره؛ ولی مطمئن هستم تا آخرش کنار همدیگه می‌مونیم.»
    فرانک استون صدای خود را صاف می‌کند و با لحن شاداب و سرزنده‌، کلمات در دهانش کش می‌آیند و یکی پس از دیگری نقش‌آفرینی می‌کنند:
    «خیلی خب، من خیلی هیجان دارم که برای اولین بار این میکروچیپ رو داخل مغز دو تا داوطلب جوون و سرحال استفاده کنم.»
    صدای ضبط صوت تبلت به پایان می‌رسد. سوفیا با چشمانی اشک‌آلود، دستان ممتدد مایکل را می‌گیرد و محکم می‌فشارد؛ بلافاصله اشک‌هایش روی گونه‌های برجسته و روشنش می‌لغزند. آن دو برای ثانیه‌هایی به چشمان یکدیگر زل می‌زنند. سوفیا زودتر از هر شخص دیگری سرش را تکان می‌دهد و رو به فرانک لب می‌زند:
    - پس یعنی ما بیمار نیستیم و تموم مدت بهمون دروغ می‌گفتن؟
    پروفسور فرانک لنز دیجیتالی سبزرنگ را کمی روی چشمان درشتش تنظیم می‌کند و با تکان دادن سرش، در تأیید حرف او می‌گوید:
    - من به شما دروغ نگفتم؛ ولی خب حقیقت رو هم نگفتم.
    سوفیا نگاهش را به‌سمت رخسار روشن مایکل بر می‌گرداند و ثانیه‌ای به او زل می‌زند؛ سپس با لحنی مملو از شرمندگی شروع به صحبت می‌کند:
    - واقعا متأسفم، همش تقصیر من بود!
    مایکل اجازه نمی‌دهد در این لحظاتِ شوم و ناگوار، سوفیا به تنهایی تمامِ بار سنگین گناهان را یدک بکشد. از روی صندلی بلند می‌شود و به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - عزیزم تو اجازه نداری همچین حرفی بزنی! دوتامون با هم این اشتباه رو انجام دادیم.
    لبخندِ کم‌رنگی روی لبان سوفیا نقش می‌بندد و دستش را روی یک طرف صورت مایکل قرار می‌دهد‌ و نوازش‌وار به‌سمت پایین می‌کشد. سوفیا به دنبالِ واژگانی می‌گردد که آتشِ شعله‌ورشده‌ی وجودش را در قالب جملات جای بدهد:
    - جمله‌ی دوست دارم از زبون انسان‌های زیادی شنیده میشه؛ ولی افراد کمی هستن که بتونن در عمل ثابتش کنن.
    از جایش برمی‌خیزد و لحن صحبتش ناشی از حیرت‌زدگی سقوط می‌کند:
    - باورم نمیشه به خاطر من اجازه دادی این دستگاه خطرناک داخل سرت کاشته بشه!
    مایکل نفس عمیقی راهی ریه‌هایش می‌کند؛ سپس آن را با صدا به بیرون پرتاب می‌کند. دستان سوفیا را محکم‌تر داخل دستانش می‌فشارد و بی‌شیله‌‌پیله پاسخ می‌دهد:
    - چاره دیگه‌ای نداشتم، من عاشقتم و نمی‌تونستم تنهات بذارم.
    سوفیا بدون آنکه به لیز خوردن اشک‌هایش روی قوس گونه‌‌هایش اهمیت بدهد، ابرو‌ان قهوه‌ای‌رنگ خود را به یکدیگر می‌پیچاند و آرام می‌گوید:
    - منم عاشقتم.
    دکتر فرانک که مشغول مرتب‌کردن اسناد است، به طور ناگهانی دخالت می‌کند:
    - من برای دو تا نوجوونِ عاشق‌پیشه خیلی وقت ندارم، میشه بهم گوش بدین؟
    خون مایکل از صحبت‌های بداهه و پر از تکبر پروفسور فرانک به جوش آمده. فرانک با این جمله توجه‌ی هر دوی آن‌ها را جلب می‌‌کند؛ سپس انگشتان بلندش را داخل یکدیگر فرو می‌برد و با پوست گندم‌گون و چشمانی که به لنز دیجیتالی مجهز هستند، شروع به صحبت می‌کند:
    - باید الان تصمیم بگیرین که می‌خواین مرحله‌ی سوم بهبودی شروع بشه یا نه.
    کمی مکث می‌کند و جرعه‌ای از نوشیدنی داخل جام سرخ خود را می‌نوشد؛ بلافاصله ادامه می‌دهد:
    - من میکروچیپ‌های داخل سر شما رو با استفاده از ریموت کنترلش کمی دستکاری می‌کنم و این شانس رو به وجود میارم که دستگاه‌ها خاموش بشن. البته توی این یک روزی که بیهوش بودین نصف کار‌هاش رو انجام دادم.
    سوفیا با همان آرامشِ اسبق صدایش شمرده می‌گوید:
    -این که خیلی عالیه.
    خنده‌ی آرامَ فرانک بین سکوت سالن جولان می‌دهد و با نگاهی شرورانه، جام داخل دستش را بالا‌تر می‌گیرد و پاسخ می‌دهد:
    - به این سادگی‌ها هم نیست. برای خاموش‌شدن چیپ‌ها حداقل هفت روز باید توی فاصله اندکی از هم زندگی کنین. اینجوری قطب‌های مثبت و منفی مغناطیسی میکروچیپ‌ها دچار اختلال میشن و به احتمال زیاد می‌سوزن.
    مایکل بازوی خود را روی پیشانی‌ بلندش می‌کشد که عرق کرده است؛ سپس از ناحیه مثبت ماجرا پاسخ می‌دهد:
    - به نظر راحت میاد، فقط باید هفت روز کنار همدیگه بسته بشیم.
    دانشمند به صندلی تکیه می‌دهد و با کلافگی نه چندان محسوسی لبخند مصنوعی‌اش را وسعت می‌بخشد. در پاسخ مقتدر و مطمئن می‌گوید:
    -نه خوشگله، خیلی هم راحت نیست!
    سوفیا نگاهش را به‌سمت مایکل می‌‌چرخاند و ساییده‌شدن فک آن پسر را از تغییر عضلات چهره‌اش متوجه می‌شود. پروفسور فرانک مجدداً شروع به قدم‌زدن می‌کند و در هنگام صحبت‌کردن، متناسب با ضرب‌آهنگ کلمه‌هایش دست‌هایش به حرکت در می‌آیند:
    - میکروچیپ‌ها به رشته‌های عصبیتون متصل هستن و اگه شما رو داخل این موقعیت قرار بدم، در صورت پاک‌شدن مجدد حافظه‌تون، حتماً به دنبال راه فرار می‌گردین. زمانی هم که متوجه بشین راه فراری وجود نداره و یک هفته‌ی تموم باید در فاصله‌ی ده متری همدیگه زندگی کنین، کم‌کم عصبی می‌شین و چیپ‌ها رو تحـریـ*ک می‌کنین.
    جمله‌ی آخر را با صلابت بیشتری می‌‌گوید:
    - اینطوری دستگاه هم کنترل بیشتری روی اعمال شما پیدا می‌کنه.
    سر مایکل از حجوم افکار و فکر‌های گونان منفی، تا مرز فروپاشی و انفجار پیش می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا دسته‌ای از موهای مجعد و فرفری خود را به پشت حصار گوش‌هایش هدایت می‌کند و با کنجکاوی لب می‌جنباند:
    - پس منظور شما اینِ که هروقت ما ناراحت یا عصبانی بشیم، میکروچیپ کنترل بیشتری روی اعمال ما پیدا می‌کنه؟
    فرانک لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
    - دقیقاً درسته. به همین خاطرم هست که تو نسبت به مایکل بهتر خاطراتت رو یادت میاد؛ چون اون پسر مدام عصبی و غمگین میشه.
    سوفیا همراه با لبخند کم‌رنگش به‌سمت مایکل برمی‌گردد، آن پسر نیز دست لطیف و نحیف سوفیا را نوازش می‌کند. پروفسور فرانک بدون آنکه صحبت کند، با تبلتی که به ریموت کنترل میکروچیپ‌ها هم بدل شده است، مشغول ایجاد تنطیمات جدید می‌‌شود.
    مایکل ارتباط بینایی‌اش را با سوفیا قطع می‌کند و به ناچار برای فرار از بزنگاه نگاه او سربه‌زیر می‌اندازد؛ اما صدایش به گوش می‌رسد که از شدت شرمندگی، گویا از اعماق چاه بیرون می‌آید‌:
    - متأسفم، من نتونستم ازت مراقبت کنم.
    چهره‌ی سوفیا به‌آرامی جدی می‌شود و دستش را روی شا‌نه‌ی بلند و استخوانی مایکل می‌گذارد؛ سپس با لحن کنترل‌شده‌ای خطاب به او لب می‌جنباند:
    - دیگه این حرف رو تکرار نکن، اگه یکی توی این ماجرا مقصر باشه، بدون شک اون من هستم.
    پس از مکث کوتاهی رخسار خود را به آن پسر نزدیک‌تر می‌کند و صدایش داخل گوش او سودا می‌شود:
    - نگران نباش، ما از عهده‌اش برمیایم!
    مایکل همراه با زیر چشمانش که گود رفته‌اند، همچنان نگاهش را به چشمان درشت فرانک دوخته است. بدون توجه به صحبت سوفیا و دستان نرم و لطیفش که روی شانه‌ی خود احساس می‌کند، مخاطب صحبتش را آن مخترع قرار می‌دهد:
    - تو می‌دونستی ممکنه ما به این سرنوشت دچار بشیم؛ ولی چون نسخه‌ی آزمایشی بودیم، اصلاً برات مهم نبود. الان هم محصولت رو کامل کردی و نسخه‌ی بدون نقصش رو داری می‌فروشی، درست میگم؟
    فرانک که مشغول تنظیمات جدید میکروچیپ‌ها شده است، سرش را بالا می‌آورد و به صورت کشیده‌ی مایکل نگاه می‌کند. چشمان ریزشده‌ و ابروان بلندش که به یکدیگر گره خورده‌اند، نشان می‌دهد او در انتظار دریافت پاسخ است. فرانک بی‌مقدمه شروع به صحبت می‌کند:
    - من از شما سوء استفاده نکردم، همون موقع همه‌چیز رو براتون توضیح دادم و شما ریسک این کار رو قبول کردین.
    برای چند ثانیه مکث می‌کند و نگاهش را می‌چرخاند که به سوفیا نیز خیره بشود؛ سپس صحبتش را تکمیل می‌کند:
    - بعد از شما نسخه‌ی بدون عیب دستگاهم رو ساختم؛ ولی فقط به طور محدود فروختم.
    دستانش را با حالت جنون‌زده‌ای کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد و ادامه می‌دهد:
    - چون ایده ساختن همچین میکروچیپ‌هایی از اول هم مزخرف به تموم معنا بود. خوشبختانه قبل از این که معروف بشه، نابود شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پروفسور فرانک به مایکل نزدیک‌تر می‌شود و توسط دستان خود، صورت کشیده‌ی آن پسر جوان را اختیار می‌کند؛ سپس با لحن جدی‌اش لب می‌جنباند:
    - کدنویسی‌های این دنیا طوری نوشته‌شده که هرچه‌ قدر ما داخل روشنایی بمونیم، بعضی وقت‌ها هم به تاریکی نیاز پیدا می‌کنیم. من واقعاً احمق بودم که فکر می‌کردم با پاک‌کردن خاطرات بد و تلخ انسان‌ها، می‌تونم لطف بزرگی به بشریت بکنم‌!
    مایکل نفس سنگینی را که پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس کرده است، بی‌اختیار آزاد می‌کند؛ سپس دستان آن مرد را پس می‌زند و با ضرس قاطع می‌گوید:
    - همین که متوجه شدی احمقی، خودش یه پیشرفت بزرگ محسوب میشه!
    فرانک با گام‌های بلندش به‌سمت سوفیا می‌رود؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - برای انسان‌ها کم پیش میاد تجربه‌ی ارزشمندی از لحظات و خاطرات خوب به دست بیاد، اکثرشون به یه تصمیم اشتباه یا غلط اضافی که انجام دادی بر می‌گردن.
    سوفیا که صاف و مستقیم به چشمان فرانک خیره شده است، با کنایه لب می‌جنباند:
    - این حرف‌ها مشکل ما رو درست می‌کنن؟
    فرانک سر خود را در جهت مخالفت تکان می‌دهد و به‌سرعت می‌گوید:
    - من یه آدم میلیاردرم که کارهای زیادی ازش برمیاد. بهتون قول میدم بودجه‌ی زیادی برای بهبودیتون کنار بذارم.
    مایکل شروع به قدم‌زدن می‌کند و انگشتان ممتدد و قلمی‌اش را داخل موهای مشکی و به هم ریخته‌اش فرو می‌برد. صدای فرانک باری دیگر به گوش می‌رسد:
    - ساعت‌های پیش‌ِرو قراره برای شما رویایی بگذره و کلی از اون حرف‌های مشمئزکننده‌ی عشق و عاشقی به هم دیگه بزنین.
    پروفسور فرانک به یکی از کاناپه‌های چرم و زرشکی‌رنگ پذیرایی اشاره می‌کند و خطاب به آن‌ها می‌گوید:
    - بدون هیچ تحرکی روی این مبل بشینین. تنظیم‌کردن دوباره‌ی میکروچیپ‌ها رو می‌خوام شروع کنم. شاید حمله‌ی عصبی بهتون دست بده یا غش بکنین، پس بهتره دست‌های خودتون رو هم ببندین.
    ***
    چشمان مایکل به طور ناگهانی باز می‌شوند. نفس‌هایش با نظم و ترتیب مسیر خروج سـ*ـینه‌اش را پیدا می‌کنند. نگاهش مستقیم به سقف گچ‌کاری‌شده‌ی طلایی سوئیت گره خورده است. لوستر‌های بلندی آویزان شده‌اند که مملو از گوی‌های شیشه‌ای هستند. مایکل بزاق دهانش را با گلویی خشک فرو می‌دهد و سر خود را به‌سمت سوفیا می‌چرخاند که روی تخت‌خواب در کنارش خوابیده است. پاهایش در آغوشش جمع شده است و پلک‌هایش بسته هستند. مایکل ظرف کریستالی و استوانی شکل آب پرتقال را برمی‌دارد که روی میز عسلی لوکس کنار تخت قرار دارد؛ سپس نیمه‌ی استکان را پُر می‌کند. لبه‌ی سرد استکان را روی لبانش می‌نهاند و جرعه‌ای به کامش می‌کشد. روی همان میز عسلی یک کارت اعتباری نیز وجود دارد که ربان قرمزرنگی دورش پیچیده شده است و توسط گره‌ی پاپیونی، به یک هدیه‌ی کامل بدل شده است. مایکل کمی به بالا تنه‌اش فشار می‌آورد و یک کاغذِ تا خورده را از روی میز عسلی بر می‌دارد. به وسیله‌ی دستانش آن کاغذ را صاف و بی‌تحرک بالا می‌گیرد و به کمک اندک تلالو قمررخشان که توسط پنجره‌های بزرگ و چشم‌نواز پنت‌هاوس می‌تابد، نگاهش روی کاغذ می‌چرخد.
    «برای شبی که پیش رو دارین.»
    مایکل کاغذ را به‌سرعت پایین می‌آورد و همراه با بیرون راندن نفس‌هایش، باری دیگر به سقف گچ‌کاری‌شده‌‌ی سوئیت چشم می‌دوزد. صدای سرفه‌های بسیار خفیف سوفیا به گوش می‌رسد که همان نیز برای جلب توجه‌ی مایکل کافی است. روی تختِ‌خواب گرم و نرمی که به معنای واقعی بالشت‌هایش از پر قو دوخته شده‌اند، به‌سمت سوفیا می‌خزد.
    مایکل با نوک انگشتش خطوطی روی بازوی سفید و لطیف سوفیا می‌کشد که به وسیله‌ی پوشیدن تاپِ نازکی پدید آمده است. در خواب چهره‌اش معصوم‌تر است. سختی این چند ساعت بی‌هوشی در چهره‌اش بازتاب عیانی دارد. چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا به مرور زمان هویدا می‌شوند. لبخندی مملو از آرامش روی لبانش نقش می‌گیرد و صدایِ گرفته‌اش گویا از چاه بیرون می‌آید:
    - خیلی خوشحالم که هنوز فراموشت نکردم!
    مایکل کمی جثه‌ی خود را روی تخت‌خواب بالا می‌کشد؛ سپس موهای فرفری آن دختر را از جلوی چشمانش کنار می‌زند و با آرامشِ مخملِ مخمورکننده‌ی صدایش می‌گوید:
    -منم همینطور.
    سوفیا دهانش را باز می‌کند و خمیازه‌ای طولانی مدت می‌کشد؛ سپس با همان آرامشِ هولناکش‌ نزدیک به گوش مایکل زمزمه می‌کند:
    - ساعت چنده عزیزم؟
    ابروان بلند آن پسر به یکدیگر گره می‌خورند و کمی سرش را کج می‌کند که به ساعت دیواری نگاه کند؛ سپس کوتاه پاسخ می‌دهد:
    -شیش عصر.
    سوفیا دست سفید و لطیف خود را بالا می‌آورد و روی پیشانی‌اش می‌گذارد؛ سپس با لحن جدی‌تر لب می‌زند:
    - به خاطر تنظیمات جدید دستگاه حس عجیبی دارم، انگار داخل سرم از کوره‌ی آتیش درست شده.
    مایکل برای ثانیه‌هایی مکث می‌کند و با رخسار جدی‌اش به نقطه‌ای از سوئیت خیره می‌شود که با کاغذ دیواری‌ کِرمی‌رنگ مزین شده‌ است. سوفیا نیز جثه‌ی ریز و کوچک خود را روی تخت بالا می‌کشد و کف دستش را تکیه‌گاه سرش می‌کند؛ سپس دست دیگرش را لابه‌لای موهای ژولیده و پر کلاغی مایکل بازی می‌دهد و کنجکاوانه می‌گوید:
    - داری به چی فکر می‌کنی؟
    بدون آنکه تغییری در رخسار مایکل آشکار بشود، لبانش به‌آرامی تکان می‌خورند:
    - واقعاً نمی‌تونی حدس بزنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لبخندِ سوفیا قوت می‌گیرد و گونه‌های بر آمده‌اش به‌سمت بالا می‌روند؛ سپس با صدایی که به طور محسوس نازک شده است، پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - داری به من و ادامه‌ی شب رمانتیکمون فکر می‌کنی؟
    مایکل نگاهش را از نقطه‌ای که به آن خیره شده است، پس می‌گیرد و به طور تصنعی ابروانش داخل یکدیگر فرو می‌روند؛ سپس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با گستاخی پاسخ می‌دهد:
    - راستش داشتم به منوی رستوران هتل فکر می‌کردم. باید غذا‌های خوبی داشته باشن.
    به‌سرعت رخسار سوفیا مچاله می‌شود و درحالی‌که کاملاً حرصی شده است، به وسیله‌ی دستان و پاهای ظریفش به مایکل ضرباتی می‌زند. مایکل لبخند شیطنت‌آمیـ*ـزش را وسعت می‌بخشد و بالشتِ طلایی‌رنگ را از زیر سر سوفیا کنار می‌کشد؛ سپس همان بالشت را چندین مرتبه به سراسر اندام آن دختر می‌کوبد. صدای جیغ‌و‌شیون‌های سوفیا که ناشی از شورو‌هیجان است، قوت بیشتری می‌‌گیرد. به‌سرعت روی پیکر مایکل می‌افتد و درحالی‌که رنگدانه‌های پوست سفید صورتش سرخ شده است، دستانش را به دور گلوی ممتدد مایکل قرار می‌دهد و از ناحیه‌ی سیبک بر امده‌اش، به طور تصنعی شروع به خفه کردنش می‌کند. مایکل چشمانش را می‌بندد و با اغراق پیکرش را شل و سست می‌کند؛ بلافاصله روی تخت خوابِ مسطح غلت می‌خورد تا زمانی که روی کف سرامیکی سفید و براق سوئیت سقوط کند.
    ***
    جداره‌های کابین شیشه‌ای هستند و هر چه آسانسور بالا‌ می‌رود، نمای بزرگ‌تری از شهر نمایان می‌شود. همین‌ طور که آن زوج جوان با حال‌و‌احوال مساعد و لبخند‌های هویدایشان دست یکدیگر را محکم می‌فشارند، از اعماق وجودشان احساس می‌کنند، کل شهر لحظه‌به‌لحظه با آن همه زرق و برقی که دارد، زیر پایشان کوچک‌تر می‌شود.
    درب طلایی‌رنگ آسانسور کنار می‌رود و آن دو نیز وارد رستورانِ مجلل هتل می‌شوند. گروه موسیقی که متشکل از پیانیست، ویالون‌زن، فلوت‌زن و گیتاریست است، روی فرش قرمزرنگی مشغول نواختن قطعه‌ای هستند که با صمیمت روح و روان هر انسانی را به صلح و آرامش دعوت می‌کند. مایکل که دست سرد سوفیا را گرفته است، سرش به‌سمت او می‌چرخد و با دست دیگر پاپیون سفیدرنگی را که زده است، کمی تکان می‌دهد؛ سپس با لحن آرامی می‌پرسد:
    - همه چیز مرتبه سوفیا؟
    سوفیا به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد:
    - البته.
    لبخندِ بسته‌اش را تجدید می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - از این بهتر نمیشه.
    مایکل که همچنان دست سوفیا را درون دستش اختیار کرده است، با سرعت بیشتری قدم بر می‌دارد. از میان میزهای دایره‌ای‌شکل می‌گذرد که اکثراً به طور رمانتیکی فقط دو عدد صندلی دارند. دست آن دختر را رها می‌کند و قبل از نشستن، صندلی را به نشانه‌ی احترام برای سوفیا عقب می‌کشد؛ سپس با ژست خاصی به آن اشاره می‌کند.
    سوفیا نیز که همانند مایکل پوشاکِ رسمی بر تن دارد. لبخند خود را روی لبان ماتیک‌زده‌اش وسعت می‌‌بخشد که منجر به پیدایش دندان‌هایش می‌شود؛ سپس روی صندلی می‌نشیند و با متانت از مایکل تشکر می‌کند.
    مایکل موهای مشکی‌رنگ و بلند خود را طوری به عقب رانده که بر خلاف دیگر روزها، کاملاً منظم و مرتب به نظر می‌آیند. کمی روی میز خم می‌شود و فیـلتـ*ـر شمع‌ها را روشن می‌کند. انگشتان قلمی‌اش به یکدیگر گره می‌خورند و به مراتب خونسردانه‌تر از سوفیا صحبت می‌کند:
    - من می‌خوام این چند ساعت رو فقط به خودمون اختصاص بدم. با هیچ موجود زنده‌ و غیرزنده‌ی دیگه‌‌ای کار ندارم.
    سوفیا با دو دندان جلویش لب می‌گزد و به‌آرامی پاسخ می‌دهد:
    - وقتی پر انرژی میشی، خیلی بیشتر عاشقتم.
    گارسون که یک مرد شیک‌پوش با موهای منظم است، به وسیله‌ی پارچه‌ی تمیز و سفیدرنگی که روی ساعد دستش آویزان کرده است، استکان‌های پایه‌ بلند روی میز را از نوشیدنی پُر می‌کند.
    سوفیا با لبخند ملیحی که کنج لبانش نشسته است، سرش را تکان می‌دهد و از گارسون تشکر می‌کند. آن مرد شیک‌پوش پس از ثبت سفارش، از میز زوج جوان فاصله می‌گیرد. خود سوفیا بحث را پیش می‌برد:
    - احساس خوبی دارم که برامون چاره‌‌ی دیگه‌ای جز در لحظه زندگی‌کردن باقی نمونده.
    نیشخندی کنج لبان مایکل رنگ می‌گیرد و در جهت تأیید حرف او می‌گوید:
    -ما هم حق داریم چند ساعتی از این زندگی لعنتی لـ*ـذت ببریم. هرچند اگه روزهای سختی پیش رومون کمین کرده باشن.
    سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و حجم زیادی از اکسیژن را به ریه‌هایش وارد می‌کند. بوی خوش ادکلن گران‌قیمت مشتری‌های ویژه این هتل که اکثراً انسان‌های ثروتمندی هستند، مشام آن دختر را بی‌رحمانه به تسخیر در می‌آورند. سوفیا جرعه‌ای از نوشیدنی خود را می‌نوشد و همین طور که بر خلاف اکثر مواقع رخسارش را با موادآرایشی زینت بخشیده است، خطاب به مایکل می‌گوید:
    - موافقم.
    آن پسر کت‌وشلوار مشکی‌رنگی بر قد و قامت بلندش خودنمایی می‌کند و با آن موهای مرتب‌شده و ته ریش بسیار کم‌رنگی که روی صورت دارد، سنش کمی بیشتر جلوه می‌کند. مایکل بعد از نوشیدن جرعه‌ای از نوشیدنی، صدایش رسا و آشکارا به گوش می‌رسد:
    - نمی‌خوام شبمون رو خراب کنم؛ ولی تو به زندگی پس از مرگ اعتقاد داری؟
    سوفیا سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و همزمان که دسته‌ای از موهای مجعد و فرخود را به پشت گوش سمت راستش هدایت می‌کند، مصمم لب می‌جنباند:
    - صحبت‌کردن درموردش آسون نیست؛ ولی من اعتقاد دارم بعد از مرگ زندگی به شکل دیگه‌ای ادامه داره.
    کمی مکث می‌کند و لبانش برای فکر و تأمل بیشتر داخل دهانش جمع می‌شوند؛ سپس مستقیم به چشمان کشیده‌ی مایکل زل می‌زند و ادامه می‌دهد:
    - وقتی ما در رحم مادر داریم زندگی می‌کنیم، خبر نداریم فاصله خیلی کمی با زندگی بعدیمون داریم، پس شاید الان هم نمی‌تونیم متوجه بشیم زندگی بعدیمون چه قدر بهمون نزدیکه.
    مایکل جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش را می‌نوشد و برای لحظه‌ای به یک نقطه خیره می‌شود؛ سپس سرش را بالاتر می‌آورد و هنگام صحبت‌کردن نگاهش مستقیم به نگاه سوفیا گره می‌خورد:
    - پس تو مرگ رو یه دریچه به دنیای دیگه می‌دونی؟
    سوفیا سرش را در جهت تأیید صحبت مایکل به حرکت در می‌آورد و لب می‌جنباند:
    - آره؛ چون نمی‌خوام باور کنم، این همه دارم تلاش می‌کنم فقط برای چند سال زندگی سخت، که خیلی زود قراره تموم بشه.
    سوفیا جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را می‌نوشد و ادامه می‌دهد:
    - نظر تو چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل لبان بی‌رنگش را برهم می‌فشارد و به‌سمت سوفیا بازمی‌گردد؛ سپس بسیار مصمم می‌شود:
    - تاریکی مطلق، فقط یه خواب طولانی و لـ*ـذت‌بخش.
    سوفیا با چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگش چند ثانیه‌ی دیگر به مایکل خیره می‌شود. پیش از آنکه شام آن‌ها سرو بشود، خود مایکل با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش عقاید تیره و تاریکش را بیرون می‌ریزد:
    - به نظر من انسان‌ها توی این دنیا مسافر نیستن، فقط مهمون‌های ناخونده‌‌ی سمجی هستن که کسی انتظارشون رو نمی‌کشید.
    سوفیا تبسم آرام‌بخشی بر لبش می‌نشاند که گونه‌های برجسته‌اش چهره‌‌ی او را ملیح‌تر می‌کنند. در همین لحظات مایکل ابروانش را موج می‌دهد و توسط ژست خاصی استکان کریستالی و پایه‌دار نوشیدنی‌اش را بالاتر می‌آورد و به‌سمت سوفیا نگه می‌دارد. آن دختر نیز استکان کریستالی نوشیدنی خود را از روی میز بر می‌دارد؛ سپس به‌آرامی استکان‌‌هایشان را به یکدیگر می‌کوبند. گارسون به همراه بشقاب‌های براق و چاقو و چنگال‌های کوچک و نقره‌ای‌رنگ که روی یک میز سیار و استیل چند طبقه حمل می‌شوند، به‌سمت میزشان قدم بر می‌دارد. سوفیا به‌آرامی دستش را روی میز به حرکت در می‌آورد و دست مایکل را می‌‌گیرد. لبخندی کم‌رنگ روی رخسارش نقش می‌بندد و کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - کاش ما هم مثل بقیه‌ زوج‌ها می‌تونستیم همچین لحظاتی رو داخل مغزمون به خاطره تبدیل کنیم.
    گارسون بشقاب‌ها را روی میز می‌گذارد و همین طور که مقداری سرش را به نشانه‌ی احترام خم می‌کند، با لهجه‌ی خاصی که دارد، کوتاه می‌گوید:
    - امیدوارم از غذا لـ*ـذت ببرید!
    سوفیا مستقیم به چشمان مایکل خیره می‌شود و صدایش همچون ملودی آرام‌بخشی طنین‌انداز می‌شود:
    - البته این آخرین هفته‌ای هستش که روز‌هامون اینطوری می‌گذره و لحظاتمون ثبت نمیشن. فقط کافیه فاصله‌ی ده متری رو چند روز حفظ کنیم.
    مایکل که توسط چاقو و چنگال مشغول برش‌زدن استیکِ نیمه‌پز است، سرش را به نشانه‌ی موافقت به حرکت در می‌آورد. پس از صرف شام آن زوج جوان از هتل خارج می‌شوند و پیش‌ از آنکه ساعت به بیست‌و‌یک برسد به سینما می‌روند؛ سپس داخل یک شهر‌بازی بسیار بزرگ و مجلل دیوانه‌ترین و هیجان انگیزترین وسایل تفریحی را امتحان می‌کنند. پاپکورن به دست راه خودشان را به یک موزه بزرگ از فسیل دایناسور‌ها می‌رسانند؛ اما به دلیل عدم علاقه‌ی سوفیا، خیلی زود آن محل را ترک می‌کنند.
    رد پایشان که روی برف‌های انباشته‌شده به جا می‌ماند، مدرک محکم و استواری است که آن زوج جوان نیز برای مدت کوتاهی به روز‌های خوب زندگی‌شان بازگشته‌اند.
    اکنون نیز دست یکدیگر را محتاطانه گرفته‌اند و فاصله‌شان را بیش از حد زیاد نمی‌کنند. داخل یک آکواریوم تونلی درحال قدم‌زدن هستند. مایکل با دست دیگر به سفره ماهی که به شیشه‌ی آکواریوم چسبیده، اشاره می‌کند. در همین لحظه کوسه‌ی بزرگی از بالای سرشان عبور می‌کند. آن دو تمام شب را رعایت می‌کنند و حتی یک بار نیز فاصله خودشان را به بیش از ده متر نمی‌رسانند. سوفیا که بینی کوچک با یک تورفتگی ظریف در وسط پل بینی سربالایش دارد، همراه با شور و هیجان آشکاری صحبت می‌کند:
    - کاشکی همه‌ی شب‌های زندگیمون رو یادم می‌اومد که مطمئن‌تر بگم بهترین شب زندگیمون رو گذروندیم.
    مایکل که دست خود را به دور گردن آن دختر کوتاه قامت حلقه کرده است، با دست دیگرش برف‌هایی را که روی لبه‌ی پل سنگی انباشته شده‌اند، روی رودخانه یخ‌زده می‌ریزد؛ سپس پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - مهم نیست بهترین روز زندگیمون کدوم بوده. اگه با هم باشیم لحظات خوب، خودشون ساخته میشن.
    سوفیا با نوک باریک بینی‌ِ خود که کاملاً سرخ شده است و چشمانی که متأثر از سرما ریز شده‌اند، صحبتی می‌کند که مایکل مجاب می‌شود، نگاه خود را از دریاچه‌ی یخ‌زده پس بگیرد و مستقیم به او گره بزند.
    - امروز راحت‌تر همدیگه رو شناختیم. چرا نباید دوباره از تکنیک جا‌به‌جایی خاطرات و دنیای واقعی استفاده کنیم؟
    مایکل شال‌گردن زردرنگش را از جلوی صورتش کنار می‌زند و همین طور که بینی خوش‌تراش او نیز از سوز سرما یخ‌زده است، هنگام صحبت‌کردن مستقیم نگاهش را به چشمان سوفیا می‌دوزد:
    - قرار بود دیگه درمورد اون موضوع صحبت نکنی.
    سوفیا ابروان قهوه‌ای‌رنگش را به یکدیگر گره می‌زند و با اعتراض پاسخ می‌دهد:
    - ولی ما به لطف همون حقه امروز همدیگه رو زود شناختیم.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد که بخار‌هایی داخل دهانش تولید می‌شوند؛ سپس سرش را بالا می‌آورد و به آسمان چشم می‌دوزاند. قمررخشان همانند یک گوی نورانی شده است و ستاره‌های کوچکی که اطراف آن سوسو می‌زنند، گویا پولک‌های تزئینی جامه‌ی تیره‌ای هستند که آسمان برای میهمانی شب پوشیده است. مایکل با کمی تأخیر پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - استفاده بیش از حد این حقه می‌تونه مشکلات مغزی جدیدی مثل بیماری اسکیزوفرنی¹ برامون به وجود بیاره؛ مخصوصاً برای تو که سابقه‌ی توهم دیدن هم داری.
    صحبت بعدی سوفیا نیز به قدری صلابت دارد که مایکل پیمان نگاهش را روی رخسار او تمدید کند.
    - پس ما چه طوری باید همدیگه رو بشناسیم؟
    قبل از آنکه مایکل کوچک‌ترین حرفی بزند، سوفیا با لحن قبلی‌اش تأکید می‌کند:
    - لطفاً توی این مورد خاص انقدر خونسرد و بیخیال نباش. یکم بیشتر به ذهنت فشار بیار!
    مایکل با چشمانی که به نشانه‌ی تأمل ریز شده‌اند،
    متفکرانه پاسخ می‌دهد:
    - من قبلاً به این موضوع فکر کردم، سوفیا.

    ۱.اسکیزوفرنی یا روان گسیختگی یک بیماری روانی است که در آن مرز میان خیال و واقعیت مخدوش میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا که متوجه‌ی منظور مایکل نشده است، ابروان منحنی‌اش به داخل یکدیگر فرو می‌روند و پیشانی بر آمده‌اش راهی به‌سمت بالا پیدا می‌کنند. مایکل مجدداً با قدم‌های آهسته‌ شروع به حرکت می‌کند و برف‌ها زیر پوتینش فشرده می‌شوند. مایکل نگاهش را روی رخسارِ سوفیا پایدار نگه می‌دارد و با قدم‌های عقبکی‌اش از او فاصله می‌گیرد. هر لحظه‌ای که می‌گذرد، کنجکاوی و تعجب آن دختر ناشی از این عمل مایکل بیشتر می‌شود. قبل از آنکه فاصله‌شان به بیش از سه متر برسد، سرانجام سوفیا واکنش نشان می‌دهد:
    - چی کار داری می‌کنی؟
    مایکل که همچنان به‌سمت عقب قدم بر می‌دارد، با چرخش گردنش نگاه خود را به‌سمت عقب بر می‌گرداند که از مسیر پشت سرش آگاه بشود؛ سپس سرعت خود را بیشتر می‌کند و لب می‌جنباند:
    - صحبت نکن، فقط بیا دنبالم!
    سوفیا چاره دیگری ندارد؛ زیرا فاصله‌شان به طرز خطرناکی درحال افزایش است. آن دختر با احتیاط قدم بر می‌دارد و پل سنگی را که بالای یک دریاچه‌ی یخ‌زده بنا شده است، محتاطانه طی می‌کند.
    صدای اعتراضش شنیده می‌شود:
    - بس کن مایکل، خیلی خطرناکه!
    آن پسر بدون آنکه به صحبت سوفیا اهمیت بدهد، پل سنگی را پایین می‌رود و اولین قدمش را روی دریاچه‌ی یخ‌زده بر می‌دارد؛ سپس مستقیم به چهره‌ی سوفیا چشم می‌دوزد و پاسخ می‌دهد:
    - مهم نیست چه اتفاقی برامون می‌افته، عشق ما باید از خطر تغذیه کنه.
    سوفیا که همچنان بالای پل ایستاده است، با یک وزش سرکش باد، موهای قهوه‌ای‌رنگش روی صورتش مزاحمت ایجاد می‌کنند. آن‌ها اقدام به کم‌کردن فاصله‌ی چهارمتری میانشان نمی‌کنند. برای چند ثانیه سکوت مطلق به تاج و تخت محوطه تکیه می‌زند. صدای مایکل به گوش می‌رسد که از انتهای گلویش بیرون می‌آید:
    - باید روی رودخونه‌ی یخ‌زده و با فاصله ده متری، تلاش کنیم، یخ رودخونه رو زود‌تر از همدیگه بشکنیم. اون کسی که بیرون موند، فاصله رو کم می‌کنه و کسی که افتاده داخل رودخونه رو نجات میده.
    شانه‌هایش را به‌سمت بالا می‌فرستد و ادامه می‌دهد:
    - خودم می‌دونم که کاملاً دیونگیه؛ ولی فکر کنم با این کار اونقدری مغزمون رو تحت‌تأثیر قرار بدیم که برای مدت‌ها تصویرش رو ذخیره کنه. سوفیا سرش را به‌آرامی تکان می‌دهد و مستأصل لب می‌زند:
    - چطوری باید همدیگه رو نجات بدیم؟
    مایکل مطمئن پاسخ می‌دهد:
    - فکر همه‌‌ی قسمت‌ها رو کردم. یه طناب روی رودخونه هستش.
    به محض اتمام صحبتش، دست خود را به‌سمت سوفیا دراز می‌کند و مستقیم به چشمان او زل می‌زند. سوفیا چشمان درشت و قهوه‌ای‌روشن خود را می‌چرخاند و برای چند ثانیه‌ به دست کشیده و ممتدد مایکل خیره می‌شود. مایکل بزاق دهان خود را پایین می‌فرستد که باعث لرزیدن سیبک بزرگ گلویش می‌شود. دستش به مرور زمان از این حالت خشکی روی هوا نگه داشته است، خسته می‌شود و شروع به لرزیدن می‌کند. سوفیا همچنان بی‌تحرک است و همین موضوع باعث می‌شود، مایکل با گذشت هر لحظه ناامید‌تر بشود. آن پسر نگاهش را از رخسار سوفیا پس می‌گیرد و دست خود را به‌آرامی عقب می‌کشد؛ اما دقیقاً در همین لحظه صدای نحیف و دخترانه‌ی سوفیا طنین‌‌انداز می‌شود:
    - وقتی متوجه شدم به خاطر من حاضر شدی اون دستگاه لعنتی داخل مغزت کاشته بشه، متوجه مفهوم واقعی عشق شدم.
    سوفیا به آن پسر نگاه مستقیمی می‌اندازد که گویا غرق افکاری طغیان‌گر است؛ سپس با قدم‌های آهسته شروع به حرکت می‌کند و پیش از آنکه دست مایکل پایین بیاید، خود را به او می‌رساند. دست یخ‌زده‌‌ی مایکل را درون دستان گرم و نرمش می‌گیرد و با همان لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    - با خودم گفتم توی اولین فرصت، منم باید بهش ثابت کنم که عاشقش هستم؛ چون هرچه قدر هم که این کلمه رو تکرار کنم، نمی‌تونه ثابتش کنه.
    مایکل که تحت‌تأثیر قرار گرفته است، در نزدیکی سوفیا قلبش به‌شدت در سـ*ـینه‌ می‌تپد. آن دختر توسط دستانش موهای بلند مایکل را از جلوی صورت او کنار می‌ریزد و با لحن آرام‌تر زمزمه می‌کند:
    - الان وقتش رسیده.
    چشمان مایکل به طور غیرارادی بسته می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد؛ سپس با صدای گرفته‌اش لب می‌جنباند‌:
    - از این که تو داخل خطر باشی نفرت دارم؛ ولی...
    حرف مایکل نیمه کاره می‌ماند؛ زیرا سوفیا به طور ناگهانی هر دو طرف صورت عشق خود را درون دستانش اختیار می‌کند و به او بـ..وسـ..ـه می‌زند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا