بهسمت سوفیا عزیمت میکند و با صدای مضحکی که در حال برگشتن به حالت طبیعیاش است، بحثش را ادامه میدهد:
- طبیعت مثل یک آیینهی شفاف میمونه که انعکاس اعمال و خرابکاریهای انسانها رو به وضوح میشه داخلش مشاهده کرد.
چشمان درشتش داخل کاسهشان میچرخند که مجهز به لنز دیجیتالی سبزرنگ هستند و علائم حیاتی انسانها و دمای محیط را به تصویر میکشند؛ سپس با صدای طبیعیاش لب میزند:
- پس امسال انسانها مثل کلونی مورچهها که یه پسر بچهی عوضی روشون ذرهبین گرفته، قراره از همچین سال گرمی بسوزن.
فرانک از سوفیا فاصله میگیرد و همزمان که صدای خندیدنش به طرز مضحکی سرخوشانه است، کلمات را کنار یکدیگر قرار میدهد:
- راستی برای این صدام، اصلاً نیاز به معذرت خواهی نمیبینم؛ چون واقعاً ایدهم خلاقانه بود.
شانههای پهن و مسطحش را بهسمت بالا میبرد و خیلی سریع ادامه میدهد:
- موفق شدم به وسیله ترکیبکردن عنصر هلیوم با یه سری گازهای دیگه، صدام رو برای ده دقیقه نازک نگه دارم.
فرانک برای چند لحظه به رخسار سوفیا نگاه میکند. چهرهی آن دختر با گذشت هرثانیه وحشت بیشتری را بازتاب میدهد. گردن نحیفش بهسختی میچرخد و همینطور که صدای شکستن قولنجش به گوش میرسد، به تختخوابی نگاه میکند که جلویش یک پردهی آبی و کوتاه کشیده شده است. دانشمند با قدمهای آهسته بهسمت آن تختخواب الکتریکی حرکت میکند و پردهی آبیرنگ را از جلویش کنار میزند. سوفیا بزاق دهانش را ناخواسته پایین میفرستد و به وسیلهی چشمانی که ریز شدهاند، به چهرهی رنگ پریدهی مایکل نگاه میکند. آن پسر بهطور بیتحرک روی تختخواب نشسته است و موهای بلند و مشکیرنگش، به طرز جذابی نامرتب و ژولیده روی پیشانی بلندش چسبیدهاند.
سوفیا به وسیلهی چشمان گردش از زیر چسب پهنی که روی لبان نازکش چسبیده است، به طور نامفهومی شروع به صحبت میکند. رخسار دانشمند مچاله میشود و همزمان که دست راستش را به نشانهی متوقفکردن سوفیا بالا میآورد، با اعتراض میگوید:
- یه لحظه صبر کن!
به وسیلهی گامهای سریعش بهسمتِ سطح فلزی نزدیک میشود و در ابتدا چسب پهن را از روی لبان سوفیا جدا میکند؛ سپس رو به او میگوید:
- خب، حالا میشنویم.
سوفیا با لرزش خفیفی لبان رنگ رفتهاش را به تکاپو وا میدارد و حیرتزده میگوید:
- تو دیشب خودکشی کردی!
سوفیا قد بلند و اندام کشیدهی مایکل را با چنان وسواسی نگاه میکند که گویا تا به حال هیچ انسانی را ندیده است.
دانشمند جوان ابروانش را موج میاندازد و نگاهش میان مایکل و سوفیا به گردش در میآید. به کمک قدمهای آهستهاش به سوفیا نزدیکتر میشود و با انگشت شست به مایکل اشاره میکند که روی تختخواب نشسته است؛ سپس با لحن خشک و جدیاش میگوید:
- درست میگی، اون پسر دیشب خودکشی کرد.
درحالیکه سـ*ـینهی مایکل به تندی بالا و پایین میشود، سرش را بهسمت سوفیا بر میگرداند. برق نگاه سیاهش چون رعدی بر تن سوفیا اصابت میکند و پیکر او را میلرزاند. دانشمند روی پل آهنی ایستاده که اشعهی تابان خورشید از میان پنجرهها به دیوارههای آیینهای اثابت میکند و به طرز شگفتانگیزی آن قسمت از محوطه را غرق نور و زیبایی میکند. فرانک قدم بر میدارد و همزمان لب میگشاید:
- تصویری که ازش میبینی یه روح سرگردونه و فقط هالووینها اجازهی ورود به این دنیا رو داره.
مایکل چشمانش را میبندد و برای چند لحظهی کوتاه، ترجیح میدهد صحبت نکند. سوفیا علیرغم آنکه به صحبتهای مخترع و دانشمند؛ یعنی فرانک استون اهمیت چندانی نمیدهد، کنجکاوی سرکشی در وجودش طغیان کرده است. آن دختر کلمات را حیرتزده بیان میکند:
- با چشمهای خودم دیدم که افتاده بودی روی یه صخره و از پشت سرت خون بیرون میریخت.
- طبیعت مثل یک آیینهی شفاف میمونه که انعکاس اعمال و خرابکاریهای انسانها رو به وضوح میشه داخلش مشاهده کرد.
چشمان درشتش داخل کاسهشان میچرخند که مجهز به لنز دیجیتالی سبزرنگ هستند و علائم حیاتی انسانها و دمای محیط را به تصویر میکشند؛ سپس با صدای طبیعیاش لب میزند:
- پس امسال انسانها مثل کلونی مورچهها که یه پسر بچهی عوضی روشون ذرهبین گرفته، قراره از همچین سال گرمی بسوزن.
فرانک از سوفیا فاصله میگیرد و همزمان که صدای خندیدنش به طرز مضحکی سرخوشانه است، کلمات را کنار یکدیگر قرار میدهد:
- راستی برای این صدام، اصلاً نیاز به معذرت خواهی نمیبینم؛ چون واقعاً ایدهم خلاقانه بود.
شانههای پهن و مسطحش را بهسمت بالا میبرد و خیلی سریع ادامه میدهد:
- موفق شدم به وسیله ترکیبکردن عنصر هلیوم با یه سری گازهای دیگه، صدام رو برای ده دقیقه نازک نگه دارم.
فرانک برای چند لحظه به رخسار سوفیا نگاه میکند. چهرهی آن دختر با گذشت هرثانیه وحشت بیشتری را بازتاب میدهد. گردن نحیفش بهسختی میچرخد و همینطور که صدای شکستن قولنجش به گوش میرسد، به تختخوابی نگاه میکند که جلویش یک پردهی آبی و کوتاه کشیده شده است. دانشمند با قدمهای آهسته بهسمت آن تختخواب الکتریکی حرکت میکند و پردهی آبیرنگ را از جلویش کنار میزند. سوفیا بزاق دهانش را ناخواسته پایین میفرستد و به وسیلهی چشمانی که ریز شدهاند، به چهرهی رنگ پریدهی مایکل نگاه میکند. آن پسر بهطور بیتحرک روی تختخواب نشسته است و موهای بلند و مشکیرنگش، به طرز جذابی نامرتب و ژولیده روی پیشانی بلندش چسبیدهاند.
سوفیا به وسیلهی چشمان گردش از زیر چسب پهنی که روی لبان نازکش چسبیده است، به طور نامفهومی شروع به صحبت میکند. رخسار دانشمند مچاله میشود و همزمان که دست راستش را به نشانهی متوقفکردن سوفیا بالا میآورد، با اعتراض میگوید:
- یه لحظه صبر کن!
به وسیلهی گامهای سریعش بهسمتِ سطح فلزی نزدیک میشود و در ابتدا چسب پهن را از روی لبان سوفیا جدا میکند؛ سپس رو به او میگوید:
- خب، حالا میشنویم.
سوفیا با لرزش خفیفی لبان رنگ رفتهاش را به تکاپو وا میدارد و حیرتزده میگوید:
- تو دیشب خودکشی کردی!
سوفیا قد بلند و اندام کشیدهی مایکل را با چنان وسواسی نگاه میکند که گویا تا به حال هیچ انسانی را ندیده است.
دانشمند جوان ابروانش را موج میاندازد و نگاهش میان مایکل و سوفیا به گردش در میآید. به کمک قدمهای آهستهاش به سوفیا نزدیکتر میشود و با انگشت شست به مایکل اشاره میکند که روی تختخواب نشسته است؛ سپس با لحن خشک و جدیاش میگوید:
- درست میگی، اون پسر دیشب خودکشی کرد.
درحالیکه سـ*ـینهی مایکل به تندی بالا و پایین میشود، سرش را بهسمت سوفیا بر میگرداند. برق نگاه سیاهش چون رعدی بر تن سوفیا اصابت میکند و پیکر او را میلرزاند. دانشمند روی پل آهنی ایستاده که اشعهی تابان خورشید از میان پنجرهها به دیوارههای آیینهای اثابت میکند و به طرز شگفتانگیزی آن قسمت از محوطه را غرق نور و زیبایی میکند. فرانک قدم بر میدارد و همزمان لب میگشاید:
- تصویری که ازش میبینی یه روح سرگردونه و فقط هالووینها اجازهی ورود به این دنیا رو داره.
مایکل چشمانش را میبندد و برای چند لحظهی کوتاه، ترجیح میدهد صحبت نکند. سوفیا علیرغم آنکه به صحبتهای مخترع و دانشمند؛ یعنی فرانک استون اهمیت چندانی نمیدهد، کنجکاوی سرکشی در وجودش طغیان کرده است. آن دختر کلمات را حیرتزده بیان میکند:
- با چشمهای خودم دیدم که افتاده بودی روی یه صخره و از پشت سرت خون بیرون میریخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: