کلی با شیدا حرف زدم و بهش امید دادم که هر کار شده واسهش میکنم. بعد از خداحافظی به سمت خونه حرکت کردم. زندایی پرسید که شیدا حرف زد، من هم گفتم نه!
نباید کسی بفهمه تا خودمون همه چیز رو درست کنیم. توی راه بودم که ساسان زنگ زد.
- سلام بر زیباترین دختر دنیا!
- سلام. خوبی؟
- تو خوب باشی من هم خوبم. چته؟ صدات گرفتهست؟
- پیش شیدا بودم. حالش بد بود.
- نگران نباش. من خودم هم با میلاد حرف میزنم. کجایی؟
- دارم میرم خونه.
- ماشین همراهته؟
- آره.
- خب، ماشینت رو ببر خونه پارک کن که میام دنبالت.
- باشه، بدو بیا که دلم واسهت تنگ شده!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. ماشین رو توی کوچه پارک کردم و بدون اینکه به مامان خبر بدم، منتظر ساسان ایستادم. توی حال و هوای خودم بودم که ماشینی با سرعت به سمتم و توی یک میلی متریم توقف کرد.! از ترس هنگ کرده بودم! اگه من رو زیر میکرد چی؟ به خودم اومدم و چشمهام از تعجب باز شد! ساسان بود. با اخم سوار ماشین شدم که خندید و گفت: ترسیدی؟
- اگه میخورد بهم چی؟ برات مهم نبود؟
- فدات شم ترسوی من! نگران نباش، من بیشتر از جونم مراقب توام! خب، حالا کو سلامت؟
خندیدم و سلام کردم. ساسان به سمت بستنی فروشی حرکت کرد. دو تا بستنی خرید و اومد. توی ماشین شروع کردیم به خوردن. ساسان سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: میخوای زودتر از شیدا و میلاد ازدواج کنیم؟
با شنیدن این حرفش جا خوردم! فکر ازدواج، اون هم با مرد رویاهام تنم رو به لرزه می انداخت! آرزویی جز این نداشتم!
در جوابش تنها به لبخندی اکتفا کردم که گونهم رو کشید و گفت: از همون روز اول که دیدمت شخصیتت، خانوم بودنت و همه چیزت به دلم نشست. وقتی به این فکر میکردم که تو پرستار منی، وجودم پر از شادی میشد. آی سی یو با اینکه شبیه به مرگه اما به خاطر تو گاهی وقتها بازم دلم میخواد برم آی سی یو تا تو پرستارم باشی! شب تا صبح بالای سرم باشی و من با آرامش بخوابم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: خدا دیگه اون روز رو نیاره! این دفعه دیگه من میمیرم و یه پرستار دیگه عاشقت میشه!
خندید و گفت: فردا نامزدی یکی از دوستهامه، میای دیگه؟
چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم: میام. راستی، میخوام فردا دربارهی تو به مامان بگم، برام دعا کن. حس این کسایی رو دارم که میخوان کنکور پزشکی بدن! سرم رو میکنه! این مادرم اصلا اعصاب من رو نداره! نمیدونم باید از کجا شروع کنم.
خندید و گفت: فکر میکنم از کنکور سختتر باشه، نه؟
با خنده گفتم: وای، نگو!
* * *
نباید کسی بفهمه تا خودمون همه چیز رو درست کنیم. توی راه بودم که ساسان زنگ زد.
- سلام بر زیباترین دختر دنیا!
- سلام. خوبی؟
- تو خوب باشی من هم خوبم. چته؟ صدات گرفتهست؟
- پیش شیدا بودم. حالش بد بود.
- نگران نباش. من خودم هم با میلاد حرف میزنم. کجایی؟
- دارم میرم خونه.
- ماشین همراهته؟
- آره.
- خب، ماشینت رو ببر خونه پارک کن که میام دنبالت.
- باشه، بدو بیا که دلم واسهت تنگ شده!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. ماشین رو توی کوچه پارک کردم و بدون اینکه به مامان خبر بدم، منتظر ساسان ایستادم. توی حال و هوای خودم بودم که ماشینی با سرعت به سمتم و توی یک میلی متریم توقف کرد.! از ترس هنگ کرده بودم! اگه من رو زیر میکرد چی؟ به خودم اومدم و چشمهام از تعجب باز شد! ساسان بود. با اخم سوار ماشین شدم که خندید و گفت: ترسیدی؟
- اگه میخورد بهم چی؟ برات مهم نبود؟
- فدات شم ترسوی من! نگران نباش، من بیشتر از جونم مراقب توام! خب، حالا کو سلامت؟
خندیدم و سلام کردم. ساسان به سمت بستنی فروشی حرکت کرد. دو تا بستنی خرید و اومد. توی ماشین شروع کردیم به خوردن. ساسان سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: میخوای زودتر از شیدا و میلاد ازدواج کنیم؟
با شنیدن این حرفش جا خوردم! فکر ازدواج، اون هم با مرد رویاهام تنم رو به لرزه می انداخت! آرزویی جز این نداشتم!
در جوابش تنها به لبخندی اکتفا کردم که گونهم رو کشید و گفت: از همون روز اول که دیدمت شخصیتت، خانوم بودنت و همه چیزت به دلم نشست. وقتی به این فکر میکردم که تو پرستار منی، وجودم پر از شادی میشد. آی سی یو با اینکه شبیه به مرگه اما به خاطر تو گاهی وقتها بازم دلم میخواد برم آی سی یو تا تو پرستارم باشی! شب تا صبح بالای سرم باشی و من با آرامش بخوابم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: خدا دیگه اون روز رو نیاره! این دفعه دیگه من میمیرم و یه پرستار دیگه عاشقت میشه!
خندید و گفت: فردا نامزدی یکی از دوستهامه، میای دیگه؟
چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم: میام. راستی، میخوام فردا دربارهی تو به مامان بگم، برام دعا کن. حس این کسایی رو دارم که میخوان کنکور پزشکی بدن! سرم رو میکنه! این مادرم اصلا اعصاب من رو نداره! نمیدونم باید از کجا شروع کنم.
خندید و گفت: فکر میکنم از کنکور سختتر باشه، نه؟
با خنده گفتم: وای، نگو!
* * *
آخرین ویرایش توسط مدیر: