کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
کلی با شیدا حرف زدم و بهش امید دادم که هر کار شده واسه‌ش می‌کنم. بعد از خداحافظی به سمت خونه حرکت کردم. زن‌دایی پرسید که شیدا حرف زد، من هم گفتم نه!
نباید کسی بفهمه تا خودمون همه چیز رو درست کنیم. توی راه بودم که ساسان زنگ زد.
- سلام بر زیباترین دختر دنیا!
- سلام. خوبی؟
- تو خوب باشی من هم خوبم. چته؟ صدات گرفته‌ست؟
- پیش شیدا بودم. حالش بد بود.
- نگران نباش. من خودم هم با میلاد حرف می‌زنم. کجایی؟
- دارم میرم خونه.
- ماشین همراهته؟
- آره.
- خب، ماشینت رو ببر خونه پارک کن که میام دنبالت.
- باشه، بدو بیا که دلم واسه‌ت تنگ شده!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. ماشین رو توی کوچه پارک کردم و بدون این‌که به مامان خبر بدم، منتظر ساسان ایستادم. توی حال و هوای خودم بودم که ماشینی با سرعت به سمتم و توی یک میلی متری‌م توقف کرد.! از ترس هنگ کرده بودم! اگه من رو زیر می‌کرد چی؟ به خودم اومدم و چشم‌هام از تعجب باز شد! ساسان بود. با اخم سوار ماشین شدم که خندید و گفت: ترسیدی؟
- اگه می‌خورد بهم چی؟ برات مهم نبود؟
- فدات شم ترسوی من! نگران نباش، من بیشتر از جونم مراقب توام! خب، حالا کو سلامت؟
خندیدم و سلام کردم. ساسان به سمت بستنی فروشی حرکت کرد. دو تا بستنی خرید و اومد. توی ماشین شروع کردیم به خوردن. ساسان سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: می‌خوای زودتر از شیدا و میلاد ازدواج کنیم؟
با شنیدن این حرفش جا خوردم! فکر ازدواج، اون هم با مرد رویاهام تنم رو به لرزه می انداخت! آرزویی جز این نداشتم!
در جوابش تنها به لبخندی اکتفا کردم که گونه‌م رو کشید و گفت: از همون روز اول که دیدمت شخصیتت، خانوم بودنت و همه چیزت به دلم نشست. وقتی به این فکر می‌کردم که تو پرستار منی، وجودم پر از شادی می‌شد. آی سی یو با این‌که شبیه به مرگه اما به خاطر تو گاهی وقت‌ها بازم دلم می‌خواد برم آی سی یو تا تو پرستارم باشی! شب تا صبح بالای سرم باشی و من با آرامش بخوابم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: خدا دیگه اون روز رو نیاره! این دفعه دیگه من می‌میرم و یه پرستار دیگه عاشقت میشه!
خندید و گفت: فردا نامزدی یکی از دوست‌هامه، میای دیگه؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم: میام. راستی، می‌خوام فردا درباره‌ی تو به مامان بگم، برام دعا کن. حس این کسایی رو دارم که می‌خوان کنکور پزشکی بدن! سرم رو می‌کنه! این مادرم اصلا اعصاب من رو نداره! نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.
خندید و گفت: فکر می‌کنم از کنکور سخت‌تر باشه، نه؟
با خنده گفتم: وای، نگو!
* * *
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    روبه‌روی مامان روی مبل نشستم. خنده‌م گرفته بود. من استرس داشتم و مامان مثل کسایی که می‌خوان خبر بدی بشنون، منتظر بهم خیره شده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک سال و نیم پیش توی بیمارستان یه بیمار اومد. وضعیتش بد بود. منتقلش کردن به بخش آی سی یو. مشکل قلب و یه مشکل جزئی توی مغزش داشت، یعنی مشخص نبود که زنده می‌مونه یا نه... نمی‌دونم چی شد؛ اما من در حالی‌که جز اسم و فامیل این بیمار چیزی نمی‌دونستم...
    بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: خب، عاشقش شدم! شاید اصلا زنده نمی‌موند اما من باز هم عاشقش شدم! نمی‌دونم یهو چی شد، حتی خودم هم دلیلش رو نمی‌دونم. تا این‌که زنده موند و به هوش اومد. اخلاقش عجیب بود! عصبی؛ اما در عین حال مهربون! از بیمارستان رفت ولی نمی‌دونم خدا خواست یا از شانس من بود؛ اما به طور اتفاقی فهمیدم با امیرعلی توی یه دانشگاه کار می‌کنن و با امیرعلی دوست شدن. استاد فیزیکه. پدرو مادرش رو هم تازه از دست داده. گذشت و گذشت تا این‌که از صحبت‌های من و امیرعلی فهمید که من عاشقشم. ازش خجالت کشیدم اما...
    نفس عمیقی کشیدم. سخت بود بگم؛ اما نمی‌تونستم صحبت رو این‌جا تموم کنم. مامان با تعجب به من نگاه می‌کرد و من مثل مجرمی بودم که داشت به جرمش اعتراف می‌کرد!
    از مامان چشم گرفتم و ادامه دادم: توی کوهنوردی دیدمش. باهام حرف زد و گفت من رو تنها نذار. دنیا رو سرم خراب شد مامان. اون مردی که فقط توی خوابِ من بود، به من این رو گفت. خودش هم گفت من رو دوست داره، یعنی دیگه بچه بازی نیست. خواستم بهت بگم تا بدونی چون مسئله جدیه. شاید چند روز دیگه اومد خواستگاری و ما خواستیم ازدواج کنیم. زندگی من توی چند ماه این‌طور شکل گرفت.
    بالاخره سرم رو گرفتم بالا و به مامان نگاه کردم. با حرص رو بهم گفت: این چیزها رو بعد از یک سال و نیم میای به من میگی؟ حالا که همه چی جدی شده؟
    - مامان، یک سال و نیمه می‌شناسمش اما تا الان شش ماه هست که ما با همیم.
    - حالا هر چی! بگو ببینم تو که واسه خودت می‌دوزی، چه‌جور پسریه؟ فکر کردی من دخترم رو سر راه آوردم و بزرگ کردم که هر کی اومد تو رو بفرستم بری؟ به یه پسر مریض؟
    - چی میگی مامان؟ مگه ساسان بده؟ میگم مهربونه! بعدم، الان دیگه هیچ مشکلی نداره. خونه داره، ماشینم داره، خوشگلم هست. دیگه چی می‌خوای؟
    پشت چشمی واسه‌م نازک کرد و گفت: اگه تو رو می‌خواد باید بیاد خواستگاری. باید بیاد بابات ببیندش و بشناسدش. تحقیق می‌کنیم ببینم چه‌جور خانواده‌ای هستن بعد خودمون تصمیم می‌گیرم. اگه مثل این دختر فراری‌ها یه وقت توی روی ما ایستادی گردنت رو می‌شکنم!
    از خوشحالی پریدم و گونه‌ی مامان رو محکم بوسیدم و گفتم: وای، مرسی مامان! مطمئنم تو هم ازش خوشت میاد!
    سریع از مامان جدا شدم، به اتاق رفتم و شماره ساسان رو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - به! سلام بر خانوم خودم!
    - ساسان! بگو چی شد؟
    - چی شد؟ با مامانت حرف زدی؟
    - آره.
    - خب بگو ببینم، چی گفت؟
    - گفت باید بیای باهات آشنا شن. می‌دونی که با دوستی‌های بیرون اصلا موافق نیست.
    - چه عالی! باشه پس کارهام رو ردیف می‌کنم و آخر هفته زنگ می‌زنم به عمه‌م با هم بیایم خواستگاری خانم خوشگله!
    از خوشحالی زبونم قفل شده بود.! این بهترین اتفاقی بود که می‌تونست بیفته!
    - ساسان؟
    - جونم؟
    - خیلی خوشحالم!
    - من هم، من هم! بودن با تو آرزوی هر کسیه و افتخار می‌کنم که این آرزو نصیب من شد! از همون روزی که فهمیدم پرستار تمام روز و شب من تو بودی، من دیوونه شدم! این‌که یه نفر کاملا مراقب من بود و من تنها نبودم! تو همه‌ی زندگی من شدی! نیمه‌ی من شدی!
    - نگو اینا رو، دلم واسه‌ت تنگ میشه!
    خندید و گفت: فدای دلت! راستی، توی این شرایطی که برای شیدا پیش اومده داییت ناراحت نمیشه؟
    - نه بابا، چرا ناراحت شه؟ این خوشبختی منه! کی می‌خواد جلوش رو بگیره؟
    - خوشبختت می‌کنم، این رو بهت قول میدم. من دیگه برم. شب آماده باش، میام دنبالت با هم به مهمونی میریم.
    - باشه برو به سلامت. خدانگهدار.
    - خدافظ.
    بالاخره شب شد و آماده منتظر ساسان نشسته بودم. مامان با مهمونی رفتنم مخالفت نکرد؛ اما گوشزد کرد که مراقب باشم. نگاهی به خودم انداختم. لباس بلند و چسبون گیپور آبی آسمانی رنگی پوشیدم. به نظرم مناسب بود. موهام رو هم که پشتم جمع کرده و آرایش ملیحی کرده بودم. با تکی که ساسان روی گوشیم انداخت از جام بلند شدم. از مامان خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. پشت ماشینش نشسته بودم. با لبخند در رو باز کردم و سوار شدم.
    توی اون کت و شلوار مشکی رنگ عالی شده بود! موهاش رو بالا داده بود و بوی عطر تلخش هوش رو از سرم می‌برد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: چه خوشگل شدی!
    حس کردم گونه‌هام گل انداختن. سرم رو پایین انداختم که بدون حرفی دستم رو توی دستش گرفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. مسیر رو با گوش دادن به آهنگی که از سیستم پخش می‌شد، طی کردیم.
    سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و همراه آهنگ کنار گوشش زمزمه کردم:
    چقدر آروم میشم با خنده‌هات
    میام این راه رو تا تهش پا به پات
    تو همه جونمی جونم فدات
    الهی قربون حرف زدنات
    مگه میشه تو رو دوست نداشت
    مگه میشه تو رو تنها گذاشت
    نفس‌هام به چشم‌هات بسته شده
    ببین عشقت ازم دیوونه ساخت
    (مدیونم به تو- علیشمس و مهدی جهانی)
    ساسان زیر لب زمزمه کرد: هیس! دختر بذار درست رانندگی کنم. الان هردومون رو به کشتن میدم!
    خندیدم و سرم رو از روی شونه‌ش جدا کردم. یکم بعد به مقصد مورد نظر رسیدیم. با هم پیاده شدیم. ساسان دستم رو توی دستش قفل کرد و سمت داخل تالار حرکت کردیم. صدای آهنگ تا این‌جا هم شنیده می‌شد. تعداد زیاد ماشین‌ها، نشون از زیاد بودن جمعیت بود. با ورودمون چند تا مرد به سمت‌مون اومدن و به ساسان سلام کردن. یکیشون نگاهی به من انداخت و رو به ساسان گفت: معرفی نمی‌کنی ساسان جان؟
    ساسان نگاهی بهم انداخت و گفت: نامزدم، با اجازه.
    و ازشون دور شدیم. از رفتارش خوشم اومد! بیشتر توضیح نداد، مثلا اونا انتظار داشتن ساسان اسم من رو هم بگه و بعد من سلام کنم. لبخندم رو قورت دادم و به همراه ساسان پیش دوستش و نامزدش رفتم.
    تبریک گفتیم و رفتیم پشت میزی نشستیم. رو به ساسان گفتم: مانتو و شالم رو در بیارم؟
    - نه فعلا در نیار. همین‌جوری بشین ببینم اوضاع چه‌طوره.
    سری تکان دادم و چیزی نگفتم. همون لحظه مردی به سمت‌مون اومد. مرد قد بلند و چهارشونه‌ای با چشم و ابروی مشکی. خوشتیپ بود؛ اما به پای ساسان نمی‌رسید.
    رو به ساسان کرد و گفت: به به! داداش ساسان ما!
    ساسان با دیدنش از جاش بلند شد و گفت: مهدی!
    و همدیگه رو توی آغـ*ـوش گرفتن. مرده که فهمیدم اسمش مهدیه با دیدن من لبخندی زد و گفت: سلام خانوم.
    - سلام.
    مهدی رو به ساسان گفت: دوست دخترته؟
    - نه، نامزدمه.
    ابرویی بالا انداخت و گفت: به سلامتی. صبر کن من هم یکی رو بهت معرفی کنم!
    به کسی علامتی داد و یکم بعد دختری پیشمون اومد. وضع دختر بهت آور بود! با تیپ نامناسب و آرایش غلیظ! به مهدی می‌خورد با چنین کسایی بپره. سلام کوتاهی به دختر کردم و سرِ جام نشستم. برخلاف تصورم اونا هم کنار ما نشستن. مهدی در حالی که با ساسان حرف می‌زد، هر از گاهی هم نگاهی به من می‌انداخت. راستش نگاهش اذیتم می‌کرد. هیچ از هرز رفتن نگاهش خوشم نمی‌اومد. خدا کنه تا آخر شب به خیر بگذره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    برای این‌که از زیر نگاهش فرار کرده باشم، ساسان رو راضی کردم که میرم دستشویی و برمی‌گردم و ساسان اون‌قدر گرم صحبت کردن بود که باهام نیومد. حیاط تاریک بود و افراد زیادی این‌جا نبودن. یکم ایستادم تا هوایی بخورم. خواستم برگردم که با صدای پایی که به این‌جا نزدیک می‌شد ایستادم. از ترس دست گذاشتم روی قلبم و صلواتی فرستادم. کاش با ساسان می‌اومدم!
    با نشستن دستی روی شونه‌م از ترس به سرعت به عقب برگشتم که با چهره‌ی مضطرب ساسان مواجه شدم. با نگران رو بهم گفت: چرا دیر کردی؟
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و با لبخند گفتم: اومدم هوا بخورم. داخل حوصله‌م سر رفت.
    بعد از مکث کوتاهی پرسیدم: راستی، اون مرده کی بود؟
    - کی؟ مهدی؟
    - اوهوم.
    - هم دانشگاهیم. اون دوران با هم صمیمی بودیم؛ اما بعد از فارغ تحصیل شدن دیگه ندیدمش تا الان. فکر می‌کنم 6 سالی شده باشه.
    دستم رو گرفت و ادامه داد: بیا بریم داخل.
    و با هم به داخل رفتیم. آهنگ شادی در حال پخش بود و همه در حال رقصیدن بودن. بالاخره ساسان موافقت کرد و مانتو و شالم رو در آوردم؛ اما درست زمانی ساسان احساس امنیت کرد که چنین چیزی در من ریشه نکرده نبود. یکم بعد موزیک لایتی پخش شد که زوج‌ها همراه دوست ساسان و نامزدش برای رقـ*ـص تانگو رفتن.
    ساسان به طرفم خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد: با من می‌رقصی؟
    با تعجب نگاهش کردم که گفت: ما تا حالا با هم نرقصیدیما.
    و پشت سرش چشمکی زد و دستم رو گرفت و با هم وسط رفتیم. راستش هیجان هم داشتم. برای اولین بار داشتم با کسی که هر روز داشتنش رو شکر می‌کنم، می‌رقصیدم. هر دو روبه‌روی هم ایستادیم. دست‌های ساسان دور کمرم حلقه شدن و من هم دست‌هام رو که از استرس می‌لرزیدن، دور گردنش حلقه کردم. ساسان من رو به خودش نزدیک‌تر کرد. چشم هام رو بستم و بوی عطر تلخ و مردونه‌ش رو به تمام سلول‌های بدنم تزریق کردم، این کار چند ثانیه بیشتر طول نکشید. چشم‌هام رو باز کردم که با نگاه خیره‌ی ساسان مواجه شدم.
    با لبخندی که کنج لب‌هاش خودنمایی می‌کرد، گفت: راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز این‌قدر عاشقت بشم! قلب پاکت، همه چیزت، من رو به روزی انداخته که حتی تو خلوتم هم به تو فکر می‌کنم. خودم رو نمی‌شناسم فقط شدی تو!
    حرف‌هاش قلبم رو لرزوندن! لبخندی به چهره‌ش پاشیدم که خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند.
    یکم بعد برگشتیم و سرجامون نشستیم. از اون دور مهدی رو دیدم که داشت با دختری می‌رقصید؛ اما همچنان نگاهش این‌جا بود. اعصابم خورد شد! چشم غره‌ای نثارش کردم که نگاهش رو ازم گرفت. اون شب هم بالاخره گذشت و اگه وجود مهدی رو فاکتور بگیرم میشه گفت شب خوبی بود!
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    یک هفته بعد
    امروز با بهترین روز زندگیم مصادفه، یعنی روزی که قراره بالاخره اولین قدم برای رسیدن من و ساسان به هم برداشته شه. امروز قراره ساسان به خواستگاری من بیاد. از صبح تا حالا دل تو دلم نیست! استرس دارم! مامان میره و میاد میگه یکم غرور داشته باش، مثل این ترشیده‌ها که تا یکی میاد خواستگاریشون ذوق می‌کنن شدی!
    من اهمیتی نمی‌دم چون نمی‌خوام روزم رو خراب کنم. مامان درک نمی‌کنه، ولی من می‌فهمم اینا از هیجان و استرسه نه ذوق متاهل شدن! شیدا فهمید، اما ناراحت نشد بالعکس خوشحال هم شد! عجیب بود! توی طرز رفتارش ناراحتی یا غمی نبود!
    ازش پرسیدم که گفت فعلا بچسب به امروز بعدا بهت میگم! خدا خودش به خیر بگذرونه! سمت کمد لباسی رفتم. کت و شلوار سفید رنگ به همراه شال حریر فیروزه‌ای رنگی پوشیدم. واسه آرایش هم چون نخواستم خودم رو جلوی خانواده ساسان بد نشون بدم، فقط کرم و رژلب ماتی زدم. یکم عطر هم به خودم زدم و به بیرون رفتم. مامان و بابا و دایی بزرگم (بابای امیرعلی) هم آماده بودن.
    بابا به سمتم اومد. یه چادر سفید با گل‌های ریز آبی و صورتی دستش بود. چادر رو جلوم گرفت و گفت: بیا بابا جان! این رو بپوش. ان‌شاالله خوشبخت شی! دلم روشنه!
    بابا رو توی بغلم گرفتم و تشکر کردم. خودم هم ته دلم روشن بود. چشم‌هام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. خدایا خودت من رو خوشبخت کن! توی حال و هوای خودم بودم که زنگ در به صدا در اومد. با صدای زنگ در یک متر توی جام پریدم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    با استرس، سریع چادر رو مرتب سرم کردم و همون‌طور که زیرلب صلوات می‌فرستادم، همراه مامان و بابا و دایی واسه استقبال رفتیم. اول مردی وارد شد. مردی مسن و شیک پوش؛ اما جدی و سنگین. بعد از سلام و احوال پرسی خودش رو معرفی کرد و وارد شد. عموی ساسان بود. بعد از اون خانمی حدود 40 ساله‌ی شیک پوشی که از چهره‌ش مشخص بود کاملا مهربونه، وارد شد. این زن عموی ساسان بود. پشت سرش ساسان وارد شد. یه لحظه نفسم بند اومد. کت و شلوار کرم رنگی با پیرهن قهوه‌ای پوشید بود. موهای فرش رو حالا با سشوار عـریـ*ـان کرده بود و چه‌قدر بهش می‌اومد! من که با همون یک نگاه بیشتر عاشقش شدم! خداکنه بقیه هم قبولش کنن!
    ساسان خیلی محترم و خوش برخورد به همه سلام کرد و به من که رسید گل و جعبه شیرینی رو جلوم گرفت و گفت: سلام.
    و آروم‌تر ادامه داد: با چادر چه ملوس‌تر میشی!
    سرم رو از خجالت زیر انداختم و به سمت داخل اشاره کردم که با لبخند رفت و روی مبل کنار عموش نشست. به کمک مامان رفتم تا چای و شیرینی رو آماده کنیم.
    مامان رو بهم گفت: ببین نگار یه وقت چایی رو روش نریزی! حواست باشه که خودم دستش رو می‌گیرم و میگم دختر من گنده و به درد تو نمی‌خوره! بدبختت می‌کنه، برو پی زندگیت!
    خندیدم و گفتم: چشم، حواسم هست.
    چادر رو روی سرم مرتب کردم و سینی چای رو برداشتم و به بیرون رفتم. تک به تک تعارف کردم. لرزش دست‌هام، صدای برخورد لیوان‌ها رو با سینی بلند می‌کرد که این نشون دهنده‌ی استرس من بود. به ساسان که رسیدم، بدون این‌که نگاهی بهش بندازم، بهش چای تعارف کردم. می‌دونستم اگه چشمم به چشمش بخوره قطعا خراب کاری می‌کنم. بعد از این‌که چای‌ها رو تعارف کردم، برگشتم و سرِ جام نشستم. بالاخره بحث اصلی شروع شد.
    عموی ساسان رو به بابا کرد و گفت: آقای معتمد، همون‌طور که خودتون قطعا مطلع هستید ساسان اول پدرش رو و بعد مادرش رو از دست داد. یه برادر هم داره که خب راستش میونه‌ش با ساسان خوب نیست؛ یعنی اصلا شخصیت‌شون با هم فرق داره و اون الان شیراز نیست. خب بگذریم! ساسان پسر زندگیه! منی که عموشم و خیلی توی کار و این چیزها سخت گیرم به یقین می‌تونم بگم ساسان پسر مهربون و سخت کوشیه! این‌طور که از دختر خانوم شما تعریف کرد و الان ما داریم می‌بینم، دختری خوب و ساده و مودبه! به نظر من چی بهتر از این که این دو تا جوون رو به هم برسونیم. ما هم الکی این‌جا نیومدیم. راستش وقتی ساسان گفت، اول تحقیق کردیم و بعد که دیدیم دختر شما چیزی از متانت و خانومی کم ندارن بالاخره راضی شدیم که بیایم. نگار جان هم مثل دختر ما می‌مونه!
    بابا با لبخندی که انگار واقعا حرف‌های این مرد به دلش نشسته بود، سری تکان داد و گفت: باعث افتخاره! کاملا از ساسان جان که پسری مودب هستن مشخصه که خانواده‌ای تحصیل کرده و بافرهنگی مثل شما دارن.
    - این لطف شما رو می‌رسونه!
    دایی پرید میون کلام و گفت: میزان تحصیلات آقا ساسان چه‌قدر هست؟
    - ساسان لیسانس فیزیک داره و الان هم توی دانشگاه فیزیک تدریس می‌کنه؛ ولی مثل اینکه الان هم در حین تدریس، غیرحضوری داره مدرک ریاضیش رو هم می‌گیره. می‌دونید که رشته‌ش ریاضی فیزیک بود.
    بابا و دایی هر دو با نگاهی که تحسین توش موج می‌زد به ساسان نگاه کردن و ساسان هم در جوابشون لبخندی زد. راستش من هم تو این لحظه توی دلم به ساسان افتخار کردم! امروز شخصیت‌ها و قابلیت‌های دیگه‌‍ش واسه من رو شد و من به یقین می‌تونم بگم همه چیز این پسر عالیه! ساسان پسریه که با این‌که جدیه و غرور خودش رو داره، کسیه که همیشه احترام می‌ذاره و با فرهنگه! الان فهمیدم این پسر چه‌قدر مرد هستش! عمه‌ی ساسان لیوان چایش رو کمی مزه کرد و گفت: خب نگار جان، دهنمون رو شیرین کنیم بعد بریم سر بحث‌های نهایی؟
    نگاه همه برگشت سمت من که با خجالت سرم رو زیر انداختم. دستپاچه شده بودم. من الان باید چی‌کار کنم؟ باید چی بگم؟ بالاخره مامان با حرفی که زد، من رو از این درگیری نجات داد.
    - با اینکه گفتنی‌ها تموم شده؛ ولی به نظرم نیازه که خودشون هم صحبت کنن.
    عموی ساسان سری تکان داد و گفت: به نظر من هم برن صحبت کنن. بالاخره بحث سر یه عمر زندگیه و این زندگی مال اوناست.
    بابا رو بهم گفت: نگار، ساسان جان رو راهنمایی کن.
    از جام بلند شدم و سمت اتاق حرکت کردم که ساسان هم بعد از گفتن با اجازه‌ای پشت سرم اومد. وقتی وارد اتاق شدیم، ساسان در رو بست که بالاخره نفس راحتی کشیدم. ساسان خندید و گفت: سرخ شدی!
    دستی روی گونه‌هام کشیدم و گفتم: وای چه سخته! اصلا دستپاچه شدم، نمی‌دونستم باید چی بگم و چی‌کار کنم! تازه خجالت هم می‌کشم!
    نزدیکم اومد. دو تا دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت: ولی من خیلی خوشحالم! بالاخره راه خوشبختی ما باز شد! خانم معتمد آیا حاضرین من رو به همسری خودتون قبول کنید؟
    نمی‌دونم چرا، اما با این حرف ساسان، همون‌طور که لبخند از روی لب‌هام کنار نمی‌رفت اشک‌هام شروع کردن به باریدن!
    با تعجب گفت: چرا گریه می‌کنی؟
    با بغض زمزمه کردم: خیلی خوشحالم! از اینکه بالاخره تویی که توی آی سی یو، چشم بسته شدی رویای من و حالا این‌جا روبه‌رومی! حجم این همه خوشی واسه‌م سنگینه!
    سرم رو توی بغلش گرفت و گفت: من چی بگم آخه؟ دیگه رویا تموم شد، الان همه‌شون واقعیته!
    اشک‌هام رو پاک کردم و با هم بیرون رفتیم.
    ساسان فهمید من استرس دارم و خودش در جواب بقیه گفت: ما از اول هم منتظر همین لحظه بودیم!
    و این برابر بود با جواب بله‌ی من و صدای کل مامان و عمه‌ی ساسان که من رو از رویای آینده‌م به خودم آورد و بعد از اون، نگاه پر عشق ما به هم دوخته شد و این شد تازه آغاز راه رسیدن و با هم بودن ما!
    حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم
    آخ، تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم
    با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
    یاسم و باران که می بارد معطر می‌شوم
    در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری
    آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم
    آن‌قدرها مرد هستم تا بمانم پای تو
    می‌توانم مایه‌ی گـه گاه دلگرمی شوم
    میل میل توست اما بی تو باور کن که من
    در هجوم بادهای سرد پرپر می‌شوم
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    امروز قرار بود ساسان این‌جا بیاد، یعنی مامان دعوتش کرده بود و این نشون دهنده‌ی این بود که مامان ازش خوشش اومده! همون‌طور که داشتم با دستمال ظرف‌های شسته رو خشک می‌کردم، رو به مامان گفتم: راستی مامان، نظرت راجع به ساسان چیه؟
    - پسر خوبی بود! از خانواده‌ش خوشم اومد! تحصیل کرده، با ادب، ماشالله چیزی از خوشگلی هم کم نداره؛ ولی باز هم نباید سریع قضاوت کرد! به هر حال تو رو لای پر قو بزرگ کردیم که با رضایت خاطر بفرستیمت بری! امروز بابات و دایی‌هات واسه تحقیق رفتن.
    سری تکون دادم. یکم بعد ساسان هم اومد. مامان با خوشرویی ازش استقبال کرد و این باعث خوشحالی من بود. ساسان پاکت شکلات رو به مامان داد و سمتم اومد. تا من رو دید بغلم کرد و گفت: سلام به خانم خودم!
    دستی رو موهاش کشیدم و گفتم: سلام چطوری؟
    ازم جدا شد و همون‌طور که روی مبل می‌نشست گفت: خوبم مرسی.
    به آشپزخونه رفتم و واسه‌ش شربت آوردم. رو بهم با لبخند گفت: شنیدم ناهار دست پخت توئه!
    سرم رو تکون دادم که گفت: خب پس این ناهار کو؟
    صدای مامان از توی آشپزخونه اومد: شربتت رو بخور بعد دست‌هات رو بشور بیا که نهار آماده‌‌ست.
    ساسان هول هولکی شروع کرد به خوردن شربتش که وسطش هم دهن من می‌کرد تا زود تموم شه! این کارش خنده‌دار بود! تا رفت دست‌هاش رو بشوره، با کمک مامان سفره رو پهن کردیم. وقتی وارد آشپزخونه شد، گفت: نگار کلم پلو پختی؟
    چشمکی زدم و گفتم: آره، تازه از اون سالاد شیرازی‌ها هم واسه‌ت درست کردم.
    - به به! دستت درد نکنه!
    با این غذا پختن، مثل دختر 12 ساله‌ای شده بودم که برای اولین بار آشپزی کرده. راستش حس می‌کردم بار اولمه و هیجان داشتم؛ چون قرار بود ساسان بخوره. ناهار توی سکوت و با لـ*ـذت صرف شد. ساسان خیلی راضی بود و کلی از من و مامان تشکر کرد!
    با هم توی سالن رفتیم. کنار ساسان روی مبل نشستم و اون هم دستش رو دور گردنم انداخت. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: برنامه‌ی امروزت چیه؟
    - اول با هم میریم یکم می‌گردیم. بعد من تو رو می‌رسونم خونه‌ی شیدا. خودم هم خونه‌ی مهدی دعوت شدم. البته امیرعلی رو هم می‌برم. زنگ زد گفت بی‌معرفت شدی، منم گفتم باهام بیا.
    - مهدی کیه؟ همون که شب جشن نامزدی دوستت بود؟
    - آره.
    ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم: میشه نری؟ از این دوستت خوشم نمیاد!
    - واسه چی خوشت نمیاد؟ صمیمی‌ترین دوست منه! مثل یه برادر بوده و کارهایی که برادر خودم برام انجام نداد رو اون انجام داد.
    ازش چشم گرفتم که بازوم رو کشید و گفت: بگو ببینم چرا ازش بدت میاد؟ مگه کاری کرده؟
    همون‌طور که نگاهم به سمت دیگه‌ای بود، گفتم: نه، چه کاری؟ فقط اون شب با دخترهای جلف می‌گشت، خوشم نیومد. یه دفعه هواییت می‌کنه!
    - این عادتشه! اهل مهمونی و دختربازی و این چیزهاست. تو هم نترس من همیشه بیخ دلت هستم.
    نتونستم نگاهش کنم و بگم. نخواستم طرز نگاه بد مهدی رو بگم؛ چون می‌دونستم ساسان ناراحت میشه؛ بنابراین برای تموم کردن بحث رفتم تا حاضر شم.
    بعد از اینکه حاضر شدم هر دو از مامان خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم. به درخواست ساسان اول به ارگ کریم خان زند و بعد هم به پشت ارگ رفتیم. یه آب هویج بستنی خوردیم که کلی هم چسبید. کلی هم عکس یادگاری گرفتیم.
    بعد از اون ساسان من رو رسوند پیش شیدا و خودش رفت. وقتی وارد شدم، هنوز با زن‌دایی سلام نکرده، شیدا من رو سریع توی اتاق برد. با خنده گفتم: چته تو دختر؟!
    خندید و گفت: اول از همه تبریک میگم بهت عزیزدلم! ان‌شاءالله خوشبخت شی!
    - مرسی روزیِ خودت! بگو ببینم اون خوشحالیت واسه چی بود؟ یهو تغییر کردی! نکنه با میلاد آشتی کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    با ناراحتی گفت: نه بابا! من زنگ بهش زدم جواب نداد. گفتم شاید نمی‌شنوه. با گوشی مامان یواشکی بهش زنگ زدم سریع جواب داد. فهمیدم از روی عمد جواب من رو نمیده.
    - خب، پس می‌خوای چکار کنی؟
    - یه نقشه دارم.
    و بعد شروع کرد به خندیدن!
    - وا شیدا! چته تو؟ چرا می‌خندی؟ خب بگو ببینم نقشه‌ت چیه؟
    - ببین، بین من و تو و امیرعلی می‌مونه. مگه میلاد دکتر قلب نیست؟ نقشه می‌کشیم مثلا من حالم بد شده، یعنی که من قبلا مشکل قلب داشتم و من رو با عجله می‌برین بیمارستان. اون‌جا باید عکس العمل میلاد رو ببینم و بعد یه جا گیرش میارم باهاش حرف می‌زنم!
    - این چه کاریه؟ خودت هم می‌دونی دوستت داره ولی با اون کارهات بهت اعتماد نداره. بعد هم راه بهتری برای حرف زدن هست، مثلا با پای خودت برو محل کارش باهاش حرف بزن.
    سرش رو توی دستش گرفت و گفت: حرف نمی‌زنه. یه بار اون‌جا رفتم؛ اما من رو جلوی همه خرد کرد و بیرون انداختم. با شما هم که حرف نمی‌زنه! پس من چطوری واسه‌ش توضیح بدم؟ اون‌طور می‌تونیم نقشه بکشیم پرستارا برن و ما تنها باشیم. شما هم در رو از پشت قفل می‌کنید و من می‌تونم باهاش حرف بزنم.
    با لبخند شیطانی نگاهش کردم و گفتم: پایه‌ام! تو حرف می‌زنی و ما هم کیف می‌کنیم. راستش نقشه‌ی پرهیجانیه!
    خندید و گفت: برای آخرین بار خودم رو جلوش کوچیک می‌کنم، اگه ردم کرد دیگه بی‌خیالش میشم. شاید واسه‌م سخت باشه؛ ولی باز هم بهتر از هزار بار منت کشیه!
    - امیرعلی می‌دونه؟
    - آره بهش گفتم. منتظر این بود که تو قبول کنی.
    - خب، پس پرستارها رو می‌خوای چکار کنی؟
    - باهاشون حرف می‌زنیم. مطمئنم راضی میشن.
    - خوبه!
    - از تو چه خبر؟ همه چی با ساسان خوبه؟
    - آره خدا رو شکر! مامان و بابا هم دوستش دارن!
    - خوشبخت شی عزیزم! به نظر منم ساسان بهترین مورده. متشخص و مهربون ولی خب خیلی جدیه و من گاهی وقت‌ها ازش می‌ترسم.
    لبخند زدم. این پسر خاص واسه من بود! تا شب خودمون رو سرگرم کردیم. قرار بود نقشه‌ی شیدا رو صبح عملی کنیم؛ یعنی مطابق با ساعتی که میلاد سرکاره.
    توی نگاه شیدا هیجان نمی‌دیدم، بلکه نگرانی می‌دیدم، از این‌که آخرین تلاشش هم بی‌فایده باشه!
    از ته دل واسه‌ش دعا کردم که میلاد به حرف‌هاش گوش بده! این دردها خوب نیست، امیدوارم کسی دچارش نشه!
    * * *
    طبق قرارمون نزدیکی‌های بیمارستان منتظر ایستادیم تا امیرعلی بیاد. توی ماشین من بودیم که یه نفر به شیشه پنجره زد. برگشتم سمت پنجره که امیرعلی رو دیدم. وای که چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود! سریع از ماشین پیاده شدم و بغلش پریدم!
    - اوو! دختر چته؟ عاشقم شدی و من خبر نداشتم؟
    - وای! آره عاشقت شدم! کجا بودی نامرد؟ دلم واسه‌ت تنگ شده بود!
    - شما شوهر کردی از ما یاد نمی‌کنی!
    ازش جدا شدم و گفتم: این چه حرفیه؟ تو برادر منی! اگه کمک‌های تو نبود، من هرگز به ساسان نمی‌رسیدم. راستی دیروز خوش گذشت؟
    اخم کرد و گفت: خوب شد یادم انداختی! می‌خواستم یه چیز ازت بپرسم، جریان چیه؟ چرا...
    همون لحظه شیدا پرید وسط حرف‌مون و حرف امیرعلی ناتموم موند. قلبم به شدت می‌کوبید. این حرکت امیرعلی من رو ترسوند.
    شیدا غرید: وای زود باشید! نشستید تعریف می‌کنید؟ عجله دارم خب! بیاید، می‌خوام تمرین کنم.
    به ناچار دنبالش رفتیم. بعد از یک ساعت تمرین‌های الکیِ شیدا که همه‌ش منجر به خنده و مسخره بازی شد، بالاخره قبول کرد تا نقشه رو عملی کنیم.
    امیرعلی، شیدا رو توی بغـ*ـل گرفت و سمت بیمارستان دوید. من هم با گریه و زاری‌های مصلحتیم دنبالش راه افتادم. به زور جلوی خنده‌م رو گرفته بودم. شیدا از قبل با چند تا پرستار هماهنگ کرده بود و اون‌ها هم راحت قبول کرده بودن! تا وارد بیمارستان شدیم امیرعلی داد زد: یکی کمک کنه! کمک کنید! نمی‌دونم چش شد! یهو قلبش درد گرفت بعد بیهوش شد!
    پرستارها شیدا رو روی برانکارد گذاشتن و یکیشون رفت تا میلاد رو خبر کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    پرستارها یک‌راست شیدا رو بردن سمت اتاق عملی که آخر راهرو قرار داشت. یکم بعد میلاد هم اومد. با دیدن ما تعجب کرد و پرسید: چی شده؟ حال کی بد شده؟
    با گریه مصلحتی گفتم: میلاد، تو رو خدا کمک‌مون کن! قلب شیدا ایستاده! حالش اصلا خوب نیست! تو رو خدا به دادش برس!
    با این حرفم رنگ از رخش پرید! یه لحظه هنگ کرد!
    - چ...چی؟ شیدا چیزیش شده؟
    اشک‌های الکیم رو پاک کردم و گفتم: از بچگی مشکل قلب داشت؛ ولی الان وضعش حادتر از همیشه‌ست.
    هنوز حرفم تموم نشده به سرعت نور، سمت اتاق عمل دوید! با رفتنش، امیرعلی سری تکان داد و گفت: بچه عاشقه ها! دیدی داشت سکته می‌کرد؟!
    - آره، الان وقتشه! باید پرستارها سریع بیان بیرون تا در رو قفل کنیم!
    همون لحظه پرستارها اومدن بیرون و پشت سرش در رو قفل کردن. کلی ازشون تشکر کردیم و اون‌ها هم رفتن تا به کارهاشون برسن و من و امیرعلی دم در، مراقب ایستادیم.
    * * *
    شیدا
    با رفتن پرستارها آروم چشم‌هام رو باز کردم. میلاد از رفتن پرستارها متعجب بود! آروم رفتم و پشت سرش ایستادم.
    - میلاد!
    به شدت برگشت سمتم و با دیدنم، از ترس قدمی به عقب برداشت.
    - ببخشید! قصد نداشتم بترسونمت.
    با تعجب گفت: مگه تو حالت بد نبود؟
    - چرا! من از اون شب حالم بده! حالی که من دارم از ایست قلبی هم بدتره!
    دستی روی ته ریشش کشید و گفت: پس نقشه بوده، باز هم بچه بازی!
    - ببین می‌خوام باهات صحبت کنم. یه لحظه به حرف‌هام گوش کن.
    برگشت و گفت: بین ما حرفی نمونده! دیگه این مسخره بازی‌ها رو تموم کن. من باید هر دفعه گول نقشه‌های پلید تو رو بخورم؟!
    دستگیره‌ی در رو فشار داد، وقتی دید قفله با کلافگی نفس عمیقی کشید. بازوش رو گرفتم و گفتم: باید به حرف‌هام گوش کنی. این آخرین تلاش منه...به حرف‌هام گوش کن، بعد میرم. فقط بذار عذاب وجدان نداشته باشم که حقیقت رو بهت نگفتم.
    با خشم برگشت سمتم و داد زد: عذاب وجدان؟ اون موقع که داشتی به من خــ ـیانـت می‌کردی عذاب وجدان نداشتی؟ وقتی آبروم رو جلوی خانواده‌م بردی عذاب وجدان نداشتی؟
    - میلاد همه چی اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست. من حدود 6 سال پیش یه اشتباهی کردم و با برادر دوستم دوست شدم. گولش رو خوردم! بعد فهمیدم چه جور پسریه ولش کردم اما اون ول کن نبود تا این‌که...
    وسط حرفم پرید و عربده کشید: میگم نمی‌خوام گوش کنم! می‌خوای چی بگی؟ می‌خوای حماقتم رو یادم بیاری؟
    یقه‌ی پیراهنش رو گرفتم و داد زدم: به حرف‌هام گوش کن! تو فقط گوش کن، من قول میدم دیگه هیچ‌وقت روی کثیف من رو نبینی!
    چند ثانیه گذشت. وقتی دیدم ساکته ادامه دادم: تا این‌که با تو آشنا شدم. تا اون موقع خبری ازش نبود، یعنی من شماره‌م رو عوض کرده بودم؛ اما نمی‌دونم چه‌طور شماره جدیدم رو اون هم بعد از 6 سال، درست زمانی که با تو آشنا شدم گیر آورد. فهمید با تو هستم. تو رو می‌شناخت. فکر کنم تموم مدت تعقیبم می‌کرد. شروع کرد به تهدید کردنم، می‌گفت اگه با من نباشی بیچاره‌ت می‌کنم. من بهش گفتم بهم زمان بده؛ اما اون دور برش داشته بود و مثلا می‌خواست با حرف‌هاش من رو خر کنه و درست روزی زنگ زد که تو به خواستگاری اومده بودی. به خدا من اگر هم جوابش رو می‌دادم واسه این بود که تو رو از من جدا نکنه! ازش فرصت خواستم، می‌خواستم ازش نقطه ضعفی پیدا کنم تا بی‌حساب بمونیم اما دیگه کار از کار گذشت! آدرس خونه‌مون رو بلد بود. محل کار تو رو می‌دونست و حتی محل کار بابام رو! باور کن تو گل گیر کرده بودم! نمی‌دونستم تنهایی چه‌طور میشه حلش کرد، فقط نمی‌خواستم تو در جریان باشی تا تو رو از دست ندم؛ چون همون‌طور که فکرش رو می‌کردم، تو من رو باور نداشتی!
    بعد از اتمام حرف‌هام سرم رو به زیر انداختم. بالاخره این بغض لعنتی ترکید و این اشک‌های من بودن که بی‌صدا چکه چکه روی کاشی‌های اتاق فرود می‌اومدن. بعد از لحظاتی به حرف اومد. زیرلب آروم غرید: بگو این در بی‌صاحاب رو باز کنن! می‌خوام برم بیرون.
    با بغض نالیدم: هنوز هم باور نداری؟
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت: غرور من بیشتر از حدی خرد شده که با دو تا چرندیات تو درست شه!
    حرف‌هاش نشون دهنده‌ی این بود که آخرین تلاشم هم بی‌فایده بود! لبم رو به دندون گرفتم تا مانع از شدت یافتن گریه‌م بشم. سمت در حرکت کردم. دیگه نمی‌تونستم به زور نگهش دارم! اون راه خودش رو انتخاب کرد. شاید تقدیر این رو خواسته! میگن پرنده‌ای که مال تو نباشه اگه صد تا قفس هم بسازی آخرش میره. عشق که زوری نیست، می‌ذارم بره!
    این روزگار دراز، این روزگار زشت
    عمری سکوت را برای قناری نوشت؟!
    یک امتحان بود ، یا یک عبور سخت،
    یا یک قفس ساخت به گردش سرنوشت؟!
    هردم هواخواه باغ بود و همنشین گل،
    حالا برای چه اسیره دیو سیاه زشت؟!
    تقدیر او اگر عاشق شدن نبود،
    اما شکست هم نیست
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    نگار
    روبه‌روی امیرعلی ایستادم و رو بهش گفتم: اون موقع چی می‌خواستی بهم بگی؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت: آهان، راستی نگار جریان این دوست ساسان چیه؟
    با تعجب گفتم: کی؟ مهدی؟
    - آره.
    - هیچی. باید چیزی باشه؟
    - آخه تا فهمید من پسردایی تو هستم مدام دور از چشم ساسان از تو سوال می‌کرد. نخواستم ساسان چیزی بفهمه اما آخرش فهمید و بهش چشم غره توپی رفت و من بهش گفتم از تو تعریف کردم کنجکاو شده. بگو ببینم، بین شما چیزی هست؟ ببین به ساسان خــ ـیانـت نکن! اون خیلی بهتر از مهدیه! ساسان مَرده!
    از تعجب دهنم باز مونده بود. این چی داره میگه؟ این چه قضاوتیه؟! با خشم رو بهش گفتم: امیرعلی حرف دهنت رو بفهم! می‌خوای چی بگی؟ چون اون از من سوال کرده یعنی بین ما چیزی هست؟ تو من رو این‌طور شناختی؟ یعنی تا این حد کثیفم؟
    - من منظوری نداشتم...
    داد زدم: هیچی نگو. باورم نمیشه داری این‌ها رو به من میگی! منی که خودت هم می‌دونی جز ساسان هیچکس رو نمی‌بینم اون‌وقت...
    بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: اون فقط یک بار من رو دیده. این‌ها رو هم میگم تا اگه من رو نشناختی بشناسی! اون شب تو جشن نامزدی من رو دید و حتی یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم. نمی‌دونم اون پیش خودش چی فکر کرده یا تو ذهنش چی می‌گذره اما بدون، ساسان اون‌قدر تو دل من بزرگه که من حتی گاهی اوقات تو رو هم نمی‌بینم چه برسه یه مرد بی‌سروپایی مثل مهدی!
    و ازش دور شدم. حرکت کردم تا از اون‌جا خارج شم. حالم اصلا خوب نبود! همون یه کلمه حرفش دنیا رو روی سرم خراب کرد!
    امیرعلی پشت سرم اومد و بازوم رو محکم کشید و گفت: نگار تو رو خدا با من این‌طور رفتار نکن! اصلا من غلط کردم، گ*و*ه خوردم! یه چیزی از دهنم پرید! من تو رو می‌شناسم!
    پسش زدم و گفتم: باشه اصلا تو راست میگی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا