- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
۱۳۹۷/۰۶/۱۴
صدای بلند مردی که نوحه میخواند، در تمام فضای قبرستان میپیچید. صدای خشخش بیلی که هر بار با خاک پر میشد و بر روی آن سنگهای مرمر ریخته میشد، قلبم را میفشرد. طاقت فکرکردن به آن جسدِ بیجانِ کفنپیچشده را نداشتم. اینکه تا چند ماه پیش آن جسد بیروح و کبود، دخترکی زیبا و دوستداشتنی بود، چون صدایِ کشش ناخنی بر روی دیوار، روی ذهنم کشیده میشد و عذابم میداد.
پسرکِ کمسنوسالی خرما پخش میکرد و صدای گریه از هر سویی به گوش میرسید. کنار قبرش، روی خاکهای سرد و بیرحم نشسته بودم و به مرد قبرکن نگاه میکردم. شوکه بودم، از مرگ بهترین دوستم. لرزش بدی به جانم افتاده بود. تقصیر من بود، تقصیر من بود. او حالش خراب بود، او دلش نمیخواست حرف بزنم، او فقط میخواست درددل کنیم. من ادامه دادم، من تند رفتم. من حرف زدم.
اشکی نبود، بغضی نبود، فقط من بودم که چون مردهای متحرک، به قبر عمیق کسی خیره شدم که فکر مرگش مرا تا مرز جنون میکشاند. زن روبهرویم خودش را به خاک و خون میکشاند، گریه میکرد، ضجه میزد، بر سـ*ـینهاش میکوفت و دخترش را صدا میزد. بیشک مادر بود، تحمل ازدستدادن دخترش را نداشت. پسری را دیدم که با اشک، سعی داشت مادرش را آرام کند. کاش من هم میتوانستم مثل آن زن گریه کنم، فریاد بزنم و بغض کنم؛ اما من فقط و فقط در بهت بودم. در شوک بزرگی بودم که بیرونآمدن از آن برایم سخت بود.
دست زنانهای روی شانهام نشست، بهسمتش برگشتم. با اشک نگاهم کرد و شانهام را فشرد.
- بلند شو دخترم. بلند شو بریم.
لبهایش به چه سخن بیهودهای باز شده بود. من نمیرفتم، مرا هم باید دفن کنند. من هم باید همینجا زندهبهگور میشدم. نمیتوانستم جواب دهم، نمیتوانستم مخالفت کنم، نمیتوانستم صحبت کنم. فقط چشمان بیفروغم را از نگاه اشکبارش به خاکهایی سوق دادم که حال بالا آمده بودند.
به قبری خیره شدم که زیر خروارها خاکش، دختری خوابیده بود. با زورِ دست پسری بلند شدم و مجبور به راهرفتن شدم. چهرهاش برایم آشنا بود. چرا من امروز همه را میشناختم؟ او مرا کجا میبرد؟ زنی که دقایقی پیش صدایم زده بود، پشتسرمان راه میآمد. پسری که بازویم را در دست داشت و مرا میکشاند، چهرهی غمگینی داشت. پاهایم را بهزور روی خاکهای قبرستان ساکت میکشیدم. نمیخواستم بروم. باید مرا هم دفن میکردند.
به هر زوری بود، از قبرستان بیرون شدیم و مرا همان پسر با آرامش سوار ماشینی کرد. ماشین سفیدرنگی که تابهحال ندیده بودمش. کمربندم را بست و خودش هم سوار شد. زن هم کنار من، روی صندلی کمکراننده نشست. درها را قفل کرد و راه افتادند. نگران بودم. مرا به کجا میبرد؟ من باید با او دفن میشدم. من جز او کسی را نداشتم. او هم رفته بود، پس من هم باید میمردم، من هم باید زیر آن خاکها جا میماندم. دلم میخواست اعتراض کنم تا به قبرستان بر گردانند؛ اما صدایی از گلویم خارج نمیشد، حتی قفل لبانم هم نمیشکستند. دستهایم تکان نمیخوردند و بدنم فلج شده بود.
نگاهم به خیابانهایی بودند که باد پاییزی، برگ درختانش را ربوده و فضای غمانگیزی ایجاد کرده بود. ماشین روبهروی عمارت بزرگی ایستاد. برایم آشنا بود، بسیار آشنا؛ گویی کودکیام را در حیاط همین خانه، میان درختانِ قدکشیدهی کاج گذرانده بودم.
زن از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. نگاهم هنوز میان دیوارهای کاشیکاریشدهی بیرون خانه میچرخید. زن، آهسته بازویم را گرفت و بهسمت خانه هدایت کرد. در سریعاً باز شد و مرا به درون حیاط راهنمایی کرد. جای سِرُم در پشت دستم میسوخت و آزارم میداد. هنوز چسپ پهنی که سوغات آن سرمهای لعنتی بود، پشت دستم میدرخشید. از پلههای ایوان آهسته و بیحال بالا رفتم و وارد سالن شدم. سالن بزرگی که تمامش را مبلهای سلطتی سرمهای در بر میگرفت. رنگ آشنایی بود، یک زن مسن این رنگ را بسیار دوست داشت. میگفت خانه را زیبا جلوه میدهد.
کف زمین، قالی ابریشمی زیبایی جلوهنمایی میکرد. تلوزیون بزرگی به دیوار انتهایی وصل شده بود و تابلوهای نفیس و گرانقیمت در جایجای دیوارها به چشم میخورد؛ اما من حواسم پی خاکهای سرد قبرستان بود. تابلوی خانهی ابدیمان چه خواهد بود؟ عتیقهجاتهایی زیبا و ارزشمند، در گوشهوکنار خانه، روی میز و درون بوفههای چوبی کندهکاریشده دیده میشدند. اینها را چرا چیده بودند؟ چه ارزشی داشت؟ کاش میشد جای اینها در گوشهوکنار خانه، محبت چید، عشق و درک چید.
روبهروی در ورودی پلهای مارپیچ و زیبا میخورد که به طبقهی بالا ختم میشد. پنجره بزرگی در دیوارِ سمت چپ خانه بود که در امتداد در ورودی قرار داشت و فضای خانه را روشن ساخته بود، روشنیِ بدی که چشمم را میزد. از روشنی متنفر بودم. پردهی زیبا و سرمهای-سفیدی دور پنجره را قاب گرفته بود. نگاهم را از اطراف خانه گرفتم.
زن با مهربانی مرا بهسمت یکی از مبلها هدایت کرد. من در آن لحظه فقط دختری را میخواستم که زیرخروارها خاک خوابیده بود.
صدای بلند مردی که نوحه میخواند، در تمام فضای قبرستان میپیچید. صدای خشخش بیلی که هر بار با خاک پر میشد و بر روی آن سنگهای مرمر ریخته میشد، قلبم را میفشرد. طاقت فکرکردن به آن جسدِ بیجانِ کفنپیچشده را نداشتم. اینکه تا چند ماه پیش آن جسد بیروح و کبود، دخترکی زیبا و دوستداشتنی بود، چون صدایِ کشش ناخنی بر روی دیوار، روی ذهنم کشیده میشد و عذابم میداد.
پسرکِ کمسنوسالی خرما پخش میکرد و صدای گریه از هر سویی به گوش میرسید. کنار قبرش، روی خاکهای سرد و بیرحم نشسته بودم و به مرد قبرکن نگاه میکردم. شوکه بودم، از مرگ بهترین دوستم. لرزش بدی به جانم افتاده بود. تقصیر من بود، تقصیر من بود. او حالش خراب بود، او دلش نمیخواست حرف بزنم، او فقط میخواست درددل کنیم. من ادامه دادم، من تند رفتم. من حرف زدم.
اشکی نبود، بغضی نبود، فقط من بودم که چون مردهای متحرک، به قبر عمیق کسی خیره شدم که فکر مرگش مرا تا مرز جنون میکشاند. زن روبهرویم خودش را به خاک و خون میکشاند، گریه میکرد، ضجه میزد، بر سـ*ـینهاش میکوفت و دخترش را صدا میزد. بیشک مادر بود، تحمل ازدستدادن دخترش را نداشت. پسری را دیدم که با اشک، سعی داشت مادرش را آرام کند. کاش من هم میتوانستم مثل آن زن گریه کنم، فریاد بزنم و بغض کنم؛ اما من فقط و فقط در بهت بودم. در شوک بزرگی بودم که بیرونآمدن از آن برایم سخت بود.
دست زنانهای روی شانهام نشست، بهسمتش برگشتم. با اشک نگاهم کرد و شانهام را فشرد.
- بلند شو دخترم. بلند شو بریم.
لبهایش به چه سخن بیهودهای باز شده بود. من نمیرفتم، مرا هم باید دفن کنند. من هم باید همینجا زندهبهگور میشدم. نمیتوانستم جواب دهم، نمیتوانستم مخالفت کنم، نمیتوانستم صحبت کنم. فقط چشمان بیفروغم را از نگاه اشکبارش به خاکهایی سوق دادم که حال بالا آمده بودند.
به قبری خیره شدم که زیر خروارها خاکش، دختری خوابیده بود. با زورِ دست پسری بلند شدم و مجبور به راهرفتن شدم. چهرهاش برایم آشنا بود. چرا من امروز همه را میشناختم؟ او مرا کجا میبرد؟ زنی که دقایقی پیش صدایم زده بود، پشتسرمان راه میآمد. پسری که بازویم را در دست داشت و مرا میکشاند، چهرهی غمگینی داشت. پاهایم را بهزور روی خاکهای قبرستان ساکت میکشیدم. نمیخواستم بروم. باید مرا هم دفن میکردند.
به هر زوری بود، از قبرستان بیرون شدیم و مرا همان پسر با آرامش سوار ماشینی کرد. ماشین سفیدرنگی که تابهحال ندیده بودمش. کمربندم را بست و خودش هم سوار شد. زن هم کنار من، روی صندلی کمکراننده نشست. درها را قفل کرد و راه افتادند. نگران بودم. مرا به کجا میبرد؟ من باید با او دفن میشدم. من جز او کسی را نداشتم. او هم رفته بود، پس من هم باید میمردم، من هم باید زیر آن خاکها جا میماندم. دلم میخواست اعتراض کنم تا به قبرستان بر گردانند؛ اما صدایی از گلویم خارج نمیشد، حتی قفل لبانم هم نمیشکستند. دستهایم تکان نمیخوردند و بدنم فلج شده بود.
نگاهم به خیابانهایی بودند که باد پاییزی، برگ درختانش را ربوده و فضای غمانگیزی ایجاد کرده بود. ماشین روبهروی عمارت بزرگی ایستاد. برایم آشنا بود، بسیار آشنا؛ گویی کودکیام را در حیاط همین خانه، میان درختانِ قدکشیدهی کاج گذرانده بودم.
زن از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. نگاهم هنوز میان دیوارهای کاشیکاریشدهی بیرون خانه میچرخید. زن، آهسته بازویم را گرفت و بهسمت خانه هدایت کرد. در سریعاً باز شد و مرا به درون حیاط راهنمایی کرد. جای سِرُم در پشت دستم میسوخت و آزارم میداد. هنوز چسپ پهنی که سوغات آن سرمهای لعنتی بود، پشت دستم میدرخشید. از پلههای ایوان آهسته و بیحال بالا رفتم و وارد سالن شدم. سالن بزرگی که تمامش را مبلهای سلطتی سرمهای در بر میگرفت. رنگ آشنایی بود، یک زن مسن این رنگ را بسیار دوست داشت. میگفت خانه را زیبا جلوه میدهد.
کف زمین، قالی ابریشمی زیبایی جلوهنمایی میکرد. تلوزیون بزرگی به دیوار انتهایی وصل شده بود و تابلوهای نفیس و گرانقیمت در جایجای دیوارها به چشم میخورد؛ اما من حواسم پی خاکهای سرد قبرستان بود. تابلوی خانهی ابدیمان چه خواهد بود؟ عتیقهجاتهایی زیبا و ارزشمند، در گوشهوکنار خانه، روی میز و درون بوفههای چوبی کندهکاریشده دیده میشدند. اینها را چرا چیده بودند؟ چه ارزشی داشت؟ کاش میشد جای اینها در گوشهوکنار خانه، محبت چید، عشق و درک چید.
روبهروی در ورودی پلهای مارپیچ و زیبا میخورد که به طبقهی بالا ختم میشد. پنجره بزرگی در دیوارِ سمت چپ خانه بود که در امتداد در ورودی قرار داشت و فضای خانه را روشن ساخته بود، روشنیِ بدی که چشمم را میزد. از روشنی متنفر بودم. پردهی زیبا و سرمهای-سفیدی دور پنجره را قاب گرفته بود. نگاهم را از اطراف خانه گرفتم.
زن با مهربانی مرا بهسمت یکی از مبلها هدایت کرد. من در آن لحظه فقط دختری را میخواستم که زیرخروارها خاک خوابیده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: