کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
۱۳۹۷/۰۶/۱۴
صدای بلند مردی که نوحه می‌خواند، در تمام فضای قبرستان می‌پیچید. صدای خش‌خش بیلی که هر بار با خاک پر می‌شد و بر روی آن سنگ‌های مرمر ریخته می‌شد، قلبم را می‌فشرد. طاقت فکرکردن به آن جسدِ بی‌جانِ کفن‌پیچ‌شده را نداشتم. اینکه تا چند ماه پیش آن جسد بی‌روح و کبود، دخترکی زیبا و دوست‌داشتنی بود، چون صدایِ کشش ناخنی بر روی دیوار، روی ذهنم کشیده می‌شد و عذابم می‌داد.
پسرکِ کم‌سن‌وسالی خرما پخش می‌کرد و صدای گریه از هر سویی به گوش می‌رسید. کنار قبرش، روی خاک‌های سرد و بی‌رحم نشسته بودم و به مرد قبرکن نگاه می‌کردم. شوکه بودم، از مرگ بهترین دوستم. لرزش بدی به جانم افتاده بود. تقصیر من بود، تقصیر من بود. او حالش خراب بود، او دلش نمی‌خواست حرف بزنم، او فقط می‌خواست درددل کنیم. من ادامه دادم، من تند رفتم. من حرف زدم.
اشکی نبود، بغضی نبود، فقط من بودم که چون مرده‌ای متحرک، به قبر عمیق کسی خیره شدم که فکر مرگش مرا تا مرز جنون می‌کشاند. زن روبه‌رویم خودش را به خاک و خون می‌کشاند، گریه می‌کرد، ضجه می‌زد، بر سـ*ـینه‌اش می‌کوفت و دخترش را صدا می‌زد. بی‌شک مادر بود، تحمل ازدست‌دادن دخترش را نداشت. پسری را دیدم که با اشک، سعی داشت مادرش را آرام کند. کاش من هم می‌توانستم مثل آن زن گریه کنم، فریاد بزنم و بغض کنم؛ اما من فقط و فقط در بهت بودم. در شوک بزرگی بودم که بیرون‌آمدن از آن برایم سخت بود.
دست زنانه‌ای روی شانه‌ام نشست، به‌سمتش برگشتم. با اشک نگاهم کرد و شانه‌ام را فشرد.
- بلند شو دخترم. بلند شو بریم.
لب‌هایش به چه سخن بیهوده‌ای باز شده بود. من نمی‌رفتم، مرا هم باید دفن کنند. من هم باید همین‌جا زنده‌به‌‌گور می‌شدم. نمی‌توانستم جواب دهم، نمی‌توانستم مخالفت کنم، نمی‌توانستم صحبت کنم. فقط چشمان بی‌فروغم را از نگاه اشک‌بارش به خاک‌هایی سوق دادم که حال بالا آمده بودند.
به قبری خیره شدم که زیر خروارها خاکش، دختری خوابیده بود. با زورِ دست پسری بلند شدم و مجبور به راه‌رفتن شدم. چهره‌اش برایم آشنا بود. چرا من امروز همه را می‌شناختم؟ او مرا کجا می‌برد؟ زنی که دقایقی پیش صدایم زده بود، پشت‌سرمان راه می‌آمد. پسری که بازویم را در دست داشت و مرا می‌کشاند، چهره‌ی غمگینی داشت. پاهایم را به‌زور روی خاک‌های قبرستان ساکت می‌کشیدم. نمی‌خواستم بروم. باید مرا هم دفن می‌کردند.
به هر زوری بود، از قبرستان بیرون شدیم و مرا همان پسر با آرامش سوار ماشینی کرد. ماشین سفیدرنگی که تابه‌حال ندیده بودمش. کمربندم را بست و خودش هم سوار شد. زن هم کنار من، روی صندلی کمک‌راننده نشست. درها را قفل کرد و راه افتادند. نگران بودم. مرا به کجا می‌برد؟ من باید با او دفن می‌شدم. من جز او کسی را نداشتم. او هم رفته بود، پس من هم باید می‌مردم، من هم باید زیر آن خاک‌ها جا می‌ماندم. دلم می‌خواست اعتراض کنم تا به قبرستان بر گردانند؛ اما صدایی از گلویم خارج نمی‌شد، حتی قفل لبانم هم نمی‌شکستند. دست‌هایم تکان نمی‌خوردند و بدنم فلج شده بود.
نگاهم به خیابان‌هایی بودند که باد پاییزی، برگ درختانش را ربوده و فضای غم‌انگیزی ایجاد کرده بود. ماشین روبه‌روی عمارت بزرگی ایستاد. برایم آشنا بود، بسیار آشنا؛ گویی کودکی‌ام را در حیاط‌ همین خانه، میان درختانِ قدکشیده‌ی کاج گذرانده بودم.
زن از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. نگاهم هنوز میان دیوار‌های کاشی‌کاری‌شده‌ی بیرون خانه می‌چرخید. زن، آهسته بازویم را گرفت و به‌سمت خانه هدایت کرد. در سریعاً باز شد و مرا به درون حیاط راهنمایی کرد. جای سِرُم در پشت دستم می‌سوخت و آزارم می‌داد. هنوز چسپ پهنی که سوغات آن سرم‌های لعنتی بود، پشت دستم می‌درخشید. از پله‌های ایوان آهسته و بی‌حال بالا رفتم و وارد سالن شدم. سالن بزرگی که تمامش را مبل‌های سلطتی سرمه‌ای در بر می‌گرفت. رنگ آشنایی بود، یک زن مسن این رنگ را بسیار دوست داشت. می‌گفت خانه را زیبا جلوه می‌دهد.
کف زمین، قالی ابریشمی زیبایی جلوه‌نمایی می‌کرد. تلوزیون بزرگی به دیوار انتهایی وصل شده بود و تابلوهای نفیس و گران‌قیمت در جای‌جای دیوارها به چشم می‌خورد؛ اما من حواسم پی خاک‌های سرد قبرستان بود. تابلوی خانه‌ی ابدی‌مان چه خواهد بود؟ عتیقه‌جات‌هایی زیبا و ارزشمند، در گوشه‌وکنار خانه، روی میز و درون بوفه‌های چوبی کنده‌کاری‌شده دیده می‌شدند. این‌ها را چرا چیده بودند؟ چه ارزشی داشت؟ کاش می‌‌شد جای این‌ها در گوشه‌وکنار خانه، محبت چید، عشق و درک چید.
روبه‌روی در ورودی پله‌ای مارپیچ و زیبا می‌خورد که به طبقه‌ی بالا ختم می‌شد. پنجره‌ بزرگی در دیوارِ سمت چپ خانه بود که در امتداد در ورودی قرار داشت و فضای خانه را روشن ساخته بود، روشنیِ بدی که چشمم را می‌زد. از روشنی متنفر بودم. پرده‌ی زیبا و سرمه‌ای-سفیدی دور پنجره را قاب گرفته بود. نگاهم را از اطراف خانه گرفتم.
زن با مهربانی مرا به‌سمت یکی از مبل‌ها هدایت کرد. من در آن لحظه فقط دختری را می‌خواستم که زیرخروارها خاک خوابیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    بلوز و شلوار گشاد و سیاهی که بر تن داشتم، خاکی شده بود و در تنم زار می‌زد. موهای بلندم باز و اطرافم ریخته شده بود. خبری از چادر همیشگی‌ام نبود.
    زن جوان و زیبایی جلو آمد. چهره‌ی زیبایی داشت. چشمان آبی‌اش دلت را می‌لرزاند. دماغ کوچک و سربالا، لبانی کوچک و غنچه‌ای، پوستی گندمون که جذابیتش را با آن موهای عـریـ*ـانِ مشکی دو برابر می‌کرد. جلوی پایم نشست و با مهربانی، دست سالمم را در میان دستان گرمش فشرد. لبخندی به رویم زد و با آرامش پرسید:
    - خوبی لیلاجان؟
    لبانم بر جواب باز نمی‌شد. دوست داشتم فریاد بزنم، گریه کنم‌، بلندبلند صحبت کنم و بگویم «نه من خوب نیستم، نیستم!» اما لبانم در شوک از‌دست‌دادنِ سیمایم، قفل محکمی خورده بودند. برق اشکی در چشمان زن جهید. او را می‌شناختم. مهربان بود‌، مرا دوست داشت و آزارم نمی‌داد. گاهی مرا رنج می‌داد‌؛ اما باز هم دوستش داشتم.
    راستی، نامم لیلاست!
    دستم را بار دیگر فشرد.
    - عزیزم نمی‌خوای جواب بدی؟
    تمام انتظاری که برای جواب می‌کشید، در سکوت چشمان بی‌فروغ من ‌‌‌خلاصه شد. خسته بودم. پسر جوانی که لحظاتی پیش مرا از قبرستان به خانه آورده بود، جلو آمد و کنارم جا خوش کرد. موهایم را از صورتم پس زد و با مهربانی پرسید:
    - می‌خوای استراحت کنی؟
    استراحت؟ او راجع‌به چه چیزی صحبت می‌کرد؟ من حال فقط مرگ می‌خواستم. فقط مرگی که بتواند مرا از این عذاب رهایی دهد. دلیل این‌همه مهربانی چه بود؟
    دستانم شروع کردند به لرزیدن، لرزشی شدید و مهارنشدنی. زن جوان دستانم را فشرد و با نگرانی به صورتم خیره شد. وقتی دید شدت لرزش افزایش می‌یابد، نگران رو به پسر گفت:
    - مرتضی، داره می‌لرزه.
    مرتضی، مرتضی، مرتضی. او را می‌شناختم. جفت چشمانی که دنبال دلیل بودند. لرزش دستانم کم‌کم تمام بدنم را فرا گرفت. می‌لرزیدم و احساس سرما می‌کردم. زنی که چند دقیقه پیش با من و مرتضی آمده بود، با اشک بر زانویش می‌کوفت. مرتضی سریع موبایل‌به‌دست، به کسی زنگ زد. زن جوان به‌همراه دخترکِ زیبا و جوانی سعی داشتند مرا آرام کنند، اما من دست خودم نبود؛ گویی لحظات بد برایم تداعی می‌شدند. زن نسبتاً جوانی که مرتضی نامش را رقیه می‌خواند، کنار همان زن مسن نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت. همه‌شان گریه می‌کردند، همه‌شان خدا را صدا می‌زدند و برای من شفا می‌خواستند. این وسط فقط من بودم که همانند مردگان متحرک، به زمین نگاه می‌کردم و با احساس سرمای شدید، تمام بدنم می‌لرزید.
    دیگر طاقت نیاوردم، دیدم کم‌کم تار ‌شد و تصویر هیچ‌کس را واضح نمی‌دیدم. از روی مبل افتادم. سرم با ضربه‌ی بدی به زمین خورد. لرزشم همچنان ادامه داشت؛ اما طولی نکشید که جهان برایم تیره و سیاه شد.

    دانای کل:

    دکتر، آرام‌بخش را به سرم لیلا تزریق کرد و رو به مرتضی که نگران به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خواهرش خیره بود، گفت:
    - جای نگرانی نیست. لیلاخانوم شوک بزرگی رو متحمل شدن. یه هفته تو کما بودن. توی کما بودن خودش بیمار رو گاهی به جنون می‌کشونه. اینکه شما رو به یاد نمیاره و غریبگی می‌کنه، برای مدت موقتی مثل یک روزه. امروز یا فردا خوب میشن. خوشبختانه ایشون حافظه‌شون رو از دست ندادن که هیچی یادشون نیاد، فقط الان تمایلی به شناخت اطرافیانشون ندارن. این حس وقت‌هایی رخ میده که افراد به زبان عامیانه، دل‌نازک میشن. در رابـ ـطه با لرزش یک‌باره‌شون باید بگم که متأسفانه لیلاخانوم از اعصاب ضعیفی برخوردارن. مثلاً در برابر هر خطری یا حرفی یا چیزی که مطابق میلشون نباشه، این حالت بهشون دست میده. این فقط مال تصادف نیست، انگار قبل از تصادف هم این مشکلات رو داشتن. اما نگران نباشین، ایشون هرچه زودتر سلامتیشون رو به دست میارن.
    مرتضی که تابه‌حال آشفته به حرف‌های دکتر گوش فرا داده بود، زیرلب با قدردانی گفت:
    - ممنونم آقای دکتر.
    دکتر که مردی نسبتاً مسن، با موهای خاکستری و ریشی پروفسوری بود، با مهربانی لبخندی به مرتضی زد و پس از جمع‌کردن وسایل از اتاق خارج شد. مرتضی بالای سر لیلا نشست و دستی به صورت زیبای خواهرش کشید. امروز صبح حقیقت را فهمیده بود و خیلی رنج می‌کشید از اینکه شش سال خواهرش را بی‌گـ ـناه، عذاب می‌داد. شش سال بیهوده پی جواب می‌گشت.
    نفس عمیقی کشید و بـ..وسـ..ـه‌ا‌ی بر روی پیشانی لیلا نشاند. زیرلب زمزمه کرد:
    - تو فقط خوب شو، من خودم حق اون محمد رو می‌ذارم کف دستش.
    از یادآوری کارهای محمد، عصبی، دستی به صورتش کشید و اتاق را ترک کرد تا لیلا استراحت درستی داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    در خیابان سیاه و تاریکی بودم. هیچ صدایی نمی‌آمد، انگار فقط من بودم و من. ماشین‌ها به‌سرعت از کنارم می‌گذشتند و هیچ‌کس توجهی به من نداشت. هر سویی را که می نگریستم، فقط ماشین بود. یک آن همه‌جا خلوت شد. دختر سفیدپوشی که چهره‌اش مشخص نبود، جلو آمد. چشم‌هایم تار می‌دید. دخترک جلو آمد و مقابلم ایستاد. نفس‌نفس می‌زدم، اما صدایی از گلویم خارج نمی‌شد. دخترک موهایش را کنار زد، یک چهره‌ی خونی با چشمانی بسته که متعلق به سیما بود.
    لرزیدم و چشمانم باز شدند. عرق گرمی روی پیشا‌نی‌ام نشسته و لبا‌س‌هایم از شدت عرق خیس شده بود. تصویر چهره‌ی‌ خونی سیما هنوز مقابل چشمانم بود. چیزی همانند بختک به گلویم افتاده بود و خفه‌ام می‌کرد. دلم گریه می‌خواست، فریاد می‌خواست؛ اما زبان و چشمانم قادر به برآورده‌ساختن خواسته‌ام نبودند. ترسیده بودم. چشمانش غمگین بود، اما اخم داشت. برای اولین بار اخمش را دیده بودم. سیمایم، مهربانم. من کشتمش. سیما را من کشتم. از یادآوری لحظه‌ی شوم تصادف، آن چشمان نیمه‌باز، هیاهوی مردم و چپ‌شدن ماشین، احساس ترس تمام وجودم را فرا گرفت.
    دستی به چسبِ پهن و سفید کاغذی گوشه‌ی پیشانی‌ام کشیدم. سکوت، تمام اتاق را فرا گرفته بود. مرتضی روی صندلی، گوشه‌ی اتاق نشسته و غمگین به نقطه‌ی‌ نامعلومی خیره شده بود و عمیقاً در فکر بود. پای راستم که پلاتین داشت، به‌شدت درد می‌کرد و دیگر امانم را بریده بود. کبودی‌های صورتم هم به کنار، بدنم کوفته بود و درد می‌کرد.
    کمی روی تختم جابه‌جا شدم. نگاه مرتضی به‌سمتم چرخید. جلو آمد و دستم را میان دستانش گرفت. نگاهش به دست دیگرم بود که سرم به آن وصل بود. آرام دستم را فشرد و با مهربانی پرسید:
    - لیلا، عزیز داداش خوبی؟
    چشمانِ خسته و بی‌فروغم، چشمان غمگینِ قهوه‌ای‌اش را شکار کرد. نگاهم را به بینی کشیده‌اش سوق دادم و چیزی نگفتم. سکوتم را که دید، دستی به صورت استخوانی‌اش کشید و دوباره پرسید:
    - می‌خوای گریه کنی؟
    دستم را بار دیگر فشرد و با عجز نالید:
    - لیلا گریه کن، داد بزن، جیغ بکش، حرف بزن؛ ولی تو رو به خدا، تو رو به خدا آروم نباش.
    چانه‌اش لرزید و قطرات اشک به چشمانش هجوم آوردند. دستم را محکم‌تر فشرد و صدایش ‌لرزید:
    - گریه کن، گریه کن تو رو خدا. این‌جوری خالی میشی.
    اشک‌هایش روی صورتش چکیدند.
    - مثل همه‌‌ی اون سال‌ها سکوت نکن.
    نگاهش می‌کردم، آرام و بی‌حرکت. هیچ حرفی نداشتم، توان حرف‌زدن هم نداشتم. دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و پتویم را بالاتر آوردم. راستش هرجور که فکر می‌کنم، من قاتل سیما بودم. عذاب‌وجدان داشتم و حس دل‌تنگی خفه‌ام کرده بود. مرتضی بازویم را گرفت و بلند‌م کرد. همانند کودکی که یاورش را پیدا کرده باشد، خودم را به دستش سپردم. سرمم را در دست گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. پایم را روی زمین می‌کشیدم و کشان‌کشان همراه مرتضی رفتم. لباس‌هایم هنوز تنم بودند؛ لباس‌هایی که از پس مرخص‌شدن پوشیده بودم و تابه‌حال در تنم مانده بودند، خاکی و گشاد.
    آهسته از پله‌ها پایین رفتیم. سروصدا‌ها بالا گرفت. سرم را بالا آوردم و مرتضی آهسته، موهای استخوانی و سیاهم را از صورتم کنار زد. با دیدن مردمانِ پررو و بی‌انصاف مقابلم، شدت نفس‌هایم تند شدند و ریتمشان را از دست دادند. مرتضی سریعاً متوجه شد و مرا روی مبل دونفره‌‌ا‌ی نشاند. برایم آب ریخت، اما دستانم توان نگه‌داشتن لیوان را نداشتند. لیوان روی زمین افتاد و تبدیل به هزاران تکه‌ی برنده شد.
    می‌لرزیدم. قلبم خود را به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و بدنم هر لحظه بیشتر از قبل داغ می‌شد. دست خودم نبود. شدت لرزش بدنم هر لحظه بیشتر می‌شد و کنترل رفتارم دست خودم نبود. ضربان قلبم به اوج رسیده بود. دیوانه شده بودم، چشمانم به خون نشسته بود و سرم سوت می‌کشید. سوزن سرم را از دستم بیرون کشیدم، سوزش بدی در دستم پیچید و خون بیرون جهید.
    فاطمه و مرتضی جلو آمدند. دستانشان را پس زدم و به‌سمتشان هجوم بردم، به‌سمت گلدان‌هایی که مقابلشان بود. گلدان‌ها را یکی پس از دیگری به زمین می‌کوبیدم و فریاد می‌زدم، اما چیزی را نمی‌شنیدم؛ گویا کر شده بودم. فقط و فقط رفتن خانواده‌ای را می‌خواستم که خانواده‌ي دایی‌ام بودند. خواهان رفتنِ پسری بودم که باعث مرگ بهترین دوستم شد. فنجان‌های چای را به دیوار کوبیدم. فاطمه دستانم را می‌گرفت و من نمی‌دانم آن‌همه توان را از کجا آورده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    دستانش را پس زدم و هولش دادم. اشک‌هایم یکی پس از دیگری می‌چکیدند و صورتم را تر می‌کردند. رد چایِ‌ سیاه روی کاغذدیواری‌های کرم و سفید خودنمایی می‌کرد. فریاد می‌کشیدم، چون دیوانه‌ها خواهان بیرون‌شدن شخصی بودم که مرا به اینجا کشانده بود. مرتضی جلو آمد و مرا در حلقه‌ی دستانش اسیر کرد. مادرم می‌گریست و پدرم به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود. محمد آرام‌آرام اشک می‌ریخت و زینب و حاج‌خانم هم در کنار مادرم گریه می‌کردند. حاج‌حسن ماتش بـرده بود. آرام لیوانی به دست داشت و گریه می‌کرد. فاطمه گریه می‌کرد. چرا؟ چرا همه گریه می‌کنند؟ مگر چه شده؟ فقط من بودم که چون دیوانه‌ها تقلا می‌کردم تا از دست مرتضی خلاص شوم. تکه‌های ظروف و گلدان‌های شکسته دستانم را بریده و خون را سرازیر کرده بودند. خون باعث کثیفی پارکت‌ها شده بود.
    نمی‌دانم چقدر فریاد کشیدم، فقط می‌دانم گلویم به سوزش افتاده بود. نمی‌دانم چقدر گریه کردم، فقط می‌دانم چشم‌هایم بد می‌سوخت. نمی‌دانم چقدر تقلا کردم، فقط وقتی خسته شدم که بی‌حال روی دستان مرتضی افتادم و چشمانم بسته شد. صداهای گنگ اطرافم را می‌شنیدم. اظهارنظر از هر سویی به گوش می‌رسید. نمی‌توانستم پلک‌هایم را باز کنم؛ گویی وزنه‌ای به اندازه‌ی سی کیلو به هرکدامشان بسته شده بود.
    گلویم خشک شده بود و از شدت تشنگی، گلویم می‌سوخت و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. لبانم را به‌سختی از یکدیگر باز کردم، صدایم به‌زور بلند شد.
    - آب.
    صدای نحیف و نازکم به‌سختی از حنجره‌ام بیرون می‌زد. صدایِ آشنایی گوشم را نوازش کرد:
    - بیا عزیزم. این هم آب.
    و سپس صدای ریخته‌شدن آب در لیوان آمد. بالاخره چشمانم را به‌زور باز کردم. دیدم تار بود؛ اما به‌مرور با چند بار پلک‌زدن بهتر شد. مرتضی و فاطمه بالای سرم بودند. صداها از سالنِ بالا، بیرون اتاق به گوش می‌رسید. مرتضی کمکم کرد تا بشینم و آن تنِ نحیف و لاغرم را تکان بدهم. فاطمه لیوان را به لبانم چسباند. آرام، چند جرعه آب نوشیدم و سرم را عقب کشیدم. لیوان را سریع روی میز گذاشت، به‌سمتم آمد و سرم را در آغـ*ـوش گرفت. صدایش بغض داشت.
    - بهتری آبجی‌جونم؟
    حوصله‌ی جواب‌دادن نداشتم. بهترم؟ آخر این وضع بهتربودن است؟ گیرم که از لحاظ جسمانی خوب باشم، روحم را چه کنم؟ قلبم را چه کنم که برای سیمایم می‌تپید؟ سیما! با یاد‌ش اشک از چشمانم چون جویباری روانه شد. فاطمه سرم را از آغوشش جدا ساخت. با دیدن اشک‌هایم نتوانست خودش را کنترل کند. صدای گریه و هق‌هقش تمام اتاق را پر کرد. مرتضی، آشفته گوشه‌ای ایستاده بود. به‌سختی و با صدایی که به‌زور بلند می‌شد، گفتم:
    - سیما.
    سر مرتضی به‌سمتم چرخید. جلو آمد و با محبت دستانم را گرفت.
    - بریم پیش سیما؟ می‌خوای باهاش حرف بزنی؟
    هرچند نمی‌دیدمش، هرچند صدایش را نمی‌شنیدم، هرچند دیگر نمی‌توانستم در آغـ*ـوش بگیرمش؛ اما از زیر خروارها خاک هم وجودش را دوست داشتم.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و لحاف را از روی پاهایم کنار زدم. به کمک مرتضی بلند شدم و آهسته از اتاق بیرون رفتیم. سعی کردم تا نگاهم به کسانی نیفتد که باعثِ نبودِ سیمایم بودند. آهسته از پله‌ها پایین رفتم و مرتضی مرا سوار ماشین کرد. ‌کمربند‌م را بست و با محبت، بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی‌ام نشاند. خودش هم سوار شد و آهسته به راه افتاد.
    می‌دانستم مرتضی عاشق سرعت است، عاشق جنون، اما حال به‌خاطر من آهسته می‌رفت. سرم را به شیشه تکیه دادم و سعی کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم، اما نشد. دل‌تنگ بودم. قادر به گفتنش نبودم. دل‌گیر بودم، قاتل بودم. بغض تازه‌ام سر باز کرد و اشک‌هایم دانه‌دانه، روی گونه‌هایِ برجسته و لاغرم راهشان را یافتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    از ماشین پیاده شدم و پا روی خاک‌های سرد قبرستان گذاشتم. صدای بسته‌شدن درب ماشین از سوی مرتضی را هم شنیدم. به‌سمتش برگشتم و اعتراض کردم.
    - تنها میرم.
    سرش را بالا انداخت و تا خواست مخالفت کند، با لحن مصممی گفتم:
    - تنها میرم.
    حرفی نزد و فقط کلافه نگاهم کرد. به‌سمت مقبره‌ی خاکی سیما راه افتادم. از قبر افراد کوچک و بزرگ می‌گذشتم، هرکدام با نام‌هایی مختلف، در سن‌های متفاوت. با قدم‌هایی بی‌حال، خودم را به قبر خیسِ سیما رساندم. با دیدن سنگ قبری که رویش نام «سیما» می‌درخشید، اشک به چشمانم هجوم آورد. از اینکه این خاک‌های سرد خانه‌ی ابدی سیما شده بود، رعشه به تنم می‌افتاد. سیما سرمایی بود، حتماً سردش شده. کنار قبرش زانو زدم و دستی به روی نامش کشیدم. اشک‌هایم روی سنگ قبر سیاهش چکیدند و طولی نکشید که هق‌هقم بلند شد. اشک‌هایم به پهنا روی صورتم می‌ریختند. انگار تازه به عمق فاجعه پی بـرده بودم. میان هق‌هق‌هایم فریاد کشیدم:
    - سیما...
    گریه‌ام بیش از این اجازه نداد. کنار سنگ قبرش نشستم و سرم را به سنگ سرد تکیه دادم. حتی یک لحظه فکر کن، شش سال تنها باشی، همه‌ی عالم به تو پشت کنند، فقط یک نفر بداند تو بی‌گناهی و در جهان فقط یک همدم داشته باشی، اما یک آن به دستان خودت جانش را بگیری. کاری کنی که دیگر نباشد، حتی دیگر بویش را هم حس نکنی. تو تنهای عالم شوی و تنها کست را از هم دست بدهی و از او تنها خاطره‌ای بیش نماند. او به دست مشتی خاک سپرده شود و صورتش خوراک موریانه‌ها.
    هق‌هقم راه نفسم را بسته بود. آهسته، زیرلب زمزمه کردم:
    - سیما. سیما بلند شو روانی.
    هق زدم و فریاد کشیدم:
    - بلند شو. دلم برات تنگ شده. سیما برگرد.
    اشک‌هایم ریختند و هق زدم، هق زدم برای نبود تنها دوستم.
    - یادته قدیم‌ها دلم برات تنگ می‌شد، سریعاً خودت رو بهم می‌رسوندی؟
    گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم، خالی شوم، اما من سرتقانه ادامه دادم:
    - سیما بیا، بیا، وگرنه من میام پیشت.
    صدایم می‌لرزید:
    - نامرد، چرا تنهام گذاشتی؟ تو که می‌دونستی من بعد اون شش سال، همه‌کسم تو بودی.
    جیغ کشیدم و انعکاس صدایم در قبرستان خالی پیچید.
    - به خدا دلم برات تنگ شده روانی. تو رو خدا بیا!
    مشت‌های بی‌جانم را بر سنگش کوبیدم.
    - تو رو خدا، التماست می‌کنم برگرد، فقط برگرد.
    بلند شدم، روی خاک‌ها نشستم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. جواب این‌همه فغانم فقط سکوت بود. چانه‌ام لرزید و بغضم باز سر باز کرد. هق‌هقم گلویم را می‌سوزاند. نامش را نوازش کردم.
    - سیما، نمی‌دونی از وقتی که رفتی، چقدر تنها شدم.
    اشک‌هایم صورتم را خیس کردند و شانه‌هایم با هر بار هق‌زدن، تکان می‌خوردند. خش‌خشِ حاصل از کوبش خاک‌ها را از پشت‌سرم شنیدم، ولی برایم مهم نبود. لابد برای بازماندگانِ دیگر قبرهاست. شاید شخصی دل‌تنگ و دل‌گیر چون من، به سراغ کسی آمده باشد که تنها همدمش بوده. سایه‌اش را می‌دیدم. غروب آفتاب، درست سایه‌‌اش را روی سنگ قبر سیما انداخت. سرم را بالا نیاوردم. مقابلم در آن سوی مزار سیما زانو زد. نگاهش کردم. انگار چیزی را که می‌دیدم باور نداشتم؛ گویی خواب بودم. انگار آدم روبه‌رویم، آنی نبود که طرفِ مقابل بازی‌ام شده بود. همانی نبود که شش سال پیش بود.
    شکسته شده بود، شانه‌هایش خم شده بود و شقیقه‌هایش در سن ۲۷سالگی، سفید شده بود. شدت هق‌هقم از دیدن سامانی که هیچ شباهتی به آن آدم قبلی در آن لباس‌های سیاه نداشت، بیشتر شد. سامانی که فقط برادر دوستم بود. پسری آرام و مهربان، اولین پسر خانواده که همه بر سر اسمش قسم می‌خوردند. درد کشیده بود، رنج دیده بود و پدر و خواهرش را از دست داده بود.
    یک بار دیدنش، مرا به کام طلاق کشاند. بار دیگر من او را وارد بازی کردم. او فقط سکوت می‌کرد.
    حلقه‌ی اشک را در چشمانش می‌دیدم. نگاهش به من بود، اما با گلاب سنگ قبر سیما را می‌شست. من هق می‌زدم و او با درد نگاهم می‌کرد؛ گویی هیچ‌کدام جرأت حرف ‌زدن نداشتیم. زبانمان کوتاه و قدرت تکلم را از هر دویمان گرفته بودند.
    زمزمه‌وار لب زد:
    - لیلا.
    شدت اشک‌هایم بیشتر شد. کاش صدایم نکند، کاش چیزی نگوید. کاش از علاقه‌اش نسبت به خودم خبر نداشتم. کاش دلیل رفتنش را نمی‌دانستم، کاش حال نمی‌دیدمش. بلند شدم و بدون تکاندن لباس‌هایم، به‌سمت ماشین که بیرون از قبرستان پارک شده بود، لنگان‌لنگان به راه افتادم. این چه حسی بود؟ چرا فقط در برابر سامان سر باز می‌کرد؟ نکند باز دلم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    مرتضی تا حال بدم را دید، هول‌کرده جلو آمد و دستم را گرفت. بدون هیچ پرسشی سوار ماشین شدم و مرتضی کمربندم را هم بست. سوار شد و قفل مرکزی را زد. می‌ترسید تا خودم را از ماشین بیرون بیندازم. پوزخندی میان گریه‌هایم زدم و سرم را به شیشه تکیه دادم. اینکه انتهای دنیایم کجا می‌شد‌، خسته‌ام کرده بود. چرا تمام نمی‌شود؟ چرا از این عذاب‌ها رهایی نمی‌یابم؟ گویا فقط برای دردکشیدن به دنیا آمده‌ام.
    چشمانم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. مرتضی گوشه‌ای نگه داشت و قرصی را از داشبورد بیرون آورد. بطری آبی را از کنارش برداشت و هر دو را به سمتم گرفت. نگاهم را از چهره‌اش به قرص‌ها سر دادم.
    حوصله نداشتم مخالفت کنم. دوست نداشتم اذیتش کنم. بطری و قرص را از دستش گرفتم. قرص را از بسته‌اش بیرون آوردم و در دهانم گذاشتم. آب را یک نفس سر کشیدم و دوباره بطری را همان جای قبلی‌اش گذاشتم. سرم را دوباره به پشتی تکیه دادم. انگار قرص‌ها خواب‌آور بودند؛ چون به ربع ساعت نکشیده، چشمانم گرم خواب شدند و دیگر هیچ نفهمیدم.

    ***
    زن مسنی که به‌عنوان سرایدار در مطب مشغول به کار بود، فنجان پهن و کوچکِ سرامیکی قهوه را مقابلم گذاشت و لبخندی به صورت خسته و بی‌رنگم زد. لبخندش را با لبخند محوی جواب دادم و چشمانِ ناامیدم را به چهره‌ی کنجکاو روان‌پزشک دوختم. روان‌پزشک جوانی که ۲۹ سال سن داشت و از روی تابلوی طلایی روی میزش فهمیدم اسمش آرین خاقانی است. خانم مسن از اتاق بیرون رفت و در را هم آهسته بست.
    خاقانی عینک‌ بزرگ و مربع‌شکلش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و خودکار بیکش را میان انگشتان کشیده‌اش چرخاند. چشمان کشیده و قهوه‌ای‌اش از پشت عینک به‌خوبی دیده می‌شدند. بینی باریک،‌اما عقابی‌اش عینک را زیباتر روی صورتش جلوه می‌داد و لب‌های مردانه‌اش، زیر ته‌ریشش گم شده بودند. واقعاً من دیوانه بودم؟ شاید دیوانه بودم که در چنین وضعی چهره‌ی دکترم را آنالیز می‌کردم.
    دقایقی به سکوت گذشت تا بالاخره خاقانی در پی نفس عمیقی که کشید، سکوت سنگین این اتاق ۴۸ متری را شکست:
    - خب، بهتره با هم بیشتر آشنا شیم. من آرین خاقانی‌ام. روان‌پزشکم، ۲۹ سالمه و الان هم در خدمت شما.
    مگر بیشتر از یک بار می‌دیدمش؟ آشنایی برای چه؟ آخ رقیه با این پیشنهادهایت! ساکت بود، ساکت بود، اما به‌یک‌باره پیله کرد. «لیلا رو ببریم پیش روان‌پزشک.»
    نمی‌دانم پای یک کار خوب بگذارمش یا یک امری برای دیوانه نشان‌دادن من. صدای خاقانی دوباره بلند شد:
    - خب؟
    دست برنمی‌داشت. گویا اجبار بود! لب‌های خشکیده و ترک‌خورده‌ام را با زبان تر و با صدای گرفته‌ای شروع کردم:
    - من لیلام، لیلا میرزایی. حقوق خوندم. ۲۵ سالمه و بازنده‌م.
    بازنده، واژه‌ای که سال‌ها پیش از به‌زبان‌آوردنش هراس داشتم. دوست نداشتم بازنده باشم؛ اما حال بدون هیچ پرده‌ای خودم را بازنده می‌خواندم، بازنده‌ای که دیگر هیچ راهی برای در میدان بودن ندارد.
    خاقانی نفس عمیقی کشید و دوستانه گفت:
    - خب، ما اینجاییم تا با هم مشکلت رو حل کنیم. تعریف کن، از هر چیزی که برات یه معضل ایجاد کرده. قرار نیست دیگه بازنده باشی.
    حرف‌هایش چون سرمی بود که برایم آرامش تزریق می‌کرد. دوست داشتم ساعت‌ها بشینم و از معضل‌هایم برایش بگویم. چشمانم را به فریم مشکی عینکش دوختم و با نفسی عمیق، همانند خودش شروع کردم:
    - شیش سال پیش بود فکر کنم یا هفت سال پیش. تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم. زندگی برام یه حال‌وهوای خاصی داشت. نمازم رو با عشق می‌خوندم و حجابم رو دوست داشتم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه محمد، پسرداییم، اومد خواستگاری، البته به اجبار. ما با هم عقد کردیم. من از ته دلم دوستش داشتم، اما اون نه. دختر همسایه‌ی ما، سمیه رو دوست داشت. هر روز بهانه‌های مختلفی می‌گرفت. تا اینکه سمیه یه تهمت بزرگ زد. عکس من و برادر یکی از دوست‌هام رو بیهوده گرفت و به محمد نشون داد. محمد هم ازخداخواسته، من رو ول کرد. یک سال یا یک سال و نیم سال بعدش خبر ازدواجش با سمیه‌ رو شنیدم. چند روز پیش هم بهترین دوستم رو تو تصادف از دست دادم. اون مرد و من چند روز بی‌هوش بودم، همین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    نفس عمیقی کشیدم و با یک خداحافظی کوتاه از دکتر، مطب را ترک کردم. حرف‌های دکتر امروز تا حدودی توانسته بود آرامم کند؛ اما نتوانسته بود سیما را از یادم ببرد. فکر کنم اولین و آخرین مراجعه‌ام بود. مرتضی در ماشین، بی‌تاب منتظرم بود. سوار شدم و آهسته سلام دادم. نگاهش را از فرمان گرفت و با خوش‌حالی نگاهم کرد. آن‌طور که او می‌گفت، نسبت به هفته‌ی اولی که از بیمارستان مرخص شده بودم، حالم بهتر شده؛ اما فقط خودم می‌دانستم در میانِ اتوبان ذهنم، چه ترافیکیست از خودکشی یک دختر ۲۵ساله.
    به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را از آینه به مرتضی دوختم، چقدر دلم برای برادرم تنگ شده بود. راستی، کِی آمده بود؟ حتماً وقتی که من بی‌هوش بوده‌ام. آرام، لب‌های خشکیده‌ام را از هم باز کردم و بی‌حال پرسیدم:
    - کِی رسیدی؟
    نگاهش به ماشین‌هایی بود که هر یک با سرعتِ خاص خودشان، از مقابلمان رد می‌شدند و با آرامش جواب داد:
    - همون روزها.
    می‌دانستم نمی‌خواهد نام تصادف یا بی‌هوشی را بیاورد، برای همین آن‌قدر گنگ سخن می‌گفت. نفس عمیقِ دیگری کشیدم و چشمانم را از آینه گرفتم.
    آینه را روی صورتم تنظیم کرد و نگران گفت:
    - اگه می‌خوای شیشه رو بیار پایین.
    این روزها نفس کم می‌آوردم، دست خودم نبود. هرچقدر هم که نفس عمیق می‌کشیدم، باز هم ریه‌هایم تقاضای اکسیژنِ بیشتری داشتند. آهسته و بی‌رمق، شیشه را پایین کشیدم و هوای آزاد را مهمان ریه‌هایم کردم. دقایقی بعد، ماشین را در حیاط پارک کرد و من بی‌معطلی، فضای خفقان‌آور ماشین را به مقصد سالنِ خانه ترک کردم. پدرم روی مبلی نشسته بود و کتاب می‌خواند. فاطمه، ریحانه را در آغـ*ـوش داشت و با مادرم، رقیه و آرام صحبت می‌کرد. همین‌که وارد شدم، نگاه‌ها به‌سمتم چرخیدند. سلام آرامی زیرلب دادم و روی مبلی در دورترین نقطه‌ی خانه نشستم. پدرم آهسته کتابش را بست و بلند شد. نزدیکم آمد و مقابلم ایستاد. دستم را که روی زانویم بود، میان دستان گرم و چروکش گرفت و بلندم کرد. دست دیگرش را دور شانه‌ام حلقه کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی موهایم نشاند. مرا برد و روی مبلی کنار فاطمه و مادرم نشاند. خودش هم در نزدیکی‌ام نشست. رو به مرتضی که هنوز دمِ در ایستاده بود کرد و کنجکاو پرسید:
    - چرا اونجا وایستادی؟
    به مبل کناری‌اش اشاره زد و گفت:
    - بیا اینجا بشین. اون در رو هم ببند که هوا سرد شد.
    مرتضی لبخندی زد و داخل آمد. در را بست و سلانه‌سلانه سالن را طی کرد و روی مبل نشست. آرام، فوری بلند شد و به آشپزخانه رفت. ربع ساعتی نشد که با یک سینی حاوی یک ظرف میوه، شش بشقاب و شش چاقو برگشت. اولین بار بود احساس خوبی داشتم. بعد از مدت‌ها خشکی، سردی، دوری، بی‌توجهی و مشاجره با خانواده‌ام، حس آرامش داشتم و از بودن در کانون خانواده لـ*ـذت می‌بردم. احساسی که خیلی وقت پیش مرا ترک کرده بود.
    مادرم برایم پرتقالی پوست کند و قاچ‌قاچ در بشقاب مقابلم گذاشت. صدای آه مرتضی بلند شد. پسر بود و تنبل. مادرم نگاهش چهره‌ی خندان مرتضی را شکار کرد. سرش را تکان داد و با خنده شروع کرد برایش میوه پوست‌گرفتن. صدای خنده‌ی فاطمه و رقیه بلند شد. انگار از نقشه‌ی مرتضی خبر شده باشند. با عشق به خنده‌هایشان خیره شدم؛ گویا فراموش کرده بودم که همین یک هفته قبل از تصادف مرگ‌باری برگشتم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. من محتاج دارو نبودم، من محتاج دکتر یا هیچ روان‌پزشکی نبودم،؛ من فقط خواهان محبت بودم، خواهان محبتی که هفت سال از آن محروم بودم.
    پرتقال‌ها را آهسته‌آهسته و به اجبار مادرم خوردم. فاطمه و آرام بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. واقعاً رفتارهایشان مرا به شک می‌انداخت. اتفاقی افتاده بود که من از آن خبر نداشتم؟ چیزی را از من پنهان می‌کردند؟ نگاهم به‌سمت مادرم کشیده شد که با همکاری رقیه، تندتند و هول‌کرده بشقاب‌ها را از روی میز جمع می‌کردند. چه شده بود؟ چرا هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت؟
    گردنم را دوباره سمت آشپزخانه چرخاندم. زیاد طول نکشید که فاطمه کیک‌به‌دست از آشپزخانه بیرون و جلو آمد. آرام، با خوش‌حالی، بمب شادی را ترکاند و بلند خندید.
    - تولدت مبارک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با ناباوری دستم را مقابل دهانم گرفتم. اصلاً باور نمی‌کردم امروز تولدم باشد. اصلاً امروز چندم بود؟ حتی روزها را هم از دست داده بودم. همچون بچه‌ای که اسباب‌بازی موردعلاقه‌اش را برایش خریده باشند، با ذوق به تک‌تک‌شان نگاه کردم. دست می‌زدند و با ریتم خاصی شعر «تولدت مبارک» را می‌خواندند.
    اشک به چشمانم هجوم آورد، باورم نمی‌شد. درست نزدیک شش سال می‌شد که تولدم را جشن نگرفته بودم. فقط تبریک‌های تلفنی بود که از هر سویی جاری می‌شد. همیشه هم اولین تبریک از طرف سیما بود، پس چه خوب بود که روز قبل به دیدارش رفته بودم. اشک‌هایم دانه‌دانه روی صورتم چکیدند. آرام جلو آمد و با ذوق گفت:
    - وای آبجی، چرا گریه می‌کنی خب؟
    واقعاً فکر می‌کرد اشک‌هایم به‌خاطر سوپرایز بزرگی بود که از جانبشان شده بودم؟ حتی ۱درصد هم سیمایم به مغزشان خطور نمی‌کرد؟ چرا درک نمی‌شدم؟ با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم تا بیش از این آشفته‌حالشان نکنم. لبخندی مصنوعی که از دور هم مصنوعی‌بودنش تشخیص داده می‌شد را بر لبانم نشاندم. با ذوقی ناشی از نمایش یک‌باره‌ام، خم شدم و ۲۵ شمع کوچک و صورتی‌رنگِ کیک را فوت کردم، بدون هیچ‌گونه آرزویی.
    یادم است درست تولد هجده‌سالگی‌ام، قبل از فوت‌کردن شمع‌ها آرزو کردم مهرم به دل محمد بیفتد. اما حال چه؟ او معلوم نیست چه می‌کند و من از لحاظ روحی داغانم. فاصله هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود. یک روز جایی خوانده بودم «همه‌ی دوست‌داشتن‌ها یه روزی از یاد میرن.» همه؟ فکر نکنم. حتماً دوست‌داشتن‌هایی چون من و محمد را گفته، یک‌طرفه و بیهوده. باورم نمی‌شد، حال من هم به همان جمله گرفتار بودم. محمد را از یاد می‌بردم و دیگر حتی زندگی‌اش با سمیه هم برایم مهم نبود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تمام زندگی‌ام نهفته در قلب دختری‌ باشد که حال در کنارم نیست.
    صدای دست‌زدن‌ها باز بلند شد. از فکر بیرون آمدم و گنگ، به اطرافم خیره شدم. واقعاً دیگر حوصله نداشتم. کیک را هم بریدم و با نفسی عمیق، در مبل فرو رفتم. ساعت حدوداً دوازده شب بود. تولدم تمام شده بود و من بی‌حال، به دنبال راهی برای فرار می‌گشتم؛ راهی که بتواند مرا بکشاند به‌سوی خلوت همیشگی‌ام.
    بلند شدم و با شب به‌خیر آرامی که زیرلب گفتم، سالن را به مقصد اتاقم در طبقه‌ي بالا ترک کردم. خودم را در اتاق انداختم و در را بستم. در را قفل کردم و روی تختم دراز کشیدم. نگاهم به سقف سفید رو‌به‌رویم بود، اما ذهنم فقط اطراف مرگ می‌چرخید. کاش من جای سیما نشسته بودم، آن‌وقت با ضربه‌ای که ماشین زانتیا از راست به ماشین زده بود و در صندلی کمک‌راننده فرو رفته بود، به من برخورد می‌کرد. انگار ماشین به‌سمت جدول کشیده شده، زانتیایی از کوچه‌ی فرعی به‌سرعت بیرون آمده و به‌سمت سیما برخورد کرده بود. ماشین به‌سمت جدول رفته و به‌سمتی که من نشسته بودم، هیچ ضربه‌ای نخورده. یک هفته بی‌هوش بوده‌ام. مرتضی آن‌قدر بزرگش می‌کند که آن را «کما» می‌نامد.
    بی‌تاب از درد پایِ پلاتین‌خورده‌ام و گرفتگی کلیه‌ام که بعد از تصادف برایم پیدا شده بود، پهلو‌به‌پهلو شدم. ضربه‌ای که به سرم خورده بود، باعث شده بود تا از چند جا پوستم شکافته شود. بخیه‌های روی پیشانی‌ام چهره‌ام را برهم زده بودند.
    زیرلب صلواتی برای سیما فرستادم و از حالت درازکش درآمدم. خسته از روزمرگی، به اطرافِ اتاقم نگاه کردم. هیچ‌وقت به این اندازه احساس دل‌گیری نمی‌کردم. بی حس و حال بلند شدم و بالاخره تن به تعویض لباسم دادم. هنوز ننشسته بودم که تقی به در خورد و صدای فاطمه پشت بندش بلند شد:
    - لیلاجان، بیداری؟
    دوست‌داشتم جواب ندهم تا فکر کند خوابم، اما می‌دانم چرا آن‌قدر بی‌موقع سر زده. می‌ترسد تا مبادا فکر خودکشی به سرم بزند. سری از نشان تأسف برایش تکان دادم و بلند شدم تا در را باز کنم.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    روانشناسم را به‌کل جواب کرده بودم و سعی می‌کردم بیشتر خودم حال خودم را خوب کنم. هرچند بدون نتیجه می‌ماند، اما سعیم را می‌کردم. حدود یک ماه از آن سانحه‌ی دل‌خراش زندگی‌ام گذشته بود. در این یک ماه هیچ خبری از محمد نشد. آن‌طور که از بقیه شنیده بودم، سمیه را طلاق داده و قصد سفر به خارج از کشور را دارد.
    انگار خدا برای هر دویمان یک سرنوشت را رقم زده بود. ضربه‌ی عشقی، متهم‌شدن و در آخری دوری و غربت. حال من بی هیچ حرکتی، همانند این یک ماه روی تختم دراز کشیده و به سقف خیره بودم. دلم هوای سیما را کرده بود، هوای خنده‌هایش را. اما مرتضی می‌گوید «تا وقتی باز حالت بد بشه، رفتن به مزار سیما غدغنه.»
    و همین‌قدر بی‌تفاوت نسبت به دلتنگی من، رفتنم را غدغن کرد. غلتی روی تخت زدم و به گوشی‌ام که روی عسلی می‌لرزید، خیره شدم. حوصله نداشتم جواب دهم؛ اما حس مرموز و کنجکاوی درونم، دستم را به‌سمت تلفنم دراز کرد. نام «alireza» روی اسکرین، به چشم‌های متعجبم چشمک زد. سریعاً دکمه‌ی سبز را به قرمز رساندم و موبایل را روی گوشم قرار دادم.
    - خوبی؟
    زبانم بند آمده بود. برای اولین بار هیچ جوابی در برابر علیرضا نداشتم. فقط یک جمله در سرم اکو می‌شد که می‌دانستم علیرضا عملی‌اش می‌کند.
    - نه، می‌خوام برم پیش مامانِ سیما.
    برای لحظه‌ای هیچ صدایی نیامد، حتی صدای نفس‌های مقطعش هم قابل‌شنیدن نبود. انگار واقعاً ماتش بـرده بود. بالاخره سکوت را بازدم محکمش شکست و با کلافگی گفت:
    - حاضر شو. اومدم.
    صدای بوق‌های ممتد اشغالی در گوشم پیچید و من فهمیدم او باز بدون خداحافظی قطع کرده است. با بی‌حوصلگی بلند شدم و مثل همیشه، یک مانتو و شلوار بلند و سیاه بر تن کردم. چادرم را سرم انداختم و موبایلم را از روی تخت چنگ زدم و به‌سختی، با عصایی که گویا ازاین‌به‌بعد همدمم شده بود، از پله‌ها پایین رفتم. کفش‌های تختم را پوشیدم و بی‌توجه به نگاه‌های متعجب فاطمه، آرام و مادرم، از خانه بیرون زدم.
    پیامکی با عنوان «کجایی؟» برای علیرضا فرستام و چند دقیقه بعد، جواب گرفتم. «بیا بیرون.»
    صدای پچ‌‌پچ آرام و فاطمه که سرشان را از پنجره خانه بیرون آورده بودند، واضح قابل‌شنیدن بود؛ اما حوصله‌ی خاله‌زنک‌بازیِ آن‌ها را دیگر نداشتم. از در حیاط بیرون زدم و با تمام قوا، از عمد در را محکم به هم کوبیدم. برخورد در آهنی، صدای مهیب و بلندی ایجاد کرد. علیرضا مثل همیشه اخم کرده، پشت 206‌ طوسی‌اش نشسته و به مقابل خیره شده بود. سوار شدم. زیرلب سلامی کردم و همانند خودم جواب گرفتم.
    بی هیچ حرفی راه افتاد، اما انگار طاقت نیاورد. آهسته پرسید:
    - پات چی شده؟
    لبخند محوی روی لب‌هایم نشست. از‌ اینکه کسی بالاخره این عصای لامصب را دید، خوش‌حال شدم؛، از توجه و نگرانی‌های دورادور. اما با یادآوری اینکه چرا این عصا را دارم، لبخند از لبم پرید و ابروهایم را درهم کشیدم.
    - فلج شد.
    هنوز اواسطِ کوچه‌ی طولانی‌مان بودیم که محکم زد روی ترمز و ماشین را همان‌ جا نگه‌داشت. به‌علت ترمز یک‌‌باره‌اش، حتی با وجود کمربند، کمی به جلو متمایل شدم. کامل به‌سمتم برگشت و با حالت تهدیدآمیزی نگاهم کرد.
    - شوخی می‌کنی؟
    نگاهم به کوچه‌ی خلوت بود. پوزخندی زدم و گفتم:
    - خودم هم اولش فکر می‌کردم دکتر شوخی می‌کنه؛ اما الان یه هفته‌ست این خبر رو هضم کردم و این عصا رو همراهم دارم.
    غم، یک‌باره به چشم‌هایش هجوم آورد. اخمِ قبل دوباره میان ابروهایش برگشت و ماشین را روشن کرد.
    - متأسفم.
    بعد با آهسته‌ترین سرعتی که از علیرضا سراغ داشتم، راه افتاد. انگار همه به‌نوعی، به فوبیای من درباره‌ی سرعت زیاد پی بـرده بودند. شاید هم فکر می‌کردند خاطرات آن شبِ تلخ در ذهنم تداعی می‌شود که صد البته حقیقت را فکر می‌کنند. سرعت پایین به نفع خودم هم بود. واقعاً دیگر حوصله نداشتم یک پای دیگرم را از دست بدم و به‌جای لنگ‌لنگ راه‌رفتن، روی ویلچر بنشینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    علیرضا ماشین را مقابل مجتمع نگه‌داشت و و در را برایم باز کرد. انگار از اینکه می‌خواستم به خانه‌ی سیما بروم، ناراحت و برافروخته بود؛ اما نمی‌توانست به زبان بیاورد. خودم را به کوچه‌ی علی چپ زدم و بی‌توجه به اخم‌های درهمش، دستش را که به‌سویم دراز شده بود گرفتم و با کمک عصا پیاده شدم. مقابلِ ساختمان ایستادم و ناتوان و لرزان، آیفون را فشردم. صدای آرام پسری در گوشم پیچید:
    - کیه؟
    لب‌هایم را برهم فشردم و هول‌کرده گفتم:
    - منزل... ببخشید من لیلام، دوست سیما.
    بدون هیچ حرفی‌، در با صدای تیکی باز شد. انگار تازه خون‌رسانی به مغزم شروع شده بود، تازه به این فکر کردم که اگر خانه باشد چه؟ اگر ببینمش... علیرضا دوباره جلو آمد و مرا تا طبقه‌ی سوم همراهی کرد. هنگامی که مقابل دربِ واحد ایستادم، فهمیدم چه کرده‌ام. این فقط مادر سیما نیست که در خانه‌ است. اگر سامان هم باشد... فکروخیال به سرم هجوم آورد.
    نگاه لرزانم را به علیرضا دوختم که به نقطه‌ای نامعلوم در سرامیک‌های کف آپارتمان خیره شده بود و هرازگاهی صدای دندان‌قروچه‌اش شنیده می‌شد. با دستانی لرزان و گلویی خشک، زنگ در را فشردم و همان لحظه چهره‌ی شکسته‌ی سهیل مقابلم ظاهر شد. اشک بر چشمانم هجوم آورد. من از سر جهالت با یک خانواده چه کرده بودم؟ من از سر جنون چه بلایی سر یک خانواده آورده بودم؟ واقعاً او سهیل بود؟ مرگ تک خواهرش چقدر او را شکسته‌تر کرده بود!
    اشک چشمانش را از پشت پرده‌ی اشک هم می‌توانستم ببینم. دستانم می‌لرزیدند و بغض گلویم را می‌فشرد. گویی تخته‌سنگ بزرگی را روی قفسه‌ي سـ*ـینه‌ام گذاشته باشند، نفس‌کشیدن برایم دشوار شده بود.
    صدای مادرش را از پشت‌سرش شنیدم؛ گویا می‌دانست من آمده‌ام.
    - سهیل مادر، تعارف کن بیان تو.
    وارد شدم و برای اولین بار، مادر سیما را درحالی‌که گریه می‌کرد، در آغـ*ـوش کشیدم. همین‌که بوی خوشش در مشامم پیچید، دانستم خیلی وقت است مادرم را بغـ*ـل نکرده‌ام. آن هم بعد از تصادف، درست زمانی که دل‌نازک‌تر از قبل شده بودم. صدایِ گریه‌ی مادر سیما در گوشم می‌پیچید و مرا رنجورتر از قبل می‌کرد. وقتی از آغوشش جدا شدم، چهره‌اش از گریه سرخ شده بود.
    می‌دانستم حال من هم دست کمی از او ندارد. روی مبل تک‌نفره‌ای ولو شدم و با راحتی گذاشتم تا بغضم سر باز کند. تصورم از رفتار آن‌ها، درست برعکس چیزی بود که فکر می‌کردم. انتظار یک سیلی محکم و بعدش توهین و دعوا را داشتم؛ اما حال بزرگی قلب‌هایی را شاهد بودم که لـ*ـذتِ بخشیدن را به دامن‌زدن به دعوا و انتقام ترجیح داده بودند.
    مادر سیما کنارم نشست و با گریه به عصای سفیدرنگ درون دستم نگاه کرد. لبخندی خسته به چهره‌ی شکسته‌ی زن مقابلم زدم. گویا هنوز انسانیت نمرده.
    اما هنوز داغ تازه‌ی سیمایم را فراموش نکرده بودم که چشمان بی‌فروغ مرد مقابلم، مرا به مرز جنون کشاند. نمی‌توانستم باور کنم او همان سامان یک ماه قبل است. نمی‌توانستم هضم کنم موهای سفید کنار شقیقه‌اش را، چشمان خسته و صورت شکسته‌اش را. نمی‌توانستم هضم کنم او همان سامان باشد. قطره اشک سرکش از چشمم پایین چکید و گونه‌ام را تر ساخت. هوا کم بود و نفس‌کشیدن برایم سخت شده بود. نگاه خیره‌اش عذابم می‌داد و اشک چشم‌هایش دیوانه‌ام می‌ساخت. ‌‌او همان سامان یک ماه پیش بود؟ یا او همان آدم شش سال پیش بود؟
    با سستی، دست به عصایم گرفتم و سرم را پایین انداختم. بدون سلامی، سرم را به‌سمت مادر سیما چرخاندم.
    - فردا چهلم سیماست. بهشت زهرا می‌بینمتون.
    عصایم را محکم گرفتم و بلند شدم. تعارف‌های مادر سیما را جواب کردم و از خانه بیرون زدم. علیرضا همان‌جا به دیوار تکیه داده بود و به کفش‌هایش خیره بود. هیچ یادم نبود او بیرون است. با دیدن من، سرش را بالا آورد و تا آسانسور و همان‌طور تا ماشین همراهی‌ام کرد. وقتی سوار شد، در را محکم به هم کوبید. من هم بی‌آنکه خودم بخواهم، اشک‌هایم می‌ریختند. توان کنترلشان را نداشتم. سخت بود!
    علیرضا هم بی‌توجه به من، با سرعت بالا رانندگی میکرد و بر شدت گریه‌ام می‌افزود. نگاهم به جلو بود که به‌یک‌باره، ماشین را گوشه‌ي اتوبان نگه داشت و با عصبانیت فریاد کشید:
    - د بس کن دیگه!
    شوکه از رفتار زننده‌اش، به در چسبیدم و در خودم جمع شدم. اما او به فریادهایش ادامه داد:
    - بس کن!
    دستی به صورتش کشید.
    - من که می‌دونم نصف این گریه‌هات واسه اون پسره بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا