کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,238
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
عطا قدمی از پنجره فاصله می‌گیره:
- من که میگم اون تو لابد یه چیزی قایم کرده، که نمی‌خواد ما ببینیم‌.
سهراب دستی به سیبل پرپشتش می‌کشه و دوباره کنار سفره می‌نشینه:
- ما تو این خونه چیز قایم کردنی نداریم، این دیگه حرف خودشه!
حوریه می‌پرسه:
- یعنی بابا اون تو چی قایم کرده؟
سیاوش یواشکی زیر گوش حوریه چیزی رو نجوا می‌کنه که بعد چند ثانیه خندشون مثله توپ شلیک میشه.
با باز شدن در انباری همه با عجله دور سفره حلقه می‌زنن و دستپاچه مشغول خوردن شام میشن.‌
زیر چشمی به همه‌ که انگار خیلی جدی توی نقش خودشون فرو رفتن نگاه می‌کنم؛ سر بلند می‌کنم و به بابا که موهای سفید کم پشتش رو به حوله دستی کوچیکش خشک می‌کنه لبخندی می‌زنم و جام رو بهش میدم:
- عافیت باشه باباجون.
با خستگی می‌نشینه:
- قربونت برم دخترم.
صدای خنده‌ی بی اختیار سیاوش و حوریه سکوت‌رو می‌شکنه؛ کلافه نگاهشون می‌کنم حتی هنوز دلیل خنده‌های مسخرشون رو نمی‌دونم.
بابا متعجب به می‌پرسه:
- چشون شده این دوتا؟
مامان سرفه‌ای مصلحتی می‌کنه:
- چیزی نیست، خُل شدن!
بابا سرخم می‌کنه و به خِشتکش نگاه می‌کنه و بعد با اطمینان "بسم‌اللهی" زیر لب می‌گـه شروع به خوردن می‌کنه.
قضاوت کردن برای من کار اسونی نبود، نمی‌تونستم مثله بقیه راحت بشینم و با ذهن بیمار خودم از روی ظاهر کسی رو داوری کنم؛ مخصوصا پدرم رو که برخلاف همه‌ی آدم‌های این خونه خورده شیشه نداشت و راه و رسمش مشخص بود و همیشه به دور از حاشیه بود.
*****
قاشق بستنیم رو توی دهنم می‌برم و با لـ*ـذت مزه مزش می‌کنم و به کانال کولر که قرار بود به زودی باد سرد بیرون بده خیره میشم؛از توی کانال صدای حرف زدن عباس آقا و بابا توی حال می‌پیچیه.
بابا: تو نمی‌دونی دلار چنده؟
عباس آقا: نه والا حاج موسی ما با ریال تومن سرو کار داریم، ولی شنیدیم که میگن خیلی رفته بالا دیگه!
بابا پیگرانه می‌پرسه:
- یعنی چقدر؟
- نمی‌دونم چی بگم آخه، گمون کنم یه دونه هزاری اونا پونزده شونزده‌تا هزاری ماست!
- ای بابا کی اینقدر گرون شد؟من آخرین شده بود سه تاهزاری رو یادمه، راستی یورو چنده؟
حوریه دستش روی دهنش می‌ذاره و اروم می‌خنده:
- بابا از کی زده تو کار دلار؟ وای این چه سوالیه آخه داره از طرف می‌پرسه؟ آبرومون رفت!
اخم‌هام گره می‌خوره و می‌پرسم:
- چرا نباید بپرسه، مگه بابا چشه؟
موهاش رو با حالت گوجه‌ای بالای سرش جمع می‌کنه و صورتش کشیده تر می‌شه:
- چشم نیست ابروعه، یه نگاه به دوروَرش بندازه می‌فهمه چرا نباید این سوال رو بپرسه، بابا که همیشه خدا از سیاست و اخبار روز عقبه، واسه چی باید بشینه پای کانال کولر از قیمت دلار و یور با عباس اقا صحبت کنه‌؟!
زانوم رو توی بغلم جمع می‌کنم و می‌گم :
- بابا آزاده راجع به هرچی که دوست داره صحبت کنه!
روبه روم می‌ایسته:
- به جای بلبل زبونی، بیا یه دستی به این ابروهای پاچه بُزیت بکشم..
چونم رو بالا می‌گیره‌ و روی صورتم دقیق میشه و ادامه می‌ده:
- اوه اوه سیبل‌هارو، وای چقدر صورتت مو داره!
سرم عقب می‌کشم و می‌غرم:
- یادت نیست اون سری به ابروهام دست زدی مامان چقدر دعوام کرد، بیخیال من شو حوریه!
- بابا اون بار موچین نداشتم، با تیغ سروتهش زدم واسه همین خیلی نازک شد الان واست دخترونه نچرال برمی‌دارم!
با عجله بلند میشه قرقره‌ی نخ سفید رو از توی ظرف حلبی سوهان بیرون میاره و با ترس خودم رو عقب می‌کشم:
- توروخدا ولم کن..
با سماجت نخ رو دور گردنش گره می‌زنه با مهارت لای انگشت‌هاش می‌پیچونه:
- فقط سیبیل‌هات، باور کن خیلی ضایعست تو آفتاب مشخص میشه کسی ببینه آبروت میره بدبخت اندازه سهراب سیبیل داری! بیست و یک سالته شده هنوز عین بچه مدرسه‌ای‌ها از مامانت می‌ترسی؟
- از مامان نمی‌ترسم که حوصله شنیدن سرکوفت‌هاشو ندارم‌!
- یکم بگذره عادت می‌کنه، اون زمون با منم همین‌کارو می‌کرد ولی من چی؟ مقاومت کردم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشمم می‌بندم تا درد رو تحمل کنم، با کشیده شدن نخ روی صورتم پشت‌هم عطسه می‌کنم، پوستم می‌سوزه وانگار همه اعصابم تحـریـ*ک شده بود، حوریه هربار مصمم‌تر سرعت دستش رو بالا می‌برد از جون دل مایه می‌ذاشت! سرانگشتم روی گونم می‌کشم؛ نرم شده بود اما سوزش خفیفی روی سطح پوستم حس می‌کنم، جلوی اینه‌می‌ایستم. مثله لبو سرخ شده بودم، تغییر دلنشین صورتم بیشتر بخاطر ابروهام بود، اولین بار بود که ابروهای بی حالتم خوب حالت گرفته بود و دیگه افتادگی دمُش مشخص نبود؛ هنوزدر حال سیر کردن شاهکار حوریه هستم که گردو غبار از توی دهانه کولر به سمتم پاشیده میشه!
    نفسم رو حبس می‌کنم و ارنجم روی دهنم فشار میدم.
    بابا- نورا، خاموشش کن. فقط پمپ رو بزن.
    صدای مامان از توی حیاط بلند می‌شه:
    - نورا..نورا..نورا
    باعجله کولر خاموش می‌کنم و به سمته در می‌دوم مامان نون لواش‌ها رو که توی نایلون بزرگ بخار گرفته بود رو به دستم می‌رسونه:
    - این‌ها رو یه هوا بده بعد تا کن بذار تو یخچال. بابات اون بالا داره چی‌کار می‌کنه؟
    نون داغ رو توی بغلم فشارمی‌دم و نگاهی به پشت بوم می‌کنم:
    - دوست‌هاش یه کولر بهش دادن بـرده بالا راه بندازه!
    روسری ساتنش از روی سرش سُر می‌خوره و خمی به ابروهای نازکش می‌ده:
    - کولر خریده؟
    - نه بابا پولش کجا بود، میگم دوست‌هاش همینجوری دادن، مامان عباس آقا بالاست روسریت‌رو سرت کن!
    مامان با عجله روسریش رو بالا می‌کشه و لبش رو گاز می‌گیره:
    - اَه از اول بگو دیگه الان میومد پایین منو با این وضع می‌دید چی؟
    حالت نگاهش عوض میشه؛ چشم‌هاش ریز میشه ومشکوک نگاهم می‌کنه آلارم خطر روشن می‌شه قدمی به عقب برمی‌دارم و دستپاچه می‌پرسم:
    - چی شده؟
    - ابروهات، ابروهاتو برداشتی؟آره؟چشم سفید..
    -بخدا من نمی‌خواستم، حوریه کرد!
    گر می‌گیره و بلند می‌توپه:
    - حوریه غلط کرد باتو، خودش کم بود می‌خواد توروهم مثله خودش کنه؟هر کی از راه برسه بگه این زن دوتا بچم داره! تو مگه عقل تو کلت نیست، خودتو سپردی دسته حوریه؟ دختر طاهره خیاط چهل سالشه هنوز دست به یه تار ابروهاش نزده؛ اگه یکی در این خونه رو بزنه آبروی من که میره با این دختر تربیت کردنم!
    صدای حوریه از پشت سرم می‌شنوم:
    - چی شده‌؟ چی شده؟باز که تو نیومده شروع کردی؟
    مامان انگشت تهدیدیش رو به سمته حوریه نشونه می‌گیره:
    - هی دریده، این چه‌کاره‌ای با ابروهای این بچه کردی؟می‌خوای اینم مثله خودت بندازی تو شیشه ترشی تو این خونه موندگارش کنی؟ مگه ما کم تو این محله گاو پیشونی سفیدیم؟
    حوریه تن صداش بالا میره:
    - چی داری می‌گی واسه خودت؟ اصلا گند بزنم به این محله و تک تک آدماش، فکر می‌کنی بخاطر ریش و پشم صورت ما پیشونی سفیدی این محلی؟نخیر فقط بخاطر خراب‌کاری‌ پسرهاته. بهتر بری آقازاده‌هات‌رو جمع کن، توهم فقط زورت به ما می‌رسه!
    مامان شاکیانه دست روی کمرش می‌ذاره می‌غره:
    - پسرهای من‌؟ پسرهای چه خراب‌کاری کردن‌‌ که خودم خبر ندارم؟
    حوریه عصبی میخنده:
    - هه، داره می‌پرسه پسرهای چی‌کار کردن؟ خوبه تا دیروز آقا سهرابت اینجا می‌خونه کرده بود بوی عرق سگیش کل این کوچه ومحله رو برداشته بودبین همه عالم و آدم شناس بود، اون موقع که مشتری‌هاش تا جلوی در این خونه میومدن نمی‌گفت خواهر مادرش تو این خونه زندگی می‌کنن؛ حالا الان واسه من ادای آدمای غیرتی رو درمیاره..
    با شنیدن اسم سهراب گارد می‌گیره:
    - آخه چقدر تو با این بچه مشکل داری؟ چرا ول کنش نیستی اون که کاری به کارت نداره تو اینقدر عُقده ازش داری؟
    بابا لنگان باعجله از پله‌های پشت‌بوم پایین میاد:
    - ای بابا، صداتون بیارید پایین مگه نمی‌بینید آدم اون بالاست؟ حوریه چی شده؟
    حوریه دستش رو توی بغلش جمع می‌کنه:
    - هیچی دوتا حرف راست زدیم خانم بهش بر خورده داره از پسرش دفاع می‌کنه.
    مامان که حسابی خونش به جوش اومده دستش روبه سمته من می‌گیره:
    - فقط تحویل بگیر، تحویل بگیر دخترتو ببین چجوری ابروهاشو برداشته. اینا دیگه از من خانم‌ترن! فکر کردی می‌تونی اینارو شوهر بدی؟
    باخجالت خودم رو پشت حوریه مخفی می‌کنم اروم می‌نالم:
    - مامان، نگو توروخدا..بس کن.
    صدای بابا رو میشنوم:
    - ولش کن اون بچست حالا یه اشتباهی کرده الکی جنگ و اعصاب خوردی راه ننداز؛ هی‌ با این بچه‌ها درگیر نشو؛ بیا این جا یه لحظه کارت دارم..
    نفس راحتی می‌کشم و اروم سرم رو بلند می‌کنم.
    با کمی پچ پچ مامان با غضب کیف پولش رو باز می‌کنه و دوتا اسکناس ده تومنی رو به سمته بابا می‌گیره:
    - توفقط خرج بذار رو دسته من؛ الان کولر می‌خواستیم چیکار؟ یه ماه دیگه پاییزه دیگه، اینام که رحم ندارن مدام باید روشنش کنن پول برق‌هم که اصلا نمی‌دونن چی هست!
    حوریه که هنوز ول کن ماجرا نیست می‌گـه:
    - سگو با نانچیکو بزنی تو این گرما طاقت نمیاره، میگه کولر می‌خواییم چیکار؟ از زمین واسمون داره آتیش می‌باره این تو شده مثله کوره‌ی آدم پزی؛ مامان تو فقط دلت می‌خواد مارو تو سختی نگه‌داری!
    مامان- ناراحتی؟ خیلی خوب کسی که جلوی راهت‌رو نگرفته ازدواج کن برو خونه شوهرت بگو واست امکانات بذاره، این‌جا که جای خوش گذرونی نیست!
    باز پُر میشم از این دادو بیداد و جارو جنجال‌های تموم نشدنی از این همه گله و شکایت‌؛ همه از ناراضی بودن دلخوشی‌ گم شده بودو آرامش دیگه رنگی نداشت، سمعکم رو می‌کَنم خسته عقب گرد می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    نگاهم به تاس‌هایی که روی تخته رها میشه گره می‌خوره، عطا با عجله می‌گـه:
    - جفت شیش!
    سیاوش هیجان زده به حرکت مهره‌ها نگاه می‌کنه:
    - حوریه بپر برو دوتا چایی بیار.
    حوریه بی تفاوت شونه‌ای تکون می‌ده و به سوهان زدن ناخن‌هاش ادامه می‌ده:
    - مگه من اینجا چایی بیار تو یه الف بچم؟ بچه پررو!
    عطا پاکت سیگارش رو از توی جیب شلوار جین مشکیش بیرون می‌کشه:
    - میگم این کولرم داره خوب خنک می‌کنه‌ها!
    مامان عینک فرم مفتولیش رو که فقط موقع پاک کردن برنج استفاده می‌کنه رو با نوک انگشتش بالا می‌ده و سرش رو به سینی نزدیک می‌کنه:
    - خدا پدرشو بیامرزه، اون کولر قبلیه فقط سروصدا داشت بیخودی هی الکی قان قان می‌کردو زور می‌زد، نورا نگفت از کدوم رفیقش گرفته؟
    سرم روی متکا می‌ذارم و بی حوصله جواب میدم:
    - نمی‌دونم!
    مامان دستش روی گردنش می‌ذاره و خودش رو عقب می‌کشه و به پشتی تکیه می‌ده:
    - وای برکتِ خدا ببین چقدر سنگ ریزه و آشغال داره؛ حوریه بیا یه دست برسون این یه سینی برنجم تموم بشه.
    حوریه چینی به پرهای دماغ قلمیش می‌ده و با حاضر جوابی می‌گـه:
    - به من ربطی نداره، می‌خواستی نیم‌دونه نخری!
    معلوم نیست میری از کجا پیدا می‌کنی میاری میدی به خوردمون، به خدا حتی مرغ و خروس‌هام این‌رو بذاری جلوشون نمی‌خورن!
    می‌خوام توی دلم دعا می‌کنم که مامان قصد جواب دادن نداشته باشه، که در حال با شدت باز می‌شه و قامت بلند سهراب توی چهارچوب در جا می‌گیره:
    - آقا ببندیم؟
    عطا دودغلیظ سیگارش رو ازدماغش بیرون می‌ده:
    - روی چی؟ سرچقد؟!
    دست توی جیب شلوار کُردیش می‌بره و تک کلیدی رو بیرون می‌کشه:
    - روی اون چیزی که بابا تو انباری قایم کرده، سر صدتومن!
    با عجله نیم خیز میشم:
    - کلید انباریه؟
    حوریه تک خنده‌ی شلی می‌کنه و می‌پرسه:
    -تو این‌رو از کجا پیداش کردی جونوَر؟!
    مامان سینی رو کنار می‌ذاره و نگران می‌پرسه:
    - از جیبش زدی؟
    سهراب ابروهای پرپشتش رو بالا می‌بره:
    -نه بابا، کنار کولر افتاده بود گمون کنم ظهری از جیبش افتاده خودش نفهمیده، حالا هستین یانه؟
    عطا پوزخندی می‌زنه:
    - هستم. ولی من میگم چیز خاصی نیست، بندو بساط مینی‌بوسشه!
    سهراب شرورانه می‌خنده:
    - من که میگم اون تو مواد جاساز کرده!
    سیاوش تخته رو می‌بنده:
    - من میگم یه چیز ناجور داره که مثبت هجدهه!
    حوریه نچی زیر لب می‌گـه:
    -چیزی اون تو نداره، باز کنین همتون خیط می‌شین شرط می‌بندم.
    مامان با عجله نگاهی به ساعت می‌کنه:
    - بجنبین یالا، الاناست که سر برسه!
    مضطرب بلند می‌شم و دنبالشون توی حیاط راه می‌افتم:
    - نکنین این‌کارو گـ ـناه داره، بخدابفهمه ناراحت میشه!
    حوریه ضربه‌ای با ارنجش به پهلوم می‌زنه:
    -اَه پایه باش دیگه!
    - به خدا به بابا میگم، شما دیگه خیلی بیشعورین!
    سهراب قفل رو باز می‌کنه و شیطنت میگه:
    -نکنه بمبی یا تله‌ای چیزی، اون تو کار گذاشته باشه!
    مامان نگران قدمی به جلو برمی‌داره:
    - مراقب باش پسرم!
    سهراب چراغ رو روشن می‌کنه اروم در باز می‌کنه وارد انباری میشه؛ عصبی چشم‌هام رو می‌بندم، هیچ‌وقت زورم به هیچ‌کدوم از این آدم‌های خونه نمی‌رسید با تاخیر سهراب صدای حوریه درمیاد:
    - سهراب چی شد، خدارو شکر مُردی؟
    عطا نزدیک انباری می‌ره:
    - بیا بیرون دیگه گفتم که جز وسایل مینی‌بوسش چیزی اون تو نیست، صدتومن که ارزشش‌رو نداره، نکنه می‌خوای خودت‌رو اون بکشی؟
    بلاخره در انباری باز می‌شه و سهراب بهت زده با ساک سیاه بزرگی که محکم توی بغلشه بیرون میاد.
    مامان-اون چیه مادر؟ مواده؟ آره؟
    سیاوش شاکیانه میگه:
    - دِ بگو دیگه مسخره، چرا خَف کردی؟
    با زانو زدن سهراب کف حیاط باعجله دورش حلقه می‌زنیم، لب‌هاش خشک شده بود و چشم‌هاش از حدقه داشت بیرون می‌زد.
    خم می‌شم و روبه روش می‌نشینم این حالش عجیب بودو هیچ‌وقت سابقه نداشت.
    - سهراب چت شده؟ چی تو اون ساکه؟
    ساک رو از توی بغلش می‌افته، همزمان بسته‌های اسکانس روی زمین پخش می‌شه و با ترس دستم رو عقب می‌کشم و با ناباوری زمزمه می‌کنه:
    - این که پوله‌،پول..
    سیاوش وحشت زده بسته‌ای از اسکانس‌ها رو برمی‌داره:
    - یا خدا این‌ها همش دلاره!
    عطا ساک رو برمی‌داره و یه جا سرتهش می‌کنه و بسته‌های پول حلقه‌‌ای که دورش نشستیم رو پر می‌کنه، همه میخ‌کوب کوه پولی که روبه رومون تو عرض چندثانیه ظاهرشده بودیم!
    خودم رو عقب می‌کشم، همه کف حیاط وارفته بودن و پلک نمی‌زدن کسی قصد نداشت حرفی بزنه،انگار همه همزمان باهم فکر می‌کردیم داریم یه خواب خوش می‌بینیم‌و از ترس بیداری لام تا کام حرف نمی‌زدیم!
    حاله‌ی اشک یخ زده توی چشم‌های حوریه آروم روی گونه‌هاش می‌ریزه، با صدای خس خس نفس‌های مامان به پاهای سستم حرکت می‌دم وخودم رو به شیر آب می‌رسونم مشتی از آب روی صورت خودم می‌ریزم و خیسی دستم رو پیشونی داغش می‌زنم:
    - مامان..مامان..چت شد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    به زور از روی زمین خودش رو بلند می‌کنه:
    - این همه پول از کجا اومده؟
    سیاوش دسته پول‌ها زیررو می‌کنه:
    - شایدتقلبیه!
    سهراب که هنوز شوکست یه بسته اسکانس برمی‌داره و به دماغ نزدیک می‌کنه و نفس عمیقی می‌کشه:
    - بوی پول واقعی میده!
    عطا اسکانس تکی رو جدا می‌کنه با عجله به سمته چراغ ایوان می‌ره و زیر نور نگهش می‌داره:
    - نه تقلبی نیست، اصله..
    با سرگیجه لبه حوض می‌نشینم، این که خواب نبودم وحشت‌زده‌تر می‌کرد..
    حوریه با سرآستینش رد اشک رو از گونه‌هاش پاک می‌کنه و فینش رو بالا می‌کشه:
    - به نظرتون چقدره؟
    عطابا هیجان پول‌ها برانداز می‌کنه:
    - این همه دلار، گمون کنم چند میلیاردی هست!
    مامان دستش رو قلبش فشار می‌ده:
    - وای بر من، موسی این همه پولو از کجا اورده نکنه خلاف کرده، نکنه دزدی کرده یا آدم کشته؟
    سهراب با انکار سری تکون می‌ده:
    - آخه موسی مال این حرفاست؟
    سیاوش چشمش رو میبنده:
    - خدایا شکرت، خدایا دمت گرم، خیلی مردی..
    با باز شدن در سرها به سمت بابا می‌چرخه، موسی شوکه به جمعی که دور پول‌ها حلقه زدن نگاه می‌کنه:
    - این‌جا چه خبره؟
    مامان عصبی به سمتش میره:
    - این همه پول رو از کجا آوردی موسی؟
    بابا عجله به سمته پول‌ها هجوم می‌بره:
    - کی در این انباری باز کرد؟ مگه نگفتم نرین تو انباری؟ شما چرا حرف آدم حالیتون نمی‌شه؟
    ساک رو برمی‌داره و در حالی دست‌هاش می‌لرزه پول‌ها رو تند تند توش می‌چپونه و با صدای بلند داد می‌زنه:
    - این پول امانته دسته من زبون نفهم‌ها، برای چی بهش دست زدین؟ کاره کی بود ها؟ کی در این بی صاحاب شده رو باز کرد؟
    مامان ساک رو از دستش می‌کشه داد می‌زنه:
    - اخه کدوم خری این همه پول‌رو یه جا می‌سپره تو؟ موسی خلاف کردی؟ بگو چه غلطی کردی؟ مثله آدم یه کلوم بگو این پول از کجا اومده تا سکته نکردم!
    بابا با عصبانیت ساک رو از توی دستش می‌کشه و دوباره مشغول جمع کردن میشه:
    - نه، به والله نه، به روح پدرم نه؛گفتم که امانته، صاحاب داره تمومش کنین، فکر کنید اصلا این پولو ندیدین!
    حوریه به سمتش میره:
    - باباجان مگه می‌شه این همه پول‌رو ندید؟ مگه یه قرون دوقرونه، بگو از کجا اوردیش قربونت برم؟
    بابا نگاهی به چشم‌های منتظری که به لب‌هاش دوخته شده می‌کنه زیر لب میگه:
    - پیداش کردم، سه چهار روز پیش اخرشب که مسافرارو خالی کرده بودم و داشتم برمی‌گشتم خونه دیدم این ساک روی صندلی جا مونده.
    سهراب کلافه دستی به موهای تراشیده کوتاهش می‌کشه:
    - دروغ از این تابلوترنبودکه بگی مرد مومن؟ اخه کدوم بی همه چیزی این همه پولو جا می‌ذاره میره به امون خدا؟ اصلا مگه مسافرهای ل*ـاس وگاس جابه جا می‌کنی؟ چهارتا مسافر داغون حلب اباد سوار این مینی‌بـ*ـوس ابوقراضه می‌شن دیگه..
    مامان هق می‌زنه:
    - وای به حالت موسی اگه دروغ بگی!
    بابا کلافه روی زانوهاش می‌نشینه:
    - دروغم چیه آخه‌؟من کی تو عمر دروغ گفتم که دارین متهمم می‌کنید به دروغگویی، به جان نورا دارم حقیقت‌رو می‌گم، اصلا قرآن بیار دستم می‌ذارم روش قسم می‌خورم که این ساک روی صندلی یکی از مسافرها پیدا کردم، تو انباری هم قایمش کردم گفتم طرف میاد دنبال پولش‌، خب پول کمی نیست نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم!
    حوریه بی هوا می‌خنده:
    - یه جور میگی طرف انگار کیف پولشو گم کرده؛ به ساعت نکشیده طرف می‌اومد سراغ پولش..
    عطا با تایید سری تکون میده:
    - سه روز گذشته هنوز نیومده، من یه پنج تومنی گم می‌کنم ده‌بار راهی رو که رفتم و بالا پایین می‌کنم!
    بابا بلند می‌شه و شلوارش رو می‌تکونه و ساک رو برمی‌داره:
    -شما نگران نباشین، طرف دیر یا زود پیداش میشه میاد دنبال پول‌هاش این‌همه پول رو زمین نمی‌مونه.
    سیاوش با عجله روبه روش می‌ایسته:
    - پس سهم ما چی میشه؟
    بابا خمی به ابروهاش میده:
    - سهم؟ چه سهمی بچه جون؟ اگه طرف مرد باشه معرفت به خرج میده و یه مژدگونی هم می‌ذاره کف دستمون اگه نه هم که بازهم صاحب اختیاره.
    حوریه کنار سیاوش می‌ایسته:
    - بابا جدی جدی می‌خوای پسش بدی؟
    بابا با قاطعیت می‌گـه:
    - معلومه پسش میدم، مگه پول منه که نگهش دارم؟ خوب تو گوشتون فرو کنید این پول ما نیست، یه دونه هزاری از این پول برداشتن حرومه.. گناهه، من به عمرم لقمه حروم به خوردتون ندادم که الان بخوایین حروم‌خوری کنین!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با عجله به سمته انباری میره ساک رو توش پرت می‌کنه و قفل رو چفت می‌کنه:
    - دندون طمع رو بکنین بندازین دور، خوب گوش کنن که باهمتونم مثله آدم رفتار کنین؛ خوردن این‌جور پول‌ها با ما سازگاری نداره مبادا فکرتون خطا بره..
    سهراب شاکیانه توی حرفش می‌پره:
    - چرا سازگاری نداره؟
    بابا بلند می‌غره:
    - چون ماله مردمه، چون می‌شناسمتون هار می‌شین می‌فهمی؟ مثله انگل می‌افته تو جونتون، ته مونده وجودتون می‌خوره و دخلتون رو میاره.
    حوریه پوزخند تلخی می‌زنه:
    - منظورش این‌که چون نخورده‌ایم، باس تا آخر عمرمون نخوردگی بکشی حق نداریم واسه یه بارم شده مثله آدم زندگی کنیم؛ حق نداریم یه روز خوش تو زندگیمون ببینیم، بعنی تا عمر داریم باید تو فلاکت دست‌و پا بزنیم مثله کِرم تو خودمون بلولیم..
    بابا عصبی نفسش رو بیرون می‌فرسته و نگاهی به جمعی که انگار محاصرش کردن می‌کنه:
    - این که یه روز خوش ندیدین واسه خاطر بی عرضگی خودتونه؛ در این خونه همیشه باز کسی جلوی راهتون نگرفته بود باید می‌رفتین پی آرزوهاتون این همه آدم عاقبت بخیر و پولدار که نگاه به جیب ننه آقاشون نکردن که خودشون خودشون رو بالا کشیدن.
    مامان گره روسریش رو محکم می‌کنه و سیاست می‌گـه:
    - بس کنین دیگه شماهم اینقدر بحث نکنین با باباتون؛ مگه نمی‌بینین خستست تازه از راه رسیده، الان میریم بالا سفره پهن می‌کنیم شاممون رو که خوردیم حالا سرفرصت می‌نشینم بعد باهم‌ حرف می‌زنیم، آخه چه عجله‌ای‌‌؟
    بابا بی توجه به حرف‌های مامان به سمته دستشویی میره و مامان با صدای خفه‌ می‌توپه:
    - ببنید دیگه دهنتون‌رو، هی باهاش یکی به دو می‌کنین؛ دور‌ه‌ش نکنین فکر می‌کنه چه خبره بدتر لج می‌کنه اون‌وقت یه پاپاسی‌هم گیرتون نمیاد، فقط با ملایمت جنگ و دعوا رو بذارین کنار، هی الکی جوگیرش نکنید‌!
    سیاوش باعجله اروم می‌گـه:
    - مامان اعصابم نمی‌کشه‌ها می‌زنم امشب یه‌کاری دست خودم می‌دم‌ها، یه جوری داره رفتار می‌کنه که انگار توعمرش اندازه صدتای این ساک پول زیر دستش رد و بدل شده!
    عطا بازوی سیاوش رو می‌کشه و به سمته پله‌ها هول میده:
    - حوا راست می‌گـه بیخود شلوغش نکنیم بهتره، باجنگ و دعوا نمیشه موسی چم و خم داره باید دلشو به رحم بیاری‌..
    برمی‌گرده و به سهراب که کنار انباری کمین کرده اشاره می‌کنه:
    - هی سهراب توهم اون‌جا واینستا، می‌دونم سخته ولی امشب یه جور وانمود کنین که انگار اون پول تو این خونه نیست‌.
    حوریه هیجان‌زده‌ به سمته خونه میره:
    - گمون کنم تا صبح هممون نفری یه دست سکته‌ی ناقص بزنیم‌.
    موقع شام همه به اجبار ساکت بودن و از قیافه‌های مضطرب و رنگ پریدشون مشخص بود به زور لقمه‌هاشون رو از گلو پایین می‌فرستن؛ حتی مامان هم دست‌هاش لرزش داشت و سعی می‌کرد با تعریف روزمرگی‌هاش اوضاع رو عادی نشون بده، من‌هم بلاتکلیف بودم و بخاطر جوحاکم توی خونه دل و دماغ غذا خوردن نداشتم ولی بابا مثله همیشه شامش رو خورد و باشکری که زیر لب گفت متکا رخت خوابش رو کول کرد و به بهونه این باد کولر اذیتش می‌کنه راهی پشت بوم شد؛ بیچاره حقم داشت تحمل این جمع خیلی سخت بود، موسی زیر ذره‌بینی رفته بودکه هیچ وقت زیرش نبود، بعد این همه سال خستگی تنش وخمیدگی کمرش یا حتی بوی عرقش دیده نشده بود حالا یه شبه همه‌ی هیکلش رنگ و بوی دلار گرفته بود.
    تشکم رو پهن می‌کنم و به جمعی که بالای سرم نشسته بودن و قصد شب زنده‌داری رو داشتن نگاه می‌کنم و خمیازه‌ای می‌کشم.
    حوریه لیوان دسته‌دار چایی رو از توی سینی برمی‌داره و لبه پنجره می‌نشینه:
    - می‌ترسم وقتی خوابیدیم پولارو ببره یه جا دیگه جاجیلی کنه.
    مامان پاهای کوتاه تپلش رو دراز می‌کنه و روسریش رو دور سرش می‌بنده:
    - وای نگو حوریه همین‌جوریش سرم داره‌می‌ترکه بخدا‌‌. امشب نفری یه ساعت حواستون به اون در انباری باشه تا صبح بشه ببینیم چه خاکی باید توسرمون کنیم!
    سهراب حبه قندی رو بین لب‌هاش می‌ذاره:
    - من که می‌گم همگی یه همت کنیم دستو پاش‌رو ببندیم کلید برداریم پولا رو بین خودمون تقسیم کنیم همگی بزنیم به چاک، اصلا از کجا می‌خواد پیدامون کنه؟
    اخمی بی اختیار روی پیشونیم می‌نشینه:
    - دیوونه..
    لبخند پلیدی می‌زنه و دم سیبلش رو پیچی میده و مشکوک می‌پرسه:
    - ببینم تو چرا اینقدر ساکتی؟انگاری که با ما نیستی.
    آروم بافت موهام رو باز می‌کنم:
    -خب من چی بگم‌ آخه؟
    - از سر شب که نه نظر دادی، نه به روی خودت آوردی همچین اتفاقی افتاده؛ بینم نکنه جاسوسشی، این جا نشستی حرف‌های مارو واسه موسی خبر ببری؟
    عطا سیگار دیگه رو روشن می‌‌کنه:
    - ولش کن سهراب بچه‌رو، چیکارش داری؟
    سهراب که سوزنش روی من گیر کرده دوباره می‌پرسه:
    - تو اصلا به پول فکر می‌کنی؟ ببینم اصلا دوست داری‌که پولدار بشی؟ بگو چی تو سرت می‌گذره نورا؟چرا همرنگ این جماعت نیستی‌‌؟
    موهای نرم و موج‌دارم رو آزاد می‌کنم و معذب از نگاه‌های سنگین اروم زیر لب می‌گم:
    - خب منم دوست‌دارم پولدار باشیم، ولی نه با پوله مردم، آخه این پول حتی معلوم نیست صاحبش کیه!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سهراب پوزخندصداداری می‌زنه ونگاهای ناامید از روم برداشته میشه؛ نمی‌دونم چرا توی این جمع باید احساس غریبگی کنم، این همون پولی بود که همیشه از خدا می‌خواستم توی زندگیم سبزش کنه، پس حالا من چه مرگم شده؟ هم مطمئن نیستم که می‌خوامش، هم مطمئن نیستم که نمی‌خوامش! بی شک این بزرگ‌ترین دوراهی زندگیمه.
    خودم رو از جمع زیر جدا می‌کنم و زیر پتو پناه می‌برم صدای زمزمه‌ها توی گوشم می‌پیچه؛ زمزمه هایی که پر از آرزو و حسرته، زمزمه هایی که بوی وارونگی و تغییر میده من نمی‌خوام این زمزمه‌ها بشنوم.
    با لگد محکمی که به پام می‌خوره با ترس چشم‌هام رو باز می‌کنم و محکم دستم رو مچ پام رو حلقه می‌کنم به مامان که بالای سرم که توی اتاق می‌چرخه با گنگی نگاه می‌کنم؛ با عجله سمعکم رو توی گوشم می‌ذارم تا صداها رو واضح بشنوم‌.
    مامان مضطرب چنگی به پتوی سهراب می‌زنه و تکونش میده:
    - بیدار شو بابات رفته تو انباری گمون کنم که می‌خواد جای پول‌هارو عوض بکنه‌.‌‌ بیدارشین، عطا بیدار شو..سیاوش..زود باشید دیگه‌ رفت!
    همه انگار آماده باش بودن از جاهاشون جدامیشن و به سمته در حمله می‌برن؛ به گرگ و میش هوا نگاه می‌کنم ساعت هنوز پنج صبح بود.
    قلبم تپش می‌گیره، تن بی حسم رو از رخت خواب جدا می‌کنم و با ندیده گرفتن درد پام سرپا می‌ایستم برخلاف همه اروم به سمته در میرم.
    بابا شوکه به جمعی که روبه روش ایستادن خیره میشه و با ذکر'"الله‌اکبر" بند ساک روی دوشش می‌اندازه و به سمته در حیاط می‌ره مامان با سرعت خودش رو به در می‌رسونه تا مانع خروجش بشه:
    - کجا داری می‌بری این پول‌هارو موسی؟
    بابا کلافه نگاهش می‌کنه و جواب می‌ده:
    -‌دارم می‌برم سر قبرم. می‌خوام ببرم کلانتری‌‌، از اولم باید همین کارو می‌کردم حالاهم از جلوی در برو کنار..
    مامان بغض می‌کنه:
    - مگه دیوونه شدی مرد؟ می‌خوای قید این همه پول‌رو بزنی؟ مگه نمی‌بینی وضعمون‌رو؟ مگه نمی‌بینی چقدر گرفتاری داریم؟ این پول می‌تونه نجاتمون بده. یه نگاه به این بچه‌های قدو نیم قدت بنداز‌، وجدانت کجا رفته مرد؟
    سهراب با قدم‌های بلندش خودش رو به در می‌رسونه و کنار مامان می‌ایسته:
    - بازیت گرفته؟ دوماه پیش مگه پسرعموهات وکیلشون رو نفرستادن گفتن خونه رو تخلیه کنید نشنیدی گفت می‌خوان بکوبنش؟ می‌خوای آوارمون کنی؟ حالا ما به درک، می‌خوای این پیرزن رو کدوم سر شهر بکشونی؟ تو که پول پیش یه لونه سگم توی یِرخی آبادم نداری!
    بابا چشمش رو با خشم می‌بنده:
    - خودم یه کاریش می‌کنم. این‌جا واینستا بامن یکی به دو نکن، دست مادرت‌رو بگیر ببرش تو خونه..
    حوریه عصبی به سمته در میره:
    - چی‌کار می‌خوای بکنی حاج موسی؟ نکنه می‌خوای این همه آدم رو بعد بی‌خونه شدن تو مینی‌بوست جا بدی؟ چرا رحم نمی‌کنی بهمون؟ چرا نمی‌بینیمون مرد حسابی؟ هیچ باخودت تا به حال فکر کردی که چرا من سی سالمه و هنوز ازدواج نکردم؟فکر می‌کنی بخاطر بلندپروازیمه؟ به قران نه..فقط بخاطر غرور خودته روزی نشده که به این فکر کنم چطوری می‌خوای از پس جهزیه خریدن بربیای؟فکر می‌کنی همه‌ی مردم مثله تو مرام ومعرفت دارن؟ کم و کسری‌هامون رو به رخمون نمی‌کشن و توی سرمون نمی‌کوبن؟
    سیاوش هم از قافله عقب نمی‌مونه به جمع ملحق می‌شه:
    - حالا همه‌ی این‌ها یه طرف، خودت چی تاکی می‌خوای شوفری کنی؟ عمرت‌رو گذاشتی پای این مینی‌بـ*ـوس فکر می‌کنی خبر نداریم از هرده‌تا مسافری می‌زنی فقط از پنج‌تاشون کرایه می‌گیری؟ اینقدر مفتی مردم رو این‌ور اون‌ور بردی که دیگه همه میشناسنت، یعنی خبرنداری دارن ازت سوء استفاده می‌کنن؟
    شونه‌ی بابا خم می‌شه و سرش رو پایین می‌گیره و به جمعی که روبه روش ردیف شدن زیر چشمی خیره می‌شه اروم زیر لب زمزمه می‌کنه:
    - مگه من چی کردم باهاتون که این‌قدر دلتون ازم پُره؟
    سر می‌چرخونه و به عطا که جلوی من‌ ایستاده نگاه می‌کنه:
    - تو چی عطا؟ تو چیزی نمی‌خوای بگی؟یا روت نمیشه؟ راحت باش این‌ها که زن و بچه‌های منن عمرمو گذاشتم به پاشون اینجوری منو شستن پهنم کردن رو بند، توهم یه چیزی بگو خجالت نکش.‌
    عطا دستش با شرمندگی، دستش رو توی سینش قفل می‌کنه و سکوت می‌کنه‌.
    خودم رو پشت در آهنی قایم می‌کنم تا از نگاهش دوربمونم.
    صدای معترض سیاوش بلند میشه:
    - از نورا چرا نمی‌پرسی؟ فکر می‌کنی تتغاریت چون حرفی نمی‌زنه از این وضع خوشحاله؟ نورا مگه تو نبودی همین چند روز پیش با مامان دعوا می‌کردی می‌گفتی سمعک می‌خوام؟ سمعکم خرابه مدلش واسه عهد بوقه؟‌ می‌دونی این بچه چندساله این سمعک تو گوششه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نگاه غمگین و لرزونش به من می‌افته و با انکار سری تکون می‌دم، حوریه خودش رو به بابا نزدیک می‌کنه و شاکیانه می‌گـه:
    - حالا گیریم منو سهراب سیاوش مغزمون گچی بود نتونستیم درس بخونیم، نورا که باهممون فرق داشت، اون همه هوش و استعدادش‌رو واسه خاطر بی پولی و فقر تو باغچه همین خونه چال کردو به روی خودش نیاورد‌؛ چرا چون می‌دونست جیبت خالیه، نمی‌خواست واسه دانشگاه رفتن بهت فشار بیاره!
    مامان خودش رو محکم به در می‌چسبونه و زیر لب می‌ناله:
    - رحم کن موسی، یه‌بارم شده راه راست نرو، این همه راست رفتی جز فقر و فلاکت چی نصیبمون نشد؟یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من و این بچه‌ها کن، پیرشدیم به خدا، پنجاه سال دیگه‌هم بگذره راحت نمی‌تونیم سرمون بذاریم زمین، چون چیزی نداریم واسه این بچه‌هابذاریم. از خر شیطون بیا پایین کسی که اون همه پول تو ساک داشته باور کن زندگیش از مابهتربوده، این پول قسمت ماست اگه خدا نمی‌خواست مال باشه که سر راهمون نمی‌ذاشت.
    قدمی به عقب برمی‌داره؛ سست شده بود و مثل اول برای رفتن تقلا نمی‌کرد، همه نگاه‌ها به ساک میخ شده بود، مامان بار دیگه اسم بابارو صدا می‌زنه:
    - موسی گناهش پای من، از چیزی نترس خودم سنگینی این گـ ـناه رو به جون می‌خرم، فقط برای خوشبختی این بچه‌ها..
    عطا باسرفه‌ای گلوش رو صاف می‌کنه و باعجله میگه:
    - گـ ـناه چیه آبجی، مگه این پول دزدی که بابتش حساب کتاب شی!
    حوریه مضطرب لبش رو گاز می‌گیره و ناراحتی میگه:
    - بابا توروخدا‌، به خاطر من، به خاطر نورا‌.‌.
    بندساک از روی دوشش سُر می‌خوره و آروم ساک روی زمین می‌ذاره:
    - خوب گوش کنید من شریکتون نیستم،می‌دونم این پول راهتون رو از من و این خونه سوا می‌کنه، ولی حوا تو حواست به این‌ها باشه که یه موقع به بیراهه نرن؛ این بچه‌ها خیلی بی ظرفیتن، جنسشون رو خوب می‌شناسم، پول دستشون باشه بنده‌ی هیچ بنی بشری دیگه نیستن، مراقب باش خطا نرن.
    مامان بدون هیچ حرفی تنش رو از در جدا می‌کنه، همه اروم از جلوی در کنار میرن تا مسیر رو برای خروجش باز کنن، با رفتنش همه مثله بمب منفجر میشن.
    سهراب با خوشحالی ساک رو دوشش می‌ذاره و بلند داد می‌زنه:
    - این‌ها همش ماله منه به هیچ‌کدومتون نمیدم، دیگه تموم شد، همش مال خودمه..
    سیاوش با عجله دنبالش می‌دوه:
    - د غلط کردی‌..وایستا بینم..
    عطا لبخند گشادی می‌زنه و با تاسف سری تکون می‌ده:
    - این‌ها دیگه کی‌ هستن، سر صبح چه حالی دارین انصافا..
    حوریه با ذوق لب باریکش رو گاز می‌گیره و می‌گـه:
    - معجزه پوله دیگه‌. راستی سیاوش دمت گرم، خوب شد قضیه سمعک نورا رو گفتی من اصلا یادم نبود، وگرنه اصلا کوتاه نمی‌اومد..
    سیاوش در حالی که با سهراب گلاویز شده و با شیطنت می‌خنده:
    - اره بابا حواسم بود، می‌دونستم اسم نورا بیاد دلش به رحم میاد..
    دلخور نگاهشون می‌کنم من فکر می‌کردم پیش کشیدن مشکل من از روی دلسوزی و واقعا به فکرم هستن، آهی با ناراحتی می‌کشم عطا متوجهم می‌شه و به سمتم میاد:
    - عیب نداره دایی ناراحت نشو، موسی این‌هارو خوب می‌شناسه می‌دونه چه عوضی‌هایی هستن مجبور شدن اسمتو ببرن تا کار راه بیفته..
    مامان هیجان‌زده به سمته پله‌ها میاد و دمپاییش رو به سمته معرکه‌ای که سهراب و سیاوش وسط حیاط گرفتن نشونه می‌گیره:
    - خاک تو اون سر ندیده‌تون کنم، گم‌شین بیایین بالا.. یه‌وقت یکی از تو خونه هاشم خان توی حیاط رو می‌پاد فکر می‌کنه یه مشت دیوونه دور خودم جمع کردم، بیایین تو الان چه وقته کُشتی گرفتنه؟
    حوریه بلند داد می‌زنه:
    - اه بس کنین دیگه، بیایین بالا می‌خواییم پول‌هارو بشمریم‌.‌.
    سیاوش ساک رو بلاخره از چنگال سیاوش بیرون می‌کشه، همه با عجله به داخل خونه برمی گردن.
    بسته‌های پول یکی یکی روی قالی سرخ قدیمی فرود میاد، مامان با دقت بسته‌ها رو بالا پایین می‌کنه:
    - میگم عطا مطمئنی قلابی نیست؟
    عطا با تایید سری تکون میده:
    - نه بابا اصله خیالت راحت..
    مامان چندتا بسته رو توی دامنش گلدارش می‌اندازه:
    - حالا چطوری این پول خارجی‌ها رو خرج کنیم؟
    سیاوش دستی به موهای ژولیدش می‌کشه:
    - می‌بریم صرافی چنجش می‌کنیم، کاری نداره که..
    عطا باعجله میگه:
    - مگه دیوونه شدیم؟ این همه پول رو برداریم ببریم‌تو صرافی اولین کاری می‌کنن صراف ممکنه شک کنه زنگ بزنه به پلیس هممون سه سوت هممون رو می‌برن می‌ذارن جلو در اوین‌، این پول باید کم کم چنج بشه شاید موردش داشته باشه شاید کد گذاری شده باشه؛ هرکی یکی دوتا بسته برمی‌داره می‌بره جاهای مختلف ریالش می‌کنه..
    سهراب متفکر شیب دماغ کجش رو می‌خارونه:
    - اون‌وقت تو این‌چیزا رو از کجا می‌دونی؟
    خمی به ابروهاش می‌ده:
    - از یه جایی می‌دونم لابد..
    سهراب با سماجت دوباره سوالش رو تکرار می‌کنه:
    - از کجا خب؟ چرا قبلا از این چیزا نمی‌گفتی؟ نکنه از تو فیلم دیدی؟
    عطا کلافه دست روی زانوش می‌ذاره:
    - مگه تو قبلا این‌همه دلار داشتی که بهت این حرف‌ها رو می‌گفتم؟
    حوریه شصتش رو بازبون خیس می‌کنه و درحالی که مشغول شمردن میشه عصبی می‌گـه:
    - اه بس کن دیگه سهراب، دنبال زیر بغـ*ـل ماری؟طرف کاسبه سرش تو حساب کتابه چارتا چیز از تو بیشتر بلده، نوراتوهم اونجا نشین بیا کمک..
    اروم می‌خزم و به جمعشون نزدیک میشم:
    - حالا می‌خواییم با این همه پول چی‌کار کنیم؟
    سهراب باتندی میگه:
    - من که می‌خوام با سهمم بزنم تو کار خرید فروش؟
    متعجب می‌پرسم:
    - خرید فروش چی؟
    - خرید فروش کفترچایی، میگن خیلی سود توشه!
    عطا و سیا بهم نگاه معنی داری می‌کنن؛ اروم می‌خندن سهراب چپ چپ نگاهشون می‌کنه:
    - زهرمار مسخره‌ها، واسه چی می‌خندین؟
    حوریه شاکی جواب می‌ده:
    - واسه این‌که عقل تو کلت نیست، این همه کار درست حسابی و با کلاس، می‌خوای بزنی تو کار کفتربازی خیلی چیپی!
    گوشه سیبیلش رو می‌چرخونه:
    - بینم خب تو می‌خوای با سهمت چی ‌کنی؟
    مامان عصبی دسته اسکانس رو روی زمین می‌کوبه:
    - ای بابا سهم چیه؟ این‌جا کسی سهم نداره این پول‌ها دسته من می‌مونه هرکی پول می‌خواد با دلیل این‌که می‌خواد چیکار کنه میاد ازم پول می‌گیره‌‌.‌‌‌ تموم شد رفت!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای اعتراض همه بلند می‌شه، سهراب از شلوغی جو سواستفاده می‌کنه اروم یه بسته پول رو توی پیراهن گشادش می‌اندازه، متوجه من می‌شه موذیانه چشمکی بهم می‌زنه، با بی تفاوتی نگاهش می‌کنم، من حتی احساس شراکت یا مالکیت نمی‌کردم که بخوام گزارش این کارش رو به کسی بدم، پول مفت بود ودل بی رحم!
    مامان نگاهی به من می‌کنه:
    - نورا تو که نمی‌شمری حداقل بیا برو چایی بذار یه چیزی بخوریم..
    سیاوش با خوشحالی می‌گـه:
    - بپر جوجه یه صبحونه مشتی ردیف کن، ما که تا حالا تو عمرمون ناشتایی پول نشمردیم یه موقع ضعف می‌کنیم پس می‌افتیم!
    اروم بلند میشم و توی اشپزخونه میرم و زیر سماور روشن می‌کنم و به جانونی خالی نگاه می‌کنم و بلند می‌گم:
    - مامان نون نداریم!
    - الان یکی رو می‌فرستم بره نون بگیره.
    روی صندلی آشپزخونه می‌نشینم؛ متفکر که به آدم‌هایی که سرخوش انتهای حال دور پول‌ها گردشده بودن خیره می‌شم‌، هنوز بهت‌زدم و نمی‌تونم باور کنم که این اتفاق برامون افتاده، هنوز شک دارم نمی‌تونم به بیداریم اطمینان کنم؛ انگار همه چیز روی دور تند رفته بود، چرا این پول باید به دست ما می‌رسید؟ این همه آدم محتاج توی این شهر که حتی یه سقف بالای سرشون نیست و شب با شکم گشنه می‌خوابن!
    از برق نگاه و لرزش دست‌هاشون میشه فهمید چقدر بی‌تاب و ذوق زدن، دل تو دلشون نیست با این پول به سمته رویاهاشون پرواز کنن؛ خنده‌هاشون از ته قلبشونه این برای اولین بار که کسی با کسی توی این خونه مشکلی نداره؛ آخرین بار که این‌طور خوشحال بودن کِی بود؟
    دلم می‌خواد شبیهشون باشم و دلم رو دریا کنم و با بی خیالی آرزوهای سرکوب شدم رو یکی یکی بیرون بکشم؛ اصلا آخرین آرزویی که داشتم می بود؟
    حتی آخرین بار که با حسرت رویاهام چشم‌هام رو بستم رو بخاطر نمیارم، قبل از این اتفاق همیشه پر از نیاز بودم و از زمین و زمان شاکی بودم؛ بارها باخودم گفته بودم این زندگی اشتباهی و حق من نیست، ولی حالا انگار یخ زدم، به خودم تشر می‌زنم چه مرگت شده نورا آرزوهاتو بیرون بیار..
    بزرگ‌ترین آرزوم این بود دانشگاه برم؛ ولی هیچ وقت برای رسیدنش بهش تلاش نکرده بودم، چون بیشتر از نبود پول گوش‌های سنگین و کرم بود که همه‌ی اعتماد به نفسم رو ازم گرفته بود و بی پولی تنها بهونه‌ بود؛ بهونه برای این‌که نجنگم و خودم رو کنار بکشم. اینقدر بی پولی رو بهونه کرده بودم که خودمم حتی باورم شده بود دردم اینه، شکایت من از خدا تا هفده‌سالگی بخاطر گوشم بود، مطمئن بودم اگه گوش‌هام سالم بود حتی با وجود فقر یا مشکل دیگه‌ای به همه‌ی هدف‌های زندگیم می‌رسیدم..
    ولی با موندگار شدن توی خونه با این درد اینقدر کنار اومدم و تا این که همه چیز فراموشم شد.
    صندلی عقب می‌کشم، از اشپزخونه بیرون میام مطمئن بودم که هیچ‌کدومشون حاضر نیستن تواین وضعیت شمردن پول‌ها رو متوقف کنن.‌‌.
    توی اتاق میرم و روبه روی آینه می‌ایستم دکمه‌های بزرگ مانتوی مشکیم رو می‌بندم؛ تِلم رو دوباره روی موهای موج‌دادم محکم بالا می‌کشم.
    دستی روی ابروهای پروپشتم می‌کشم؛ شالم روی سرم مرتب می‌کنم و‌ کیف پول کوچیک سیاهم رو برمی‌دارم و از اتاق بیرون میام.
    - من میرم نون بگیرم.
    با نشنیدن جوابی از خونه بیرون می‌زنم؛ محو شده بودم، محوتر از همیشه، این که کسی من رو نمی‌دید یه چیزعادی بود؛ درخت گردوی همسایه از مرز دیوارش عبور کرده بود، دست بلند می‌کنم طبق عادت برگی ازش می‌کنم، از توی بن بست بیرون میام توی خیابون اصلی می‌پیچم.
    سرصبح بود و همه‌جا خلوت، جز سنگکی که چند نفری جلوی درقدیمیش جمع شده بودن، ته صف می‌ایستم به حرکت دست ماهرانه شاطر خیره میشم..
    -نورا جون خوبی، مامان خوبه؟
    به عفت خانم که کنارم ایستاده بود شوکه نگاه می‌کنم.
    دستپاچه جواب می‌دم:
    - سلام خاله ممنون، سلام دارن خدمتتون..
    چادرسیاهش روی سرش می‌کشه و ابروهای پیوندی نازکش رو بالا میده:
    - چقدر لاغر شدی‌ تو، زیاد خوب نیست دختر اینقدر لاغر باشه‌ها به مامانت بگو یکم بهت برسه..
    معذب دستم رو توی جیب مانتوم فرو می‌کنم؛ منظورش خوب می‌فهمم، دقیقا داشت می‌گفت تو خونه چیزی برای خوردن ندارین؟!
    - باشه، میگم!
    با حالت صمیمانه‌ای خودش رو بهم نزدیک می‌کنه:
    - ببینم حوریه‌تون نامزد کرده؟
    باگنگی نگاهش می‌کنم، خدایا این زن اول صبحی از جونم چی می‌خواست.
    - نه، حوریه نامزد نداره!
    چینی به پیشونی بلندش می‌ده و لبخند مصنوعی می‌زنه:
    - آخه دوسه روز پیش وانتی باقالی آورده بود منم تو خونه بودم، صداش به گوشم نرسیده بود منیژه جون، عروس بزرگه فخری خانوم میشناسیش که همون که شوهرش تازه بیکار شده اومده تو اتاق بغلی فخری این‌ها زندگی میکنه همون که پسرش چندوقت پیش رفت سربازی آش پشت پا واسش درست کرد؟
    ناچار زیر لب می‌گم:
    - آره، می‌شناسم!
    با آب و تاب دوباره ادامه میده
    - اره همون اومد دنبالم گفتم وانتی نگه داشتم باقالی آورده نمی‌خوای, خلاصه اومدیم باهم رفتیم دم وانتی دیدیم حوریه‌تون سوار ماشین یه مرد غریبه شد، چون پسرهم جوون بود با خودمون فکر کردیم لابد نامزد کرده، کلی هم از دست حوا جون ناراحت شدیم گفتیم آخه چرا چیزی بهمون نگفته، ناسلامتی همسایه‌ایم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    شوکه بهش نگاه می‌کنم، الان من دقیقا باید چی بهش می‌گفتم؛ لعنتی توقرن بیست ویکیم دنیا و آدم‌ها مدام دنبال پیشرفت و تغییرن، تک سرفه‌ای می‌کنه با زیرکی می‌پرسه:
    - پس شوهر نکرده نه؟
    با انکار سری تکون میدم بخاطر قدمت و حرمت همسایگیمون خیلی آروم جواب میدم :
    - نه خاله، به احتمال زیاد اسنپ بوده..
    چشم ریز می‌کنه:
    - اسنپ؟ اسنپ چیه؟
    - تاکسی اینترنتی..همون آژانس خودمون..
    چادرش رو دوباره روی سرش می‌کشه:
    - اهان..تاکسی، اینم حرفیه، چی بگم والله..
    با اینکه از من دیرتر اومده خودم رو عقب می‌کشم تا هرچه زودتر از شرش خلاص بشم، بلاخره با رفتنش نفس راحتی می‌کشم و کمی بعد با تاخیر سنگک های داغ تنوری روبا لبه آستین مانتوم برمی‌دارم و راهی خونه میشم.
    - نورا اومدی؟
    باشنیدن صدای مامان با عجله کتونیم رو در میارم و از پله‌ها بالا میرم؛ هنوز داشتن می‌شمردن از کنارشون رد میشم و توی اشپزخونه میرم نون لای سفره می‌پیچم و رادیوی بابا رو از روی دریچه بالای آشپزخونه برمی‌دارم و دنبال فرکانس رادیوجوان می‌گردم؛ با صدای موسیقی شادی که از بلندگو پخش میشه چرخش انگشتم رو متوقف می‌کنم:
    - یه صبح دیگه..یه صدایی داره توگوش من میگه..دوست‌دارم زندگی‌رو..اگه آسون یا سخت ناامیدنمی‌شم چون..
    دوباره صدای جیغ و داد هوفی زیرلب می‌گم و صدای موزیک رو کم می‌کنم تا ببینم دوباره چه اتفاقی افتاده کلافه برمی‌گردم‌ و توی چهار چوب در می‌ایستم، حوریه به سمته سهراب هجوم بـرده بود و بلند داد می‌زد:
    - جونور، درش بیار..یالا..همین الان درش بیار..
    عطا عصبی چنگی به موهای لختش می‌زنه:
    - درش بیار دیگه اَه، عوضی بازی در نیار‌‌..
    سهراب شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میده:
    - داره چرت می‌گـه بابا شماهم باور کردین، چی رو در بیارم؟
    سیاوش توی یه حرکت محکم دست‌هاش رو پشت کمرش قفل می‌کنه و عطا باسرعت پیراهنش رو از توی شلوارکُردیش بیرون می‌کشه و سه تا بسته‌ی اسکناس از لباسش بیرون می‌افته.
    حوریه پوزخندی می‌زنه:
    - خیلی دیگه بیشعوری تو..
    عطابا بسته‌ی پول پس گردنی محکمی بهش می‌زنه:
    - خاک تو اون سرت..
    سهراب که می‌بینه بدجوری ضایع شده از جاش بلند می‌شه و به سمته آشپزخونه میاد:
    - چقدر شما بی‌جنبه‌این بابا، داشتم شوخی می‌کردم اصلا من میرم جایی که به آدم اعتماد ندارن من نمی‌مونم..
    مامان عینکش رو بالای دماغش می‌کشه:
    - باز که شماها گیر دادین به این بچه، بجنید تمومش کنید زود جمع و جورش کنیم..
    سهراب تنه‌‌ای بهم می‌زنه و توی اشپزخونه میره و در یخچال رو باز می‌کنه اروم میگه:
    - می‌خواستم اون پول بذارم کنار، یه کُلفَت واست بگیرم دیگه انقدر تو این خونه کار نکنی..
    با این می‌دونم داره بلوف می‌زنه و به سمتش میرم و تخم‌مرغ‌ها رو از دستش می‌گیرم:
    - دستت درد نکنه، عسلی؟
    پشت میز می‌نشینه:
    - نه، بذار کامل بپزه عسلی دوست ندارم، همه جا می‌گن دختر نصف سهم می‌بره آخه این حوریه چی‌ می‌گـه این وسط؟ شیطونه می‌گـه بزنم شَتَکش کنم..
    ماهیتابه رو از روی آبچکان برمی‌دارم:
    - شیطونه بیخود کرده، مگه ارث باباته که می‌خوای نصف سهم ببره؟!
    متفکر سرش رو می‌خارونه:
    - ارث باباست دیگه؛ بابا این پول رو آورده پس میشه ارث بابا..قانون‌هم میگه از پدر به پسر می‌رسه تمام!
    از منطق آب دوغ خیاریش کلافه می‌شم، بحث کردن باهاش بی فایده بود نفس عصبیم رو بیرون می‌فرستم و نون رو روی میزمی‌ذارم.
    - نورا، اون رفیقت بود..اون موقع‌ها که مدرسه می‌رفتی دو سه بار اومد جلوی در خونه دنبالت چشماش‌هم آبی بود؟
    به ذهنم رجوع می‌کنم:
    - مرجان رو میگی؟ اون که چشماش آبی نبود، سبز بود..خب که چی؟
    تکیه‌ای از نون رو می‌کَنه و گوشه دهنش می‌ذاره:
    - شوهر کرده؟
    با حرص چشمم رو می‌بندم:
    - من از کجا بدونم؟ خیلی وقته که ازش خبر ندارم..
    مشکوک نگاهم می‌کنه:
    - مگه رفیقت نبود، چطور ازش خبر نداری؟
    ماهیتابه روی میز می‌ذارم:
    - نه تو فکر کن رفیقم نبود، خب که چی؟ چی می‌خوای الان سهراب؟
    لقمه‌ی بزرگی برای می‌گیره:
    - هیچی همینجوری..خواستم بدونم خونشون کجاست شاید حوا رو فرستادم رفت خواستگاریش، حالا که وضعمون داره خوب میشه و منم که درست و حسابی‌ام.. می‌دونم بهم نه نمی‌گـه تازه از خداش باشه..
    گوشه‌ی لبم بی اختیار کج میشه، این همه اعتماد به نفسش رو کجای دلم می‌ذاشتم؟دلم می‌خواست ماهیتابه محکم می‌کوبیدم توی سرش می‌گفتم، لعنتی حداقل بذار یه ساعت از پول دار شدنمون بگذره بعد خودت رو اینقدر تحویل بگیر!
    - ها؟چیه چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟
    نگاهم رو ازش می‌گیرم:
    - هیچی، تو صبحونتو بخور، چایی می‌خوای؟
    - اره..پنج دقیقه دیگه بریز!
    حوریه توی آشپزخونه سرک می‌کشه:
    - نورا توهم میای دیگه بریم؟
    - برای چی؟
    - واسه چنج دلارها دیگه..
    به عطا و سیاوش که وارد آشپزخونه شدن می‌کنم:
    -نه من واسه چی بیام، من که از این کارها سردر نمیارم!
    عطا روبه روی سهراب می‌نشینه:
    - مگه به سر درآوردنه، اصلا کاری نداره الان حواهم می‌خواد باهامون بیاد هرچی تعدادمون بیشتر زودتر قال قضیه کنده میشه‌‌..
    از توی یخچال قالب پنیر رو شیشه‌ی مربای هویچ رو برمی‌دارم روی میز می‌ذارم.
    - نه من نمیام، خودتون برید..
    سیاوش در شیشه مربا رو که انگار محکم بسته شده رو باز می‌کنه:
    - بعد ریال شدنش، میره تو حساب کی؟
    حوریه شونه‌ای تکون می‌ده:
    - تو حساب مامان، مادرخرج مامانه دیگه..
    لیوان ها روی سینی می‌چینم و مشغول ریختن چای می‌شم صدای عطا رو می‌شنوم:
    - فقط یه قسمتی از پول‌ها رو میتونیم بریزیم تو حسابش که یه موقع توجه بانکیا جلب نشه، احتمالش کمه ولی کلا واسه امنیتش مجبوریم این‌کارا رو کنیم، مابقیشم رو پیش خودش می‌ذاریم، که خرجش یه گاوصندوقه..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سینی روی میز می‌ذارم و می‌پرسم:
    - واقعا اینقدر قایم موشک بازی لازمه؟
    سهراب با عجله حرفم رو تایید می‌کنه:
    - این‌هام دیگه دارن الکی شلوغش می‌کنن، اصلا کلا عادت دارن همه چیز رو جنایی کنن!
    حوریه دست دراز می‌کنه و ماگ خودش رو از توی سینی برمی‌داره:
    - معلومه که لازمه، مامان تا دیروز شپش تو حسابش پر نمی‌زد، جز پول یارانه‌ها و دوزار ده شئ که بابا بهش می‌داد، که اون‌هم به هفته نمی‌کشید خرجش می‌کرد. مگه گردش حساب دیگه‌ای داشت؟ اگه یهو یه عالمه پول رو بزنیم به حسابش شک می‌کنن، احتیاط شرط عقله بهتره دنباله دردسر نباشیم.
    کنارسیاوش می‌نشینم و تیکه‌ی نون رو برمی‌دارم و منتظر میشم تا کارش با قاشقی که ظرف مربا فرو کرده تموم بشه و نوبت من برسه.
    سیا لبخندی با شیطنت می‌زنه و قاشق رو توی دستم می‌ذاره:
    -این آخرین صبحونه‌ای که این‌جوری خشک و خالی می‌خوریم، از فردا قرار این میز پر بشه از چیزای لاکچری و میوه‌های استوایی..
    عطا میخنده و چال گونه‌ای که فقط یه طرف صورتش داره مشخص می‌شه:
    - همیشه دلم می‌خواست، عین تو فیلم‌ها کنار صبحونه آب پرتقال با شیر بخورم!
    سهراب با دهن پر جواب میده:
    - اون‌وقت دل رودت بهم می‌خوره، این‌جور چیزها واسه بچه پول‌دارهاست، روی ما بدبخت بیچاره‌ها سَم خالصه جواب نمی‌ده!
    عطا شونه‌ای تکون می‌ده:
    - خب ماهم بچه‌پولداریم دیگه، فقط الان پول‌هامون نقد نشده همین..
    صدای مامان از پشت سرم می‌شنوم:
    - چطور شدم؟
    همزمان همه باهم برمی‌گردم و به مامان که مانتوی طلایی مشکی مجلسیش رو همراه کفش پاشنه بلند براقش پوشیده نگاه می‌کنیم، گره روسری ساتن زرشکیش رو محکم می‌کنه و زنجیر نازک کیف دستی ورنی مجلسیش رو شونش می‌اندازه لبخندی می‌زنه:
    - خوبه نه؟
    حوریه با حرص جواب می‌ده:
    - نه، اَه این چه تیپ ضایعی که زدی؟
    بادبزپردار بنفشش رو باز می‌کنه و توی دست‌هاش تکون می‌ده:
    - وا مگه چمه؟ به این باکلاسی شدم مثلا قرار نقش یه زن پولدار بازی کنم که کسی شک نکنه، دیگه لباس از این بهتر پیدا نکردم، ببینم چشم نداری خوش‌تیپی مادرتو ببینی؟
    حوریه ایشی زیر لب میگه و سیاوش در حالی که سعی می‌کنه و خندش رو قورت بده میگه:
    - مامان‌جون خوبی‌ها فقط یکم خزه تیپت. می‌دونی یه جورایی این تیپ خیلی جوادیه؟ درش بیاری بهتره‌، این‌طوری بدتر بهمون شک می‌کنن!
    سهراب خمی به ابروهاش می‌ده:
    - اون سرخی چیه دیگه مالیدی به لپ‌هات، پاکش کن ناموسا ما تو این محله چارتا رفیق و آشنا داریم می‌خوای سوژمون کنن؟
    مامان مثله بچه‌ها بُق می‌کنه و نگاهی دوباره به سرتاپاش می‌اندازه، عطا بلند می‌شه و به سمتش می‌ره:
    - آبجی جون من بیخیال شو، همون چادرت مگه چشه؟ برو همون سرکن موجه تری حوریه بیا کمکش کن صورتش درست کنه..
    مامان عصبی کفش‌هاش رو از پاش می‌کنه:
    - منو بگو که اومدم از شما نظرخواهی کنم. هیچی بارتون نیست..
    حوریه لیوانش رو میز می‌کوبه و به سمتس میره و گوشه‌ی روسریش رو با نوک زبونش خیسی‌ می‌کنه روی قرمزی گونه‌ی مامان می‌کشه و زیر لب غر می‌زنه:
    - یه ماتیک داری واسه عهد بوق مال اون زمون که محترم خانم زنده بود، رنگش‌هم که یه جوریه که با اسید بشوری‌هم نمی‌ره، هم کج و کوله می‌زنی به لبت، هم زِرتی میمالی روی لُپت، بهت کاری نداشته باشیم‌هم میزنی پشت چشمت سایش می‌کنی.
    مامان خودش رو عقب می‌کشه:
    - اه ولم کن حوریه پوستم رو سابیدی، ول کن خودم میرم می‌شورم..
    عطا با صدای بلند می‌گـه:
    - بچه‌ها جمع کنید باس بریم دیر شد، نورا تو گفتی نمیای دیگه؟
    به معنی نه سرم رو تکون می‌دم، مامان نگاهم می‌کنه و به سمته حیاط میره:
    - پس یه بسته لوبیا بیار بیرون، لوبیا پلو درست کن!
    حوریه معترض می‌غره:
    - ای بابا قرار میلیون میلیون پول بیاد دستمون، باز داره می‌گـه لوبیا پلو، مامان خانوم چرا متوجه نیستی قرار پولدار بشیم می‌تونیم هر کوفتی که دلمون می‌خواد بخوریم هرکوفتی جز لوبیاپلو..
    مامان توی آستان در می‌ایسته:
    - شماهر کوفتی که دلتون می‌خواد با اون میلیون میلیون پول بخورین، موسی بیچاره چی؟باباتون‌تواین خونه آدم نیست، مگه لب به غذایی که با اون پول ساخته شده می‌زنه؟ واسه خاطر اون گفتم غذا درست کنه، نورا توهم یه چیکه آب بریز تو ظرف بردار بیار، اونجا نشستی چی رو داری نگاه می‌کنی؟
    متعجب می‌پرسم:
    - آب واسه چی؟
    - بیار بهت می‌گم.
    توی لگن آب می‌ریزم و با سروصدای که توی حیاط بلند میشه، مشخصه که بلاخره عزم رفتن دارن، لگن رو برمی‌دارم و توی حیاط سرک می‌کشم:
    - مامان آب رو چی کنم؟
    مامان چادرش روی سرش می‌کشه:
    - چه خبر اونقدر آب خوبه گفتم یه چیکه، عیب نداره همون بیار بریز پشت سرمون..
    با خشم چشم‌هام رو می‌بندم:
    - مگه دارین می‌رین قله‌ی اورست؟ مسخره کردی منو..
    از در بیرون می‌ره:
    - خوش یمنی میاره، بیا یالا این‌قدر غر نزن‌!
    چادر گلدار رو از روی نرده ایوان برمی‌دارم و ناشیانه سرم می‌کنم، باعجله‌دمپایی انگشتی سهراب می‌پوشم و لگن رو که لبریز از آب توی شکم فشار میدم و خودم رو به در می‌رسونم..
    سهراب عینک پلیسیش روی چشم‌هاش می‌ذاره و دستش رو توی ماشین می‌بره و لنگ دراز قرمز بیرون می‌کشه و روی کتونی زرنگی بنفشش می‌کشه.
    عطا کلافه در ماشین رو باز می‌کنه:
    - هوی آدم، من با اون درو پنجره ماشین رو تمیز می‌کنم‌ها.
    مامان روی صندلی عقب می‌نشینه:
    - راه بی‌افت دیگه عطا چرا اینقدر معطل می‌کنی؟
    سهراب با عجله در شاگرد رو باز می‌کنه:
    - نخوردمش که، بیا بگیر گدا، یادم بنداز سر راه یه توپ لنگ واست بگیرم!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا