- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
عطا قدمی از پنجره فاصله میگیره:
- من که میگم اون تو لابد یه چیزی قایم کرده، که نمیخواد ما ببینیم.
سهراب دستی به سیبل پرپشتش میکشه و دوباره کنار سفره مینشینه:
- ما تو این خونه چیز قایم کردنی نداریم، این دیگه حرف خودشه!
حوریه میپرسه:
- یعنی بابا اون تو چی قایم کرده؟
سیاوش یواشکی زیر گوش حوریه چیزی رو نجوا میکنه که بعد چند ثانیه خندشون مثله توپ شلیک میشه.
با باز شدن در انباری همه با عجله دور سفره حلقه میزنن و دستپاچه مشغول خوردن شام میشن.
زیر چشمی به همه که انگار خیلی جدی توی نقش خودشون فرو رفتن نگاه میکنم؛ سر بلند میکنم و به بابا که موهای سفید کم پشتش رو به حوله دستی کوچیکش خشک میکنه لبخندی میزنم و جام رو بهش میدم:
- عافیت باشه باباجون.
با خستگی مینشینه:
- قربونت برم دخترم.
صدای خندهی بی اختیار سیاوش و حوریه سکوترو میشکنه؛ کلافه نگاهشون میکنم حتی هنوز دلیل خندههای مسخرشون رو نمیدونم.
بابا متعجب به میپرسه:
- چشون شده این دوتا؟
مامان سرفهای مصلحتی میکنه:
- چیزی نیست، خُل شدن!
بابا سرخم میکنه و به خِشتکش نگاه میکنه و بعد با اطمینان "بسماللهی" زیر لب میگـه شروع به خوردن میکنه.
قضاوت کردن برای من کار اسونی نبود، نمیتونستم مثله بقیه راحت بشینم و با ذهن بیمار خودم از روی ظاهر کسی رو داوری کنم؛ مخصوصا پدرم رو که برخلاف همهی آدمهای این خونه خورده شیشه نداشت و راه و رسمش مشخص بود و همیشه به دور از حاشیه بود.
*****
قاشق بستنیم رو توی دهنم میبرم و با لـ*ـذت مزه مزش میکنم و به کانال کولر که قرار بود به زودی باد سرد بیرون بده خیره میشم؛از توی کانال صدای حرف زدن عباس آقا و بابا توی حال میپیچیه.
بابا: تو نمیدونی دلار چنده؟
عباس آقا: نه والا حاج موسی ما با ریال تومن سرو کار داریم، ولی شنیدیم که میگن خیلی رفته بالا دیگه!
بابا پیگرانه میپرسه:
- یعنی چقدر؟
- نمیدونم چی بگم آخه، گمون کنم یه دونه هزاری اونا پونزده شونزدهتا هزاری ماست!
- ای بابا کی اینقدر گرون شد؟من آخرین شده بود سه تاهزاری رو یادمه، راستی یورو چنده؟
حوریه دستش روی دهنش میذاره و اروم میخنده:
- بابا از کی زده تو کار دلار؟ وای این چه سوالیه آخه داره از طرف میپرسه؟ آبرومون رفت!
اخمهام گره میخوره و میپرسم:
- چرا نباید بپرسه، مگه بابا چشه؟
موهاش رو با حالت گوجهای بالای سرش جمع میکنه و صورتش کشیده تر میشه:
- چشم نیست ابروعه، یه نگاه به دوروَرش بندازه میفهمه چرا نباید این سوال رو بپرسه، بابا که همیشه خدا از سیاست و اخبار روز عقبه، واسه چی باید بشینه پای کانال کولر از قیمت دلار و یور با عباس اقا صحبت کنه؟!
زانوم رو توی بغلم جمع میکنم و میگم :
- بابا آزاده راجع به هرچی که دوست داره صحبت کنه!
روبه روم میایسته:
- به جای بلبل زبونی، بیا یه دستی به این ابروهای پاچه بُزیت بکشم..
چونم رو بالا میگیره و روی صورتم دقیق میشه و ادامه میده:
- اوه اوه سیبلهارو، وای چقدر صورتت مو داره!
سرم عقب میکشم و میغرم:
- یادت نیست اون سری به ابروهام دست زدی مامان چقدر دعوام کرد، بیخیال من شو حوریه!
- بابا اون بار موچین نداشتم، با تیغ سروتهش زدم واسه همین خیلی نازک شد الان واست دخترونه نچرال برمیدارم!
با عجله بلند میشه قرقرهی نخ سفید رو از توی ظرف حلبی سوهان بیرون میاره و با ترس خودم رو عقب میکشم:
- توروخدا ولم کن..
با سماجت نخ رو دور گردنش گره میزنه با مهارت لای انگشتهاش میپیچونه:
- فقط سیبیلهات، باور کن خیلی ضایعست تو آفتاب مشخص میشه کسی ببینه آبروت میره بدبخت اندازه سهراب سیبیل داری! بیست و یک سالته شده هنوز عین بچه مدرسهایها از مامانت میترسی؟
- از مامان نمیترسم که حوصله شنیدن سرکوفتهاشو ندارم!
- یکم بگذره عادت میکنه، اون زمون با منم همینکارو میکرد ولی من چی؟ مقاومت کردم!
- من که میگم اون تو لابد یه چیزی قایم کرده، که نمیخواد ما ببینیم.
سهراب دستی به سیبل پرپشتش میکشه و دوباره کنار سفره مینشینه:
- ما تو این خونه چیز قایم کردنی نداریم، این دیگه حرف خودشه!
حوریه میپرسه:
- یعنی بابا اون تو چی قایم کرده؟
سیاوش یواشکی زیر گوش حوریه چیزی رو نجوا میکنه که بعد چند ثانیه خندشون مثله توپ شلیک میشه.
با باز شدن در انباری همه با عجله دور سفره حلقه میزنن و دستپاچه مشغول خوردن شام میشن.
زیر چشمی به همه که انگار خیلی جدی توی نقش خودشون فرو رفتن نگاه میکنم؛ سر بلند میکنم و به بابا که موهای سفید کم پشتش رو به حوله دستی کوچیکش خشک میکنه لبخندی میزنم و جام رو بهش میدم:
- عافیت باشه باباجون.
با خستگی مینشینه:
- قربونت برم دخترم.
صدای خندهی بی اختیار سیاوش و حوریه سکوترو میشکنه؛ کلافه نگاهشون میکنم حتی هنوز دلیل خندههای مسخرشون رو نمیدونم.
بابا متعجب به میپرسه:
- چشون شده این دوتا؟
مامان سرفهای مصلحتی میکنه:
- چیزی نیست، خُل شدن!
بابا سرخم میکنه و به خِشتکش نگاه میکنه و بعد با اطمینان "بسماللهی" زیر لب میگـه شروع به خوردن میکنه.
قضاوت کردن برای من کار اسونی نبود، نمیتونستم مثله بقیه راحت بشینم و با ذهن بیمار خودم از روی ظاهر کسی رو داوری کنم؛ مخصوصا پدرم رو که برخلاف همهی آدمهای این خونه خورده شیشه نداشت و راه و رسمش مشخص بود و همیشه به دور از حاشیه بود.
*****
قاشق بستنیم رو توی دهنم میبرم و با لـ*ـذت مزه مزش میکنم و به کانال کولر که قرار بود به زودی باد سرد بیرون بده خیره میشم؛از توی کانال صدای حرف زدن عباس آقا و بابا توی حال میپیچیه.
بابا: تو نمیدونی دلار چنده؟
عباس آقا: نه والا حاج موسی ما با ریال تومن سرو کار داریم، ولی شنیدیم که میگن خیلی رفته بالا دیگه!
بابا پیگرانه میپرسه:
- یعنی چقدر؟
- نمیدونم چی بگم آخه، گمون کنم یه دونه هزاری اونا پونزده شونزدهتا هزاری ماست!
- ای بابا کی اینقدر گرون شد؟من آخرین شده بود سه تاهزاری رو یادمه، راستی یورو چنده؟
حوریه دستش روی دهنش میذاره و اروم میخنده:
- بابا از کی زده تو کار دلار؟ وای این چه سوالیه آخه داره از طرف میپرسه؟ آبرومون رفت!
اخمهام گره میخوره و میپرسم:
- چرا نباید بپرسه، مگه بابا چشه؟
موهاش رو با حالت گوجهای بالای سرش جمع میکنه و صورتش کشیده تر میشه:
- چشم نیست ابروعه، یه نگاه به دوروَرش بندازه میفهمه چرا نباید این سوال رو بپرسه، بابا که همیشه خدا از سیاست و اخبار روز عقبه، واسه چی باید بشینه پای کانال کولر از قیمت دلار و یور با عباس اقا صحبت کنه؟!
زانوم رو توی بغلم جمع میکنم و میگم :
- بابا آزاده راجع به هرچی که دوست داره صحبت کنه!
روبه روم میایسته:
- به جای بلبل زبونی، بیا یه دستی به این ابروهای پاچه بُزیت بکشم..
چونم رو بالا میگیره و روی صورتم دقیق میشه و ادامه میده:
- اوه اوه سیبلهارو، وای چقدر صورتت مو داره!
سرم عقب میکشم و میغرم:
- یادت نیست اون سری به ابروهام دست زدی مامان چقدر دعوام کرد، بیخیال من شو حوریه!
- بابا اون بار موچین نداشتم، با تیغ سروتهش زدم واسه همین خیلی نازک شد الان واست دخترونه نچرال برمیدارم!
با عجله بلند میشه قرقرهی نخ سفید رو از توی ظرف حلبی سوهان بیرون میاره و با ترس خودم رو عقب میکشم:
- توروخدا ولم کن..
با سماجت نخ رو دور گردنش گره میزنه با مهارت لای انگشتهاش میپیچونه:
- فقط سیبیلهات، باور کن خیلی ضایعست تو آفتاب مشخص میشه کسی ببینه آبروت میره بدبخت اندازه سهراب سیبیل داری! بیست و یک سالته شده هنوز عین بچه مدرسهایها از مامانت میترسی؟
- از مامان نمیترسم که حوصله شنیدن سرکوفتهاشو ندارم!
- یکم بگذره عادت میکنه، اون زمون با منم همینکارو میکرد ولی من چی؟ مقاومت کردم!
آخرین ویرایش: