- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
- بگو!
- فردا یکی به دیدنت میاد که...
تعجب کرد و وسط حرفم پرید:
- کی؟
اخمام توی هم رفت.
- بذار حرفم تموم بشه. داشتم میگفتم که فردا یکی به دیدنت میاد که مصر اینه که تو کشته بشی؛ چون تو تنها کسی هستی که شاهد کارهای ما بوده.
و آروم زمزمه کردم:
- برام عجیبه که روهان اینقدر مصر برای دیدن توئه.
دیدم که یهو جا خورد و چشمهاش پر از اشک شد و با تردید پرسید:
- روهان آرمیان؟
از کجا میشناختش؟!
- آره، چطور؟
یهو جلوی پام زانو زد و با صدای بلند گریه کرد:
- تو رو خدا نذار من رو ببینه؛ اگه ببینه میفهمه که من زنده بودم.
تعجب کردم.
- از چی داری صحبت میکنی؟
امّا فقط گریه میکرد و مدام خواهش میکرد که نذارم ببینتش.
- توضیح بده ببینم قضیه چیه؟
آروم شد و روی تخت نشست و با نفس عمیقی که کشید شروع کرد:
- روهان آرمیان با پدرم شریک بود، تا این که یه روز پدرم زودتر از همیشه خونه اومد و نیم ساعت بعدش صدای محافظهامون اومد که درگیر شده بودن. پدرم یه نگاهی به مامانم کرد و نمیدونم چی بهش گفت که مامانم با گریه سمتم اومد و من رو ب*و*سید و پشت آینه قایمم کرد. پدرم هم اومد و این گردنبند رو گر*دنم انداخت.
و به گردنبند عجیبش اشاره کرد که پلاکش یه قلب بود که یه فلش به اون متصل بود.
- ازم قول گرفت که هر صدایی شنیدم، حتی اگر صدای التماس بود بیرون نیام. بهم گفت هرگز اجازه ندم که روهان بفهمه که زنده موندم. گفت این فلش رو به پلیس بدم؛ اما من ندادم چون این فلش حاوی اسمهای کساییه که خانوادهم رو نابود کردن. بعد از اون هر چی با گریه ازش سوال کردم جوابی بهم نداد و آینه رو کشید و بعدش فقط صدای شلیک و التماسهای پدر و مادرم رو شنیدم. وقتی پلیسها من رو بیرون آوردن، حمام خ*ون راه افتاده بود و تنها چیزی که دیدم جسم بیجون پدر و مادرم بود.
- چطور نفهمیدن که تو اونجایی؟
- اون روز خدمتکارمون دختر کوچیکش رو که هم سن و سال من بود رو با خودش سرکار آورده بود و اون ها هم با علم این که اون منم، کشتنش و داستان منم از اونجا شروع شد و...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و خودم بقیهش رو تعریف کردم:
- و بعدش خانوادهت همه ی ثروتت رو بالا کشیدن و تو رو هم فرستادن پرورشگاه. یازده سال بعد، وقتی به سن قانونی رسیدی با رضایت خودت بیرون اومدی و شروع به کار کردن کردی تا زندگیت رو بسازی. آخرش هم که گیر من افتادی و زندگیت با خواستهی من ارتباط پیدا کرد و در نهایت الان اینجایی.
انگار میدونست که آمارش رو درآوردم که تعجب نکرد؛ اما دستم رو گرفت.
- درسته، حالا میشه من رو بهش نشون ندی؟ چون به محض این که من رو ببینه میفهمه که اونی که کشته شد من نبودم و حتما اون فلش میتونه پیش من باشه.
این دختر خیلی به من شباهت داره، آخه چرا کسی با گذشتهای مثل من باید سر راهم قرار بگیره؟ یه دفعه از جا بلند شدم و سریع از اتاق بیرون زدم و با دو از خونه خارج شدم. به صدا زدنهای آشوب هم توجه نکردم و به سمت ماشین رفتم و بعد از روشن کردنش به سمت بام گ*از دادم.
- فردا یکی به دیدنت میاد که...
تعجب کرد و وسط حرفم پرید:
- کی؟
اخمام توی هم رفت.
- بذار حرفم تموم بشه. داشتم میگفتم که فردا یکی به دیدنت میاد که مصر اینه که تو کشته بشی؛ چون تو تنها کسی هستی که شاهد کارهای ما بوده.
و آروم زمزمه کردم:
- برام عجیبه که روهان اینقدر مصر برای دیدن توئه.
دیدم که یهو جا خورد و چشمهاش پر از اشک شد و با تردید پرسید:
- روهان آرمیان؟
از کجا میشناختش؟!
- آره، چطور؟
یهو جلوی پام زانو زد و با صدای بلند گریه کرد:
- تو رو خدا نذار من رو ببینه؛ اگه ببینه میفهمه که من زنده بودم.
تعجب کردم.
- از چی داری صحبت میکنی؟
امّا فقط گریه میکرد و مدام خواهش میکرد که نذارم ببینتش.
- توضیح بده ببینم قضیه چیه؟
آروم شد و روی تخت نشست و با نفس عمیقی که کشید شروع کرد:
- روهان آرمیان با پدرم شریک بود، تا این که یه روز پدرم زودتر از همیشه خونه اومد و نیم ساعت بعدش صدای محافظهامون اومد که درگیر شده بودن. پدرم یه نگاهی به مامانم کرد و نمیدونم چی بهش گفت که مامانم با گریه سمتم اومد و من رو ب*و*سید و پشت آینه قایمم کرد. پدرم هم اومد و این گردنبند رو گر*دنم انداخت.
و به گردنبند عجیبش اشاره کرد که پلاکش یه قلب بود که یه فلش به اون متصل بود.
- ازم قول گرفت که هر صدایی شنیدم، حتی اگر صدای التماس بود بیرون نیام. بهم گفت هرگز اجازه ندم که روهان بفهمه که زنده موندم. گفت این فلش رو به پلیس بدم؛ اما من ندادم چون این فلش حاوی اسمهای کساییه که خانوادهم رو نابود کردن. بعد از اون هر چی با گریه ازش سوال کردم جوابی بهم نداد و آینه رو کشید و بعدش فقط صدای شلیک و التماسهای پدر و مادرم رو شنیدم. وقتی پلیسها من رو بیرون آوردن، حمام خ*ون راه افتاده بود و تنها چیزی که دیدم جسم بیجون پدر و مادرم بود.
- چطور نفهمیدن که تو اونجایی؟
- اون روز خدمتکارمون دختر کوچیکش رو که هم سن و سال من بود رو با خودش سرکار آورده بود و اون ها هم با علم این که اون منم، کشتنش و داستان منم از اونجا شروع شد و...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و خودم بقیهش رو تعریف کردم:
- و بعدش خانوادهت همه ی ثروتت رو بالا کشیدن و تو رو هم فرستادن پرورشگاه. یازده سال بعد، وقتی به سن قانونی رسیدی با رضایت خودت بیرون اومدی و شروع به کار کردن کردی تا زندگیت رو بسازی. آخرش هم که گیر من افتادی و زندگیت با خواستهی من ارتباط پیدا کرد و در نهایت الان اینجایی.
انگار میدونست که آمارش رو درآوردم که تعجب نکرد؛ اما دستم رو گرفت.
- درسته، حالا میشه من رو بهش نشون ندی؟ چون به محض این که من رو ببینه میفهمه که اونی که کشته شد من نبودم و حتما اون فلش میتونه پیش من باشه.
این دختر خیلی به من شباهت داره، آخه چرا کسی با گذشتهای مثل من باید سر راهم قرار بگیره؟ یه دفعه از جا بلند شدم و سریع از اتاق بیرون زدم و با دو از خونه خارج شدم. به صدا زدنهای آشوب هم توجه نکردم و به سمت ماشین رفتم و بعد از روشن کردنش به سمت بام گ*از دادم.
آخرین ویرایش: