کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
مصنوعی بودن معذرت خواهی کیان کاملا به چشم رعنا می آید اما لب می گزد و سرش را به نرمی تکان می دهد. آراد نگاه از رعنا می گیرد و به کیان می دهد. کیان سنگینی نگاهش را حس می کند و چشم به او می دهد. هر دو با نگاه هایشان یک دیگر را می کشند بدون آن که کسی متوجه شود.
آراد متنفر بود. از این که با او زیر یک سقف باشد متفر بود. از این که روی زمینی قدم بردارد که او قدم برمی دارد متنفر بود. از این که در هوایی نفس بکشد که او نفس می کشد متنفر بود. حتی متنفر بود که روی میزی بنشیند که او نشسته.
کیان هم از او دست کمی نداشت. نفرت تمام وجود او را هم در بر گرفته بود. متنفر بود از کسی که جای برادرش را گرفته و مهر مادرش را تصاحب کرده. متنفر بود از کسی که فقط از سر لج آرزویش را دزدیده. متنفر بود از رقیبش...
آراد از روی جایش بلند می شود. تحمل جمع مصنوعی شان بیش از حد توانش بود. لبخند معناداری می زند و رو به جمع می گوید:
-من سیر شدم. نوش جان همگی.
این را می گوید و در مقابل نگاه خیره ی آنان از آن جا خارج می شود.

پریچهر

تیک تاک ساعت پاتختی روی اعصابم راه می رود. اگر می توانستم دست دراز می کردم و از پنجره به بیرون پرتش می کردم. چه دلیلی داشت که روز جمعه صبح به این زودی بیدار شوم؟ آه هستی است؟
آن قدر عصبانی ام که می توانم تمام روز را به زمین و زمان لعنت بفرستم. البته راه دیگری هم دارم؛ این که...
دستم را به سمت تلفنم که روی پاتختی بود دراز می کنم و چنگش می زنم. قفلش را باز می کنم و قبل از آن که به دلم اجازه ی پشیمانی بدهم شماره ی هستی را می گیرم. بعد از چند بوق که صدایش در گوشم می پیچد بی درنگ لب می زنم:
-میام!
چند ثانیه مکث می کند. می دانم تعجب کرده. عاقبت پس از چند ثانیه انتظار صدای متعجبش گوشم را پر می کند:
-واقعا میگی؟
با لحنی آرام اما مطمئن جوابش را می دهم:
-آره واقعا!
-باشه پس... میام دنبالت!
تا نوک زبانم می آید که مخالفت کنم اما پشیمان می شوم. بگذار بیاید... بگذار چشم ما هم به جمال این آرادخان روشن شود! بالاخره شاید روزی همسر هستی شد. نمی شود که تا آخر عمر از او متنفر بود!
سر تکان می دهم و می گویم:
-باشه پس. حرکت کردی زنگ بزن.
-باشه... فعلا.
-فعلا.
تلفتم را روی تخت می گزارم و از روی تخت به سمت کمد لباسی ام می پرم. درش را که باز می کنم چند تکه لباس به زمین می افتد. اهمیتی نمی دهم و ست مانتو شلوارِ قرمز و مشکی را در می آورم و روی تخت می گزارم. کوله ام را به دست می گیرم و از اتاق خارج می شوم. پله ها را پایین می روم و وارد آشپزخانه می شون و مستقیم به سمت یخچال می روم.
بعد از آن که کمی خوراکی و بطری یخ زده آب را در کوله ام می گذارم آبی به صورتم می زنم و به سمت اتاقم برمی گردم. روی صندلی میز آرایشی ام می نشینم و طبق عادتم موهایم را به دو قسمت تقسیم می کنم و هر قسمت را با حوصله می بافم. آرایش مختصری می کنم و لباس هایم را تن می کنم. از داخل کوله ام کیکی در می آورم و به همراه آبمیوه ی پرتقالی می خورم تا کمی رفع گرسنگی کنم.
صدای زنگ تلفتم که بلند می شود جلد کیک و آبمیوه را همان جا روی تخت رها می کنم و تماس را وصل می کنم:
-الان می خوام سوار ماشین شم. پنج دقیقه ی دیگه اونجام.
چیزی نمی گویم و تلفن را پایین می آورم. از جایم بلند می شوم و شال مشکی ای را سرم می کنم. کاغذی برمیدارم و رویش می نویسم:
((من با هستی میرم کوه. یهویی شد نتونستم بهتون بگم.))
کفش های اسپرت مشکی ام را می پوشم و همراه کاغذ از اتاق خارج می شوم. هنگامی که از پله ها پایین می روم با شنیدن سر و صدای کسی کاغذ را مچاله می کنم. حالا که یک نفر بیدار است حضوری رفتنم را اطلاع می دهم.
از پله ها که پایین می روم قامت پدرم که در حال بیرون رفتن از در بود جلویم نمایان می شود. با صدای قدم هایم توجهش به سمتم جلب می شود و سرش را به سمتم می چرخاند. لبخند پر محبتی می زند و می گوید:
-سلام پریِ بابا.
لحن مهربانش لب هایم را وادار به لبخند زدن می کند. نگاهش رو سر تا پایم می چرخد و قبل از آن که جواب سلامش را بدهم لب می زند:
-کجا میری بابا؟
-با هستی قراره برم کوه. یهویی شد نشد بهتون بگم.
نگاهش به سمت سوییچ ماشینش که روی اپن بود کشیده می شود. نیتش را می دانستم برای همین قبل از آن که اقدامی بکند سریع می گویم:
-هستی خودش میاد دنبالم بابا.
نگاهش را از سوییچ ماشین می گیرد و به من می دهد. سر تکان می دهد و می گوید:
-با آقا منصور میاد؟
نچی می کنم و سرم را بالا می اندازم:
-نه... قراره با فامیلاشون برن. گفت دنبال منم میان با هم.
دستش را تکان می دهد و در حالی که به سمت اتاق می رود لب می زند:
-صبر کن یه لحظه باباجان...
سرم را تکان می دهم و دستم روی دستگیره ی در می نشیند. در را باز می کنم و با وزش نسیم صبحگاهی سر حال می شوم. قدم به بیرون برمیدارم و در حیاط به انتظار پدرم می ایستم.

راوی

صدای بوق ماشین آراد جلوی در خانه ی عمه اش بلند می شود. می دانست آمدن هستی قرار است طول بکشد پس سرش را روی فرمان ماشین می گذارد و به صداهای ریزی که از سگش بلند می شود اهمیتی نمی دهد. برخلاف انتظارش بعد از چند ثانیه در ماشین باز می شود و هستی روی صندلی کنارش قرار می گیرد.
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سر بلند می کند و با ابروهایی گره خورده به هستی زل می زند. دگرگونی حال هستی از چشمش دور نمی ماند. دخترک به شادابی همیشه اش نبود و حس سرسنگینی اش کاملا در رفتارش مشهود بود.
    هستی دست به سمتش دراز می کند و لب می زند:
    -سلام.
    باز هم نمی خواست احوالش را جویا شود؟ موردی نبود...
    آراد لبخند کم رنگی می زند و با دست گرمش دست سرد هستی را فشار می دهد.
    -سلام. چطوری؟
    هستی به نرمی سر تکان می دهد و لبخند کم جانی می زند.
    -ممنون. تو خوبی؟
    دست هایشان را از هم جدا می کنند و هستی منتظر چشم به دهانش می دوزد.
    -ممنون. به خوبی شما!
    هستی نگاه مشکوکی به نیم رخش می اندازد. دیگر شده بود شما؟ نمی خواست، هستی این شما را نمی خواست حتی اگر به نشانه ی احترام می بود. این شما مهر تاییدی به سرسنگین بودن مردش بود. هستی مورد احترام بودن را نمی خواست اگر به قیمت سرسنگینی آراد باشد! اما به خود حق اعتراض نمی دهد. رفتار سرد خودش آراد را به این سرسنگینی وادار کرده بود...!
    چشم از او می گیرد و می گوید:
    -آراد میشه بری دنبال یکی از دوستام؟ خونشون همین نزدیکیاست. فکر کنم بلدی آخه چند باری رسوندیم اونجا.
    آراد به نرمی سر تکان می دهد و حرفش را تایید می کند. هستی چشم به خیابان می دهد و به فکر فرو می رود. ماشین در جو بدی فرو رفته بود و سکوت وحشتناکی بینشان حاکم بود. هستی نگاه غم زده اش را به نیم رخ آراد می دهد و در دل عشق را لعنت می کند. کاش همان دوست بچگی می ماندند. کاش احساسشان به یک دیگر تغییر نمی کرد!
    آراد دستش را دراز می کند و برای فرار از جو ضبط ماشین را روشن می کند. ثانیه ای بعد صدای مهستی در فضای کوچک ماشین می پیچد.

    شاید اگر دائم بودی کنارم
    یه روز می دیدم که دوست ندارم
    می خوام برم که تا ابد بمونم
    سخته برای هر دومون می دونم

    هستی سلیقه اش را هم دوست داشت. سلیقه اش متفاوت بود. اصلا خودش متفاوت بود. همین متفاوت بودنش باعث شده بود به چشم هستی بیاید. چر مهرش از دل دخترک بیرون نمی رفت؟ چرا دخترک نمی توانست دوستش نداشته باشد؟

    فکر نکنی دوری و اینجا نیستی
    قلب من اونجاست تو تنها نیستی
    خودم میرم؛ عکسم ولی تو قابه
    میشنوه حرفو ولی بی جوابه

    جو سنگین ماشین آراد را وادار به تسلیم می کند. صدای ضبط را کم می کند و به نیم رخ هستی خیره می شود. هستی در دلش می خندد. می دانست آراد نمی تواند با کسی قهر بماند!
    -هستی خانم؟
    هستی به سمتش می چرخد و با صدایی عاری از احساسات لب می زند:
    -بله؟
    -قهری با من؟
    قهر؟ دل هستی می توانست با آراد قهر باشد؟ نه؛ نه دلش طاقت داشت و نه منطقش پذیرا بود!
    آراد خنده ای می کند و لحنش را کمی لاتی می کند:
    -خانوم شوما که می دونی ما خاطرت رو می خوایم چرا قهر می کنی؟
    خاطرش را می خواست؟ شوخی یا جدی اش مهم نبود. حرفش مانند قند به دل هستی می چسبد. کنترلش را از دست می دهد و با صدای بلندی زیر خنده می زند. حال که دلیل موجهی برای رفتارش نداشت بهتر بود روز را به کام آراد زهر نکند.
    لحنش را به تقلید از آراد لاتی می کند و می گوید:
    -نه آقا. چرا باید با شوما قهر کنیم؟
    آراد به لحنش می خندد. نمی تواند جلوی خودش را بگیرد. دست دراز می کند و بینی اش را می کشد. هستی تکان شدیدی می خورد و مشتی روی بازویش می نشاند. نفسش را بیرون می دهد و با حرص می گوید:
    -آراد چند بار گفتم بینیم رو نکش... همینجوریش هم عمل می خواد!
    پینو سرش را وسطشان می آورد و به هستی نگاه می کند. هستی علی رغم عصبانیتش دست دراز می کند و کمی نوازشش می کند. آراد نیم نگاهی به نیم رخش می دهد و می گوید:
    -من که می دونم آخر کار خودت رو می کنی و عملش می کنی. ولی به نظر من که خوبه!
    از بینی اش تعریف کرده بود؟ چرا این تعریف های کوچک به دل یک عاشق این قدر شیرین می آید؟ دیگر از آن جو اولیه خبری نبود و صمیمیت بینشان برگشته بود. آراد صدای ضبط را دوباره زیاد می کند. تک خنده ای می کند و در حالی که انگشت اشاره اش را به سمت هستی می گیرد خواننده را همراهی می کند:
    -مراقب گلدون اطلسی باش
    یه وقتایی منتظر کسی باش
    کسی که چشماش یه کمی روشنه
    شاید یه قطره ای هم شبیه منه
    دستش پایین می آید و روی دنده می نشیند. هستی با چهره ای خندان و دهانی باز خیره اش بود. چشم هایش را ریز می کند و کنجکاو می پرسد:
    -حالا کجا می خوای بری؟ جزایر قناری؟
    آراد سر بالا می اندازد و بی درنگ جوابش را می دهد:
    -نه؛ من همیشه همین جا ور دلتم!
    ور دلش؟ دخترک از خدایش هم بود! می خواست تا دنیا دنیاست فقط چهره ی او جلویش باشد!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    همان طور که در حیاط به انتظار پدرم ایستاده ام تلفنم را در می آورم و در شیشه اش نگاهی به خودم می اندازم. مثل همیشه ام؛ ساده و معمولی.
    بعد از دقایقی انتظار پدرم از خانه بیرون می آید و به سمتم می آید. دستش را به سمت دستم دراز می کند و می خواهد دو تراول پنجاه تومانی در دستم بگذارد که با شرمندگی دستش را پس می زنم.
    -بابا به خدا پول همرام هست! می خوای نشونت بدم خیالت راحت شه؟
    بی اهمیت به حرفم یکی از همان اخم های مصلحتی اش را روی صورتش می نشاند و تراول ها را علی رغم میلم درون دستم جای می دهد.
    -داری که داری... اینا رو هم داشته باش. اونجا گرسنه نمون. یه چیزی بخور.
    صدای بوق ماشین خبر از آمدن هستی می دهد. بی اهمیت به صدای بوق ماشین چشم به پدرم می دوزم تا ادامه ی حرف هایش را بشنوم.
    بعدشم... اتفاق روزگاره، دختر باید همیشه ته کیفش پول باشه.
    صدای بوق دیگری در کل خیابان می پیجد و باعث می شود این بار هول زده شوم. نگاه به پدرم می دهم و هول زده می گویم:
    -بابا فکر کنم خودشونن.
    صدای بوق بعدی که می آید بی حرف و هول زده به سمت در می دوم. از آراد دل زیاد خوشی ندارم اما از شناختی که از دوستم دارم می دانم این بوق های پی در پی کار خودش است. در را باز می کنم و همین که می خواهم خارج شوم چیزی یادم می آید. چیزی که شاید برای بعضی ها پیش پا افتاده باشد اما برای من حکم نفس کشیدن را دارد. یادم رفت قبل از رفتن پدرم را ببوسم! سرم را به سمتش می چرخانم و با چهره ی خندانش که رفتنم را خیره شده مواجه می شوم.
    می خواهم قدم به سمتش بردارم که صدای بوق دیگری می آید. لب هایم را از حرص روی هم فشار می دهم و در دلم فحشی نثار هستی می کنم. پدرم دستش را به معنای برو برای تکان می دهد و در حالی که به سمت خانه قدم برمیدارد زمزمه می کند:
    -یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره...
    این شعر را از بچگی برایم می خواند. عادت داشت مرا روی پاهایش بنشاند و برایم این شعر را بخواند. نفسم را بیرون می دهم و علی رغم میلم خارج می شوم و در را می بندم. اشکالی ندارد. هنگامی که برگشتم بـ..وسـ..ـه بارانش می کنم.
    در خیابان قدم برمی دارم و به سمت ماشین می روم. همان طور که قدم برمی دارم چشمانم را ریز می کنم و سگ سفید پشمالویی را می بینم که سرش را به شیشه ی عقب چسبانده. نمی دانم چرا حس می کنم دارد برایم می خندد! به سمت در عقب قدم تند می کنم و بی توجه به هستی و آراد در را باز می کنم و با ذوقی وصف نشدنی رو به سگ می گویم:
    -سلام... ای جانم... تو از کجا پیدات شد؟
    نگاهم می کند و زبانش را برایم بیرون می آورد. شکلکی برایش در می آورم و همزمان که سوار ماشین می شوم هستی سر می چرخاند و می گوید:
    -اگه دوسش داری ببرش واسه خودت. باور کن با این کارت یه خونواده رو خوشحال می کنی!
    راستش چند باری به مادرم گفته بودم که اجازه دهد سگ بخرم اما هر بار یک جواب گرفتم، این که من خودم سگی بیش نیستم!
    در را می بندم و نگاه به هستی می دهم. آراد ابروهایش را به هم می دوزد و نگاه به هستی می دهد. خدای من، نیم رخش برایم آشنا است!
    -کسی به غیر از خاله رعنا باهاش مشکل نداره!
    هستی سرش را بالا و پایین می کند و می گوید:
    -چرا خاله نوری هم دوسش نداره همش میگه نجسه.
    آراد نچی می کند و بی خیال می گوید:
    -چیش نجسه آخه هستی...
    نگاه از هستی می گیرد و به من می دهد. چهره اش را که می بینم ابروهایم بالا می روند. نه... مطمئنا او را جایی دیده ام. حتی یک چیزهایی هم دارد یادم می آید!
    -سلام عرض شد.
    چهره اش را از جایی می شناسم، دیدن چهره اش حس قدیمی ای به دلم منتقل می کند... حسی مثل حس بچگی!
    نگاه خیره و بهت زده ام را که روی خودش می بیند ابروهایش را به هم گره می دهد و با تردید تکرار می کند:
    -سلام...
    نمی دانم چرا... نمی دانم چرا اما با او غریبی نمی کنم. آشناییِ عجیبی بینمان حس می کنم. سکوتم باعث می شود چهره ی هستی هم رنگ کنجکاوی بگیرد و نگاهم کند. انگشت اشاره ام را آرام بالا می برم و به سمتش نشانه می گیرم و با تردید می گویم:
    -تو رو یادمه!
    ابروهایش را بالا می برد و تک خنده ای می کند. سرش را تکان می دهد و کنجکاو می پرسد:
    -مگه قرار بود یادت بره؟
    سرم را تکان می دهم و می گویم:
    -نه نه منظورم اینه که قیافت آشنا می زنه... انگار یه جایی دیدمت!
    شانه هایش را بالا و پایین می کند و خونسرد لب می زند:
    -خب چون یه جایی دیدی...
    -آره اما یادم نمیاد. تو یادت نیست؟
    نگاه از من می گیرد و به چهره ی کنجکاو هستی می دهد. سر تکان می دهد و خطاب به هستی می گوید:
    -تو یادت نیست؟
    هستی بهت زده سرش را به نشانه ی منفی تکان می دهد. آراد با سرش اشاره ای به من می کند و می گوید:
    -همونیه که تو تولدت آریا کیک مالید به سر و صورتش. بعدم کیان...
    یادم می آید. آن بخش از خاطراتی که از مغزم پاک شده اند سریع به مغزم هجوم می آورند. دستانم را محکم به هم می کوبم و حرفش را قطع می کنم. انگشت اشاره ام را به سمتش می گیرم و فریاد می زنم:
    -تو همونی که اون پسر چشم سبزه رو بخاطرم زد! همونی که واسم بستنی خرید!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    این را می گویم و با خیال راحت تکیه می دهم. انگار که باری را از روی دوشم برداشته اند! چطور او را فراموش کردم؟ باورم نمی شود حتی اسمش را هم از یاد بـرده بودم! در تمام این سال ها که اسمش از زبان هستی نمی افتاد او را یادم نیامد و حالا با دیدن چهره اش تمام خاطرات آن شب در ذهنم زنده شد!
    قضیه مربوط به پانزده سال پیش است. در جشن تولد هفت سالگی هستی با بچه های فامیلشان دعوایم شد. یکی از آن ها کیک به سر و صورتم مالید و دیگری کتکم زد. چیزی از آن پسرها به خاطر ندارم جز یک جفت چشم سبز که از صاحبشان کتک خوردم. یادم می آید آراد با دیدن گریه ام آن پسر را به باد کتک گرفت و حسابی با هم گلاویز شدند. بعد مرا برد و سر و صورتم را تمیز کرد. بعدش هم مرا به مغازه ای در همان نزدیکی برد و برایم بستنی خرید و وقتی از برگشتن به تولد امتناع کردم قول داد که مراقبم باشد و نگذارد کسی اذیتم کند. آن زمان اولین بار بود که حس کردم بعد از پدرم کسی دارد حمایتم می کند و حامی ام شده است. اولین بار بود که بدون حضور پدرم احساس امنیت کردم. یعنی آرادی که الان می بینم همان پسربچه ی پانزده سال پیش است؟ برای خودم متاسفام که او را فراموش کردم و متاسف ترم که چرا بی دلیل از او متنفر بوده ام!
    آراد با سرش حرفم را تایید می کند و لبخند گرمی می زند. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و می گوید:
    -نه بابا خوب یادته... خوبی؟
    سرم را به طرفین تکان می دهم و ابروهایم را به هم گره می زنم و بدون توجه به سوالش می گویم:
    -وای باورم نمیشه... اینقدر هستی اسمت رو می اورد... هیچ نمی دونستم تو رو میگه!
    طولی نمی کشد تا بفهمم چه سوتی ای داده ام. هستی با چشم هایی گشاد شده یه سمتم می چرخد و لب خوانی می کند:
    -خفه شو...
    لب می گزم و آهسته زمزمه می کنم:
    -ببخشید...
    آراد نگاهش را مشکوک بینمان رد و بدل می کند و رو به هستی کنجکاو می پرسد:
    -اسم منو؟
    هستی هول زده با لبخند مسخره ای نگاهش می کند. فرصت را مناسب می بینم و روی رفتارهای آراد دقیق می شوم. می توانم در چشم هایش ببینم که نسبت به هستی بی میل نیست اما عجیب است که خود هستی تا به حال متوجه ی طرز نگاهش نشده. شاید هم شده و نخواسته دلش را خوش کند. گاهی عاشق شدن هم جرات می خواهد!
    هستی کمی این پا و آن پا می کند و به دنبال جواب مناسبی می گردد. اما معلوم است هول کرده و مغزش کار نمی کند. برای عوض کردن بحث و نجات دادنش از آن موقعیتی که خودم در آن قرارش داده ام نگاه به سگ پشمالوی کنارم می کنم و می گویم:
    -ای جانم... اسمت چیه آقا پسر؟
    هستی که فرصت را برای فرار مناسب می بیند بی درنگ می گوید:
    -اون پسر نیست. دختر آراده. اسمشم پینوئه.
    سرش را نوازش می کنم و می گویم:
    -پس اسمت پینوئه... منم پریچهرم!
    آراد نگاه معنادارش را از هستی می گیرد و ماشین را روشن می کند. ماشین که حرکت می کند کنجکاو می پرسم:
    -حالا چرا پینو؟
    آراد از آینه نگاهم می کند و می گوید:
    -والا من بچه که بودم خیلی قوه ی تخیلم قوی بود... بعد یه بار که پینوکیو دیدم همش منتظر بودم عروسکام زنده شن... وقتی عقلم رسید که قرار نیست این اتفاق بیفته...
    هستی لب هایش را کش می دهد و می گوید:
    -خیلی ضربه بدی خوردی نه؟
    آراد نگاه به هستی می دهد. لب هایش را به تقلید از هستی کش می دهد و جوابش را می دهد:
    -آره خیلی.
    حرکتش باعث می شود صدای قهقهه ی هستی در فضای ماشین بپیچد. آراد نگاهش را از هستی می گیرد و به خیابان می دوزد و می گوید:
    -خلاصه اسم پینو رو به یاد پینوکیو گذاشتم پینو.
    سرم را تکان می دهم و آهانی می گویم. آراد دوباره نگاه به هستی می دهد و لب می زند:
    -البته ازدواج که کردم و مستقل شدم می خوام دو سه تا سگ دیگه بخرم.
    چرا وقتی می خواست حرف از ازدواج بزند به هستی نگاه کرد؟ کاملا می توانم از نگاهش و رفتارش بفهمم یک حسی به هستی دارد. هستی کور است یا خود را به کوری زده است؟
    هستی نچی می کند و نگاه به نیم رخ آراد می دهد و با جدیت می گوید:
    -آراد دایی می دونه قصد داری مستقل شی؟ چون تا جایی که من می دونم گفته تا وقتی که زندم نمیذارم بچه هام جدا زندگی کنن!
    آراد لبخند کم رنگی می زند و جوابش را می دهد:
    -نه نمی دونه. ممنون میشم شما هم نگی.
    -ولی باید بهش بگی!
    -حالا انگار قراره صبح زن بگیرم و برم! به موقعش میگم دیگه.
    بقیه ی مسیر با خنده و شوخی می گذرد. رابـ ـطه ی بین هستی و آراد خیلی قشنگ است. حیف است اگر به خاطر عشق دوستی ای به این زیبایی خراب شود.
    به مقصد می رسیم. آراد ماشین را خیلی حرفه ای پارک می کند. هستی دستش را روی شانه ی آراد می گذارد می گوید:
    -نه بابا... بلدی پارک کنی!
    آراد لبخند شیطنت آمیزی می زند و لب می زند:
    -آره دیگه. اگه تو بودی تا حالا گواهینانت هفت هشت تا سوراخ خورده بود!
    هستی در حالی که سعی می کند به زور جلوی خنده اش را بگیرد با لحن تاسف آمیزی می گوید:
    -باز با آریا گشتی بی مزه شدی؟
    بدون توجه به سر به سر هم گذاشتنشان از ماشین پیاده می شوم. طولی نمی کشد که پشت سرم پیاده می شوند و حرکت می کنیم.
    بعد از دقایقی پیاده روی هستی برای کسی دست تکان می دهد. رد نگاهش را دنبال می کنم و به دو مرد که از دور به ما نزدیک می شدند می رسم. به سمت آن ها می رویم و آن ها هم به سمتمان قدم تند می کنند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    معذب می شوم... کمی قدم هایم را آهسته می کنم تا آن ها جلو بیفتند. پینو از جلوی پایم رد می شود و می دود و به سمت آراد می رود و با رفتارش به او می فهماند بغلش کند. آراد خم می شود و او را در آغـ*ـوش می گیرد. به آن دو مرد می رسیم و هستی و آراد مشغول سلام کردن به آن ها می شوند.
    هستی نگاهش را به من می دهد، دستش را پشت کمرم می گذارد و به جلو هدایتم می کند. رو به مردها می کند و می گوید:
    -خب بچه ها این پریچهره... همونی که گاهی حرفشو می زنم.
    کنجکاوی چهره ام را پر می کند. حرف مرا می زند؟ اصلا چه می تواند درباره ام بگوید؟
    به مرد اول اشاره می کند و می گوید:
    -کیان، پسرداییم.
    نگاهم به دو جفت چشم سبز گره می خورد. آن چشم ها را می شناسم. محال بود آن چشم ها را فراموش کنم. چشمانی که یک روز از صاحبشان کتک خورده بودم. نه این که کینه داشته باشم؛ قضیه مربوط به زمان بچگی است و همه ی ما بچه بودیم. اما آن چشم ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    سرش را تکان می دهد و سلام می کند. فکر نمی کنم مرا به خاطر بیاورد. سرم را تکان می دهم و سلامش را جواب می دهم.
    هستی به مرد دوم اشاره می کند و می گوید:
    -و آریا؛ اون یکی پسرداییم.
    نگاه به مرد دوم می دهم و این بار چشم هایم در چشم های شبگونی گره می خورد و...
    می لرزد... چیزی برای اولین بار در دلم می لرزد. می زند، می تپد، قلبم برای اولین بار به طرز عجیبی می تپد... داغ می شود... جرقه ای در دلم زده می شود و داغی ای را درون دلم حس می کنم... چه مرگم است؟
    آریا سر تکان می دهد و می گوید:
    -خوشبختم!
    به خودم مسلط می شوم و با لبخند می گویم:
    -منم همین طور...!

    راوی

    نشد؛ پریچهر از آن روز به بعد هیچ وقت خوشبخت نشد. یا حداقل خوشبختی اش کامل نشد... حتی در اوج خوشبختی چیزی کم داشت... حتی در اوج خوشبختی چیزی سر جایش نبود...
    چرا که اشتباه کرد؛ اشتباهی به نام آریا... اشتباهی که اگر زمان صد بار هم به عقب برمی گشت باز هم جسورانه آن اشتباه را به عمد تکرار می کرد... باز هم آریا را تکرار می کرد!
    همان جا بود که او را طلسم کردند... آریا را هم به همراهش طلسم کردند،؛ آراد را طلسم بدتری کردند... اصلا همه را طلسم کردند!

    پریچهر

    هستی جلو می افتد و من هم با او هم قدم می شوم. آراد که خودش را با سگش سرگرم کرده بود پشت سرمان راه می افتد و کیان و آریا هم پشت سرش حرکت می کنند. آراد گاهی با ما حرف هایی رد و بدل می کرد و گاهی هم خودش را با پینو سرگرم می کرد.
    متوجه شده بودم آبش با کیان در یک جوی نمی رود و رفتار سردی نسبت به هم دارند. دلیلش را نمی دانم اما به آراد نمی خورد کینه ای باشد!
    بعد از مدتی پیاده روی عاقبت به بقیه ی گروه ملحق می شویم. بعضی از فامیل های هستی را می شناسم. قبلا آن ها را در خانه شان دیده ام. مثلا شاهین و شیما که پسرخاله و دخترخاله ی هستی بودند. یا نگین و خواهرش نیوشا که دخترهای دایی اش بودند. دو نفری بودند که آن ها را نمی شناختم و هستی ما را به هم معرفی کرد. سینا و علی... سینا پسرداییِ سبزه و بینی عملی هستی بود و علی هم دوستش بود.
    همگی به اتفاق هم مشغول راه رفتن شدیم. بعضی ها آرام آرام قدم برمی داشتند؛ مثل آراد که از همه عقب افتاده بود. بعضی ها اما سریع و با قدم هایی بزرگ؛ مثل هستی که انگار می خواست حسابی کالری بسوزاند.
    من هم تقریبا در وسط قافله ام. اما کمی که می گذرد خسته می شوم و قدم هایم را آرام تر می کنم. آن قدر که تقریبا هم از من جلو می افتند. همه به غیر از...
    -غریبی که نمی کنی؟
    خود حلال زاده اش است. با صدای آراد سرم را به سمتش می چرخانم. راستش حالا که می دانم او همان حامی بچگی ام است دیگر تمام تنفر و حسادتم نسبت به او از بین رفته. حتی از این که نشناخته از او متنفر بوده ام خجالت زده ام. نگاهش هنوز همان نگاه است. فقط آن چهره ی کودکی و نوجوانی جایش را با چهره ای مردانه عوض کرده. وگرنه خودش است؛ با همان نگاه و همان چشم ها... با همان مهربانی و همان لبخند... نگاهم را از چشمان عسلی اش می گیرم و به پینو که انگار نمی خواست از آغوشش بیرون بیاید می دهم. در حالی که سرش را نوازش می کنم با لحن مطمئنی می گویم:
    -نه بابا، اکثر بچه ها رو می شناسم.
    به پینو اشاره می کنم و ادامه می دهم:
    -چند وقته داریش؟
    همان طور که همراهم قدم برمی دارد نگاهش را به رو به رو می دوزد و چهره ای متفکر به خود می گیرد. بعد از جند ثانیه فکر کردن می گوید:
    -قبل از این که کنکور ارشد بدم... تقریبا پنج شیش سالی میشه...
    کنجکاو به سوال پرسیدنم ادامه می دهم:
    -چند سالش بود وقتی خریدیش؟
    -دو ماه!
    ابروهایم را به هم نزدیک می کنم و با ذوق می گویم:
    -آخی... خودت بزرگش کردی پس؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    با سرش حرفم را تایید می کند. بعد از چند قدم از حرکت می ایستد و در جایش میخ می شود. سرم را می چرخانم و رو به رویش قرار می گیرم. نگاه سوالی ام را به چشم هایش می دوزم و سرم را سوالی تکان می دهم. نگاهی به اطراف می اندازد و قدمی نزدیکم می شود. چشم به نگاه پرسشگرم می دهد و می گوید:
    -باید باهات حرف بزنم... درباره ی هستی!
    حدس زدن این که چه می خواهد بگوید زیاد سخت نبود اما من باز هم چهره ی کنجکاوی به خودم می گیرم و لب می زنم:
    -خب بگو...
    -اینجا نمیشه. طولانیه.
    کمی این پا و آن پا می کند و عاقبت با لحن خجالت زده ای ادامه می دهد:
    -میشه ازت خواهش کنم فردا صبح همو ببینیم؟
    نگاه خجل و ملتمسش را که می بینم دلم نمی آید نه بگویم. اصلا چرا باید نه بگویم؟ سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و می گویم:
    -باشه... کی و کجا؟
    ابروهایش را بالا می برد و با تردید می پرسد:
    -یعنی میای؟
    تک خنده ای می کنم و جوابش را می دهم:
    -آره. چرا نباید بیام؟
    شانه هایش را به نرمی بالا می برد و سرش را آرام تکان می دهد.
    -نمی دونم. فکر کردم شاید قبول نکنی.
    -اشتباه فکر کردی.
    سرش را به نرمی تکان می دهد و لبخند گرمی می زند.
    -باشه پس... فردا کلاس داری؟
    با سرم جواب مثبت می دهم.
    -پس فردا صبح کافه ی نزدیک دانشگاه.
    دوباره سرم را تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. بعد از این که از او جدا می شوم چشمم به شیما می افتد که به سمت آریا می رود و خیلی صمیمانه کنارش قدم برمی دارد و با هم گفتگو می کنند. برای یک لحظه حس بدی به تمام وجودم منتقل می شود و از شیما بدم می آید. به چه دلیل؟ چه مرگت شده پریچهر؟ نکند داری به شیما حسادت می کنی؟ با چه دلیل و منطقی به او حسادت می کنی؟ صدایی پاسخم را می دهد؛ با منطق حسادت نمی کنی که... با دل حسادت می کنی!
    سرم را تکان می دهم و سعی می کنم افکار مسخره ام را دور بریزم. چشمم به هستی می افتد. از دور خودش را به من می رساند و بی درنگ می گوید:
    -آراد چی می گفت؟
    شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال لب می زنم:
    -هیچ. گفت بیا خواهری کن و هستی رو برام خواستگاری کن.
    ذوقی زیبا چهره اش را پر می کند. لب هایش را خیس می کند و می نالد:
    -آقا مسخره نکن... حتی شوخیش هم قشنگه!
    به آرامی قدم برمی دارم و در دلم پوزخندی می زنم. فردا مشخص می شود این شوخی جدی می شود یا همان شوخی می ماند!
    نگاهم به شیما می افتد که چیزی در گوش آریا می گوید. به نیم رخ هستی خیره می شوم و بی هوا می پرسم:
    -نگفته بودی شیما و آریا نامزد کردن!
    پوزخندی می زند و با لحن مسخره ای می گوید:
    -نامزد؟ آریا به گور هفت جدش خندیده که بخواد شیما رو بگیره. دختره خودش آویزونه. اینم لنگه نگینه.
    جهت نگاهش را تغییر می دهد و با سر به نگین و آرادی اشاره می کند که مشغول صحبت کردن با هم بودند و کنار هم قدم برمی داشتند.
    -ببین... ببین ایکبیری چطور خودش رو می چسبونه بهش!
    می دانستم دل پری از نگین دارد و شاید اگر موقعیتش را داشت نگین را کف زمین می خواباند و تا می توانست کتکش می زد. دوستم داشت حسادت می کرد... داشت برای عشقش حرص می خورد. شاید کار یک عاشق همین است... حسادت و حرص خوردن! پس چرا تا چند لحظه ی پیش من می خواستم سر به تن شیما نباشد؟ من که عاشق نیستم...!
    -ببین اون عفریته رفت پیش خواهرش. اشکالی نداره من پنج دقیقه برم پیش آراد؟
    با صدای هستی به خودم می آیم. می دانم پنج دقیقه اش یعنی پانصد دقیقه اما غرورم اجازه نمی دهد بگویم نه... غرورم اجازه نمی دهد بگویم بمان. از طرفی؛ لزومی نمی بینم فرصتی که گیر آورده را خراب کنم.
    نچی می کنم و سرم را بالا می اندازم:
    -نه برو... راحت باش.
    همان طور که رفتنش را خیره می شوم تلفنم را در می آورم و هندزفری ام را هم در گوش هایم می گذارم. آهنگی از خواننده ی مورد علاقه ام یعنی ادل پلی می کنم و به قدم هایم سرعت می دهم. از بقیه جلو می افتم و نزدیک به یک نیمکت می رسم. درد پهلوهایم هشدار می دهد که زیاده روی کرده ام. خودم را به نیمکت می رسانم و رویش می نشینم. چشم به شهر می دوزم و نفسی تازه می کنم. سرم را خم می کنم و موهای بافته شده ام رو به پایین آویزان می شوند. آهنگ را قطع می کنم و هندزفری را از گوش هایم در می آورم.
    نگین و خواهرش نزدیکم می شوند و حینی که می خواهند رد شوند نیوشا نگاهم می کند و می پرسد:
    -ایستگاه بعدی رو نمیای؟
    تلفنم را نشانش می دهم و با لبخند می گویم:
    -چرا میام. یه کاری با گوشیم دارم انجامش میدم میام.
    -بمونیم منتظرت با هم بریم؟
    سرم را بی درنگ بالا می اندازم و با اطمینان لب می زنم:
    -نه نه... برید شما. من خودم رو می رسونم.
    لبخندی می زند و به همراه خواهرش حرکت می کنند. چشم به شهر می دوزم؛ منظره از این بالا زیباست اما خدا می داند در دل شهر چه می گذرد... در یک جایی از شهر مراسم ازدواجی در حال برگزاری است و در گوشه ی دیگرش جنایت رخ داده... یکی بهترین خبر عمرش را شنیده و دیگری عزادار شده. یکی پایش شکسته و یکی پول ندارد. دیگری هم از بس پول دارد آن ها را حیف و میل می کند. با این حال شهری که تمام این ها را در خود جای داده هنوز زیباست.
    -می تونم بشینم؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    صدای کیان باعث می شود سرم را به سمت صدایش کج کنم. وقتی به چشم های سبزش خیره می شوم ناخودآگاه ترس به جانم می افتد. می دانم به خاطر همان اتفاق بچگی است اما همراه داشتن این ترس آن ام بعد از این همه سال کمی مسخره است. ما بچه بودیم و من هم بچه ی تخسی بودم... مطمئنم هر دویمان عوض شده ایم!
    سرم را تکان می دهم و با خوشرویی می گویم:
    -البته... بفرمایید.
    کمی خودم را به کنار می کشم و برایش جا باز می کنم. با فاصله روی نیمکت می نشیند و نگاه به شهر می دهد. بعد از یکی دو دقیقه سکوت بینمان را می شکند و می گوید:
    -پس پریچهر خانم شمایید؟
    واقعا هستی درباره ام چه گفته که همه مرا می شناسند؟
    نگاهش می کنم و با ریز کردن چشم هایم کنجکاو می پرسم:
    -بله خودمم. راستی هستی چی راجب من گفته که انگار همتون منو می شناسید؟
    نگاه جدی ام را که می بیند تک خنده ای می کند و دست هایش را به حالت تسلیم بالا می آورد.
    -نگران نباشید جیز بدی نگفته؛ فقط تا حالا نشده ببینمش و اسم شما رو نیاورده باشه.
    کمی خودم را به سمتش کج می کنم و می پرسم:
    -خب مثلا چیا گفت؟
    شانه هایش را به نرمی بالا و پایین می کند و سرش را یه آرامی تکان می دهد:
    -حرفای عادی... پریچهر قراره بیاد پیشم، قراره برم پیش پریچهر، پریچهر هم از اون شالا داره، پریچهر هم قرمه سبزی دوست داره... پریچهر...
    تک خنده ای می کنم و و سط حرفش می پرم:
    -انگار خودمو بهتر از خودم می شناسید!
    لبخندی می زند و بی حرف به رو به رویش خیره می شود. نیم رخش را از نظر می گذرانم؛ غیر از سبزی چشمانش همه چیزش تغییر کرده. همان طور که من تغییر کرده ام. سرش را می چرخاند و نگاهم می کند. معذب می شوم؛ چشمانم را می دزدم و به پایین خیره می شوم.
    -دانشجوی حقوقید دیگه؟
    همان طور که سرم را به زیر انداخته ام با لبخندی معنادار جوابش را می دهم:
    -مطمئنم جوابش رو خودتون می دونید.
    خنده ای می کند و سرش را به نرمی تکان می دهد:
    -آره؛ می دونم. دوست دارید رشتتون رو؟
    سرم را بالا می آورم و بی درنگ می گویم:
    -عاشقشم!
    -خیلی خوبه. خودم رشتم حقوق بوده. اوایل دوستش نداشتم ولی به مرور خوشم اومد.
    یاد هستی افتادم. هستی هم رشته اش را دوست ندارد... فقط به خاطر من این رشته را خوانده، آن هم به زور!
    سرم را تکان می دهم و ابروهایم را بالا می اندازم:
    -شما هم حقوق خوندید؟ تونستید آزمون وکالت رو قبول شید؟
    -آره. همون سال اول قبول شدم.
    دستم را در هوا تکان می دهم و می گویم:
    -پس از اون درس خونا بودید.
    سرش را به طرفین تکان می دهد و با تردید لب می زند:
    -راستش اون قدرا هم درس خون نبودم. ولی یه کاری که کردم این بود که از همون روز اول دانشگاه به اسم منشی پیش یه وکیل کار کردم. اسمش منشی بود اما در واقع کارآموزی می کردم. به خاطر همین خیلی چیزا یاد گرفتم و تمام مطالب تو ذهنم حک شد.
    خودش را به طرفم کج می کند. معذب می شوم و کمی خودم را عقب می کشم. ابروهایش را به هم می دوزد و می گوید:
    -به نظر من شما هم همین کارو کنید. باور کنید خیلی با تجربه میشید و حسابی کمکتون می کنه.
    سرم را تکان می دهم و در تایید حرفش می گویم:
    -والا خودم هم دنبالشم. اما خب یا قبولم نمی کنن، یا مسیرش بیش از حد دوره، یا با تایم کلاسام تداخل داره، یا قبولم می کنن و...
    دستم را در هوا تکان می دهم و پوف کلافه ای می کنم. جوری که انگار دلم از شهر رو به رویم پر است. نفسم را بیرون می دهم و ادامه می دهم:
    -نگم بهتره...
    منظورم را می گیرد و با لحن متاسفی لب می زند:
    -آره واقعا دوره ی بدی شده.
    کمی مکث می کند؛ بعد از چند ثانیه انگار جیزی به ذهنش می رسد و مردد می پرسد:
    -می خواید بیاید پیش من؟
    به عنوان کارآموز؟ می خواهد کمکم کند؟ نکند دلش برایم سوخته باشد باشد؟ از این فکر که دلش برایم سوخته بدم می آید اما به این کار هم احتیاج دارم. خیلی وقت است دنبال وکیل مناسبی برای کسب تجربه می گردم! برای همین تصمیم می گیرم غرور لعنتی ام را بی خیال شوم. اجازه نمی دهم غرورم باعث شود این کار را از دست بدهم...
    ابروهایم را بالا می اندازم و با تردید می پرسم:
    -واقعا میگید؟
    سرش را تکان می دهد و با اطمینان حرف می زند:
    -آره. چرا که نه؟ من وکیل شرکت جاویدم. کارای حقوقی شرکت رو انجام میدم. البته دفتر جدا هم دارم اما اکثر مواقع شرکتم. منشیم همین روزا قراره استعفا بده آخه می خواد بره یه شهر دیگه. منم دنبال یکیم که دم دستم باشه... چی بهتر از یه دانشجوی حقوق که از کارم سر در میاره؟
    اگر بگویم از پیشنهادش خوشم نیامد دروغ گفته ام! راستش پیشنهادش حسابی به دلم نشسته اما شرایط من مانع می شود!
    -مطمئنید؟ ببینید من دانشجوام... ممکنه تایم کاریتون با کلاسام تداخل داشته باشه...
    سرم را بالا می اندازم و ادامه می دهم:
    -نه اینجوری نمیشه اذیت میشید...
    از گوشه ی چشم نگاهش می کنم. لبخند غلیظی می زند. سرش را به نرمی تکان می دهد و می گوید:
    -ببینید، هیچ مشکلی نیست. هر وقت کلاس داشتید می تونید برید. منم یه زمانی شرایط شما رو داشتم. خیلی خوشحال میشم به یه نفر با شرایط چند سال پیش خودم کمک کنم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پس همان... دلش سوخته! با این که از دلسوزی متنفرم اما نباید اجازه بدهم فرصتی به این خوبی به خاطر غرورم بر باد برود. سرم را به معنای تایید تکان می دهم و لب می جنبانم:
    -باشه قبول. خیلی ممنونم ازتون.
    لبخندی می زند و می گوید:
    -خانمِ؟
    -خانی.
    از جایش بلند می شود و رو به رویم می ایستد. نگاه از قامت بلندش می گیرم و به زمین می دوزم. کارتی از جیب سویشرت مشکی رنگش بیرون می آورد و جلویم می گیرد.
    -فردا می تونید واسه مصاحبه بیاید به این آدرس. فقط قبلش تماس بگیرید که من یه وقت دفتر خودم نباشم.
    دست دراز می کنم و کارت را از دستش بیرون می کشم. نگاهش می کنم و سرم را به معنای تایید تکان می دهم. لبخند تشکرآمیزی می زنم و می گویم:
    -حتما... بازم ممنونم.
    لبخندی می زند و سرش را تکان می دهد.
    -خواهش می کنم.
    دستش را به طرف راه نشانه می گیرد و می گوید:
    -نمیاید؟
    -چرا چند دقیقه ی دیگه میام.
    با اجازه ای می گوید و از من جدا می شود. کارت را بالا می آورم و جلویم می گیرم و رویش را می خوانم:
    -کیان سعادت!
    از جایم بلند می شوم... از آن پنج دقیقه ای که هستی گفته بود حداقل نیم ساعت گذشته. کوله ام را روی شانه ی چپم می اندازم و ناگهان با صدای جیغ مانند هستی در جایم می پرم:
    -وای کجا بودی؟ داشتم دنبالت می گشم.
    خشمگین نگاهش می کنم و می غرم:
    -دنبال من می گشتی؟ گوه خوردی که داشتی دنبال من می گشتی!
    نگاه به اطراف می کند و سعی می کند خودش را متعجب نشان دهد. می داند چرا عصبانی ام اما سعی می کند خودش را به آن راه بزند. نگاه ازش می گیرم و راه را برمی گردم. به دنبالم راه می افتم و صدای شرمنده اش را از پشت سرم می شنوم که می گوید:
    -ببخشید تروخدا... به خدا نفهمیدم زمان چطور گذشت... حالا... حالا عاشق بشی می فهمی...
    همان طور که پشت سرم حرکت می کند برای بخشش التماس می کند. التماس هایش کلافه ام می کند. هزار بار به او گفتم هیچ وقت التماس چیزی را نکند مگر آن که قضیه ی مرگ و زندگی باشد!
    نچی می کنم و بی حوصله لب می زنم:
    -خیلی خب باشه. ول کن دیگه.
    قدم هایش را تند می کند؛ خودش را کنارم می رساند و لبخند مسخره و بچگانه ای می زند. لابد توقع دارد شکلات هم بهش بدهم!
    کارتی که در دستم است را می کشد و می گوید:
    -این که کارت کیانه... پیش تو چی کار می کنه؟
    یکی دو قدم ازش جلو افتاده ام، دهان باز می کنم که جوابش را بدهم که پایم به چیزی گیر می کند و به سمت جلو پرتاب می شوم. صدای جیغ هستی در گوشم می پیچد و زمان کند می شود، سرازیری را که می بینم به این فکر می کنم که باید تا آن پایین قل بخورم. بی شک تکه پاره خواهم شد...
    سرمای شدیدی وجودم را فرا می گیرد و ته دلم خالی می شود. قلبم به تپش می افتد. با وحشت چشم می بندم و آن قدر ترس به جانم نفوذ کرده که حتی قدرت جیغ کشیدن را ازم گرفته...
    اما سقوط نمی کنم. کسی با قدرت به بازویم چنگ می زند و مرا به سمت خودش می چرخاند. لابد هستی به خود جنبیده و دقیقه ی نودی نجاتم داده. وحشت زده دست هایم را جلوی صورتم مشت می کنم و سرم را به سـ*ـینه اش می چسبانم. برایم مهم نیست اگر از غرورم کم شود و ضعیف جلوه کنم؛ در حال حاضر به آغـ*ـوش امنی نیاز دارم تا آن ترس و وحشت را از تنم دور کند.
    کمی که ترسم کم رنگ می شود مغزم به کار می افتد. آن شخص که در آغوشش فرو رفته ام برای هستی بودن کمی قدبلند نیست؟ اصلا برای هستی بودن زیادی پرقدرت نیست؟ حس بویایی ام هم به کار می افتد. بوی این ادکلن تلخ مردانه محال بود متعلق به هستی باشد!
    دست های مشت شده ام را آهسته پایین می آورم و سرم را با شک و تردید عقب می آورم. با دو چشم سیاه و صورتی پر از خال های خیلی ریز بامزه رو به رو می شوم. تپش قلبم دوباره شدید می شود اما نه از روی ترس، از روی... نمی دانم چه. هر چه هست دیگر ترس رفته!
    صدای نگران هستی به گوشم می رسد:
    -وای خوبی... چی شد یهو؟
    لال شده ام. قدرت تکلمم را از دست داده ام. شوک زده و ناباور قدمی به عقب برمی دارم و دوباره تعادلم را از دست می دهم. این بار رو به عقب پرت می شوم و هستی جیغ دیگری می کشد. از روی غریزی به بازوی های آریا چنگ می زنم و سفت می گیرمشان. خودش را به جلو می کشد و برای این که مانع از افتادنم شود دستش را پشت کمرم می گذارد. گرمای دستش به عمق جانم نفوذ می کند و تمام وجودم را گرم می کند. بوی عطرش را وارد ریه هایم می کنم و نگاهمان به هم گره می خورد. قلبم همچنان می کوبد... از روی ترس است دیگر؟
    همان طور که خیره به چشمانم است لب می زند:
    -والا می خوام ولت کنم ولی می ترسم باز بیفتی!
    بی حرف و در سکوت خیره اش می شوم. سکوتم را که می بیند دستش را با احتیاط برمی دارد. من اما انگار نمی خواستم چشم ازش بگیرم. خیره به تک تک اجزای صورتش بودم و از دنیای واقعی فارق! لمس دستش شاید چند ثانیه و کوتاه بود اما آن قدر گرم بود که تمام وجودم را پر از حس امنیت کرد.
    اهمی می کند، متوجه می شوم هنوز باروهایش اسیر دست هایم است. دست هایم را شل می کنم و با صدای ضعیفی لب می زنم:
    -ببخشید... ممنون!
    سرش را به آرامی تکان می دهد و آهسته می گوید:
    -خواهش می کنم!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    از کنارمان رد می شود و می رود. هستی خودش را به من می رساند و با نگرانی چهره ام را برانداز می کند. جلوی صورتم خم می شود و با لحن مضطربی لب می زند:
    -خوبی؟
    دستم را روی شانه اش می گذارم و آهسته می گویم:
    -خوبم خوبم.
    بطری آبی از کیفش در می آورد و به سمتم می گیرد:
    -بیا... یه قلپ آب بخور رنگت پریده!
    بطری را از دستش می گیرم و نگاهش می کنم. چیزی به یادم می آید و باعث می شوند لبخند به روی لب هایم بیاید. هستی نگاهش رنگ تعجب می گیرد و می گوید:
    -چی شده؟
    خنده ای می کنم و جوابش را می دهم:
    -الان اگه مامان گل بود انگشترش رو می ذاشت تو لیوان و می گفت چون ترسیده حتما باید آب طلا بخوره!
    -تو هم لابد جیه می زدی که...
    صدایش را جیغ مانند می کند و ادایم را در می آورد:
    -من به این خرافات اعتقادی ندارم...
    شانه هایم را بالا می اندازم و با لحنی حق به جانب می گویم:
    -خب ندارم!
    به حرکت ادامه می دهیم و مسیر برگشت را طی می کنیم. بعد از دقایقی پیاده روی جمع قصد برگشت می کنند و به این ترتیب بعد از خداحافظی هر کس به سمت ماشین خود می رود.
    نمی دانم به چه دلیل آریا قرار است مسیر برگشت را با ما باشد اما این را خوب می دانم که قسمتی از وجودم از این بابت خوشحال است. به همراه هستی به سمت ماشین آراد می رویم و در صندلی عقب جای می گیریم.
    از زمانی که ماشین شروع به حرکت کرده تپش قلبم لحظه ای رهایم نکرده. انگار عهد بسته امروز مرا رسوا کند. تلفنم را در می آورم و خودم را با آن سرگرم می کنم. در اینترنت می گردم تا ببینم چه فیلم یا انیمیشنی جدید آمده تا آن را بگیرم و ببینم. چند دقیقه که می گذرد هستی کارت کیان را که در کوه از دستم کشیده بود را جلویم می گیرد و می گوید:
    -بیا... نگفتی کارت کیان دست تو چی کار می کنه؟
    شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:
    -می دونی که من چه قدر دنبال یه وکیل می گشتم که پیشش کار یاد بگیرم؟
    با سرش حرفم را تایید می کنم. سرم را تکان می دهم و می گویم:
    -هیچی دیگه؛ تو کوه گفت یه همچین کسی رو می خواد و پیشنهاد کار داد... منم از خدا خواسته قبول کردم.
    -چی؟!
    صدای بلند و متعجب آریا تقریبا مرا در جایم می لرزاند. نکند از نظرش اشکالی دارد؟ نکند از این که کیان بدون مشورت با او چنین پیشنهادی را داده عصبانی شود؟
    به خودم مسلط می شوم و می گویم:
    -هیچی... همینی که گفتم.
    آب دهانم را فرو می برم و با تردید می گویم:
    -از نظر شما اشکالی داره؟
    شانه هایش را بالا می اندازد و بی درنگ با لحنی مطمئن لب می جنباند:
    -نه نه اصلا... چه اشکالی. تشریف بیارید خوشحال میشیم.
    سرش را می چرخاند و نگاه عجیب و معناداری با آراد رد و بدل می کند که از چشمم دور نمی ماند. اهمیتی نمی دهم و دستم را روی سر پینو می گذارم. هستی با رضایت سرش را تکان می دهد و می گوید:
    -خوبه. آشنا هم هست. راستی پریچهر...
    سر می چرخانم و سوالی نگاهش می کنم.
    -امشب میای پیشم؟
    همان طور که مشغول نوازش کردن پینو بودم جوابش را می دهم:
    -نه کتاب دارم نه لباس! تازه بابام رو...
    وسط حرفم می پرد و بی حوصله می گوید:
    -لوس ننر، فردا بعد از کلاس برو تا می تونی بابات رو ماچ کن. انگار بچه دو سالست! لباس و کتاب هم خودم بهت میدم.
    وقتی موضوع پدرم باشد من از یک بچه ی لوس دو ساله هم کم ترم! راستش زیاد هم نسبت به پیشنهادش بی میل نیستم. اولین باری نیست که شب را خانه آن ها می مانم. حوصله ام هم سر نمی رود. شانه هایم را بالا و پایین می کنم و می گویم:
    -باشه میام.
    خوشحالی چهره اش را پر می کند. ضربه ای به شانه ام می زند و لب هایش را حرکت می دهد:
    -رفیق خودمی.
    انگشت اشاره ام را به سمتش می گیرم جدی لب می زنم:
    -ولی باید باهام بچه رئیس ببینی ها!
    چهره اش در هم می رود و قبل از آن که شروع به غر زدن کند صدای آراد که تا آن موقع ساکت بود بلند می شود و دیالوگی از انیمیشن بچه رئیس با لحن خودش می گوید:
    -who's the boss?
    (کی رئیسه؟)
    از این که او هم انیمیشن را دیده به وجد می آیم و با لحن بچه رئیس می گویم:
    -im the boss!
    (رئیس منم)
    خنده ی بی صدایی می کند و حواسش را به رانندگی اش می دهد. هستی نگاهمان می کند و با لحن چندشی غرغر کنان لب می زند:
    -زهرمار انگار بچه پنج ساله این! آرادم همین طوره ولش کنی باب اسفنجی هم میبینه... انگار قُل خودته!
    ابروهایم را بالا می اندازم و در دفاع از آراد می گویم:
    -کوچیک و بزرگ نداره هستی خانوم. آدم تو هر سنی باید کاری که خوشحالش می کنه رو انجام بده.
    بعد از کمی کل کل کردن ماشین جلوی خانه ی هستی متوقف می شود. هستی در را باز می کند و تعارف می زند:
    -نمیاین تو بچه ها؟
    آریا می چرخد و با خنده می گوید:
    -بچه خودتی... نه. سلام برسون.
    هستی پشت چشمی برایش نازک می کند و لب می زند:
    -چرا از طرف خودت نه میاری؟ شاید آراد بخواد بیاد.
    آریا چشمانش را درشت می کند و جوری که انگار که کشف مهمی کرده باشد می گوید:
    -خیلی مشتاقی آراد بیاد تو نه؟
    هستی سرخ می شود و نفسش را با حرص بیرون می دهد. نگاه به آرادی می دهم که سرش را بالا گرفته و در حالی که سعی می کند خونسردی اش را حفظ کند کلافه از مزه پرانی های برادرش به سقف ماشین خیره شده. هستی صدایش را بالا می برد و بی فکر خطاب به آراد می گوید:
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    -آراد بیا قول بدیم اگه آریا یه روزی عاشق شد تلافی تمام این تیکه هاش رو ازش در بیاریم!
    هر سه نفرمان هم زمان می چرخیم و متعجب نگاهش می کنیم. دهانم ناباور باز می ماند و ابروهایم بالا می روند. آریا با ابروهایی بالا رفته و چهره ای خنده آلود و آراد تنها با چهره ای متعجب و چشم هایی گشاد شده خیره اش می شوند. نگاه هایمان را که می بیند کمی مضطرب می شود و می گوید:
    -چیه؟ چتونه؟
    آریا تک خنده ای می کند و لب می زند:
    -هستی مگه تو عاشقی؟
    هستی متوجه ی گافی که داده می شود. دستش را حرکت می دهد و محکم روی دهانش می کوبد. بدون حرف و به سرعت از ماشین خارج می شود و به سمت خانه شان می دود و دیوانه وار دکمه ی آیفون را می زند. دوست خنگم آخر خودش را رسوا کرد! چند ثانیه ای در سکوت سپری می شود و عاقبت من در حالی که از ماشین خارج می شوم می گویم:
    -خیلی خوش گذشت. خیلی خوشحال شدم از دیدنتون. بدرود.
    آراد که در بهت بود آهسته جوابم را می دهد و آریا هم با صدای بلندی می گوید:
    -همچنین، خدانگهدار.
    از ماشین پیاده می شوم و در را می بندم. هستی به داخل خانه فرار کرده بود و در را برای من باز گذاشته بود. به محض این که وارد خانه می شوم و در را می بندم شالم را هم در می آورم. از بچگی در خانه ی هستی می چرخیدم و همیشه هم جلوی عمو منصور بی حجاب بودم. حکم پدر را برایم داشت.
    خاله مژگان جلوی در به استقبالم می آید و بعد از آن که با او سلام و احوال پرسی می کنم وارد خانه می شوم. به سمت عمو منصور می روم و با او هم احوال پرسی می کنم. نگاه مهربان پدرانه ای در چهره اش می نشیند و گله می کند:
    -کم پیدایی پریچهر خانم... انگلیسیت که فول شد ما رو از یاد بردی.
    نگاه خجل و شرمنده ای به خودم می گیرم و با لحن شرمنده ای لب می زنم:
    -کوتاهی از من بود عمو جان ببخشید. ولی امشب می مونم و حسابی از خجالتتون در میام.
    سرش را بالا می گیرد و در حالی که می خندد با رضایت می گوید:
    -خوب کاری کردی عموجان.
    بعد از کمی گفتگوی عادی از او و خاله مژگان جدا می شوم و به سمت اتاق هستی می روم. وارد اتاق می شوم و می بینمش که با همان لباس ها گوشه ی تخت نشسته و سرش را روی زانوهایش گذاشته. سرش را بالا می آورد و با چهره ای سرخ شده از گریه نگاهم می کند. درکش نمی کنم اما حال بدی دارد این گونه رسوا شدن...
    دست هایم را بالا می گیرم و می گویم:
    -به جای این که مثل گاو فرار کنی می تونستی بایستی و از خودت دفاع کنی!
    با دست اشاره می کند در را ببندم. در را می بندم و محض اطمینان قفلش هم می کنم. هم زمان با صدای بسته شدن قفل گریه اش شدت می گیرد و می نالد:
    -چه دفاعی پریچهر؟ من رسما گل به خودی زدم!
    روی تخت می نشینم و صبر می کنم گریه اش بند بیاید. کمی که آرام تر می شود با صدایی دورگه از گریه می گوید:
    -خودمو بدجور ضایع کردم!
    کمی نزدیکش می شوم و برای این که کمی خیالش را راحت کنم با اطمینان می گویم:
    -آراد دوست داره!
    سرش را بالا می آورد و با چشم های اشک آلودش خیره ام می شود. می توانم امید را در پشت پرده ی اشک هایش ببینم.
    -چطور؟ تو چیزی می دونی؟
    متنفرم از این که امیدش را ناامید کنم اما رسم رازداری نیست که از قرار فردایمان با آراد هم چیزی به او بگویم. رسمش نیست که حرفی که هنوز نگفته را از زبان او بگویم. برای همین چیزی که خودم دیده ام را می گویم:
    -آره. ببین من چیزی از عشق سرم نمیشه اما از طرز نگاهش خوب فهمیدم که بهت حس داره.
    در جایش می پرید و بچگانه بهانه می گیرد:
    -داری دروغ میگی می خوای دل منو خوش کنی!
    نهایت اطمینان را در صدایم می ریزم و می گویم:
    -نه به خدا! دروغم کجا بود!
    روی تخت دراز می کشد و همان طور که بی صدا گریه می کند در میان گریه اش می گوید:
    -الکی میگی... الکی میگی...
    نمی خواهد قبول کند. می ترسد قبول کند آراد دوستش دارد و آن وقت به بدترین شکل زمین بخورد. دلش می خواهد قبول کند اما منطقش پذیرا نمی شود.
    من در دلداری دادن زیاد ماهر نیستم. برای همین کنارش دراز می کشم و صبر می کنم تا خوب خودش را خالی کند و آرام شود. چند دقیقه بعد به خودش می آید و از جایش بلند می شود. اشک هایش را پاک می کند و نگاهم می کند و می پرسد:
    -صورتم قرمزه؟
    نچی می کنم و می گویم:
    -نه زیاد.
    قفل در را باز می کند و دستگیره را پایین می کشد. از اتاق خارج می شود و من هم بعد از آن که از کمدش لباسی در می آورم و با لباس هایم تعویض می کنم دنبالش راه می افتم.
    آن شب هستی خیلی حالش گرفته بود. حتی مادر و پدرش هم متوجه شدند و او بهانه آورد که برای امتحان فردا نگران است. دروغ؛ ما که فردا امتحانی نداریم! و در آخر هم با سرزنش های مادرش رو به رو شد که چرا رشته ی دلخواهش را نرفته و رشته ای را رفته که آن را دوست ندارد و از پسش بر نمی آید.
    نگاهی به ساعت می اندازم. امیدوارم هرچه زودتر فردا شود و آراد را ببینم. هرکاری از دستم بر بیاید انجام می دهم تا هستی را از این بلاتکلیفی و این حال خراب در بیاورم! اگر عشقی در کار است که با روی باز خوش آمد بگوییم، اگر هم من اشتباه می کنم و آراد عاشق نیست هستی یک بار برای همیشه این را متوجه شود، ضربه را بخورد و تمام شود! یک ضربه ی بزرگ بهتر از ضربه های کوچک اما پی در پی است!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا