- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
مصنوعی بودن معذرت خواهی کیان کاملا به چشم رعنا می آید اما لب می گزد و سرش را به نرمی تکان می دهد. آراد نگاه از رعنا می گیرد و به کیان می دهد. کیان سنگینی نگاهش را حس می کند و چشم به او می دهد. هر دو با نگاه هایشان یک دیگر را می کشند بدون آن که کسی متوجه شود.
آراد متنفر بود. از این که با او زیر یک سقف باشد متفر بود. از این که روی زمینی قدم بردارد که او قدم برمی دارد متنفر بود. از این که در هوایی نفس بکشد که او نفس می کشد متنفر بود. حتی متنفر بود که روی میزی بنشیند که او نشسته.
کیان هم از او دست کمی نداشت. نفرت تمام وجود او را هم در بر گرفته بود. متنفر بود از کسی که جای برادرش را گرفته و مهر مادرش را تصاحب کرده. متنفر بود از کسی که فقط از سر لج آرزویش را دزدیده. متنفر بود از رقیبش...
آراد از روی جایش بلند می شود. تحمل جمع مصنوعی شان بیش از حد توانش بود. لبخند معناداری می زند و رو به جمع می گوید:
-من سیر شدم. نوش جان همگی.
این را می گوید و در مقابل نگاه خیره ی آنان از آن جا خارج می شود.
پریچهر
تیک تاک ساعت پاتختی روی اعصابم راه می رود. اگر می توانستم دست دراز می کردم و از پنجره به بیرون پرتش می کردم. چه دلیلی داشت که روز جمعه صبح به این زودی بیدار شوم؟ آه هستی است؟
آن قدر عصبانی ام که می توانم تمام روز را به زمین و زمان لعنت بفرستم. البته راه دیگری هم دارم؛ این که...
دستم را به سمت تلفنم که روی پاتختی بود دراز می کنم و چنگش می زنم. قفلش را باز می کنم و قبل از آن که به دلم اجازه ی پشیمانی بدهم شماره ی هستی را می گیرم. بعد از چند بوق که صدایش در گوشم می پیچد بی درنگ لب می زنم:
-میام!
چند ثانیه مکث می کند. می دانم تعجب کرده. عاقبت پس از چند ثانیه انتظار صدای متعجبش گوشم را پر می کند:
-واقعا میگی؟
با لحنی آرام اما مطمئن جوابش را می دهم:
-آره واقعا!
-باشه پس... میام دنبالت!
تا نوک زبانم می آید که مخالفت کنم اما پشیمان می شوم. بگذار بیاید... بگذار چشم ما هم به جمال این آرادخان روشن شود! بالاخره شاید روزی همسر هستی شد. نمی شود که تا آخر عمر از او متنفر بود!
سر تکان می دهم و می گویم:
-باشه پس. حرکت کردی زنگ بزن.
-باشه... فعلا.
-فعلا.
تلفتم را روی تخت می گزارم و از روی تخت به سمت کمد لباسی ام می پرم. درش را که باز می کنم چند تکه لباس به زمین می افتد. اهمیتی نمی دهم و ست مانتو شلوارِ قرمز و مشکی را در می آورم و روی تخت می گزارم. کوله ام را به دست می گیرم و از اتاق خارج می شوم. پله ها را پایین می روم و وارد آشپزخانه می شون و مستقیم به سمت یخچال می روم.
بعد از آن که کمی خوراکی و بطری یخ زده آب را در کوله ام می گذارم آبی به صورتم می زنم و به سمت اتاقم برمی گردم. روی صندلی میز آرایشی ام می نشینم و طبق عادتم موهایم را به دو قسمت تقسیم می کنم و هر قسمت را با حوصله می بافم. آرایش مختصری می کنم و لباس هایم را تن می کنم. از داخل کوله ام کیکی در می آورم و به همراه آبمیوه ی پرتقالی می خورم تا کمی رفع گرسنگی کنم.
صدای زنگ تلفتم که بلند می شود جلد کیک و آبمیوه را همان جا روی تخت رها می کنم و تماس را وصل می کنم:
-الان می خوام سوار ماشین شم. پنج دقیقه ی دیگه اونجام.
چیزی نمی گویم و تلفن را پایین می آورم. از جایم بلند می شوم و شال مشکی ای را سرم می کنم. کاغذی برمیدارم و رویش می نویسم:
((من با هستی میرم کوه. یهویی شد نتونستم بهتون بگم.))
کفش های اسپرت مشکی ام را می پوشم و همراه کاغذ از اتاق خارج می شوم. هنگامی که از پله ها پایین می روم با شنیدن سر و صدای کسی کاغذ را مچاله می کنم. حالا که یک نفر بیدار است حضوری رفتنم را اطلاع می دهم.
از پله ها که پایین می روم قامت پدرم که در حال بیرون رفتن از در بود جلویم نمایان می شود. با صدای قدم هایم توجهش به سمتم جلب می شود و سرش را به سمتم می چرخاند. لبخند پر محبتی می زند و می گوید:
-سلام پریِ بابا.
لحن مهربانش لب هایم را وادار به لبخند زدن می کند. نگاهش رو سر تا پایم می چرخد و قبل از آن که جواب سلامش را بدهم لب می زند:
-کجا میری بابا؟
-با هستی قراره برم کوه. یهویی شد نشد بهتون بگم.
نگاهش به سمت سوییچ ماشینش که روی اپن بود کشیده می شود. نیتش را می دانستم برای همین قبل از آن که اقدامی بکند سریع می گویم:
-هستی خودش میاد دنبالم بابا.
نگاهش را از سوییچ ماشین می گیرد و به من می دهد. سر تکان می دهد و می گوید:
-با آقا منصور میاد؟
نچی می کنم و سرم را بالا می اندازم:
-نه... قراره با فامیلاشون برن. گفت دنبال منم میان با هم.
دستش را تکان می دهد و در حالی که به سمت اتاق می رود لب می زند:
-صبر کن یه لحظه باباجان...
سرم را تکان می دهم و دستم روی دستگیره ی در می نشیند. در را باز می کنم و با وزش نسیم صبحگاهی سر حال می شوم. قدم به بیرون برمیدارم و در حیاط به انتظار پدرم می ایستم.
راوی
صدای بوق ماشین آراد جلوی در خانه ی عمه اش بلند می شود. می دانست آمدن هستی قرار است طول بکشد پس سرش را روی فرمان ماشین می گذارد و به صداهای ریزی که از سگش بلند می شود اهمیتی نمی دهد. برخلاف انتظارش بعد از چند ثانیه در ماشین باز می شود و هستی روی صندلی کنارش قرار می گیرد.
آراد متنفر بود. از این که با او زیر یک سقف باشد متفر بود. از این که روی زمینی قدم بردارد که او قدم برمی دارد متنفر بود. از این که در هوایی نفس بکشد که او نفس می کشد متنفر بود. حتی متنفر بود که روی میزی بنشیند که او نشسته.
کیان هم از او دست کمی نداشت. نفرت تمام وجود او را هم در بر گرفته بود. متنفر بود از کسی که جای برادرش را گرفته و مهر مادرش را تصاحب کرده. متنفر بود از کسی که فقط از سر لج آرزویش را دزدیده. متنفر بود از رقیبش...
آراد از روی جایش بلند می شود. تحمل جمع مصنوعی شان بیش از حد توانش بود. لبخند معناداری می زند و رو به جمع می گوید:
-من سیر شدم. نوش جان همگی.
این را می گوید و در مقابل نگاه خیره ی آنان از آن جا خارج می شود.
پریچهر
تیک تاک ساعت پاتختی روی اعصابم راه می رود. اگر می توانستم دست دراز می کردم و از پنجره به بیرون پرتش می کردم. چه دلیلی داشت که روز جمعه صبح به این زودی بیدار شوم؟ آه هستی است؟
آن قدر عصبانی ام که می توانم تمام روز را به زمین و زمان لعنت بفرستم. البته راه دیگری هم دارم؛ این که...
دستم را به سمت تلفنم که روی پاتختی بود دراز می کنم و چنگش می زنم. قفلش را باز می کنم و قبل از آن که به دلم اجازه ی پشیمانی بدهم شماره ی هستی را می گیرم. بعد از چند بوق که صدایش در گوشم می پیچد بی درنگ لب می زنم:
-میام!
چند ثانیه مکث می کند. می دانم تعجب کرده. عاقبت پس از چند ثانیه انتظار صدای متعجبش گوشم را پر می کند:
-واقعا میگی؟
با لحنی آرام اما مطمئن جوابش را می دهم:
-آره واقعا!
-باشه پس... میام دنبالت!
تا نوک زبانم می آید که مخالفت کنم اما پشیمان می شوم. بگذار بیاید... بگذار چشم ما هم به جمال این آرادخان روشن شود! بالاخره شاید روزی همسر هستی شد. نمی شود که تا آخر عمر از او متنفر بود!
سر تکان می دهم و می گویم:
-باشه پس. حرکت کردی زنگ بزن.
-باشه... فعلا.
-فعلا.
تلفتم را روی تخت می گزارم و از روی تخت به سمت کمد لباسی ام می پرم. درش را که باز می کنم چند تکه لباس به زمین می افتد. اهمیتی نمی دهم و ست مانتو شلوارِ قرمز و مشکی را در می آورم و روی تخت می گزارم. کوله ام را به دست می گیرم و از اتاق خارج می شوم. پله ها را پایین می روم و وارد آشپزخانه می شون و مستقیم به سمت یخچال می روم.
بعد از آن که کمی خوراکی و بطری یخ زده آب را در کوله ام می گذارم آبی به صورتم می زنم و به سمت اتاقم برمی گردم. روی صندلی میز آرایشی ام می نشینم و طبق عادتم موهایم را به دو قسمت تقسیم می کنم و هر قسمت را با حوصله می بافم. آرایش مختصری می کنم و لباس هایم را تن می کنم. از داخل کوله ام کیکی در می آورم و به همراه آبمیوه ی پرتقالی می خورم تا کمی رفع گرسنگی کنم.
صدای زنگ تلفتم که بلند می شود جلد کیک و آبمیوه را همان جا روی تخت رها می کنم و تماس را وصل می کنم:
-الان می خوام سوار ماشین شم. پنج دقیقه ی دیگه اونجام.
چیزی نمی گویم و تلفن را پایین می آورم. از جایم بلند می شوم و شال مشکی ای را سرم می کنم. کاغذی برمیدارم و رویش می نویسم:
((من با هستی میرم کوه. یهویی شد نتونستم بهتون بگم.))
کفش های اسپرت مشکی ام را می پوشم و همراه کاغذ از اتاق خارج می شوم. هنگامی که از پله ها پایین می روم با شنیدن سر و صدای کسی کاغذ را مچاله می کنم. حالا که یک نفر بیدار است حضوری رفتنم را اطلاع می دهم.
از پله ها که پایین می روم قامت پدرم که در حال بیرون رفتن از در بود جلویم نمایان می شود. با صدای قدم هایم توجهش به سمتم جلب می شود و سرش را به سمتم می چرخاند. لبخند پر محبتی می زند و می گوید:
-سلام پریِ بابا.
لحن مهربانش لب هایم را وادار به لبخند زدن می کند. نگاهش رو سر تا پایم می چرخد و قبل از آن که جواب سلامش را بدهم لب می زند:
-کجا میری بابا؟
-با هستی قراره برم کوه. یهویی شد نشد بهتون بگم.
نگاهش به سمت سوییچ ماشینش که روی اپن بود کشیده می شود. نیتش را می دانستم برای همین قبل از آن که اقدامی بکند سریع می گویم:
-هستی خودش میاد دنبالم بابا.
نگاهش را از سوییچ ماشین می گیرد و به من می دهد. سر تکان می دهد و می گوید:
-با آقا منصور میاد؟
نچی می کنم و سرم را بالا می اندازم:
-نه... قراره با فامیلاشون برن. گفت دنبال منم میان با هم.
دستش را تکان می دهد و در حالی که به سمت اتاق می رود لب می زند:
-صبر کن یه لحظه باباجان...
سرم را تکان می دهم و دستم روی دستگیره ی در می نشیند. در را باز می کنم و با وزش نسیم صبحگاهی سر حال می شوم. قدم به بیرون برمیدارم و در حیاط به انتظار پدرم می ایستم.
راوی
صدای بوق ماشین آراد جلوی در خانه ی عمه اش بلند می شود. می دانست آمدن هستی قرار است طول بکشد پس سرش را روی فرمان ماشین می گذارد و به صداهای ریزی که از سگش بلند می شود اهمیتی نمی دهد. برخلاف انتظارش بعد از چند ثانیه در ماشین باز می شود و هستی روی صندلی کنارش قرار می گیرد.