کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
تا نگاهم به هایکا که روی تشک خوابیده بود افتاد، دستم رو روی دهنم گذاشتم و به گریه افتادم. با صدای هق هقی که کنار گوشم اومد فهمیدم که آشوب هم داره گریه می‌کنه.
کنارش رفتیم و روی زمین کنار تشکش نشستیم.
صورت قشنگش چند تا زخم و خون مردگی داشت و یکی از دستاش باندپیچی شده بود، تندتند نفس می‌کشید و رو پیشونیش عرق نشسته بود.
سمتش خم شدم و سرم رو روی سینش گذاشتم، کوبش قلبش تو گوشم می‌پیچید و با هر تپش خداروشکر کردم که هنوز دارمش.
آروم صداش زدم:
- هایکا؟
چشماش رو خمارگونه باز کرد و مستقیم سقف رو نگاه کرد، یه بار دیگه صداش زدم:
- هایکا؟
نگاهش رو سریع سمتمون چرخوند و با دیدنمون یه لبخند زد و گفت:
- آیسل؟ آشوب؟ یعنی این دفعه خواب نمی‌بینم؟
سریع دستام رو محکم‌تر دور کمرش پیچیدم و چنان سفت بغلش کردم که حس کردم نفسم بالا اومد انگار در نبودش نمی‌تونستم نفس زندگی رو احساس کنم و احساسی مرده بودم اما حالا حس می‌کردم زنده‌ام و نفس می‌کشم.
بهش گفتم:
- به نظرت آیسل تویِ خواب می‌تونه اینقدر محکم بغلت کنه؟
دستش رو محکم دور کمرم پیچید و گفت:
- نه نمی‌تونه، فقط یه آیسل واقعی می‌تونه اینطور با احساس بغلم کنه.
و همه یه خنده ی ریز کردیم.
آروم ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم، نگاهش رو سمت آشوب چرخوند و گفت:
- ای برادر بی معرفت ببینم نمی‌خوای برادر از مرگ برگشتت رو بغـ*ـل کنی؟
آشوب میون گریه خندید و خودش رو محکم توی بغـ*ـل هایکا انداخت و مردونه و محکم بغلش کرد و بو*س*ه‌ای رویِ شونه‌ی هایکا گذاشت.
انگارهایکا تازه متوجه‌ی دستگاه اکسیژن و ماسک شد چون تا آشوب از هایکا جدا شد و هایکا نگاهش بهشون افتاد با دیدنشون اخم کرد و گفت:
- برای چی ماسک اکسیژن همراهته؟
- قضیش طولانیه فقط اینو بدون نبودنت خیلی برام زجرآور بود.
- همونطور که گفتم تو همیشه توی دنیای من و همراه من خواهی بود، هرگز تنهات نمی‌ذارم و برای داشتنت حتی با فرشته ی مرگ هم جنگیدم.
لبخند بامحبتی بهش زدم، گفت:
- بیاید کمکم کنید تا بلندشم چون حس کسلی کل وجودم رو گرفته.
آشوب خواست جلوگیری کنه اما هایکا قاطع گفت:
- همین که گفتم، اعتراض وارد نیست و قاضی وجودم فعلا اعتراض رو قبول نمی‌کنه.
آشوب نفسش رو با شدت بیرون داد، هایکا که بدون زورگویی هایکا نیست که، به هایکا کمک کرد تا بشینه، بعد از اینکه هایکا نشست آشوب سریع از اتاق بیرون زد و با هایکا تنهام گذاشت.
- برام بگو آیسل، برام بگو چرا سالم از خونه خارجت کردم و حالا با این حال باید ببینمت؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم فقط خودم رو سمتش کشیدم و تو بغلش خودم رو جا کردم، سرم رو روی سینش گذاشتم و با پیچش دستاش دور کمرم نفس عمیقی کشیدم.
آروم گفتم:
- فعلا نپرس هایکا فقط بذار آرامش بگیرم، بذار نفس بکشم چون تو این مدت نتونستم یه لحظه هم خودمو پیدا کنم برای‌ پیدا‌ کردنت‌، برای دیدن دوبارت خودم رو‌ گم‌ کردم، زندگیم رو، نفس‌هام رو، همه‌ی وجودم رو گم کردم تا خودم رو اینقدر عذاب بدم تاخدا دلش به حالم بسوزه و بهم برت گردونه و خدا با دادن دوبارت بهم فهموند که همیشه حواسش به بنده‌هاش هست و همه‌ی کارهاش با مصلحت انجام میشن، حتی با دور کردنت از من خواست بهم بفهمونه که چقدر بهت وابسته‌ام، چقدر به داشتنت محتاجم و خوب هم اینو بهم فهموند. عاشق خدام که هرلحظه برای آینده‌ی بنده‌هاش نگرانه و اونا رو دوست داره. با دادن دوبارت به من زندگیم رو بهم برگردوند و آینده ی خوبی رو تو تقدیرم نوشت.
سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و ل**ب زدم:
- دوست دارم.
سرش رو به سرم نزدیک کرد، همین ساعت و همین لحظه و همین روز و همینجا با ادقام تنفس‌ها فهمیدم که هایکا رو تو زندگیم بیشتر از هرچیزی می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ***
    آشوب:
    با لبخند از اتاق بیرون اومدم و در رو آروم بستم، خواستم سمت آدرینا و هرمان برم اما ماه بیگم صدام زد:
    - پسرم؟
    برگشتم:
    - جانم؟
    - بیا مادر بیا این سینی رو ببر واسه برادرت تا جون بگیره پسرم. خودتم بخور مادرجان.
    و سینی بزرگی رو دستم داد:
    - خیلی ممنونم مادرجان.
    - خواهش پسرم زودتر برو تا ضعف نکردید.
    - چشم.
    دوباره به سمت اتاق برگشتم اما کنار در ایستادم، بلاخره بعد مدت‌ها هم رو دیدن و یکم خلوت براشون لازمه. نگاهم رو به سینی دوختم، ببین ماه بیگم چه کرده! همه رو دیوونه کرده‌. انواع غذاها توی سینی بود، از برنج و خورشت گرفته تا کباب و ترشی و دوغ و یه نوع کوفته و چندتا کوکو و کباب شامی که بوش آدم رو دیوونه می‌کرد.
    چند تقه به در زدم و آروم وارد اتاق شدم، هایکا نشسته بود و آیسل رو پاهاش خواب بود و صورتش پر از آرامش بود.
    سینی رو کنار هایکا گذاشتم و آروم آیسل رو بغـ*ـل کردم، رو زمین و سرش رو روی بالشت گذاشتم و کنار هایکا نشستم.
    هایکا با صدای جدی گفت:
    - آشوب ریز به ریز تعریف کن تو نبودم چخبر بوده؟ من سالم از خونه خارجتون کردم و حالا آیسل رو با کمک نفس می‌بینم و تو رو با اون و گودی زیرچشم و چشمای قرمز می‌بینم که معلومه علاوه بر این که نخوابیدی گریه هم کردی. توضیح بده.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - اوکی، من تسلیمم. فقط یه چیز رو بدون، آیسل بی اندازه تورو دوست داره؛ زمانی که آیسل رو از خونه خارج کردم و خونه منفجر شد آیسل می‌دوید که خودش رو تو آتیش بندازه تا بتونه نجاتت بده اما نذاشتم و کشیدمش عقب، هایکا آیسل چنان متمدد جیغ‌های محکم و بلند می‌کشید که صداش بی غلو تا عرش خدا هم می‌رسید.یه لحظه آروم نمیشد، به جایی رسید که گلوش به خون ریزی افتاد، وقتی آتش نشانی اومد و گفتن هیچکس زنده نمونده از بس بهش فشار اومد که غش کرد. وای هایکا زمانی که تو بیمارستان بهوش اومد دوباره شروع به جیغ زدن کرد و فقط ازت گلایه می‌کرد و می‌گفت هایکا کجاست تا جایی پیش رفت که سرم رگش رو پاره کرد و نفسش گرفت، به زور روتخت خوابوندنش، فقط کارش شده بود گریه، دیگه به زور کپسول اکسیژن نفس می‌کشید. از زمانی که هرمان زنگ زد و گفت اینجایی انگار بهش زندگی تزریق کردن و امید به چشماش برگشت. هایکا، آیسل خیلی زجر کشید، خیلی بهمون سخت گذشت، نبودنت برامون خیلی سخت بود، خیلی.
    هایکا بی مقدمه بغلم کرد و تو بغلش محکم فشردم، چیزی نگفت اما همین بغـ*ـل کردنش معلوم می‌کرد که بی اندازه هممون رو دوست داره.
    ازش جدا شدم، یکم تو فکر رفت و با صدایی که تردید توش مشهود بود گفت:
    - و برای پلیس‌ها چه چیزی تدارک دیدی؟
    لبخند شروری زدم و با لحن قاطع گفتم:
    - معلومه، فقط جاهایی که به اون عوضیا مربوط بود رو گفتم و بقیش رو کات کردم، ما در نظر اونا یه خانواده‌ی مظلوم و بیگناهی هستیم که به خاطر موقعیت شرکتمون خواستن بهمون ضربه بزنن.
    - و اونایی که تو خونه بودن چی؟
    - دخترا فقط یه مقدار تیر بدنشون رو خراشیده و آقای رضایی یعنی همون عاقد فقط یه تیر توی بازوش و یکی توی پاش خورده بود، الانم حالش کاملا خوبه و شکایتی نداره.
    انگارچیزی یادش افتاد که گفت:
    - راستی دست آیسل مگه گچ گرفته نشده بود، پس چرا گچ رو دستاش نیست؟
    - دکتر اومد و معاینش کرد، شکستگیش چون فقط یه ترک بوده توی این یک هفته ترمیم شده و دیگه فقط همین باند پیچی جزئی رو براش انجام دادن.
    - خوبه، واقعا خیلی بهت افتخار می‌کنم و خوشحالم که تورو پشتم دارم. واقعا برای زندگیمون تلاش کردی و حالا وقتشه که من برات جبران کنم آشوب جان.
    خندیدم و گفتم:
    - همین که بیای با هم این غذا رو بخوریم برام کافیه چون سینی و محتواش به طور واضحی داره بهم چشمک می‌زنه.
    و خندیدم و هایکا هم همراهم خندید.
    سینی رو کنارمون کشیدم و قبل از اینکه هایکا چیزی بگه گفتم:
    - آیسل تا فردا نمی‌تونه چیز سنگین بخوره و تو راه براش سوپ گرفتم و به زور قرص مسکن برای درد گلوش تونست بخوره. بذار راحت چند ساعت بخوابه که این آرامش بخش‌ترین خوابیه که داره.
    سرش رو تکون داد و پتو روی آیسل انداخت و باهم شروع به خوردن غذا کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ***
    آیسل:
    با تکون‌هایی که به بدنم وارد میشد از خواب پریدم، تو بغـ*ـل آشوب بودم، با ترس پرسیدم:
    - ک... ک... کجا... د... داریم... م... می‌ریم؟
    آشوب با عصبانیت گفت:
    - نترس، آقا هایکا دوباره روپا شدن و شروع به فتوا دادن کردن، هرچقدر بهش میگی عزیز من تو از مرگ برگشتی یکم استراحت کن، نه آقا هایکا یکی، حرفش یکی. یکی نیست بهش بگه بزار اون نفس لعنتیت بالا بیاد بعد دوباره با سر شیرجه بزن تو مشکلاتت. به محض خوردن نهارش سریع برپا زد و بدون توجه به پرپر زدن‌های من سریع یه کلام گفت بریم. اوف خدا فقط اوف از دست این مرد.
    صدای خیلی خونسرد هایکا اومد:
    - بیخود حرص نخور آشوب، می‌دونی که هیچ فایده‌ای نداره.
    آشوب چنان عصبانی شده بود که رگ‌های گردنش برجسته شده بودن‌‌‌‌.
    آدرینا سکوت کرده بود و می‌دیدم داره ریز ریز به این اوضاع می‌خنده.
    آدرینا اولین نفر رفت و عقب ماشین آشوب نشست، پشت بندش هایکا رفت و نشست. آشوب منو صندلی راننده نشوند و قبل از اینکه سوار شه خطاب به هرمان گفت:
    - هِرمان سریع سوار ماشینت شو و پشت سرمون بیا.
    - چشم.
    ماه بیگم و عموعلی رو دیدم که سمتمون میومدن، تا کنارمون رسیدن اولین نفر ماه بیگم به حرف اومد:
    - مادر چرا اینقدر زود دارید می‌رید؟ حداقل می‌ذاشتید این طفل معصوم یکم بخوابه تو خواب بغـ*ـل و زاه براهش کردید. اینقدر پیش ما بهتون بد گذشته؟
    آشوب با اخم به هایکا نگاه کرد و خطاب به ماه بیگم گفت:
    - نه این چه حرفیه مادرجون، این سرتقی که هنوز سر و صورتش زخمیه و تب داره ولی بازم حرفش یه کلامه می‌خواد زودتر دوباره تو زندگی و پیازداغ خطر بندازه.
    هایکا بین حرف آشوب پرید، محکم صداش کرد و گفت:
    - آشوب! مادرجان من باید زودتر برم تا بتونم به کارای عقب موندم سروسامون بدم، توی رختخواب خوابیدن منو سرحال نمی‌کنه بالعکس باعث میشه خسته‌تر و بدحال‌تر شم.
    ماه بیگم تا خواست حرف بزنه عمو علی پیش دستی کرد و گفت:
    - ماه بیگم با این که به روزه شما رو دیده ولی شدید بهتون عادت کرده و سختشه که اینقدر زود برید، اما باباجان حرفت درسته، یه مرد هیچوقت نمی‌تونه بیخیال زندگیش باشه مخصوصا زمانی که یه خانوم هم نکاحش باشه. برید باباجان اما بازم به ما سر بزنید و فراموشمون نکنید.
    آشوب سرش رو پایین انداخت و شرمنده زمزمه کرد:
    - شما که نذاشتید بابت این همه زحمت بهتون کمک کن...
    عمو علی اخم کرده بود و بین حرفش پرید:
    - پسرم این آخرین باری بود که همچین حرفی رو ازت شنیدما، مگه ما از پسر زخمیمون مراقبت می‌کنیم تا پول بگیریم؟ تمام شما پسرا و دخترای منید، اصلا مگه میشه پدرومادر برای مراقبت از فرزندشون پول بگیرن؟
    آشوب عموعلی رو بغـ*ـل کرد و شونش رو بوسید، ماه بیگم هم خم شد و بو*س*ه‌ای روی پیشونیم گذاشت و با بغض زمزمه کرد:
    - مادر چیزی تو وجودته که باعث شده اینقدر بهت وابسته شم، بازم پیشم بیا، فکرکن منم مادرتم.
    - ای جانم، فداتون‌شم، حتما میام، شما بهترین مادر دنیایید.
    خداحافظی سختی بود، آشوب سریع سوار ماشین شد و در حین حرکت و بوقی به نشونه‌ی خداحافظی زد و به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    به صندلی تکیه دادم، نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و به حرکت اجسام تویِ تاریکی نگاه کردم.
    دستی به ماسک اکسیژنم کشیدم که تو این چندساعت اصلا بهش نیاز پیدا نکردم. انگار این نفس‌های گرفته فقط هایکا رو می‌خواستن تا بالا بیان.
    آشوب دستگاه رو روشن کرد و صدای آهنگ ملایم بی کلام توی ماشین پیچید، از آینه‌ی کنار ماشین کادیلاک اسکالید هرمان رو دیدم که پشت سرمون حرکت می‌کرد، خواب ظهر باعث شده بود که حسابی سرحال باشم و دیگه احساس خواب آلودگی نکنم.
    سکوت سنگینی تو ماشین جاری بود، حتی آشوبی که همیشه سرحال و خوش رو بود حالا اخماش رو شدید توی هم کشیده بود و با دستاش چنان فرمون رو فشار می‌داد که سرانگشتاش از شدت فشار سفید شده بود و معلوم بود شدیداً اعصابش بهم ریخته.
    خوابی که دیده بودم رو به یاد آوردم، بچگی‌هام رو خواب دیدم که تو خونه‌ی قشنگمون همراه بابا و مامان بازی می‌کردم و توی عالم کودکانم غرق شده بودم. دیدن این خواب باعث شده بود که حس نفرت و انتقام وجودم رو بگیره و تصمیمی رو بگیرم که می‌تونست وجودم رو آروم کنه.
    صدای هایکا اومد که گفت:
    - آیسل جان، یک ساعته که تو فکری، چیزی هست که لازم باشه به من بگی؟
    برای گفتنش تردید داشتم.
    - تردید نکن، هرچیزی رو که فکرت رو مشغول کرده رو بگو تا برات حلش کنم. تو زندگیه منی و من همیشه برای حل مشکلات زندگیم هستم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌دونم، راستش امروز تصمیم گرفتم که برم و از اون نامردایی که اسم خانواده رو روی خودشون گذاشتن، تمام اونچه که ازم گرفتن رو پس بگیرم. شاید تو گذشته اصلا برام مهم نبود چون فکر می‌کردم که شاید یه روز خجالت بکشن و دنبالم بیان اما حالا که طعم خانواده‌ی واقعی رو چشیدم فهمیدم که شماها خانوادمین و اونا فقط کسی هستن که ازم سواستفاده کردن و دوران بی عرضگی و ساده فرض شدنم تمام شده و می‌خوام زحمتای پدرم رو پس بگیرم.
    هایکا خیلی خونسرد گفت:
    - و می‌دونی که منم همراهت هستم دیگه؟
    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
    آشوب و آدرینا هم همزمان گفتن:
    - ما هم هستیم.
    خندیدم و گفتم:
    - چقدر خوشبختم که شماها رو دارم، خیلی از زمان راضیم که شمارو بهم داده. خدا در هر وهله از زندگیم یه عضو با ارزش خانواده رو بهم داد تا به امروز که خانواده‌ی من کاملِ کامل شده.
    هایکا تو فکر بود، تعجب کردم و پرسیدم:
    - هایکا چرا تو فکری؟ چیزی آزارت میده؟
    - راستش خودم خیلی وقته که می‌خوام این پیشنهاد رو بهت بگم اما گفتم شاید دیگه نخوای ببینیشون و اذیت شی. یه چیزایی رو دارم حدس می‌زنم که باید خودم برم و بفهمم، اگه بدونم درست بوده بهشون رحم نمی‌کنم.
    همه تعجب کردیم و اولین نفر آشوب بود که با تردید پرسید:
    - و اون مسئله چیه؟
    - فعلا چیزی نپرسید چون تا مطمئن نشم چیزی نمیگم.
    دوباره سکوت شد و همه تو بهت و تعجب بودن، حتی یک نفرمون هم نمی‌تونست حدس بزنه که قضیه از چه قراره.
    آشوب بی توقف تا خونه رانندگی کرد.
    زمانی که به ویلا رسیدیم و آشوب ریموت رو زد و وارد خونه شد، تو پارکینگ پارک کرد و همه تا پیاده شدیم استخوان هامون از بس یک جا نشسته بودیم، صدا می‌داد.
    همه با ب*دن‌های کوفته و خسته وارد خونه شدیم، تا چشمم به خونه افتاد جیغ خفیفی زدم و با حرص گفتم:
    - این چه وضعیه، چرا اینقدر خاکیه؟
    همشون لالمونی گرفته بودن چون می‌دونستن الان چقدر عصبانیم.
    هایکا بی مقدمه دستم رو گرفت و با دو منو از پله ها بالا برد، به محض ورود به اتاقش سمتش برگشتم و گفتم:
    - هایکا این چه وضعیه، می‌خوام تمیزکاری کنم. از بس این خونه رو خاک گرفته نفس آدم بالا نمیاد.
    آشوب دست چپم رو گرفت و بعد از چندثانیه سردی چیزی رو احساس کردم، به دستم که تو دست هایکا بود نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با دیدن حلقه‌ی طلایی که تو انگشتم بود، دستم رو روی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، خیلی زیبا بود، یه ردیف نگین پایینش بود و طلای زرد بود اما قسمت بالاییش طلای سفید بود و وسطش یه نگین بزرگ بود، واقعا خیلی در نگاه اول خودنمایی می‌کرد و یه پشت حلقه هم پشتش بود که ظریف بود و یه ردیف نگین می‌خورد.
    اصلا انتظارش رو نداشتم، دستم رو بالا برد و بو*س*ه‌ای روی پشت دستم گذاشت، دست دیگش رو توی جیبش کرد و چیزی رو بیرون آورد و توی دستم گذاشت. دستم رو سمت خودم آوردم و با دیدن حلقه‌ی مردونه‌ی کف دستم میون گریه خندیدم.
    گفت:
    - به خاطر اتفاقات اخیر اصلا وقت نشد که چیزایی رو که برات خریدم رو بهت بدم، درضمن این حلقه‌ها دیگه به همه نشون میده که ما متعلق به همدیگه‌ایم. ست هم گرفتم که قشنگ همه بدونن این خانوم معصوم و زیبا مال من و دنیای منه.
    بعدم آروم دستش رو سمت صورتم آورد و با سرانگشتاش اشکام رو پاک کرد. دستش رو روی گونه و گردنم گذاشت، سرم رو به دستش تکیه دادم و خندیدم و کف دستش بو*س*ه‌ای گذاشتم.
    دستش رو پایین آورد و روبه‌روم گرفت، آروم انگشتر ساده‌ی طلا رو توی انگشتش کردم و ته دلم ضعف رفت.
    گوشه‌ی کتش رو گرفتم و آروم سمت خودم کشیدمش و بو*س*ه‌ای رویِ گونش گذاشتم. محکم بغلم کرد، سرش رو به سمت شونم خم کرد و نفس عمیقی کشید. آروم برم گردوند و از پشت بغلم کرد و بعد از یک دقیقه سردی چیزی روی گردنم باعث شد شکه شم و به گردنم نگاه کنم.
    از دیدن چیزی که تو گردنم بود همزمان با تعجب کردن لبخند عمیقی هم زدم.
    گردنبندی که تو گردنم بود شکل ماه بود که گرگی روی کوه بر فرازش سرش رو به سمت ماه بالا بـرده بود و می‌دونستم که زوزه می‌کشه.
    چقدر این گردنبند به من و هایکا اشاره داشت، معنی اسمم ماه شفاف بود و هایکا هم لقبش گرگ بود، حالا این گردنبند عشق میان ما رو به شکل می‌کشید، یعنی عشق میان گرگ و ماه.
    آروم گفت:
    - پشتش رو نگاه کن.
    آروم گردنبند رو برگردوندم، پشتش یک جمله نوشته بود:
    - عشق میان ماه و گرگ تا بی نهایت.
    و اسممون رو پایینش نوشته بود:
    - آیسل و هایکا.
    خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و به چشم جواب تمام صبوری‌هام رو می‌دیدم که خدا پاداشش رو با دادن هایکا بهم ثابت کرد.
    - دوسش داری؟
    تعجب کردم:
    - خدایا دوسش دارم؟ این بهترین هدیه‌ای بود که می‌تونستم داشته باشم، اینقدر دوسش دارم که حدی براش نیست.
    لبخند عمیقی زد و گفت:
    - خوشحالم، درضمن هنوز تمام نشده.
    - چی؟
    سمت کمدش رفت و جعبه‌ای رو بیرون آورد و سمتم اومد، جعبه‌ی مخملی رنگ سورمه رنگ رو دستم داد. درش رو آروم باز کردم و با دیدن محتواش سریع درش رو بستم و گفتم:
    - هایکا چه خبره؟ مگه من باهات ازدواج کردم که برام طلا بخری؟ نکنه فکر کردی چون فقیر بودم به خاطر پولت باهات ازدواج کردم؟
    انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
    - هیس، اینکارو نکردم که این حرف رو بزنی، برات خریدم چون حقت بیشتر از این حرفاس، تو برای سروسامون دادن به زندگیم جونتم وسط گذاشتی و منو شدید وابسته‌ی خودت کردی، من شوهرتم و این وظیفمه که برای کسی که دوستش دارم هدیه بخرم. هرگز دیگه نمی‌خوام اون جمله‌ی منحوس رو از زبونت بشنوم. حالا هم زود بپوششون ببینم دوسشون داری یا نه.
    یه بار دیگه درش رو باز کردم و بهشون نگاه کردم، رو به هایکا گفتم:
    - تو برام انجامش بده.
    و جعبه رو دستش دادم، گوشواره‌ها رو برداشت و توی گوشم کرد، دستم رو گرفت و بالا آورد و دستبند رو دستم کرد.
    تا کنار آینه بردم تا خودم رو ببینم، توربان رو از سرم درآورد و موهام رو باز کرد.
    تو آینه به خودم نگاه کردم، گوشوارش مدل آویز بود و واقعا عاشقم کرده بود، یه هلال ماه طلای زرد بود که سرتاسر نگین برلیان بود که روی گوشم قرار می‌گرفت و دو زنجیر بهش وصل بود که به اون زنجیرها یه هلال ماه که وسطش یه سنگ توپاز آبی رنگ بود و به اون یکی یه ستاره وصل بود.
    دستم رو بالا آوردم و به دستبندم نگاه کردم، چندین زنجیر بود که از بالا به هرکدوم یه هلال ماه متصل بود تا پایینی که یه هلال ماه نسبتاً بزرگ بود که اینم سرتاسر نگین برلیان بود و رو نوک ماه یه سنگ توپاز آبی رنگ بود.
    آروم از پشت بغلم کرد و گفت:
    - اینا رو برات انتخاب کردم تا همیشه برات یادآوری شه که تو آسمون دنیای من چه حکمی داری.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    رخ به رخش ایستادم و زمزمه کردم:
    - همیشه یادم می‌مونه.
    بهم نزدیک‌تر شد و گفت:
    - خوشحالم که اینو می‌شنوم.
    خیره به خیره‌ی هم به هم نزدیک‌تر شدیم.
    با هول گفتم:
    - م... من... ب... برم... ح... حمام.
    خندید و گفت:
    - باشه برو.
    سریع خودم رو تویِ حمام اتاق هایکا تقریبا پرت کردم و با قلبی که م*حکم می‌کوبید به در تکیه دادم، دستم رو روی گونه‌های داغم گذاشتم و هول‌زده همینطور که لباس هم رو از تنم بیرون می‌آوردم خندیدم.
    آب رو متعادل کردم و زیر آب ایستادم، نگاهی به قفسه‌ی شامپوها انداختم، رایحه‌های متفاوتی داشت. رایحه‌ی شکلات رو برداشتم و به موهام زدم. بوی شکلات تمام حمام رو در بر گرفت و با هر نفس غرق لذتم کرد.
    بعد از زدن دو دست شامپو و لیف وان رو پر کردم و داخلش نشستم، با دیدن بمب وان که توی قفسه‌ی کنار وان بود خندیدم، می‌دونستم که گذاشتن اینا تو حموم صددرصد کار اون آشوب ورپریدس.
    یاسی رنگش رو برداشتم و داخل وان انداختم، سریع از هم باز شد و تمام آب وان رنگ یاسی به خودش گرفت و بوی دیوونه کننده‌ی گل یاس بلند شد و مطمئن بودم حتما بدنم این بوی م*ست کننده رو به خودش می‌گیره. حدود نیم ساعت توی آب ولرم بودم. بعد از نیم ساعت بلند شدم و سریع زیر دوش ایستادم و سریع آب رو بستم.
    حو*له رو از توی قفسه‌ی مخصوص بیرون آوردم و دورم پیچیدم.
    یهو یادم اومد لباس با خودم نیاوردم، م*حکم توی سرم کوبیدم و با خودم گفتم:
    - یعنی آیسل خاک تمام جهان توی سرت که معلوم نیست اون هوش و حواس لعنتیت کدوم گوریه.
    ای خدا چاره‌ای نیست.
    بلند گفتم:
    - هایکا میشه بهم لباس و اینا بدی؟
    - اره حتما، چند دقیقه صبر کن تا به آدرینا بگم که برات انتخاب کنه بیاره تابرات بیارم.
    تا هایکا اومد مشغول تشر و غر به خودم بودم.
    - برات آوردم.
    در رو باز کردم و دستم رو تا آرنج بیرون بردم و لباس‌ها رو ازش گرفتم.
    تا در حموم رو بستم و نگاهم به لباسا افتاد، پاهام سست شد و با صدای خفه جیغ زدم. ای خدا آدرینا خدا زیادت کنه اینا دیگه چه کوفتیه که انتخاب کردی. همین حو*له رو بپیچم دورم که سنگین‌ترم.
    چند تا نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم:
    - ریلکس باش آیسل، خوب اشکال نداره شاید به اون بدی هم نباشه.
    لباس های دیگه رو به گیره آویزون کردم و اون لباس خواب کذایی رو پوشیدم. نگاهی به آینه کردم و تا نگاهم به خودم افتاد م*حکم تو سرم کوبیدم. مدل عروسکی بود و سرتاسر ساتن آلبالویی رنگ بود و لبه‌هاش از تور مشکی استفاده شده بود و یه بند خیلی نازک هم داشت.
    کاملا اندازم بود و کوتاه هم بود بود. ای خدا من این ریختی برم پیش هایکا آخه. آدرینا مگه اینکه دستم نیای رو تخته‌های ساموایی می‌شورمت و قطعه قطعت می‌کنم.
    آخرین لباسم رو پوشیدم و شروع به سشوار کردن موهام کردم، تا گودی ک*م*رم ل*خت بود و پایینش فر شده بود و حسابی به این لباس می‌خورد.
    ای خدا غ*لط کردم حالا چه گلی به سر بگیرم، ا*و*ف آدرینا من خودم بزرگت کردم و می‌دونم قصدت چیه، امشب اگه به خوبی و خوشی گذشت فردا دیگه زنده نیستی. فردا یه کاسه پاستیل درست می‌کنم و جلو چشمات آتیشش می‌زنم تا آدم شی.
    با پاهای لرزون سمت در حموم رفتم و آروم بازش کردم، اول سرم رو بیرون بردم و یه رصد تا جایی که می‌خواستم برم کردم باید خیلی نامحسوس سمت کمد هایکا برم و یه شلوار ورزشی از کمدش بردارم.
    خداروشکر هایکا نبود، آروم آروم با نوک پنجه از حموم بیرون زدم و خواستم سمت کمد برم که صداش از پشت سرم اومد:
    - آدمی که می‌خواد رصد کنه فقط طرفی که می‌خواد بره رو نگاه نمی‌کنه، کل اتاق رو می‌گرده.
    صاف ایستادم، ای خدا اساسی همت کردی که حالم رو بگیری دیگه؟ ایولا بهت.
    آروم روبه‌روم اومد و بهم نگاه کرد، دستش رو توی موهام کرد و موهام رو روی شونم ریخت، بهش نگاه کردم،موهاش نم داشت و رو پیشونیش ریخته بود و معلوم بود حموم رفته.
    آروم رهام کرد و زمزمه کرد:
    - شدی‌ برام‌ مثل‌ یه خواب که می‌ترسم یهو ازش بیدار شم و ببینم هنوز تو تنهایی و سیاهی غرق و به دام افتادم.
    بهش نگاه کردم، م*حکم بغلم کرد. ازم جدا شد و بهم نزدیک‌تر شد.
    اون شب برای من سرآغازی بود تا به هایکا نزدیک‌تر شم و هردو بتونیم برای آینده‌ای که در راه داریم و مطمئنن آینده‌ی خوبی هم خواهد بود، آماده باشیم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با ناله‌ای که کردم، از خواب بیدار شدم. ای خدا همین یه دم رانندگی کردن‌های بی توقف همین مشکلات رو داره دیگه. مخصوصاً دیشب. سریع بعد از نالم صدای هایکا اومد که همینطور که بغلم کرده بود، گفت:
    - جان، جان، ک*م*ر د*ر*د داری؟
    اعصابم خورد شد:
    - نه دارم از خوشی بندری می‌زنم و عربی می‌رقصم، مگه دستمال عربی رو دور ک*م*رم نمی‌بینی؟ ای خدا لعنتت کنه آدرینا که تموم این دردها زیر سرته، دختره ی جفنگ بی فکر.
    هایکا بلند به حرفام می‌خندید، یهو متوجه‌ی اوضاع قاراشمیش اطراف شدم و سریع خودمو لای پتو پیچیدم و سرخ شدم.
    هایکا دستی رویِ سرم کشید و ب*وسه‌ای روی سرم گذاشت، بهش نگاه کردم، فقط یه شلوار پارچه ایِ مشکی رنگ به پا داشت و بالاتنش عر*یان بود. نگاهم میخ اون عضلات ورزیده و خوش فرم بدنش بود، بازوهای ورزیده، س*ی*نه ی پهن و شکم شیش تیکه.
    از کنارم بلند شد و همینطور که بیرون می‌رفت گفت:
    - من برم صبحونه و اینا رو برات بیارم، از جات به هیچ وجه بلند نشو.
    آروم جوابش رو دادم:
    - باشه.
    بیرون رفت، سریع رو عسلی رو نگاه کردم و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشتم و کمین کردم، من می‌شناسمت آدرینا می‌دونم الاناست که بیای.
    چند لحظه بعد از رفتن هایکا، در به طرز وحشیانه‌ای باز شد و آدرینا خودشو تو اتاق پرت کرد و در رو م*حکم بست و سمتم اومد.
    بلند گفتم:
    - پس اومدی!
    و بهش مهلت ندادم وجعبه ی دستمال کاغذی رو بلند کردم و به طرفش پرت کردم، نتونست جاخالی بده و م*حکم تو پیشونیش خورد و از پشت به زمین افتاد. از جاش بلند شد و همینطور که پیشونیش رو ماساژ می‌داد گفت:
    - چته روانیِ مشکل دار، چرا می‌زنی؟
    - چرا می‌زنم؟ چرا می‌زنم؟ الان بهت میگم چرا، آدرینا خودم بزرگت کردم دختره‌ی احمق، رفتی برا من لباس خواب آوردی که منو بدبخت کنی، به خدا قسم آدرینا بتونم از جا بلند شم دیگه فقط خدا رحمت کنه.
    زبونش رو به نشونه‌ی مسخره بازی بیرون آورد و گفت:
    - هیچ کاری نمی‌تونی بکنی، احمق تو الان تو باید به پهنای صورت لبخند بزنی و اشک شوق بریزی که به وصال یار رسوندمت. این بابا ترانسفورماتورش سوخت از بس خودش رو سرکوب کرد و خودداری کرد. بابا دل آدم براش کباب میشد، تازش هم می‌بینم همچینم بهت بد نگذشته، گونه‌هات گل انداخته. صددرصد هایکا کلی خوشحالم شده که همچین فرشته ای زنشه.
    و بلند خندید، حرصی بالشتم رو برداشتم و سمتش پرت کردم، جیغ خفیفی زدم و گفتم:
    - خدا زیادت کنه بی حیا، برو دعا کن بلند نشم.
    بلندتر خندید و گفت:
    - یک مثال از کاری که قصد داری انجامش بدی رو بگو!
    لبخند شروری زدم و گفتم:
    - از جا بلند شم دیگه من می‌مونم و تو و اون پاستیلا.
    لبخندش خشکید و گفت:
    - چرا پای پاستیل رو وسط میاری حالا.
    بلندخندیدم و چیزی نگفتم.
    هایکا داخل اومد، درحالی که تو دستش یه سینی بزرگ بود، کنارم اومد و سینی رو روی پام گذاشت.
    نگاهی به سینی پر و پیمون کردم، ای آدرینا خدا خیرت بده ببین چه صفاییه.
    معجون و خامه و شکلات و آب پرتقال و میوه‌های خرد شده و عسل و کلی چیز دیگه.
    آدرینا یواش از اتاق بیرون رفت برای اینکه نبینمش و برای پاستیل‌ها نقشه نکشم.
    هایکا آروم آروم برام لقمه می‌گرفت و توی دهنم می‌ذاشت، به جایی رسیدم که تا چشمم به سینی میوفتاد دیگه حالم بهم می‌خورد.
    در آخر هم قرص مسکن رو همراه معجون بهم داد و گفت:
    - الان کمردردت آروم میشه آیسلم.
    آدرینا چند تقه به در زد و داخل شد، لباس‌های آبرومندم رو برام آورده بود، هایکا سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
    آروم و کوفته از جام بلند شدم و لباس‌ها رو از آدرینا گرفتم، ببین پاستیل چه می‌کنه با آدم.
    آروم پیراهن و شلوار صورتی رنگ ست رو پوشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم.
    جلوی پیراهنم یه خرس خوشگل بود و شلوارم هم پر از خرس بود و خیلی تو این لباس بچه به نظر می‌رسیدم.
    آدرینا کنارم اومد و بی حرف شونه رو برداشت و موهام رو شونه کرد، از دوطرف سرم یه تیکه مو گرفت و پشت سرم برد و با یه گیره‌ی خرسی محکمش کرد و جز اون دو تیکه‌ی باریک و کم بقیه‌ی موهام ل*خت اطرافم رها شدن و آدرینا با اون دوتیکه موهام رو پشتم ل*خت حفظ کرده بود.
    شالم رو برداشتم و خواستم رو سرم بذارم که آدرینا سریع از دستم کشیدش و گفت:
    - به به چی می‌بینم؟ می‌خوای شال بذاری؟ مگه اون آدمای پایین غریبن؟ یکیش شوهرته و اون یکی هم برادرته پس دیگه نبینم بخوای شال بذاری.
    نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
    - باشه بابا.
    کنار تخت رفتم و م*لافه ی رویِ تخت رو برداشتم و همراه آدرینا از اتاق بیرون زدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    همینطور که از پله ها پایین می‌رفتیم، ملافه رو تو دستم مچاله کردم و تا پامون رو روی پارکت‌های پذیرایی گذاشتیم، ملافه رو تقریباً پشتم پنهان کردم.
    تا نگاهم به نگاه آشوب خورد سرم رو پایین انداختم، اما آشوب مثل همیشه عادی رفتار کرد و شوخ و شنگ بود، بلند گفت:
    - به سلام به قشنگترین آبجی و نامزد دنیا.
    سرم رو بالا آوردم و باخنده و بلند گفتم:
    - سلام به داداش آشوب گل خودم که بانامردی نامزدش رو دزدیدم.
    و همه با هم زیر خنده زدیم. هایکا از آشپزخونه با اخمای درهم بیرون زد، حواسش به ما نبود و خیلی جدی داشت با فرد پشت گوشی بحث می‌کرد:
    - همین که گفتم رضایی، امروز عصر باید آماده باشه، من عصر اونجا میام و وای به حالت که آماده نباشه.
    -...
    - برام بهانه نیار رضایی.
    -...
    -خوبه این شد یه حرف درست و حسابی، ببینم چه می‌کنی، می‌خوام بین افرادم رو سفیدم کنیا فهمیدی؟
    -...
    -آفرین پسرخوب، جایزت رو امروز به حسابت واریز می‌کنم به علاوه ی یه هدیه ی دیگه چون می‌دونم کار سختی رو داری انجام میدی.
    -...
    -با این حرفت خیلی خوشم ازت اومد. خداحافظ.
    -...
    تا قطع کرد و برگشت با سه تا سر روبه‌رو شد که با چشم‌های ریز و کنجکاو بهش خیره شده بودن.
    یکم جاخورد اما یه خنده‌ی بلند کرد و گفت:
    -رجمیع خران شرک الکی نگام نکنید چون کلامی فعلا از دهنم مبنی بر اینکه چیکار می‌کنم، نمی‌گم.
    لبامون آویزون شد و ناامیدانه آهی کشیدیم. آشوب خیلی جدی به حرف اومد و گفت:
    - هایکا تو به رضایی زنگ زده بودی که برات یه چیزی رو جعل کنه، ازت نمی‌پرسم چرا چون بهت اعتماد کامل دارم، فقط نگران چیزیم که تورو نگران کرده و به تردیدت انداخته، می‌دونم اون شم جناییت اشتباه نمی‌کنه. فقط یه کلام بگو مربوط به خانواده ی آیسله؟
    هایکا جدی به آشوب نگاه کرد و گفت:
    - آره.
    تا آره از زبونش خارج شد، سست شدم چون فهمیدم یه اتفاق بد دیگه در راهه آدرینا سمتم اومد و دستش رو دور شونم پیچید و به خودش تکیم داد.
    با نگرانی به آشوب نگاه کردم که با دیدنم گفت:
    -رنترس خواهری ما نمی‌ذاریم اتفاقی برات بیوفته.
    از اطمینان نگاهشون دلم آروم گرفت و همراه آدرینا داخل آشپزخونه رفتیم. سریع و طی یه حرکت انتحاری ملافه رو توی ماشین انداختم و سریع و ضربتی روشنش کردم.
    زیر چشمی نگاهی به آدرینا انداختم و لبخند مرموزی زدم داشت خیلی راحت صبحونه می‌خورد، هان آدرینا فکر کردی یادم رفته برات نقشه ها دارم؟ آروم موادی که می‌خواستم رو از کابینت برداشتم و مشغول درست کردنش شدم، خوبه آشوب از قبل برای خونه خرید کرده بود وگرنه انتقامم ناتموم می‌موند.
    سریع مخلوطش کردم و نامحسوس دستم رو توی کابینت کردم و قالب ها رو برداشتم، نگاهی به قالب ها انداختم که یه خرس نسبتا بزرگ بودن. آدرینا وقتی پای غذا می‌شینه دیگه اطرافشو نمی‌شناسه و تا گردن تو غذاش فرو میره پس نمی‌بینه که چه نقشه‌ای براش دارم.
    مواد رو توی قالب‌ها سرازیر کردم و برشون داشتم. خیلی آروم از کنارش رد شدم و قالب ها رو توی فریزر گذاشتم. یه تایم گرفتم که تازمانی که خونه رو تمیز کنم این ابزار انتقامم هم آماده میشه.
    سمت آدرینا حرکت کردم و آروم بغلش کردم، گونش رو بوسیدم و آروم گفتم:
    - منو واسش ببخش.
    لبخند بزرگی زد و گفت:
    - ای بابا آجی پس بلاخره فهمیدی که کار درست رو انجام دادم.
    اینو، فکر کرده منظورم اون قضیس، نمی‌دونه دارم پیش پیش از اتفاقی که قراره براش رقم بزنم و شکنجش بدم؛ معذرت خواهی می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آروم رهاش کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم، با دیدن پسرا که رو مبل لم داده بودن و خیلی جدی صحبت می‌کردن، دوتا دستم رو محکم به هم کوبیدم و گفتم:
    - خوب پسرا بلند شید که خونه‌ی به این بزرگی خودش تمیز نمیشه.
    با خنده بهم نگاه کردن و تا خواستن دهن باز کنن سریع گفتم:
    - حرف نباشه همین که گفتم، خونه رو گند برداشته دیگه یه لحظه هم نمیشه توش نفس کشید.
    آشوب خیلی بیخیال خودشو بیشتر رو مبل پهن کرد و با خونسردی زمزمه کرد:
    - می‌گیم از شرکت خدمه بیاد.
    عصبی شدم:
    - دیگه چی!
    با خمیازه‌ای که آشوب کشید فهمیدم از اینا آبی گرم نمیشه.
    گیره‌ی موهام رو باز کردم و یه تیکه از موهام رو دور بقیه ی موهام پیچیدم و با گیره محکمش کردم.
    داخل آشپزخونه رفتم و با یه سطل آب و دستمال برگشتم. آروم دستمال رو روی پنجره‌ها کشیدم و شروع به تمیز کردن کردم، زیر چشمی هم پسرا رو زیر نظر داشتم، اول نگاهی بهم انداختن و سریع از جاشون بلند شدن و توی آشپزخونه رفتن.
    بعدم سریع همراه آدرینا خیلی مجهز به وسایل تمیز کاری برگشتن.
    هایکا کف زمین رو طی می‌کشید، آشوب وسایل رو دستمال میکشید و آدرینا جارو میزد.
    چون آشوب چندنفر رو برای ترمیم فرستاده بود برای همین کم و بیش اطراف گچ ریخته بود و رنگی شده بود.
    نگاهم رو ازشون گرفتم و به کار خودم مشغول شدم.
    ***
    همه با خستگی و صورت‌هایی عرق کرده روی مبل لم دادیم و خسته شروع به نفس کشیدن کردیم.
    با تحسین به خونه نگاه کردیم که پارکت‌های قهوه‌ایش برق میزد و کل خونه ذره‌ای کثیفی نداشت.
    پله ها تمیز و براق شده بود و میله‌های طلایی کنار پله ها تو نور از تمیزی چشمک میزد.
    از جامون بلند شدیم و هرکس توی اتاقی رفت تا یه آبی به تن و بدنش بگیره.
    با ریختن آب نسبتا سرد روی بدنم حس تازگی و سرزندگی کردم، تمام خستگی‌هام همراه آب رفت و البته محموله ی انتقامی که توی فریزر بود منتظر من بود که سراغش برم.
    سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون زدم. از نوک موهام آب روی پارکت‌های اتاق می‌چکید و مسیری که راه رفته بودم رو خیس کرده بود. از درایور پیراهن و شلوار ست صورتی کمرنگ که ساتن بود و لبه‌هاش تور سفید رنگ داشت رو برداشت و پوشیدم. آستین‌های چین دارش خیلی به لباس جلوه داده بود.
    کنار میز رفتم و تو آینه نگاه کردم. هایکا رو پشت سرم دیدم که سشوار رو توی برق زد و مشغول خشک کردن موهام شد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چشمات دارن برق شیطنت می‌زنن، برای کی نقشه داری؟
    ریز خندیدم:
    - برای آدرینا.
    - خدا به دادش برسه معلومه بدجور براش نقشه کشیدی.
    بلند خندیدم و سکوت کردم.
    بعد از خشک کردن موهام کش موی صورتی رنگم که یه خرس مشکی روش داشت رو بهش دادم و گفتم:
    - موهام رو برام بباف.
    سرش رو توی موهام فرو برد و زمزمه کرد:
    - چقدر هوای این بهشت فرق داره، چه اتفاقی تو دنیام افتاد که هر تیکه از وجودت اینطور منو از خودم می‌گیره و آرومم می‌کنه. این موها معبد پرستش آرامش منه و منبع نفس‌هام توش خلاصه شده. هر انگشتی لیاقت نداره که تار به تار این موها رو طواف کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    سرش رو از موهام بیرون آورد و شروع به بافتن موهام کرد.
    دستی به بافت موهام کشیدم و گفتم:
    - واو خوب بلدی ببافی ها! آفرین.
    سکوت کرده بود، بهش نگاه کردم که لبخند تلخی به ل*ب داشت، آروم گفت:
    - مادرم بهم یاد داد تا زمانی که بابام نیست تا موهاش رو ببافه، من بتونم براش ببافم. موهای خیلی بلندی داشت که بابام عاشقشون بود. اما اونا با قیچی موهاش رو زدن چون معتقد بودن دیگی که برای اونا نجوشه می‌خوان سرسگ توش بجوشه. هنوز اشک‌های بابام رو وقتی موهای بریده شده‌ی مادرم رو دید، به یاد دارم. جوری اشک می‌ریخت که انگار بندبند تنش رو از هم سوا کردن.
    با دیدن اشکی که تو چشماش حلقه زده بود، بغلش کردم و م*حکم فشارش دادم، تنش هنوز ازگذشته پر از زخم بود، می‌خوام اینقدر م*حکم بغلش کنم که نفسش بالا بیاد و زخماش ترمیم شه. آشوب راست می‌گفت، هایکا هنوز توی گذشتش گیر کرده. اما حالا این وظیفه‌ی منه که زندگیم رو هندل کنم و از عذاب‌های گذشته‌ی شوهرم کم کنم.
    بعد از چند دقیقه رهاش کردم و با خنده گفتم:
    - بریم پایین که یه انتقام حسابی داره انتظارم رو می‌کشه، قراره آدرینا رو شکنجه‌ی روحی و روانی بدم.
    وبلند خندیدم و هایکا هم همراهم خندید.
    باهم از اتاق بیرون زدیم، تا چشم به آشوب که روی مبل با موهای نم دار نشسته بود خورد، سریع دست هایکا رو ول کردم و به طرفش دویدم.
    آشوب که صدای دویدنم رو شنیده بود برگشت، بادیدن من که مثل اسب به سمتش می‌دویدم از جا پرید و گفت:
    - یا سبزی خورشتی! چیشده؟
    هایکا بلند گفت:
    -رنقشه‌ای داره که می‌خواد باهاش همکاری کنی.
    با سرم تایید کردم، آروم بازوش رو کشیدم و شروع به توضیح نقشه کردم:
    - ببین تو باید...
    واو به واو نقشه رو براش توضیح دادم و اونم با دقت به حرفام گوش می‌داد، به آخر صحبتم که رسیدم بلند خندید و گفت:
    - یعنی در این حد تاثیر گذاره؟
    - اره بابا تو واکنش رو ببین و بازخورد رو بگیر.
    - عجب.
    - حالا اینارو بیخیال بگو ببینم باهام همکاری می‌کنی؟
    خندید:
    - معلومه، مگه میشه آبجی من چیزی بخواد و من نه بگم؟ اصلا امکان نداره.
    با دیدن آدرینا گفتم:
    - هیس اومد.
    موهاش نمدار بود و از شال نسبتا خیسش معلوم بود حمام بوده، آشوب طبق نقشه کنارش رفت و گفت:
    - خوشگل خانوم افتخار میدی یه دور تو حیاط در خدمت باشیم.
    آدرینا شروع به خنده کرد و گفت:
    - بله آقا این افتخار رو بهتون میدم.
    دست تو دست هم بیرون رفتن، منم با خنده داخل آشپزخونه رفتم و قالب‌ها رو از فریزر بیرون آوردم.
    پاستیل‌ها خودشون رو گرفته بودن و خیلی اشتها آور بودن.
    هایکا باخنده به درگاه آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.
    یکی ازقالب‌ها رو دست هایکا دادم و یه سطل فلزی از کابینت برداشتم، رو به هایکا گفتم:
    - آوردیش؟
    سری تکون داد و چندتا روزنامه رو سمتم گرفت، ازش گرفتم و شروع به ریز ریز کردن روزنامه ها کردم.
    بلند گفتم:
    - آمادس.
    سطل رو برداشتم و گفتم:
    - بریم.
    باهم از آشپزخونه خارج شدیم و سمت در ورودی رفتیم، از در بیرون رفتیم و وارد بهشت حیاط شدیم.
    سطل رو روی زمین گذاشتم و روزنامه‌ها رو آتیش زدم، صدای آدرینا اومد:
    - ای جان آتیش تو فضای آزاد.
    آشوب و آدرینا تقریبا نزدیک سطل بودن، اشاره ای به آشوب کردم، سریع دستاش رو دور ک*م*ر آدرینا پیچید و نگهش داشت، آدرینا با خنده گفت:
    - چیه؟ چرا گرفتی...
    تانگاهش به دستم و پاستیل خرسی شکل بزرگ رنگی افتاد حرفش رو ادامه نداد، انگار دوریالیش افتاد که قضیه از چه قراره که آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    - ب... ب... ببین آ... آ... آیسل... خ... خ... خواهش... م... م... می‌کنم ا... ا... این... ک... ک... کارو... ب... باهام نکن.
    سرم رو سریع بالا و پایین کردم و گفتم:
    - چرا این کارو باهات می‌کنم.
    آروم پاستیل رو نزدیک آتیش بردم، آدرینا جیغ بلندی زد و شروع به تقلا کرد، آشوب می‌خندید و رهاش نمی‌کرد، پاستیل رو نزدیک‌تر بردم و گفتم:
    - ای آدرینا که ایسگاه می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه پاستیل آتش گرفت؟
    - نه نه آیسل اینکارو با پاستیلم نکن قلبم طاقتش رو نداره
    نزدیک ترش کردم که جیغ بلندتری کشید، دیگه تا همینجا بسش بود، آب رو از دست هایکا گرفتم و روی آتیش ریختم.
    آدرینا آروم گرفت و تو ب*غ*ل آشوب بیحال شد و باهم نشستن.
    کنار آدرینا رفتم و پاستیل رو دستش دادم، با گرفتن پاستیل انرژی مضاعفی گرفت و شروع به خوردنش کرد.
    همه با هم شروع به خنده کردیم و آشوب گفت:
    -باید زنگ بزنم نهار برامون بیارن.
    هایکا جدی شد و گفت:
    -رنه زنگ نزن چون وقتشه که بریم.
    تعجب کردم:
    - کجا؟
    - خونه‌ی خانوادت، به زور آدرسشون رو پیدا کردم، اول قرار بود عصر بریم ولی رضایی بهم زنگ زد و گفت چیزایی که می‌خوام آمادس و به خاطر همین هرچه زودتر بهتر.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا