- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
تا نگاهم به هایکا که روی تشک خوابیده بود افتاد، دستم رو روی دهنم گذاشتم و به گریه افتادم. با صدای هق هقی که کنار گوشم اومد فهمیدم که آشوب هم داره گریه میکنه.
کنارش رفتیم و روی زمین کنار تشکش نشستیم.
صورت قشنگش چند تا زخم و خون مردگی داشت و یکی از دستاش باندپیچی شده بود، تندتند نفس میکشید و رو پیشونیش عرق نشسته بود.
سمتش خم شدم و سرم رو روی سینش گذاشتم، کوبش قلبش تو گوشم میپیچید و با هر تپش خداروشکر کردم که هنوز دارمش.
آروم صداش زدم:
- هایکا؟
چشماش رو خمارگونه باز کرد و مستقیم سقف رو نگاه کرد، یه بار دیگه صداش زدم:
- هایکا؟
نگاهش رو سریع سمتمون چرخوند و با دیدنمون یه لبخند زد و گفت:
- آیسل؟ آشوب؟ یعنی این دفعه خواب نمیبینم؟
سریع دستام رو محکمتر دور کمرش پیچیدم و چنان سفت بغلش کردم که حس کردم نفسم بالا اومد انگار در نبودش نمیتونستم نفس زندگی رو احساس کنم و احساسی مرده بودم اما حالا حس میکردم زندهام و نفس میکشم.
بهش گفتم:
- به نظرت آیسل تویِ خواب میتونه اینقدر محکم بغلت کنه؟
دستش رو محکم دور کمرم پیچید و گفت:
- نه نمیتونه، فقط یه آیسل واقعی میتونه اینطور با احساس بغلم کنه.
و همه یه خنده ی ریز کردیم.
آروم ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم، نگاهش رو سمت آشوب چرخوند و گفت:
- ای برادر بی معرفت ببینم نمیخوای برادر از مرگ برگشتت رو بغـ*ـل کنی؟
آشوب میون گریه خندید و خودش رو محکم توی بغـ*ـل هایکا انداخت و مردونه و محکم بغلش کرد و بو*س*های رویِ شونهی هایکا گذاشت.
انگارهایکا تازه متوجهی دستگاه اکسیژن و ماسک شد چون تا آشوب از هایکا جدا شد و هایکا نگاهش بهشون افتاد با دیدنشون اخم کرد و گفت:
- برای چی ماسک اکسیژن همراهته؟
- قضیش طولانیه فقط اینو بدون نبودنت خیلی برام زجرآور بود.
- همونطور که گفتم تو همیشه توی دنیای من و همراه من خواهی بود، هرگز تنهات نمیذارم و برای داشتنت حتی با فرشته ی مرگ هم جنگیدم.
لبخند بامحبتی بهش زدم، گفت:
- بیاید کمکم کنید تا بلندشم چون حس کسلی کل وجودم رو گرفته.
آشوب خواست جلوگیری کنه اما هایکا قاطع گفت:
- همین که گفتم، اعتراض وارد نیست و قاضی وجودم فعلا اعتراض رو قبول نمیکنه.
آشوب نفسش رو با شدت بیرون داد، هایکا که بدون زورگویی هایکا نیست که، به هایکا کمک کرد تا بشینه، بعد از اینکه هایکا نشست آشوب سریع از اتاق بیرون زد و با هایکا تنهام گذاشت.
- برام بگو آیسل، برام بگو چرا سالم از خونه خارجت کردم و حالا با این حال باید ببینمت؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم فقط خودم رو سمتش کشیدم و تو بغلش خودم رو جا کردم، سرم رو روی سینش گذاشتم و با پیچش دستاش دور کمرم نفس عمیقی کشیدم.
آروم گفتم:
- فعلا نپرس هایکا فقط بذار آرامش بگیرم، بذار نفس بکشم چون تو این مدت نتونستم یه لحظه هم خودمو پیدا کنم برای پیدا کردنت، برای دیدن دوبارت خودم رو گم کردم، زندگیم رو، نفسهام رو، همهی وجودم رو گم کردم تا خودم رو اینقدر عذاب بدم تاخدا دلش به حالم بسوزه و بهم برت گردونه و خدا با دادن دوبارت بهم فهموند که همیشه حواسش به بندههاش هست و همهی کارهاش با مصلحت انجام میشن، حتی با دور کردنت از من خواست بهم بفهمونه که چقدر بهت وابستهام، چقدر به داشتنت محتاجم و خوب هم اینو بهم فهموند. عاشق خدام که هرلحظه برای آیندهی بندههاش نگرانه و اونا رو دوست داره. با دادن دوبارت به من زندگیم رو بهم برگردوند و آینده ی خوبی رو تو تقدیرم نوشت.
سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و ل**ب زدم:
- دوست دارم.
سرش رو به سرم نزدیک کرد، همین ساعت و همین لحظه و همین روز و همینجا با ادقام تنفسها فهمیدم که هایکا رو تو زندگیم بیشتر از هرچیزی میخوام.
کنارش رفتیم و روی زمین کنار تشکش نشستیم.
صورت قشنگش چند تا زخم و خون مردگی داشت و یکی از دستاش باندپیچی شده بود، تندتند نفس میکشید و رو پیشونیش عرق نشسته بود.
سمتش خم شدم و سرم رو روی سینش گذاشتم، کوبش قلبش تو گوشم میپیچید و با هر تپش خداروشکر کردم که هنوز دارمش.
آروم صداش زدم:
- هایکا؟
چشماش رو خمارگونه باز کرد و مستقیم سقف رو نگاه کرد، یه بار دیگه صداش زدم:
- هایکا؟
نگاهش رو سریع سمتمون چرخوند و با دیدنمون یه لبخند زد و گفت:
- آیسل؟ آشوب؟ یعنی این دفعه خواب نمیبینم؟
سریع دستام رو محکمتر دور کمرش پیچیدم و چنان سفت بغلش کردم که حس کردم نفسم بالا اومد انگار در نبودش نمیتونستم نفس زندگی رو احساس کنم و احساسی مرده بودم اما حالا حس میکردم زندهام و نفس میکشم.
بهش گفتم:
- به نظرت آیسل تویِ خواب میتونه اینقدر محکم بغلت کنه؟
دستش رو محکم دور کمرم پیچید و گفت:
- نه نمیتونه، فقط یه آیسل واقعی میتونه اینطور با احساس بغلم کنه.
و همه یه خنده ی ریز کردیم.
آروم ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم، نگاهش رو سمت آشوب چرخوند و گفت:
- ای برادر بی معرفت ببینم نمیخوای برادر از مرگ برگشتت رو بغـ*ـل کنی؟
آشوب میون گریه خندید و خودش رو محکم توی بغـ*ـل هایکا انداخت و مردونه و محکم بغلش کرد و بو*س*های رویِ شونهی هایکا گذاشت.
انگارهایکا تازه متوجهی دستگاه اکسیژن و ماسک شد چون تا آشوب از هایکا جدا شد و هایکا نگاهش بهشون افتاد با دیدنشون اخم کرد و گفت:
- برای چی ماسک اکسیژن همراهته؟
- قضیش طولانیه فقط اینو بدون نبودنت خیلی برام زجرآور بود.
- همونطور که گفتم تو همیشه توی دنیای من و همراه من خواهی بود، هرگز تنهات نمیذارم و برای داشتنت حتی با فرشته ی مرگ هم جنگیدم.
لبخند بامحبتی بهش زدم، گفت:
- بیاید کمکم کنید تا بلندشم چون حس کسلی کل وجودم رو گرفته.
آشوب خواست جلوگیری کنه اما هایکا قاطع گفت:
- همین که گفتم، اعتراض وارد نیست و قاضی وجودم فعلا اعتراض رو قبول نمیکنه.
آشوب نفسش رو با شدت بیرون داد، هایکا که بدون زورگویی هایکا نیست که، به هایکا کمک کرد تا بشینه، بعد از اینکه هایکا نشست آشوب سریع از اتاق بیرون زد و با هایکا تنهام گذاشت.
- برام بگو آیسل، برام بگو چرا سالم از خونه خارجت کردم و حالا با این حال باید ببینمت؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم فقط خودم رو سمتش کشیدم و تو بغلش خودم رو جا کردم، سرم رو روی سینش گذاشتم و با پیچش دستاش دور کمرم نفس عمیقی کشیدم.
آروم گفتم:
- فعلا نپرس هایکا فقط بذار آرامش بگیرم، بذار نفس بکشم چون تو این مدت نتونستم یه لحظه هم خودمو پیدا کنم برای پیدا کردنت، برای دیدن دوبارت خودم رو گم کردم، زندگیم رو، نفسهام رو، همهی وجودم رو گم کردم تا خودم رو اینقدر عذاب بدم تاخدا دلش به حالم بسوزه و بهم برت گردونه و خدا با دادن دوبارت بهم فهموند که همیشه حواسش به بندههاش هست و همهی کارهاش با مصلحت انجام میشن، حتی با دور کردنت از من خواست بهم بفهمونه که چقدر بهت وابستهام، چقدر به داشتنت محتاجم و خوب هم اینو بهم فهموند. عاشق خدام که هرلحظه برای آیندهی بندههاش نگرانه و اونا رو دوست داره. با دادن دوبارت به من زندگیم رو بهم برگردوند و آینده ی خوبی رو تو تقدیرم نوشت.
سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و ل**ب زدم:
- دوست دارم.
سرش رو به سرم نزدیک کرد، همین ساعت و همین لحظه و همین روز و همینجا با ادقام تنفسها فهمیدم که هایکا رو تو زندگیم بیشتر از هرچیزی میخوام.
آخرین ویرایش: