ساچا با بیچارگی گفت:
- تو داری جدی میگی ارن؟
ارن موبایلش را شانه به شانه کرد.
- این چیزی بود که اونا گفتن. میگن پول دیشب به حسابش واریز شده.
ساچا لبش را با ناراحتی گزید و گوشی را بهطرف احمد گرفت. آه کشید. احساس میکرد قلبش را از سـ*ـینه بیرون کشیدهاند و فشار میدهند. احساس میکرد دنیا آنقدر کوچک و پست شده که دیگر جایی برای نفسکشیدنش نیست. یقهی پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. احمد گوشی را قطع کرد و خودش را روی صندلی انداخت. مرکا گفت:
- باید بفهمیم واقعاً کار الکا یاتاما بوده یا نه.
احمد عصبی خندید.
- اون پیرزن الان تو ژاپن زندگی نمیکنه.
متفکرانه ادامه داد:
- ممکنه آی.پیِ پوشش باشه.
مرکا چشم چرخاند.
- احمد! خوبه بدونی همه مثل تو بهترین هکر کلاهسفید شرق آسیا نیستن.
احمد نفس عمیقی کشید و ساچا بهجای او جواب داد:
- یعنی اینکه وقتی یه سرور میتونه سِروِر دیگه رو رمزگشایی کنه، برای ردگمکنی از آی.پیِ دیگهای استفاده میکنه. اینطوری ردیابیش عملاً غیرممکن میشه.
مرکا سر تکان داد. خب حالا سؤال این بود که «اصلاً سرور اصلی کجا بود؟» سکوت عجیبی برقرار شده بود. حتی انگار ساعتِ روی دیوار اتاق کنفرانس هم از تیکوتاک افتاده بود. جوری به میز زل زده بودند انگار قرار بود او جوابشان را بدهد. وقتی دونفر بدون درزدن وارد اتاق شدند، سکوت مثل یک لیوان شیشهای درهم شکست. گونههایشان سرخ شده بود و نفسنفس میزدند. ساچا ناباورانه از جایش بلند شد و احمد هم به تبعیت از او همان کار را کرد. مرکا با تعجب پرسید:
- شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟
کاسوتو آب دهانش را قورت داد. بریدهبریده گفت:
- میشه... بشینیم؟
احمد فوراً جواب داد:
- البته!
دوقلوها نشستند و ساچا با گامهای بلند خودش را به در رساند و آن را بست. مرکا حقبهجانب گفت:
- جوابم رو ندادین!
نیتا هنوز نفسنفس میزد. گفت:
- مادرمون چیزی از اومدنمون به اینجا نمیدونه؛ پس لطفاً چیزی بهش نگین!
نگاهی با برادرش ردوبدل کرد و توضیح داد:
- امروز توی مدرسه با یکی که پدرش از کلهگندههاست دعوامون شد. گفت بهتره اینقدر به پدرمون افتخار نکنیم؛ چون رشوه گرفته.
کاسوتو لبخند تلخی زد.
- ما قفل سرورای وزارتاطلاعات رو شکستیم. امروز صبح اجازهی دستگیرشدنش صادر شده. این یعنی پاپوش. خود شما هم میدونین، مگه نه؟
کاسوتو خستهتر از هروقتی به نظر میآمد؛ اما هنوز امیدوار بود. احمد نگران شد. پرسید:
- حالت خوبه؟
نیتا گفت:
- اون معمولاً توی شرایط بحرانی شبیه مادر میشه.
کاسوتو خندید. ساچا با تحکم گفت:
- شما دونفر باید برگردین خونه. اگه میخواین به مادرتون زنگ نزنم، همین کار رو بکنین.
کاسوتو آهی کشید و گفت:
- ما برنمیگردیم. باید به پدرمون کمک کنیم. ما حدس زدیم آی.پیِ پشتیبان باشه. اگه سرور اصلی رو پیدا کنیم...
احمد با تعجب حرفش را قطع کرد.
- تو این رو از کجا میدونی؟
نیتا با لحن سرخوش همیشگیاش جواب داد:
- بالاخره باید یه چشمه از استعدادای پدرمون رو به ارث بـرده باشیم دیگه!
کاسوتو به او چشمغره رفت و رو به مرکا گفت:
- ما تونستیم یه برنامه بنویسیم که رمز گشاییش کنه. ممکنه بهدردبخور باشه.
مرکا متفکرانه دستش را زیر چانهاش گذاشت. ساچا چشمهایش را بست و دستی به پیشانیاش کشید.
- باید اول قفل بانک رو بشکنیم.
احمد تأیید کرد.
- ممکنه طول بکشه!
نیتا که حالا کمی جدیتر شده بود، گفت:
- حدود 72ساعت، درسته؟
کاسوتو سر تکان داد. چطور باید به مادرشان میگفتند؟آب دهانش را قورت داد.
- من و نیتا کدا رو پیدا میکنیم. شما برنامه رو کامل کنین، خوبه؟
ساچا با اطمینان گفت:
- قبوله.
***
پانیو دستبهسـ*ـینه نگاهش میکرد. به نظر میرسید اولینباری بود که یک نفر داشت از او سرپیچی میکرد. البته سرپرست کاتا در تمام عمرش زنی به بددهانی او ندیده بود.
- چرا نه؟ من عجله دارم. اگه اون از دستم در بره، همهتون رو دار میزنم آشغالای مفتخور!
هوچی گفت:
- شما میخواین با دث در بیفتین و این یعنی پای اینترپل میاد وسط. همهمون دستگیر میشیم.
جینو خودش را روی صندلی رها کرد و نعره زد:
- فقط کاری رو که بهت گفتم انجام بده. اگه دستگیر شدی من نجاتت میدم.
موبایل را قطع کرد و سرش را به دستش تکیه داد. پانیو پرسید:
- خب؟
سرش را بلند کرد و نیمنگاهی به او انداخت.
- اگه به حرفم گوش کرده باشه، یعنی اون هواپیما ساعت ده امشب میرسه.
پانیو گفت:
- به شبکهی حفاظتم خبر میدی؟
جینو تلخندی زد.
- مگه چارهی دیگهایم دارم؟ تارو آمادهست که من رو به رگبار ببنده!
پانیو سر تکان داد. در دلش تا حد زیادی به او حق میداد که جینو کیمارا را به رگبار ببندد. زن بلند شد و بهطرف روشویی رفت. صورتش را شست. آب سرد بود. خیلی سرد. کف دستهای عرقکردهاش را صابون زد. آینه بخارگرفته بود. خودش را واضح نمیدید. سرش را به آن شیشهی نمدار تکیه داد. نفسش که به شیشه میخورد، ردی از سرما و بخار میگذاشت و محو میشد. حالا حداقل چشمهایش را میدید که به خودش زل زده بودند. چشمهایی که حماقت و قساوت را داد میزدند. لاوا حق داشت از او متنفر باشد. حق داشت از او دوری کند و به او «بیقلب» بگوید. حق داشت. به اندازهی تمام این سالهایی که جینو برایش مادر خوبی نبود، حق داشت. صدای پانیو میان شرشر آب سرد گم شد.
- چیزی شده؟
جینو سرش را بلند کرد و بهطرفش چرخید.
- نه.
مرد با خودش فکر کرد اگر دروغ گفته، پس یعنی دروغگوی خوبیست؛ اما این به آن معنا نبود که سرپرست کاتا باور کند چیزی نشده. جینو پنجره را باز کرد. آن روز استثنائاً هوا آفتابی بود؛ اما با این حال باد سردی میوزید. گفت:
- وقتی تروریستا رو پیدا کنی، باهاشون چیکار میکنی؟
پانیو جلو آمد و صاف ایستاد. با لحن سردی جواب داد:
- باید تحویل دولت کانادا بدیمشون. اونا هم برامون سابقه نمیسازن و میتونیم برگردیم سر کار.
برگشت و به چشمهایش خیره شد.
- اگه قبل از دستگیرکردن تروریستا بمیری، چی؟
پانیو جا خورد. تا حالا به این فکر نکرده بود. گفت:
- ممکنه گارد امنیتی این کار رو بکنن؛ اما خب... من به یانچی قول دادم. نمیتونم زیر قولم بزنم.
- چه قولی؟
- اینکه زنده برگردم.
***
- تو داری جدی میگی ارن؟
ارن موبایلش را شانه به شانه کرد.
- این چیزی بود که اونا گفتن. میگن پول دیشب به حسابش واریز شده.
ساچا لبش را با ناراحتی گزید و گوشی را بهطرف احمد گرفت. آه کشید. احساس میکرد قلبش را از سـ*ـینه بیرون کشیدهاند و فشار میدهند. احساس میکرد دنیا آنقدر کوچک و پست شده که دیگر جایی برای نفسکشیدنش نیست. یقهی پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. احمد گوشی را قطع کرد و خودش را روی صندلی انداخت. مرکا گفت:
- باید بفهمیم واقعاً کار الکا یاتاما بوده یا نه.
احمد عصبی خندید.
- اون پیرزن الان تو ژاپن زندگی نمیکنه.
متفکرانه ادامه داد:
- ممکنه آی.پیِ پوشش باشه.
مرکا چشم چرخاند.
- احمد! خوبه بدونی همه مثل تو بهترین هکر کلاهسفید شرق آسیا نیستن.
احمد نفس عمیقی کشید و ساچا بهجای او جواب داد:
- یعنی اینکه وقتی یه سرور میتونه سِروِر دیگه رو رمزگشایی کنه، برای ردگمکنی از آی.پیِ دیگهای استفاده میکنه. اینطوری ردیابیش عملاً غیرممکن میشه.
مرکا سر تکان داد. خب حالا سؤال این بود که «اصلاً سرور اصلی کجا بود؟» سکوت عجیبی برقرار شده بود. حتی انگار ساعتِ روی دیوار اتاق کنفرانس هم از تیکوتاک افتاده بود. جوری به میز زل زده بودند انگار قرار بود او جوابشان را بدهد. وقتی دونفر بدون درزدن وارد اتاق شدند، سکوت مثل یک لیوان شیشهای درهم شکست. گونههایشان سرخ شده بود و نفسنفس میزدند. ساچا ناباورانه از جایش بلند شد و احمد هم به تبعیت از او همان کار را کرد. مرکا با تعجب پرسید:
- شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟
کاسوتو آب دهانش را قورت داد. بریدهبریده گفت:
- میشه... بشینیم؟
احمد فوراً جواب داد:
- البته!
دوقلوها نشستند و ساچا با گامهای بلند خودش را به در رساند و آن را بست. مرکا حقبهجانب گفت:
- جوابم رو ندادین!
نیتا هنوز نفسنفس میزد. گفت:
- مادرمون چیزی از اومدنمون به اینجا نمیدونه؛ پس لطفاً چیزی بهش نگین!
نگاهی با برادرش ردوبدل کرد و توضیح داد:
- امروز توی مدرسه با یکی که پدرش از کلهگندههاست دعوامون شد. گفت بهتره اینقدر به پدرمون افتخار نکنیم؛ چون رشوه گرفته.
کاسوتو لبخند تلخی زد.
- ما قفل سرورای وزارتاطلاعات رو شکستیم. امروز صبح اجازهی دستگیرشدنش صادر شده. این یعنی پاپوش. خود شما هم میدونین، مگه نه؟
کاسوتو خستهتر از هروقتی به نظر میآمد؛ اما هنوز امیدوار بود. احمد نگران شد. پرسید:
- حالت خوبه؟
نیتا گفت:
- اون معمولاً توی شرایط بحرانی شبیه مادر میشه.
کاسوتو خندید. ساچا با تحکم گفت:
- شما دونفر باید برگردین خونه. اگه میخواین به مادرتون زنگ نزنم، همین کار رو بکنین.
کاسوتو آهی کشید و گفت:
- ما برنمیگردیم. باید به پدرمون کمک کنیم. ما حدس زدیم آی.پیِ پشتیبان باشه. اگه سرور اصلی رو پیدا کنیم...
احمد با تعجب حرفش را قطع کرد.
- تو این رو از کجا میدونی؟
نیتا با لحن سرخوش همیشگیاش جواب داد:
- بالاخره باید یه چشمه از استعدادای پدرمون رو به ارث بـرده باشیم دیگه!
کاسوتو به او چشمغره رفت و رو به مرکا گفت:
- ما تونستیم یه برنامه بنویسیم که رمز گشاییش کنه. ممکنه بهدردبخور باشه.
مرکا متفکرانه دستش را زیر چانهاش گذاشت. ساچا چشمهایش را بست و دستی به پیشانیاش کشید.
- باید اول قفل بانک رو بشکنیم.
احمد تأیید کرد.
- ممکنه طول بکشه!
نیتا که حالا کمی جدیتر شده بود، گفت:
- حدود 72ساعت، درسته؟
کاسوتو سر تکان داد. چطور باید به مادرشان میگفتند؟آب دهانش را قورت داد.
- من و نیتا کدا رو پیدا میکنیم. شما برنامه رو کامل کنین، خوبه؟
ساچا با اطمینان گفت:
- قبوله.
***
پانیو دستبهسـ*ـینه نگاهش میکرد. به نظر میرسید اولینباری بود که یک نفر داشت از او سرپیچی میکرد. البته سرپرست کاتا در تمام عمرش زنی به بددهانی او ندیده بود.
- چرا نه؟ من عجله دارم. اگه اون از دستم در بره، همهتون رو دار میزنم آشغالای مفتخور!
هوچی گفت:
- شما میخواین با دث در بیفتین و این یعنی پای اینترپل میاد وسط. همهمون دستگیر میشیم.
جینو خودش را روی صندلی رها کرد و نعره زد:
- فقط کاری رو که بهت گفتم انجام بده. اگه دستگیر شدی من نجاتت میدم.
موبایل را قطع کرد و سرش را به دستش تکیه داد. پانیو پرسید:
- خب؟
سرش را بلند کرد و نیمنگاهی به او انداخت.
- اگه به حرفم گوش کرده باشه، یعنی اون هواپیما ساعت ده امشب میرسه.
پانیو گفت:
- به شبکهی حفاظتم خبر میدی؟
جینو تلخندی زد.
- مگه چارهی دیگهایم دارم؟ تارو آمادهست که من رو به رگبار ببنده!
پانیو سر تکان داد. در دلش تا حد زیادی به او حق میداد که جینو کیمارا را به رگبار ببندد. زن بلند شد و بهطرف روشویی رفت. صورتش را شست. آب سرد بود. خیلی سرد. کف دستهای عرقکردهاش را صابون زد. آینه بخارگرفته بود. خودش را واضح نمیدید. سرش را به آن شیشهی نمدار تکیه داد. نفسش که به شیشه میخورد، ردی از سرما و بخار میگذاشت و محو میشد. حالا حداقل چشمهایش را میدید که به خودش زل زده بودند. چشمهایی که حماقت و قساوت را داد میزدند. لاوا حق داشت از او متنفر باشد. حق داشت از او دوری کند و به او «بیقلب» بگوید. حق داشت. به اندازهی تمام این سالهایی که جینو برایش مادر خوبی نبود، حق داشت. صدای پانیو میان شرشر آب سرد گم شد.
- چیزی شده؟
جینو سرش را بلند کرد و بهطرفش چرخید.
- نه.
مرد با خودش فکر کرد اگر دروغ گفته، پس یعنی دروغگوی خوبیست؛ اما این به آن معنا نبود که سرپرست کاتا باور کند چیزی نشده. جینو پنجره را باز کرد. آن روز استثنائاً هوا آفتابی بود؛ اما با این حال باد سردی میوزید. گفت:
- وقتی تروریستا رو پیدا کنی، باهاشون چیکار میکنی؟
پانیو جلو آمد و صاف ایستاد. با لحن سردی جواب داد:
- باید تحویل دولت کانادا بدیمشون. اونا هم برامون سابقه نمیسازن و میتونیم برگردیم سر کار.
برگشت و به چشمهایش خیره شد.
- اگه قبل از دستگیرکردن تروریستا بمیری، چی؟
پانیو جا خورد. تا حالا به این فکر نکرده بود. گفت:
- ممکنه گارد امنیتی این کار رو بکنن؛ اما خب... من به یانچی قول دادم. نمیتونم زیر قولم بزنم.
- چه قولی؟
- اینکه زنده برگردم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: