کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
ساچا با بیچارگی گفت:
- تو داری جدی میگی ارن؟
ارن موبایلش را شانه به شانه کرد.
- این چیزی بود که اونا گفتن‌. میگن پول دیشب به حسابش واریز شده‌.
ساچا لبش را با ناراحتی گزید و گوشی را به‌طرف احمد گرفت. آه کشید‌. احساس می‌کرد قلبش را از سـ*ـینه بیرون کشیده‌اند و فشار می‌دهند‌. احساس می‌کرد دنیا آن‌قدر کوچک و پست شده که دیگر جایی برای نفس‌کشیدنش نیست‌. یقه‌ی پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید‌. احمد گوشی را قطع کرد و خودش را روی صندلی انداخت‌. مرکا گفت:
- باید بفهمیم واقعاً کار الکا یاتاما بوده یا نه‌.
احمد عصبی خندید.
- اون پیرزن الان تو ژاپن زندگی نمی‌کنه‌.
متفکرانه ادامه داد:
- ممکنه آی‌.پیِ پوشش باشه‌.
مرکا چشم چرخاند.
- احمد! خوبه بدونی همه مثل تو بهترین هکر کلاه‌سفید شرق آسیا نیستن‌.
احمد نفس عمیقی کشید و ساچا به‌جای او جواب داد:
- یعنی اینکه وقتی یه سرور می‌تونه سِروِر دیگه رو رمزگشایی کنه، برای ردگم‌کنی از آی‌.پیِ دیگه‌ای استفاده می‌کنه‌. این‌طوری ردیابیش عملاً غیرممکن میشه‌.
مرکا سر تکان داد‌. خب حالا سؤال این بود که «اصلاً سرور اصلی کجا بود؟» سکوت عجیبی برقرار شده بود‌. حتی انگار ساعتِ روی دیوار اتاق کنفرانس هم از تیک‌وتاک افتاده بود‌. جوری به میز زل زده بودند انگار قرار بود او جوابشان را بدهد. وقتی دونفر بدون درزدن وارد اتاق شدند‌، سکوت مثل یک لیوان شیشه‌ای درهم شکست. گونه‌هایشان سرخ شده بود و نفس‌نفس می‌زدند‌. ساچا ناباورانه از جایش بلند شد و احمد هم به تبعیت از او همان کار را کرد‌. مرکا با تعجب پرسید:
- شما دوتا اینجا چی‌کار می‌کنین؟
کاسوتو آب دهانش را قورت داد‌. بریده‌بریده گفت:
- میشه‌... بشینیم؟
احمد فوراً جواب داد:
- البته‌!
دوقلوها نشستند و ساچا با گام‌های بلند خودش را به در رساند و آن را بست‌. مرکا حق‌به‌جانب گفت:
- جوابم رو ندادین!
نیتا هنوز نفس‌نفس می‌زد‌. گفت:
- مادرمون چیزی از اومدنمون به اینجا نمی‌دونه؛ پس لطفاً چیزی بهش نگین!
نگاهی با برادرش ردوبدل کرد و توضیح داد:
- امروز توی مدرسه با یکی که پدرش از کله‌گنده‌هاست دعوامون شد‌. گفت بهتره این‌قدر به پدرمون افتخار نکنیم؛ چون رشوه گرفته‌.
کاسوتو لبخند تلخی زد.
- ما قفل سرورای وزارت‌اطلاعات رو شکستیم‌. امروز صبح اجازه‌ی دستگیرشدنش صادر شده‌. این یعنی پاپوش‌. خود شما هم می‌دونین، مگه نه؟
کاسوتو خسته‌تر از هروقتی به نظر می‌آمد‌؛ اما هنوز امیدوار بود‌. احمد نگران شد‌. پرسید:
- حالت خوبه؟
نیتا گفت:
- اون معمولاً توی شرایط بحرانی شبیه مادر میشه‌.
کاسوتو خندید‌. ساچا با تحکم گفت:
- شما دونفر باید برگردین خونه‌. اگه می‌خواین به مادرتون زنگ نزنم، همین کار رو بکنین.
کاسوتو آهی کشید و گفت:
- ما برنمی‌گردیم‌. باید به پدرمون کمک کنیم‌. ما حدس زدیم آی‌.پیِ پشتیبان باشه‌. اگه سرور اصلی رو پیدا کنیم‌...
احمد با تعجب حرفش را قطع کرد.
- تو این رو از کجا می‌دونی؟
نیتا با لحن سرخوش همیشگی‌اش جواب داد:
- بالاخره باید یه چشمه از استعدادای پدرمون رو به ارث بـرده باشیم دیگه!
کاسوتو به او چشم‌غره رفت و رو به مرکا گفت:
- ما تونستیم یه برنامه بنویسیم که رمز گشاییش کنه‌. ممکنه به‌در‌دبخور باشه‌.
مرکا متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. ساچا چشم‌هایش را بست و دستی به پیشانی‌اش کشید.
- باید اول قفل بانک رو بشکنیم‌.
احمد تأیید کرد.
- ممکنه طول بکشه!
نیتا که حالا کمی جدی‌تر شده بود، گفت:
- حدود 72ساعت‌، درسته؟
کاسوتو سر تکان داد‌. چطور باید به مادرشان می‌گفتند؟آب دهانش را قورت داد.
- من و نیتا کدا رو پیدا می‌کنیم‌. شما برنامه رو کامل کنین، خوبه؟
ساچا با اطمینان گفت:
- قبوله‌.
***
پانیو دست‌به‌سـ*ـینه نگاهش می‌کرد‌. به نظر می‌رسید اولین‌باری بود که یک نفر داشت از او سرپیچی می‌کرد. البته سرپرست کاتا در تمام عمرش زنی به بددهانی او ندیده بود‌.
- چرا نه؟ من عجله دارم‌. اگه اون از دستم در بره، همه‌تون رو دار می‌زنم آشغالای مفت‌خور!
هوچی گفت:
- شما می‌خواین با دث در بیفتین و این یعنی پای اینترپل میاد وسط. همه‌مون دستگیر می‌شیم‌.
جینو خودش را روی صندلی رها کرد و نعره زد:
- فقط کاری رو که بهت گفتم انجام بده‌. اگه دستگیر شدی من نجاتت میدم‌.
موبایل را قطع کرد و سرش را به دستش تکیه داد‌. پانیو پرسید:
- خب؟
سرش را بلند کرد و نیم‌نگاهی به او انداخت.
- اگه به حرفم گوش کرده باشه، یعنی اون هواپیما ساعت ده امشب می‌رسه‌.
پانیو گفت:
- به شبکه‌ی حفاظتم خبر میدی؟
جینو تلخندی زد.
- مگه چاره‌ی دیگه‌ایم دارم؟ تارو آماده‌ست که من رو به رگبار ببنده!
پانیو سر تکان داد‌. در دلش تا حد زیادی به او حق می‌داد که جینو کیمارا را به رگبار ببندد‌. زن بلند شد و به‌طرف روشویی‌ رفت. صورتش را شست‌. آب سرد بود‌. خیلی سرد‌. کف دست‌های عرق‌کرده‌اش را صابون زد‌. آینه بخارگرفته بود‌. خودش را واضح نمی‌دید‌. سرش را به آن شیشه‌ی نم‌دار تکیه داد‌. نفسش که به شیشه می‌خورد، ردی از سرما و بخار می‌گذاشت و محو می‌شد‌. حالا حداقل چشم‌هایش را می‌دید که به خودش زل زده بودند‌. چشم‌هایی که حماقت و قساوت را داد می‌زدند. لاوا حق داشت از او متنفر باشد‌. حق داشت از او دوری کند و به او «بی‌قلب‌» بگوید. حق داشت‌. به اندازه‌ی تمام این سال‌هایی که جینو برایش مادر خوبی نبود، حق داشت‌. صدای پانیو میان شرشر آب سرد گم شد.
- چیزی شده؟
جینو سرش را بلند کرد و به‌طرفش چرخید.
- نه‌.
مرد با خودش فکر کرد اگر دروغ گفته، پس یعنی دروغگوی خوبیست‌؛ اما این به آن معنا نبود که سرپرست کاتا باور کند چیزی نشده‌. جینو پنجره را باز کرد‌. آن روز استثنائاً هوا آفتابی بود؛ اما با این حال باد سردی می‌وزید‌. گفت:
- وقتی تروریستا رو پیدا کنی، باهاشون چی‌کار می‌کنی؟
پانیو جلو آمد و صاف ایستاد‌. با لحن سردی جواب داد:
- باید تحویل دولت کانادا بدیمشون‌. اونا هم برامون سابقه نمی‌سازن و می‌تونیم برگردیم سر کار‌.
برگشت و به چشم‌هایش خیره شد.
- اگه قبل از دستگیرکردن تروریستا بمیری، چی؟
پانیو جا خورد‌. تا حالا به این فکر نکرده بود‌. گفت:
- ممکنه گارد امنیتی این کار رو بکنن‌؛ اما خب‌... من به یانچی قول دادم‌. نمی‌تونم زیر قولم بزنم‌.
- چه قولی؟
- اینکه زنده برگردم‌.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بلند شد و پرسید:
    - کجا می‌ریم؟
    شینگو به‌جای سارا جواب داد:
    - یه جایی که بتونیم فکر کنیم چطور اینترپل و شبکه‌ی حفاظت رو دور بزنیم‌.
    لاوا نگاهش را به‌جایی بیرون از پنجره‌ کشاند. همه‌جا را برف سفیدپوش کرده بود‌. سرما از درزهای همان پنجره به داخل می‌جهید.‌ ای کاش جایی می‌رفتند که کمی گرم‌تر بود‌. با لحن آرامی گفت:
    - سرده‌. سرما برات خوب نیست‌.
    شینگو سر جایش ایستاد‌. کاپشنش را سفت نگه داشته بود‌. چشم‌هایش را تندتند بازوبسته می‌کرد‌. زیر لب گفت:
    - من خوبم‌.
    خوب نبود‌. لاوا می‌دانست برای تمام جنایتکاران دروغ‌گفتن راحت‌تر از آب‌خوردن بود‌. دیشب شینگو میساکی تب کرده بود و سارا گفته بود علتش این است که انگارنه‌انگار تمام خون بدنش را از دست داده بوده.
    شانه بالا انداخت که یعنی «تو گفتی و منم باور کردم!»
    سارا پالتوی قهوه‌ای‌رنگ بدقواره‌ای به دستش داد و گفت:
    - این رو بپوش‌.
    لاوا صورتش را درهم کشید‌. بعد در دلش به اینکه حتی در چنین شرایطی عادت‌های قدیمی‌اش را حفظ کرده‌، خندید. دلش برای لباس‌پوشیدن و جلوی آینه ژست‌گرفتن تنگ شده بود. دلش برای قدم‌زدن در برف، درحالی‌که کفش‌هایش گلی می‌شد‌ند‌، تنگ شده بود.
    پالتو را تنش کرد‌. جلو رفت و کاپشن شینگو را برایش گرفت‌. شینگو دست سالمش را از یک آستین رد کرد و دستی را که گلوله خورده بود، به‌سختی در آستین دیگر جا داد‌. زیر لب گفت:
    - ممنونم‌!
    لاوا فقط لبخند زد‌. سارا نگاهی به اتاق انداخت و پارچه‌ی چرکی که با آن اثر انگشت‌هایشان را پاک کرده بود، داخل شومینه‌ پرت کرد. حالا دیگر این‌طور به نظر می‌رسید که کسی اصلاً در آن اتاق سرد که دیوارهایش هم نم برداشته بودند، نبوده‌. انگار این سه‌تا آدم هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند‌.
    ***
    تارو نگاهش را به مأموری دوخت که انگار قرار بود نگذارد او فرار کند‌. البته تارو میساکی به‌هیچ‌وجه چنین قصدی نداشت‌. با خونسردترین لحن ممکن گفت:
    - دست‌شویی رو هم باید با شما برم؟
    مرد پوزخندی زد و کنار رفت‌. تارو اخمی کرد و داخل دست‌شویی‌ای که انگار هر روز سرامیک‌هایش را صیقل می‌دادند، رفت. ارن گفته بود موبایل را برایش زیر کاسه‌ی توالت‌ گذاشته. تارو چندشش شد؛ اما فعلاً باید پیِ همه‌چیز را به تنش می‌مالید و یک پیام سه-چهار کلمه‌ای هم که شده به شبکه‌ی حفاظت می‌داد‌؛ وگرنه وزارت‌اطلاعات از آن‌ها جلو می‌زد و بدبختی روی سرشان آوار می‌شد‌. دستش را زیر کاسه‌ی توالت برد و موبایل را بیرون کشید. در پلاستیک بسته‌بندی‌اش کرده بود‌. خدا را شکر ارن حداقل وسواس رییس سابقش را در این‌طور موارد از یاد نبرده بود‌. گوشی را روشن کرد‌. دقیقاً سه دقیقه بود که در دستشویی بود‌. اگر دیرتر از پنج‌دقیقه بیرون می‌رفت، آن مأمور چاق و خپل به او شک می‌کرد و همین پل ارتباطی کوچک را هم از دست می‌داد‌. تندتند پیام داد:
    - میساکیم‌. ممکنه کار دث باشه‌.
    سه دقیقه و سی ثانیه‌ شده بود.
    با پایش روی زمین ضرب گرفته بود‌.‌ ای کاش ساچا زود جواب می‌داد‌. تلفن لرزید‌. امیدوارانه نگاهش را به سطرها دوخت‌.
    - فعلاً داریم بررسی می‌کنیم‌. شاید‌ آی‌.پیِ پشتیبان باشه‌.
    تارو نفسش را حبس کرد‌.‌ آی‌.پی پشتیبان؟
    - اگه چیزی فهمیدین بهم بگیدن. به خانواده‌م چیزی نگیدن. بگین رفتم یه مأموریت کاری‌.
    چهار دقیقه و سی ثانیه‌. حالا آن مرد داشت به در ضربه می‌زد و مرتب می‌گفت «جناب میساکی». تارو لبش را با اضطراب گزید‌. بالاخره جواب آمد.
    - دوقلوها خبر دارن‌. چیزی به همسرتون نمیگن‌. مطمئن باشین.
    همین یکی را کم داشت. می‌توانست نگاه آکنده از شماتت کاسوتو را تصور کند‌. هنوز یک ثانیه هم از پنج دقیقه نگذشته بود که در را باز کرد و بیرون رفت. برای ردگم‌کنی به‌سمت روشویی‌ رفت. صورتش را شست‌. در آینه که خودش را دید، احساس کرد شاید آن‌قدرها هم پازیتیو مَن داستان نباشد‌.
    ***
    کاسوتو گرسنه‌اش بود‌. کلافه بود‌. برعکس برادر خوش‌خیالش، دائم در ذهنش پدرش را به‌عنوان یک تبعیدی یا یک رییس عزل‌شده می‌دید‌. دستش را به پیشانی‌اش‌ کشید. 72ساعت‌ برای پیداکردن چهارهزار کد پنج‌رقمی زمان کمی بود‌. نیتا سقلمه‌ای به پهلویش زد.
    - چه مرگت شده؟
    با خشم نگاهش را از او گرفت‌. بعد پوزخندی زد و دوباره به چشم‌هایش زل زد.
    - تو مثل اینکه هیچ حالیت نیست چی داره به سرمون میاد؟
    نیتا اخم کرد‌؛ اما یک‌دفعه قهقهه زد‌.
    - تو چقدر شبیه پدر رفتار می‌کنی!
    کاسوتو دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - الان برای تو موضوعی مهم‌تر از این نیست؟
    معلوم بود که نبود‌. کاسوتو چشم‌هایش را بازوبسته کرد‌. کاش این برادر نادانش سر عقل می‌آمد‌. هنوز دوهفته نشده بود گچ پایش را باز کرده بودند و امروز باز نزدیک بود یک کامیون زیرش بگیرد‌. البته تفاوتش این بود که این‌دفعه دیگر نیازی به گچ‌گرفتن پایش نبود و خرجش تنها یک صندلی‌ِ چرخ‌دار یا یک قبر بود‌.
    - نیتا!
    خنده‌اش قطع شده بود‌. لپ‌تاپش را با حرص روی پاهایش‌ گذاشت. نیتا دل‌جویانه گفت:
    - مگه چیه؟ پدر همیشه میگه تو شرایط سخت خونسردی خودمون رو حفظ کنیم و بریم به جنگش!
    دستش را مشت کرد و به هوا‌ پرت کرد. انگار داشت در یک تظاهرات شعار می‌داد و فریاد می‌کشید‌.
    - پدر خودش به نصف حرفایی که می‌زنه عمل نمی‌کنه‌.
    نیتا با تعجب به‌طرقش برگشت.
    - چرا این حرف رو می‌زنی؟
    کاسوتو پوف کلافه‌ای کشید.
    - چون حقیقت داره‌. چون تارو میساکی مردیه که نمی‌تونه به آینده امیدوار باشه و درعین‌حال همه‌ش به همه میگه امید به آینده نجاتشون میده‌.
    نیتا ابرو بالا انداخت.
    - و چرا نمی‌تونه امیدوار باشه؟
    کاسوتو داد زد:
    - چون هنوز درگیر گذشته‌ست‌.
    این را از میان حرف‌های پدر و مادرش فهمیده بود‌. آن روز به‌خاطر اینکه چرا پدر برای جشن معلمان مدرسه‌ای که مادر هم شرکت داشت، نرفته بود‌، با هم دعوایشان شده بود. هردو فریاد زده بودند‌. انگار یادشان رفته بود زن و شوهرند، نه دشمن. بعد مادر پوزخند زده بود‌ و گفته بود: «تو از خودت و زندگیت هیچی به‌جز گذشته نمی‌دونی!»
    کاسوتو یادش آمد که آن شب تا صبح از کنجکاوی خوابش نبرده بود‌؛ اما حداقل فهمیده بود چرا پدر با بقیه‌ی پدرها فرق دارد‌. تارو میساکی رازی در گذشته داشت که بابتش درد می‌کشید‌. نیتا دست روی شانه‌اش گذاشت.
    - فکر کردن بهت نمیاد!
    کاسوتو پوزخند زد‌. بغض گلویش را می‌فشرد‌. پدرش همیشه مرد محجوبی بود‌. کاسوتو حتی یک‌بار گریه‌کردنش را دیده بود‌. به او گفته بود دیگر هیچ‌وقت گریه نکند‌. پدر با اینکه بیشتر وقت‌ها خانواده‌اش را نادیده می‌گرفت؛ اما بچه‌ها همیشه از او حساب می‌بردند‌. نمی‌دانست چرا دلش برای او می‌سوخت‌. برای او که تمام اندوهش را انگار در شبکه‌ی حفاظت فراموش می‌کرد‌. شاید حق داشت‌. کاسوتو هیچ‌چیز نمی‌دانست؛ اما احساس می‌کرد همین الان در قلب پدرش ایستاده و نگاه می‌کند که چقدر زخم خورده‌. احساس می‌کرد پدر حقش نبود این‌طور تحقیرآمیز انگ رشوه‌گرفتن به او بزنند‌. نیتا باز روی شانه‌اش‌ زد. کاسوتو با اخم گفت:
    - از این کار بدم میاد نیتا!
    - منم بدم میاد با خودت حرف بزنی!
    لب‌هایش را به هم فشرد.
    - بهتر نیست بریم سر کارمون؟
    ***
    - کجا؟
    تنها چیزی که توانست بگوید، این بود. هوچی با ترس لبش را‌ تر کرد‌. تایوان ناگهانی سرد شده بود‌. کاپشن و شال‌گردن کفاف این سرما را نمی‌داد‌. گفت:
    - نزدیک اسکله‌. البته بخشی از صورتش تخریب شده؛ اما آزمایش دی.ان‌.ای ثابت کرده خودشه‌.
    جینو روی صندلی لابی‌ وا رفت. پانیو با تردید یک قدم به جلو برداشت؛ اما چیزی نگفت‌. نالید:
    - الان کجاست؟
    هوچی همان‌طور که خم شده بود و بند پوتین‌هایش را می‌بست، موبایل را بین شانه و گوشش نگه داشت.
    - تو سرد خونه‌ست‌. اونا میگن جسدای کهنه‌تر رو بیشتر از 24ساعت نگه نمی دارن‌. باید تحویل بگیرین‌.
    جینو عرق سرد روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد.
    - خودت این کار رو بکن‌. بعد دفنش کن‌. می تونی؟
    - من جسد گانگ‌شین رو تحویل بگیرم؟ مادر شما رو؟ هیچ می‌دونین چی می‌گین؟
    نگاهش را به پانیو که کنجکاوانه او را می‌پایید‌، داد. دندان‌هایش را از بس به هم سابیده بود، فکش درد می‌کرد‌. گفت:
    - خواهش می‌کنم‌.
    - اما‌...
    داد زد؛ اما نه برای ترساندنش‌، برای اینکه انگار در قلبش تمام غم دنیا جمع شده بود و دلش می‌خواست یک‌بار در تمام عمرش یک زن باشد، نه جینو کیمارای جنایتکار!
    - گانگ‌شین رو تحویل بگیر و دفنش کن‌. دیگه تکرار نمی‌کنم‌.
    قطع کرد‌. موهایش را چنگ زد‌. گانگ‌شین لعنتی !او را کشته بودند که ناگهان غیبش زد؟ لابد سوکپو را هم سربه‌نیست کرده بودند که خبری از او نبود. پانیو گفت:
    - مشکلی‌...
    جینو حرفش را قطع کرد.
    - وقتی مادرت رو کشتن براش گریه کردی؟
    پانیو روبه‌رویش نشست‌. دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - گانگ‌شین مرده؟
    مرده بود؟ نه، نمرده بود‌. جینو هنوز امیدوار بود که یک بازی احمقانه راه انداخته باشد و خودش را از مهلکه بیرون کشانده باشد. گانگ‌شین هیچ‌وقت رو بازی نمی‌کرد‌. حالا مرده بود؟ در سردخانه بود؟ هویتش را تأیید کرده بودند؟ گفته بودند این همان گانگ‌شینی است که کل شرق آسیا مثل سگ از او می‌ترسیدند؟ دروغ بود‌. بازی بود‌. گولش می‌زدند‌. جینو باور نمی‌کرد. سرش را روی دسته‌ی مبل گذاشت‌. قطره‌ی اشکی که روی آستینش چکید، هم‌زمان با چکیدن قطره‌ی خون از بینی‌اش‌ شد. این‌بار دیگر واقعاً تنها شده بود‌. فقط لاوا برایش مانده بود‌. فقط لاوایی که هنوز حتی نمی‌دانست زنده است یا نه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - حالش خوب نیست‌. من چی‌کار کنم؟
    خوبی‌اش این بود که پیجِر صدایش را بریده بود و دیگر آن دکتر «واتاشی» را صدا نمی زد‌. ساچا گفت:
    - من میام پیشش‌. اوضاعش وخیمه؟
    پانیو نگاهی به او انداخت و گفت:
    - فشار خونش بالا بود‌. الانم خوابه‌.
    ساچا «خیله‌خبی» گفت و قطع کرد‌. پانیو جلو رفت و به دیوار تکیه داد. دقیقاً کنار تختی که او رویش افتاده بود‌. لب‌هایش بی‌رنگ بود‌. سرم چکه‌چکه در لوله‌ای باریک‌ می‌افتاد. اخم کرده بود‌. انگار در این وضعیت هم می‌خواست آدم بکشد‌.
    ***
    گفت:
    - بیاین بیرون جناب میساکی‌.
    در راهرو دنبالش می‌رفت‌. عصر بود‌. در راهرو توانست ساعت را ببیند‌. پنج و چهل دقیقه‌. غذا داده بودند؛ اما نخورده بود‌. در اضطراب بدی دست‌وپا می‌زد‌. بدتر از آن، نگه‌داشتن نقاب خونسردی بود‌. مرد داخل اتاقی که با اتاق قبلی فرق داشت‌، رفت. دل‌بازتر بود و حداقل پنجره‌ای سراسری داشت که پرتوهای کم‌رمق خورشید زمستانی را تا وسط اتاق‌ فرستاده بود. تارو را تا کنار میز تقریباً هل داد‌. دوست داشت چشم‌غره برود؛ اما حتی حوصله‌ی خودش را هم نداشت‌. مرد کمی از او فاصله گرفت و مرد دیگری درنزده داخل آمد. تارو حدس زد همان کسی است که قرار است بازجویی‌اش کند‌. شاید هم قرار بود به او بگوید تو تبرئه‌شده‌ای جناب میساکی، حالا هم برو به آن شبکه‌ی حفاظتت برس. زیر لب به خودش گفت:
    - داری چرت‌وپرت میگی‌.
    مردِ اول با تعجب نگاهش کرد و تارو لبخند دندان‌نمایی تحویلش داد‌. مردِ دوم میز را دور زد و روی صندلی‌ نشست. آفتابی که داخل می‌آمد، موهای یک‌دست و مرتب سیاهش را روشن‌تر نشان می‌داد‌.
    - نمی‌شینین؟
    پوف کلافه‌ای کشید و روی دورترین صندلی از مردِ اول‌ نشست. مرد دوم به مرد اول گفت:
    - برو بیرون‌.
    پس مافوقش بود‌. در بسته شد‌. تارو جدی و سرسخت به چشم‌هایش‌ زل زد.
    - مشکلی پیش اومده؟ من به رشوه‌ی دیگه‌ای متهم شدم؟ شاید هم کسی رو کشتم‌. بهم بگین که بدونم‌.
    مرد با لحن سردی گفت:
    - هیچ‌کدوم از اینا نیست‌. من از شما خواستم بیاین که با هم صحبت کنیم‌. دوستانه و دور از تنش‌.
    تارو متوجه شد لهجه دارد‌. عجیب بود؛ چون قیافه‌اش شبیه ژاپنی‌ها بود‌. مردد پرسید:
    - شما ژاپنی هستین؟
    مرد خندید‌. خس‌خس سـ*ـینه‌اش نشان می‌داد از آن سیگاری‌های حرفه‌ایست‌. جواب داد:
    - نه‌. من ژاپنی نیستم‌. یعنی تو ژاپن بزرگ نشدم‌. بلاروس بودم‌. بیست سال‌.
    تارو فقط سر تکان داد‌. مرد بلند شد و آمد روبه‌رویش نشست‌. گفت:
    - چیزی میل دارین؟ البته خب‌...
    حالش از این کلیشه‌ها به هم می‌خورد‌. جواب داد:
    - نه‌.
    به نظر رسید به او برخورد‌؛ اما برای تارو هیچ اهمیتی نداشت‌. هنوز اضطراب داشت‌. کف دستش عرق کرده بود‌. دستش را به پیشانی‌اش کشید و باز نگاهش را به چشم‌های آن مرد دوخت.
    - برای وزارت‌اطلاعات خیلی مهمه که بدونه پرونده‌ی دث اگخ زیر دست شبکه‌ی حفاظته، به کجا رسیده‌.
    آهان‌! پس دردشان این بود‌. ناراحت بودند که شبکه‌ی حفاظت کارمندان وفاداری داشت که هیچ‌جوری برای وزارت‌خانه‌ای‌ها راپورت نمی‌فرستادند‌. گفت:
    - فکر کنم پارلمان از اول این رو تصویب کرده بود که ما برای پرونده‌هامون به کسی جواب پس ندیم.
    مرد دست در جیب کتش فرو کرد و پاکت سیگاری بیرون‌ کشید. تارو خوش‌حال شد که حدسش درست بوده‌. لبخند کم‌رنگی زد و زود جمعش کرد‌. اگر آن مرد خپل سیگاری می‌دیدش، با خودش فکر می‌کرد جاسوسش را پیدا کرده. گفت:
    - دث عنصر خطرناکی علیه امنیت ملیه!
    در دلش گفت خبر ندارید که خودتان خطرناک‌ترید.
    محکم و جسورانه گفت:
    - اون چیزی که خطرناک‌تره، اینه که وزارت‌خونه از پرونده‌ای به این مهمی مطلع بشه. اون‌وقت جاسوسا و چشم و گوشا هم خبردار میشن و دث از دسترس ما دورتر میشه‌؛ پس بهتره مسکوت باقی بمونه‌.
    لبش را خیس کرد و تکیه‌اش را به پشتی صندلی‌ داد. دود سیگار داشت به سرفه‌اش می‌انداخت‌. یعنی نمی‌شد می‌گذاشت این بازجویی مسخره‌ی غیررسمی تمام می‌شد‌ و بعد یکی از آن لعنتی‌ها را دود می‌کرد؟ تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
    - حرفاتون تمومه؟
    - البته که نه‌! امیدوارم این رو بدونین که نمیشه به اسم امنیت، هر جنایتکاری رو وارد پرونده‌ها کرد‌. منظورم رو می‌فهمید؟
    نه، نمی‌فهمید‌. تنش داغ شده بود‌. دود سیگار داشت خفه‌اش می‌کرد‌. منظورش‌ جینو کیمارا بود؟ سر تکان داد و گفت:
    - نه‌.
    مرد ته سیگارش را روی میز‌ پرت کرد. جلو آمد و گفت:
    - به‌هرحال ارگانای غیردولتی همیشه برای ما خطرناک به نظر می‌رسن و مجبوریم جوری که قوانین زیر پا گذاشته نشه، مراقبشون باشیم‌. زنی که مدتیه به ساختمون شبکه‌ی حفاظت رفت‌وآمد می‌کنه، اسمش جینو کیمارائه،دهوم؟
    سرفه‌ی دردناکی کرد و گفت:
    - من اون رو نمی‌شناسم‌.
    - یه زن با موهای قرمز‌. دولت تایوان خیلی ازش حساب می‌بره؛ چون گویا ماهی یه بار تهدید می‌کنه که کل تایوان رو می‌فرسته روی هوا‌؛ اما تایوان با ژاپن فرق می‌کنه‌، درسته؟
    تارو آرام گفت:
    - بله، فرق می‌کنه‌.
    - پس اون زن جنایتکار جایی تو ژاپن نداره‌، چه برسه به ساختمون شبکه‌ی حفاظت.
    کلمات آخر را کشیده و با طعنه ادا کرد‌. تارو زبان به لب‌هایش‌ کشید. جینو آخر شر به پا کرده بود‌. آمده بود زندگی‌اش را به هم ریخته بود و کاری کرده بود که این عوضی وزارت‌خانه‌ای برایش خط‌ونشان بکشد‌. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - اگه بفهمم که اون تو ساختمون شبکه‌ی حفاظت کارهایی می‌کنه که به ضرر امنیت ملی تموم میشه، مطمئن باشین خودم تحویل اینترپل میدمش‌.
    خودش هم احساس کرد که لحنش مثل قبل پر صلابت نیست‌. حداقل آن پوزخند روی صورت مردک را که از بین نبرد‌. مرد درحالی‌که دست می‌برد تا باز پاکت سیگارش را دربیاورد، گفت:
    - امیدوارم همین‌طور باشه‌!
    ***
    کاسوتو بین ابروهایش را مالید‌. نیتا بدون اینکه نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاپ بگیرد، پرسید:
    - خوبی؟
    بلند شد و به‌سمت پنجره‌‌ رفت. بازش کرد‌. باد نمی‌آمد؛ اما سرد بود‌. خیابان هم خلوت به نظر می‌رسید‌؛ اما پیاده‌رو شلوغ بود‌. شلوغ و پر رفت‌وآمد‌. پدر همیشه از اینجا شهر را تماشا می‌کرد؟
    - چیزی نمی‌خوری؟
    با خستگی به خنکای شیشه‌ تکیه داد و گفت:
    - نه‌. مسکن بیار‌.
    نیتا اخم کرد‌؛ اما لبخندش خشک نشد‌. قیافه‌اش شبیه یک آدم بلاتکلیف شده بود‌.
    - سردرد داری؟
    مثل بچه‌ها سر تکان داد‌. همیشه وقتی بیشتر از یک ساعت تمام به کدها و ارقامی که انگار هیچ معنی‌ای نداشتند، زل می‌زد، سرش درد می‌گرفت‌. گفت:
    - یه‌بار تو تموم عمرت، به‌جای اینکه به من نگاه کنی، کاری رو که گفتم انجام بده‌.
    - چرا همین‌جا دراز نمی کشی؟
    به‌سمتش چرخید. ابرو بالا انداخت و به‌طرف در‌ رفت. زیر لب غرید:
    - اگه نمیری خودم میرم‌.
    نیتا دستگیره را از دستش کشید و به عقب هولش داد. کاسوتو عصبی دست به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - چیه؟
    - اون‌دفعه که مسکن خوردی، پدر چی‌کار کرد؟
    کار همیشه‌اش‌. عصبانی شد؛ اما حرف نزد‌. کاسوتو دست به کمر پوزخند زد.
    - الان تو می‌تونی یه دونه تارو میساکی به من نشون بدی؟
    نیتا دست روی شانه‌اش گذاشت و وادارش کرد روی مبل دراز بکشد‌. گفت:
    - احمقی دیگه‌! فقط ادای آدم‌ای باهوش رو درمیاری‌. چشمات رو ببند‌. مسکن بی‌مسکن‌.
    کاسوتو نزدیک بود گریه‌اش بگیرد‌. اصلاً هیچیشان به هم نمی‌خورد این دو برادر دوقلو‌. نیتا بی‌خیال و بی‌شعور بود و به‌ندرت از چیزی غصه می‌خورد‌؛ اما کاسوتو درد می‌کشید‌. از همه‌چیز‌. انگار خودش هم می‌دانست این صفتِ زجرآورش به پدرش رفته. نیتا لپ‌تاپ‌ها را روی میز و مبل‌ها گذاشت و کار را برایش راحت کرد‌. گفت:
    - یه ساعت دیگه بیدارت می‌کنم‌. اگه مادر زنگ زد، جواب نمیدم‌. امیدوارم از این وضعیت خلاص بشی برادر عزیز من!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ساعت حالا هشت شب بود‌. تایوان هنوز برف می‌آمد‌. ژاپن فقط سرد بود و سرمایی استخوان‌سوزتر به جان توکیو افتاده بود‌. پانیو و جینو به ساحل رفته و منتظر بودند خبر رسیدن هواپیما از تایپه برسد‌. هواپیما در یک باند آن‌سوی اسکله‌ی اصلی فرود می‌آمد که قبلاً محل فرودگاه بین‌المللی توکیو بود‌. لاوا حالا در یک خانه بود که کوچک بود؛ اما فرقش با اسارتگاه قبلی این بود که گرم بود و شومینه‌اش انگار هفته‌ها بود که خاموشش نکرده بودند‌. شینگو روی کاناپه دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانی‌اش‌ گذاشته بود. سارا هم سعی می‌کرد خبری از اینترپل بگیرد و همچنین از دارمینا که آن پاپوش خوشگل را برای تارو میساکی ساخته بود‌.
    شبکه‌ی حفاظت در تب‌وتاب به سر می‌برد‌. ساچا، احمد، مرکا و ریوزو سعی می‌کردند آن برنامه‌ی پیچیده‌ای را که دوقلوها نوشته بودند، کامل کنند و کدها را با کمک هم می‌ساختند‌. نیتا و کاسوتو از این نظر خیلی شبیه پدرشان بودند‌. برادران میساکی هم در وضعیت بدی بودند‌. کاسوتو حالش بهتر نشده بود‌. به نیتا گفته بود کارش را ادامه بدهد و احساس کند اصلاً او وجود خارجی ندارد‌؛ اما نیتا میساکی حواسش بود که دائم دستش را روی پیشانی‌اش‌ فشار می‌داد. پنجره باز بود و سردش شده بود؛ اما انگار کاسوتو گرمش بود. قبلاً هم این‌طوری شده بود‌. برای آزمون ورودی دبیرستانشان آن‌قدر اضطراب داشت که کارش به بیمارستان کشید‌. دلیل اصلی‌اش هم این بود که این نیتای بی‌مغز به او گفته بود اگر قبول نشوند، آبروی پدر می‌رود‌. تارو سرش را به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بود‌. جینو کیمارا تهدیدی علیه امنیت محسوب می‌شد‌؟ چقدر دلش می‌خواست می‌رفت و به آن مردک می‌گفت تو می‌دانی آن زن مثلاً جنایتکارِ الان، زمانی حس می‌کرد دوباره زنده شده؟ زمانی برایش مهم شده بود‌. زمانی دوتا دوست نوجوان بودند که به هم کمک می‌کردند‌. که انگار بدون هم تهی بودند‌. جینو داشت آدم می‌شد‌. داشت تصمیم می‌گرفت اسلحه را کنار بگذارد‌. گانگ‌شین لعنتی به همه‌چیز‌ گند زد. گانگ‌شین لعنتی او را به کشتن داد‌. پوزخند زد‌. 23سال؟ خیلی بود‌. حالا تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود که پرونده را به تهش برساند و بعد به زندگی‌اش سروسامانی بدهد‌. دوست داشت دوقلوها را با میوری به مسافرت بفرستد. خودش هم تا مدتی با رسانه‌ها سرگرم می‌شد‌ و شاید کاری کرد آن‌ها به‌سمت وزارتخانه بروند و علیهش بنویسند و پخش کنند‌. زردنویس‌ها هم احتمالاً می‌نوشتند وزارت‌خانه‌ای‌ها یک مشت سیگاری لعنتی بودند‌. شاید آن‌موقع به آن‌ها می‌گفت این را هم حتماً ذکر کنند که شبکه‌ی حفاظت هیچ‌وقت برای امنیت مردم از کسی پول نگرفته‌. رشوه در حسابش نرفته‌. هیچ‌وقت مردم را فریب نداده‌. برعکس وزارتخانه و آقای هاشیما که گرگ‌هایی در پوست بره‌ها بودند.
    ***
    پوست لبش را ول کرد و گفت:
    - اون احمق به من گفت ساعت ده‌. الان ده و بیست دقیقه‌ست‌.
    - حتماً ردشدن از حریم هوایی براش دردسر درست کرده. ممکنه تایوان با خروج غیرقانونی یه هواپیما از.کشورش کاری نداشته باشه؛ اما ژاپن با ورودش مشکل داره.
    جینو به‌سمتش چرخید و اخم کرد‌. هنوز حالش خوب نبود‌. دلش به‌طرز عجیبی برای گانگ‌شین تنگ شده بود‌. به‌هرحال مادرش بود‌. او را به دنیا آورده بود‌. حالا مهم نبود آن وسط مجبورش کرده بود یک خودکشیِ سوری راه بیندازد و به تارو بقبولاند که مرده‌. مهم نبود تارو هر وقت می‌دیدش، کلی اندوه در چشم‌هایش‌ جمع می‌شد. مهم نبود که گانگ‌شین به‌عنوان مادرش کاری کرده بود که 23سال تمام هی به خودش بگوید بالاخره سر قبرم‌ می‌آید. بالاخره می‌بینمش‌. این‌ها هیچ‌کدام مهم نبود‌. مهم گانگ‌شین بود که به نظر می‌رسید مرده‌. آه کشید‌.
    پانیو با صدای بلندی گفت:
    - فکر کنم یکی داره علامت میده. بریم اونجا‌.
    جینو به اسکله نگاه کرد و بعدش به مردی که با چراغ قوه‌ای در دست همان‌جا ایستاده بود. با خاموش و روشن‌کردن چراغ قوه‌اش پیام می‌داد‌. با تعجب رو به پانیو کرد.
    - بلدی این حروف رو؟
    پانیو جلوجلو راه افتاد‌. زمزمه کرد:
    - آره‌.
    مرد انگار فهمیده بود پیام را گرفته‌اند، چراغ قوه را خاموش کرد‌. تنها منبع روشنایی آن ساحل و آن اسکله، یک تیر چراغ برق بود که به پت‌پت افتاده بود و نورش کم و زیاد می‌شد‌. جینو قدم‌هایش را تند کرد‌. پانیو به آن مرد رسیده بود‌.
    - چرا دیر شد؟
    مرد چراغ قوه را در جیبش انداخت و گفت:
    - چون اسکله رو روی نقشه ندیدیم‌.
    - باید زود راه بیفتیم‌. از وال چه خبر؟
    مرد داشت به آن‌طرف اسکله‌ می‌رفت. جواب داد:
    - هنوز تو منطقه‌ی سومه‌؛ اما اینترپل تایپه رو زیر و رو کرده که پیداش کنه‌.
    سر تکان داد.
    - قبل از اینترپل باید بیفته دست ما‌.
    - اینترپل خرفت‌تر از اینه که زود به نتیجه برسه‌.
    پانیو نگاهش به گارد امنیتی افتاد که زودتر از او به آن هواپیما رسیده بودند‌. جینو ایستاد و دستمالش را روی بینی‌اش‌ کشید. باز هم خون‌. اگر از سرطان نمی‌مرد، از خون‌ریزی تلف می‌شد‌.
    دیو و لئو را می‌دید که چیزهایی به پانیو می‌گفتند‌. به‌سمت خلبان چرخید.
    - تا فردا صبح می‌رسیم؟
    خلبان صفحه‌ی تبلتش را نشانش داد.
    - از اینجا تا تایپه پنج ساعته؛ اما ما نمی‌تونیم از مسیر چین و هنگ‌کنگ بریم‌. باید از مالزی بگذریم‌. در این صورت میشه هفت ساعت‌.
    هفت ساعت؟ یعنی نزدیک شش صبح در تایوان بودند‌.
    - کجا فرود میاید؟
    - فرودگاه بین‌المللی‌. بهمون سخت نمی‌گیرن‌. تهدیدشون کردیم‌.
    دستمال را برداشت و پرسید:
    - هوچی رو گذاشتین مراقب وال باشه؟
    سر تکان داد و تبلتش را در کیف کوچکی که دستش بود، برگرداند.
    - آره‌. بهش گفتیم اگه وال فرار کنه و اون نفهمه، می‌فرستیمش اون دنیا‌.
    جینو پوزخندی زد و جیب بارانی‌اش را زیر و رو کرد که دستمال‌کاغذی‌ای پیدا کند‌. یک کپه‌ی مچاله‌شده بیرون کشید و روی بینی‌اش فشار داد‌. پانیو و شبکه‌ی حفاظت داشتند سوار می‌شد‌ند‌. جینو یک‌بار دیگر برگشت و دریا را نگاه کرد که امواجش آرام‌تر شده بودند‌. خلبان راه افتاد و جینو دنبالش رفت‌.
    ***
    ریو عصبانی داد زد:
    - این احمقا رو باید به‌عنوان تبعیدی‌ به اوگاندا فرستاد.
    احمد یک لیوان آب جلوی دستش گذاشت و به‌سمت لپ‌تاپش‌ رفت. ساچا لبخند زد.
    - مگه چی گفتن؟
    ریو دستش را به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - اتهام رشوه به ببر امنیت‌... دروغ یا راست؟‌ مردی که فکر می‌کردیم می‌شناسیم‌.. توکیوز مسیج گفته بود «خــ ـیانـت در امنیت». منتظرم تارو رفع اتهام بشه‌ تا خودم توکیوز مسیج رو آتیش بزنم‌.
    مرکا لیوان چای سبزش را به لبش نزدیک کرد و شانه بالا انداخت.
    - اونا با اخبار نصفه‌ونیمه‌شون فقط باعث دردسرن‌.
    بعد رو کرد به ساچا.
    - رییس دیگه پیامی نداد؟
    ساچا صفحه‌ی گوشی‌اش را نگاه کرد.
    - نه هنوز‌.
    احمد یک کلید دیگر را هم فشار داد و ماوس را جابه‌جا کرد.
    - پیچیده‌ست‌. اگه این‌همه سعی کنیم و این برنامه به کارمون نیاد، چی؟
    ریو بین ابروهایش را مالید.
    - نیتا و کاسوتو اشتباه نمی‌کنن‌. تو که این‌قدر ناامید نبودی!
    احمد لبش را گاز گرفت و دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد.
    - ناامید نیستم؛ اما از اینکه وقتمون رو تلف کرده باشیم، می‌ترسم‌. به‌هرحال هیچ‌کس دوست نداره تارو میساکی به جرم ناکرده مجازات بشه، هوم؟
    ریو خندید‌. یاد آن موقعی افتاده بود که تاروی پانزده‌ساله در بازداشتگاه پلیس گیر افتاده بود و محبور شده بودند کلی نقشه بکشند که از آنجا فراری‌اش بدهند‌. هرچند تهش به خاطر یک بی‌دقتی یاکوزایی‌ها چندنفری را گرفته و کشته بودند که یکیشان از قضا سامیتا میساکی بود‌. سامیتا میساکی‌... از وقتی فهمیده بود جینو هنوز زنده است، هی به خودش گفته بود چرا سامیتا برنگشته بود؟ چرا مرده بود؟ ساچا یک‌دفعه از جا پرید‌. ریو نگاهش کرد و او هم گفت:
    - رییس پیام داده‌.
    ***
    موبایل را در جورابش جا داده بود و خداخدا می‌کرد نفهمند‌. جلوی بازداشتگاه اتاق کوچکی بود که در آن سرتاپایش را با دستگاه چشمک‌زنی بررسی می‌کردند‌. اگر می‌فهمیدند موبایل دارد، آن وقت هرگز باور نمی‌کردند که رشوه‌ی داخل حسابش پاپوش مسخره‌ی گروه قاچاق دث بوده‌. نفس پر اضطرابی کشید و دست‌هایش را از دوطرف باز کرد که جیب‌هایش را هم بگردند‌. حالا باید می‌چرخید‌. چشم‌هایش را بست و رو به دیوار ایستاد‌. دستگاه هیچ صدایی نمی داد‌. گوشی از داخل جورابش سر خورده بود و نزدیک کفی کفشش‌ افتاده بود بازرسی که تمام شد، لبخند کم‌رنگی زد و به آن دخمه‌ برگشت. موبایل را بیرون کشید و نشست‌. تا صبح چیزی نمانده بود‌. شاید چیزی حدود یک ساعت‌. چشم روی هم نگذاشته بود‌. نمی‌دانست با این تأخیرش چقدر از پرونده جا می‌ماند‌. یک حقایقی در پرونده بود که می‌بایست روشن می‌شد‌. حقایقی که فقط تارو باید از آن‌ها سر در می‌آورد‌. نوشت:
    «جینو کجاست؟»
    مطمئن نبود ساچا بیدار باشد یا نه‌. باید امیدوار می‌بود که هنوز در شبکه‌ی حفاظت باشد‌. جواب آمد:
    «با گاردامنیتی رفتن تایوان که وال رو پیدا کنن‌.»
    مختصر پرسید:
    «مطبوعات؟»
    ساچا لبش را گاز گرفت و با تردید به ریو نگاه کرد‌. باید می‌گفت که همه به جبهه‌ی مخالف رفته‌اند؟
    ریو گفت:
    - بهش بگیم بهتره‌.
    مرکا ابرو بالا انداخت.
    - نگران میشه‌. شایدم عصبانی‌.
    احمد فقط سر تکان داد‌. بیشتر از این می‌ترسید که کسی توطئه کند او را در بازداشتگاه وزارت‌خانه سربه‌نیست کند‌. تارو آه کشید‌. خودش هم می‌توانست پیش‌بینی کند روزنامه‌ها چه اراجیفی پشت سرش راه انداخته‌اند‌.
    دستش روی شماره رفت و برگشت‌. بالاخره پشیمان شد‌. موبایل را خاموش کرد و به جورابش‌ برگرداند. با بیچارگی سرش را به دیوار پشت سرش‌ تکیه داد. اول که او را برای تأیید اینکه رشوه گرفته بـرده بودند و بعد هم برای اینکه جزییات پرونده‌ی دث را کف دستشان بگذارد و آخر هم گفته بودند جینو به ساختمان شبکه‌ی حفاظت رفت‌وآمد دارد. فقط برای اینکه به تارو حالی کنند حواسشان هست‌. عجب احمق‌هایی بودند‌. احمق‌تر از آن‌ها، آن خبرنگاران عوضی بودند که انگار درمورد همه‌کس قاضی بودند. ریه‌هایش می‌سوختند‌. امیدوار بود به اینکه به این راحتی امیدش را نبازد‌. هرچند این تنها چیزی بود که احتمالاً زیاد ناراحتش نمی‌کرد‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سارا نگاهش را از او گرفت و به لاوا که سرش را پایین انداخته بود، و با ناامیدی زمین را نگاه می‌کرد‌، داد. گفت:
    - تارو میساکی می‌تونه از اونجا خلاص بشه، درسته؟
    شینگو پلک‌های خسته‌اش را مالید و گفت:
    - می‌تونه؛ چون از اول برنامه این نبود که تا ابد تو وزارت‌خونه گیر بیفته‌. فقط می‌خواستم وقت بخرم‌.
    سارا دهانش را جمع کرد و گفت:
    - اما جینو اومده تایوان و وال رو هم پیدا می‌کنه‌.
    شینگو خندید.
    - خودش رو خسته می‌کنه‌.
    - چرا؟
    مستقیم به چشم‌های سارا زل زد.
    - چون وال مرده‌.
    ***
    وال مرده بود‌. شینگو به دارمینا گفته بود سربه‌نیستش کند و او هم جسدش را در جنگل رها کرده بود که خرس‌های گرسنه یک فکری به حالش بکنند‌. جینو خشمگین سر هوچی داد زد:
    - چرا همیشه اطلاعاتت ناقصه؟ اگه جسدش چهار روز پیش پیدا شده؛ پس تو چطور دیروز به من گفتی اون تو منطقه‌ی سوم پنهان شده؟
    پانیو عصبی دست‌هایش را درهم قفل کرده بود و قدم می‌زد‌. دیو گفت:
    - سرپرست کاتا؟ نمی‌خواین بشینین؟
    پانیو ایستاد و نگاهی به قیافه‌ی درهم جاسوس وراج انداخت که وقتشان را تلف کرده بود‌. جلو رفت و با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
    - الان چطور می‌تونیم دث رو پیدا کنیم؟
    جینو به چشم‌هایش زل زد و جاسوس سر جایش جابه‌جا شد‌. پانیو صدایش بالاتر رفت؛ اما خشمگین نبود‌. اندوهگین و نگران‌ بود.
    - وال تنها چیزی بود که می‌تونست ما رو نجات بده‌. می‌تونست من رو برگردنه پیش خانواده‌م‌. تو می‌دونی خانواده یعنی چی؟ شرافت برای شما دونفر (انگشت اشاره‌اش را به‌سمت جینو گرفت) مفهومی داره؟
    دیو لب زد:
    - سرپرست‌!
    پانیو نفس عمیقی کشید و عقب‌گرد کرد‌. بن‌بست پشت بن‌بست‌. چیزی که نابودش می‌کرد‌. ساریکا و آن نگاه پر التماسش به ذهنش می‌آمد که هنوز منتظرش بود‌. یانچی و بغضی که در هر تماس ویدیویی سعی می‌کرد بروزش ندهد‌. هوچی صدایش را صاف کرد و گفت:
    - قاتل وال حتماً یکی از اعضای دثه و اگه پیداش کنیم، یعنی به دث رسیدیم‌.
    لئو با بی‌حوصلگی گفت:
    - فکر کنم باید تو انتخاب جاسوساتون تجدید نظر کنین خانم جینو‌!
    جینو و پانیو نگاهی به همدیگر کردند و رو کردند به هوچی‌. جینو پرسید:
    - جسدش کجا پیدا شده؟
    ***
    میوری دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - اونا تو خشونت بزرگ نشدن آقا‌!
    کاسوتو با حرص لب‌هایش را و نیتا با بی‌خیالی آدامس داخل دهانش را‌ می‌جوید. مدیر مدرسه با یک دلسوزی کاملاً ساختگی گفت:
    - شاید به‌خاطر وضعیت اخیر‌...
    نیتا و کاسوتو با هم حرفش را قطع کردند.
    - ما متأسفیم‌!
    نیتا از خودش پرسید چرا باید بابت‌زدن آن پسر شرور که حرف زیادی هم می‌زد، متأسف باشند؟ میوری نگاه متعجبی به آن‌ها انداخت‌. هیچ‌وقت این‌قدر راحت کوتاه نیامده بودند. ذهنش به‌سمت حرف نصفه‌و‌نیمه‌ای که مدیر می‌خواست بزند‌، رفت. نیتا بلند شد و گفت:
    - ما می‌تونیم بریم؟
    - البته‌! و امیدوارم دیگه تکرار نشه.
    سرسری سر تکان دادند و کاسوتو جلوجلو راه افتاد‌. میوری خداحافظی زیرلبی کرد و کیفش را روی دوشش‌ انداخت. نیتا دستش را گرفت و کشان‌کشان او را بیرون‌ برد. می‌ترسید مدیر بی‌مغزشان حرف جدیدی از اراجیف روزنامه‌ها بروز بدهد و مادرشان بو ببرد که پدر را به جرم دریافت رشوه گرفته‌اند‌. اشک و آه میوری آخرین چیزی بود که احتیاج داشت‌. میوری به‌زور مچ دستش را آزاد کرد و گفت:
    - شما دوتا چه مرگتون شده؟ ها؟ پدرتون یا من شما رو این‌طوری بار آوردیم؟ شدید اوباش مدرسه!
    کاسوتو دندان‌هایش را به هم می‌سابید‌. نیتا لبخند زد.
    - مادر‌! کوتاه بیا! هر پسر نوجوونی از این دردسر‌ا داره، نه؟
    میوری اخم کرد‌. دکمه‌های پالتویش را بست و با ناراحتی به‌سمت در رفت و هم‌زمان دوقلوها نفس راحتی کشیدند‌. کاسوتو زمزمه کرد:
    - نزدیک بود‌.
    نیتا نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد‌. کیفش را از کنار دیوار برداشت و همان‌طور که آن را روی دوشش می‌انداخت، پرسید:
    - خب! کلاس فیزیک خانوم چاون یا شبکه‌ی حفاظت؟
    کاسوتو خندید و کف دست‌هایشان را به هم کوبیدند‌.
    ***
    نگاهی به نوار زردرنگ «محل ارتکاب جرم» انداخت و گفت:
    - امیدوارم چیز به‌دردبخوری توش پیدا بشه‌.
    پانیو دستکش‌هایش را از داخل جیبش درآورد و تأیید کرد.
    - امیدوارم‌!
    اولین‌بار نبود که به دیدن صحنه‌ی قتل می‌آمد‌؛ اما دوست داشت آخرین‌بار باشد‌. برف و گل به کفش‌هایش گیر می‌کردند‌. این‌طرف و آن‌طرف چندتا موش‌خرما را دید که انگار از سرما تلف شده بودند‌. محل پیدا شدن جسد را با اسپری رد کشیده بودند که معلوم باشد‌. یک چاله‌ی نسبتاً عمیق بود که بوی بدی هم از آن می‌آمد‌. پانیو به آن‌سوی چاله رفت و با دست برف‌ها را کنار زد‌. رد خون پاک نشده بود‌. شاید هم منتظر بودند قاتل که پیدا شد بیاید و صحنه‌ی جرم را بازسازی کند‌. دیده بود که گاهی همین بازسازی‌ها تبرئه‌شان می‌کرد‌. بیشتر خم شد‌. سرش را خم کرده بود و داشت داخل چاله را نگاه می‌کرد‌. بوی گند‌. صورتش را جمع کرد‌. بلند شد و آن‌طرف‌تر‌ رفت. جایی که جینو داشت به دقت چیزی را بین درخت‌های عور آن جنگل نگاه می‌کرد‌.
    - این چیه؟
    پانیو خم شد و پوکه‌ی فشنگی را دید که انگار از اسلحه‌ی قاتل بیرون آمده بود‌. پرسید:
    - جاسوست نگفت طرف چطوری مرده؟
    جینو بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:
    - پزشکی‌قانونی اعلام کرده یه گلوله خورده وسط پیشونیش‌.
    پانیو ابرو بالا انداخت و گفت:
    - پس یه گلوله‌ش خطا رفته‌.
    - احتمالا‌ً. شایدم مال یه شکارچی بوده‌.
    خم شد تا بهتر ببیندش.
    - نه‌. شکارچی نیست‌. اینجا منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ست و چندتا ماشین دائم گشت می‌زنن‌. اون‌طرف‌ترم سیم خاردار مجهزشده به برق گذاشتن‌. فقط می‌تونه مال کسی باشه که به وال شلیک کرده‌.
    جینو نگاه کوتاهی به او انداخت و پوکه‌ی فشنگ را برداشت‌. در نور برق می‌زد‌. گفت:
    - این مال یه اسلحه‌ی ایرلندیه‌. باید بریم پیش یکی که سر دربیاره‌.
    در ذهنش فقط اسم یکی چراغ سبز نشان می‌داد‌. فقط امیدوار بود تا حالا گیر نیفتاده باشد‌.
    ***
    ساچا تا آسانسور رفت و با ناراحتی گفت:
    - پدرتون اگه بفهمه به‌خاطرش این‌طوری از مدرسه فرار می‌کنین، خیلی عصبانی میشه‌.
    نیتا نیشخندی زد و گفت:
    - اگه بفهمه‌ که امیدوارم نفهمه‌!
    کاسوتو سر چرخاند و سالن را دید زد‌. اگر امروز کار کدها تمام می‌شد‌، آن‌وقت شاید پدر فردا به خانه‌ می‌آمد. برمی‌گشت به شبکه‌ی حفاظت و دوباره ریاست می‌کرد‌. هیچ حس خوبی نداشت که مادرشان را گول زده بودند و گفته بودند تارو به ساگا، برای یک موضوع کاری رفته و زود هم برمی‌گردد‌.
    - ریو میگه مطبوعات رو متوجه این موضوع می‌کنه که مطالبِ اونا جو رو متشنج می‌کنه‌؛ اما ما بیشتر نگران اینیم که مادرتون چیزی بفهمه‌. اون‌وقت موضوع شخصی میشه و روال پرونده‌ها عقب میفته‌.
    کاسوتو وارد اتاقک فلزی شد و گفت:
    - من چندتا از سیگنالای تلویزیونی رو دستکاری کردم که آنتنای منطقه‌ی ما نتونن کار کنن‌؛ اما درمورد روزنامه فقط می‌تونیم این‌طور فکر کنیم که مادر اصلاً روزنامه و مجله نخونه‌.
    نیتا کوله پشتی‌اش را جابه‌جا کرد.
    - مادر از مطالعه بدش میاد‌. البته ما این‌طور فکر می‌کنیم‌.
    در طبقه‌ی سوم که ایستادند، ساچا بیرون رفت و کاسوتو جلوتر از نیتا به‌سمت اتاق کوچکی که دقیقاً روبه‌روی آسانسور بود، راه افتاد. کاسوتو کوله‌پشتی‌اش را روی میز انداخت و نیتا روی پشت صندلی‌ لم داد. لپ‌تاپ‌هایشان را روشن کردند‌. نیتا آدامسش را چسباند زیر میز و با لحنی جدی پرسید:
    - چندتا کد مونده؟
    - 700تا.
    - خوبه‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سارا خواب بود؛ اما لاوا به پشتی مبل‌ تکیه داده بود. دقیقاً کنار شینگو‌. ناله می‌کرد‌. چندباری اسم یکی را صدا زده بود که لاوا نمی‌شناخت‌. عرق کرده بود‌. دوست داشت بیدارش کند؛ ولی می‌ترسید‌. نمی‌دانست چرا‌. سرش را جلو برد‌. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی آن مرد تندتند بالا و پایین می‌رفت‌. شانه‌اش را تکان داد.
    - بیدار شو‌!
    محکم و بی‌وقفه چندبار این را تکرار کرد تا اینکه لای پلک‌هایش باز شد و روی مبل‌ نشست. لاوا جمع‌وجورتر نشست و مردد گفت:
    - خواب می‌دیدی‌.
    شینگو سر تکان داد‌. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و پلک‌هایش را بست‌.
    - ممنون که بیدارم کردی‌!
    صدایش خسته و غمگین بود. انگار داشت می‌گفت «کاش به‌جای بیدارکردنم می‌گذاشتی بمیرم!» لاوا لبش را‌ تر کرد.
    - زخمت درد می‌کنه؟
    شینگو مثل بچه‌ها سر تکان داد‌. لاوا دوباره پرسید:
    - میشه ببینمش؟
    بی‌حرف بلند شد و پشت به او نشست‌. پلیورش را بالا زد و کتفش را از نظر گذراند‌. بخیه باز نشده بود؛ اما اطراف زخم تقریباً کبود شده بود‌. لاوا دستش را جلوتر برد و روی پیشانی‌اش‌ گذاشت. کمی گرم بود.
    - باید استراحت می‌کردی‌.
    شینگو سر جایش جابه‌جا شد‌. گفت:
    - استراحت‌کردن یعنی یک‌جاموندن و یک‌جاموندن مساویه با دستگیرشدن توسط اینترپل‌. من این رو نمی‌خوام‌.
    دختر زیر لب گفت:
    - آهان‌!
    آن‌موقع‌ها که بچه‌تر بود، گاهی از عمارت گانگ‌شین فرار می‌کردند و به روستاهای اطراف‌ می‌رفتند. مثل جیانگ‌سِین‌. بعد که بزرگ‌تر شد، فهمید اینترپل امپراتوری تبهکارانه‌ی گانگ‌شین را زیر نظر دارد‌. بعد‌تر هم فهمید که گانگ‌شین یک‌جوری برای اینترپل و دولت تایوان خط‌ونشان کشیده که دیگر جرئت نکرده‌اند به دستگیرکردن زوج کیمارا فکر کنند‌. شینگو لبش را خیس کرد و پلک‌هایش را مالید:
    - گوش کن‌!
    مادرش هم هر وقت می‌خواست تهدیدش کند، همین را می‌گفت‌. البته محکم‌تر‌.
    - تو می‌تونی از اینجا بری!
    ابروهایش بالا پریدند‌. احتمالاً این مرد داشت هذیان می‌گفت‌.
    - از اینجا برم؟
    شینگو سر تکان داد:
    - می‌تونی بری‌. من‌... اشتباه کردم‌. من می‌تونستم جور دیگه‌ای به مادرت بفهمونم‌. حالا ازت می‌خوام که بری‌. شاید این‌طوری بفهمی من یه عوضی واقعی نیستم‌.
    لاوا عصبی و آرام خندید.
    - دوست ندارم سر مادرم کلاه بذارم‌. اون‌وقت میشم کسی مثل خودش.
    - این کلاه‌گذاشتن و فریب‌دادنش نیست‌.
    لاوا عصبانی شد‌. با لحن کنترل‌شده‌ای گفت:
    - هست! من اینجا اسیر بودم و مادرم وظیفه داشت که بیاد و من رو پیدا کنه‌. حالا اگه من برم، تموم اون رنجی که کشید‌... تموم دردی که داشت‌... همه‌ش میشه کبریتی که نوکش خراشیده شده و دیگه روشن نمیشه. پوچ میشه‌.
    شینگو با التماس گفت:
    - داره خطرناک میشه‌!
    لاوا پوزخند زد:
    - اتفاقاً منم دوست دارم بدونم چی باعث شد تو این‌طوری جینو کیمارا رو بازی بدی‌. اگه رازیه که فقط تو و اون می‌دونین، پس حتماً چیز مهمیه!
    شینگو بلند شد‌. عصبانی نبود‌. فقط می‌لرزید‌. زانوهایش‌ و دست‌هایش‌. دستش را با خشونت به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - اون به‌هرحال داره میاد سمت من‌. چه باشی، چه نباشی!
    - دو تا جنایتکار همیشه حرفای جالبی برای گفتن دارن!.
    دختر کوتاه نمی‌آمد‌؛ چون احمق بود‌. شینگو 23سال تمام به هیچ قربانی‌ای لطف نکرده بود‌. داشت به او می‌گفت برو. برو تو آزادی. نمی‌فهمید‌. نمی‌رفت؛ چون مجهولات این وسط وسوسه‌اش می‌کردند که بماند و این بازی بی‌قانون را ادامه بدهد‌. بماند و نرود‌. این دختر اگر بی‌شعور نبود؛ پس چه بود؟
    ***
    فصل دوازدهم: مُرده‌ها
    صدای خنده‌شان را که شنید، سریع به‌طرف در رفت.
    - چیز خنده‌داریه؟
    کاسوتو درحالی‌که سعی می‌کرد جدیت سابقش را حفظ کند -که چندان هم موفق نبود- گفت:
    - تموم شد‌. سیستم بانک بازه‌.
    نیتا بدنش را کشید و گفت:
    - باید به پدر بگیم برامون جایزه بخره‌.
    ساچا تلخندی زد‌. اگر وزارت‌خانه‌ای‌ها دوباره بازیشان نمی‌دادند، شاید رییس تا فردا تکلیفش معلوم می‌شد‌.
    - کارتون عالی بود بچه‌ها‌!
    نیتا لبش را به دندان گرفت و غرغرکنان گفت:
    - آره دیگه‌. همه فقط تعریف می‌کنن‌. تشویق‌کردن به آدم انگیزه میده خانوم روان‌شناس‌.
    کاسوتو چشم‌غره رفت و رو کرد به آن زن جوان.
    - روال قانونی خاصی داره؟
    - پرونده هنوز تو مرحله‌ی بررسیه و شانس خوب ما این بود که دادگاهی هنوز تشکیل نشده؛ وگرنه کارمون به مشکل برمی‌خورد‌. اگه امروز مدارک رو بهشون ایمیل کنیم، ممکنه تا فردا ضمیمه‌ی پرونده بشه و اون‌وقت جناب میساکی برمی‌گرده سر کار‌.
    کاسوتو سر تکان داد.
    - اگه کار شماها با اون برنامه تموم شده، پس زودتر‌ آی‌.پیِ اصلی رو ردیابی کنید‌.
    - باشه‌. فقط‌... شما در مورد اینکه شب رو اینجا موندین، به مادرتون چی گفتین؟
    نیتا زد زیر خنده و کاسوتو سرخ شد‌. دروغِ دروغ هم که نبود البته‌. فقط کمی تا قسمتی تحریف واقعیت بود‌. همین!
    - گفتیم مدرسه یه اردوی مطالعاتی هجده ساعته ترتیب داده و ما هم تو مدرسه موندیم که با تلسکوپ کار کنیم‌.
    نیتا با خنده گفت:
    - باور کن ایده‌ی من نبود‌.
    ساچا اخم کرد‌؛ اما قیافه‌اش به قدری بامزه شده بود که باعث شد نیتا دوباره بزند زیر خنده‌.
    ***
    پانیو داد زد:
    - من پلیس نیستم‌!
    جینو چشم چرخاند‌. دیو ابرو بالا انداخت و لئو یک قدم نزدیک‌تر شد‌. مرد متقابلاً صدایش را بالا برد.
    - همین الان خودم رو منفجر می‌کنم که بفهمین نمی‌تونین من رو تهدید کنین.
    پانیو با بیچارگی زمزمه کرد:
    - من تهدیدت نکردم‌.
    جینو پانیو را با خشونت هل داد‌. بعد خودش جلوتر رفت و روی مبلِ سوئیتِ جمع‌و‌جورِ آن اسلحه‌شناس احمق و ترسو‌ نشست. پیشانی‌اش را مالید.
    - گوش کن‌! من می‌دونم تو از این می‌ترسی که مثل دفعه‌ی قبل پلیس گیرت بندازه؛ اما موضوع اینه که هیچ پلیسی اینجا نیست و کسی هم برات تله نذاشته‌.
    پانیو با تمسخر گفت:
    - اگه دوست داری یه آب‌نبات هم بهش بده‌.
    در اتاق‌خواب باز شد و مرد خپلی با موهای سفید و پلک‌هایی پف‌کرده جلو آمد‌. انگشتش را بالا برد و خشمگین گفت:
    - من رو مسخره نکن بچه‌کوچولو!
    جینو بلند شد و میانشان ایستاد.
    - اگه دوباره بیام سراغت و این اداها رو دربیاری، مثل الان خوش‌اخلاق نمی‌مونم‌.
    مرد عقب رفت‌. پانیو پوف کلافه‌ای کشید‌. آخرین اولویتش در حال حاضر، فکرکردن به این بود که خوش‌اخلاق‌نماندن جینو چه عواقبی ممکن بود داشته باشد. جینو باز برگشت و روی مبل نشست‌. مرد هم سلانه‌سلانه راه افتاد و مقابل جینو‌ ایستاد.
    - خب؟ چه مرگت شده که باز اومدی سراغ من؟ کینزو گیر افتاده، دنبال جا می‌گردی؟ گانگ‌شین می‌خواد تورو بفرسته به درک؟
    جینو شقیقه‌هایش را مالید.
    - هردوتاشون دیگه زنده نیستن‌.
    بعد قبل از اینکه به آن مرد فرصت عزاداری‌کردن بدهد، ادامه داد:
    - ببین می‌تونی بفهمی این از چه اسلحه‌ای اومده بیرون‌.
    پوکه را کف دستش گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد‌. سردرد لعنتی از دیروز امانش را بریده بود‌.
    - تاکسای ایرلندیه‌. البته بهش میگن ایرلندی؛ اما در اصل تو آفریقای جنوبی ساخته میشه‌. انگلیسیا بهش میگن لوگر‌.
    پانیو با تعجب گفت:
    - اینا رو از روی همون پوکه‌ی فشنگ فهمیدی؟
    مرد انگار اصلاً نشنیده بود؛ چون ادامه داد:
    - جنس گلوله‌هاش اصل نبوده؛ چون ساییده شده‌. احتمالاً خطا هم رفته‌...
    - کی از این اسلحه‌ها می‌فروشه؟
    مرد خونسرد گفت:
    - خودم‌.
    جینو سرش را از پشتی مبل بلند کرد و لب زد:
    - خودت؟
    سر تکان داد‌. پوکه را به هوا انداخت و دوباره گرفتش‌.
    - گلوله‌ی تقلبی به مشتریات میدی؟
    دیو این را پرسید و مرد به تندی گفت:
    - تو کار یه تاجر دخالت نکن‌.
    بعد زیر لب غر زد:
    - سفیدپوستای بی‌شعور فضول!
    جینو گفت:
    - سؤال منم همین بود‌.
    مرد یقه‌ی پیراهنش را کمی باز کرد و خندید.
    - به بعضیاشون که ازشون بدم میاد‌.
    جینو با اخم گفت:
    - مثل؟
    - مثل دث!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - جینو دیشب خبر داد وال رو کشتن‌.
    احمد لب زد:
    - خدای من!
    نیتا و کاسوتو آه کشیدند‌. تمام خوش‌حالی این چند ساعتشان انگار ته کشیده بود‌. مرکا با اعتماد‌به‌نفس ادامه داد:
    - ولی گفت اگه قاتل رو پیدا کنن، موضوع حل‌شده‌ست‌.
    ساچا تبلتش را روی میز گذاشت‌. چهره‌اش در بی‌حالت‌ترین وضع ممکن بود‌. دقیقاً از وقتی که رییس را گرفته بودند تا الان یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بود‌. آن‌قدر خسته بود که حتی حرف‌های مرکا را هم نصفه‌ونیمه می‌شنید‌. ابرویی بالا انداخت و دوباره مشغول واردکردن کدها شد که بالاخره قفل این آی.پیِ پشتیبان لعنتی شکسته شود‌. احمد گفت:
    - به رییس خبر بدیم؟
    کاسوتو گفت:
    - نه‌. باید ببینیم چی پیش میاد‌. شاید تونستن قاتل رو پیدا کنن‌.
    مرکا لیوان قهوه را جلوی ساچا گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    - امیدوارم‌!
    ***
    دارمینا آمده بود و یک ریز حرف زده بود و حالا داشت سیگار دود می‌کرد‌. سارا با اخم نگاهش می‌کرد و آماده بود هر لحظه یک گلوله وسط پیشانی‌اش خالی کند‌. شینگو گفت:
    - خب که چی؟
    - باید اون اسلحه‌فروش رو هم می‌کشتیم‌.
    - من نمی‌تونم بابت هر بار خنگ‌بازی تو یه نفر رو بکشم‌. باید حواست رو جمع می‌کردی که گلوله‌ت خطا نره‌. شاید هم اصلاً کار با اسلحه رو بلد نباشی، هوم؟
    دارمینا حریصانه گفت:
    - وال جا خالی داد‌.
    سارا پوزخند زد.
    - باشه‌. باور کردیم‌.
    - دهنت رو ببند‌!
    شینگو خونسرد پا روی پا انداخت.
    - اونی که احتمالاً بیش‌ازحد صحبت کرده، تویی، نه اون؛ پس بهتره تو دهنت رو ببندی!
    سارا نیشخندی زد و لاوا ریزریز خندید‌. از کنف‌شدن این مرد خیلی خوشش می‌آمد‌. وقت‌هایی که شینگو جوابش را می‌داد، بیشتر کیف می‌کرد‌. دارمینا سیگارش را روی زمین انداخت و با نوک کفشش خاموشش کرد‌. بعد کتش را برداشت و گفت:
    - اومدم که بهت بگم داره برنده میشه‌. حواست رو جمع کن‌!
    شینگو بلند شد و سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌اش ایستاد‌. آن‌قدر نزدیک بودند که نفسش از کنار گوشش رد می‌شد‌ و موهای ریخته روی پیشانی‌اش را تکان می‌داد.
    - جینو کیمارا هیچ‌وقت برنده نمیشه‌. می‌دونی چرا؟
    دارمینا فقط سر تکان داد‌. شینگو عقب رفت و این‌بار به چشم‌های لاوا زل زد.
    - چون با مردنشم نمی‌تونه بدهیش رو بپردازه‌.
    ***
    به آدرسی که در کاغذ مچاله‌شده نوشته شده بود، نگاه کرد‌. کاغذ از عرق کف دستش مرطوب شده بود‌. لبخند پیروزمندانه‌ای زد‌. اسلحه‌فروش گفته بود دِث بیشتر وقت‌ها یک‌جا نمی‌ماند و معاملات اسلحه را هم یک‌جا انجام نمی دهد‌؛ اما مهم این بود که حالا آن‌ها یک آدرس داشتند و این یعنی پیروزی‌. پانیو مسکن را با یک لیوان آب روی میز‌ گذاشت.
    - تو مریضی؟
    پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
    - نه‌.
    چشم‌هایش داد می‌زدند که باور نکرده‌. لپ‌تاپش را باز کرد و پشت میز کوچکی که روزگاری گانگ‌شین پشتش می‌نشست و پشت تلفن به زمین و زمان فحش می‌داد‌، نشست. یادش افتاد سر قبر گانگ‌شین نرفته‌. مثلاً مادرش بود! یانچی این دفعه واقعاً عصبانی بود؛ اما طبق معمول عصبانیتش را با کلمات بروز می‌داد‌. مثل کاری که یک سخنگوی کاخ نخست‌وزیر انجام می‌داد‌. این‌طوری به کسی هم برنمی‌خورد‌.
    - نمی دونم چرا دائم باید نگران تو باشم وقتی تو نگران ما نیستی پانیو!
    ساریکا پیشش نبود‌. احتمالاً خوابیده بود‌. ساعت‌دیواری روی دیوار پشت سر یانچی دوازده شب را نشان می‌داد‌. پانیو دستی به پلک‌هایش کشید‌. نگاهی به جینو انداخت که چشم‌هایش را بسته بود‌.
    - سرم شلوغه‌. داریم به تروریستا می‌رسیم‌.
    یانچی با تعجب گفت:
    - داری جدی حرف می‌زنی؟
    پانیو سر تکان داد‌. عقب رفت و به پشتی صندلی‌ تکیه داد.
    - خوبه‌! خیلی خوبه‌! یعنی به زودی میای خونه؟
    خندید.
    - آره‌. برمی‌گردم پیشتون‌. باید کمی صبر کنی‌.
    جینو پیشانی‌اش را با کف دست فشار داد‌. مسکن را بدون آب قورت داد‌. انگار دیگر چیزی نمی‌شنید‌. پلک‌هایش را به هم فشرد و دراز کشید‌. پانیو نگاه کوتاهی به او کرد و دوباره به صفحه‌ی مانیتور زل زد.
    - عزیزم‌! من باید برم‌.
    یانچی را خوش‌حال کرده بود و این خوش‌حالی آن‌قدری دوام داشت که با یک خداحافظی بی‌موقع و یک نگاه‌دزدیدن بی‌موقع‌تر خراب نشود‌. با لبخند گفت:
    - خداحافظ‌.
    صفحه‌ی لپ‌تاپش را بست و بلند شد‌. به‌سمت جینو که حالا به نفس‌نفس افتاده بود‌، رفت. روی صورتش خم شد.
    - حالت خوبه؟
    جینو سعی کرد لبخند بزند.
    - خوبم‌!
    پانیو بارانی‌اش را برداشت و روی دسته‌ی مبل‌ انداخت.
    - می‌برمت بیمارستان‌.
    زن خندید‌. بی‌جان و پر از درد‌.
    - نگرانی؟
    پانیو اخم کرد‌؛ اما چیزی نگفت‌. دوباره لب زد:
    - زود باش‌!
    جینو را نمی‌شد مجبور به کاری کرد‌. آن هم درست زمانی که خودش نمی‌خواست کسی بفهمد چقدر بدبخت و بیچاره شده‌. اگر پانیو می‌فهمید، تارو هم می‌فهمید‌. آن‌وقت شاید باز هم برایش می‌گریست‌. نه‌. این‌طوری نمی‌خواست‌. این‌طور مهم‌بودن را باید خاک می‌کرد‌. تارو را یک‌بار خرد کرده بود‌. دیگر نمی‌کرد‌. شاید حالا که روبه‌موت بود، بهتر بود کمی آدم باشد‌. کمی به فکر تارو میساکی باشد‌. کاری که هرگز نکرده بود‌.
    گفت:
    - نمیام‌.
    و دوباره خودش را روی مبل پرت کرد.
    ***
    تارو را دوباره برای چندتا سؤال و جواب دیگر‌ بـرده بودند. دو روز بود که در آن بازداشتگاه سرد لعنتی‌ گیر افتاده بود. دو روز بود که فقط آب خورده بود‌. سؤالاتشان آن‌قدر آماتور و بی‌محتوا بود که تارو را مجبور می‌کرد برای «خویشتن‌داری» دائم گوشه‌ی لبش را گاز بگیرد تا مبادا ناگهان خنده‌اش ساختمان را منفجر کند‌. اِرن برایش پیغام گذاشته بود‌. زیر همان کاسه‌ی توالت‌. نوشته بود شبکه‌ی حفاظت توانسته آی.پیِ پشتیبان را پیدا کند و سیستم بانک هم رمزگشایی شده و احتمالاً تا فردا اوضاع درست می‌شود‌. البته تارو خیلی هم خوش‌حال نشد‌. یعنی 24ساعت دیگر هم باید در آن دخمه می‌ماند؟ به بدبختی‌هایش خبرنگارانی اضافه شده بودند که در راهروها پرسه می‌زدند و آماده بودند با یک تیتر جنجالی، توکیو را زیر و رو کنند و به شایعات دامن بزنند‌. با ناراحتی آهی کشید‌. نگاهش به نگهبانی که کنارش ایستاده بود و برخلاف بقیه یونیفرم خوش‌دوخت سرمه‌ای‌رنگی تنش بود‌، افتاد. منتظر بود بیایند و یک اثر انگشت و یک امضا از او بگیرند که مثلاً پرونده را تکمیل کنند‌. تشریفات مسخره‌ی اداری.
    پوف کلافه‌ای کشید و پرسید:
    - ساعت چنده؟
    نگهبان با لحن خشکی گفت:
    - 3 و 24 دقیقه‌.
    پاهایش را روی هم انداخت. 3 و 10 دقیقه آمده بودند‌. حدود یک ربع معطل شده بودند و هیچ جانوری پاسخگو نبود‌. اِرن از در راهروی مقابلش گذشت و آمد مقابلش ایستاد‌. نگهبان با همان لحن ربات‌وارش گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    ارن خونسرد جواب داد:
    - قراره من اثر انگشت بگیرم‌.
    آهان‌! پس نقشه‌ی این کارمند سابق شبکه‌ی حفاظت بود‌. موذیانه لبخند زد و به نگهبان نگاه کرد که گفت:
    - خیله‌خب‌!
    نگهبان بالاخره دست‌بند دور مچ دست‌هایش را باز کرد و تارو ایستاد‌. ارن جلوجلو به‌سمت اتاقی که درِ بزرگی داشت‌، راه افتاد. تارو به‌محض ورود در را بست و به او تکیه داد‌. مضطرب و شمرده‌شمرده پرسید:
    - چه خبر شده؟
    ارن لبخند تصنعی زد و گفت:
    - احمد ازم خواست بهتون بگم که‌...
    - که چی؟
    صدایش داشت تحلیل می‌رفت‌.
    - اول اینکه وال تو تایوان کشته شده و دوم اینکه همسرتون فهمیده شما رو...
    - نه!
    چشم‌هایش را بست‌. نفس عمیقی کشید و دستش را به دیوار تکیه داد.
    - کی اون رو کشته و کی به میوری خبر داده؟
    - قتل کار دث بوده؛ اما گویا جینو کیمارا به شبکه‌ی حفاظت خبر داده که چند آدرس از دث پیدا کرده‌. همسرتون هم از اخبار مطلع شده‌. می‌خواین بشینین؟
    تارو نفس راحتی کشید‌. جینو کارش را بلد بود‌. شبکه‌ی حفاظت هم می‌دانست که چه کار باید بکند‌. این وسط فقط به یک طریق می‌توانست به میوری بفهماند همه‌اش پاپوش بوده‌.
    - باید با بچه‌ها تماس بگیرم‌.
    - شما قطع به یقین فردا از اینجا می‌رین. بهتره صبر کنین.
    نگهبان داشت در می‌زد‌. تارو کمی فاصله گرفت و گفت:
    - فقط یه تماس‌.
    موبایلش را امروز صبح به ارن داده بود. گفته بود وزارت‌خانه درمورد پرونده‌ی او حواسش را جمع کرده و نمی‌تواند از آن استفاده کند‌.
    - پیغام رو من بهشون می‌رسونم‌.
    ناامیدانه لب زد:
    - می‌دونستم همین رو میگی‌.
    نگهبان حالا داشت دستگیره‌ی در را می‌چرخاند‌. ارن گفت:
    - بهتره فعلاً اثر انگشت و امضاتون رو بذارید‌. نباید شک کنه‌.
    سر تکان داد؛ اما انگار اصلاً نفهمیده بود چه می‌گفت‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    دوقلوها هم‌زمان گفتند:
    - پدر بی‌گناهه‌!
    میوری با عصبانیت داد زد:
    - خودم می‌دونم!
    کاسوتو اخم کرد‌. پوزخند زد و به چشم‌هایش نگاه کرد.
    - اگه می‌دونی، پس چرا عصبانی‌ای؟
    ساچا دست‌به‌سـ*ـینه نگاهشان می‌کرد‌. احمد برای آرام‌کردن اوضاع گفت:
    - امروز مدارک رو می‌فرستیم‌. رییس فردا میاد‌. اگه می‌تونین صبر کنین...
    میوری چشم‌هایش را بست و با لحن کنترل‌شده‌ای گفت:
    - بله، می‌فهمم‌.
    کاسوتو عصبانی زیپ سویشرتش را باز کرد و گره‌ی کراوات یونیفرم مدرسه‌اش را شل کرد‌.
    - مادر! تو من رو دیوونه می‌کنی‌!
    نیتا آرام گفت:
    - کاسوتو! آروم باش‌!
    پسر پوزخند زد و چند قدمی که راه رفت، به‌سمت مادرش چرخید.
    - برای چی اومدی اینجا؟ که بگی همه‌چی رو می‌دونی؟فهمیدن یا نفهمیدن تو می‌تونه به اون خبرنگارای لعنتی ثابت کنه پدر ما هیچ کاری نکرده و دو روزه که برای جرم ناکرده حبس شده؟
    احمد متعجب به او نگاه کرد‌. چقدر شبیه رییس بود‌. میوری گفت:
    - من احمق نیستم‌. اگه اون من رو از زندگیش حذف کرده، بچه‌هام حق ندارن این کار رو بکنن.
    کاسوتو عصبی خندید و گفت:
    - می‌تونی بفهمی که از زندگیش حذف نشدی‌. اگه شده بودی، اون بهت می‌گفت این بلا سرش اومده و نگرانت می‌کرد؛ اما بهت نگفت؛ چون براش مهمی‌.
    صندلی را عقب کشید و نشست‌. نیتا شانه بالا انداخت.
    - در این یه مورد باهاش موافقم مادر‌!
    ساچا کاسوتو را می‌پایید که ژست پیروزمندانه‌ای به خودش گرفته بود و یک تای ابرویش را بالا داده بود. اگر به دانشکده‌ی افسری می‌رفت، شاید در آینده جای رییس را می‌گرفت‌. نیتا هم شاید جاسوس خوبی می‌شد‌. بی‌سروصدا جاسوسی‌اش را می‌کرد و مثل برادرش سر مسائل کوچکی مثل این، دادوبیداد راه نمی‌انداخت‌.
    میوری پلک‌هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - حالا من باید چی‌کار کنم؟
    احمد لبخند زد.
    - برگردین خونه و منتظر رییس بمونین.
    میوری به کف زمین‌ زل زد. با بغض گفت:
    - هیچ‌جا نمیرم!
    کاسوتو باز عصبانی شد‌. بلند شد و داد زد:
    - میری! باید بری!
    نیتا خونسرد لیوان چایش را برداشت.
    - میری و گریه هم نمی‌کنی.
    ***
    بزرگ نبود؛ اما لوکس بود‌. از سنگ قبرهای پرتجمل و ستون‌های طلایی معبد مشخص بود هوچی حسابی از اینکه جینو با گیوتین سرش را بزند‌، ترسیده. پوزخند زد‌. برف آمده بود؛ اما جای شکرش باقی بود مسیر ماشین روی قبرستان زیاد گلی نشده بود؛ وگرنه با پوتین تا زانو در گل فرو می‌رفت‌. تنها آمده بود‌. بدون گارد امنیتی‌. تنها آمده بود تا حداقل به گانگ‌شین بگوید اگر تو عوضی هستی، من نیستم‌. من می‌آیم و جسم دفن‌شده‌ات را می‌بینم و خیالم راحت می‌شود و می‌روم و دیگر نگاهت هم نمی‌کنم‌. اگر حرف می‌زد، گریه‌اش می‌گرفت‌. کینزو آن‌سوی تایپه دفن شده بود‌. به او سر نمی‌زد‌. دلش برایش تنگ شده بود؛ اما نمی‌رفت که ببیندش‌. تنها جایی که می‌توانست یک آدم‌کش بی‌شعورِ بی‌شرف نباشد، در همان قبر و همان یک متر جا بود‌.
    اسم پر ابهتش را با حروف طلایی‌رنگی حکاکی کرده بودند. در نور خورشید همیشه خسته‌ی زمستانی، سنگ قبر سیاه‌رنگش می‌درخشید‌. 63سالش بود‌. مرده بود‌. جنایت کرده بود‌. به نوشته‌ها‌ زل زده بود. باید دلش برای این زن که مثلاً مادرش بود، تنگ می‌شد‌؟ باید تنگ می‌شد‌! باید الان روی زانوهایش می‌نشست و می‌گریست‌. خنده‌اش گرفت‌. این کارها و این دلتنگی‌ها و این عوضی بازی‌هایی که آدم‌های عادی‌تر از خود نشان می‌دادند، به او نمی‌آمد‌. گانگ‌شین برایش مادر نبود‌. او هم برای لاوا مادر نبود‌. یک، یک مساوی. زمزمه کرد:
    - گفته بودی تا زمانی که می‌تونی ملکه‌ی تایوان باقی بمونی، نمی‌میری. تایوان هست؛ اما تو اینجایی‌. همه دارن نفس می‌کشن‌. همه هنوز زنده‌ن؛ اما تو مردی. فکر کنم بهتره قبول کنی که بالاخره شکست خوردی.
    شکست؟ معلوم بود که شکست خورده بود‌. از خودش و از شینگویی که هیچ‌کس حتی آدم هم حسابش نمی‌کرد‌. نگاهش به سه مردی که از ون سیاه‌رنگی پیاده شدند‌، افتاد. اخم کرد‌. احساس خوبی نداشت‌. صاف ایستاد و دستش را روی اسلحه‌اش‌ گذاشت. کنار رفت و تقریباً پشت درخت خشک و بی‌برگ وسط قبرستان پنهان شد‌. آن سه نفر را نمی‌شناخت‌. هرسه‌تایشان جوری به قبرها نگاه می‌کردند، انگار کسی که دنبالش می‌گشتند در یکی از همین قبرها خوابیده بود‌. جینو حالا اسلحه را بیرون آورده بود و سعی می‌کرد خشابش را پر کند‌. هیچ دوست نداشت بدون تلاش برای زنده‌ماندن بمیرد‌. یکی از سه مرد داشت به درخت نگاه می‌کرد‌. انگار صدای جاانداختن خشاب به گوشش خورده بود‌. جینو عقب رفت‌. همان مرد به دونفر دیگر چیزی گفت و هر سه به همان سمتی که زن ایستاده بود‌، راه افتادند. اسلحه محکم و آماده بود. اگر تیرش خطا نمی‌رفت، حداقل می‌توانست خودش را نجات بدهد‌ و کمی زنده بماند تا لاوا را پیدا کند‌. جینو از پشت درخت بیرون پرید و یک قدم جلوتر رفت و صاف ایستاد‌. اسلحه را به‌طرفشان گرفته بود. آن‌ها اسلحه در دست‌هایشان نگرفته بودند؛ اما گارد گرفته بودند‌. آماده بودند لت‌وپارش کنند‌. جینو آب دهانش را قورت داد و با صدای بلند پرسید:
    - شما کی هستین؟
    یکیشان نگاهی با دیگری ردوبدل کرد و گفت:
    - باید با ما بیای!
    پوزخند زد.
    - جدی؟ کجا بریم؟ رستوران؟ کافی‌شاپ؟ موزه یا سینما؟
    اسلحه را به‌سمت همان مردی که این را گفته بود‌، گرفت. دوتای دیگر جلو آمدند و یکیشان به‌طرفش دوید. جینو شلیک کرد؛ اما گلوله‌ای که قرار بود مغزش را سوراخ کند، به پایش‌ خورد.
    - لعنتی!
    دوتای دیگر هم شلیک کرد و هر دو خطا رفتند‌. یکی از مرد‌ها لگدی به پهلویش زد‌. دردش گرفت. دستش را گرفت و پیچاند‌. بعد کف پایش را روی زمین کشید و زیر پای دیگری‌ زد. تعادلش را حفظ کرد؛ اما جینو از درد صورتش را جمع کرده بود‌. مردی که گلوله خورده بود، داشت سعی می‌کرد خودش را به اسلحه‌ی جینو برساند که آن‌طرف‌تر از دستش رها شده بود و روی زمین‌ افتاده بود. جینو چرخی زد و با آرنجش به چانه‌ی یکیشان‌ کوبید. باد لابه‌لای موهایش می‌رفت و پخش‌وپلایشان می‌کرد. موهاش جلوی دیدش را می‌گرفتند‌. کف پایش را به سـ*ـینه‌ی دیگری زد و به‌طرف اسلحه‌اش‌ رفت. حالا آن سه نفر خونی و زخمی و‌ آ‌ش‌ولاش بودند و اسلحه هم نداشتند و این تنها پوئَن مثبتی بود که جینو کیمارا داشت‌. نفس‌نفس می‌زد و بازدمش موهایش را تکان می‌داد‌. یک گلوله را شلیک کرد که از وسط پیشانی یکیشان گذشت‌. گلوله‌ی بعدی قلب آن یکی را سوراخ کرد‌؛ اما نفر سوم مانده بود‌. به او احتیاج داشت و قصد نداشت فعلاً بکشدش‌. اسلحه را پایین گرفت. نفر سوم از پایش خون می‌رفت‌. خنده‌ی بدجنسی کرد و گفت:
    - پیر شدم؛ اما بدبخت نه!
    نگاهش می‌کرد‌. خونسرد اما خسته‌. خون‌ریزی‌اش شدید بود‌. باید قبل از مردنش او را می‌برد و از او حرف می‌کشید‌. با خودشان چی خیال کرده بودند؟ جینو را نمی‌شد دست‌کم گرفت‌. گفت:
    - بلند شو و دنبال من بیا‌! آه و ناله هم نکن که می‌کشمت.
    ***
    خونسرد گفت:
    - چه غلطی کردی؟
    پوزخند زد.
    - زهر چشم‌! می‌بردمش پیش خودم‌. کمی می‌ترسوندمش‌ و اون‌وقت دیگه نمی‌تونست دنبال دث راه بیفته‌.
    شینگو پلک‌هایش را مالید‌. سری تکان داد و چند قدمی که راه رفت، برگشت و انگشت اشاره‌اش را به‌طرف دارمینا گرفت.
    - جینو رو نمی‌شناسی یا مثل احمقا تظاهر می‌کنی؟ دونفر مردن و یه نفر گم‌وگور شده. اون یه نفر دودمان ما رو بر باد میده.
    داد زده بود‌. گلویش می‌سوخت‌. دارمینا خونسرد سیگاری آتش زد.
    - این‌قدر حواست رو پرت میساکی کردی که نمی‌دونی این زنیکه از اونم جلو زده.
    لاوا دوست داشت بگوید زنیکه مادر من است عوضی؛ اما لبش را گاز گرفت و با پوست کنده‌شده‌ی کنار ناخنش بازی کرد‌. شینگو عصبانی داد زد:
    - هر غلطی که می‌خواستی بکنی باید به من می‌گفتی!آدم فرستادی سراغ جینو کیمارا که چی بشه؟ که خودت رو به رخ بکشی؟
    - اون داره به ما می‌رسه!
    توانی نداشت که باز داد بزند‌. آرام‌تر گفت:
    - برنامه همین بود‌. ما فقط بازی کردیم؛ اما قرار بود تهش همدیگه رو ببینیم. یادت رفته؟
    دارمینا ته سیگارش را زیر پایش انداخت. نه ترسیده بود و نه نگاهش تلاطم داشت‌. فقط به مردی که می‌شناخت و نمی‌شناخت‌، زل زده بود. شینگو میساکی‌ای که برای جنگیدنش کلی برنامه ریخته بود‌. سال‌های سال‌. ماه‌ها و روزها‌. مسیرش را چیده بود و دلش نمی‌خواست کسی خرابش کند‌.
    - خب که چی؟
    شینگو کتف دردناکش را مالید و گفت:
    - لطفاً فقط خفه شو‌! به موقعش نشونت میدم می‌تونم چی باشم‌. حالا هم گم شو!
    دارمینا ایستاد و کتش را مرتب کرد‌. شینگو به سارا نگاه کرد که با انزجار به مسیر رفتن او چشم دوخته بود‌.
    ***
    از تاکسی که پیاده شد و نگاهش که به ساختمان شبکه‌ی حفاظت افتاد، نفس عمیقی کشید‌. آفتاب تازه طلوع کرده بود‌. بالاخره از آن بازداشتگاه لعنتی راحت شده بود‌. به زودی دهان رسانه‌ها را هم می‌بست‌. جلو رفت‌.
    مرد جوان پشت کانتر ورودی، نگاهش که به او افتاد، لبخند پر اطمینانی زد‌. ادای احترام کرد و دوباره سرش در مانیتور کامپیوتر فرو رفت‌. خسته بود و به نظر خودش بهتر بود اول به خانه می‌رفت؛ اما باید به اینجا می‌آمد و کمی اوضاع را سروسامان می‌داد‌. از آسانسور پیاده شد‌. طبقه‌ی سوم بود و طبق معمول مرکا سر چیزی با ساچا و احمد بحث می‌کرد‌. خندید‌.
    - باز چی شده؟
    کارمندان به‌طرفش چرخیدند‌. نمی‌دانست چرا به‌جای خوش‌حالی، نگرانی عجیبی در چشم‌هایشان‌ سایه انداخته بود. مرکا به احمد نگاه کرد که پوست لبش را با حالتی عصبی می‌جوید‌. پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
    - یه اتفاقی افتاده‌.
    ساچا حتی حوصله‌ی اخم‌کردن هم نداشت‌. گفت:
    - رییس‌! بریم تو اتاقتون حرف بزنیم‌.
    تارو ابرو بالا انداخت‌. دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد.
    - اگه قرار باشه بازم بازی راه بندازین، منم مثل همیشه نمی‌مونم‌.
    احمد گفت:
    - چند نفر تو تایوان به جینو کیمارا حمله کردن‌.
    - خب؟
    خیلی احمقانه بود که نگرانش شده بود؟
    - اونا سه نفر بودن که دونفرشون مرده و یه نفر یه تیر به پاش خورده‌.
    داشتند کشش می‌دادند‌. کارمندان زیرک! تارو نگاهش به بارانی که بیرون می‌بارید و به پنجره‌ی سراسری انتهای سالن‌ می‌خورد، افتاد. آب از روی شیشه سرازیر می‌شد. نگاهش را گرفت و به چشم‌های احمد که احتمالاً از خستگی به سرخی می‌گراییدند، داد.
    - اون یه نفر به جینو گفته که کی فرستادتش‌.
    تارو پلک‌هایش را مالید.
    - خب؟ نتیجه؟
    - نتیجه اینکه... واسه‌... واسه دارمینا کار می‌کرده!
    رعد و برق زد‌. شیشه‌ها لرزیدند‌. باران شدت گرفت و حالا تگرگ هم به آن اضافه شده بود‌. الان بود که شیشه‌ها بشکنند‌. الان بود که داخل سالن پر از خرده شیشه‌ شود. آهان‌! الان بود که یک چیزی نابود شود‌. چیزی شبیه یک احساس‌. شبیه یک قلب‌. صدایش انگار از ته چاه می‌آمد.
    - اطلاعاتش موثقه؟
    هرسه سر تکان دادند‌. اولین‌بار بود که همه دلشان می‌خواست جواب این سؤال «نه» باشد‌. تارو گردنش را مالید و گفت:
    - خیله‌خب‌! ساچا؟ می‌تونی برام بلیط بگیری؟ اگه کشتیم بود مشکلی نیست‌.
    - مگه‌...
    عصبی گفت:
    - دوست ندارم اوضاع بیشتر از این خارج از کنترلم باشه‌. به اندازه‌ی کافی وقتم رو از دست دادم‌.
    باید به تایوان می‌رفت. باید این دث لعنتی را سر جایش می‌نشاند‌. باید می‌رفت که نفر سوم دث را هم پیدا کند‌. شینگو‌ و دارمینا‌. هه‌! لابد آن یکی هم آقای هاشیما بود‌. اصلاً بعید به نظر نمی‌رسید‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    وسایلش را تندتند جمع می‌کرد‌. موبایل‌، لپ‌تاپ‌، تبلت‌ و هرچه دم دستش می‌آمد، در کوله‌پشتی قهوه‌ای‌رنگی که میوری به دستش داده بود‌، می‌چپاند. از آخرین‌باری که به تایوان رفته بود، 23سال می‌گذشت‌. همه‌چیز عوض شده بود‌. حتماً عوض شده بود‌. گانگ‌شین مرده بود‌. جینو زنده شده بود‌. تایپه چندبار به خاک‌وخون آعشته شده بود‌.
    - کِی برمی‌گردی؟
    ایستاد‌. بدون اینکه برگردد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
    ‌- نمی‌دونم‌.
    دوقلوها بعد از مدت‌ها به مدرسه تشریف بـرده بودند. اگر آنجا بودند، قلع‌وقمعشان می‌کرد‌. با آن قهرمان‌بازی‌درآوردنشان معلوم نبود چقدر از درس‌هایشان جا مانده بودند.
    - کاش‌...
    می‌دانست چه می‌گوید‌. حرفش را قطع کرد.
    - میوری!
    - باشه. من دیگه هیچی نمیگم‌. دوست داشتم باهات ناهار بخورم‌. با هم تلویزیون تماشا کنیم‌. با هم بریم خرید عصرگاهی‌؛ اما من و تو هیچیمون مثل بقیه‌ی زن و شوهرا نیست‌.
    لبخند تلخی زد‌. دیگر بغض نمی‌کرد‌. دیگر نمی‌گفت به من اهمیت بده، همان‌قدر که به آن سامیتای مدفون اهمیت می‌دهی‌. پوستش کلفت شده بود‌. تارو میساکی همین بود‌. بی‌تفاوت‌، خسته‌ و اندوهگین‌. همین بود و کاری‌اش نمی‌شد کرد‌. تارو کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش جابه‌جا کرد و گفت:
    - میوری‌!
    از جلوی در کنار رفت‌. تارو جلو رفت و آرام او را به آغوشش کشاند‌. کوتاه‌. شاید یک دقیقه هم نشد‌؛ اما میوری خوش‌حال بود‌؛ چون برای اولین‌بار اهمیت داده بود که دلش شکسته‌. قلبش هم‌... اصلاً تمام وجودش شکسته بود‌؛ اما خوش‌حال بود‌.
    ***
    سرما نمی‌توانست خودش را از عمارت ترسناک گانگ‌شین جدا کند‌. تارو یک قدم به جلو برداشت و باز عقب کشید‌. آه کشید و نفس بخارشده‌اش را به چشم دید‌. درخت‌های هرس‌نشده را هم‌. شاخه‌ها درهم فرو رفته بودند و باز هم نمی‌توانستند محوطه‌ی تمرین تیراندازی را در پشت خود مخفی کنند‌. پوزخند زد‌. آن روز دست‌ودلش لرزیده بود‌. کوله‌پشتی از دست عرق‌کرده‌اش سر خورده و روی زمین‌ افتاده بود. آن روز چیزی را از دست داده بود که حق مسلمش بود‌. گانگ‌شین به چشم‌هایش نگاه کرده و گفته بود جینو ازدواج کرده‌. آه کشید‌. 23سال‌...
    - نمیای تو؟
    پانیو مقابلش ایستاده بود‌. سعی کرد لبخند بزند.
    - حالت چطوره؟
    - من خوبم؛ اما تو انگار خوب نیستی‌.
    پانیو را کنار زد و پله‌ها را بالا رفت‌. در را که باز کرد، نگاهش به جینو افتاد که به ستون وسط سالن‌ تکیه داده بود. سلام‌کرده‌ونکرده پرسید:
    - اون اینجاست؟
    - هرچیزی که قرار بوده گفته بشه، احتمالاً اون کارمندای دهن‌لقت بهت گفتن‌.
    دندان‌هایش را روی هم سابید.
    - جوابم رو بده‌.
    جینو داد زد:
    - چی می‌خوای بشنوی؟
    - تو دیوونه‌ای! معلوم نیست چه چرت‌وپرتایی به هم بافتی‌. باید از زبون خودش بشنوم‌.
    پوزخند زد و صدایش آرام‌تر شد‌. انگار سعی می‌کرد کنترلش کند.
    - اینکه تو توی دورزدن بقیه استادی، دلیل نمیشه که منم مثل تو باشم‌.
    دورزدن؟ دوست داشت چیزی بگوید‌. حرفی‌... کلمه‌ای‌... چیزی که به او بفهماند تو مرا دور زدی جینو کیمارا، نه من؛ اما به‌جایش اخم کرد‌. گفت:
    - بگو اون کجاست‌.
    - اون دنیا‌.
    برق از سرش پرید.
    - ببخشید؟
    جینو ابرو بالا انداخت.
    - جوابت رو دادم‌. کشتمش‌. با یه گلوله‌.
    با یک گلوله؟ پلک‌هایش داغ کرده بودند‌. فقط یک گلوله‌. جنایتکار لعنتی! جینو چرخ زد و دستش به‌سمت دکمه‌های بارانی‌اش رفت‌. گرم بود‌. زمستان بود؛ اما گرم بود‌. تارو نفس عمیقی کشید.
    - چرا کشتیش؟
    بارانی‌اش را روی مبل‌ انداخت. در دلش گفت:
    «نمی‌دونم‌. شاید چون معتاد شدم به کشتن‌.»
    اما به‌طرف تارو‌ برگشت و به چشم‌های خسته‌اش زل زد.
    - چون هرچیزی رو که قرار بود بفهمم، فهمیدم‌. دیگه به دردم نمی‌خورد‌.
    - جسدش کجاست؟
    انگشت اشاره‌اش را به‌سمت سقف گرفت.
    - طبقه‌ی بالا‌. نمی‌دونستم باهاش چی‌کار کنم‌.
    فحش زیرلبی به او داد و پله‌ها را دوتا-یکی بالا رفت‌. در راهرو افتاده بود‌. حتی ملحفه هم رویش نکشیده بودند‌. حتی چشم‌هایش را هم نبسته بودند‌. از او انتظاری نداشت‌. از زن دیوانه‌ای که به‌جز کشتن کار دیگری بلد نبود‌. به‌طرفش رفت و روی زمین چمباتمه زد‌. بدنش سرد بود‌. یعنی نمی‌شد چشم‌هایش را بست‌. خونش زمین را کثیف کرده بود‌. پوف کلافه‌ای کشید‌. دست‌هایش را جلو برد و بازوهایش را گرفت‌. کشان‌کشان تا پله‌ها بردش‌. ایستاد و باز هوا را داخل ریه‌هایش فرستاد. تا وقتی قرار بود در این عمارت لعنتی گانگ‌شین بماند، پایش را در این طبقه نمی‌گذاشت‌. هوایش مسموم بود‌. بوی خون می‌داد‌. بوی گلوله و فلز‌. بوی جنایت‌. جسد را پایین پله‌ها رها کرد و پرسید:
    - کسی می‌خواد به من کمک کنه؟
    البته که نه‌! خودش می‌دانست‌. چه کسی دوست داشت به یک جسد دست بزند؟
    - اومدم‌.
    پانیو بود که پالتویش را پوشیده بود‌. خسته به نظر می‌رسید‌. چشم‌هایش به سرخی می‌گراییدند‌.
    - این دفعه من باید بدونم تو حالت خوبه یا نه‌.
    حتی لبخند هم نزد.
    - فکر کنم سرما خوردم‌. مشکلی نیست‌.
    پاهای آن مرد مرده را گرفت و تارو دست‌هایش را‌. بالاخره وقتی به حیاط رسیدند، توانستند گوشه‌ی محوطه‌ی عمارت دفنش کنند‌. بی‌سروصدا‌. انگار اصلاً از اول به دنیا نیامده بود‌. تارو دوست داشت عق بزند‌. سرش گیج می‌رفت‌. یک روز انتقام تمام این جنایت‌ها را از جینو می‌گرفت‌. واقعاً این کار را می‌کرد؟ خودش هم نمی‌دانست‌. اصلاً مرد انتقام‌گرفتن نبود‌. عین احمق‌ها در دلش همه‌چیز را دفن می‌کرد‌. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - تو اونجا بودی؟
    پانیو گیج پرسید:
    - کجا؟
    بیلی که با آن زمین را کنده بودند، برداشت و همان‌طور که سعی می‌کرد در سطل زباله جایش بدهد، گفت:
    - وقتی داشت می‌کشتش‌.
    - نه‌. نبودم‌.
    کاش بود‌. آن‌وقت این مردک زنده می‌ماند و تارو از او درمورد دارمینا می‌پرسید‌. اینکه چرا جنایتکار شده‌. چرا عوضی شده‌. دورافتادن از شبکه‌ی حفاظت به این جنایت‌ها و کشتن‌ها و زدن به سیم آخرها‌ نمی‌ارزید. نمی‌ارزید‌.
    ***
    - آدرس دارین؟
    جینو سر تکان داد و گفت:
    - سه‌تا‌.
    سه‌تا آدرس‌. یک حسی به او می‌گفت سه‌تا آدرس قلابی‌اند‌. فقط برای رد‌گم‌کنی به آن‌ها داده شده بود‌. گفت:
    - چک کردین که واقعین یا نه؟
    پانیو درحالی‌که پلک‌هایش را می‌مالید، گفت:
    - آره‌؛ اما هر سه‌تا خالی بودن‌. انگار آخری همونی بود که قبل از فرارکردن توش پنهان شده بودن‌.
    - کجا بود؟
    جینو به‌جای او جواب داد:
    - یه‌جور انباری‌. یه محوطه داشت‌. با در پشتی‌. کلید روی در بود‌. انگار یادشون رفته بود درش بیارن‌. خاکستر شومینه هم انگار تازه بود‌. حتی یه جعبه‌ی کمکای اولیه هم بود‌.
    - من باید با خود شینگو حرف بزنم‌.
    مصمم‌ و قاطع‌. بدون ذره‌ای تردید‌. جینو همیشه از این ورژن تارو می‌ترسید‌. تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
    - من اگه می‌تونستم پیداش کنم که دیگه سراغ تو نمی‌اومدم‌.
    - ما دنبالش نمی‌گردیم‌. خودش میاد سراغمون‌.
    پانیو از جا پرید.
    - ببخشید؟
    تارو خندید‌. نه از روی تمسخر‌، بلکه از اینکه تا حالا به اینجای قضیه فکر نکرده بود‌.
    - تا حالا شینگو میساکی باهامون بازی کرده و ما هم دنبالش رفتیم‌. حالا نوبت اونه که بیاد دنبال ما‌.
    زن اخم کرد‌؛ اما در دلش با خودش فکر می‌کرد چه خوب که این روزهای آخر زندگی‌اش باز هم می‌توانست با این مرد و مغزِ همیشه آنلاینش غافلگیر شود‌، کیف کند‌ و حسرت بخورد‌. تارو موبایلش را درآورد‌. شماره‌اش را حفظ بود‌. مکثی کرد و گفت:
    - کاش بتونی کمکم کنی‌!
    ***
    چنان با تعجب به هم نگاه می‌کردند. انگار تازه همدیگر را دیده بودند‌. تارو گفت:
    - من برات توضیح میدم جینو‌.
    - نیازی نیست‌.
    با مکث جلو رفت و اسفرتا را در آغـ*ـوش گرفت‌. دلش برایش تنگ شده بود؟ تنگ شده بود‌! خیلی هم تنگ شده بود‌. شکم برآمده‌اش حاکی از یک خبر خوب بود‌. لبخندی زد و گفت:
    - مادر شدی؟
    - آره‌.
    چقدر گذشته بود از آن وقتی که الینا را به خاک سپرد و او را هم راهی اوکراین کرد؟ خیلی نبود‌؛ پس یعنی‌...
    - اون‌موقع‌ باردار بودی؟
    سر تکان داد‌. جینو سرخوشانه خندید.
    - می دونستی خیلی عوضی‌ای؟
    - اوهوم‌.
    تارو بی‌حوصله گفت:
    - معذرت می‌خوام؛ اما من با اسفرتا کار داشتم که کشوندمش تایپه‌. تنها اومدی؟
    - اون اصرار کرد که بیاد؛ اما من نذاشتم‌. فکر کنم این‌طوری بهتر باشه‌.
    جینو با عصبانیت گفت:
    - با این وضعیت تنها اومدی؟ احمق!
    اسفرتا دستی به ژاکت گلبهی‌رنگش کشید و گفت:
    - خود جناب میساکی گفتن نباید کسی بفهمه‌.
    جناب میساکی؟ اسفرتا هم به «ارتش احترام به رییس شبکه‌ی حفاظت» پیوسته بود؟ باید سر فرصت تخلیه‌ی اطلاعاتی‌اش می‌کرد‌. تارو جلوجلو به‌سمت ماشین راه افتاد. سه روز بود که نخوابیده بود‌. خسته بود و باید یک جا دراز می‌کشید؛ اما فعلاً با اسفرتا کار داشت‌. در کل آسیا تنها دو نفر را می‌شناخت که مغزشان بهتر از خودش کار می‌کرد‌. اولی مرده بود و دومی اسفرتا بود‌. زنی با چشم‌های خاکستری‌.
    ***
    لیوان قهوه را جلویش گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت‌. گفت:
    - دِث باید فکر کنه یکی از معاملاتش به هم خورده. این‌طوری سروکله‌ش پیدا میشه‌.
    اسفرتا نگاه کوتاهی به جینو انداخت و دوباره به چشم‌های تارو نگاه کرد.
    - نمی‌دونستم اوضاع این‌قدر پیچیده شده‌.
    - از این پیچیده‌ترم میشه‌.
    جینو درحالی‌که اخم کرده بود، این را گفت‌. اسفرتا سرش را به گوشش نزدیک کرد.
    - فکر می‌کنم حق داشتی که دوستش داشته باشی‌.
    شانه بالا انداخت‌. پیشانی‌اش عرق کرده بود و دوباره داشت سردرد می‌گرفت‌. با لحن خونسردی پرسید:
    - نمی‌خوای بگی این رو از کجا می‌شناسی؟
    تارو سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    - یه بار یه نفر سیستم شبکه‌ی حفاظت رو رمزگشایی کرد‌. اطلاعات پرونده‌ها رو دزدید و همه رو از سیستم ما پاک کرد و بعدشم گفت دویست میلیون دلار می‌خواد تا اطلاعات ما رو پس بده‌. قرار ملاقات حضوری گذاشتیم‌. پول رو دادیم و اونم اطلاعات رو به سیستم ما برگردوند‌. من فقط به یه شرط گذاشتم بدون دردسر از کشور خارج بشه و اونم این بود که هر وقت نیاز به کمک داشتیم، بهمون کمک کنه‌ و اونم قبول کرد‌. حالا هم که اینجاست‌.
    خلاصه و مفید‌. معلوم بود خیلی خسته است که این‌قدر راحت سروتهش را به هم آورد‌. جینو گفت:
    - تو می‌دونستی من میرم سراغ یکی که لاوا رو پیدا کنه؟
    - خب آره‌. به‌هرحال‌... فکر نکنم پشیمون شده باشی، هوم؟
    نه، نبود‌. کمک‌گرفتن از تارو درست‌ترین کاری بود که در تمام 41سال عمرش انجام داده بود‌.
    - من باید چی‌کار کنم؟
    تارو سرش را بلند کرد.
    - تاریخ معامله رو من از انگری سولجرز می‌‌گیرم و تو اون رو برای سیستم اینترپل می‌فرستی. اونا سعی می‌کنن دث رو بگیرن و این‌طوری شینگو پیداش میشه‌.
    پانیو که تا آن لحظه در سکوت عجیبی غرق شده بود، گفت:
    - بازم اون عوضیا؟
    تارو به‌سمتش‌ ‌چرخید. صورتش ملتهب به نظر می‌آمد‌. پرسید:
    - خوبی؟
    سر تکان داد و بزرگ‌ترین دروغ عمرش را گفت.
    - آره‌.
    - در حال حاضر ما مجبوریم از تموم آدمایی که دوروبرمون پیدا میشن کمک بگیریم‌. چه عوضی‌، چه قدیسه‌‌ و چه اهریمن‌.
    اسفرتا خندید.
    - من کدومشونم؟
    تارو ذوقش را کور کرد.
    - هیچ‌کدوم‌. یه هکر کلاه‌سیاه که فقط باعث میشه من از خودم بدم بیاد که یه نفر تونسته سیستمم رو هک کنه‌.
    جینو خندید‌؛ اما اسفرتا اخم کرد و دستش را روی شکمش کشید‌.
    ***
    عصبانی داد زد:
    - منظورت چیه که چیزی نمیگه؟
    ساچا دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
    - میگه اطلاعات‌دادن به ما باعث میشه یه خــ ـیانـت‌کار به حساب بیاد‌.
    دستش را روی سرش گذاشت.
    - آهان‌! بعد این یعنی اون قاتل برادرش رو فراموش کرده؟
    - رئیس‌!
    - این‌قدر زود درجا نزن. برو ازش حرف بکش‌. دفعه‌ی دیگه که تماس می‌گیری، باید بهم یه تاریخ بدی، روشنه؟
    بدون خداحافظی قطع کرد‌. نفس عمیقی کشید‌. خودش را روی مبل انداخت‌. پانیو پلک‌هایش را بسته بود؛ اما به نظر نمی رسید خواب باشد‌. دیو با اسفرتا گرم گرفته بود و لئو و رت درودیوار را نگاه می‌کردند‌. دستش را روی پیشانی پانیو گذاشت‌. کمی گرم بود‌. تکانش داد.
    - بلند شو‌! باید ببرمت پیش یه دکتر‌.
    چشم‌هایش را باز کرد‌. کمکش کرد پالتویش را بپوشد‌. سرفه می‌کرد؛ اما صدایش بالا نمی‌آمد‌. جینو چقدر در سرما نگهش داشته بود که به این حال و روز افتاده بود؟چشم‌غره‌ای به او رفت‌. اسفرتا تا آن‌ها را دید که آرام‌آرام به‌طرف در خروجی می‌رفتند، پرسید:
    - جایی می‌رین؟
    - زود برمی‌گردیم‌.
    فکر کرد شاید پانیو دوست نداشته باشد کسی بفهمد مریض شده‌. دیو نیم‌خیز شد؛ اما تارو گفت:
    - خودم می‌برمش‌.
    در را باز کرد. موجی از هوای سرد به داخل هجوم آورد‌. جینو تا وقتی سایه‌اش پشت در محو شد، نگاهش کرد‌. آن‌قدر که مطمئن شد صدایی که شنیده، صدای لاستیک ماشین بوده‌.
    ***
    برایش سرم زده بودند‌. آرام و عمیق نفس می‌کشید‌. دو-سه‌تا ازپرستارها دائم دوروبرش می‌پلکیدند و می‌خندیدند‌. خب البته حق داشتند‌. جوان بود‌. خوش‌تیپ بود‌. خوش‌قیافه بود‌. تارو دوست داشت بگوید این آقا همسرش را خیلی دوست دارد و اصلاً اهمیت نمی‌دهد چه کسی به‌غیر از او کنارش باشد‌. تمام بدبختی‌ها را تا اینجا تحمل کرده که دوباره ‌پیش خانواده‌اش‌ برگردد. تبش کمتر شده بود؛ اما رنگش هنوز پریده بود‌. سرش را روی لبه‌ی تخت گذاشت‌. دوست داشت چشم‌هایش را ببندد و وقتی باز کند که همه‌چیز تمام شده‌. شینگو دستگیر شده‌. لاوا کیمارا پیدا شده‌. تروریست‌ها هم دست‌بند به دست مقابلش ایستاده‌اند‌. چقدر از این معما مانده بود؟ امیدوار بود پایانش آن‌قدرها هم غیرقابل پیش‌بینی نباشد‌. کاش غیرقابل پیش‌بینی بود؛ اما تلخ نه‌. دیگر حوصله‌ی یک پایان تلخ را نداشت‌. یک تراژدی شوم‌. موبایلش زنگ خورد‌. بدون اینکه به صفحه‌اش نگاه کند، روی گوشش گذاشت.
    - الو؟
    - حالت چطوره پسرعموی نازنینم؟
    نفس‌هایش تند شد‌. تیک‌تاک ساعت روی مغزش رژه می‌رفت‌. بلند شد و تکیه‌اش را به دیوار داد‌. لب زد:
    - شینگو؟
    شینگو ایستاد و بعد چند قدمی که راه رفت، دوباره ایستاد و دستش را در جیبش‌ فرو کرد. سرد بود و پوتین‌هایش در گل‌ولای فرو می‌رفت‌. سکوت آزاردهنده‌ای بود‌. آزاردهنده‌تر از صدای قطره‌های ریز باران که به سقف می‌خورد‌.
    - منم از شنیدن صدات خوش‌حال شدم‌.
    ته‌مانده‌ی اعتماد به نفسش را در کلمات جمع کرد.
    - چرا زنگ زدی؟
    لبخند زد.
    - باید ببینمت‌!
    دیوار سرد حس خوبی به او می‌داد‌. گونه‌اش را به دیوار چسباند و گفت:
    - چرا؟ باز چه غلطی می‌خوای بکنی شینگو میساکی؟
    - فقط دلم برات تنگ شده جناب رئیس‌!
    هر دو داشتنند سعی می‌کردند به هم بفهمانند می‌دانند دیگری چه کسی است‌. چه کسی بوده‌. هویت‌ها‌... این هویت‌های مسخره همه را به هم پیوند داده بود‌. جینو را به تارو‌، تارو را به رئیس دِث‌ و شینگو را به همه‌ی آن آدم‌ها‌. دستش را روی پلک‌هایش گذاشت.
    - کجا؟
    - طبقه‌ی پایین همین بیمارستان‌.
    چنان گردنش را به‌طرف پنجره چرخاند که قطع به یقین اگر قطع نخاع نمی‌شد، دو-سه‌تا از مهره‌هایش جابه‌جا می‌شد‌ند‌.
    - همین‌جا؟
    شینگو با لحن سردی تکرار کرد:
    - همین‌جا‌.
    او را می‌دید‌. او را می‌دید که با آن چشم‌های سیاه براقش در چشم‌هایش زل زده بود‌. او را می‌دید که پوزخند می‌زد‌. لعنتی‌! شینگوی روانی لعنتی‌! نفسش رفت و برگشت‌. مرد و زنده شد‌. از او می‌ترسید؟ می‌ترسید‌! اولین و آخرین کسی بود که بازی‌اش داده بود‌. باید می‌ترسید‌. موبایلش را در جیبش چپاند و نگاه کوتاهی به پانیو انداخت که هنوز چشم‌هایش را بسته بود‌. قبل از اینکه درهای آسانسور بسته شود، خودش را داخل اتاقک فلزی‌ پرت کرد.
    ***
    تایوان آن‌موقع‌ها عین کوره‌ی آتش بود و حالا احساس می‌کرد در فریزر ایستاده‌. شاید هم بدتر‌. شاید آلاسکا‌. داشت قندیل می‌بست‌. برعکس شینگو که خونسرد به پشتی نیمکت داخل حیاط بیمارستان‌ تکیه داده بود.
    صدایش را صاف کرد.
    - می‌دونی می‌تونم الان دستگیرت کنم؟
    انگار جوک تعریف کرده بود؛ چون شینگو غش‌غش زد زیر خنده.
    - تو این کار رو نمی‌کنی‌.
    عصبی گفت:
    - می‌دونی که می‌تونم‌.
    پاهایش را روی هم انداخت.
    - می‌دونم که نمی‌تونی‌. اشکالی نداره‌. درکت می‌کنم‌. به‌هرحال هرآدم عادی‌ای تو چنین شرایطی به پسرعموش میگه دلم برات تنگ شده‌. تو که این رو نمیگی یعنی‌... وحشت کردی، هوم؟
    چشم‌هایش را بست و دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد.
    - من تو رو نابود می‌کنم‌.
    - بهت این اجازه رو میدم؛ اما نگو که از بازی بدت اومده؟!
    بازی؟ بدش آمده بود‌. خسته شده بود‌. دلش خواب می‌خواست‌. چه کسی دوست داشت این‌همه مکافات بکشد که حالا با این مرد خونسرد در حیاط یک بیمارستان متوسط ملاقات کند؟ شینگو نگاهش را به‌جایی در آسمان‌ دوخت. تارو حاضر بود قسم بخورد که لرزش اشک را میان ظلمات توخالی چشمانش دیده‌.
    - می‌دونی چرا اومدم دیدنت؟ که بهت بگم تهش هیچی نیست‌. دور بزن و برگرد‌.
    نگران بود؟ نوبت پوزخندزدن تارو بود.
    - حتماً این کار رو می‌کنم‌.
    حالا شینگو دوباره داشت به او نگاه می‌کرد‌. بلند شد و آرام به‌طرفش رفت.
    - از مسخره‌شدن بدم میاد‌!
    - حرفی نزن که مسخره‌ت کنم‌.
    گوشه‌ی لبش بالا رفت؛ اما لبخند نزد‌. آه کشید.
    - می‌خوای یه چیزی رو بدونی؟ اینکه تهش نابود میشی‌. واقعاً نابود میشی‌. دوست داری این‌طوری بشه؟ بازی قرار بود مال من و جینو باشه؛ اما دارمینا تو رو آورد داخل‌. حالا که دیر نشده، برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن‌.
    قاطعانه التماس می‌کرد‌. مثل یک جنایتکار که نمی‌داند باید تیر آخر را شلیک کند یا به قربانی‌اش رحم کند‌.
    - نمی‌تونی مجبورم کنی‌.
    شینگو عصبی خندید.
    - می‌دونی که می‌تونم‌.
    عرق سردی از کمرش سر خورد و پایین‌ افتاد. سرمای بیش‌ازحد و آن لحن ترسناک شینگو عصبی‌اش کرده بودند‌. لب زد:
    - تو چی می‌دونی؟
    شینگو سرش را پایین انداخت‌. دست‌هایش را در جیبش فرو کرد و آرام به‌سمت در خروجی‌ به راه افتاد. تارو چرخید و دوست داشت بدود؛ اما آن مرد مثل یک شبح بود‌. غیبش زده بود‌. انگار از اول در بیمارستان پا نگذاشته بود. پوف کلافه‌ای کشید‌. چشم‌هایش را به هم فشرد‌. شینگو غمگین بود‌. تارو مطمئن بود از تمام جنایت‌هایی که کرده احساس گـ*ـناه می‌کند‌. این را در چشم‌هایش خوانده بود‌. نمی‌توانست وانمود کند ندیده؛ چون دیده بود که جلوی گریه‌اش را گرفته بود‌. در آسمان انگار دنبال خانواده‌اش می‌گشت‌. عمو کاتیرو‌، مادرش‌ و سامیتا میساکی‌.
    ***
    عمارت گانگ‌شین درست در ساعت شش صبح ساکت ساکت بود‌. همه خواب بودند‌. میان شعله‌های آتش شومینه می‌توانست سایه‌ی جینو را ببیند که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود‌. پانیو آرام و خسته از پله‌ها بالا رفت‌. تارو بدون اینکه چیزی بگوید، لبخندی زد و به‌طرف شومینه‌ پا تند کرد.
    - بیداری؟
    سرش را بلند کرد‌ و گفت:
    - خوابم نمی‌برد‌.
    تارو هم خواب از سرش پریده بود‌. کاش می‌توانست پسرعمویش را نجات بدهد‌. از این گودال سیاه و کثیف‌. جایی که اسلحه حرف اول را می‌زد‌. گوشی در جیبش لرزید‌. پیام بود‌. از طرف ساچا‌. یک جمله‌ی کوتاه که تقریباً همه‌چیز را تغییر داد.
    - سارتو فرار کرده‌.
    ***
    اینکه سارتو فرار کرده بود، اصلاً چیز عجیب‌غریبی نبود‌. اگر بود، تارو همان‌موقع به مقصد توکیو بلیط می‌گرفت و می‌رفت و شبکه‌ی حفاظت را با خاک یکسان می‌کرد‌؛ اما حالا دادوبیداد می‌کرد‌. پشت تلفن‌. بدون اینکه حواسش به رنگ پریده و نگاه خسته‌ی جینو باشد یا اینکه به ابروهای گره‌خورده‌ی گارد امنیتی توجه کند‌.
    ساچا موبایل را روی اسپیکر و خودش سرش را روی میز‌ گذاشته بود. احمد تیغه‌ی بینی‌اش را مالید‌ و گفت:
    - رئیس! ما پیداش می‌کنیم‌. قبل از اینکه از کشور خارج بشه‌.
    تارو آه کشید.
    - مجبوری که این کار رو بکنی‌.
    بدون خداحافظی قطع کرد‌. سرش سنگین شده بود‌. جینو لیوان آب را روی میز مقابلش گذاشت.
    - همیشه آدمای ناکارآمد پیدا میشن‌.
    چشم‌غره‌ای به او رفت.
    - بهت اجازه نمیدم کارمندای من رو با نوچه‌های عوضی خودت مقایسه کنی‌.
    پوزخند زد‌. اشکال تارو همین بود‌. آن‌قدر توقعش از اطرافیان بالا بود که حالا که گندکاری‌هایشان درآمده بود، انگار آتشش زده بودند. خونسرد گفت:
    - منم نخواستم مقایسه کنم‌. صرفاً یادآوری کردم اونا هم قدیسه نیستن‌ و می‌تونن باعث بشن یه جنایتکار فرار کنه‌.
    - دهنت رو ببند!
    جوری داد زد که حتی گارد امنیتی هم به خود لرزیدند‌؛ اما جینو بدون ترس به چشم‌هایش نگاه می‌کرد.
    - تو عمارت مادر من حواست باشه صدات رو چقدر بالا می‌بری!
    تارو عصبی خندید‌. اصلاً مهم نبود آن زن چه می‌گفت‌. اصلاً مهم نبود چقدر بیچاره شده بود‌. پیشانی خسته‌اش را با کف دست مالید و گفت:
    - حواسم هست‌. یادم رفته بود تو کی هستی!
    که بود؟ همان زنی بود که نابودش کرد‌. همان زنی بود که دوستش داشت‌. همان زنی بود که می‌شناخت و نمی‌شناخت‌. پلک زد و سرش گیج رفت‌. دستش را به پشتی مبل راحتی تکیه داد‌. اسفرتا از جا پرید.
    - بهتره بشینین‌.
    انگار اصلاً نشنیده بود‌. منگ و مستأصل پرسید:
    - می‌دونی چطور میشه سارتو رو پیدا کرد؟
    با عجز چرخید و به او نگاه کرد‌. اسفرتا لبخند کم‌رنگی زد:
    - راستش رو بخواین، نه‌.
    راستش را نمی خواست‌. دروغ می‌خواست‌. چیزی که امیدوارش کند‌. دروغ و راستش مهم نبود‌. ریو چه می‌گفت؟ دروغ شاخ‌داری که آدم را زنده نگه می‌دارد، بهتر از حقیقتی است که او را می‌کشد‌. اسفرتا کاش آن‌قدر قاطع نگفته بود هیچ راهی نیست‌. کمی مهربانی‌، کمی امید‌. ریه‌هایش می‌سوخت‌. آرام و خسته خودش را داخل دست‌شویی پرت کرد. بالا آورد‌. خون و درد‌. درد و بغض‌. بغض و استیصال‌. همه را با هم در آن مایع خوش‌رنگ سرخی می‌دید که از دهانش بیرون می‌زد‌. آدمِ باختن نبود‌. 23سال بود به خودش قول داده بود نبازد‌ و حالا باخته بود‌. شینگو شکستش داده بود‌. شینگو به زودی سارتو را هم حذف می‌کرد‌. بازی صد هیچ به نفعش‌ می‌شد. بغض کرد و سرش را به شیشه‌ی سرد آینه‌ چسباند. خانه‌ی گانگ‌شین همه‌جایش سرد بود‌. مثل قبرستان‌. دیوارهایش به آدم فشار می‌آوردند‌. تمام این سرما از جنایت منشأ می‌گرفت‌. از خون‌هایی که وجب‌به‌وجبش را سرخ کرده بودند‌. از گلوله‌های شلیک شده‌. اسلحه‌ها و معاملات و غیره و غیره‌. احساس کرد قطره‌های اشکش هم این سرما را به جان خریده بودند‌. از روی شیشه سر می‌خوردند‌ و پایین‌ می‌افتادند. لبش را گاز گرفت‌. صورتش را شست و پلک‌هایش را مالید‌. رد درد روی گونه‌هایش مانده بود‌. دوباره آه کشید و در را باز کرد‌. حالا باز جناب رییس بود‌. تارو میساکی‌، نه آدمی که در دست‌شویی گریه‌اش گرفته بود‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    دِیو لیوان قهوه را جلویش گذاشت.
    - بخورین‌.
    - میل ندارم‌.
    سرش درد می‌کرد و وجب‌به‌وجب قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌سوخت‌. درمانده روی مبل نشسته بود و با اخم زمین را نگاه می‌کرد‌. جینو با لحن سردی گفت:
    - معذرت می‌خوام‌! منظوری نداشتم‌.
    انگار از روی وظیفه داشت عذرخواهی می‌کرد‌. تارو نگاهش کرد و گفت:
    - من اهمیت نمیدم که تو چی میگی‌؛ پس احتیاجی به عذرخواهی نیست‌.
    لحنش سرد بود‌. جینو با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت‌. از همان اول دائم سعی کرده بود به خودش بگوید هرچه این مرد گفت به دل نگیرد‌. تارو حق داشت انتقام بگیرد‌. از زنی که مُرد‌. از زنی که بازی‌اش داده بود‌. پانیو پاهایش را روی هم انداخت.
    - باید همین‌جا بمونیم؟
    تارو اخم کرد.
    - اگه راه‌حلی داری بگو‌. من به دموکراسی اعتقاد زیادی دارم‌.
    پانیو کوتاه خندید.
    - اونم همیشه همین رو می‌گفت‌.
    اسفرتا به‌جای تارو پرسید:
    - کی؟
    - اون نخست‌وزیر‌. دموکرات بود خب‌. البته اگه من می‌دونستم سرنوشتش اون‌طوری میشه، تو شرایط رزومه‌م ذکر می‌کردم که فقط با جمهوری‌خواه‌ها کار می‌کنم‌.
    گارد امنیتی تنها کسانی در آن اتاق بودند که به حرف پانیو خندیدند‌. البته اگر آن پوزخند تلخ تارو میساکی را فاکتور بگیریم‌. پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
    - کسی واقعاً راه‌حلی نداره؟
    جینو و پانیو نگاهی با هم ردوبدل کردند و اسفرتا آه کشید.
    - باید درست‌وحسابی فکر کنیم‌. البته‌! یه چیزی هست‌.
    سرش را به‌طرف اسفرتایی که به شکمش دست می‌کشید‌، چرخاند. با ابروهای بالارفته نگاهش می‌کرد‌. اسفرتا لبخندی زد و بعد قیافه‌ای جدی به خودش گرفت.
    - یه مجرم فراری بی‌پول ممکنه بیشتر از هرچیزی به چی احتیاج پیدا کنه؟
    تارو دست به سـ*ـینه شد.
    - چه میدونم‌! شاید یه‌...
    لبخند اسفرتا پهن‌تر شد‌. خودش هم داشت از این معما خوشش می‌آمد.
    - یه موبایل؟
    - درسته‌!
    تارو پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - من رو مسخره می‌کنی؟
    زن جوان خونسرد گفت:
    - ابدا‌ً! اگه به این فکر کنیم که اون یکی از موبایلای کارمندا رو دزدیده؛ پس حتماً میشه ردیابیش کرد‌.
    ردیابی؟ بد فکری هم نبود‌. فقط ایرادش این بود که خیلی روی لبه و احتمالی پیش می‌رفت‌. مرزی بین واقعیت و تصوری که حتی درستی‌اش هم ثابت نشده بود‌.
    - فقط باید زنگ بزنین. از کارمندا بپرسین که کسی موبایلش رو گم کرده یا نه‌.
    نگاهش تردید داشت‌. جینو که حالا ایستاده و دست در جیب به دیوار تکیه داده بود، ابرو بالا انداخت.
    - به حرفش گوش کن‌. اون معمولاً اشتباه نمی‌کنه.
    اشتباه نمی‌کرد؟ اسفرتا از این تعریف آکنده از کنایه خنده‌اش گرفته بود؛ اما برای قانع‌کردن آن رئیس بداخلاق نباید می‌خندید؛ وگرنه فکر می‌کرد بازی‌اش داده‌. جینو قبلاً سه-چهاربار با تأکید گفته بود تارو میساکی از رودست‌خوردن بدش می‌آید‌. اصلاً چه کسی بود که خوشش بیاید؟
    ***
    دلش تنگ شده بود‌. برای چیزهایی که نداشت‌. برای خودش هم‌. بیرون آمده بود. در حیاطی که برف درخت‌های بی‌برگش را سفیدپوش کرده بود‌، قدم می‌زد. احساس می‌کرد سامیتا به او نگاه می‌کند‌. بدون لبخند‌، بدون حرف‌، با سرزنش‌. خیلی وقت بود که این احساس را داشت‌. دلخور بود‌. این را از آن چشمان مشکی‌رنگ بی‌احساس می‌خواند‌. امروز تولدش بود‌. اگر زنده بود، آن‌وقت الان 38ساله بود‌. شاید مادر خوبی بود‌. شاید همسر خوبی بود و شاید به آرزوهایش می‌رسید‌. حداقلش این بود که نمی‌رفت‌. پشت پلک‌هایش را مالید‌. شینگو میساکی حالا یک وجه اشتراک مهم با جینو کیمارا داشت‌. شکست خورده بود‌. اگر ته این بازی پیروز هم می‌شد‌، باز یک بازنده بود‌. به سامیتا پشت پا زده بود‌. به پدر و مادرش هم‌. به چیزهایی که زمانی از آن‌ها می‌ترسید‌. باخته بود‌. امروز یک روز سرد زمستانی بود و او باخته بود‌. امروز تولد سامیتا بود و او باخته بود و سامیتا مرده بود‌. برف می‌بارید و روی اشک‌هایش‌ می‌نشست. می‌نشست و آب می‌شد‌. روزی می‌رسید که او هم اندک‌اندک محو می‌شد‌ و کسی حتی اسمش را هم به یاد نمی‌آورد‌. شینگو میساکی چه کسی بود؟ همانی که 23سال تمام فقط مشکی پوشید؟ همانی که خانواده نداشت؟ همانی که قلب هم نداشت؟ همانی که آدم کشت؟ اسلحه فروخت؟ جنایت کرد؟ ویران کرد؟ به زندگی‌اش گند زد؟ این شینگو همانی بود که آن روز ایستاده بود زیر درخت بی‌شاخ‌وبرگ داخل حیاط و می‌گریست؟ دلش تنگ شده بود؟ مگر نگفتند قلب ندارد؟پس دل‌تنگ هم نشده بود‌. نه، شده بود‌. قلب نداشت؛ اما در پستوی ذهنش به یاد می‌آورد که مثل بزدل‌ها فرار کرد و به خیال انتقام زنده ماند‌. شینگو میساکی به آخر خط رسیده بود‌. یا می‌مرد، یا می‌کشت که در هر صورت باخته بود‌. بازنده که شاخ و دم ندارد‌. بازنده‌بودن به همین است که بی‌کس‌وکارترین آدم دنیا باشی‌. احمق و بی‌شعور باشی و دل نداشته‌ات هم تنگ شده باشد و به ته خط هم رسیده باشی‌. بازی دوسرباخت همین بود، نه؟
    ***
    اسفرتا انگشت‌هایش را نرمشی داد و به جناب رئیسِ بی‌حوصله نگاه کرد‌. بعد نگاهش را به جینوی بی‌حوصله‌تر‌ داد.
    - خُب‌... من یه خبری دارم‌.
    هر دو به‌سمتش برگشتند. پانیو جلو آمد و دست در جیب به چشم‌هایش نگاه کرد‌. خونسرد موهایش را عقب داد و لب‌هایش را خیس کرد.
    - کی حاضر میشه به‌خاطر درک و درایت بی‌اندازه‌ی من بهم پاداش بده؟ جینو کیمارا‌؟ تارو میساکی‌؟ شایدم پانیو کاتا؟ زود باشیدن. هرکی زودتر پاداش بده، زودتر خبر رو می‌شنوه.
    تارو سعی کرد صدایش را کنترل کند.
    - اسفرتا!
    شانه بالا انداخت‌. متأسفانه این سه نفر کسانی بودند که امکان نداشت تیرهایشان خطا برود‌. یک محافظ شخصی‌، یک نسبتاً پلیسِ باهوش‌ و یک جنایتکار عوضی. هر سه ساکت شده بودند‌. جینو سکوت را شکست.
    - حوصله‌م رو سر بردی!
    آدم‌های خشک بی‌انعطاف‌. خودشان را در این حجم از کار و معما درگیر کرده بودند و هیچ‌کدام حالیشان نبود که رو به تحلیل و انحطاطند‌. اسفرتا اخمی کرد و گفت:
    - خیلی بی‌جنبه شدی جینو!
    بعد رو کرد به تارو.
    - همین‌طور شما.
    - چی فهمیدی؟
    اسفرتا پشت‌چشمی نازک کرد و گفت:
    - خب مفتخرم به اطلاعتون برسونم که تونستم رد سارتو رو بزنم‌. فعلاً توی توکیوئه‌. البته سارتو ایناکی موبایل مرکا رو دزدیده بود و فهمیدنِ این رو ما در حقیقت مدیون حواس‌پرتی یکی از کارمندای نسبتاً باهوش شبکه‌ی حفاظت ژاپنیم. درست میگم جناب میساکی؟
    تارو خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - کجای توکیو پنهان شده؟
    - یه سوله‌. خارج از شهره‌. نزدیک ساحل‌. آدم حواس‌جمعیه؛ چون می‌دونست ممکنه موبایل براش دردسر کنه و برای همین دیوار‌ای سوله تماماً عایق امواج الکترومغناطیس بودن‌. در هر صورت مهم اینه که من از اون حواس‌جمع‌تر بودم و وقتی داشت تماس می‌گرفت که برای خودش پیتزا سفارش بده، گیرش آوردم‌.
    - آفرین خانم باهوش!
    دِیو با لهجه‌ی افتضاحی به اوکراینی این را گفت‌. البته حتی اگر به ژاپنی هم می‌گفت، باز اسفرتا می‌فهمید که مسخره‌اش کرده‌. تارو همان‌طور که دنبال گوشی‌اش می‌گشت، زمزمه کرد:
    - خودشیفته‌ی دیوانه!
    جینو موبایل را جلوی صورتش گرفت.
    - این رو می‌خوای؟
    اخم کرد.
    - حواسم نبود‌.
    احمد طبق معمول به موقع جواب داد‌. «به موقع» در اینجا یعنی قبل از اینکه تارو برای بار صدم تصمیم بگیرد اخراجش کند‌.
    - الو؟
    تارو بین دو ابرویش را مالید.
    - یه آدرس برات می‌فرستم‌. چهارتا از افراد تیم ضربت رو با خودت ببر‌. سارتو رو پیداش کردیم‌. اگه دوباره خنگ‌بازی درنیارین، مطمئناً میشه ازش حرف کشید.
    احمد با ناراحتی گفت:
    - باشه رئیس‌!
    بدون خداحافظی قطع کرد‌. اسفرتا ابرو بالا انداخت و دوباره سرش را در مانیتور مقابلش‌ فرو کرد.
    ***
    شینگو بی‌حوصله سرش را به دست‌های قفل‌کرده‌اش تکیه داده بود‌. لاوا زیرچشمی او را می‌پایید که انگار تمام غم عالم در دلش ریخته بود. سارا اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد‌. اصلاً هم حواسش به شینگو نبود‌. دلش برای او می‌سوخت که انگار خیلی تنها بود‌. تنهایی چیزی بود که به نظر می‌رسید تمام آدم‌های این بازی مسخره به نوعی گرفتارش بودند‌. سارا‌، تارو‌، مادر خودش‌، آن سرپرست گارد امنیتی بخت‌برگشته‌، شینگو‌ و حتی دارمینا که عوضی‌ترین آدم در کهکشان راه‌شیری بود‌. همه تنها بودند‌. یعنی از تنهایی گرفتار این‌همه جنایت شده بودند؟خودش هم نمی‌دانست‌. شاید هیچ‌کس جواب این سؤال را نمی‌دانست‌. آرام گفت:
    - ببخشید؟
    شینگو نگاهش کرد‌. سارا نگاه کوتاهی به هردوتایشان انداخت‌. بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم اسلحه‌اش شد‌. مهم نبود که شینگو سال‌های طولانی از اندوه درونش چیزی به کسی نگفته بود‌. مهم این بود که بالاخره تصمیم گرفته بود این قفل دروغین را بشکند و چیزی بگوید‌. حرفی‌، کلمه‌ای‌ و واژه‌ای که دیگران بفهمند او با یک اسلحه در دستش از شکم مادرش بیرون نیامده‌. آدم بوده‌. شاید خانواده هم داشته‌. شاید عاشق هم بوده‌.
    - چیه؟
    لاوا این‌پا و آ‌ن‌پا کرد‌. بعد صاف ایستاد و با لحن مطمئنی گفت:
    - چیزی شده؟ ناراحت به نظر می‌رسی! البته می‌تونی نگی‌. من آدم فضولی نیستم‌.
    تندتند جملات را ردیف کرده بود‌. تجربه نشان داده بود این‌طوری ترسش راحت‌تر می‌ریخت‌. شینگو لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - وقتی خیلی کوچیک بودم، همیشه از اینکه چیزی به آخرش برسه متنفر بودم‌. فیلم که تموم می‌شد‌، کلی گریه می‌کردم یا حتی وقتی که دیگه قرار نبود بریم مدرسه و تابستون رسیده بود‌. روزی که مادرم مرد، من فهمیدم اشکالی نداره اگه چیزی تموم بشه‌. شاید با تموم‌شدنش یه نفر از یه درد راحت شه‌. روزی که پدر و خواهرم کشته شدن، روزی که منم تصمیم گرفتم برای مدت خیلی طولانی محو بشم، روزی بود که برای تموم شدن خیلی چیزا گریه کردم‌. برای اینکه دیگه کسی نبود که وقتی دیر میرم خونه سرزنشم کنه‌. برای اینکه کسی نبود ازم بخواد گریه نکنم‌. یه چیزی تموم شده بود و باید زندگیم رو می‌کردم‌. باید درس می‌خوندم، دانشگاه می‌رفتم و بعدها ازدواج می‌کردم‌. مثل آدمایی که هرروز تو خیابون می‌دیدم‌. باید تظاهر می‌کردم اون کسی که اون شب برای همیشه تنها شده، من نبودم‌. می‌دونی؟ این‌قدر دروغ گفتم که باورم شد نیازی نیست شکسته بشم‌. حالا هم ته این بازیه‌. یه چیزی واضحه و اون اینه که شینگو میساکی حتی اگه برنده هم باشه، باز هم باخته‌. به خودش و به خانواده‌ش‌. اولین‌باره که از تموم‌شدن چیزی ناراحت نیستم‌؛ اما اینکه بفهمی سرنوشت تلخی قراره داشته باشی، عذاب‌آوره‌. اینکه به خودت باخته باشی، خیلی دردناکه‌. حتی دردناک‌تر از مردن‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا